سهم مارکز از ادبیات جهان و ایران
ابتدا باید بگویم تسامح دردناکی پیرامون رئالیسم جادویی توســـط مارکز، هواداران، منتقـــــدان و صاحبان عقول صورت گرفته است.
جادو امری غیراصیل است، با واقعیت نسبتی ندارد. حداقل استخراجی از اصل است که همانا واقعیت است. در آن صورتکی از مشاطه گری یا صورتگری (به قول قُدما) نهفته است؛ بنابراین اصطلاح «رئالیسم جادویی» فی نفسه واجد نوعی تناقض یا جمع ضدین است. حداقل باید پذیرفت جادو استخراجی است از واقعیت نه خود واقعیت و در اکثر مواقع با چشم بندی و حیله، همساز و همراه است. بنابراین از این تسامح دردناک که با پس زدن عقل همراه است، می گذریم.
دو نکته دردناک دیگر اینکه مرحوم فرزانه و مارکز (بلاتشبیه) به فاصله کوتاهی از هم، از جهان رخت بربستند و مارکز متاسفانه به بیماری زوال عقل نیز دچار شد. اسفا...
گابریل گارسیا مارکز و اصولا ادبیات جهان از طریق واسطه ها به ما می رسد و «صد سال تنهایی»، شاهکار مارکز، از طریق مرحوم فرزانه به دست ما رسید. بنده به واسطه نوع مسئولیتم در فارابی، فرزانه را دیده بودم. در سال هایی که اقتباس ادبی برای سینما نفسی می کشید، مرحوم فرزانه از ایتالیا آمده بود که رقم ناچیز حق الترجمه خود را بابت رمانی که ترجمه کرده بود از ما بگیرد. سیگار پشت سیگار روشن می کرد و زاویه دیدی نادر به سینما و ادبیات داشت؛ مثلا سینمای کیارستمی را نمی پسندید.
او از رمان کوتاهی که نوشته بود دفاع جانانه می کرد و وقعی به کلیات روشنفکری زمانه خود نمی گذاشت. (برای مثال راجع به مجرد ماندن خودش عقاید غریبی داشت و صد البته از تجردش دفاع می کرد، با وجود حتی پیری...).
عجیب است همتی که او برای رئالیسم جادویی گذاشت، همتی بزرگ بود... و برای من مصداق عینی مصروف ساختن عمر برای هنر و ادبیات بود این مرد!
مارکز نیز با پیروی از اصل متهورانه ای، هنر خود را به جهانیان قبولاند. اصلی متهورانه که هنر دروغ گفتن با جزئیات بیشتر و وسیع تر و ایضا در کمال خونسردی گفتن این دروغ هاست در رمان های او اشیا جان داشتند. خون در گذرگاه ها راه می افتاد و همراه قدم های رهگذران به هر سوراخی سرک می کشید. ملحفه های سفید چون پرندگانی اساطیری به قعر آسمان پرمی کشیدند و دروغ شاعرانه یا شاعرانگی دروغ در شکلی کامل و بارز خود را به رخ می کشید. شاعرانگی دروغ را شخصا قبول ندارم و اینجاست که زاویه دید یا اصطلاحا زاویه گیری بنده با مارکز شروع می شود!
دروغ، دروغ است و شاعرانگی ندارد. استمرار بخشیدن به این شیوه زندگی است که همه چیز را می تواند تحت الشعاع خود قرار دهد و عقلانیت را پس بزند...! تاثیر این دیدگاه می تواند و می توانست به جوانب خطرناکی راه پیدا کند که خوشبختانه با رمان های دیگر نویسندگان امریکای لاتین تاثیرش متعادل تر شد.
ماریو بارگاس یوسا، دوست و رفیق مارکز نیز از امریکای لاتین بود. وی در آسایشگاه لیبرالیسم و جهان آزاد غنود و بعدها نوبل گرفت. مارکز خیلی پیش تر از او به کسب این جایزه مفتخر شد، اما کسی نمی دانست که هر بیداری و زنده ماندنی، افول، زوال و مرگی را نیز شاهد خواهد بود.
به نظر من فوئنتس و یوسا هم واقع بین تر بودند، هم ماناتر زیرا جهانی که ارائه می دادند، درگیری ناب تری با واقعیت داشت. سینمایی که پیرو جهان مارکز می شد، سینمایی ناموفق بود. (به شهادت اقتباس های سینمایی از آثار مارکز) اما «سور بز» اثر یوسا هم در سینما موفق بود و هم در ادبیات.
نتیجه شخصی این استنتاج ها این است که رئالیسم جادویی علی رغم اوج گیری خود، روزگار افول نوتری خواهد داشت و مثل هر موجی که گاها به تسامح، سبک نیز لقب می گیرد به نقاط فروکش شدن خود خواهد رسید.
هم مرحوم فرزانه ــ که رمان های بسیاری ترجمه کرد و سهم مهمی در معرفی ادبیات جهان به جامعه ادبی دارد ــ و هم مارکز تاثیر زیادی در بنده گذاشتند. اسفا... زیرا دانستن اینکه شناخت ابزارها مهم تر از پیروی احساسی است، می توانست از من و امثال من، نویسندگان بهتری بسازد. از این بابت نمی توان آنان را سرزنش کرد. رئالیسم جادویی دروغ هم می شد تلقی شود؛ زیرا هیچ جادویی با واقعیت سر همسازی ندارد. اگر همه شاعران جهان رمان نویس شوند، رمان نویس ها باید کار خود را تعطیل کنند و اگر هر امر واقع نمایی جای خود را به واقعیت بسپارد، تاریخ استنتاج های بشری و حکومت عقل در مخاطره قرار خواهد گرفت.
بشریت امروز قابلیت سختی در پیروی کورکورانه از لغزش ها دارد. گسترش فرهنگ لیبرالی در جهان و به مخاطره افتادن خردهفرهنگ ها نوید این مطلب است. باید خداوند را شاکر بود که حداقل مارکز از ماکوندویی می نوشت که از فرهنگی خاکسارانه بهره می گرفت، نه از جهانی بی درد و پر از تزئین و نئون!
مارکز روستای پدران خود را به نوعی جهانی کرد. بعدها دوستان او دایره وسیعی یافتند از فیدل کاسترو تا کلینتون. مبارز چپ حالا به جهان آزاد راه پیدا کرده بود و آیا اساسا دیگر سوسیالیسمی به پا بود که مارکز نیز در پشت آن قایم شود؟ با تردید می شود به این سوال پاسخ منفی داد.
در ماکوندو صاحبان کارخانه های موز، صاحبان نفوس انسانی بودند. مارکز نفوذ و بندهای این جهان سربسته و اسیر را باز کرد و به قهرمان هایش اجازه داد در فضاهایی گسترده پرواز کنند. از «سالوادور ناصرها» و «سرهنگ و نامه هایش» تا «غریق سرگشته» و «ارندیرا و مادربزرگ سنگدلش» قهرمان هایی فرامرزی ساخت. من به اپیدمی یافتن این هنر، آن هم بدون عقلانیت معترضم، ولی هنر عادی سازی دروغ های شاعرانه ظاهرا در تاریخ ولادت و مرگ مارکز مدفون و متوقف خواهد ماند.
منبع: هفته نامه پنجره 1393 شماره 192
نویسنده : مصطفی جمشیدی
نظر شما