پرسشها و مفاهیم کلیدی در تحلیل تجدد غربی
بدون شک در تبیین و تحلیل تجدد، شماری از پرسش و سوالات اساسی به وجود میآید که تبیین و پاسخ به هرکدام از آنها، رساله مجزایی میطلبد، که طبعا سرنوشت بحث را نیز عوض میکند. به همین روی، فهم و درک درست و دقیق از موضوع ماهیت تجدد، میطلبد که با طرح اجمالی پرسشها اولا افق و چشمانداز وسیع مساله تجدد را گوشزد کنیم و ثانیا بتوانیم فهم و درک خود را از تجدد در نظامی از سوالات هماهنگ و متناسب، دقیقتر و روشنتر ارائه کنیم؛ زیرا فهم پدیدهها و موضوعات پیچیده که در مقیاس و ابعاد وسیعی طرح میشود، مستلزم پرسش و سوالاتی است که باید با نگاه جامع و نظاممند و با طرح آن در بستر مناسب، امکان فهم دقیق از موضوع پیچیده و ابعاد آن ممکن شود. در ذیل پرسشهایی مطرح شده که پاسخها و جوابهای متفاوت و متناقضی نیز برای آن ارائه شده که به همین جهت نیز در متن و در دل خود بحثهای چالشی مدرنیته را نیز دربر میگیرد. البته طرح چنین پرسشهایی، برای یافتن پاسخ تفصیلی و ارائه رهیافت گوناگون با طیف وسیع آراء نبوده، بلکه طرح و ارائه آن از آن جهت که ما را در فهم و درک مفهوم و معنای تجدد و نیز تحلیل کارآمد از تجدد یاری میکند، ضروری است. لذا میتوان گفت طرح پرسش و پاسخهای مناسب و کافی میتواند تا حدودی در تحلیل چارچوبهای نظری و مفاهیم کلیدی حاکم بر تجدد موثر افتاده و آن را روشن کند. به همین روی، نباید در تحلیل تجدد با فروکاستن آن به یک پرسش و پاسخ ساده و بسیط ما را به ساده انگاری در تحلیل آن سوق دهد.
آیا تجدد غربی، یک گسست از تاریخ گذشته بشری است، یا اینکه تجدد مرحلهای از مراحل تکامل تاریخ بشر تلقی میشود؟ این سوال در میان فیلسوفان، مورخان و جامعهشناسان یک سوال اساسی و کلیدی است، که نوع پاسخ و جواب به آن، موضعگیری و نوع تحلیل و تفسیر ما را نسبت به گفتمان تجدد متفاوت میکند.
بعضی از اندیشمندان غرب - که اساسا تجدد را مرحله و دورهای از دیگر ادوار تاریخی بشر یا حداقل از دورههای تاریخی گذشته غرب که گسسته و منقطع بدانند، پرهیز میکنند. - معتقدند: مدرنیته محصول فرآیند تکاملی تاریخ بشر است. درواقع جریان و بستر تاریخ با فرازونشیبهای خود و نیز با روند انحطاطی و تکامل خود به نقطه و دورهای به نام مدرنیته انجامیده، که انعکاس و بازتاب هویت تاریخی، فرهنگی و فکری تاریخ گذشته بشر است، لذا مدرنیته میراث فرهنگها و تمدنهای گذشته بشری و حلقهای از حلقههای سیر تاریخ و تمدن بشری است که امروزه در سطح و مقیاس وسیع به نقطه تکاملی خود رسیده است. از این رو، مدرنیته دورهای بریده و ممتاز از دیگر ادوار تاریخی نیست، بلکه این دوره نیز همانند دورههای دیگر در روند تکاملی تاریخ به وجود آمده است.
براساس این نگرش، تمدن مدرن غرب با توجه به رهاوردها و محصولات خود، دورهای است که همه بشریت و همه تاریخ انبیای بشر در آن سهیماند، لذا همه تمدنها و فرهنگها؛ اعم از شرق و غرب در شکوفایی این دوره از تمدن مدرن غرب سهیم هستند. بنابراین، نباید آن را صرفا طرح و ایدهای غربی دانست، بلکه چون برآمده و برآیند تکاپوی فرهنگ و تمدنهای بشری است، لذا متعلق به همه بشر، تمدنها و فرهنگها است و نباید آن را از اعصار یک تمدن و فرهنگ خاص دانست. در همین رابطه نگرش جورج سارتن، رابطه تعامل میان شرق و غرب در به وجود آوردن تمدن جدید و علم جدید قابلتوجه است. البته نگرش و ایده گسست تاریخی، از آنجا که باعث ایجاد ابهامات و سوءفهمها نسبت به جریانها و تحولات تاریخی میشد، باعث مخالفت بعضیها شده است. به عبارتی، استنادات تاریخی و شواهد عینی حکایتگر این است که تغییر و تحولات همواره در بستر طولانی تاریخی واقع میشود و طرح مساله گسست، این ذهنیت را دامن میزند که گویی تغییرات و دگرگونیها بدون هیچ علت و بستری خاص به یکباره خلق میشوند. در این رابطه «کاپلستون» در تاریخ فلسفه خود و در آغاز بحث اندیشههای فلسفه دکارت، بر این نکته اصرار دارد که دوره جدید و اندیشههای جدید نمیتواند با بریدگی و انقطاع از گذشته به وجود بیاید. لذا ضمن اینکه به تفاوت اساسی اندیشه جدید، به ویژه فلسفه جدید با فلسفه و اندیشه قرون گذشته اذعان دارد، اما معتقد است اعتقاد به گسست، نگرش اغراقآمیزی است و بر این نکته تصریح میکند، که پدیده تداوم در حوزههای سیاسی و اجتماعی به حد کافی واضح است و نیز آشکار است که الگوهای جامعه و سازمان سیاسی در قرن هفدهم بدون سوابق تاریخی پدید نیامده است. به همین نحو، پیوستگی خاص در قلمروی فلسفه نیز قابل ملاحظه است. درواقع تاکید بر تداوم، بیشک پاسخی است به تصدیق بسیار آسان و سهل فیلسوفان دوره رنسانس و قرن هفدهم که مدعی نوآوری بودند؛ زیرا مواقف، اغراض و روش جدید، مستلزم اوضاع و احوال گذشته است.
وی در نهایت نتیجه میگیرد ما با یک انتخاب ساده میان دو شق متعارض قول گسست و تداوم، مواجه نیستیم، بلکه هر دو رکن را باید توجه داشت؛ زیرا تغییر و نوآوری وجود دارد، اما تغییر و تحول خلق از عدم نیست و باید تلاش کرد عناصر تداوم و نیز ویژگی خاص دورههای جدید را به صورت توام ملاحظه کرد. در همین راستا بعضی از اندیشمندان، همچون «کارل لویت» با بررسی تکامل تاریخ اندیشه آلمانی، معتقد بود: اندیشه فلسفه مدرن و نتیجه کارش به هیچوجه گسست قاطع و نهایی از سنت دیرپا محسوب نمیشود، لذا مفهوم پیشرفت تاریخ که مدرنها بر آن تاکید میورزند، امر تازهای نیست، بلکه همان اسلحه معتقدان به پیروزی قطعی نجاتدهنده نهایی در جنگ با فرهنگ کلاسیک یونانی است. از این رو، روزگار مدرن، چیز تازهای نیافریده که به واسطه آن بتواند مشروعیت خود را اثبات کند، بلکه شیوه اندیشهگران در استنتاج فلسفی از تاریخ، تنها موقعی بهتر فهمیده میشود که بنیان کار آنها را همچون دنیوی شدن روال آخرتشناسانه باور مسیحی، به پیشرفت تاویل کنیم. «اولویت» با توجه به این نکته که مفهوم پیشرفت را جانمایه فلسفه تاریخ مدرن میدانست و مشروعیت مدرنیته نیز طبعا با این مفهوم روشن میگشت، لذا با کشف سرچشمه سنتی و بسیار قدیمی این مفهوم درواقع از مدرنیته مشروعیتزدایی میکند. با قطع نظر از دیگر آرا و اندیشههایی که در این زمینه وجود دارد، لازم به ذکر است که اساسا طرح بحث گسست و انقطاع به این معنا که دوره مدرن یکباره خلق شده و زمینه و بستر خاصی آن را باعث نشده، کمتر کسی به آن قائل است. «گریشان کومار» میگوید: این اشتباه است که بگوییم مدرنیته منکر تاریخ است یا اینکه آن را نادیده میگیرد؛ زیرا از منظر مدرنیته مقایسه و قیاس با گذشته، که هویت متغیر است، ضروریترین نقطه ارجاع شمرده میشود و بلکه هویت، یا بیمدرنیته در وجود این نقطه ارجاعی است؛ یعنی گذشتهای که مدرنیته با آن به مقابله و تعارض برخاست. اما اگر به این معنا باشد که بستر و زمینههای تاریخی گذشته، خود بستر دورهای را تدارک دیدهاند که به نفی و طرد آن انجامیده است، به نظر میرسد این محل اختلاف و مورد بحث است. اینکه مراحل و ادوار تاریخی در پیوند و ارتباط با گذشته خود معنا و مفهوم پیدا میکند، به معنای این نیست که پارادایم جدید و هویت سنتی بستر زایش پارادایم و هویتهای مدرن است. درواقع در عصر تحولی که یک گسست کامل است ولو این گسست در یک نسل و سده یک دفعه ظهور نکرده و در طول چندین سده این شکاف کامل شد، اما آغاز این گسست آغاز یک تحول تاریخی است و تداوم و تکامل این گسست، تداوم یک بحران تاریخی است. «خوسه ارتگاای گاست» ازجمله فیلسوفانی است که این شکاف تاریخی را با مفهوم بحران تفسیر میکند. وی میگوید بحران، چیزی جز گذر از زندگی وابسته متکی به چشماندازهای خاص به چشماندازهای دیگر نیست که شامل دو مرحله است؛ گسستن از پارادایمی که گذران و تداوم زندگی به آن مبتنی است و دوم آمادگی برای پذیرش پارادایم تفسیرگر زندگی جدید.
این دوره از بحران در دو سده 1350 تا 1550 تداوم داشت و به قلمروی استوار و اثبات گام ننهاد، اما در زیربنای فکری و ذهنیت او قطببندی و جهتگیری جدیدی حاصل شده و برای وی ساختار جدیدی از جهان و زندگی را امکانپذیر ساخته بود. لذا حوالی 1650 و با مرگ دکارت، خانه جدید و بنای فرهنگ اروپا تکمیل شده و پایان یافته بود. این فرهنگ و ساختار جدید گسست از ایمان و رسیدن به ایمان غایی به علم و خرد ناب محقق شده است.
وی این بحران را متفاوت از بحران عادی تحلیل میکند؛ زیرا یک بحران تاریخی هنگامی روی میدهد که دگرگونی و تحول جهان و نظام باورهای نسل پیشین، راه را برای وضعیتی از زندگی هموار سازد که انسان، بعد از انتقال، بدون آن جهان و نظام باورها بهسر ببرد و این دگرگونی به شکل بحران بروز میکند و در این وضعیت انسان نمیداند به چه چیزی اندیشه کند. تنها میداند که هنجارها و اندیشههای سنتی، دروغ و ناروا است و همه چیز حالتی تحقیرآمیز دارد، در حالی که تا دیروز به آن باور داشت.
اگر با این تلقی و بینش که تجدد تداوم و استمرار دورههای پیشین است، سراغ تحلیل و پرسش از تجدد برویم، دیگر اهمیت و ضرورت بحث تجدد بهعنوان یک مساله سرنوشتساز معنایی نخواهد داشت؛ زیرا اساسا طرح مساله صرفا جنبه تحلیل، تاریخی و تمدنی پیدا میکند، بدون اینکه پرسش ما، مساله ما و دغدغه امروزی ما باشد و عکسالعمل و موضعگیری نسبت به مدرنیته دیگر واکنشی به یک مرحله و دورهای از تاریخ تقلیل مییابد که ما نیز در آن سهیم هستیم و گفتمان مدرنیته غرب دیگر بهعنوان غیریت مهاجم و سلطهگر و به عبارتی تسخیرگر تلقی نمیشود تا حساسیت ما را در طرح و فهم و در سطح ضرورت سرنوشتساز برانگیزاند.
حاصل اینکه، بسیاری از پژوهشگران با این نگرش تاملگرایانه مخالف بوده، آن را نقد کردهاند و بیان داشتهاند، که دوره مدرنیته ناقض دیگر نظام گذشته، اعم از شرق و غرب است. به عبارتی، مدرنیته غرب اگر محصول و نتیجه صرف دیگر دورهها بود، باید نظام مدرنیته در آن جهت باشد، در حالی که اینگونه نیست. «رنه گنون» در کتاب «سیطره کمیت» تصریح میکند: ضدیت با سنت، اساسی است که عالم جدید به نحوی با آن ساخته شده است. در مقایسه با نسبت وضعیت بهنجار تمدنهای سنتی، این عالم امری انحرافی است.
وی در جای دیگر میگوید: طی قرون اخیر این تحول و دگرگونی مهمتر از همه انحرافاتی که بشر در دوره گذشته و در وضعیت انحطاطی با آن مواجه بوده، است. این انحراف تاریخی و واژگونی حقیقی صرفا در جهان باختر حادث شده، لذا موجب ظهور تاریخ و عالم جدیدی شده است. به همینروی، در دوره جدید، تفکری پدید آمد که اساسا با اندیشه گذشته تفاوت دارد. این تفکر جدید توسط دکارت و بیکن گشوده شد. با تفکر جدید گشتی در تاریخ غرب به وجود میآید و مبنایی گذاشته میشود که ارزشهای گذشته دیگر با آن مناسبتی ندارد. درواقع تمدن مدرن با قلب ارزشهای قرون وسطی سیره تازهای را آغاز کرد؛ هرچند تماماً آن را نسخ نکرد. جامعهها از تاریخی به تاریخ دیگر و از وقتی به وقت دیگر انقلاب پیدا میکنند، آن انقلاب تاریخی حقیقی که بشر با آن عوض میشود و مظهر رسم دیگری قرار میگیرد «رنسانس» است و «دوران نوزایش»، که تولد ثانی است. . . . »
در دورهای در غرب مدرن در همه وجوه و ابعاد، هم در نظام مفاهیم، اعم از تئوریها و مفاهیم بنیادی سیاسی، فلسفی، علمی و هم در ساختارهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و. . . و هم در ابزارها، تکنولوژیها و فنون تولید، تحولی اساسی و نوعی انقطاع صورت گرفت.
«کارل پاسپرس» میگوید: در قرنهای اخیر، چیز یگانه و به تمام معنا نو، پدیدار گردید که جهان را از حیث ظاهر و معنی چنان منقلب کرد که هیچ حادثهای از نخستین لحظه تاریخ تا امروز قابلقیاس با آن نیست و آن علم مدرن است که در تکنیک ظاهر شده (علم و تکنیک) امری که به راستی تازه است و با همه آنچه در گذشته روی داده، فرق بنیادی دارد و با همه آنچه آسیایی است، غیرقابل قیاس میباشد.
حتی یونانیان نیز از آن بیگانه بودند. درواقع با یک نگاه کوتاه به تصویر عمومی تاریخ گذشته تا حال، میتوان نوعی تداوم و حتی گونهای یکنواختی را شاهد بود، اما فن جدید این تصویر را دگرگون ساخته است. از این رو، آسیا و اروپا تا حدود 1500 میلادی هنوز شباهت زیادی به همدیگر دارند و تنها در قرنهای اخیر فرق بزرگی میان آنها پدیدار شده است. بر این اساس است که بعضی از اندیشمندان پساساختارگرایی، همچون فوکو در نگرش تاریخی خود به نوعی گسست تاریخی ملزم بوده و منکر فلسفه تاریخ هستند. فوکو میگوید: انسان در تاریخ، ظهورات گوناگونی پیدا میکند. تبارشناسی، تحلیل احتمالات و ظهورات تاریخی است و در سطح کلیتر هر لحظه از تاریخ نه اثبات رویدادهای گذشته و نه مرحلهای در خط تکامل، بلکه لحظه خاصی است که نشانگر تعامل مخاطرهآمیز سلطه و نبرد نیروها است، لذا هیچ ضرورتی در تاریخ نیست. فوکو با نگرشی دیرینهشناسی معتقد است: حرکت تاریخی، حرکت تداوم و سیر خطی معنیدار نیست، لذا فرجامشناسی تاریخ را جدی نمیگیرد. فرض را بر پیوستگی و استمرار تاریخی قرار نمیدهد، درواقع هر گفتمانی تاریخیت خاص خود را دارد و نمیتوان یک تاریخ و یک توالی تاریخی واحد را بر همه گفتمانها طرح کرد.
این نگرش تاریخی درواقع به نوعی گسست رادیکال معتقد است، که گفتمان تاریخ مدرن را از کلیت گفتمان تاریخ گذشته متفاوت و متعارض میداند و میان هویت و پارادایمهای حاکم بر هر دو گفتمان گسست و شکاف غیرقابل ترمیم وجود دارد. بعضی از جامعهشناسان شاخص نیز با نفی روایت تکاملی و ساختشکنی از روایت کلان معتقدند: دوره مدرن با نوعی انقطاع و گسستهای خاص همراه است و نمیتوان تاریخ را بهگونه یکپارچهای تلقی کرد و معتقد شد، که منعکس کننده اصول معین سازمانی و دگرگونی وحدتبخشی است. البته این به معنای حاکمیت آشفتگی بر سیر تاریخی نیست. گیدنز با توجه به نگرش جامعهشناسی خود، شکاف و انقطاع نهادهای مدرن را از سازمانهای سنتی مورد توجه قرار میدهد و بر این اساس ویژگیهایی که خط فاصل میان ساختار نهادهای اجتماعی است را بیان میکند، که عبارتند از 1 - شتاب و سرعت دگرگونی جدید، 2 - ویژگی دوم، وسعت و پهنه دگرگونی است و 3 - ویژگی ماهیت ذاتی نهادهای مدرن که برخی صورتهای اجتماعی مدرن در دوران تاریخی گذشته اساسا به چشم نمیآید؛ مانند نظام دولت ملی.
منبع: روزنامه فرهیختگان ۱۳۸۹/۲/۱۱
نویسنده : محمد رضا خاکی قراملکی
نظر شما