درآمدی به مرگ در اندیشه غرب
پدیدآورنده (ها): صنعتی، محمد
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27
صفحات: 64
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 1)
درآمـدی به مرگ در اندیشۀ غرب دگرگونیهای نگرشی و گفتمانی نوشتۀ محمّد صنعتی
نباید اعتراف کـرد کـه از نـظر روانشناختی،در نگرش متمدنانۀ خود به مرگ بیش از درآمدمان هزینه میکنیم،و آیا نباید به عقب بـرگردیم و این حقیقت را باز شناسیم؟ آیا بهتر نیست که در واقعیت و در اندیشههایمان،جایگاهی را به مرگ بـدهیم که شایستۀ آن است،و اهـمیت نـگرش ناخودآگاه به مرگ را که تا کنون چنین با جدیّت آن را سرکوب کردهایم،کمی بارزتر کنیم؟چنین کاری،در واقع،دستاورد چندان بزرگی به نظر نمیآید،بلکه در جنبههایی بیشتر گامی است به پس؛پسرفتی ( regression )است،ولی ارزنده اسـت،چرا که وضع و حال واقعی را در آن به حساب آوردهایم.
زیگموند فروید(1915)
«اندیشههایی در خور ایام جنگ و مرگ»1
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 2)
1-انسان و مأله بودن یا نبودن پشت هر چیز،شبح عظیم مرگ جهان گستر هست،سیاهی فـراگیرا ویـلیام جیمز
اگر«بودن یا نبودن»مسألۀ اساسی هملت شکسپیر،رباعیان خیام،ایلیاد و اودیسه هومر و آن همه تراژدی با شکوه در یونان نبود و قهرمانیگری با ستیز انسان با سرنوشت خویش رقم نمیخورد،آیـا ایـن دستاوردهای خلاق میتوانست مردم جهان را اینگونه مجذوب خود کند؟مرگ و زندگی همواره از آغاز در کانون آثار برجستۀ هنر و ادبیات جهان بوده است. شگفتی ندارد اگر نخستین کتابی که از تمدنهای بزرگ باستانی بـه دسـت ما رسیده است، کتاب مردگان مصر و نخستین افسانه،افسانه گیل گمش بابلی باشد که در تلاش و تکاپو برای یافتن گیاه جوانی و زندگی جاودانی بود،و کهنترین هراس یا آرزویی که از انـسان آنـ روزگـاران شناختهایم،هراس از مرگ و آرزوی نامیرایی بـاشد.پسـ مـیتوان درک کرد که چرا اساسیترین غایت زندگی در اندیشۀ بودا دستیابی به نیروانا و رسیدن به تهی رهاننده بود؟و مرگ در کیش مانی نیز،آرزوی فرد پارسـا و دروازۀ ورود بـه بـاغهای روشنایی تلقی میشد! همانگونه که به زعم سـقراط،پدر فـلسفه و اندیشۀ غرب در رسالۀ فایدون و در آخرین روز زندگیاش که با نوشیدن جام شوکران به پایان آمد و در آخرین درس خود که به دوسـتان تـبتی خـویش داد،برای مرد اندیشمند و فیلسوف حقیقی رفتار شایسته،نهراسیدن از مرگ بـود،با این رهنمود که«فیلسوفان راستین در کار چگونه مردناند»1و تلاش میکنند«تا روح را از زندان تن رها سازند»؛پس«مضحک مـیدانست اگـر در روز مـرگ،آن را با همان اشتیاق نپذیرند»که مردمان عوامی که«هراسان»از مرگ رویـگردانند».و سـه قرن پس از او سیسرو که از کار فرمانروایی و سیاست برکنار نشسته بود و میخواست اندیشۀ سقراط و همپرسیهای افلاطون را از آکادمی یـونان بـه امـپراطوری رم ببرد،در«مجادلههای توسکولان»با ردّ شرّ مرگ (1). plato (360 b.c )" phaedo " trans.jowett.b n.y. 64 a.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 3)
و اثبات برکت بودن آن،نقل قول افـلاطون را از سـقراط ایـنگونه روایت کرد که«تمامی زندگی فیلسوفان آماده شدن برای مرگ است.»1سنکا نیز بـرای فـائق آمـدن به هراس از مرگ اندرز مشهوری داشت و آن«اندیشیدن مدام به مرگ»بود.2ولی قرنها پیـش از او اپیـکور چاره دیگری برای هراس از مرگ داشت،میگفت«خو کن به این باور کـه مـرگ بـرای ما هیچ است... زیرا زمانی که هستیم مرگ با ما نیست،و آنگاه که مـرگ مـیآید،ما نیستیم».3شاید این یکی از بزرگترین سفسطهها دربارۀ مرگ و انکار اهمیت آن در زنـدگی انـسان بـاشد.در واقع با گفتن اینکه«مرگ برای ما هیچ است»به طور ضمنی تأکید دارد که زنـدگی بـرای ما هیچ است! «ژرف اندیشی»( meditation )مارکوس اورلیوس نیز،بیشتر ژرف اندیشی دربارۀ مرگ اسـت و تـقریبا هـیچ چیز دیگر!برای وی گذرا بودن و فناپذیر بودن زندگی است که آن را پوچ و بیارزش میکند.بـنابراین ذهـن رواقـی اوست که میپرسد«سه یا پنج سال برای شما چه تفاوتی دارد؟»4در واقـع زنـدگی سپنجی انسان را تحقیر میکند و تلویحا کوتاهی و گذرا بودن آن را دلیلی برای بیارزشی و هیچی آن میشمارد.
در نگاه عرفای بـزرگ شـرق و در عرفان زندگی گریز،نیز جز این نبوده است؟عمری فناپذیر که«پنج روز و شش بـاشد»و مـرگی که زندگی جاودانه است!
{Sمرگ اگر مـرد اسـت گـو نزد من آی#تا در آغوشش بگیرم تـنگ تـنگS} {Sمن ز او عمری ستانم جاودان#او ز من دلقی بگیرد رنگ رنگS} در نگاه مولوی،هستی انـسان از آغـاز تا انجام در معرض ولادت و مرگی مـستمر قـرار دارد.5و در نگاه غـزالی بـا مـرگ بودن و زیستن«اصل همۀ سعادتهاست»و بـرای حـکیم سنائی زندگی،همه«سفر مرگ»6است.
(1). cicero (45-44 b.c. ), tusculan disputations,i and scipio'sdream,edit f.e.rockwood oklahoma university press ,1970, pp.x / iii 15.
(2. seneca,qouted in choron's death and western thougt ,1963. colli books.london , pp. 69.
(3. ibid,pp. 60.
(4. aurelius marcus,meditation trans.m.staniforth,penguin books ,1972, b.xii ,36, pp. 188.
(5.داکانی،پرویز عباس.«مطالعهای تطبیقی گـونه بـر مرگ اندیشی...نامۀ فلسفه،شمارۀ اول،پائیـز 1376،ص 153.
(6.همان،ص 135.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 4)
{Sسوی مرگ اسـت خـلق را آهنگ#دم زدن گام و روز و شب فرسنگS} {Sجـان پذیـران چه بینوا،چه به برگ#همه در کشتیاند و ساحل مرگS} فروید در مقالۀ بحث انـگیز خـو«فراسوی اصل لذت»همین مـفهوم سـقراطی-افـلاطونی را نوشت که«مـا نـاگزیریم بگوییم که هدف تـمامی زنـدگی مرگ است.»1مرگی که به نظر فروید در غرب انکار شده بود.گرچه در فاصلۀ دو جـنگ جـهانی،نظر اندیشمندان غربی به مقوله مـرگ بـیش از پیش جـلب شـده بـود و مقالاتی در این زمینه مـنتشر شد،ولی به آن اندازه نبود که بتواند نظر عموم را جلب کند.میتوان گفت که مـرگ بـه مثابۀ یک تابو تا دهۀ 60 قـرن بـیستم در غـرب حـضور داشـت.کسی نمیتوانست دربـارۀ آن چـندان سخن بگوید.حتی در سوگواریها، مرگ انکار میشد و افراد بازمانده نمیتوانستند فراگرد سوگ را به صورت طبیعی و آزاد تـجربه کـنند.ولی از آن زمـان با آثار پیشگام پژوهشگرانی مانند جان بـالبی،کـالن مـاری پارکـز، الیـزابت کـوبلر-راس و جان هینتون با توجه به مقالۀ فروید تحت عنوان«سوگواری و ملانکولی»(1915)و نیز با تجربههای بالینی تازه،هم مقولۀ«سوگواری»( bereavement )،و هم پدیدۀ«احتضار»( dying )مورد مطالعه وسیعی قـرار گرفت.از این گذشته مسألۀ «خودکشی»که به نحو چشمگیر افزایش یافته بود،به طور گسترده از نظر بالینی بررسی شد. قدمهای نخستین در مورد«میرانش»( euthanasia )یا کشتن از روی ترحم،که مسألۀ تازهای بـود،بـرداشته شد.همراه با این مطالعات که در حوزۀ پزشکی بالینی صورت میگرفت،خود مسألۀ مرگ،به ویژه پس از جنگ دوم،با مرگها و ویرانیهایی که از آن به جا مانده بود،و نیز با هراس از نـابودی هـستهای،بار دیگر توجه اندیشمندان را به خود جلب کرد.به خصوص که در دهۀ 60 هنور کشتار زندگی در ویتنام و مرگ از گرسنگی و قحطی در آفریقا و دیگر کشورهای جـهان سـوم و بیماریهای کشندهای که مانند سـرطان و ایـدز تحت کنترل پزشکی در نیامده بود،همه و همه نگرش جامعۀ غرب به مرگ را به سرعت تغییر میداد.به طوری که از اواخر همان دهه،کتابها،رسـالهها و مـقالات بسیار در زمینۀ مرگ و حـوزۀ وسـیع مرگ شناسی( thanatology )نوشته و منتشر شد.البته در رابطه با مرگ،خشونت اهمیت بسیاری داشت،به خصوص اغلب نویسندگان آن را به پیروی از فروید مشتقی از فراران مرگ (1). freud.s (1920)." beyond the pleassure principle " se xvlll ,64-1؛ pelican freud library 1984. london pp. 311
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 5)
( death trieb )میشناختند.گریس جنتسن در کتاب اخیر خود بـنیادهای خـشونت مینویسد: ...گزینش مرگ،عشق به مرگ و آنچه برای مرگ است در نوشتار هومری و افلاطونی و در تمامی قرنهای حکومت مسیحی،مشخصۀ غرب بوده و به خصوص در دوران پست مدرنیته اشکال مرگباری پیدا کرده است.1
گـرچه نـمیتوان پست مـدرنیته را نگرش غالب در اندیشۀ غرب دانست.ولی مرگ اندیشی -که به معنی اشتغال فکری با مرگ باشد-از خودکشی و مـوت ارادی گرفته تا مرگ هراسی و مرگ گریزی،میل به کشتن و کشته شـدن تـا آزار خـواهی و آزار کامی،خشونت،جنگطلبی و نیر هر گونه بازی با مرگ یا دست انداختن آن و تمامی ژانرهای ادبی را که بـر مـحور مرگ است و همه در این طیف قرار میگیرند میشود«گزینش مرگ...و آنچه برای مـرگ اسـت»تـلقی کرد.در آن صورت میتوان ادعای جنتسن را فهمید وقتی که با رعایت گرفتن اصطلاحی از روانپزشکی مـیگوید فرهنگ غرب«مرگ دوست»یا«مردهباز»( necrophillic )شده است. گذشته از این مسأله،با گـسترش اندیشههای آپوکالیپتیک( apocalypticism )در غرب پسـت مـدرن،که نه تنها مسألهای در نقد مدرنیته یا دنبالۀ پروژۀ مدرنیته نیست،بلکه آشکارا در مقابل آرمانهای آن قرار میگیرد،میتوان نگرانی جنتسن را درک کرد.
به هر حال در این مقدمه نمیتوان به تمامی مقولاتی کـه مربوط به حوزۀ مرگ است پرداخت،و قصد هم این نبوده است که تاریخ مرگ،یا تبار شناسی و دیرینه شناسی مرگ مورد مطالعه قرار گیرد.هدف من بیشتر نگاهی به دگرگونیهای نـگرشی و گـفتمانی دربارۀ مرگ در اندیشۀ غربی است که از فرهنگ یونان باستان تا عصر پست مدرنیته روی داده است که میتواند بازشناسی شود،و با نگاهی سریع به تفاوتهای نگرشی بنیادین که بین فرهنگ شـرق و غـرب وجود داشته است،و با تأثیر کلی مرگ اندیشی بر شیوۀ زندگی مردم در این فرهنگها، و نیز با تأثیر پذیری فرهنگ غرب از شرق در عصر پست مدرنیته به شناختی عمیقتر دربارۀ مـرگ در انـدیشۀ غربیان رسید.
ولی همانطور که گفته شد این بررسی به تحولات نگرشی( attitudinal )و گفتمانی ( discourssive )در رابطه با مرگ میپردازد.بنابراین رعایت ترتیب تاریخی را ضروری (1). jantzen grace,m (2004), foundation of violence,londod.pp.lx.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 6)
نمیشمارد.از این رو،شروع با مسألۀ مرگ در رابطه بـا دو جـنگ بـزرگ در قرن 10 و 20 خواهد بود و تحولات گـفتمانی کـه در ادبـیات و نوشتار فلسفی و روانکاوانۀ این دوره روی داده است.از این گذشته،به دلیل کوتاه بودن این متن در این مجموعه و محدودیتی که وجود داشت،نـاگزیر فـصولی کـه به تحولات نگرشی فرهنگ هومری،عصر تراژدی،کـیش ارفـهای-دیونیزوسی و آنچه مربوط به فلسفۀ یونان و رم باستان و عصر استیلای کلیسا بود، حذف شد،تا بیشتر به دوران مدرنیته و پست مـدرنیته پرداخـته شـود.فقط به ضرورت و برای بررسی تطبیقی،به طورگذرا به گـذشتۀ دور،عصر حماسه،اسطوره و تراژدی و گاه به اندیشۀ فلسفی دوران باستان باز گشتهایم.
2-جنگ و مرگ
آشکار است که جـنگ نـاگزیر ایـن برخورد عرفی با مرگ را میروبد؛مرگ دیگر انکار نخواهد شد.مـا مـجبور میشویم آن را باور کنیم،مردم واقعا میمیرند،و نه دیگر یکی یکی،بلکه بسیار، اغلب دهها هـزار در یـک روز.مـرگ دیگر رویدادی تصادفی نیست...زندگی بار دیگر، به حقیقت،جالب شده اسـت....
زیـگموند فـروید1
فروید در 1915،تقریبا یک سال پس از آغاز جنگ جهانی اول،مقالۀ«اندیشههایی در خور ایّام جنگ و مرگ»را نـوشت و آن را بـا عـبارتی لاتین پایان داد که:«اگر میخواهی زندگی را تاب آوری،خود را برای مرگ آماده کن»2" si vis vitam,para mortem. "
مارتین هـایدگر نـیز چند سال بعد با نگرشی هستی مدارانه به انسان،در کتاب هستی و زمان،«دازایـن»را بـا«بـه سوی-مرگ-بودگی»باز شناخت.میدانیم که مقالههای فروید دربارۀ (1). freud.s (1915)," thoughts for the times on war and dealth ", s.e.xiv,vantage ,2001, london,pp. 291
(2). ibid,pp. 300.
&%02603QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 7)
مرگ و این کتاب هـایدگر بـود که در فاصلۀ دو جنگ جهانی،با زمینۀ مساعدی که جنگ اول فراهم کرده بود،چـنان جـامعۀ غـرب و نگرش غربی را به مرگ و به تبع آن به کل زندگی و جنبههای گوناگونش متحول کرد که دیـگر غـرب نتوانست چشم خود را به روی مرگ ببندد! گو اینکه بسیاری را عقیده بر ایـن بـوده کـه تا بوی مرگ در غرب در نیم قرن بین 1970-1920 در اوج خود بوده است1!(بعدا به صحت و سقم آن خـواهیم پرداخـت.)پسـ نگاهی که یک بار در آغاز رنسانس از دیدار مدام مرگ،در جامعۀ مرگ انـدیش قـرون وسطی برگرفته شده بود،تا از آن پس به زندگی دوخته شود،بار دیگر تغییر کرد.اندیشۀ انسان مـدرنیته چـنان آموزش دیده بود که دیگر به مرگ نیندیشد،همانگونه که در اخلاق نـوینی کـه اسپینوزا توصیه کرده بود،«انسان آزاد»باید»«کـمتر از هـر چـیز به مرگ میاندیشد»؛زیرا«عقل او»در دوران جدید «ژرف انـدیشی در بـاب زندگی»بود و«نه مرگ»2؛و با این خرد ورزی نوین معطوف به زندگی بود کـه غـرب به دستاوردهای عظیم و شگفتآور مـدرنیته رسـیده بود و در پیـش رویـ خـود آیندهای بسیار درخشان میدید،که بـا عـلم و تکنولوژی میتوانست با شتابی روزافزون بر مشکلات انسانی خود در این جهان فـائق آیـد.بنابراین دلیلی نداشت به آن مرگ انـدیشی دو هزار سالۀ خود کـه از سـقراط تا میشل دومونتین ادامه یـافته بـود،باز گردد.به خصوص که نیچه پیامبر پایان قرن نوزدهم غرب نیز آشـکار و صـریح گفته بود:
...اینکه مردمان ابـدا نـخواهد بـه اندیشۀ مرگ بـیندیشند،مـرا شاد میکند!بسیار دوسـتدار آنـم که کاری کنم که صدها بار اندیشۀ زندگی را برای آنها خواستنیتر کنم.3
ولی اکنون ایـن جـنگ ویرانگر و مرگبار،ذهن انسان غربی را بـرانگیخته بـودتا خرد گـریزی و وحـشیگری پنـهان درونی خویش را با دیـگر ببیند؛خشونتی که میپنداشت به مهار خرد ابزاری خویش در آورده است،و انسان متمدن لااقل توانسته اسـت مـیل به پرخاشگری و خشونت به دیگری را،بـرای انـسان وحـشی غـارنشین وا گـذارد!ولی جنگ اول با (1). gordon.rose may (1976) dying & creativity,society for analytical psychology itd pp 5.
(2). spinoza.baroch (1674) ethics in complete works trans.shirlt.s ؛ edit.m.l.morgan. havkelt.pub. 2002, pp. 355.
(3). nietzsche,friedrich (1882)؛ the gay science,transl.kaufmann.w,yanntage books , 1974, apho 278, pp. 224.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 8)
«فـریفتار زدایـی»( disillusionment )از ذهن متمدن غربی،چشم او را گشود تا واقعیت خود را ببیند.پس فروید ناراحتیهای ذهنی مردمان بیرون از جبهههای جـنگ را دیـد و بـه دو عامل مهم در آن رویداد توجه کرد:
یکی«...فـریفتار زدایـی کـه ایـن جـنگ بـرانگیخته»و دیگری«نگرش تغییر یافته نسبت به مرگ که این جنگ مانند هر جنگ دیگری به ما تحمیل خواهد کرد.1
درست میگفت:«این جنگ مانند هر جنگ دیـگری،انسان را متوجه مرگ خواهد کرد»،ولی اگر تفسیر کنندگان و تحلیلگران فرهنگ،پس از هر جنگی آن را به گونهای تحلیل میکردند که توسط او و دیگر روانکاوان،جامعه شناسان و انسان شناسان قرن بیستم تفسیر میشد. و گرنه مـمکن بـود که انسان به چنین تغییری در نگرش خود به مرگ نرسد؛کما اینکه در اواخر قرن هجدهم تا 1815 جنگهای ناپلئونی،اروپا را بیقرار و آشفته کرده بود.ولی نگاهی سریع به سالهای پس از آن جنگها نشان مـیدهد کـه نگرش اروپاییان به مرگ،به گونهای دیگر تغییر کرد.اثر آن،لااقل بر ادبیات و فلسفۀ قرن نوزدهم متفاوت بود.
ادبیات و مرگ
در ادبیات آنـ دوره حـضور«همزاد»( double )رایج بود که بـا تـحلیل اتو رنک( otto rank ) نمادی در رابطه با مرگ است.این نقشمایه( motif )پس از جنگهای ناپلئونی در ادبیات اروپا فراوان بود،ولی پس از جنگ جهانی اول و دوم یا مشاهده نمیشد و یا نادر بود.2پدیـدۀ دیـگر این بود که از سـال 1818 بـا انتشار فرانکشتاین مری شلی،ژانر جدیدی در رمان نویسی اروپا به وجود آمد که خود مشتقاتی داشت،یا ژانرهای نزدیک به آن که موضوع محوری همۀ آنها هراس از مرگ،کشتن،کشته شدن،ارواح و اشـباح بـود،یعنی ژانر یا ژانرهایی که شامل رمانهای جنایی،پلیسی-جنایی،خون آشامها،قتلهای زنجیرهای و یا ماجرای شرلوک هلمز، نوولهای سیاسی جنایی،هولناک و آنچه تحت عنوان ادبیات گوتیک در سرتاسر قرن نـوزدهم (1). freud.s (1915)" thoughts for the times... " s.e.xlv.pp. 275.
(2). tuchker.h,in " the double " by otto rank (1941), morsfield library. 1989. pp.xx.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 9)
بـاب شد.شـاید پدیدۀ محوری آنها همان بود که توسط فروید با واژۀ" uncanny "1تحلیل شد و در مقالهای درست پس از جنگ جهانی اول(1919)منتشر شـد.فروید در آن مقاله،قصۀ «مرد شنی»هوفمان و پدیدههای عجیب و غریب،ناآشنا و تـرسناک آن را کـه شـاید نماد یا باز نمود مرگ بود،مورد توجه قرار داد.پدیدهای که از ادبیات قرن نوزدهم شروع و به سـینمای قـرن بیستم رسید و علاوه بر انواع فیلمهای اشباح و ارواح و موجودات فضایی و فیلمهای جنایی،روانـی-جـنایی،بـه روایتهای آدمخواری در سینما رسید؛مانند هانیبال و سکوت برهها،که در همه آنها میل انسان به خـشونت،جنایت و مرگ مرکزیت داشته است.
فلسفه و مرگ
علاوه بر ادبیات،در فلسفۀ قرن نـوزدهم نیز پس از جنگهای ناپلئونی،لااقـل در نـوشتار هگل و شوپنهاور،مرگ بیش از نوشتار دیگران باز نمود دارد.گرچه رمانتیستها در مورد شکوهمند کردن مرگ شهرت دارند.هگل در پدیدار شناسی روح،در فصلی که به دیالکتیک رابطۀ خدایگان و بنده اختصاص یافته است،به تـرس از مرگ و اضطراب مرگ و نیز جانبازی در راه دیگری میپردازد.
بنده حریف شکست خورده است که در جانبازی،تا فرجام راه نرفته و آیین خدایگان یعنی پیروزی یا مرگ را نپذیرفته است-...او بندگی را بر مرگ رجحان نـهاده و بـه همین جهت با زنده ماندن تن به بندگی داده است.(2-الف)
آگاهی بنده نه از این یا آن چیز و نه در این یا آن لحظه زمان،بلکه از آن است که در سراسر هستی خود بیمناک بـوده اسـت.او هراس مرگ را که خدایگان همۀ هستیهاست احساس کرده است.(2-ب)2
به این ترتیب و در این جدل آگاهی/قدرت بین خدایگان و بنده است که هر کدام با خطر کردن میتواند خود را مـحقق سـازد،و این هراس از مرگ است که تعیینکننده میشود. ترسیدن و حتی دانستن اینکه آدمی از مرگ ترسیده کافی نیست.باید زندگی تابع مرگ باشد.ولی (1). freud.s (1919)" uncanny ", s.e.xvii pp. 217-52.
(2).هگل.خدایگان و بنده.ترجمۀ حمید غایت،خوارزمی،چـاپ سـوم-/1الف،ص 2-51،/ب،ص 61.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 10)
ایـنگونه زیستن،خدمت کردن به کـسی اسـت کـه آدمی از او میترسد و اضطراب در دل آدمی میافکند...بدون این خدمت،اضطراب نمیتواند وچود را دگرگون کند...این با خدمت به دیگری...و با همبستگی بـا دیـگران اسـت که آدمی از چنگ هراس اسارت آوری که اندیشۀ مـرگ بـر جان او چیره میکند رها میشود.1
و بالأخره میگوید:
انسانی که اضطراب را از مرگ را حس نکرده باشد نمیداند که جهان طبیعی داده،دشـمن اوسـت و در پی کـشتن و نابود کردن اوست و ذاتا از آنکه او را به طور واقعی خشنود کـند ناتوان است...او حداکثر میخواهد جهان را اصلاح کند یعنی جزئیات آن را تغییر دهد...بیآنکه خصایص ذاتی و اساسی آن را دگرگون کند.ایـن انـسان در مـقام اصلاحطلب،زیرک و ماهر و حتی همچون مردمی همرنگ جماعت عمل خواهد کـرد ولی هـرگز انقلابی راستین نخواهد بود.2
الکساندر کوژو،مفسر هگل در مقدمهای که بر فلسفۀ او نوشت،جایگاه مرگ را در دسـتگاه انـدیشۀ او تـا جایی برد که بنویسد«فلسفۀ دیالکتیک یا انسان شناختی هگل در تحلیل نـهایی، فـلسفۀ مـرگ است.3
هگل،مرگ را نه تنها در بنیاد دیالکتیک قدرت،در رابطۀ خدایگان و بنده،بلکه در «دیالکتیک عـشق»تـوضیح مـیداد:«مرگ خود خود عشق است،در مرگ است که عشق مطلق آشکار میگردد.»4این درک از مـرگ،نـزدیک به مرگی است که رمانتیکهای همزمان هگل به آن باور داشتند.برای برخی از آنـها مـرگ جـذب شدن در کل بود،و برای برخی دیگر آغاز زندگی جاودانۀ مسیحیت،آنگونه که عارفان و شـهدای مـسیحی باور داشتند.
از میان رمانتیکها نوالیس(1801-1772)،که عمیقترین آنها بود،میگفت:«زندگی آغاز مـرگ (1).هـمان،ص 73.
(2).هـمان،6-75.
(3). kojeve.alexander ؛ in introduction to the reading of hegel quoted in choron's death and western thought,pp. 153.
(4. ibid,p. 155.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 11)
است؛زندگی به خاطر مرگ است؛مرگ،در عین حال،هم پایان و هم آغاز است.»1بـرای بـسیاری از رمانتیکها،مرگ بسیار جذاب بود،مثلا برای شلی که میگفت:«چه شـگفت و تـحسین بـرانگیز است مرگ»،و برای کلایست و هولدرلین که به زندگی خود پایان دادند.کلایست بر گور مـعشوق،خـود را کـشت.شاید برای آنکه نشان دهد که مرگ،خود عشق است.عشق بـه مـرگ، نشان بارز رمانتیکهایی بود که مانند شلینک به شکوهمند کردن مرگ میپرداختند.در واقع با آثار رمـانتیکها بـود که مرگ و باز نمودهای آن بر ادبیات چیره شد،و زندگی با دردها و رنـجها و نـاکامیهایش والایش یافت،که انگار گونهای زیبایی شـناسی درد و مـرگ بـود.
این همه ستایش مرگ با فلسفۀ هـگل،رمـانتیسیسم و ادبیات گوتیک به قرن نوزدهم سرازیر شد.مرگ و جسد مرده و خون در هنر و ادبـیات والایـش یافته بود،و مشاهدۀ جنایت، خـشونت هـیجان انگیز،و هـراس از مـرگ،کـشتن و کشته شدن برای مؤلف و خوانندۀ رمـانهای جـنایی،قصۀ قاتلان زنجیرهای و خونآشامان،لذتبخش بود.تا آنجا که میتوان گفت ادبـیات و نـوشتار قرن نوزدهم،روایت مرگ زیبا و خـشونت باشکوه شد.زیبایی شـناسی شـرّ،نه تنها برای رمانتیکها،بـلکه بـرای ناتورالیستها بیش از پیش به هنر جدی آن زمانه معنی میداد.این پدیده که بـا فـاصلۀ نه چندان زیاد،پس از آغاز روشـنگری پا بـه عـرصۀ فرهنگ غرب گـذاشت، آن هـم پس از عصری که ستایش زنـدگی و دسـتیابی به خوبیها و رویگردانی از مرگ محور آن بود،باید بسیار پرسش انگیز باشد،که چـرا ایـنگونه نگرش را تغییر داد و شکلگیری گفتمان متفاوتی آغـاز شد؟اگر جـنگهای گستردۀ نـاپلئون،از پاریـس تـا مسکو،آن هم برای سـالها ادامه نداشت و آن همه خشونت،کشت و کشتار و ویرانی تجربه نمیشد،کدام عامل یا عواملی میتوانست ایـن تـغییر نگرش مدرنیته از زندگی و امید را به خـشونت و مـرگ تـوضیح دهد؟ البـته در قـرن هفدهم نیز انـدیشمندی مـانند توماس هابس،هراس از مرگ و نابودی را در کتاب لویاتان وارد اندیشۀ سیاسی آن دوران کرده بود.ولی طی بیش از سه قرن،غـرب بـه زنـدگی و آینده نگاه میکرد،و به هیچ روی مرگ در فـلسفه و ادبـیات چـنان جـایگاهی را نـداشت کـه پس از جنگهای ناپلئونی قابل مشاهده بود.البته به جز جنگ،بحرانهای ویرانگر و تهدید کنندۀ دیگر؛حوادثی مانند گرسنگی و قحطی،زلزله،سیل و همه گیریهای کشنده مانند طاعون(یا اخـیرا ایدز)میتوانند توجه جوامع فاجعهزده را به مرگ جلب کنند،و حتی زمینهساز آن (1). ibid ,157.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 12)
شوند که نگرشهای صوفیانۀ ضد زندگی این جهانی،یا فرقههای مذهبی مرگ اندیش رایج شوند.ولی در آغاز قرن نوزدهم،هـیچکدام از ایـن پدیدهها به صورت جدی وجود نداشت. بنابراین لااقل به عنوان یکی از عوامل زمینهساز این جنگ مانند هر جنگ دیگری،انسان غربی را با مرگ رویارو کرده بود.ولی چرا بر خـلاف آن نـگرش منفی به جنگ و مرگ،که پس از جنگ جهانی اول وجود داشت،در نیمۀ اول قرن نوزدهم و پس از جنگهای ناپلئون آنچه دیده میشد،اغلب حکایت از هیجان در برابر مـرگ،لذت از خـشونت و مرگ،و بالأخره عشق به مـرگ بود؟!گـونهای مردهبازی یا مرده دوستی( necrophilia )که آن را گریس جنتسن ( jantzen.g )1به تمامی فرهنگ غرب نسبت میدهد.ولی شاید بیشتر مربوط به دوران استیلای کلیسا بود و یا در عصر فـرهنگ هـومری،به صورت خشونت بـاشکوه و قـهرمانیگری،همراه شوق زندگی و والایی جلوهگر میشد.امّا در قرن نوزدهم هیجان و شور مربوط به خود مرگ میشد!مگر در مورد شوپنهاور که شاید نخستین فیلسوف مدرن بود که مسألۀ مرگ را به شـکل سـیستماتیک بررسی میکرد.
شوپنهاور شاید نخستین فیلسوف مدرن نیز باشد که به طور جدی پلی بین خردورزی غربی و عقل و حکمت شرقی زد.چه هندوئیسم و بودیسم را درست فهمیده بود و چه آنگونه که برخی مـنتقدان مـیگویند تفسیری نـادرست از آنها داشت.آنچه مهم است این است که شوپنهاور با تأثیری که بر واگنر،نیچه،فروید،یـونگ و دیگر اندیشمندان قرن نوزدهم و بیستم داشت،مدرنیتۀ پس از خود را چنان متحول سـاخت کـه بـه زعم بر تراند راسل،«دکترین او»مشخصۀ فلسفۀ قرن نوزده و بیست شد...و اینکه«خواست( will )اولیه است،توسط بـسیاری از فـیلسوفان مدرن و بیش از همه،نیچه،برگسون،جیمز و دیوئی پذیرفته شد»2و به جهان مدرن غـرب امـیدی تـازه بخشید.ماکس هورکهایمر نیز نوشت که«جهان در رویارویی با نومیدی کامل و مبارزه با آن،با وجـود آرای شوپنهاور،به اندیشههای دیگر نیاز چندانی ندارد».شوپنهاور این امید را در حالی به فـرهنگ غرب تزریق میکرد کـه اروپای پس از جـنگهای ناپلئونی با مرگ اندیشی رمانتیکها و هراس ازمرگ در ادبیات گوتیک به سر میبرد.ولی با اینکه ناپلئون شکست خورده بود،شبح ناپلئونی قهرمان با ارادۀ (1). jantzen.grace (2004) foundation of violence.routledge.london.
(2). russell,bertrand (1945) in the history of western philosophy.
&%02604QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 13)
شکست ناپذیر،که مانند ژولیوس سزار و اسکندر کبیر بـر الگوی قهرمانیگری( heroism ) آخیلیس برش داده شده بود،در آسمان اروپا میگشت.ناپلئون تبعید شده و مرده بود،ولی «خواست زندگی»در او به شکل«خواست قدرت»-هر چند ویرانگر و مرگبار،ولی شاداب و جاودانه همه جا حضور داشت.بنابراین وقـتی شـوپنهاور مفهوم«خواست زندگی»را ارائه کرد،انگار پدیدهای«پیش دیده»( de ja vu )بود.شوپنهاور فیلسوفی عبوس و نومید شناخته میشد و خود در نهایت«انکار خواست زندگی»را در مردمان شرق میستود.به دلیل همین فلسفۀ عبوس و نومید هـم هـگل همواره از او موفقتر بود و شاید نزدیک به دو دهه از انتشار کتاب جهان چون خواست و ایده گذشت تا بتواند در اروپا مورد توجه قرار گیرد.ولی شاید این توجه انسان مدرن اروپایی به مفهوم«خـواست»در آن دورۀ خـاص بود که نظریۀ شوپنهاور را-هر چند دیرتر ولی بالأخره جذاب کرد.وی دریافته بود که«خواست»در هر ابژهای در این جهان و در هر موجود زندهای وجود دارد،و همی این جهان و هم خود انسان و بـدان او جـلوهگاه ایـن«خواست»است.1شوپنهاور فلسفۀ خـودرا بـا ایـن عبارت آغاز میکرد که «جهان ایدۀ من است»و این حقیقتی بود که تنها انسان میتوانست آن را به آگاهی انتزاعی اندیشیدۀ خود بـرساند.2پس جـهانایدۀ انـسان شد.شوپنهاور نوشت«تمامی این جهان،فقط ابـژه اسـت در رابطه با سوژه،دریافت دریافت کننده است و در یک کلمه بازنمود ( representation )و ایده»3است.بنابراین او،یک ایدئالیست استعلایی بود که کـانت را بـه افـلاطون پیوند زده بود تا بتواند ارادۀ انسان مدرن را توضیح دهد و به چـنین صورتبندی دست یابد که هم برای آلبرت اینشتاین راهگشا بود و به هنگام سختیهای زندگی،گفتۀ شوپنهاور که«انـسان هـر چـه بخواهد،میتواند به انجام رساند»4را همواره الهامبخش خود میدانست،و هم در نـهایت ویـرانگرانهاش میتوانست ارادۀ ناپلئونی را پشتوانۀ«ارادۀ شکست ناپذیر»هیتلر سازد؛که میگفت همیشه کتاب شوپنهاور را در سنگرهای جنگ با (1). schopenhauer.a (1835) the world as will and idea.trans berman,everyman london 1953, pp. 32
(2). ibid pp 3-4
(3). ibid.
(4). einstein.albert (1940) the world as i see it-quated in " the world on will a idea. pp. 279.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 14)
خـود داشـته و بـارها خوانده بوده است،و از مفهوم«درخواست»برای پیشبرد جنگ قدرت و سلطه خویش بـهرهبرداری مـیکرده اسـت.1بهخاطر همین«درخواست»هم بود که نیچه شوپنهاور را به عنوان آخرین آلمانی ارزشمند مـیستود2و مـفهوم«درخـواست قدرت»خود را با توجه به«خواست زندگی»،و برای تحقق«ابر انسان»ساخته و پرداخته کـرده بـود.همانطور که ویلیام جیمز«خواست اعتقاد»3و میشل فوکو«خواست دانش»4را با تأثیر پذیـری از شـوپنهاور ارائه کـردند.سوزان کاپلر در کتاب اخیر خود خواست خشونت احتمالا تحت تأثیر آرای اوست که مینویسد:
جـنگ نـاگهان در جامعهای آرام و صلحامیز بروز نمیکند...حملات نژاد پرستانه در آسمان غیر نژادپرست برق نمیزند...خـشونت سـلیمترین شـعور در تفکر روزمرۀ ما،و به ویژه خواست خشونت شخصی ماست که آمادگی مفهومی،تسلیح ایدئولوژیک و بـسیج انـدیشگی را[در ما] شکل میدهد تا بروز جنگ،خشونت جنسی و حملات نژاد پرستانه،قـتل و ویـرانگری را مـمکن سازد.5
ولی اینکه جنگ است که اندیشۀ خشونت و مرگ را در ما بر میانگیزاند و یا اندیشۀ مرگ اسـت کـه بـه جنگ و کشتار و ویرانگری میرسد؟شاید دایرۀ معیوبی است که حتی سلیمترین شعور متمدن مـا از آن رهـایی ندارد.مسألهای که شاید شوپنهاور و بعدها فروید را وا داشت تا همان باور سقراطی-افلاطونی را تکرار کنند کـه«مـرگ هدف نهایی زندگی است».و آنچه به انسانیت انسان اندیشمند مربوط میشود ایـن کـه«بدون مرگ به ندرت میتوان فلسفه انـدیشی کـرد»،و نـیز اینکه«یقین هراسناک مرگ،به ضرورت بـا خـرد همراه است»!پس شوپنهاور با تأکید بر این امر که«مرگ فرشتۀ الهامبخش( muse )فـلسفه اسـت»عقربۀ ساعت فلسفه را به عـقب،بـه دوران سقراط و افـلاطون بـاز مـیگرداند؛عقربۀ ساعتی که میشل (1). stern.j.p (1975) hitler.quoted in schopenhauer & his critics,in the world as will & idea.everyman pp. 281
(2). nietzsche.f (1888) twilight of the idoles.
(3). james.william (1897). will to believe,dover pub.n.y ؛1956.
(4). foucault.michel (1976) the will to knowlegtge-history of sexuality.penguin 1979
(5). kappeler,susanne (1995) the will to violence,cambridge:polity pp. 9
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 15)
دومونتین،اسـپینوزا و دکـارت به جلو برده،و انسان مدرن را از مرگ اندیشی به سوی اندیشۀ زندگی آوردهـ بـودند.ولی البته با این تفاوت عمده کـه شوپنهاور فرزند مدرنیته بـود و پرورش یـافتۀ عصر خرد و تجربه مداری( empericism )،بـنابراین نـمیتوانست واقعیتهای مربوط به مرگ و زندگی را یکسره انکار کند،و مرگ را صرفا در محدودۀ انتزاعی و مـتافیزیکی مـورد بحث قرار دهد.به ویـژه کـه مـانند میشل دومونتین،تـوماهس هـابس و دکارت در زندگی شخصی خـویش نـیز بسیار از مرگ وحشت داشت.بنابراین هراس از مرگ در فلسفۀ او نیز حضور دارد،همان گونه که در فـلسفۀ هـگل بنیادی است.پس هراس از مرگ بـه عـنوان مشخصۀ رنـسانس و مـدرنیته در انـدیشۀ فلسفی غرب حضور قـاطع خود را حفظ میکند.
زندگی اکثریت عظیمی مبارزۀ مدام برای همین هستی است،با این یـقین کـه در پایان از دست خواهد رفت.ولی آنچه آنـها را قـادر بـه تـحمل ایـن نبرد فرساینده مـیکند،چـندان عشق به زندگی نیست،بلکه هراس از مرگ گریز ناپذیری است که در پس زمینه ایستاده و در هر لحظه مـمکن اسـت بـه آنها نزدیک شود.1
به این ترتیب،بـر خـلاف اسـپینوزا،کـه عـقل را ژرفـ اندیشی دربارۀ زندگی میدانست،و آنچه را برخاسته از هراس از مرگ بود،بیارزش میشمرد،شوپنهاور آن را وارونه کرده و مبارزۀ اکثریت مردم برای این زندگی را نه برخاسته از عشق به خود زندگی،بـلکه ناشی از هراس از مرگ میداند،مرگی که به معنی پایان است.
آنچه را در مرگ از آن میهراسیم،به هیچ روی درد نیست،زیرا درد آشکارا در این سوی مرگ است و از آن فراتر،ما اغلب از درد به مرگ پناه میبریم و بـالعکس گـاهی درد هولناکی را برای فرار از مرگ تاب میآوریم...و از آنجا که فرد ابژه شدگی( objectification )ویژۀ خود خواست زندگی است، [پس]تمامی طبیعتش با مرگ مبارزه دارد.2
البته برای شوپنهاور همواره زندگی«رنج مدام»بـود و کـسی که میتوانست به این واقعیت بصیرت یافته و باز هم«زندگی را ارضاء کننده بیابد»و آرزوی ادامۀ زندگی را داشته باشد انسانی است که:
(1). schopenhouer.a (1935) the world as will & idea,everyman ,1995 london,pp. 198.
(2). ibid ,581
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 16)
راسخ و استوار بـر زمـینی سخت،محکم ایستاده و چیزی بـرای تـرس ندارد.مجهز به دانش... به چهرۀ مرگ که با شتاب به سوی او میآید،با آرامش مینگرد و آن را فریفتاری کاذب میداند.1
شوپنهاور حالت چنین انسانی را«تـصدیق کـامل خواست زندگی»میخواند و«انـکار خـواست زندگی»2را در برابر آن میگذارد.از نظر او تولد و مرگ هر دو به«پدیدۀ خواست» تعلق دارند،و انسان در نخستین دستیابی به آگاهی است که در مییابد«میخواهد»،و به عنوان یک قاعده این خواستن با دانش وی،مـتصل بـه هم تداوم مییابد.3«موضوع تمامی کنشهای خواست،همواره ارضاء نیازهایی مربوط به بدن،صیانت ذات و توالد و تناسل انواع است.»4پس سرشت انسان شامل خواستی در تکاپوست،و خوشبختی او به سادگی در گذر از آرزو به کامروایی و از کـامروایی بـه آرزویی تـازه است.چون غیبت کامروایی،رنج است؛ اشتیاقی تهی برای آرزویی تازه است."پس پایۀ همۀ خواستنها نیاز،کـمبود و بنابراین درد است"...»درد و رنجی مدام که اساس زندگی است و نمیتوان از آن خـلاصی یـافت»... «تـمامی کامرواییها یا آنچه معمولا خوشبختی تلقی میشود،همواره و اساسا منفی است و هرگز مثبت نیست:.»
به همین دلیـل خـوشبختی نمیتواند ارضاء و کامروایی ماندگار باشد،ولی همیشه فقط ما را از دردی یا خواستی خلاص میکند کـه بـاید بـه دنبال آن دردی تازه بیاید یا بار رخوتی،تمنایی تهی و ملالی.5 پس شوپنهاور معتقد است که هیچ کـس در پایان زندگی خویش اگر با هشیاری داوری کند و با خود صادق باشد،آرزو نـدارد که زندگی خود را بـار دیـگر زندگی کند.او به سادگی«نابودن»را بر میگزیند!از این روست که تک گفتار مشهور هاملت را اینگونه تفسیر میکند،که زندگی آنقدر دردآور است که نبودن ترجیح دارد.بنابراین مینویسد«کوتاهی عمر که این هـمه برای آن اشک ریخته میشود،ممکن است بهترین مشخصه زندگی باشد».این همان آگاهی است (1). ibid ,186
(2). ibid ,177
(3). ibid ,207
(4). ibid 206
(5). ibid ,202-3
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 17)
که عقل شرق در آیین بودا و هندو و تائو به آن رسیده بود و شوپنهاور سخت مسحور آن بود. با«انکار خـواست»اسـت که میتوان در به روی اشتیاق و آرزو بست و از رنج خلاصی یافت!
نقطۀ عطف در مدرنیته
این نقطۀ عطف تازهای در مدرنیته است که کمر«ارادۀ بیکران»انسان مدرن را میشکند.دانش برخاسته از جنگهای ناپلئونی در شوپنهاور به آگـاهی نـاسازواری( paradoxical )میرسد. «خواست زندگی»ناگزیر برای رهایی از درد،«انکار خواست»را به دنبال دارد.هر خواستی ما را از درد یا خواستی خلاص میکند که تا به دردی تازه یا به تمنایی تهی برسیم که آرزویی تـازه بـه دنبال دارد!این همان فرشتۀ الهامبخش فلسفه نیست؟همان میوز که در ضمن،منبع خاطرههای فراموش شده است،خاطراتی ازلی یا واپس زده شده به ناخودآگاه فرویدی؟و یا به آنچه ژاک دریدا به«آرشیو»تعبیر میکند؟1آرشیوی کـه تـضاد و پارادوکـس و نیز شخصی و خصوصی یا هـمگانی و جـهانی را در فـضای خود دارد،فضایی که در اندیشۀ شوپنهاور در آن زندگی در رابطه با مرگ معنا مییابد،از این روست که در
خردمندترین اسطورهها،یعنی اسطورههای هندو،به شـیوا بـه عـنوان نماد نه تنها گردنبندی از جمجمهها،بلکه نیز نـرگی( linga )کـه نماد زاد و رود است،داده شده که در اینجا به مثابۀ همتای مرگ جلوهگر میشود.ولی توجه انسان به تضمین هستی خویش است کـه بـنابر قـاعدهای تمامی زندگی وی را فرا میگیرد.2
و به این شیوه است که شـوپنهاور راه شرق را پیش رو میگذارد و پیشبینی میکند که عقل ازلی،در غرب نه خرد گالیله بلکه عقل شرقی را جایگزین خود کند!ولی اگـر پیـش زمـینهای مثل ویرانیهای جنگ از یک سو و شتاب انقلاب صنعتی از سوی دیگر نـبود،اگـر آرای مالتوس پیرامون«تنازع بقاء»و در پی آن آرای داروین نبود که پشتوانۀ علمی برای«خواست زندگی» شوپنهاور و هـراس از مـرگ در رابـطۀ خایگان و بنده هگل باشد،آیا آرای این دو و به ویژه آرای شوپنهاور میتوانست بر مـدرنیتۀ پسـ از او چـنین اثری بگذارد؟و واگنر از سویی و نیچه (1). derrida-jacque ,(1995), archives fever.trans.eric prenowitz.the university of chicago press.chicago & london.
(2). schopenhauer.a (1835) the world as...,pp. 198.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 18)
از سوی دیگر او را به عنوان مهمترین اندیشمند قرن نوزدهم بستایند؟واگنر که در مـقایسۀ وی،هـگل را شـارلاتان میخواند،در نامهای به لیست(1854 liszt )نوشت«عقیدۀ عمدۀ او، نفی نهایی اشتیاق( desire )زندگی،بسیار جدی اسـت،ولی تـنها رستگاری ممکن را نشان میدهد»!(1نیچه بر خلاف او،ظاهرا به خواست زندگی علاقه نـشان مـیداد،گـرچه در«تولد تراژدی»به روح دیونیزیاک در فرهنگ غرب میپردازد،که به عصر تراژدی و کیش ارفـهای بـاز میگردد و به مرگ اندیشی در بنیاد فرهنگ یونانی میرسد(که به آن مفصلتر نـگاهی خـواهیم داشـت).به هر حال این تضاد درونی روان انسان است که با مرگ و زندگی،شوپنهاور را از مالتوس-دارویـن و نـیچه-واگنر عبور میدهد تا با تجربۀ جنگی،وسیعتر از جنگهای ناپلئونی،به فـروید و جـنبش روانـکاوی برسد.فروید نیز مانند میشل دومونتین،هگل و شوپنهاور در پاسخ به تجربۀ شخصی جنگ بود کـه در رابـطه بـا اندیشۀ مرگ نوشت:
آشکار است که جنگ ناگزیر این برخورد عرفی بـا مـرگ را میروبد،مرگ دیگر انکار نخواهد شد، ما مجبور میشویم آن را باور کنیم،مردم واقعا میمیرند،و نـه دیـگر یکی یکی بلکه بسیار،اغلب دهها هزار،در یک روز،مرگ دیگر رویدادی تـصادفی نـیست.2
دوگونه تغییر نگرش
این درست است کـه جـنگ مـیتواند یا ممکن است که نگرش مردمان جـنگزده را بـه مرگ تغییر دهد.چون بالأخره مرگ در گسترهای وسیع هر روز جلوی چشم مردم خـواهد بـود.بنابراین انکار آن بسیار دشوار مـیشود.ولی آیـا جنگ هـر بـار و در هـر جامعهای که رخ دهد و یا در هر دورانـی تـأثیری یکسان خواهد داشت؟پاسخ را میتوان با مقایسۀ دو دوره در نمیۀ اول قرن نوزدهم و نیمۀ اول قرن بیستم کـه هـر دو هم در دوران مدرنیته هستند،مشاهده کـرد.به همین جهت بـحث دربـارۀ این دورهها را در آغاز این بـررسی آوردم،زیـرا در عصر مدرنیته این دو دورۀ بحرانی،دورانساز و از نظر شکلگیریهای گفتمانی و تغییرات نگرشی بسیار پیچیده و بـا اهـمیت است.
دورۀ اول پس از انقلاب کبیر فرانسه(1789)و جـنبش روشـنگری اسـت که اروپا وارد جنگی مـیشود کـه بیش از 20 سال ادامه مـییابد.ایـن جنگها با نام سرداری همراه است که در (1). wagner richard (1854) letter to liszt,quoted in " the world as... " pp. 276.
(2). freud.s (1951)" thoushts for the tims on war &; death ". s.e.xv pp. 292.
&%02605QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 19)
کنار خصوصیاتی مانند جنگطلبی و خود شیفتگی،بـرای مـردم اروپا،به خصوص در زمانی که دولت-ملتها شـکل مـیگرفتند،جذابیتهایی داشـت و تـحسین عـدهای را نیز بر میانگیخت. عـلاوه بر این،مدرنیته با پیشرفتهای علمی و تکنولوژیک دورنمای روشنی پیش روی مردم میگذاشت.انقلاب صنعتی کـه در حـوالی سالهای 1760 در انگلستان شروع شده بود بـا شـتاب پیـش مـیرفت و هـر روز مردمان جهان بـا مـعجزات آن در شگفت میشدند.بنابراین جنگ بیتردید و همانطور که جسته و گریخته به چند نمونه اشاره کردهام،تغییرات نـگرشی چـشمگیری در مـورد مرگ و زندگی در فرهنگ اروپایی پیش آورد.(یا شـاید بـهتر اسـت بـگوییم کـه ایـن تغییرات نگرشی پس از آن جنگها مشاهده شدند،در اثر عواملی که جنگ یکی از آنها بود.)ولی این تغییرات نگرشی همانطور که قبلا گفته شد لزوما منفی نبودند.حضور مرگ،هم در ادبـیات و هم در فلسفه،حضوری منفی به نظر نمیرسید.در فلسفه مهمترین رویداد«خواست زندگی»شوپنهاور و دیالکتیک رابطۀ خدایگان و بنده هگل بود که با مرگ و هراس از آن ارتباط پیدا میکرد و هر دو نگاهی مثبت،حـضور مـرگ را در نظریۀ خود تحلیل میکردند.در فلسفه،رمانتیسیسم و ادبیات رمانتیک نیز از این فراتر رفته،به ستایش مرگ و شکوهمند کردن آن پرداختند.ولی در ضمن زندگی در گسترۀ وسیعی که با طبیعت پیوند داشت و از این رو هـمیشگی بـود نیز ستوده میشد و رمانتیکها در جستجوی«جان جهان» بودند.در حالی که تغییرات نگرشی بعد از جنگ جهانی اول چنین نبود.گرچه در آن دوره هم نگاه فروید و هایدگر-کـه هـر دو شاید مهمترین و تأثیر گذارترین انـدیشمندان آن زمـانه بودند-نگاه مثبتی به مرگ بود.حتی اتو رنک هم که از دیدگاه آفرینش فرهنگی مرگ را بررسی میکرد،برای هراس از مرگ جایگاهی بلند و بسیار تـعیین کـننده قائل بود.به نـظر او انـسان در پاسخ به هراس از مرگ است که نیروهای خلاقۀ خود را برای آفرینشهای هنری و علمی بسیج میکند و تمدن را میآفریند.ولی پاسخ ادبیات آن زمانه،پاسخی افسرده و دلسرد و وحشت زده بود.پل والری در 1919،هملت وار بر شکوه و افـول اروپا مـیگرید و مینویسد! جنگ بزرگ،وی را دربارۀ شکنندگی تمدنها به تعمق وا داشته بود؛هم دربارۀ تمدن اروپا،هم در مورد تمدنهای شکوهمند نینوا،بابل و تخت جمشید.بنابراین نوشت«ما تمدنهای متأخر...نیز اکنون میدانیم کـه مـیراثیم».1این فـقط«مرگ اروپا»نبود که والری اعلام کرد،آندره (1). valery paul.the crisis of the mind quoted in main current of westem theought
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 20)
مالر و نیز از«مرگ انسان»1سخن گفت،و در واقع این تصویر کلایک انـسان خردپذیر بود که مرده یا در احتضار بود.تی.اس.الیوت نیز دفـتر شـعر خـود را با عنوان مردان تهی انتشار داد. اندیشمندان اروپایی بودند که از همان سالهای پس از جنگ،قرن بیستم را«عصر اضطراب خـواندند. ولی البـته هنوز«خواست»دانش،آفرینش و آگاهی در غرب غلبه داشت،گرچه اروپا سرزنش خود را آغاز کـرده بـود.فـروید نوشت:
دو چیز در این جنگ حس فریفتار زدایی را در ما برانگیخته است،یکی اخلاق پستی که دولتـها از بیرون...[و دیگری]سبعیتی که افراد در بالاترین سطوح تمدن انسانی[از خود]نشان دادند...2 ولی برخی عـقیده دارند که حس افـول و سـقوط سالها پیش از آن در اروپا شروع شده بود. گرچه آمریکا در دنیای دیگری میزیست،ولی غرب در سالهای پایانی قرن نوزدهم حال و هوایی سرد،افسرده و غمانگیز داشت؛چیزی مانند نومیدی احتضار!ولی چرا باید در آن دوره چنین میشد؟-حس مرگ و روحـیۀ پایان قرن( fin de siecle ).غرب شاید نگاه اودیسهای خود را به مرگ،در فلسفه و هنر و ادبیات از همان سالهای 1815 که پایان جنگ بود،آغاز کرده بود و از مواهب مدرنیته و انقلاب صنعتی برخوردار میشد تا دوران آرامش نسبی نـیمۀ دوم قـرن را طی کند.دورانی که علم و صنتعت به پیشرفت پرشتاب خود ادامه میداد و انسان خردپذیر بار دیگر توانسته بود با خرد خویش غریزههای سرکش و وحشی خود را مهار کند.با قدرتی کـه از دسـتاوردهای علم و اندیشۀ تجربی کسب کرده بود و با افتخار و غرور از متمدن بودن خود،زندگی خدایگانی خویش را بر بندگان آسیایی و آفریقایی ادامه میداد،و در اوج امنیت و آرامش،ظاهرا با کمترین مقدار هراس از مـرگ،شـاید بیش از همیشه مرگ اندیش شده بود،در دورانی که آن را«پایان قرن»میخواندند و از 1885 تا آخر قرن ادامه یافت.الن برگر دربارۀ این دوره مینویسد:
این جنبش واکنشی بر ضد پوزیتیویسم و ناتورالیسم بـود و تـا حـدودی بازگشتی به رمانتیسیسم،و به ایـن جـهت هـم آن را رمانتیسیم نو نامیدند...بر فلسفه،ادبیات،هنرها،موسیقی،و شیوۀ عمومی f.baumer. 1976. yale unoversity pp. 657.
(1). malraux andre (1926) qouted in main curreut...pp. 651.
(2). freud.s (1915)" thoughts for the times on war & death ". s.e vol xiv pp. 280.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 21)
زندگی اثر گذاشت...در حالی که رمانتیسیسم همه چیز را در فراگرد رشد و تـکامل مـیدید، نـئورمانتیسیسم گرایش داشت که آن را در فراگرد تباهی ببیند.1
سردمداران ایـن جـنبش کسانی مانند استیفن ژرژ،هوگو فن فمانستال،راینر ماریا ریلکه بودند و روحیۀ تباهی همه جا گسترده بود.فرد را در انزوا مـیستودند.نـارسیسم را نـماد زمانۀ خود میدانستند و با آنچه خردگریز و رازواره بود میآمیختند.ایـن یکی از دورانهای شگفتانگیزی است که انسان در برابر پیشرفت علم و فنآوری،آرامش و امنیت و رفاه مقاومت میکند.آن هم نه انـسانی سـنتی یـا بنیادگرا در جامعهای آسیایی یا آفریقایی،بلکه در پیشرفتهترین جوامع اروپایی و در اوج مدرنیته!رفـتن بـه سوی مرگ،بیآنکه نشانهای از جنگ،گرسنگی،بیماری،زلزله و سیل پیش رو باشد.به نظر میرسد که انگار فـقط مـقاومتی اسـت که با سرشت انسان،نیازهای روانی او و شاید شکلگیریهای گفتمانی در ارتباط باشد. گـونهای دگـرگونی انـدیشگی جمعی است.انگار همان عواملی که انسان را از آزادی میترساند و میگریزاند،آنچه را اریک فروم در«فرار از آزادی»بـه آنـ پرداخـته بود،باید در هدایت کردن انسان پایان قرن به سوی مرگ نیز،در کار باشد!شـاید هـم عوامل دیگری مثلا هراس از«امنیت و رفاه»و وحشت از«بیدردی»باشد که هنرمند دوران تباهی را دچـار دلزدگـی و مـلال میکرد! شاید هم فروید درست میگفت؛اشتیاقی برای مرگ یا«فراران مرگی»انسان را بـه سـوی نابودی سوق میدهد.یا نوستالژی قهرمانیگری آن را تاب آورد!یا نیازی به ناکامی یـا لذت از درد،هـمان کـه انسان را به سوی ریاضتکشی و درد ناکامی میبرد!ژول رومن مینویسد:
جهان بر فراز میرفت و از زندگی و شادابی لبـریز بـود.هر جا آزادی سیاسی و عدالت اجتماعی پیشرفت داشت...علم و فنآوری جدید به نـدرت چـیزی جـز جنبههای سودمند خود عرضه میکرد و به نظر میرسید که[به مردم]جز بهبود و پیشرفت مدام قول دیـگری نـمیداد...و سـمبولیست ناب،در برج عاج خود برای خود افسانه میگفت.[او زمانۀ خود را تباه تـلقی مـیکرد...]...که محققا پدیدهایترین اشتباهی بود که ادبیات مرتکب شده است؛یک اسکیزوفرنی جمعی...2
(1). ellenberger.heri (1970) the discovery of the unconscious,p. 280.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 22)
پس حس«پایان پذیـری»( finitude )حـتی پیش از جنگ جهانی اول در غرب شروع شده بود. البته در همان زمان بود کـه نـیچه به شدت مرگ اندیشی را طرد میکرد،بـا ایـنکه شـوپنهاور را ستایش کرده و نظریۀ«خواست»او را برای نظریه پردازی دربـارۀ«خـواست قدرت»به کار گرفته بود.ولی انگار او نیز این احساس پایان یافتگی را تجربه مـیکرد وقـتی «دجال»( antichrist )را نوشت.در واقع شاید تـجربۀ آخـر الزمانی( apocalyptic )غـرب شـروع شـده بود،تجربهای که بعد از جنگ اول بـه«مـرگ اروپا»،«مرگ تمدن»و بعد به«مرگ انسان»، «مرگ سوژه»و«مرگ مؤلف»رسید.و«پایـان-مـداری»( end-ism )که از دهۀ شصت و بعد از جنگ جـهانی دوم و از خاکستر و ابرهای دودی بمب اتـمی هـیروشیما و ناکازاکی آغاز شد(که امـسان شـصتمین سالگرد آن است)،و در تمامی دوران جنگ سرد،با وحشت از نابودی اتمی تا سقوط شوروی و بـلوک شـرق ادامه یافت،تا از«پایان ایـدئولوژی»بـه«پایـان تاریخ»برسد. ایـن احـساس مرگ و پایان پذیری اسـت کـه با«خدا مرده است»نیچه و ملال و دلزدگی«پایان قرن«نوزدهم آغاز میشود تا بـه احـساس آپوکالیپتیک بعد از جنگ دوم،و انتظار مرگ و پایـان در نـوشتار ساموئل بـکت،مـهمترین شـاخص ادبیات مدرن نیمۀ دوم قـرن بیستم برسد،تا بتوان با نگرانی و ترس،شاید هم اندوه«صدای پس از گور»پست مدرنیته را شـنید!شـاید هم با وحشت!با این انـدیشه کـه مـدرنیته بـه کـجا میرود؟!آیا با پذیـرش مـرگ،آنگونه که فروید میاندیشید،مرگ به جایی که واقعا متعلق به آن است باز گردانده شده؟یا مرگ را از پایـان بـه آغـاز آوردهاند؟!
تو گریستی به خاطر شب،کنون شـب فـرا رسـیده اسـت.پس در تـاریکی گـریه کن.
پایان بازی-ساموئل بکت1
3-نگاه انسان مدرن
اینکه مردمان هیچگاه نخواهند به اندیشۀ مرگ بیندیشند مرا شاد میکند!بسیار خوش دارم دست به کاری زنم که بـرای آنها،اندیشۀ زندگی را صدها بار خواستنیتر کنم.
فردریش نیچه-علمشاد
(1). beckett.samuel (1958) end game.faber.london.pp. 52.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 23)
تمدن غرب بر بنیاد فرهنگ یونان شکل گرفته است.بنابراین تحولات و دگرگونیهای نگرش غربی به مرگ را باید از جهانبینی مردمان یـونان و کـلنیهای آن در آسیای صغیر،به ویژه از فرهنگ ایونیا آغاز کرد،به هنگامی که فلسفه و اندیشۀ علمی در آن دیار پایه گرفت،یعنی شاید از زمان تالس و فیثاغورث در قرن ششم پیش از میلاد.ولی موس فـینلی1مـینویسد که «آنچه از کتابخانۀ بزرگ اسکندریه،که تأسیس آن در قرن سوم پیش از میلاد بود،باقی مانده -تقریبا نیمی-نسخههای آثار هومر،و از آن میان بیش از هـمه نـسخههای ایلیاد بوده است» که طـبق گـفتۀ افلاطون،شاید از زمان نوشته شدن حماسهها تا قرن پنجم پیش از میلاد هومر «آموزگار یونان بوده»است(کتاب جمهور).2بچهها در مدرسه بخشهایی از حماسههای ایلیاد و اودیـسه را از بـر میکردند و قهرمانان آخائی و تـروا،الگـوی آرمانی زندگی و سلوک برای پسران در مدرسههای یونان و سپس در رم هلنی بودند.3در واقع در سرتاسر یونان و جهان هلنی،هومر را طراح اصول استاندارد عالی بودن و والایی( arete )میشناختند.گفته میشود که آخیلیس قهرمان بـزرگ ایـلیاد الگوی سرداران بزرگ غرب بوده است.
تراژدی آتن را میتوان به مثابۀ تراژدی فرهنگ غرب خواند.از اسکندر کبیر تا ناپلئون و از ژولیوس سزار تا آمریکای معاصر،غرب از آموختن درسهایی که تراژی نـویسها تـلاش در انتقال آن داشـتند سر باز زده است.4
فیلیپ مقدونی،پسرش را به دست ارسطو سپرد و گفت«پسرم را ببر...و به او اشعار هـومر بیاموز».بنابراین«ایلیاد،راهنمای اسکندر برای هنر جنگ بود و قهرمانش،آخـیلیس،نـمونه هـنر قهرمانانه».( o'brien 1992)و هر شب با این کتاب و خنجری زیر سر میخوابید.زمانی که به ایران حمله کرد سـربازانش گـنجینۀ داریوش را غارت کردند و گرانبهاترین صندوق را برای اسکندر آوردند و او از دوستانش خواست تا بگویند چـه چـیز واقـعا ارزشمند بوده است تا آن را به خاطر ایمن بودن در آن صندوق نهند.پیشنهادهای گوناگونی شد،ولی او خود گـفت (1). finley,moses (2002) the world of odysseus ,2 ndedit,london pp. 7.
(2). jantzer.grace.m (2004) foundations of violence.routledge.london,pp. 92.
(3). ibid,pp. 68
(4). ibid,pp. 129
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 24)
که ایلیاد را در آن صندوق گذارند.( plutarch )1
اودیسه نیز یکی از یکی از مهمترین نمادهای فرهنگ غرب اسـت.نه تنها آن را تمثیل مـیسیحت مـحافظهکار در تکاپو به سوی خانۀ آسمانی دانستهاند،بلکه به مثابۀ پیش نمونۀ انسان روشنگری شناخته شده است.تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر اودیسه را«متن پایه ای تمدن اروپایی»میدانند که در آن کشمکشها و مبارزات اودیسه،مـیتواند به مثابۀ حکایتهایی دیده شود که خود-ویرانگری خردپذیری مدرن را آشکار میسازد.این حکایتها با واقعیت خود سفر آغاز میشود.2برای آنها،اودیسه سفری است برای کشف خود،که از راه اسطوره مـتحقق مـیشود.بر هیولاهای دریا یک به یک فائق میآید و نیروی خداگونه آنها را از بین میبرد.بنابراین جهان سکولاریزه میشود-پس دیگر نیازی به ترس از خدایان نیست،و انسانی که از این ماجراهای خطرناک بازمانده،«انـسانی اسـت که به هنگام تهدید مرگ با بزرگترین خطرها درگیر بوده و بنابراین،به هنگام ادامۀ زندگی قدرتمند و تسلیم ناپذیر شده است»3.آدورنو و هورکهایمر،نیرنگ بازیها و چاره سازیهای اودیسه را نیز پیـش نـمونۀ خردپذیری( rationality )انسان روشنگری میدانند.اودیسه نیز،مانند انسان مدرن بر طبیعت پیروز میشود.دادگلاس کلنر( douglas kellner )معتقد است که«متن هومر را میتوان به مثابۀ سفری تمثیلی خواند،که در آن اودیسه بـر نـیروهای طـبیعی بدوی فائق میآید».4ایمانوئل لویـناس نـیز اودیـسه را حکایت فرهنگ غرب میداند که خرد پذیری مدرن اودیسهای آن ویرانگر و خشن بوده،انباشته از مرگ است.5
در حماسۀ ایلیاد«مرگ زیبا»و«خشونت شـکوهمند»بـسیار بـرجسته ایت،ولی مرگی ناخواسته است!آخیلیس در سر تا سـر مـحاصرۀ تروا،بغض کرده و خشمگین است؛مردد بین ماندن و رفتن!اگر برود،جانش نجات پیدا میکند،ولی جاودانه شدن در شعر شـاعران را از دسـت مـیدهد!و اگر بماند،جانش از دست میرود،ولی نامش برای همیشه شکوهمند (1). ibid,pp. 69
(2). adorno.t &; horkheimer.m (1989) dialectic of enlightment,trans.cumming.n.y. continuum.pp. 46.
(3). ibid ,. pp. 47
(4). kellner (1989) quoted in jantzen's foundstion of violence,routledge,pp. 96.
(5). levinas (1969) quoted in jantzen's foundation of violence,routledge,pp. 7.
&%02606QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 25)
مـیماند.پس در پایان که بالأخره تصمیم به جنگ میگیرد،در واقع وادار میشود!پاتر و کلیس دوست و همدمش که ساز و برگ او را به تـن کـرده بـود و به جنگ هکتور قهرمان تروا رفته بود -به جای او کشته شـده،و آخـیلیس را به خونخواهی این دوست است که به جنگ هکتور میرود-با اینکه مادرش به او گفته اسـت کـه اگـر هکتور را بکشد،به زودی کشته خواهد شد؛ و مادرش از سلالۀ خدایان و پیشگوییاش خداگونه!ولی جـنگ نـاگزیر اسـت.در حماسۀ اودیسه،وقتی آخیلیس با اولیس در سرای هادس رو به رو میشود،نمیتواند ناخشنودی خویش از مـرگ را پنـهان کـند!اگر چه با افتخار و شکوه به جاودانگی رسیده و در سرای هادس نیز فرمانروای مردگان اسـت.ولی مـیگوید:
اودیسۀ درخشان،با من سخن از خوبیهای مرگ مگوی،بهتر که بر روی زمین اجـیر بـرزگری فـقیر باشم،که وی را زمینی نیست و مزد مرا از دسترنج اندک خویش میدهد تا در قلمرو مردگان شـهریاری یـگانه.1
مادر اودیسه نیز مانند دیگر ساکنان هادس که اغلب فرمانروایان و سرداران بزرگ آخـائی هـستند،در سـرزمین مردگان غمگین و ناخشنودی خود را از مرگ خویش و سردی و نموری سرزمین مردگان به اودیسه ابراز میکند!نـگاه اودیـسه هراسان و سرگردان،از آغاز سفر،هر کجا مرگ را در کمین میبیند؛در دریاها،جزیرهها،غـارها،طـوفانها،گـردابها،تا شیار پر سفونه و سرای هادس،همه جا مرگ دهان گشوده تا او و مردانش را ببلعد.و او و مردانش بـارها هـراسیده از مـرگ،خود را به زمین و زمان میزنند و میگریند!وقتی حماسههای ایلیاد و اودیسه را با شـاهنامۀ فـردوسی مقایسه کنید،تفاوتی که بیش از هر چیز دیگر به چشم میآید، این است که قهرمانان حـماسههای هـومر در برابر تهدید مرگ میگریند و آن هم بارها!اولی در شاهنامه،گریۀ قهرمان نادر است،مـگر شـاید گریۀ رستم بر مرگ سهراب!خود ایـن گـریهها بـه ما نشان میدهد که مرگ اندیشی در قـهرمانان هـومر،بیشتر مرگ آگاهی است و به هیچ روی نمیتواند،مرگطلبی از آن دست باشد که در عصر فـلسفۀ یـونان و استیلای مسیحیت میبینیم.
عصر پریـکلس نـیز در یونان بـا جـنگ و پیـروزی آغاز میشود-که توسیدید آن را روایت (1). homer.the odyssey book xi p. 228
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 26)
کـرده و خـطبۀ مهم پریکلس در 430 پیش از میلاد در آن نقل شده که برای بزرگداشت شهدای جـنگ پلوپونـزی ایراد شده است.بنابراین باز هـم از جنگ و یادآوری مرگ و جـانهایی کـه از دست رفته،تلف شده یـا آنـکه برای پاسداری از سرزمین پدران فدا شده است سخن میرود. بسیاری از مؤلفان،یونان«عـصر طـلایی»پریکلس را نیز الگوی تمدن غـرب تـلقی مـیکنند،
«آتن»عصر طـلایی پریـکلس،الگوی تمدن برای غـرب شـده است.آرمانهای دموکراسی،تساهل و مسئولیت مدنی به مثابۀ بنیاد زندگی همگانی غربی است.یـونان کـلاسیک،به معنای گستردهتر، به مثابۀ پارادایـمی بـرای تمدنی اسـت کـه از غـار بربریت بیرون آمده اسـت.آلمانهای پس از عصر روشنگری خود را بر اساس الگوی یونانیان( schmidt 2001)ساختند.1
در این عصر طلایی است کـه بـزرگترین تراژدی نویسهای یونان میزیستند و در تراژدیهای خـود،«خـشونت و جـنگ را،نـه شـکوهمند،یا سکوی پرتـاب بـه ابدیت،بلکه به مثابۀ امری سبعانه،احمقانه و شرارتبار نشان میدادند.بر عکس نظرگاه هومری که قـهرمانیگری مـردانه بـا مرگی زیبا و یا شکوه نامیرائی با مـغازله بـا خـطر مـیراننده بـه دسـت میآید،تراژدی نویسها بارها بر بیهودگی و نکبت جنگ تأکید دارند.2
در این فرهنگ تراژدی با تفسیر نیچه است که در پشت هر قهرمان تراژدی،دیونیزوسی بوده و به ایفای نـقش مشغول است.و دیونیزوس خدایی است که میمیرد تا بار دیگر زنده شود،خدایی که کیش او رفئوس بر آن استوار است،و آن نیز با مرگ او رفئوس به اوج خود میرسد،امّا برای هـر تـراژدینویس بدیهی است که باید از مرگ هراس داشت و بر آن سوگواری کرد.
ولی این هراس از مرگ که در تمامی فرهنگ هومری و عصر طلایی بدیهی به نظر میرسید،در عصر فلسفه و توسط سقراط انکار مـیشود.او بـا گفتن اینکه«فیلسوف حقیقی در کار آماده شدن برای مرگ است»در ضمن تأکید داشت که فیلسوف از مرگ نمیهراسد! اندیشهای که از آن پس همواره با فلسفه هـمراه بـوده است،به خصوص در فلسفۀ فـلوطین کـه به عرفان گرایش شدید داشت و نیز در تمامی زنجیرۀ فلاسفۀ رواقی و مسلک اپیکور دنبال شد. (1). ibid ,129
(2). ibid ,129
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 27)
فیلسوفان معتبری مانند سیسرو و سنکا نیز تحت تأثیر آنان دربـارۀ مـرگ نوشتند.
ولی این مـرگ انـدیشی همراه با انکار هراس از مرگ-مربوط به خواص میشد-مردمان معمولی غرب-همانطور که افلاطون در رسالۀ فایدون مینویسد-از مرگ هراس داشتند.تا این که در قرون وسطی،همراه با سیطرۀ کـلیسای کـاتولیک،گسترش فرهنگ مذهبی و زندگی گریزی رهبانیت مسیحی،مرگ اندیشی گسترش یافت و شوق زندگی زمینی با زیبایی بدن و احترام گوشت تن( flesh )به کنار رفت تا تن بیجان،به وقت مرگ،خـاکی شـود که بـا خاکسپاری به اصل باز گردد؛«از خاک به خاک،از خاکستر به خاکستر»؛و خاکستری که رنج انسان بود و انـسانی که در این زندگی مصداق رنج بود و این زندگی که خود سـراسر هـمه رنـج بود.
ولی با چرخش زمان ورق برگشت و با جنبش فرهنگی نوازیش،انسان بار دیگر زاده شد و در همین زندگی دوباره تـولد یـافت.در حقیقت انسان دیگری به این جهان آمد،متفاوت از انسان زمانها و مکانهای دیگر.البـته،شـاید کـه انسان نو نیز مانند انسان باستانی عصر هومر با خواست زندگی و شوق و شور بودن مـیزیست،ولی با این تفاوت بارز که دومی بیشتر با غریزه هدایت میشد،و انسان اوّلی،بـه ویژه از عصر روشنگری قـرار بـود با اندیشه و خرد زندگی خود را با آگاهی و ارادۀ مختار و با شوق پیشرفت به آیندهای درخشان و البته بهتر از پیش هدایت کند.پس انسانی نو،با هویتی نو تعریف شد.انسان نو،انسانیتش با انـدیشه، خرد،ارادۀ مختار و البته با خواست زندگی و جستجوی حقیقت در واقعیتهای ملموس و عینی پیرامونش تعریف میشد-و طبعا انسانی بود که تن خود را دوست داشت و مانند انسان فرهنگ هومری آن را خوب و زیبا میدید و قابل احـترام کـه باید زیبایی و سلامت آن تأمین و تضمین میشد.دیگر گوشت و تن انسان پلید و ناخواستنی نبود.بنابراین، همانگونه که نگرش به زندگی،به زیبایی و به آیندۀ این جهان دگرگونه شد،نگرش به مـرگ نـیز!یا بالعکس نگرش به مرگ بود که نگرش انسان نو به خود و زندگی خویش در این جهان را دگرگونه کرد.
به هر حال،در همان دورۀ رنسانس،آنچه در قرون وسطی نگرش مسیحیت غـرب بـه مرگ بود،مورد تردید قرار گرفت و«تنشهایی در مورد عدم یقین»به نامیرایی و رستاخیز موعود و «تنشهایی در مورد یقین»به عذاب سرمدی1پدیدار شد.بر طبق آموزههای کلیسا،زندگی در (1). choron.j (1977) death & western thought.collier books,n.y.p. 91.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 28)
جهان دیـگر مـنبع شـکنجه و درد بود،و برای خلاصی از محکومیت بـه عـذاب ابـدی-که هورانیموس باش( hieronymous bosch )آن را چنان شگفت انگیز و عریان در تابلوی مشهور خود تصویر کرده است-باید هر مؤمنی چنان زاهدانه میزیست که جـز مـعدودی تـاب تحمل آن را نداشتند.بنابراین با تلاش کلیسا و رهبانیت مـسیحی،مـرگ آگاهی حادی گسترش یافت که به بهترین وجه با عبارات«در میانۀ زندگی در مرگیم» [ media in vita in morte sumus ]1بیان میشد.ولی علی رغم همۀ ایـن تـأکیدها مـبتنی بر اینکه«مرگ بهتر از زندگی است»،وحشت از مرگ فراگیر بـود.2در حقیقت همانگونه که تلاشهای فیلسوفان یونان و رم باستان از فیثاغورث،سقراط و افلاطون گرفته تا رواقیون، برای کاهش هراس مردم از مـرگ بـه جـایی نرسیده بود،تلاشهای کلیسا و سلسلۀ رهبانیت نیز در این مورد دستاورد قـابل تـوجهی نداشت.3
نگرش جامعۀ غرب از آغاز فلسفه در یونان باستان تا رنسانس در ایتالیا دو گانه بود. اکثریت مردم،یـعنی تـودههای عـوام،با ترس از مرگ میزیستند،اگر چه مؤمن به مسیحیت و کلیسای کاتولیک بـودند،ولی بـا آگـاهی از گناهکار بودن خود،عذاب پس از مرگ را انتظار میکشیدند و خود این وحشت،رنج زندگیشان را دو چندان مـیکرد.در بـرابر ایـن اکثریت عظیم،اقلیتی خواص بودند،فیلسوفان و متولیان کلیسا و دیرنشینان،که یا با«فلسفیدن» تـلاش داشـتند هراس از مرگ را از خود دور کنند تا برای مرگی در آرامش آماده شوند و یا با ریـاضت و خـود شـکنجهگری و احتراز از هر گونه لذت از موهبتهای جهان،تلاش میکردند مرتکب گناهی نشوند.با این وصـف تـابلوی عمومی قرون وسطی در رابطه با مرگ و زندگی، تابلوی تیره و عبوسی بود که در آن مـردم یـا بـا وحشت از مرگ میزیستند و یا با انتظار مرگ تا از رنج خلاصی یابند.
پذیرش هراس از مرگ
بـا آغـاز رنسانس چندین عامل دست به دست هم دادند و نگرش انسان را نسبت بـه مـرگ (1). ibid.
(2). ibid ,92
(3). ibid ,92
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 29)
دگـرگون کردند.احترام برای دانش تجربی،و شکلگیری مفاهیم از طریق مشاهدۀ چیزها که توسط آبلارد( abelard 1079-1142)و شاگردش جـان( john of salisbury 1115-1180) آغـاز شـد1،که با چالش آرای افلاطون و آگوستین مقدس،از جهان ایده و فرا-طبیعت به دنـیای حـس و طبیعت گام مینهادند.پس این جهان را نیز مخلوق خدا دانسته،شایستۀ احترام و بنابراین دوست داشتنی میدیدند:
مـطمئنا،ایـن نیز هنوز جهان خدا بود،و شگفتیهایش هنوز به وضوح شکوه خالقش را بـه آواز مـیخواند.ولی احساس تازه برای طبیعت به اندازۀ کـافی قـدرت داشـت که در پترارک(1374-1304) بین ترک این دنیا-کـه آمـوزۀ پدران کلیسا بود-و علاقۀ بسیار به آن کشمکشی بیافریند.2
کشیش پتراک،برای لذت بردن از ایـن جـهان که نشان از عظمت آفرینش داشـت بـه قلۀ ونـتو مـیرفت،تـا زیباییهای آن را که آفریدۀ خدا بود بـبیند و در آنـجا او را ستایش کند.«او نه تنها خود را یک کشیش بلکه مؤمنی حقیقی به امـید مـسیحیت»3میدانست.با این تلاشها و اندیشهها بـود که شعار رنسانس پدیـدار شـد که اکنون«مرگ میتواند مـنتظر بـماند».) memento vivere )4
پیکو دلامیراندولا( pico della mirandola 1463-1494)در خطابۀ مشهور خود«در باب شأن انسان»از زبان خدا به انسان مـیگوید:«مـن شما را در مرکز جهان گذاردم بـا ایـن نـیت که برای خـود آنـچه را آنجاست بهتر بنگرید...»5
ایـن مـانیفیست رنسانس،نگرش منفعل و مرگطلب مسیحیون و رواقیون قرون وسطی را با نگرشی تازه جایگزین میکند کـه مـقاومتی فعال نسبت به تقدیر و مرگ دارد و شـوقی بـرای زندگی و فـرارانی بـرای ارضـاء آرزوهای خود و متحقق سـاختن خویش.بدین سان انسان رنسانس شادابی و سرزندگی( vitality )بیکرانی را تجربه میکند.
مهمترین و فراگیرترین پاسخ به پرسـش مـرگ در غرب عصر رنسانس،پاسخ میشل (1). choron.j. (1977) death &; western thought.collier books.pp. 93.
(2). ibid ,94
(3). ibid ,94
(4). ibid ,93
(5). mirandola,pico della (1463-1494) quoted in death and western thought,p. 96.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 30)
دومـونتین در بـرابر پاسـخ مـسیحیت بـه مرگ است.آنـچه انـدیشۀ غرب را در رنسانس درگیر خود میکند،هم یافتن راهی برای مرگی با آرامش است و هم راهی کـه در آنـ هـراس از مرگ، لذت از زندگی را زهرآلود نکند،و این مسألهای اسـت کـه مـهمترین نـگرانی مـیشل دومـونتین نیز هست.در حقیقت هم او و هم فرانسیس بیکن،هراس از مرگ را که اندیشۀ فیلسوفان یونان و رم،اسطورۀ دیونیزوس و کیش او رفئوس و نیز رهبانیت مسیحی تلاش در سرکوب و انکار آن داشتند بار دیگر مـطرح ساختند.فرانسیس بیکن در مقالۀ کوتاهی تحت عنوان «دربارۀ مرگ»1این ترس را به عنوان امری«جهان گستر( universal )مطرح میکند.میشل دومونتین نیز در رسالۀ خود اعتراف میکند که به زمانی دراز با وحـشت از مـرگ در رنج و عذاب بود،حتی زمانی که بیماریاش بهبود داشت.وی با آگاهی به اینکه«عاقبت زندگی مرگ است»2میزیست،و هر لحظه زندگیاش با این اندیشه تهدید میشد و نمیدانست با ایـن وسـواس فکری که زندگیاش را فلج میکرد،چه کند.از این رو با نوشتههای سیسرو و سنکا تلاش میکرد تا راهی برای کنار آمدن با این ترس بـیابد.فـلسفه است که میتواند به انـسان بـیاموزد تا از مرگ و مردن نترسد.پس مقالۀ کتاب خود را به این عنوان اختصاص میدهد که:«فلسفیدن آموختن چگونه مردن است.»3و در آنجاست که میگوید«مرگ شما بـخشی از نـظم جهان است»و اینکه«مـرگ هـدف هستی شماست».سرکوب اندیشۀ مرگ کار عوام الناس است.فیلسوف باید مرگ آگاه باشد و بداند که مرگ هر کجا باشد به انتظار اوست. وی موعظۀ سنکا را پیش روی خود میگذارد که مـدام بـه مرگ اندیشیدن،بهترین شیوه برای فائق آمدن به مرگ است.ولی تجربۀ مرگ از نزدیک،همانگونه که چهار قرن بعد فروید را وا داشت تا به گونهای دیگر بنگرد،نگرش میشل دومونتین را دگرگونه کـرد.بـا مرگ دخـتر بچهاش،همراه با طاعون و جنگی که در 1585 ایالت بوردو را فرا گرفت4،مرگ از اندیشهای انتزاعی به واقعیتی عبوس تـغییر چهره داد و تهدیدی خطرناک شد.او به تدریج دریافته بود که آمادگی مـداوم بـرای مـرگ مشکلی را حل نمیکند.کسی نمیتواند در حالت هشدار مستمر زندگی کند.با این شیوه به جای آنکه از انـدیشۀ مـرگ خلاص شود،اسیر آن (1). bacon francis (1597،1625) essays.wordsworth classics. 1977. u.k,p. 7.
(2). de montaigne,michel (1580) the essays.penguin books ,2003, chapter 20, page 20.
(3). ibid,chapter ,20, p. 17.
(4). choron,j (1963) death and western thought,p. 99.
&%02607QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 31)
خواهد شد.در 1588 مینویسد:
ما زندگی را با نگرانی خود دربـارۀ مـرگ رنـجور میکنیم و با نگرانی دربارۀ زندگی،مرگ را.1
و در ویراستهای که پس از مرگش منتشر میشود میخوانیم که:
فلسفه بـه ما فرمان میدهد که مرگ را همواره پیش چشم خود داشته باشیم،و پیش از زمـانش به آن بنگریم و بیندیشیم و قـواعدی را بـه ما میدهد که این اندیشه ما را نیازارد...مع ذلک،اگر ما دانسته باشیم که چگونه زندگی کنیم،شایسته نیست که به ما مردن را بیاموزند.2
میشل دومونتین اکنون دریافته است که مرگ هـدف زندگی نیست.
ولی این برای من آشکار شده است که[مرگ]واقعا پایان است،نه هدف زندگی؛خاتمۀ آن و لحظۀ پایانی آن است.3
پیش از آن مانند بسیاری،از آن جمله سقراط و شاید اغلب عرفای شرق،مونتین نیز باور داشـت کـه زندگی به خاطر فنا پذیریاش کاملا بیارزش است.ولی اکنون دریافته بود که درست به خاطر همین فنا پذیری ارزشمند است؛به خاطر همین متناهی بودن( finitude )و زمانیت( temporality )که مشخصۀ آن اسـت.
ارزش زنـدگی در گستردگی آن نیست،بلکه در استفاده از آن است«...»من از زندگیام دو برابر دیگران لذت میبرم...اکنون که میبینم زندگیام در زمان محدود است،میخواهم وزن آن را بیشتر کنم...و از آنجا که مالکیت زندگی کوتاه است،مـیخواهم آن را عـمیقتر و سرشارتر کنم.4
ولی میشل دومونتین از هراس از مرگ رنج میبرد و فلسفه را برای فائق آمدن به آن خوانده بود-به خصوص فلسفۀ افلاطون و رواقیون را!تا به مرگ بیندیشد،اگر میخواهد از وحشت (1). ibid,p. 99
(2). de montaign.m. (1580) book 111.12 qouted in choron's death and western thought.
p. 100
(3). ibid ,
(4). ibid,p. 101
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 32)
مـرگ خـلاصی یـابد.ولی پس از تجربۀ مرگ دیگران در جنگ و طـاعون و بـا از دسـت دادن دخترش،اکنون میدانست که شایستهتر است به جای خرد سقراط،افلاطون و سنکا از تجربۀ کشاورز سادهای بیاموزد که مرگ را به پایان زنـدگی،آنـجا کـه جایگاه واقعی آن است باز گرداند و پیش از مرگ نـیز بـه آن نیندیشد:
من هرگز کشاورزی را ندیدهام که بر حالات خود در آن آخرین ساعت[زندگی]ژرف اندیشی کند،طبیعت به او میآموزد که به آن نـیندیشد مـگر آنـگاه که واقعا در لحظۀ احتضار است.1
ولی او میداند که این اندیشه و خـرد ماست که بر ضد مرگ و فنا پذیری طغیان میکند،اندیشه و خردی که در برابر طبیعت میایستد و در هر زمان نـگرش مـا را بـه مرگ و زندگی دگرگون میسازد.خرد ماست که با«خواست زندگی»آهـنگ سـلطه بر طبیعت و فائق آمدن بر نیروهای سرکش آن را دارد،میخواهد بر گرسنگی،بیماری،پیری و بالأخره مرگ چیره شـود و دسـترسی بـه افقهای آینده را تسهیل و تضمین کند.ولی آیا میشل دومونتین میتوانست زمانی که بـه نـیروی انـدیشه و خرد دست یافته بود و پس از آن همه تجربۀ آگاهانه و شناختی که از خود و جهان خـود داشـت،بـار دیگر به جایگاه کشاورزی ساده باز گردد و آنگونه که خود میگوید از«حماقت»آن کشاورز بـیاموزد.
بـاید بگوییم که آقایان حماقت است که به وی چنین صبری را در برابر شرارتهای کنونی و بـیتفاوتی عـمیقی را نـسبت به حوادث نامیمون آینده میدهد؟اگر چنین است،بگذارید همه از حماقت بیاموزیم.2
و چنین بود که انـسان رنـسانس و مدرنیته که بنا به نوشتار کانت در مقالۀ«روشنگری چیست؟» از کودکی و نابالغی خویش برون شـده بـود تـا به استقلال و بلوغ برسد،اکنون با ابزار اندیشه و خرد خویش و با تجربه دریافته بود کـه انـکار مرگ،یا هراس از مرگ به وی آرامشی در این جهان نمیدهد.
هیچ چیز چـنین زیـبا،چـنین درخشان نیست که چنان انسانی عمل کنی؛و هیچ آموزهای چنین دشوار (1). de montaigne.michel (1580), the essays.pengin books. 2003.
(2). ibid
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 33)
نیست چنان چون بـدانی کـه زنـدگی را چه گونه زیست کنی،طبیعی و خوب،و زمختترین ناخوشی ما آن است کـه بـودن خود را تحقیر کنیم.1
این انسان رنسانس است،در دنیایی شاداب و لذتبخش،با بسیاری چیزهای هیجان انگیز و زیـبا کـه میتواند زندگی را بخواهد و با«خواست»و«خرد»به سوی آیندهای امیدبخش گام بـر دارد و هـراس از مرگ را در خویش والایش دهد و آن را انگیزهای کند بـرای آفـرینش دنـیایی مدرن.
انسان آزاد و اشتیاق زندگی
اگر پیروان کـیش دیـونیزوس-اورفئوس در مرگ زندگی میکردند و سقراط،افلاطون، فلوطین و سنکا با انکار هراس از مرگ،فـلسفه را ابـزاری برای خلاصی از این ترس و آمـادگی بـرای پذیرش مـرگ مـیشناختند،مـیشل دومونتین از هراس از مرگ عبور میکند تـا مـانند مردمان ساده،با مرگ در پایان زندگی دیدار کند،و پیش از آن به مرگ نـیندیشد.و یـک قرن پس از او،باروخ اسپینوزا(1677-1632)در قضیۀ 67-از بخش چـهارم اخلاق مینویسد:
انسان آزاد بـه مـرگ کمتر از همه چیز میاندیشد،و عـقل او ژرف انـدیشی زندگی است و نه مرگ.
و در اثبات آن ادامه میدهد که:
انسان آزاد،کسی است کـه فـقط بر طبق فرمان خرد زنـدگی مـیکند،بـا هراس از مرگ هـدایت نـمیشود( pr. 63. iv )بلکه مستقیما اشتیاق بـرای خـوبیها دارد.( cor.pr. 63. iv )یعنی ( pr :24. iv )برای حفظ هستی خویش بر طبق اصل جستجوی منافع خویش عمل کرده،زنـدگی کـند.بنابراین وی کمتر از همۀ چیزها به مـرگ مـیاندیشد و عقل او ژرف انـدیشی در بـاب زنـدگی است.2
در واقع از نظر اسـپینوزا،انسان آزاد،انسان خردمندی است که با خرد خود توانسته است بر (1). de montagne.m. (1580) book iii:b.on exprience.the essays ؛ p. 418.
(2). spinoza baroch (1674) ethics.in complate works.trans.by shirty.s.edit. m.l.morgan hackett.pub. 2002. u.s.a ؛ p. 355.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 34)
همۀ شورها( passions )و ترسهای خـود فـائق آید.البته آموزۀ اسپینوزا با آنـچه رواقـیون مـیگفتند تـفاوت داشـت.در مسلک آنها،هـمانگونه کـه در مسیحیت یا عرفان،فائق آمدن یا غلبه بر شهوات و نفسانیات،از آن جمله دلبستگی به زندگی یا تـرس از مـرگ بـا تمرین ارادی و با خواست( will )حاصل میشود.در حالی کـه خـرد انـسان آزاد اسـپینوزا از بـصیرت انـدیشگی او آمده است.یعنی،توانمندی نیندیشیدن به مرگ،در انسان فرزانه،نتیجۀ کاربرد شایستۀ خردی است که در پی خوبیهاست.اسپینوزا آگاه است که فرزانه شدن چه دشوار است،و انسان فـرزانه صرفا با اراده نمیتواند به مرگ نیندیشد.از این رو اسپینوزا نگفته است که «انسان خردمند نباید به مرگ بیندیشد»،او باور دارد که انسان فرزانه«به مرگ نمیاندیشد». ولی مگر میشود این بزرگترین تهدید و خـطر هـستی انسان را،هر روزه پیرامون خو ببیند و بتواند نبیند؟بتواند آن را نادیده بگیرد؟و آن هم فیلسوفی که اندیشه و خرد،زندگیش را هدایت میکند،خردی که در پی خوبیهاست،آیا میتواند مهمترین و خطرناکترین«شر»که بودن او را در این جهان تهدید مـیکند-لااقـل برای احتراز از آن-آن را نبیند و به آن شرّ نیندیشد؟تقریبا ناممکن است.به خصوص برای اسپینوزا که در آغاز رسالۀ بهبود فهم ما به امکان دستیابی به«سـعادت مـستمر،والا و بیپایان»میپردازد!همانجاست که بـه خـطر قطع این استمرار بیپایان،با مرگ تأکید میکند.بنابراین اسپینوزا نیز مانند مونتین و حتی بیش از او به انکاری دست میزند که رأی او را ناممکن میسازد و شاید اشـاره بـه هراس و وسواسی در خود او نـسبت بـه مرگ داشته باشد.مسألهای که دیکسن از آن نمیگذرد و در کتاب موقعیت انسانی مینویسد که اسپینوزا به اندیشۀ مرگ وسواس داشت؛«او میل داشت به آن نیندیشد، ولی هرگز از اندیشه آن باز نایستاد.»1
این اشـتیاق بـرای نیندیشیدن به مرگ،و مهمتر از آن آرزوی نترسیدن از مرگ،در اندیشه مدرن غرب،از دکارت تا نیچه،آشکار است.در فرهنگ ما،«ترس از مرگ،برابر مرگ است». بنابراین آنجا که اندیشه و اراده نمیتواند بر هراس از مرگ فـائق آیـد،انسان هـم از مرگ و نابودی میترسد،و هم از خود این ترس که شاید بنیادیترین ترسهاست.در ضمن فرهنگ شرق و غرب،در گذشته،قـدرت را با تأکید بر«قهرمانیگری»( heroism )ممکن میدانسته و قهرمانیگری را با ایستادگی در برابر مـرگ و بـیپروا بـه آن تن دادن،میشناخته است.به عکس، (1). dixon.w.m. )1950) the humman situation,edward arnold,london.p 344
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 35)
در آن زمان هراس از مرگ،گذشته از درد و رنج خوف انگیزش،تابو بود،و پذیرش آن یا اعـتراف بـه آن،حالات شرمبار انسان به شمار میآمد.بنابراین جامعۀ قهرمان پرست در هر عصری،از هـمۀ شـهروندان خـود میخواهد که از مرگ نترسند و قهرمانانه در برابر آن ایستادگی کنند.از این رو انسان،در چنین جوامعی در برابر مرگ،نـه راهی به پس دارد و نه به پیش-موقعیتی که آخیلیس بزرگترین قهرمان خداگونۀ هومر داشـت که بالأخره قهرمانی را بـرگزید،گـرچه میدانست مرگش در پی آن قهرمانیگری است.او نمیخواست بمیرد،ولی شرم فرار از مرگ را نیز نمیتوانست تاب آورد.امّا اودیسه مانند گیل گمش،با خود صادقتر بود و نسبت به خود وفادارتر،چون میتوانست هراس خود از مرگ را بـه زبان آورد،و بارها در برابر خطر و تهدید مرگ بگرید و با حیلهها و نیرنگها از چنگال آن بگریزد.همانگونه که ایوان ایلیچ تولستوی در رویارویی با مرگی که به سالها انکار میکرد،غافلگیر شد.پس هراس و خوفی که دیـگر پنـهان کردنی نبود بر سراسر وجود او مستولی شد!
نویسندگان و هنرمندان راحتتر با احساسهای خود رو به رو میشوند و بیپرواتر آنها را بیان میکنند!شاید کمتر از فیلسوفان و عارفان به انکار پناه میبرند،و به دام نقش اجـتماعی خـود گرفتار میشوند.نه تنها تولستوی به ترس خود از مرگ آگاه بود،بلکه نویسندگان بسیاری.گوستاو فلوبر به هنگام احتضار با غبطه فراوان به قهرمان آفریدۀ خویش میگفت «بواری پتـیاره،تـو زنده میمانی و من میمیرم.»
فلسفه و عشق به زندگی
یکی از نادر فیلسوفانی که چندان از بیان ترس خود از مرگ-البته بیشتر در غالب تعمیم یافته،ترس انسان از مرگ-شرم نداشت،پدر فلسفۀ نـوین رنـه دکـارت بود،که البته با جـدا کـردن بـدن از ذهن و ارائۀ دوگانه مداری( dualism )،یکی از بنیادیترین مشکلات را نیز برای انسان مدرن،در این رابطه پدید آورد.وی نه تنها به علم و روشهای علمی بسیار عـلاقه داشـت،یـا به عبارت دقیقتر به«حقیقت در علوم»،بلکه از مـیان آنـها به طب علاقۀ بیشتری نشان میداد.نه فقط به خاطر اینکه طب دردهای انسان را تسکین میداد،بلکه از میان تـمامی عـلوم، پزشـکی بود که میتوانست رو در روی مرگ بایستد.از این رو انسان مدرن برای حـل مشکلات خود بیشترین انتظار را از پزشکی داشته است.دکارت مانند بسیاری دیگر متقاعد شده بود که دانش بیشتر در مـورد بـدن انـسان و رژیم غذایی خوب میتواند طول عمر انسان را
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 36)
تا چند قرن بـیفزاید!نـکتهای که توجه ملکۀ سوئد،میزبان او را به هنگام مرگ جلب کرد،مرگ وی نسبتا زود هنگام بود(در 53 سالگی)و مـلکه بـا طـنز،کوتاهی عمر دکارت و انتظار عمر چند قرنی وی را در کنار هم گذاشت.ولی آنـچه بـه تـرس دکارت از مرگ در نوشتار او مربوط میشود،نامهای است که به دوستش مینویسد(1646)و در آن به کتابی اشـاره مـیکند کـه مشغول نوشتن آن است با عنوان درباره شورهای جان و مینویسد:
به جای یافتن راهی بـرای حـفظ زندگی،راه دیگری را یافتهام،راهی آسانتر و مطمئنتر و آن نترسیدن از مرگ است.1
در نامۀ دیگری به دوسـتی دیـگر بـه نام کنستانتین هیوین( constantin huygens )(1642) مینویسد:
به خوبی میدانم...که تو همۀ معالجات برای آرامش آلام خـود را مـیدانی...ولی من...درمانی را به تو میگویم که آن را بسیار نیرومند یافتهام.نه تنها مرا بـرای مـرگ عـزیزانم صبورانه متحمل میکند، بلکه نیز از هراسم برای مرگ خودم پیشگیری میکند،گرچه جزو مردمانی هـستم کـه زندگی را بسیار دوست دارند.2
در واقع درمانی که دکارت برای پیشگیری از هراس از مـرگ یـافته بـود اعتقاد او به این که «جانها پس از بدنها میمانند»و این اعتقاد دکارت نه بر آموزههای مذهبی،بـلکه بـر پایـۀ«دلایل طبیعی»استوار بود!شواهدی که پندارههای دکارت در مورد نفس بود.در شـورهای نـفس نظرش این است که طبیعت نفس کاملا با بدن در تقابل است ولی نفس به تمامی قسمتهای بـدون وصـل شده است.سپس ادامه میدهد که گرچه تمامی نفس به تمامی بـدن وصـل شده،ولی نفس بیشتر کارکرد تخصصی خود را در غـدۀ کـوچکی در مـغز انجام میدهد.البته برای دکارت ذهن و جـان مـعادل روح نیست.روح چیزی است که به بدن زندگی میدهد،ولی ذهن و جان ساکن بدن هـستند.بـه هر حال در نهایت به ایـن نـتیجه میرسد کـه پس از مـرگ مـا در زندگی دیگری متولد میشویم که آرامـتر و شـرینتر از زندگی کنونی است.3
(1). choron.jacques (1963)؛ death and western thought.collier books.n.y.pp. 111.
(2). ibid,pp. 112.
(3). ibid,pp. 113-4.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 37)
4-عقل شرقی و خرد پذیری غرب
شوپنهاور،در نیمۀ اول قرن نـوزدهم،بـا ارائۀ مفهوم«خواست زندگی»( will to life )1یا «خواست زیـستن»( will to live )و با نگاهی تمیز گـذار،شـاید نخستین اندیشمند غربی است کـه بـه تفاوتی بارز و بنیادین در فرهنگ شرق و غرب پی برد و نوشت:
بین اخلاق یونانیان و هندوان آنـتیتزی خـیره کننده هست.موضوع اولی(بـه اسـتثنای افـلاطون)این است کـه امـکان زندگی شادمانهای را فراهم کـند- a vitam beatam- ولی مـوضوع دومی -به عکس-آن است که(آدمی)را از زندگی بازخرید کرده و به کل از آن خلاص گرداند،بـه هـمانگونه که در همان نخستین عبارات سانخیاکاریکا( sankhia karika )2بـه صـراحت بیان شـده اسـت.
...هـر دو اشتیاق دارند تا بـه هنگام رویارویی با مرگ[یکدیگر را]دلداری دهند،ولی هر کدام به شیوهای مخالف دیگری،و هر دو هـم بـه درستی؛یکی خواست زندگی را تصدیق مـیکند تـا از خـلال آن زنـدگی بـرای همیشه تأمین گـردد و دیـگری با نمادهای رنج و مرگ،انکار خواست زندگی و بازخرید شدن از دنیایی را بیان میدارد که مرگ و اهریمن در آن سـلطنت دارنـد.3
تـفاوتی که شوپنهاور میدید درست بسیار ارزشمند اسـت.آنـگاه کـه کـسی بـخواهد تـفاوت بنیادین اندیشۀ شرق و غرب را بفهمد،پایهایترین تفاوت،تفاوتی هستی مدارانه است و بسیار تعیین کننده!از این نظر که همراه با رویدادهای محیطی احتمالا تفاوتهای گفتمانی ( discursive )و نگرشی( attitudinal )را نیز سـبب میشود که بر کل شیوۀ زندگی مردمان شرق و غرب اثر گذاشته است.به این معنا که درک این فلسفهها فقط به حیطۀ زندگی و مرگ و آن هم به مثابۀ امری متافیزیکی یـا اخـلاقی محدود نمیشود،بلکه بر ابعاد مختلف فرهنگ،از پایهایترین (1).شوپنهاور گاهی به جای«خواست زندگی»یا«خواست زیستن»،فقط«خواست»( will )را به کار میبرد.در زبان فارسی برخی آن را«ارادۀ معطوف به زندگی»تـرجمه کـردهاند.
(2).سانخیاکاریکا یکی از شش متن در فلسفۀ اخلاق هندوهاست.در گزینه گویههای سانخیاکاپیلا( kapila )،زندگی با 3 درد توصیف میشود که خلاصی از آن با سه پایان کامل-یا مرگ-مـیسر خـواهد بود.
(3). schopenhauer.arthur (1851), essays and aphorisms taken from " parega paralipomena. vol ll.r.hollingdale.penguin ,1970. pp. 61.
&%02608QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 38)
نیازهای انسانی گرفته تـا پیـچیدهترین مسائل جامعه شناختی،سیاسی،اقتصادی،فنآوری و علم تا هنر و ادبیات اثر گذاشته است.ولی شوپنهاور با تعمیم دادن آن به کل فرهنگ شرق و غرب و در همۀ دورانها:درک ایـن مـسألۀ اساسی را دشوار میکند.در واقـع،گـرچه شوپنهاور یکی از نخستین اندیشمندان غربی است که با نگرشی متفاوت به شرق نگاه میکند و«شرق شناسی»او شاید متفاوت از شرق شناسی همگنان غربی او-لااقل به مدت یک قرن پس از خود او-بـوده اسـت. ولی بالأخره نمیتواند خود را از آن نگاه تعمیم دهنده به شرق و غرب دور نگه دارد.
غرب به هیچ عنوان فرهنگی یکدست نداشته است،به ویژه در رابطه با همین موضوع «خواست زندگی»!گاه چنان بـا«انـکار»به مـرگ نگریسته که تفکیک آن از هندوئیسم یا اندیشۀ باستانی مصر ناممکن میشود.مسأله فقط افلاطون نیست که استثناء فـرض شود.در واقع فرهنگ یونانی چنانکه خواهیم دید و به گفتۀ بسیاری از مـحققان از فـرهنگ مـصر،بابل، سومر،ایران،آشور و دیگر فرهنگهای همسایه در حوزۀ مدیترانه شکل گرفته است. شکوفایی فرهنگ یونانی،از سرزمینهای ایـونیا( ionia )در آسـیای صغیر شروع میشود،که از همان آغاز یا در ارتباط تنگاتنگ با اسکندریه و فرهنگ مـصر بـوده اسـت و یا از قرن ششم میلادی به بعد،لااقل سالها جزو ساتراپهای مهم هخامنشی به شمار مـیآمده است؛علاوه بر خط و نوشتار و علومی که از بابلیان و آشوریان به عاریت گرفته بـود.نه تنها ویل دورانـت بـلکه ورنریگر اذعان دارند که فرهنگ یونانی فرهنگی است که بیشتر دانستههای خود را از تمدنهای همسایۀ خود گرفته،ولی از آنجا که هیچگاه سیستم مذهبی و تشکیلات کاهنی استوار و مقتدری نداشته است،بنابراین یافتههای علمی و فـلسفی میتوانستند با پویایی رشد کنند و به بدیهیات و احکام تغییر ناپذیر تبدیل نشوند.از این رو،فرهنگ یونان باستان به چنان رشد خیره کننده و باور ناپذیری میرسد.ولی از همان زمان سقراط و افلاطون،و شاید از همان دورانـی کـه مصر توسط فرمانروایان پتولمی به مدت سه قرن(از 304-03 bc )اداره میشد.پس از آنکه مسیحیت از اسکندریه به آن راه یافت،یعنی از عصر تراژدی و کیش دیونیزوس به بعد،این تنها اندیشۀ سقراط-افلاطون نبود که بـر«خـواست زندگی»در یونان اثر میگذاشت،بلکه تفکر اپیکوری،رواقی و اندیشههای عرفانی فلوطین در یونان بود که زمینهساز اندیشههای رواقی در فرمانروایان رومی،چون سیسرو،مارکوس اورلیوس و دیگران شد.و مسیحیّتی که از راه اسـکندریه بـه یونان و رم رسید،مسیحیتی بود که از صافی فرهنگ به شدت مرگاندیش مصر گذشته بود.فرهنگی که خواهیم دید به مدت
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 39)
چند هزار سال به صورت وسواسی با اندیشههای مرگ و پس از مـرگ مـشغلۀ ذهـنی داشت. میدانیم که مصر چـند هـزار سـال نه تنها با فرهنگی مرگاندیش بلکه با«صنعت مرگ اسطورهای»( mythological death-industry )میزیست.
غرب نیز در تمام دوران قرون وسطی تا اوائل رنسانس،با چنین مـرگ انـدیشی بـه زندگی ادامه میداد.مرگ اندیشی در بیشتر جوامع شـرقی نـیز چنین بود.گو اینکه در ایران و دیگر کشورهای اسلامی،از آن جمله مصر و اسپانیا و بین النهرین که با جنبش ترجمه به عـلم و فـلسفۀ یـونان باستان پیوند خورده بود،روحیهای گسترشطلب،همراه با گسترش فـزایندۀ امپراطوری اسلامی،با گذشتۀ خودنیز تا حدی قطع ارتباط کرده و با«خواست زندگی»،نگاه به آیندهای درخشان داشـت و در حـقیقت«عـصر طلایی»یونان باستان را با نگرش مثبت خود به زندگی،الگوبرداری کـرده بـود.بنابراین باز هم بر خلاف آنچه شوپنهاور عقیده داشت،در این دوران،این غرب بود که با انـکار خـواست زنـدگی میزیست،و این شرق بود که تا حملۀ مغول تیمور و جنگ و چپاول و نـاامنی و کـشت و کـشتار،بار دیگر اندیشۀ مرگ و انکار خواست زندگی و گسترش افکار عرفانی زندگیگریز بر فرهنگ شـرق سـیطره مـییابد.ولی در غرب،با خردی نو،خواست زندگی،آزادی و رسیدن به بلوغ و استقلال،انسان مدرن هویتی تـازه مـییابد.با اندیشههای نو مرگ را به کناری میزند تا به اندیشۀ زندگی و آیندهای روشـن روی آورد.بـا جـنبش روشنگری باز هم انقلابی دیگر در غرب روی میدهد.در اینجاست که اندیشمندانی چون هگل و شوپنهاور و پیـش از آنـها،اسپینوزا،دکارت،کانت،روسو،هیوم و بسیاری دیگر،نگرش انسان غربی را به زندگی و مـرگ دگـرگون مـیکنند.در چنین شرایطی است که شوپنهاور غرب پویا و آزاد و پیشرونده را با شرق از پا افتاده و درمانده مقایسه میکند و در یـکی تـنش و جوشش هراسناک میبیند و در دیگری اعتکافی آرام و بیتنش،که با اشتیاق گاه پذیرای مـرگ اسـت!شـوپنهاور فرهنگ شرق و«انکار خواست زندگی»را میستاید!جنبهای کهنیچه و بسیاری دیگر آن را تأیید نمیکنند.همه رو به زنـدگی داشـتند و حـتی با انکار مرگ،میخواستند آن را نادیده بگیرند.به طوری که مرگ مانند جـنون و جـنسیت از اواسط قرن هجدهم تا اوایل قرن بیستم و شروع جنگ جهانی اول،در کل جامعۀ غرب و به خصوص در بـین دانـشمندان و اندیشمندان غرب تابو شده بود.حتی برخی عقیده دارند که تابو شـدن مـرگ در غرب تا پس از جنگ جهانی دوم ادامه داشته اسـت-ولی ایـن مـسألهای قابل بحث است.گرچه میدانیم که از هـمان اوایـل قرن
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 40)
نوزدهم هگل،شوپنهاور،فوئرباخ و دیگران مقالاتی دربارۀ مرگ و یا در رابطه با آن نـوشتند. بـه هر حال شوپنهاور در همانجا کـه بـه تفاوت فـرهنگ شـرق و غـرب میپردازد،پیشبینی جالبی دارد که با تـوجه بـه آنچه در دوران پست مدرنیته در غرب رخ داده است و نفوذ بودیسم و هندوئیسم در فرهنگ غرب-کـه البـته با تفسیر تازهای آن را بودیسم غربی خـواندهاند و یا پس از دورانی طـولانی کـه گونهای شرق شناسی استعماری در غـرب حـاکم بود،با اندیشهای خودمحور،فرهنگ سفیدپوست غربی را فقط تمدن میشناخت و آنچه با آن تـفاوت داشـت گونهای بربریت تلقی میکرد.ایـن نـگاه خـودمحور است که از یـونان بـاستان تا قرن بیستم بـر قـضاوت غربی در مورد دیگران حاکم بوده و با تلاش اندیشمندانی که به قول رابرت یانگ، اغـلب یـا با جنبشهای ضد استعماری درگیر بـودند و یـا اصولا در کـشورهای جـهان سـوم به دنیا آمده بـودند تعدیل یا وارونه شد.1ولی شاید هم به دنبال احساس گناهی که غرب پس از جنگ جـهانی دوم نـسبت به اقلیت یهودی داشت و آن را به دیـگر اقـلیتها-البـته از نـظر قـدرت و نه کمیت-تـعمیم مـیداد،مانند تعمیم آن به زنان،مذاهب غیر مسیحی و فرهنگهای جهان سوم، و گستردهتر،با نگرشی تازه که بـه«دیـگری»( the other )و«فـرهنگ دیگری»پیدا کرده است، اکنون غرب مـیتواند بـه شـرق نـه بـه عـنوان«بربریت»یا«بدویت»بلکه به عنوان فرهنگها و تمدنهای دیگر بنگرد و آن را ارزیابی کند که نتیجۀ نقد بجای مدرنیته بوده است.ولی بخشی از غرب،و بیشتر بخشی که با عـنوان پست مدرنیته بحثانگیز شده است-شاید به جبران آن احساس گناه،گاهی به نهایت و افراط دیگری میرسد که در آن هر چه را غیر غربی است یا با مدرنیته در ستیز است به عنوان«حـقیقت»تـازه کشف شده بستاید.در واقع در برخی از داوریهای غرب معاصر،به خصوص آن بخش از اندیشۀ روشنفکری ناکام پس از 1968،در پی جنبش هیپیگری،همانگونه که از دموکراسی به سوی پوپولیسم( populism )رفته،از خردپذیری نیز به عقلی روی آورده است کـه شـوپنهاور با آن نگاه هوشمندانه و زیرکی بسیار دو قرن پیش در کتاب چهارم جهان چون ایده و خواست پیشبینی کرده بود:
عقل ازلی نژاد انسانی با آنـچه در گـالیله رخ داد جایگزین نمیشود،به عکس فـلسفۀ هـندی است که به اروپا باز میگردد و تغییرات بنیادی در شیوه دانشوری و اندیشۀ ما ایجاد میکند.2
(1). young,robert (1990)؛ the white mythologies,routledge.london.p. 10.
(2). sehopenhauer.arthur (1935) the world as will & idea trans.berman.j.everyman
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 41)
5-تابوی مرگ
پورنوگرافی به جنسیت توجه داشته است...نزدیکی جنسی و زاد و رود بـه زبـان نیاوردنی هستند...مع هـذا،در قـرن بیستم،مرگ به مثابۀ فراگردی طبیعی،روز به روز به زبان نیاوردنیتر میشود....مشغلۀ ذهنی با چنین فراگردی بیمارگونه و ناسالم است...باید همه را از آن باز سرجفریگورر،1965
مردگان به زیر زمین نیستند،
بـه جـنگلاند،به خانهاند
مردگان مرده نیستند.2
این شعری آفریقایی،از فرهنگی بدوی است که مرگ را انکار میکند.مع هذا اشعار بسیاری از انسان بدوی معاصر در آفریقا،آمریکا و استرالیا میخوانیم که در آن شاعر نه تـنها از مـرگ آگاهی دارد،بـلکه از آن میترسد و از این پایان دردناک انسان ناخشنود است.ارنست بکر در کتاب انکار مرگ نوشت:
اندیشۀ مرگ،ترس از آن،بـیش از هر چیز دیگری[ذهن]حیوان انسانی را تسخیر میکند:انگیزۀ اصلی فعالیت انسان اسـت-فـعالیتی کـه عمدتا بر اجتناب از کشنده بودن مرگ طراحی شده تا با انکار این امر که مرگ مقصد نـهایی انـسان است بر[ترس از کشندگی]آن فائق آید.3
البته در اینجا منظور ارنست بکر از انکار مرگ،مـفهومی نـزدیک بـه تابوی مرگ نیست؛یعنی 1995. p. 222
(1). gorer.sir geoffrey (1965)" the pornography of death " in encounters eds.s.spender , et al.n.y,simon & schuster.
(2). african poem in e.mansell pattion's the experince of dying (1977) prentice-hall new jersey,p. 9.
(3). becker.ernest (1973) the denial of death.free press.p.xvll.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 42)
امری ناگفتنی که باید از آن احتراز کرد.منظور بکر انکار مرگ بـه مفهوم عدم است.ولی در ضمن وی،مانند بسیاری دیگر،از میشل دومونتین و فرانسیس بیکن در عصر رنـسانس گرفته تا ژرژ باتای در زمـانۀ مـا،و آن بخشی از مدرنیته که به سوی اندیشههای پست مدرن رفته است،تلاش کرده تا هراس از مرگ را که یک واقعیت هستی مدارانۀ انسان است،بپذیرد و آن را جهان گستر( universal )بداند،همانگونه که خود مرگ بـه مثابۀ پدیدهای طبیعی،توسط بسیاری امری جهان گستر دانسته شده است.به رغم اینکه بیش از دو هزار سال-از سقراط، افلاطون و اپیکور،تا رواقیون رم و کلیسای مسیحی-تلاش کرده بودند که با تـغییر شـناختی، تشکل گفتمانی دیگری پدید آورند که انسان،هراس از مرگ را انکار کرده،و حتی از ابراز آن احساس شرمندگی کند.در این دوران دو هزار ساله،که با سقراط آغاز میشود،الگویی برای انسان یونانی( غربی)ارائه کـردند کـه در آن فیلسوفان( اندیشمندان و خردمندان) ظاهرا هراسی از مرگ به دل نداشتند!ولی عوام بودند که با هراس،از مرگ رویگردان شدند.بنابراین در این دو هزار سال،هراس از مرگ،نشانۀ نادانی،سادهلوحی، دونپایگی و بزدلی بـوده اسـت-تابوئی که باید از آن احتراز شود،یا لااقل به زبان نیاید!
پس واقعیت این بود که تودههای مردم در تمامی این دوران از مرگ هراس داشتند. زیرا نه تنها عقل عام به آنـها حـکم مـیکرد که برای صیانت ذات از هر خـطری کـه جـسم و جانشان را تهدید میکرد دوری کنند و از درد بگریزند،بلکه با اینکه فلسفه به آنها گفته بود که برای رسیدن به جاودانگی،روح باید از زندان تـن آزاد شـود،آنـها غالبا،مانند انسان بدوی،یا انسان تمدنهای بـاستانی چـون مصر،در آرزوی جاودانگی تمامیت خود بودند؛نامیرایی روح و جسم را با هم میخواستند.حتی اگر قرار بود تن را پس از مرگ مومیایی کـنند و از آسـیب مـصون دارند،تا«کا»1،همزاد آنها بتواند بار دیگر با بـدن یگانه شود. به هر حال میتوان حدس زد که چرا در مصر باستان علم طب رشد کرد و گسترده شد.چـون آنـها بـرای بدن،احترام و ارزش بسیار قائل بودند و سلامت بدن را شرط نامیرایی انسان مـیدانستند.
(1).«کـا»به عقیدۀ مصریان باستان و در اسطورۀ اوزیریس در کتاب مردگان،آن بخش از انسان است که بعد از مرگ میماند و بـه بـدن بـاز میگردد.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 43)
در غرب نیز همواره پیامی متناقض باعث میشد که نترسیدن از مرگ،شـعار خـواص بـاشد و هراس از مرگ در نگرش تودههای عوام حضوری مستمر داشته باشد.بنابراین در غرب همواره دو جهان وجـود داشـت و دو فـرهنگ.از زمان سقراط تا استیلای مسیحیت،خواص (فیلسوفان و اندیشمندان)،مرگ را هیچ میدانستند و قرار بود آن را بـا اشـتیاق بپذیرند!ولی تودههای مردم با شوق زندگی و هراس از مرگ میزیستند.در عصر مسیحیت،ایـن فـاصله کـمتر شد،چون مردم به آموزههای کلیسا معتقد بودند.گرچه باز هم در هر کلیسا تـن عـیسی،یا بر صلیب یا در دامان مریم،تنی ارزشمند و عزیز بود و مصلوب شدن عـیسی یـعنی رنـج و شکنجه بدن،مهمترین بخش رنج انسان بود!یعنی پیامی که مؤمنین دریافت میکردند متناقض بـود.ولیـ اندیشمندان رنسانس واقعیت را باید بر اساس قواعد عینی میشناختند،و قاعده رفتار اکـثریت بـود و نـه خواست و آرزوی فیلسوف که ممکن بود مرگاندیش و مرگپذیر باشد.تودهها که اکثریت بودند از مرگ هراس داشـتند.هـر چـند که هراس از مرگ میتوانست بر خلاف ادعای ارنست بکر،استانلی هال یـا اتـو رنک،جهان گستر( universal ) نباشد،ولی قاعده بود.در اینجا هم برای اثبات آن،نیازی نداریم که مانند ژرژ باتای،تـاریخ هـراس از مرگ را تا دنیای انسان نئاندرتال به عقب ببریم1با این یافته کـه شـاید او نیز مردگان را دفن میکرده است پس بدن مـرده را نـاپاک مـیدانسته و یا نباید به آن دست میزده است،و ایـن شـاید نمادی از تابو بودن مرگ باشد در میلیونها سال قبل!
در ضمن نمیخواهیم که مانند گـریس جـنتسن2با تکیه بر طبیعی زدایـی ( denatualization )کـه میشل فـوکو آنـ را بـرای تمامی موارد پدیدههای«جهان گستر»تـوصیه مـیکرد تا تبار شناسی و دیرینه شناسی آنها میسر شود،مرگ را که به هـر حـال امری طبیعی است -یا لااقل مـردن امری طبیعی و زیست شـناختی اسـت-انکار کنیم!مرگی که مـانند تـولد، طبیعی است.لااقل دو پدیدۀ انسانی که جهان گستر بودن آنها نمیتواند انکار شـود،هـر چند که ممکن است تـولدی از طـریق ivf و یـا شبیه سازی( cloning )صـورت گـیرد،یا باور مردمان جـوامع مـختلف و نگرش آنها به مرگ یا تولد متفاوت باشد.به هر حال آن موجود (1). bstaille george (1962) eroticism,death &; sensuality,trans dalwood.m.city lights books.u.s.pp. 40-48.
(2). jantzen-g. (2004) foundation of violence,routledge.london.pp. 21-31.
&%02609QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 44)
شبیه سـازی شـده در لحظهای به دنیا میآید و آن یـکی بـا فراگردی مـیمیرد،چـه او را بـه خاک سپارند،چه بـسوزانند،چه به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشته باشند و چه مرگ برای آنها پایان و عدم بـاشد.مـا شاید نتوانیم تمامی پدیدههای جهان انـسانی را بـه زبـان تـقلیل دهـیم که خود نـه تـنها یک نظریۀ بزرگ میشود،بلکه اصرار به«جهان گستر»بودن آن است که هر دو در گفتمان علمی امـروزین اعـتباری نـخواهد داشت.پس بر خلاف روش شناسی خانم جنتسن در تـبار شـناسی خـشونت و مـرگ بـا تـکیه بر طبیعی زدایی میشل فوکو،میتوان مردن را به عنوان امری طبیعی-به معنی زیست شناختی-پذیرفت و اینکه پذیرش آن یا هراس از آن در تاریخ غرب از آغاز عصر هومری-که نـوشتار مهمی چون ایلیاد و اودیسه را از آن در دست داریم- تا کنون یعنی در تاریخ نوشتاری غرب تحولات زیادی داشته است،ولی اینکه در چه دورهای مرگ در غرب تابو بوده چندان توافقی وجود ندارد.
بسیاری از پژوهشگران از 1960 بـه بـعد«انکار مرگ»یا«تابوی مرگ»را در غرب مورد توجه قرار دادهاند.اصطلاح جفریگورر را بسیاری از مؤلفان جذاب یافته و آن را در نوشتههای خود به کار بردهاند.مثلا ناشر کتاب توجه انسان به مرگ کـه آرنـولد توینبی،مورخ معتبر انگلیسی در 1968 ویراستاری آن را به عهده داشت،در پیشگفتار خود،چنین نوشت:
اندیشۀ[انتشار]این کتاب به پنج سال پیش باز میگردد،زمانی که بـحث مـرگ واقعا پورنوگرافی جدیدی به نـظر مـیرسید،موضوعی سرّی و شرمآور،کاملا در تقابل با محاسن زندگی فزایی مانند جنسیت،عشق،آزادی و نامیرایی.1
البته باید توجه داشت که«تابو»ی مرگ،لااقل از زمانی که دهـ فـرمان به موسی رسید،بـا جـنسیت در تقابل نبود.[فقط از این نظر جنسیت رو به زندگی و زایندگی و لذت داشت و مرگ رو به خشونت،ویرانگری،نیستی و اندوه در تقابل بودند.]ژرژ باتای در نوشتۀ خود که عنوان«پیوند بین تابوها و مرگ»دارد،دو فرمان از فرامین ده گـانه تـورات را به عنوان اسناد پیش تاریخی رابطه مرگ و جنسیت ارائه میکند که:«شما نباید قتل کنید»و«شما نباید به عمل (1). denniston robin (1988), man's concern with death,toynbee.a et al.,mc graw-hill books.london ؛ p. 9.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 45)
شهوانی دست بزنید مگر در زناشویی».1این همین دو نبایدی است که فروید،بـیپرواترین تـابوشکن قرن بـیستم،در همان دو دهۀ آغازین تاریخ روانکاوی به آنها پرداخته بود.در واقع فروید،انگار فقط به سراغ تابوها،یـعنی نبایدها میرفت،چون همۀ چیزهایی که ناگفتنی یا دست نزدنی بـودند سـانسور و واپسـزده( repressed )میشدند و در حیطۀ کار او که حیطۀ ناخودآگاه بود،قرار میگرفتند.فروید فرزند مدرنیته بود و در عصر فرهنگ ویکتوریایی و یـهودیت مـحافظهکار پرورش یافته بود که در آن جنسیت و عشق و نیز جنون و مرگ،چهار تابوی عمدهای به شـمار مـیآمدند کـه دون شأن اهل علم و فلسفه بود،تا دربارۀ آنها سخنی بگویند.ولی مانسل پتسون به درستی اظـهار میدارد که:«مرگ همیشه در فرهنگ غرب تابو نبوده است.»
یک دیدار تفریحی از اروپا مـرگ را در نقاشیها،مجسمهها،کندهکاریها،گـورها و یـادمانها نشان میدهد-زنجیرۀ تاریخی از مشغولۀ ذهنی تمدن غرب با مرگ در سراسر تاریخ فرهنگی ما.2
در واقع،شاید از آغاز تاریخ نوشتاری غرب،از حماسههای ایلیاد و اودیسه و عصر تراژدی تا سیطرۀ مسیحیت در اروپا مرگ و خشونت،بـخش مهمی از فرهنگ غرب بوده است.در سالهای اخیر کتابهای مهمی در این باره در اروپا و آمریکا منتشر شده است.فیلیپ اریه، ریشههای خشونت و مرگ را در میراث یهودی-مسیحی فرهنگ غرب میبیند که مرگ انسان در مرکز زنـدگی فـرهنگی آن قرار داشته است.3در حالی که همانطور که اشاره شد،حتی پیش از گسترش مسیحیت در اروپا که از طریق اسکندریه به یونان و رم رسید،فرهنگ یونان باستان و امپراطوری روم،پیشاپیش با مرگ مشغلۀ ذهنی داشـت.
از آغـاز رنسانس بود که به تدریج اندیشۀ زندگی جایگزین اندیشۀ مرگ شد و از زمان میشل دومونتین و فرانسیس بیکن،«انکار هراس از مرگ»که از زمان افلاطون در غرب آموزش داده میشد،با پذیرش هراس از مـرگ جـایگزین شد.به دکارت که میرسیم شوق زندگی و هراس از مرگ در کنار هم بیان میشود.این هراس از مرگ که برای توماس هابس تجربۀ شخصی بسیار جدی و مهمی به شمار میآمد،در انـدیشه سـیاسی وی والایـش (1). bataille.g. (1962) eroticisim,death & sensuality.trans.dalwood.m.citylights books. u.s.pp. 42.
(2). mansell pattison.e (1977) the experience of dying.spectrum book.n.j,pp. 7.
(3). aries.p. (1974), in the experience of dying,spectrum books,n.j.pp. 7.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 46)
( sublimation )یافت.هابس انسان را به دلیـل جـنگ هـمه با همه و تشدید هراس از مرگ و نا ایمنی و به خاطر دستیابی به امنیت و آرامش،ناگزیر از گزینش لویاتان میدانست.همانطور که قبلا گـفته شـد،هـراس از مرگ در دیالکتیک رابطه خدایگان و بنده هگل تئوریزه شـد،و پذیـرش مرگ در فلسفه شوپنهاور به شکل«انکار خواست زندگی»در آمده است.ولی طرد جدی اندیشۀ مرگ در اندیشمندانی مانند اسپینوزا و نـیچه بـارز شـد،به خصوص پس از نیچه. از این رو برخی گمان میکنند انکار مرگ از حـدود 1900 در غرب به تدریج رایج شد.فیفل (1963)شواهدی برای آن ارائه میکند،و میگوید که«از اواسط قرن بیستم است که دیگر مـرگ در انـدیشۀ انـسان متمدن وارد نمیشود.مرگ تابو شده است».1پتیسن مینویسد:
از ده سال قبل تـا کـنون،موضوع مرگ و مردن هم برای عموم مردم و هم برای جامعۀ علمی تابو بوده است.در ده سال گـذشته جـامعۀ آمـریکایی بیدار شد که بداند مرگ از فرهنگ ما اخراج شده است و در فراگرد اخـراج مـرگ،مـا مردن را اخراج کردیم.2
رزماری گوردون(1978)نیز مینویسد:
حداقل به مدت نیم قرن،مرگ تـابوترین سـوژه در جـهان غرب بوده است،بسیار بیشتر از سکس.3 این گفته با آنچه فیفل میگوید هماهنگ اسـت.و مـیدانیم که احتمالا نظریۀ جنسی فروید-با تمام حملاتی که به آن شده است-فـرهنگ غـرب را بـیشتر متحول ساخته است تا آنچه وی در مقالات خود دربارۀ جنگ و مرگ یا«فراران مرگ»ارائه کـرد.در واقـع مقالۀ«فراسوی اصل لذت»او که به میل انسان به مرگ تأکید داشت،حتی تـوسط بـرخی از حـواریون او پذیرفته نشد. شاید بتوان گفت که پذیرش مرگ برای خود فروید هم دشوارتر از بحث در مـورد تـابوی جنسی بود.با اینکه نخستین دانشوری بود که در همان سالهای اولیۀ جـنگ اول جـهانی بـه مسألۀ جنگ و مرگ از یک سو و مسألۀ«داغداری و ملانکولی»از سوی دیگر پرداخت،ولی برای ارائۀ مقالۀ«فراسوی اصـل لذت»تـجربۀ یـک جنگ،از دست دادن یک دوست نزدیک و (1). mansell pattisrm.e (1977) the experience of dying,p. 7
(2). ibid,pp. 1
(3). gordon rosemarry (1978) dying & creativity ؛ society for analytical psychology.ltd. pp. 5.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 47)
مرگ دختر و نوهاش،ضروری بود!اگـر چـه پیش از انتشار دوستش را شاهد گرفت که پیش از مرگ دخترش نوشتن مقاله پایان یافته بود!ولی گذشته از ایـنها آگـاهی از بیماری خویش و نخستین اعمال جراحی خود او در سال 1918 روی داده بود-یعنی شخصیترین تجربۀ خـطر مـرگ!به هر حال هر چه بود نـشان مـیداد کـه سخن گفتن دربارۀ مرگ برای اذهان مـدرن و پذیـرش اندیشۀ مرگ،همواره دشوار بوده است.فیفل گزارش میدهد که پزشکان بیش از مـردم عـادی مرگ را انکار میکنند.حتی روانـپزشکان کـه برای حـساس بـودن بـه احساسهای انسانی تربیت شدهاند،از مرگ اجـتناب مـیکنند.1وال( wahl )نیز مینویسد:
جالب است که اضطراب مرگ،وقتی در متون روانپزشکی به چـشم مـیخورد که معمولا فقط به عنوان مـشتقی یا پدیدهای ثانویه تـوصیف مـیشود و اغلب به عنوان صورتی از«تـرس اخـتگی...» که بیشتر قابل تحمل است.جالب است اگر که این صورتبندیها را در خدمت نـیازهای دفـاعی خود روانپزشکان بدانیم.2
نکتهای کـه وال در رابـطه بـا«اضطراب مرگ»و«تـرس از اخـتگی»بیان میکند،اشاره بـه مـناقشۀ فروید دارد با برخی از شاگردان خود مانند اتو رنک و روانپزشکانی مانند استانلی هال که بـر «هـراس از مرگ»به مثابۀ پایهایترین اضطراب انـسان تـأکید داشتند،ولی فـروید پایـهایترین اضـطراب را«اضطراب اختگی»میدانست.
مـری ویلیامز،روانشناسی در لندن،با بررسی مقالات منتشر شده دربارۀ مرگ،خودکشی و قتل در 1961 و مقایسۀ آنها بـا مـقالات منتشر شده در 1931،نشان داد که گروه اول فـقط کـمی بـیشتر از گـروه دوم بـودهاند.در حالی که مـقایسۀ تـعداد متخصّصان در زمینۀ روانشناسی و روانپزشکی و مقالاتی که در زمینههای دیگر انتشار یافته بود افزایش بسیار زیادی داشتند. بـنابراین بـه ایـن نتیجه میرسد که:
در فرهنگ غرب واقعیت جـهان گـستر مـرگ مـوضوعی اسـت کـه نسبتا به صورت تابو باقی مانده است.3
(1). feife.h. (1965)" the function of attitudes fowards death " in death & dying.
(2). wahl.c.w (1958)" the fear of death " quoted in death & dying,pp. 10.
(3). williams.maru (1966) qouted in gordon rosemary (1978) dying & creativity.society for analytical psychology.ltd.pp. 5.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 48)
البته وی در تحقیق خود در مییابد که در اواخر سالهای 1950 در غرب ناگهان«انفجار علاقه به مرگ»مشاهده میشود که وی آن را به«تهدید نابودی کـامل با بمب هیدروژنی و آزمایشهای اتمی در جوّ»نسبت میدهد،واقعیتی که رزماری گوردن نیز به آن تأکید میکند. خطر بمب هیدروژنی مردم را وادار کرده است تا بفهمند مرگ بار دیگر واقعا با گـامهای بـلند بر زمین در حرکت است،و نیز اینکه نژادکشی در زمان زندگی ما یک امکان واقعی و علم فاحشهای است که با قتل و مرگ به همان آسانی نزدیکی میکند که با سلامتی و زنـدگی.1
از ایـن رو رزماری گوردن نیز با مری ویلیامز هماهنگ مینویسد:
مع هذا طی چند سال گذشته،هم در مطبوعات مردمپسند،هم در رادیو و تلویزیون و در نوشتههای علمی،مـوضوع مـرگ،ناگهان از وضعیت تابوئی خود،بـار دیـگر بیرون آمده است.2
البته گرچه از 1960 به بعد،توجه به مرگ چنان افزایش یافت که شاید بتوان آن را به بازگشت به پیش از مدرنیته تعبیر کرد،بـا ایـن تفاوت که این بـار مـرگ اندیشی در غرب به همراه هراس بسیار از مرگ بود.هیچ تردیدی نباید داشت که حضور بمب اتمی در دو سوی آتلانتیک و قرار گرفتن کلاهکهای اتمی شوروی به سوی شهرهای اروپایی و جنگ سرد،کـه بـا کشت و کشتار در ویتنام، جنگ خلیج خوکها و مسألۀ کوبا و اضطراب از اینکه هر آن،یک جنگ فراگیر و نابود کننده آغاز شود،هراس از مرگ را در غرب به ابعاد بسیار واقعی و ملموس افزایش داد.ولی اینکه تابوی مـرگ در غـرب را به نـیمۀ اول قرن بیستم نسبت دهیم باید با احتیاط صورت گیرد.
همانطور که قبلا هم اشاره شد،جنگ جـهانی اول مرگ را از وضعیت تابوئی خود در اروپا خارج کرد.مقالۀ«اندیشههایی در خور ایّام جـنگ و مـرگ»فـروید در 1985 اشاره به همین مسأله دارد،در آن قسمت که وی تأکید میکند که جنگ،غرب را فریفتار زدایی کرده و نگرش تازهای بـه مـرگ به وجود آورده است.در همان سال است که نخستین مقاله را دربارۀ «سوگواری و ملانکولی»مـنتشر مـیکند.البـته این درست است که بیش از ربع قرن طول (1). gordan,rosemary (1978) dying & creativity.society for analytical psychology.ltd. pp. 9.
(2). ibid.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 49)
میکشد تا بار دیگر لیندمن(1944 lindemann )1به اهـمیت سوگواری و رویارویی با مرگ بپردازد،موضوعی که از 1951 با مطالعات بالبی( bowlby john )دربارۀ اضطراب جـدایی و از دست دادن،و نیز پژوهـشهای کـالین ماری پارکر( c.m.parkes )2دربارۀ«داغداری»و «سوگ»گسترش پیدا کرد.در 1966 جان هینتون3( j.hinton )و سپس الیزابت کوبلر-راس (1970 elisabeth kubler-ross )به مسألۀ رویارویی انسان با مرگ در بیماران محتضر پرداختند که مبحث تازۀ دیگری در حیطۀ روانپزشکی بود.در همان زمـان هم کوبلر-راس با نگرانی میپرسید:
اگر اکنون به جامعۀ خود بنگریم ممکن است از خود بپرسیم که چه به سر انسانی میآید که در جامعهای غافل از مرگ زندگی میکند.4
پس این دو حوزۀ عمده،یـعنی سـوگواری و از دست دادن دیگری و نیز رویارویی با مرگ خود در بیماریهای کشنده مثل سرطان و ایدز بود که سیل مقالات و کتابها دربارۀ مرگ را از دهۀ 1960 به بعد موجب شد.ولی تابوی آن در همان سالهای اولیۀ جـنگ جـهانی اول شکسته شده بود.
حوزۀ دیگر مربوط به ترس از مرگ و اضطراب نابودی بود که با مقالۀ اتو رنک در 1914 و سپس مرگ هراسی( thanatophpbia )استانلی هال شروع شد.ترس و اضطراب مرگ،البته مـسألۀ تـازهای نبود،کر کهگور و در قرن نوزدهم با نوشتههای فلسفی خود به آن پرداخته بود. ترس و لرز( fear &; trembling )و ناخوشی معطوف به مرگ( sickness unto death )باب تازهای در فلسفۀ غرب میگشود که شکوفایی آن را در قرن بیستم با فیلسوفان و نـویسندگان بـرجستۀ هـستی مدار( existentialist )میتوان مشاهده کرد؛در رأس آنـها مـارتین هـایدگر،کارل یاسیرس،ژان پل سارتر،آلبر کامو و نویسندگانی چون پل تیلیش و دیگران.مارتین هایدگر، کتاب بزرگ خود هستی و زمان را در 1926 نوشت و در آن کتاب بود کـه«دازایـن»را بـا «به سوی-مرگ-بودگی»تعریف کرد.در واقع ایـن تـنها فروید نبود که در مقالۀ«فراسوی اصل (1). lindemann.e (1944)" symptomatology & management of acute grief ". am.j.of psychiatry ,101:141-148
(2). parkes.c.murry (1964)" grief as an illness ". new society.vol ix.
(3). hinton.j.m. (1967) dying.penguin books baltimor.
(4). kubler-ross.elisabeth (1970) on death & dying.tavistock pab.p. 10.
&%02610QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 50)
لذت»انسان را با«فراران مرگ»( death trieb )میشناخت و«مقصد زندگی را مرگ» میدانست،بلکه اندیشۀ افلاطونی مـرگ،بـار دیـگر توسط او در حوزۀ طب و روانشناسی و توسط مارتین هایدگر در فلسفه،به قـرن بیستم آورده میشد.همزمان با آنها اندیشۀ مرگ با جنگ جهانی اول در ادبیات گسترش مییافت.پل والری در 1919 دربارۀ مرگ اروپا و مرگ تمدن مـینوشت و آنـدره مـالرو از«مرگ انسان»خبر میداد و پل تیلیش قرن بیستم را«عصر اضطراب»میخواند.بـازتاب جـنگ و هراس از مرگ بر آثار اکسپرسیونیستها،سوررئالیستها و مدرنیستهای غرب اثر گذاشته بود.احساس وحشت،غریبگی و سردرگمی و نـاامنی،در فـاصلۀ دو جـنگ شاید بیش از همه در آثار کافکا و کامو مشهود بود.ولی کسی که بیتردید سـردی و وحـشت و تـنهایی مرگ را از جنگ دوم جهانی به نیمۀ دوم قرن بیستم آورد و پیشگام روحیۀ مرگاندیش غرب عصر پست مـدرن بـوده،سـاموئل بکت است.در روایت او از انسان بعد از جنگ است که میتوان رویارویی هولناک انسان غربی را بـا مـرگ لمس کرد.کریستفر ریکس در کتاب کلام محتضر بکت مینویسد:
بیشتر مردمان،بیشتر اوقـات مـیخواهند بـرای همیشه زندگی کنند.ولی حقیقت دیگری هم هست: تمنای نسیان.هنر ساموئل بکت،گونهگون،بـا درد،شـوخی و طنز،این حقیقت را عجین میکند،این باور ماندگار کهن را که مردن بهتر از زنـده بـودن اسـت و بهترین،هرگز زاده نشدن....1
بکت خود نویسنده شد،به هنگامی که به سخن خویش اصـل مـرگ را دریافت.2
بکت شاعر نسیان،تنهایی و تباهی بود که هر سه به یـک تـجربه مـیرسید،تجربۀ مرگ و پایان. پس بکت شاعر مرگ و پایان بود،و البته انتظار و احتضار!در نخستین رمان خـود مـورفی کـه یک سال پیش از جنگ(1938)منتشر کرد،حرکت به سوی این نسیان و ایـن مـرگ را با نزدیک شدن به نیروانای بودا روایت میکند.مورفی قصد دارد با جدایی ذهن از بدن خود بـه نـیروانا برسد و یا به مرگ که در انتها به شکل مضحکی به آن میرسد.سـهگانه مـولوی،مالون میمیرد و نام ناپذیر که از خاکستر جـنگ دوم بـرخاستهاند،هـمه به گونهای روایت مرگاند. (1). rickes christopher (1990), beckett's dying words,oxford university press 1993, oxford.
(2). hassan,ihab (1971)؛ the dismemberment of orpheus.university of wisconsin press. u.s.a.pp. 5.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 51)
صدایی که از دور،از ذهـنی سـرگردان و از میان ویرانهها شنیده میشود.صدایی که در نام ناپذیر صدایی بینام میشود،«نام نـاپذیری کـه وقت چندانی برای زندگی نـدارد»،صـدایی از پشت شـکست،سـکوت مـرگ،و شاید صدایی از پس گور که در ادبیات پسـت مـدرن شنیده میشود؛شاید صدای او رفئوس،صدایی که از سر بریدۀ ارفئوس در حرکت بـر رودخـانه زمان شنیده میشود.ایهاب حسن دربـارۀ او رفئوس و ادبیات پست مـدرن مـینویسد:
کیشی که ما با نـام او هـمراه میکنیم کلمه و گوشت را در رقص هستی به هم میآمیزد.این که او رفئوس میخواند و آواز او سـنگها،درخـتان و حیوانات را به جنبش وا میدارد،دلیـلی سـاده دارد. او رفـئوس آوازهخوان،خود را بـه طـبیعت باز میگرداند و با زنـدگی رازآمـیز چیزها حرکت میکند.
ولی بکت،سکوت مرگ را مینویسد،و در تاریکی و در انتظار میگرید.بکت،تهی نیستی را بـا رقـص واژهها میآمیزد.دیگر از رقص هستی خـبری نـیست،از زندگی رازآمـیز خـبری نـیست،همه چیز نشانۀ کـمترین پس ماندۀ زندگی است.فقط«در سکوت و در جنبشی» درد بودن حس میشود.»ما به پایان رسیدهایم،به پایـان جـهان،به اپوکالیپس!به نسیان، به هـیچی،بـه نـیروانا!مـا بـه تابوی دیگری رسـیدهایم.شـاید در غرب نیز به مانند شرق مرگ اندیشی چیره شده است!همانگونه که فروید پیشبینی کرده بـود،جـنگ،انـسان غربی را وا داشته که نگرش خود را تغییر دهـد؛وا داشـته تـا مـرگ را بـبیند،و وادار شـده تا مرگ را دیگر انکار نکند و به جای شایستۀ خود باز گرداند.ولی جنگ دوم و هراس از بمب اتمی که هیروشیما را یک باره نابود کرد،جنگ دیگری بود و فریفتار زدایی دیـگری حاکم شد!هراس از نابودی اتمی،مرگ را در غرب بار دیگر جا به جا کرد.مرگ را از جای شایستۀ خود که در پایان بود،به جلو آورد.مانند آنچه در شرق رخ داد،مرگ از پایان به آغاز آورده شـد.لااقـل در پست مدرنیته،وسوسۀ مرگ،جای انکار مرگ را گرفت.اکنون پیشبینی شورپنهاور را میبینم:شرق به غرب آمده است!و اکنون اپوکالیپس و پایان!و اکنون بودیسم،نیروانا، نیندیشیدن یا اندیشیدن به هیچ و پایـان انـسانی که بودنش استوار به اندیشیدن بود!«مهر هفتم» بر گمان«ساتیرگون»فلینی،«سالوی»پازولینی و«اینک آخر الزمان»فرانسیس کوپرلا روایت این اپوکاپیس مـدرن در سـینا بود که به«ایثار»تـارکفسکی مـیرسد.در فیلم کوپرلا فرمانده آمریکایی که باید نماینده افراط خواست زندگی و قدرت بود،در فرهنگ کامبوج جذب و با الگوی ابتدایی یک رهبر بودایی بر مردمان اسـطوره انـدیش جنگل فرمان میراند و تـارکفسکی
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 52)
در بـرابر مدرنیته با عرفان و راز مداری اسلاو همسو میشود.نیچه آژیر را کشید و بکت آپوکالیپس مدرن،بازی انتظار و فقر زدگی و نکبت زندگی مرگبار را روایت کرد و زندگی زمینی بیمعنی شد!بیمعنایی و پایان-مرگ انـسان،مـرگ سوژه و مرگ معنا اعلام شده است. آیا به تابوی تازهای رسیدهایم؟به تابوی زندگی مدرن که باید از آن شرمنده بود؟!به پورنوگرافی بودن...؟به تاریکیهای نمور اهرام مصر؟!برای اروپای پست مدرن چه روی داده است؟چه به سر انـسان انـدیشندۀ خردورز آمـده است؟!
6-پست مدرنیته،حس پایان یافتگی و آپوکالیپس
انگار بخشی از جهان مدرن به موقعیت فرو بسته(آپوریای)خویش در بـرابر مرگ و نابودی رسیده است.گذشته از جوامع شرقی،اکنون بخشی از جهان غـرب و نـه تـمامی آن-شاید فقط بخش اندکی از آن-نگاهش به انسان و جهان انسانی در پی معنا شدگی،نااندیشندگی، افول خرد و آپوریـای پایـان است.البته غرب،به ویژه غرب غیر اروپایی که طی دو قرن گذشته بـه دور از مـیدان جـنگ و فاجعه زیسته و در گستردگی پهناور خود که اکنون در فراگرد جهانی شدن،شرق و دیگر جوامع کره زمـین را فرا گرفته است،در راستای آرمانهای مدرنیته و یا در تلاش برای دستیابی به آنها،بـا شتاب روزافزون راه میپیماید و هـمچنان نـگاهش به زندگی و پیشرفت انسان خردورز به آیندهای روشن است گرچه هنوز به شدت با افراد در خواست قدرت مبانی مدرنیته را مخدوش و آلوده کرده است.ولی بیتردید بخشی از غرب، بخصوص بخشی که از انقلاب کبیر فـرانسه به این سو همواره با جنگ و یا بحرانهای اقتصادی-سیاسی،دگرگونیهای مرزهای جغرافیایی و تغییرات هویت ملی درگیر بوده است،از جنگ جهانی اول یا حتی پیش از آن،به تدریج ولی آشکارا،اضطراب نابودی ( annihilation anxiety )،ترس از هـم فـروپاشیدگی( disintegration )،پایان و مرگ را در اعماق وجود خود حس میکند و گاه با امید یا نومید،انگار به زندگی ناگزیر ادامه میدهد،تا مرگ گریز ناپذیر را به تعویق اندازد!
برخی آغاز این دوران را به«خـدا مـرده است»نیچه نسبت میدهند ویا شاید به دوران پایان قرن نوزدهم- fin de siecl- ولی بیشتر نگاهشان به جنگ است؛به آغاز جنگ جهانی اول، آنجا که فروید به فریفتار زدائی( disillusionment )از ذهن غربی در رابطه بـا تـضویری که از خود و تمدن مدرن داشت سخن گفت؛«اخلاق دون مایهای»که دولتها در نقش خود به عنوان
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 53)
«پاسداران هنجارهای اخلاقی»از خود بروز دادند و«درنده خویی»که شهروندان غربی به مثابۀ اعـضای«بـالاترین تـمدن انسانی»به نمایش گذاردند.1و بـیش از آن،شـاید در پایـان جنگ بود که به تدریج به خود آمدند و ناباورانه تمدن معاصر خود را به داوری نشستند.جنگ برزگ،پل والری(1919)هملتگونه را با افسوس و انـدوهی عـمیق بـه شکننده بودن تمدنها آگاه کرده بود؛ به شـکننده بـودن تمدن غرب مانند تمدنهای گذشتهای چون تمدن نینوا،بابل و تخت جمشید!پس به«مرگ اروپا»و«مرگ تمدن غرب»میاندیشید و مینوشت کـه:
مـا تـمدنهای متأخر...ما نیز اکنون میدانیم که میرائیم.2
بنابراین،پس از«مرگ خـدا»و«مرگ اروپا»به«مرگ انسان»میرسیم که آندره مالر و در قصهای از زبان انسانی آسیایی به دوست اروپاییاش باز میگوید.3البـته انـسانی کـه مالر و در نظر داشت،انسان خردورز مدرنیته بود که اگر هم هـنوز نـمرده بود،با آن جنگ ویرانگر و وحشیانه،نشانههای احتضار در او پدیدار میشد،یا که آنان چنین دریافت میکردند!اودن ( w.h.auden )بـه اضـطراب انـسان تنها در جهان مدرن پرداخت و در عصر اضطراب(1947) آن را به زندگی بیهدف نسبت داد.تی.اس.الیـوت هـم انـسان تهی(1925)را نوشت. روانکاوان میگفتند که انسان کمتر از آنچه میپندارد،خردپذیر است.فرانتس الکساندر4 رئیـس انـتیتوی روانـکاوی شیکاگو،نشانههای انحطاط را در سالهای بین دو جنگ در عصر بیخردی چنین توصیف کرد:
در اروپا من شاهد بـودم کـه دنیای جوانیم به سرعت از هم فرو میپاشید.و استانداردها و ایدئالهایی که طبیعت پانوی مـن شـده بـودند ناپدید میشدند.مانند بیشتر ناظران اروپایی این سالهای پرحادثه، شاهد فراگرد انحلال دورانی فـرهنگی بـود،پیامد آن چه پیش میآمد،روشن نبود.ولی چیزی که روشنتر مینمود،آن بود که چـیزهایی نـابود مـیشد،بالاترین ارزشهایی که میشناختم...هر کسی (1). freud.s (1915)" thoughts for the times on war and death " s.e vol xiv,vantige edit 2001. london.pp. 280.
(2). valery paul (9191) the crisis of mind.collected works.vol 11 n.y. 1962 pp 23.
(3). malraux andre (1925) la tentation de i'occident,quoted in main currents of western thought.f.baumer 1978 yale university pp. 651.
(4). alexander,franz (1942) our age of unreason.j.b.lippincott pp. 7.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 54)
به انتظار بدترینها بود؛نگران،تحت فشار و به خـود مـشغول،با آیندهای نامشخص و با مشکلات عملی و اضطرابآور کنونی،شعار«نخست زندگی کـن و بـعد و بـعد فلسفه ورزی»اصل حاکم شد.
پس آنچه در جریان جنگ اول و سالهای پس از آن مشاهده میشد،افول خرد بود و بروز رفـتارهای خـردگریزی کـه بالأخره،در نازیسم و فاشیسم متجلی شد که شعارش«زنده باد مرگ»بود،و بـا کـشتار و ویرانگری به نژادکشی و کورههای آدمسوزی رسید.ایدئولوژی و حکومتی که به رغم هشدارهای اهل اندیشه،با رأی آزاد تـودههای مـردم و استوار بر خرد عوام( populist reason )برگزیده شده بود،چیرگی داشت!انگار همۀ مـردم راه مـرگ را پیش گرفته بودند!چرا باید مرگ را بـر میگزیدند؟از جـنگی بـر آمده بودند و آنگاه بحرانهای اقتصادی که بـه رکـود و فقر رسیده بود و ظهور منجی قدر قدرتی که نجات و رستگاری را نوید میداد و مـردم نـه به آزادی و شأن انسانی میاندیشیدند و نـه بـه اعتلای فـرهنگ و تـمدن، بـلکه به پایهایترین نیازهای خود برای بـقا تـوجه داشتند،و گرنه مرگ!مرگی که به هر تقدیر ناگزیر بود؛مرگی کـه فـروید در«فراسوی اصل لذت»،غریزه(یا فراران)آنـ را در انسان دید؛ لااقل در انـسان اروپایـی دوران جنگ اول دید و آن را به همۀ انـسانها تـعمیم داد و جهان گستر ( universal )دانست.این پدیده شوق و خواست مرگ بود،آن گونه که در بـرخی مـذاهب شرقی در هندوئیسم،مانویسم،برخی فـرقههای عـرفانی و غـیره...حتی در رهبانیت مـسیحی آشـکارا وجود دارد؟یا به تعبیر شـوپنهاور،بـر عکس،باید گفت که«خواست زندگی»قاعده است و آنچه خواست مرگ به نظر مـیرسد،در واقـع«انکار خواست زندگی»است.دلیل عـلمی آن نـیز شاید تـنازع بـقای«مـالتوس»و«بقای اصلح»داروین اسـت،که در شرایط خاصی بر خواست زندگی غلبه میکند،چه در فردی که آزادانه و دلبخواه به زنـدگی خـود پایان میدهد،یا آن فرقههای مـذهبی در قـرن بـیستم کـه بـه خودکشی دستهجمعی روی آوردنـد،و چـه آن حزب و ایدئولوژی خاص که در اوج اعتلای عصر خرد،شعارش«زنده باد مرگ»بود،و یا آن ملتی که بـا رأی آزاد خـود آن را بـرگزید،و نه تنها خود،بلکه جهان را به طـرف مـرگ کـشاند و جـنگی را دامـن زد کـه پس از میلیونها کشته و چه بسیار ویرانی،پایانش با مرگ فجیعتری ممکن شد؟با فاجعۀ نابودی اتمی تمامی دو شهر،و فاجعۀ هراس از نابودی هستهای که انسان غربی را در همۀ سالهای جنگ سرد-کـه نیم قرن طول کشید-و حتی پس از پایان جنگ سرد،هنوز هم با همان هراس از نابودی هستهای به سوی مرگ نگه داشته است و در
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 55)
موقعیتی فرو بسته و ناگزیر،با فلسفۀ متناهیت( finitude )و بـه انـتظار اپوکالیپس،مرگ را در همۀ آنچه خود آفریده تکرار میکند.از همان مرگ اروپا و انسان گرفته تا مرگ سوژه و مؤلف ،و هر زمان پایان چیزی را اعلام میدارد؛از پایان ایدئولوژی گرفته تا پایان تمدن و پایـان تـاریخ!و به قول هابر ماس«فیلسوفان نیز بدرودهای خویش را جشن میگیرند.1یکی خود را پساتحلیلی میخواند،دیگری خود را پساساختار مدار یا پسامار کسیست!»انگار هـمه بـه پسا-مداری( post-ism )خود رسیدهاند،هـمان گـونه که در دهه 60 قرن بیستم،دانیل بل، پس از ارائۀ«پایان ایدئولوژی»از«پایان-مداری»( end-ism )سخن میگفت!پایان و مرگی که از ادبیات پایان قرن نوزدهم آغاز شد تا از داستایفسکی و کـافکا بـه آپوریای قهرمانان بکت و صـدای پس از گـور ادبیات پسامدرن برسد؛اپوکالیپسی که با تصویری هر چه عمیقتر و گستردهتر در ادبیات،هنر و فلسفۀ قرن بیستم و بیش از همه در ادبیات داستانی و سیمای اروپای دهۀ 60 و پس از آن دیده میشود.در حقیقت انگار این نگاه اولیس اسـت کـه همه جا هست؛از اولیس جیمز جویس تا اودیسۀ فضایی استانلی کوبریک؛نگاه اولیس هومری به مرگی که هر جا به کمین او نشسته است و او باید از آن بترسد و بگریزد.زیرا نگاه انسان هـومری بـه زندگی اسـت و آرزویش باز گشت به خانمان خویش است و اگر هم تن به مرگ بدهد،آن گونه که آخیلیس داد،تـن دادن به مرگی زیباست تا قهرمان را در شعر شاعران جاودانه کند.ولی انسان پسـت مـدرن،نـه با ستیز شکوهمند با سرنوشت،بلکه با شکوهی نکبتبار زندگی میکند.«شکوه نکبتبار»این تعبیر فرانک کـرمود اسـت از نوشتار بکت،که نکبت و فقر انسان را با نثری باشکوه روایت میکند.شاید هـیچکس مـانند کـافکا رمز و راز گمگشتگی انسان محکوم را در موقعیتی خوفناک ولی با بیم و امید و حیرت از جهانی چون جهان بین دو جـنگ چنین فاخر به ما نشان نداده است،و هیچ کس هم مانند ساموئل بـکت، نکبت،درماندگی و احتضار انـسان مـدرن و خاکسترنشین پس از جنگ را چنین باشکوه تصویر نکرده است؛احساس نکبت و درماندگی که انسان اروپایی پس از جنگ همراه با آگاهی از متناهیت( finitude )و زمانیت و با انتظار بیپایان و بیهوده-همان گونه که در تراژدی-کمدی به انـتظار گودو روایت میشود-و نیز با بازگشت اندیشه و باوری اپوکالیپتیک و گیر افتادن در هرمنوتیک زبانی پیچیدهای تجربه میکند؛هرمنوتیکی که (1). habermas jurgen (1988) postmetaphysical thinking,polity press,london,pp. 3.
&;%02611QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 56)
میباید با ساخت شکنی مفرّی برای معضلات مدرنیته میشد و خود مرز یا گـذر فـرو بستهای شده است!آپوریایی که به مثابۀ زندان بیمعنای زندگی انسان پست مردن و بنبست هزار توی نااندیشنده،ناپرسنده و نام ناپذیری شده است،که نوستالژیک به نظر می رسد.
قهرمانان بـکت انـگار از میان خاکروبههای آن جنگ سر بر میآورند؛همواره به انتظار! نیم مرده یا متحضر در آپوریایی که شاید هنوز هم نمیدانند به چه معناست.ولی مانند انسان کافکایی با پرسشهای بیپاسخ مـانده،سـرگردان و گمگشته نیستند،بلکه چون انسانهایی که میدانند قرار است این تعلیق را بازی کنند!میدانند که همه چیز بیمعناست،همۀ تفسیرها، تأویلها،دادهها،یافتهها،واژهها،حقیقتها!شاید همه چیز مـعلق اسـت ولی نـه سرگردان. گرچه گاهی به نـظر بـلاتکلیف مـیرسند،مانند به انتظار گودو،ولی آنچه روایت میشود بلا تکلیفی نیست،انتظار است که باید آن را زندگی کنند،مانند یک بازی کـه بـازیگر مـیداند بازی است و باید تکرار کند.آنچه ناگفتنی یـا حـتی نام ناپذیر است گفته میشود،خوانده میشود!
اکنون کجا؟اکنون کی؟اکنون چه کس؟ناپرسنده.من،بگو من.ناباور.پرسشها،فرضیهها،آنها را چنان بخوان،ادامـه بـده بـه رفتن،به رفتن،بخوان آن را رفتن،بخوان آن را به....
چه بـناست بکنم؟چه خواهم کرد؟چه باید بکنم؟...در موقعیتی که منم چگونه پیش روم؟با آپوریای ناب و ساده؟یا با تصدیقها و نفیهایی که ناارزنده شدهاند؟همچنان که به زبان آورده شـد یـا زودتـر یا دیرتر...و گرنه کاملا بیامید،ولی کاملا نومید.باید بگویم پیش از آن کـه پیـشتر روم، هر چقدر پیشتر روم،که بگویم آپوریا بیآن که بدانم به چه معناست...بهتر است که آغـاز نـکنم.ولیـ من باید آغاز کنم،یعنی بگویم باید به رفتن ادامه دم.1
و ایـن ادامـه دادن در آپوریـایی است که انسان«به سختی در آن گیر افتاده است.در واقع ادامه ندادن یا بیجنبشی اسـت!ایـن راه فـرو بستۀ بین تولد و نابودن است!جایی که نمیداند بناست چه کند،یا چه خـواهد کـرد،یا چه باید بکند!آپوریای که حتی نمیداند به چه معناست،به ایـن مـیاندیشد یـا به آن،یا اصلا اندیشیده است؟یا گفته است؟
در واقعیت من هیچ نگفتم،ابدا.ولی نجوایی شنیدم،چیزی سـکوت را مـخدوش کرده بود.2
(1). beckett.samul. (1952)" unnamable ", in trilogy,calder pub.pp. 293.
(2). beckett.samuel (1950), molloy,in trilogy,calder pub.pp. 119.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 57)
اینجاست که انگار اندیشهها از اندیشیدن باز میماند.یا جایی است کـه«انـدیشه انـدیشیدن» ضروری است.«یا تمامیاندیشه بر غیبت خود استقرار یافته است.»آن جاست که آپوریای هگل،مـتناهی در نـامتناهی است،برای دریدا،متن در هیچی یا حضور در غیبت است و برای دلوز،معنا در بـیمعنایی،و از ایـن روسـت که کانر کانینگام1آپوریا را یکی از بنیادهای جدی اندیشۀ غربی میداند.و از این جاست که دریدا مـینویسد:«بـه شـیوهای اندیشه معنایی ندارد» و ژاک لکان مینوید:«همۀ آنچه هست تنها در فقدان بودن زنـدگی مـیکند.»2در این جا اندیشۀ هیچی بنیاد بودن میشود.ژان پل سارتر و ژاک لکان در این نظر به هم نزدیک میشوند-در فـلسفۀ«بـودن و هیچی»یا در خلأ( void )امرواقعی( the real )که لکان آن را در بنیاد نظریۀ خود قرار مـیدهد.اگـر در نظریۀ فروید انسان به سوی مرگ فـرا رانـده مـیشد ( driven )در نظریۀ ژاک لکان انسان توسط مرگ فـرا رانـده میشود.در واقع اشتیاق به مرگ قلب شده است.3موریس بلانشو نیز مینویسد:«فـاجعه مـراقب همه چیز است.»4برای هـایدگر نـیز گفته شـد کـه دازایـن با«به سوی-مرگ-بودگی»مـعنا مـییافت.هانس-گئورگه گادامر در گفتگویی دربارۀ«موازنۀ منفی اندیشۀ غربی نسبت به پرسـش بـودن و به ویژه پرسشهایی دربارۀ معنای زنـدگی و راز مرگ،میگوید:
آنچه دربـارۀ هـایدگر نظر مرا جلب کرده بـود...بـاز اندیشی متافیزیک بود،در حقیقت به شیوهای که پرسش هستی و همراه با آن پرسـش زمـان و متناهیت( finitude )موضوع[اندیشه]او شد.بنابراین اگـر بـخواهید مـا فلسفه متناهیت داریـم و هـمزمان فلسفۀ زمانیت( temporality ).5
متناهیت نـه تـنها در فلسفۀ هایدگر و گادامر،بلکه در فلسفۀ دریدا،لویناس و برخی دیگر از فلاسفۀ اروپایی غیر انگلیسی زبـان نـیمۀ دوم قرن بیستم،که اغلب شـاید در آلمـان و فرانسه بـودند،جـایگاه عـمدهای پیدا کرد.البته بـه این گروه نویسندگان و منتقدان قلمرو ادبیات و (1). cunningham conor (2002), genealogy of nihilism,routledge,london ,235-237.
(2). lacan jacque (1966) ecrits,trans.sheridan,tavistock pub.london.
(3). ragland ellie (1995), essays on the pleasure of death.roughtledge.london,pp. 45,106.
(4). blanchot.maurice. (1986) writing the disastar.trans,pp. 85,106, amock.a. luncoln:university of nebraska press.pp. 3.
(5). gadamer.hans-georg (1999), a century of philosophy.trans cltman.london.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 58)
نظریۀ فرهنگی را نیز باید افزود؛نویسندگانی که در هر دو قـارۀ اروپا و آمـریکا فعال بودند. رابر یانگ گروه عـمدهای از مـؤلفان پسـت مـدرنیته را بـه گونۀ متفاوتی طـبقهبندی مـیکند و به جنگ دیگری مربوط میسازد.
اگر«به اصطلاح پساساختار مداری»فرآوردۀ لحظۀ تاریخی منفردی است،پس آن لحـظه احـتمالا مـی 1968 نیست،بلکه جنگ استقلال الجزیره است...در ایـن رابـطه،ایـن کـه سـارتر،آلتـورسر،دریدا و لیوتار و دیگران همه یا در الجزایر متولد شدهاند و یا شخصا درگیر رویدادهای جنگ بودهاند، اهمیت دارد.
اگر نظر رابرت یانگ را در مورد این مؤلفان و جنگ استقلال الجزیره محدود کـننده بدانیم، ولی میتوانیم بسیاری از نظریه پردازان قلمرو فرهنگ،ادبیات و فلسفۀ این دوره را با این وجه مشترک بازشناسی کنیم که غالبا در مکان فعالیت و زندگی خود یا«بیگانه»بودند،یا لااقل بومی جامعهای نبودند کـه در آن مـیزیستند؛از کامو،بکت،یونسکو،آرابال گرفته تا ادوارد سعید،همی بابا،ایهاب حسن،سپیواک،کریستیوا.برخی نیز به سبب خصوصیات فردی، همواره با این احساس بیگانگی و غربت زیستند،مانند آدرنو،فـوکو،ژنـه و...هلن سیزو ( helen cixous )که کودکی خود را چون دختر یهودی فرانسوی در الجزایر میگذراند،و بودن در سرزمین و جامعۀ بیگانه را با«دیده نشده به مثابۀ یک انسان»تـوصیف مـی کند و در ضمن به«جادوی دیـالکتیک نـابود کنندهای»اشاره دارد که جوامع پیشرفتۀ غربی با طرد، کنار گذاشتن یا برده کردن آنچه غریب( strange )است،دو نژاد پدید میآورند:«خدایگانها و بندگان»1و با این احـساس بـندگی است که این غـریبه زنـدگی خود را تجربه میکند و به این ترتیب در مرکز این روایت باز هم تهدید به طرد شدن،از دست دادن هویت و نابود شدن و یا دیده نشدن،هیچ شدن و بیمعنا شدن وجود دارد که همراه بـا احـساس بندگی و بردگی و سرکوب است؛احساسی که میتواند در هر جامعۀ سرکوب شده رخ دهد.استثمار، نژاد پرستی،استبداد،تبعیض و جنگ و هر نوع فاجعه از این دست میتواند در حضور آگاهی،به همین احساس پایـان،تـباهی و مرگ بـرسد.مفاهیمی که از قرن نوزدهم با سلطۀ (1). helen cixous (1986) the newly born woman.quoted in robert young's white mythologies,routledge london. 1990. pp. 1.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 59)
ماشین بر زندگی مدرن به تدریج به قرن بیستم رسید و در دوران پس از جـنگ و پس از استعمار( post-clonial )به سرعت گسترده شد.بدین ترتیب چه هجوم این مـفاهیم بـه فـرهنگ غرب به سبب غلبۀ تکنولوژی به زندگی مدرن و شتاب زمان در مدرنیته باشد و چه به سبب حضور ایـن انـدیشمندان«به اصطلاح غریبه»،چه به علت موقعیت جنگ و بحران که ترجیح میدهم آن را مـوقعیت«فـاجعهزده»بـنامم-موقعیتی که مثلا شرق به مدت چند قرن پس از هجوم مغولان و تیموریان تجربه کرده بود؛مـوقعیتی که افراد حتی در سرزمین استبداد زاده و استثمار شده خود میتوانند«به اصطلاح غـریبه»چه به علت مـوقعیت جـنگ و بحران که ترجیح میدهم آن را موقعیت«فاجعهزده»بنامم-موقعیتی که مثلا شرق به مدت چند قرن پس از هجوم مغولان و تیموریان تجربه کرده بود؛موقعیتی که افراد حتی در سرزمین استبداد زاده و استثمار شده خود مـیتوانند«به اصطلاح غریبه»باشند و مدام در موقعیت ناایمن و تهدید مرگ قرار گیرند،انگار فاجعه برای آنها هر روز تکرار میشود!همۀ انرژی زندگی آنها صرف دفاع از خود در برابر مرگ میشود،بیآن که چـیزی از آن بـرای خود زندگی و لذت از آن صرف شود.یا اگر هم بشود فقط برای ارضاء حداقل نیازهای پایهای است.درست مانند کسانی که زیر خط قرمز فقر زندگی میکنند و امکانی برای رشد اندیشه و مـشخصات انـسانی خود ندارند،پس ناگزیر فقط به امکان پایان،تباهی،فقدان،انحطاط و مرگ میاندیشند؛مرگ خود و مرگ دیگری!و هر روز برای آنها پایان دنیاست!آیندهای ندارند،مگر آپوکالیپس!
بنابراین،تباهی،انحطاط،فـقدان،غـیاب،بیمعنایی،خلأ و هیچی در حضور نارسایی خرد و اندیشه برای فائق آمدن به مسائل«بود شناختی»( ontological )و هستی مدارانه ( existantial )انسان،ناگزیر به حس پایانیابی( ending )یا«پایان-مداری»و مسألۀ«متناهیت» ( finitude )و آپوریای پایان،نـااندیشندگی و نـیروانا مـیرسد،که همه با مفهوم مـرگ و نـابود ( non-being )پیـوندی تنگاتنگ دارد؛مفاهیمی که به«مرگ من»،مرگ دیگری و بالأخره مرگ همه و نابودی تمامی جهان یا آپوکالیپس میرسد!مفهومی که کهنترین زادگـاهش شـاید تـمدنهای خاورمیانه بوده است.در غرب نیز با ورود مسیحیت و مـفهوم«امـر مسیحیایی» ( messianism )-که در پایان کتاب مکاشفه آمده-حضوری برجسته داشته است.در حقیقت آپوکالیپس،مسیانیسم و پایان هزاره( millennialism )در فرهنگ غرب مترادف بـه کـار مـیروند.1
گرچه به تدریج از پایان قرن نوزدهم-همانطور که پیش از ایـن گفته شد-متناهیت، (1). the continuum history of apocalypticism. (2003) b.mcginn et al.continuum.,london. p.ix.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 60)
حس پایان یافتگی و آپوکالیپس در فرهنگ مدرنیته باز تولید شده و در ادبیات داستانی،مثلا در داستایفسکی میتوان رد پای آن را یـافت،و بـخصوص در آثـار نیچه از چنین گفت زرتشت تا شامگاه بتان یا دجال( antichrist )،ولی اوج بـاز تـولیدآن در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم است در نوشتار نویسندگانی از بکت تا پل استر،و در سینمای فلینی و برگمان تا تـارکوفسکی مـسألۀ انـتظار،مرگ و آپوکالیپس همواره حضوری غیر قابل انکار داشته است، به طوری کـه در ایـن جـنبه پست مدرنیته را به مثابۀ ادامه پروژۀ مدرنیته،پرسش برانگیز میکند. حضور مرگ و بازنمودهای گوناگون آن در پسـت مـدرنیته،بـه فرهنگ غرب چهرهای نزدیک به دوران استیلای کلیسا میدهد،و یا مانند فرهنگهای شرقی،بـخصوص آنـچه که در بودیسم،هندوئیسم،تاتوئیسم،جنیسیم،عرفان و صوفیگری،حتی در آئین زردتشت و مذاهب سامی مـیتوان یـافت.بـا حضور گستردۀ بودیسم غربی،تائویسم غربی و توجهی که تودههای غربی در قرن بیستم به بـودیسم و فـرهنگهای شرقی پیدا کردهاند،و تأثیر پذیری اندیشههای پست مدرن از این فرهنگها،پیشبینی شوپنهاور در قـرن 19 بـه خـاطر میآید که میگفت،عقل ازلی نژاد انسان با آنچه در گالیله رخ داد جایگزین نمیشود،به عکس،فـلسفۀ هـندی است که به اروپا باز میگردد.و تغییرات بنیادی در شیوۀ اندیشۀ دانشوران غربی ایـجاد مـیکند.
در واقـع وقتی فروید در«فراسوی اصل لذت»به سراغ بودا و نیروانا رفت و اصل لذت-بیلذت( pleasure-unpleasure )را با اصل نیروانا هـمسان و آن را گـرایش غـالب زندگی ذهنی برای کاهش دادن یا از بین بردن تنش درونی دانست1،شاید نـخستین ارجـاع به بودیسم در نوشتار علمی غرب بود.ولی او اصل نیروانا را نه از بودا،بلکه از باربارالو ( barbara law )به عاریت گرفته بـود.در واقـع این یونگ بود که از 1929 تا 1944 به طور گسترده و عمیق به پژوهش در مـورد بـودیسمو هندوئیسم و مذاهب شرقی پرداخت.در حوالی همان سـالها تـوجه دیـگر اروپاییان نیز به شرق جلب شده بـود.والتـر بنیامین در مقالۀ «سوررئالیسم»برخورد خود با یک لامای تبتی را روایت میکند که لحـظۀ سـوررئال مهمی سرشار از امکانات جادویی بـرای اوسـت.ولی اینها اشـارههایی کـوتاه و گـذراست.مؤثرترین مؤلف در این حوزه یونگ اسـت کـه راه را برای شناخت این فرهنگها میگشاید.در مقالۀ«یوگا (1). freud.s (1920)" beyond the pleaure principle ", vi.voll ii,pelican freud,p. 329.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 61)
و غرب»(1936)مینویسد که غرب کـمتر از یـک قرن است که با یوگا آشـنا شده است(یعنی شـاید از هـمان زمانی که شوپنهاور مجذوب فـرهنگهای شـرقی شد).گرچه یونگ عقیده داشت که یوگای غربی هیچ شباهتی به یوگای واقـعی نـدارد.1«یوگا در میفریا خیابان پنجم،یـا در هـر نـقطۀ دیگر که تـلفن دارد،جـعلی معنوی است.»حرف او هـشداری بـه غربیان بود که مبادا اندیشههای معنوی شرق را به طور سطحی کسب کنند.2اکنون غـربیان بـه طور روزافزون به بودیسم روی میآورند.از دهـۀ 60 کـه موج هـیپیسم پدیـد آمـد و راهی تبت شد،تـا کنون بسیاری از غربیان به بودیسم روی آوردهاند.در واقع گفته میشود که بودیسم یکی از مذاهبی است کـه در آمـریکای شمالی،اروپا و استرالیا سریعترین رشد را داشته اسـت.3بـرخی عـلت آن را چـنین مـیدانند که مذهبی بـدون خـداست،و یا این که صرفا یک راه و طریقت است.ولی از زمان یونگ تا کنون علت اولیه را بیشتر این دانـستهاند کـه انـسان غربی از تنش انباشته شده در زندگی ماشینی بـتواند بـا یـوگا و ژرف انـدیشی( meditation )بـه آرامـش برسد.بنابراین در آغاز با یوگا به بودا نزدیک میشوند تا با تجربۀ نیروانا به نااندیشندگی دست یابند که برای انسان دکارتی استوار به اندیشه شاید نقض غـرض باشد!ولی به هر تقدیر حالت نااندیشندگی نیروانا همراه با تنش زدایی میتواند انسان مدرنیته را به بسیاری از مفاهیم پست مدرنیته نزدیک کند.
شاید قرنهاست که برخی از بودائیان اسطورهای را باور دارند کـه در حـقیقت پیشبینی یک جوکی هندی در قرن هشتم بوده است.از این قرار که«زمانی که عقاب آهنی پرواز میکند و اسبها بر چرخها رانده میشوند،مردمان تبت بر همۀ زمین پراکنده شده و دارمـا بـه سرزمین مردمان سرخ میرود.(منظور از مردمان سرخ همان مردمان غرباند با پوست صورتی رنگ و عقاب آهنی را هواپیما تفسیر کردهاند.)به هر حال،چـه بـا این افسانه،گسترش بودیسم و شـوپنهاور در نـیمه اول قرن 19 آن را نتیجۀ ضرورتی فلسفی در فراگرد تحول اندیشه در غرب بدانیم و یا واکنشی به پیشرفتهای تکنولوژیک و ماشینی شدن زندگی غربی،واقعیت (1). jung.c.g (1929-1944), psychology and the east.trans by hull.r.f.routledge,london.
(2). benjamin,one way street and other writings.london ,1979, p. 228.
(3). nelson.daren (2003), daily mirror online.
&%02612QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 62)
انکار ناپذیر این است کـه انـدیشۀ غربیان چه با یـوگا و رهـایی از تنش و چه با نیروانا و رهایی از اندیشه،یا رسیدن به تهی رهاننده و امر نااندیشنده!و چه مستقیما با روی آوردن به اندیشۀ پایان و مرگ،به راهی میروند که در 25 قرن گذشته مردمان شرق در آن راه پیمودهاند و شـیوۀ زنـدگی و نگرش خود را به انسان و جهان بر آن الگو گذاشتهاند.ولی این راهی است که بودا با آگاهی از رنج و مرگ انسان در آن گام نهاد و روشنگری در طریقت خویش را با حضور مرگ ممکن دانست.از این روسـت کـه نگاه انـسان پست مدرن اگر چون نگاه بودا به پایان و مرگ از یک سو و امر نااندیشنده و ناپرسنده از سوی دیگر بـاشد،از نگاه انسان مدرن که معطوف به زندگی و اندیشه و نیز به آیـنده و دانـش پرسـنده بوده است،بسیار فاصله دارد.در حقیقت این جنبه از پست مدرنیته که گاه بخش اصلی و بنیادین آن نیز هست،هـمان گـونه که پیش از این گفته شد،نه ادامۀ پروژۀ مدرنیته است و نه نقد آن،بـلکه تـغییر رادیـکال اصول و آرمانهای آن است!انسان مدرن نمیتواند بر اساس امر نااندیشنده و ناپرسنده تعریف شود و یا بـا تأکید بر بیمعنایی و یاوگی اندیشۀ مفهومی از خود و جهان خود داشته باشد،یا بـا ناسازوارۀ ( paradox )هرمنوتیک زبانی کـه ابـزار این اندیشۀ بیمعناست و اشتیاقی( desire )که خلأ و تهی( void )مفهوم یافته و سوژه که خود خلاء است،به درک چنین انسانی برسیم.اسلاوی ژیژک فیلسوف روانکاوی که تلاش دارد روانکاوی خلاء-محور ژاک لکان را به فلسفۀ مـاده مدار مارکس پیوند زند،فصل مشترک نظام اندیشه لکان و عقل بودایی را نادیده میگیرد وقتی در کتاب خود دربارۀ اعتقاد به جنبۀ تهاجمی فرهنگ آسیایی در اروپا میپردازد:
بنابراین نکتۀ خندهاور و طنزآمیز نهایی پست مـدرن،تـبادل غریبی بین آسیا و اروپاست:در همان لحظه که در سطح«زیربنای اقتصادی»،فنآوری و کاپیتالیسم اروپایی در گسترۀ جهان به پیروزی میرسد،در سطح«روبنای ایدئولوژیک»میراث یهودی-مسیحی در خود فضای اروپا به وسیلۀ هجوم انـدیشۀ«آسـیایی»عصر جدید مورد تهدید قرار گرفته است که در صورتهای مبدل مختلف، از«بودیسم غربی»...تا تائوئیسمهای گوناگون،خود را به مثابۀ ایدئولوژی چیرۀ( hegemonic ) سرمایهداری جهانی استوار میسازد.1
وی این هجوم بودیسم بـه فـرهنگ غربی یا پذیرش آن توسط غربیان را ناشی از پدیدۀ چون (1). zizek slavoj (2001), on belief,routledge,london,pp. 12.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 63)
«شوک آینده»و عدم توانایی مردم از نظر روانشناختی برای کنار آمدن با سرعت رشد فنآوری و تغییرات همراه آن میداند؛«چیزها بـه سـادگی شـتابی فراوان دارند»و «نقشه برداری شـناختی»مـیسر نـیست.بنابراین بودیسم و تائویسم مفرّی برای رهایی از تنشهای سرعت زندگی تولیدی و آفرینشی است.ژیژک حتی پیشنهاد میکند که اگر ماکس وبر زنـده بـود،کـتابی مکمّل اخلاق پروتستان با عنوان«اخلاق تائوئیست و روحـیۀ جـهانی سرمایهداری»مینوشت!و از آنجا به این نتیجهگیری میرسد که«بودیسم غربی»کاملا بر شیوۀ پرسته بازانۀ( fetishist )ایدئولوژی دوران به اصـطلاح«پسـا-ایـدئولوژی»،منطبق و در حقیقت یک«دروغ ایدئولوژیک»است که دریافت ما را از واقعیت شـکل میدهد.1
البته جنبههای مختلف این فرهنگ آسیایی،همان گونه که پیش از این گفته شد،با تجدید حیات آپوکـالیپس و«مـسیحا مـداری»( messianism )که بخش بنیادین میراث یهودی-مسیحی غرب است،نیز هماهنگ و گـاه مـنطبق بوده است.از جمله،اندیشمندانی که در این راستا آرای خود را ارائه کردهاند،یکی ژاک دریداست که«ساخت شکنی»خود را امـری «مـسیحایی»مـیداند و تحت تأثیر والتر بنیامین از«امر مسیحایی»بدون مسیحا مداری2سخن میگوید کـه مـعادل هـمان«قدرت مسیحایی ضعیف»بنیامین است که وی تلاش میکرد آن را با ماتریالیسم تاریخی همراه کند و مـیگفت بـه نـسل کنونی باید مسیحایی نگریست!3دریدا میگوید:امر مسیحایی«ساختار تجربی»است که«ساختاری جـهان گـستر» universal ) ( structure بوده و میتواند به وسیلۀ«ساخت شکنی»تحقق یابد،و در واقع،خود ساخت شکنی امـری مـسیحایی اسـت.4به این شیوه است که فلسفۀ پایانیابی( finitud )هایدگر، لکان،گادامر،لویناس و دریدا همراه بـا هـراس از نابودی اتمی در جنگ جهانی،اندیشۀ آخر الزمان(اپوکالیپس)و مسیحا مداری را که ریشه و بـنیاد در مـذاهب شـرقی دارد،همراه با بودیسم،هندوئیسم و اندیشههای عرفانی به پست مدرنیته میآورد!
ولی این اندیشهها به تدریج پس از جـنگ سـرد طرفداران خود را حتی بین اندیشمندان (1). ibid.p. 13.
(2). derrida,j. (1993), specters of marx.trans.kaumf.p.routledge,pp. 180-1.
(3). caputo,j.d. (1997)," deconstruction in a nutshell a conversatio wit derrida.fordham university n.y.pp. 159.
(4). ibid.pp. 160.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 64)
پست مدرن از دست میدهد،از این روست کـه بـودریار در فـریفتار پایان به نقد امر مسیحایی و آپوکالیپس میپردازد.
امید مسیحائی بر پایه واقعیت آپوکالیپس استوار بـود.ولی واقـعیت دومـی به مانند بیگبنگ آغازین بود.ما هرگز نباید چنین اشراق دراماتیکی را مـجاز بـشماریم.حتی اندیشۀ پایان دادن به سیاره خود با جنگی اتمی بیهوده و پوج است.اگر برای هیچکس،خدا یـا انـسان،معنایی ندارد،پس به چه درد میخورد؟آپوکالیپس ما واقعی نیست،مجازی است.در آینده نیست،در ایـنجا و اکـنون است. بمبهای مداری ما،گرچه به مـعنی پایـان طـبیعی نیستند،ولی دست کم توسط ما ساخته شـدهاند و بـه نظر میرسد با این طراحی که به همه چیز پایان دهند.ولی،در واقعیت چـنین نـبوده است:آنها ساخته شدند بـرای آن کـه بهتر بـود از پایـان خـلاصی یابیم.ما اکنون آن پایان را در صور مـاهوارهای قـرار دادهایم،مانند همه آن غایتها به هنگامی که فرازین( transceedent )شوند،اکنون-نـاب و سـاده-مداری شدهاند.1
بودریار با نیشخند بـه این فلسفه پایانی مـینگرد وقـتی که در شگفت از نیت پایان قـرن اسـت و میگوید:
...ما آن را داریم:حراج قرن را،تاریخ فروخته شده،همان گونه که پایـان تـاریخ.کمونیسم فروخته شد،همان گـونه کـه پایـان کمونیسم...همه ایـدئولوژیهای غـربی نیز پشتشان به خـاک رسـید.همه را میتوان به بهای نازل در اقصی نقاط جغرافیایی جهان ابتیاع کرد.2
به این تـرتیب مـیبینیم که اندیشمندان پست مدرنیته در قبول و پذیـرش ایـن تحولات در یـک جـبهه نـیستند و گرچه طی چند دهـه گذشته عنایت به فرهنگ آسیایی و بازگشت آپوکالیپس و مسیحا مداری روزافزون بود،ولی به نظر میرسد کـه پس از جـنگ سرد و با ورود به هزارۀ سوم و بـه ویـژه پسـ از 11 سـپتامبر،تـحولات در راستای دیگری اسـت.
آیـا با عاریت گرفتن عبارت«پایان پایان»از آلن بادیو و تعبیر متفاوتی از آن میتوان گفت که شاید به دوران پایـان فـلسفه پایـان و مرگ رسیدهایم؟3
(1). baudillard jean (1994)" the.illusion of the end " trans.turner,c.polity press.pp. 119.
(2). ibid,p. 118.
(3). badiou.a (1999). manifesto for philosophy,trans.n.madarasz.sunny press.
نظر شما