تنهایی محتضران
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 447)
تـنهایی محتضران نوشتۀ نوربرت الیاس ترجمۀ یوسف اباذری
شیوههای چندی برای روبرو شدن بـا ایـن واقـعیت وجود دارد که تمامی زندگیها من جمله زندگی کسانی که دوستشان میداریم پایانی دارد.پایان زندگی بـشری که آن را مرگ مینامیم میتواند از طریق اندیشۀ زندگی پس از مرگ در هادس( hades )یا والهالا( valhlia )در جـهنم یا بهشت مبدل بـه اسـطوره شود.دست یازیدن به این اسطوره قدیمیترین و رایجترین شکل تلاش بشری برای کنار آمدن با تناهی زندگی است.میتوانیم با پنهان کردن یا سرکوب کردن این اندیشۀ ناخوشایند یا با چـنگ زدن به این عقیدۀ تزلزل ناپذیر که زندگی شخصی ما جاودانه است-دیگران میمیرند،من نمیمیرم-با پس راندن اندیشۀ مرگ تا آنجا که ممکن است تلاش کنیم تا از اندیشۀ مرگ اجتناب کـنیم.
گـرایش قدرتمندی در این مورد در جوامع پیشرفتۀ حال حاضر وجود دارد.دست آخر میتوانیم با مرگ به عنوان امر واقعی از هستی خودمان روبرو شویم؛میتوانیم زندگی خود و خاصه رفتار خود در قبال دیگران را بـا مـدت زمان محدود زندگی سازگار کنیم،میباید وظیفۀ خود بدانیم تا این پایان،این جدا شدن از دیگران را زمانی که فرا رسد برای خود و دیگران تا آنجا که ممکن است آسـان و خـوشایند سازیم،و میتوانیم این پرسش را مطرح کنیم که این وظیفه چگونه میباید اجرا شود.در حال حاضر این پرسش را به شیوهای روشن و غیر مبهم&%02671QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 448)
فقط شماری از پزشکان مطرح میسازند،در مناقشات وسـیعتری کـه در جـامعه صورت میپذیرد این پرسش بـه نـدرت مـطرح میشود.
این پرسش فقط به پرسش پایان عملی زندگی و گواهی مرگ و میر محدود نیست. بسیاری از مردمان به تدریج میمیرند.آنها ضـعیف مـیشوند،آنـها سالمند میشوند.البته ساعات واپسین مهم است.امـا اغـلب جدایی از مدتها قبل شروع میشود.ضعف و سستی سالمندان تا آن اندازه است که آنان را از زندگان جدا سازد.زوال آنان،آنان را بـه کـنج مـیراند. آنها کمتر معاشرتی میشوند.احساسات آنها گرمای خود را از دست مـیدهد بدون آنکه نیاز آنها به آدمیان نابود شده باشد.این وضعیت سختترین وضعیتهاست:جدایی خاموش سالمندان و محتضران از جـامعۀ زنـدگان،سـرد شدن تدریجی روابط آنها با کسانی که وابستۀ آنها بودند،جـدایی آنـها از آدمیان به طور کلی،کسانی که به زندگی آنها معنا و امنیت میدادند. سالهای زوال نه فقط بـرای کـسانی کـه به رنجی مبتلا هستند بلکه برای آنها که تنها ماندهاند سخت اسـت.ایـن واقـعیت که بدون آنکه تعمد خاصّی در کار باشد جدایی زودرس محتضران با توالی خاصی در جوامع پیـشرفتهتر رخ مـیدهد یـکی از ضعفهای این جوامع است.این امر گواهی است بر مشکلاتی که بسیاری از مردمان هـنگام هـمدردی کردن با سالمندان و محتضران پیدا میکنند.
بیتردید،دامنۀ همدردی گستردهتر از زمانهای اولیه اسـت.زمـانی کـه میبینیم مردمان به دار آویخته میشوند،و چهار شقه میشوند و زیر چرخها له میشوند،دیگر آن را سـرگرمی آخـر هفته تلقی نمیکنیم؛ما فوتبال تماشا میکنیم نه مبارزات گلادیاتورها را.در مقایسه با زمـانۀ بـاستان هـمدردی ما با دیگر مردمان و سهیم شدن در رنج و مرگ آنان فزونی گرفته است. تماشای شیرها و بـبرهای گـرسنه که مردمان زنده را تکه تکه میکنند یا گلادیاتورهایی که سعی میکنند بـا فـریب و نـیرنگ یکدیگر را زخم بزنند و بکشند تفریحی نیست که ما با همان شوق و ذوق مردم رم یا سـناتورهای ارغـوانیپوش رمـی در انتظارش باشیم.به نظر میرسد هیچ نوعی احساس همدردیی آن تماشاگران و سایر کـسانی را کـه در پایین،در منطقۀ خونین برای بقای زندگی خود میجنگیدند به یکدیگر پیوند نمیداد.همانطور که میدانیم گـلادیاتورها زمـانی که از روبروی سزار رد میشدند با این کلمات به او درود میفرستادند! moriturite salutant آنان که بـناست بـمیرند به تو سلام میگویند.بیتردید برخی از سـزارها بـر ایـن باور بودند که همچون خدایان زندگی جـاودان دارنـد.در هر حال بسیار مناسبتر میبود
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 449)
که گلادیاتورها فریاد میزدند: morituri moriturm salutant آنان که خواهند مـرد بـه آنی که خواهد مرد سـلام مـیگویند.اما در جـامعهای کـه مـمکن بود چنین کلماتی بر زبان رانـده شـود احتمالا نه گلادیاتوری وجود میداشت نه سزاری.توانایی گفتن چنین کلماتی بـه حـاکمان -که برخی از آنان حتی همین امـروز آنقدر قدرت دارند کـه زنـدگی و مرگ آدمیان بیشماری در دستشان بـاشد-نـیازمند اسطوره زدایی بس گستردهتری از مرگ است که تا کنون به انجام رسیده اسـت و طـالب آگاهی بس روشنتری از این امـر اسـت کـه بنی نوع بـشر اجـتماع میرایان است و مردم بـه هـنگام نیاز فقط از مردمان دیگر انتظار کمک دارند.مسألۀ اجتماعی مرگ، خاصّه بدین سبب بـه دشـواری قابل حل است که زندگان بـه دشـواری قادر بـه هـمدردی بـا محتضران هستند.
مرگ مـسألۀ زندگان است،مردگان هیچ مسألهای ندارند.از میان تمامی موجوداتی که بر روی زمین میمیرند،فقط انـسان اسـت که مردن برای او مسأله است.آدمـیان بـا حـیوانات شـریک تـولد و بیماری و جوانی و مـیانسالی و مـرگاند،امّا از میان تمامی موجودات زنده تنها آنها هستند که میدانند خواهند مرد.فقط آنها میتوانند پایـان خـود را پیـشبینی کنند و میدانند که این پایان در هر زمـانی مـیتواند فـرا رسـد.فـقط آنـها هستند که احتیاطهای خاصی را-در مقام فرد و گروه-لحاظ میکنند تا از خود در برابر خطر نابودی محافظت کنند.
در هزارهها این امر مهمترین کارکرد گروههای انسانی از قبیل قبیلهها یا دولتـها بوده است و این کارکرد به عنوان کارکرد اصلی تا به امروز باقی مانده است.به هر رو از میان بزرگترین خطرهای متوجه آدمیان خود آدمیاناند.آنان برای رسیدن به هدف خود کـه هـمان محافظت خودشان از نابودی باشد بارها سایر گروهها را به نابودی تهدید کردهاند.از زمانهای اولیه اجتماعاتی که آدمیان تشکیل دادهاند دو چهره بوده است:صلح درونی،تهدید برونی.در سایر گونهها نیز ارزش بـقای جـوامع در تشکیل گروهها و سازگاری افراد با زندگی گروهی به عنوان صورت مستمر هستیشان متجلّی شده است.اما در این گونهها سازگاری با زندگی گروهی بـه طـور عمده مبتنی است بر اشـکال از پیـش تعیین شدۀ ژنتیکی کردار یا حداکثر بر طیفهای اندک آموخته شدۀ رفتار ذاتی.در مورد آدمیان تعادل میان سازگاری آموخته و نیاموخته با زندگی گروهی بـر عـکس شده است.استعدادهای درونـی بـرای زندگی با دیگران مستلزم فعال شدن از طریق آموزش است-به عنوان مثال استعداد سخن گفتن از طریق یادگیری زبان میسر است.آدمیان نه تنها میتوانند بلکه باید یاد بگیرند که رفـتار خـود را با
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 450)
توجه به محدودیتها یا قواعدی که خاص گروه است نظم بخشند.بدون آموختن آنان قادر نیستند به عنوان فرد یا عضو گروه عمل کنند،هیچ جا چنین سازگاری بـا زنـدگی گروهی تـأثیری عمیق بر شکل و تحول فرد جز در نوع بشر نداشته است.نه فقط ابزار ارتباطات یا الگوهای مـحدودیت بلکه تجربۀ مرگ نیز میتواند از جامعهای تا جامعۀ دیگر فرق داشـته بـاشد.ایـن تجربه متغیر و مختص به گروه است و صرف نظر از اینکه تا چه اندازه به نظر اعضای هر گـروه خـاص جامعه طبیعی یا تغییر ناپذیر برسد میبایست آموخته شود.
عملا نه خود مـرگ بـلکه مـعرفت از مرگ است که مسائل را برای آدمیان به وجود میآورد. ما نباید فریب بخوریم!مگسی کـه در میان انگشتان کسی گرفتار شده است با همان تشنجی مبارزه میکند که آدمـی گرفتار چنگال قاتلی؛گـویی از خـطری که در آن فرو افتاده است خبر دارد.امّا حرکات دفاعی مگسی که در هنگامۀ خطری مهلک گرفتار آمده است،هدیۀ نیاموختۀ نوع خود است.میمون ماده ممکن است فرزند مردۀ خود را قبل از آنکه در جـایی بیفکند و ترکش کند با خود حمل کند،او چیزی از مرگ نمیداند،نه از مرگ فرزندش نه از مرگ خودش.اما آدمیان میدانند؛بنابراین برای آنها مرگ به مسألهای بدل میشود.
2
پاسخ به پرسش سـرشت مـرگ در جریان تحول اجتماعی تغییر میکند.این پاسخ وابسته به هر مرحله است؛و در هر مرحله وابسته به گروه نیز هست.ایدههای مرگ و مناسک وابسته به آن خود به بعدی از اجتماعی شـدن بـدل میشود.ایدهها و مراسم مشترک مردم را وحدت میبخشند و ایدهها و مراسم متفاوت گروهها را از یکدیگر جدا میسازد.ارزشمند خواهد بود که شرحی از تمامی عقایدی که مردم در طول قرنها در سر داشتهاند تا بـا مـسألۀ مرگ و تهدید بلا وقفۀ آن به زندگیشان کنار آیند ارائه شود.در عین حال میبایست شرحی به دست داد از بلاهایی که آنها بر سر یکدیگر آوردهاند آن هم تحت لوای اعتقاداتی که وعده مـیدهد مـرگ پایـان نیست،و مناسکی که ملازم مـرگ اسـت و مـیتواند زندگی ابدی را تضمین کند. آشکارا هیچ اندیشهای،حال میخواهد هر اندازه که عجیب باشد،وجود ندارد که مردم آماده نباشند بـا احـساسی عـمیق باورش کنند به شرط آن که این اندیشه آنـها را از ایـن معرفت خلاص
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 451)
کند که آنها روزی وجود نخواهند داشت،باز به این شرط که این عقیده به آنان امید زنـدگی جـاودانه عـطا کند.بیشک در جوامع پیشرفته گروههای انسانی دیگر با آنچنان شـور و وجدی اصرار نمیکنند که فقط عقاید ماوراء الطبیعۀ آنها و مراسم وابسته به آنها میتواند بعد از زندگی دنیوی زنـدگی ابـدی را بـرای اعضا تأمین کند.در قرون وسطا گروههای عقیدتی کوچک اغلب با شـمشیر و نـیزه مورد تعیب قرار میگرفتند.در جهاد با آلبیژنها در جنوب فرانسه در قرن سیزدهم جامعۀ مؤمنان قویتر جامعۀ ضـعیفتر را از صـحنۀ گـیتی پاک کرد و اعضای این گروه داغ خوردند و از خانههایشان رانده شدند و صدها نفر از آنها سـوزانده شـدند.یـکی از فاتحان گفت:«با دلی شاد سوختن آنها را تماشا کردیم.»هیچ حس همدردیی میان آدمیان و آدمـیان دیـگر وجـود نداشت.ایمان و مناسک آنها را از یکدیگر جدا میکرد. انکیزاسیون با طرد و زندان و شکنجه و سوزاندن بـه ضـد مردمانی که عقاید متفاوتی داشتند جهاد کرد.جنگهای دینی دوران مدرن اولیه بـه انـدازۀ کـافی شناخته شدهاند.عواقب آنها هنوز به عنوان مثال در ایرلند دیده میشود.
همانطور که گـفتم در جـوامع پیشرفتهتر طلب یاری از نظامهای عقاید ماوراء الطبیعی بر ضد خطر و مرگ کمتر بـا شـور و شـوق آمیخته است؛و تا حدودی خود را بر نظامهای عقیدتی سکولار متکی ساخته است.نیاز به ضـمانت در بـرابر گذرا بودن خود آدمی در ایام اخیر در مقایسه با قرون وسطا به شـکل مـحسوسی فـروکش کرده است،که خود مبین مرحلۀ متفاوتی از تمدن است.در دولت-ملتهای پیشرفتهتر امنیت مردم و محافظت از آنـها در بـرابر ضـربات خشونتآمیز سرنوشت همچون بیماری و مرگ ناگهانی از زمانهای اولیه بسیار بیشتر است و شـاید بـس بیشتر از هر زمانی در تحول جامعۀ بشری.زندگی در این گونه جوامع در مقایسه با مراحل اولیه پیشبینی پذیـرتر شـده است.در عین حال زندگی از هر فرد بشری طالب سطح بالاتری از بصیرت و مـهار هـیجانات است.انتظار زندگی نسبتا طولانی نزد ایـن جـوامع مـبیّن امنیت افزایش یافته است.در میان شوالیههای قـرن سـیزدهم مرد چهل ساله پیرمرد به شمار میرفت.در جوامع صنعتی قرن بیستم جوان بـه شـمار میرود.البته با در نظر گـرفتن تـفاوتهایی که خـاص طـبقات مـختلف است.پیشگیری و درمان بیماری در قرن حـاضر نـسبت به هر زمانی بهتر سازمان یافته است،هر چند هنوز ناکافیست.بـرقراری صـلح درونی در جامعه و حمایت از فرد در برابر خـشونتی که دولت مسبب آن نبوده اسـت و حـمایت از فرد در برابر گرسنگی به درجـهای رسـیده است که حتی به تخیل انسانهای اولیه نیز
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 452)
نمیرسیده است.
البته اگر دقـیقتر نـگاه کنیم میتوانیم دید خود را تـصحیح کـنیم و بـبینیم که عدم امـنیت فـرد در این جهان هنوز تـا چـه اندازه زیاد است.به طرف جنگ رفتن تهدیدی مداوم به زندگی افراد است.فـقط از دیـدگاهی به نسبت بلند مدت در قیاس بـا ایـام اولیه مـیتوانیم دریـابیم کـه امنیت ما در برابر خـطرات جسمانی پیشبینی ناپذیر و تهدیدهای محاسبه ناپذیر به هستی ما افزایش یافته است.به نظر مـیرسد کـه تعلق خاطر به عقاید آن جهانی کـه واعـدۀ مـحافظت مـتافیزیکی در بـرابر ضربههای سرنوشت و بـیشتر از هـمه در برابر گذرا بودن زندگی شخصی را میدهند در آن طبقات و گروههایی با حداکثر شور و وجد به چشم میخورند کـه زنـدگیشان بـیشتر از همه دچار عدم اطمینان است و آنان بـه کـمترین درجـه مـهار آن را در دسـت دارنـد.اما به طور کلی در جوامع پیشرفته خطراتی که مردم را تهدید میکنند،خاصه تهدید مرگ بیشتر پیشبینی پذیر است،در حالی که نیاز به نیروهای ماوراء الطبیعی حمایتگر تـعدیل یافتهتر شده است.نمیتوان تردید کرد که با افزایش عدم اطمینان اجتماعی و با کاهش توانایی مردم برای پیشبینی و(تا درجهای)مهار سرنوشت زندگی خود در دورههای طولانی،این نیازها بار دیـگر شـدیدتر خواهند شد.
بینش دربارۀ مردن و ایماژ مرگ در جوامع ما را نمیتوان بدون ارجاع به این امنیت نسبی و پیشبینی پذیری زندگی فردی و انتظار زندگی افزایش یافتۀ متناظر با آن به طور کـامل فـهمید.زندگی طولانیتر میشود و مرگ بیشتر به تعویق میافتد.منظرۀ مردن و آدمهای مرده دیگر امری معمولی نیست.در جریان معمولی زندگی،سادهتر است که مـرگ فـراموش شود. گاهی اوقات گفته مـیشود کـه مرگ«سرکوب شده»است.تابوت سازی امریکایی اخیرا گفت: بینش زمانۀ حاضر در مورد مرگ برنامهریزی برای مراسم کفن و دفن را-اگر اصلا چنین برنامهریزی صـورت گـیرد-به اواخر زندگی مـوکول مـیکند.»
3
اگر در این زمانه گفته میشود که مرگ«سرکوب»میشود،به نظر من میرسد که این گفته معنایی دوگانه دارد.سرکوب را هم در سطح فردی،هم در سطح اجتماعی میتوان دریافت.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 453)
در وهله نخست،ایـن اصـطلاح بسیار شبیه به آنچه فروید به کار میبرد،مورد استفاده قرار میگیرد.این اصطلاح به کل فقراتی از مکانیسمهای دفاعی روان شناختی اشاره میکند که به شکلی اجتماعی استقرار یافتهاند،مکانیسمهایی کـه از طـریق آنها تـجارب به شدت رنج آلودۀ کودکی-خاصه تضادهایی در اوایل دوران کودکی که با گناه و اضطراب ملازم هستند-از دسترسی به خـاطره محروم میشوند.آنها به شیوههایی غیر مستقیم و سرپوشیده احساسات و رفتار فـرد را تـحت تـأثیری بسزا در شیوۀ کنار آمدن فرد با معرفت از نزدیک شدن مرگ خود دارند.برخی میتوانند با آرامش و وقـار بـه مرگ خود نظر کنند، دیگران ترسی شدید و مداوم از مرگ دارند؛اغلب بدون آنـکه آن را ابـراز کـنند یا قادر به ابراز کردن آن باشند.آنها شاید از مرگ فقط در هیأت ترس از پرواز یا ترس از فـضاهای باز آگاه شوند.شیوۀ آشنای تحمل پذیر کردن اضطرابات شدید دوران زندگی که بـه مرگ مربوط میشود بـدون آنـکه با آن اضطرابات کنار آمده شود،فرو رفتن در این خیال است که آدمی جاودانه است.این شیوه اشکال متعددی دارد.من کسانی را میشناسم که قادر نیستند به هیچ وجه با آدمیان در حال مـرگ تعامل کنند زیرا که خیال جبران کنندۀ جاودانگی -که ترسهای همه جانبۀ کودکی آنها را مهار میکند-به شیوهای مخاطرهآمیز با نزدیکی مرگ دچار ضعف میشود.این ضعف میتواند اجازه دهد کـه تـرس قدرتمند آنها از مرگ -از مکافات-به شیوهای عریانتر وارد آگاهی شود،امری که میتواند تحمل ناپذیر باشد.
ما در اینجا،در شکلی افراطی،به یکی از مسائل عام روزگار خود بر میخوریم -عدم توانایی مـا بـرای کمک کردن و دلسوزی کردن به و با کسانی که هنگام وداع با دیگر آدمیان به شدت نیازمند آنند،آن هم درست به این سبب که مرگ کسی دیگر یادآور مرگ خود مـاست.مـنظرۀ فرد محتضر،خیالات دفاعی مردمی را میشکند که مستعدند تا آن خیالات را همچون دیواری در برار اندیشۀ مرگ خودشان حائل کنند.عشق به خود زمزمه میکند که فرد جاودان است:تـماس بـسیار نـزدیک با محتضران آرزو-رؤیا( wish-dream )را تهدید مـیکند.در پس نـیاز هـمه جانبه به باور داشتن به جاودانگی خود و بنابراین نفی و انکار پیش آگاهی از مرگ خود،معمولا،احساس گناه سرکوب شدهای نهفته اسـت،احـساس گـناهی که شاید پیوند خورده است با آرزوی مرگ پدر یـا مـادر یا خواهر و برادر.این احساس با این&%02672QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 454)
ترس نیز همراه است که آنان آرزوی مرگ فرد را دارند.در این مورد یـگانه راه فـرار از اضـطراب گناهی که حول آرزوی مرگ حلقه زده است-خاصه زمانی که ایـن اضطراب گناه متوجه اعضای خانواده است-و نیز گریز از اندیشۀ انتقام آنان-ترس از مجازات به سبب گناه خود فـرد-خـاصه بـاور شدید به جاودانگی خود است،هر چند ممکن است فرد بـه نـوعی از شکننده بودن چنان باوری آگاه باشد.
ملازمت ترس از مرگ با احساس گناه را میتوان در اسطورههای باستان نـیز یـافت.آدم و حـوا در بهشت جاودانند.خداوند آنها را محکوم به مرگ میکند چون آدم،انسان،از فرمان پدر الوهـی سـرپیچی کـرده است.این احساس نیز که مرگ مجازاتی است که چهرۀ پدرگون یا مادرگون بـر زنـان و مـردان تحمیل کرده است یا پس از مرگ آدمیان را پدر کبیر به سبب معاصیشان مجازات خواهد کرد،تـأثیری نـه چندان اندک در ترس انسانها از مرگ در زمانی طولانی داشته است.یقینا ممکن خواهد بـود مـرگ بـرای برخی مردم آسانتر شود اگر خیالات گناه سرکوب شدهای از این نوع تخفیف یابد یـا بـرطرف شود.
اما شانه به شانۀ این مسائل فردی سرکوب اندیشۀ مرگ مسائل خـاص اجـتماعی حـرکت میکند.در این قلمرو مفهوم سرکوب معنای دیگری دارد.به هر رو،ویژگی این رفتار در قبال مرگ کـه در جـامعۀ امروز رایج است فقط زمانی فهمیده میشود که این رفتار با رفـتارهای زمـانهای اولیـه یا رفتارها در سایر جوامع مقایسه شود.فقط در آن زمان میتوان تغییر رفتاری را که میباید مـشاهده شـود در ایـن قلمرو در چارچوب نظری گستردهتری قرار داد و بنابراین آن را برای تبیین آمادهتر ساخت.سخن کـوتاه،زمـانی که از«سرکوب»مرگ در این معنا سخن گفته میشود به تغییر در رفتار اجتماعی ارجاع داده میشود که سـویهای از جـریان جامعتر متمدن شدن است،جریانی که من در جای دیگر با تفصیل بـیشتر آن را بـررسی کردهام.*در این جریان تمام سویههای ابتدایی و حـیوانی زنـدگی بـشری را-که تماما بدون استثنا برای زندگی مـشترک مـردم و همچنین خود فرد خطرناک است-قواعد اجتماعی،و همچنین وجدان به شیوهای موزونتر و گـزیر نـاپذیرتر و تفکیک یافتهتر از قبل تنظیم مـیکنند.مـطابق روابط قـدرت در حـال تـغییر،این رفتارهای[خطرناک]با احساسات شرم و انزجار و سـردرگمی مـلازم میشوند و در برخی موارد،خاصه در جریانهای بزرگ اروپایی،متمدن (*) norbert elias,the civilizing process,vol. 1, newyork ,1978؛ vol. 2, oxford.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 455)
شدن آنها به پشـت صـحنه رانده میشود،یا به هر تـرتیب از زندگی اجتماعی عامۀ مـردم حـذف میشوند.تغییرات بلند مدت رفـتار مـردم در قبال محتضران از همین روال تبعیت میکند. مرگ یکی از بزرگترین خطرات زیست-اجتماعی در زندگی بـشری اسـت.مرگ مثل سایر سویههای حـیوانی،هـم بـه عنوان فرایند هـم بـه عنوان ایماژ-خاطره،هـر چـه بیشتر و بیشتر،در این جریان متمدن شدن به پشت صحنۀ زندگی اجتماعی رانده میشود.ایـن جـریان برای خود محتضران به آن مـعناست کـه آنان نـیز بـه پشـت صحنه رانده میشوند،تـنها میشوند.
این مقاله ترجمهای است از 3 بخش اول کتاب زیر:
norbert elias (2001), the loneliness of the dying,london,continuum.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 456)
نظر شما