فیخته، از فلسفه «خود» تا «نژاد پرستی سخیفانه»
یوهان گوتلیب فیخته یا فیشته (Johhan gottlieb fichte)، فیلسوف آلمانی است که در سال های 1814 - 1762 می زیسته است.
وی نخست از شاگردان کانت بود، اما بعدها چون به استادی فلسفه در دانشگاه رسید از فلسفه تصوری کانت دست کشید و فلسفه او را مورد بررسی قرار داد.
از این رو اولین واکنش به آثار کانت را می توان در آثار فیشته یافت. او استاد دانشگاه ینا بود ولی به اتهام داشتن باورهای الحادی به اجبار استعفا داد.
کانت که استاد وی بود، به همین دلیل ارتباط خود را با فیشته کاملاً قطع کرد. فیشته شخصیتی خشن داشت و فلسفه اش دشوار و پیچیده است. به طور کلی او سعی در توسعه برخی از دلالت های منطقی فلسفی کانت داشت.
فیشته فلسفه اش را با بحث در مورد «خود» آغاز می کند. در نظر او «خود» امری فعال و قانونگذار است، یعنی این توانایی را دارد که برای خود قانون وضع کند.
چنانچه بخواهیم «خود» را موضوع شناخت قرار دهیم باید عنصر «فراخود» یا «غیر خود» را نیز در تقابل با «خود» بشناسیم. در عنصر خود، دو نیروی متضاد وجود دارد: یک نیروی عملی که مار را به سوی فعالیتی بیپایان و بی هدف می کشاند و یک نیروی نظری که باعث می شود «خود» به خود بیندیشد و این فعالیت مطلق بیپایان را مهار کند.
به عبارت دیگر همه چیز از «خود» شروع می شود. اما این «خود» منتج به مفهوم «غیر خود» یا «فرا خود» هر چه را که در «خود» نیست در بر می گیرد، یعنی تمام دنیای خارجی را در بر می گیرد.
این مقولات هر چند که از «خود» نیستند و در غیر خود وجود دارند محصول آن هستند. نیروی تولید «خود» احتیاج به نوعی نیروی مخالف دارد و باید با محدودیت ها و مشکلاتی مواجه شود که بتواند بر آنها غلبه کند.
پس «خود» جهان یا «غیر خود» را ایجاد می کند تا در مخالفت با آن خود را فعال سازد. این مکتب فکری در تاریخ فلسفه به سولیپسیسم «solipsism» معروف است و بدین معنی است که انسان به بیرون از خود راهی ندارد و همواره تنهاست و هیچ کس حرف او را درک نمی کند.
تجربیات یک شخص به صورت تجربیات واقعی برای دیگران نیست. پیداست که چنین مکتبی نوعی ایدهآلیسم افراطی است زیرا واقعیت در آن فقط خود، و جهان قابل درک خود است. واقعیت بیرونی صرفاً تصویری از ذهن ماست که بعداً انسان برای راحتی خود ساخته است. هر چند فلسفه سولیپسیسم امروزه از اعتبار چندانی برخوردار نیست، ولی اهمیت فیشته در این است که وی با استفاده از مفهوم مطلق در شناخت خود و عملکرد آن به عنوان اولین رئالیست مطلق شناخته می شود که بعد از هگل آن را به بالاترین نقطه رساند.
با این وجود، فلسفه فیشته همواره مورد نقد بسیاری از نظریه پردازان بوده است، چرا که در فلسفه وی، نقاط ضعف و غیر منطقی فراوانی دیده می شود.
برخی از اندیشمندان غرب، به تغییرات نگرشی و دیدگاهی فیشته اشاره کرده اند چنان که به گفته جیمز هاروی رابینسن، فیشته بعدها «سخنگوی زرین دهان ملیت پرستی شد و از تفکرات فلسفی به ستایش شکوهمندی های فرهنگ آلمانی پرداخت.»
فیشته که استنباطش کلاً بر اساس واهی و افسانه ای تخیلات خود او قرار داشت، می گفت آلمان ها نژاد خالص هستند و دیگر اقوام نژاد مخلوط و از اینجا نتیجه میگرفت که «تمامی جهان، جز آلمان، بر جاده زوال و تباهی سیر می کنند و این تنها آلمانی ها هستند که مشعل تمدن را به پیش می برند.» فلسفه فیشته راه را برای اندیشه «نژاد فرمانروای» هگل، «ابرمرد» نیچه و «آلمان برتر از همه» هیتلر هموار ساخت.
تمامی این نظریات وی با گذشت زمان منسوخ و غیر منطقی شمرده شد، چرا که جهانیان به این مسئله که تمامی انسانها از هر نژاد و قومی با یکدیگر برابر و هم ارزش اند، آگاه گشتند و فلسفه او را فاقد ارزش دانستند.
منبع: روزنامه رسالت ۱۳۹۰/۹/۱۲
نویسنده : حجت الله رضویان
نظر شما