موضوع : دانشنامه | ی

کارل گوستاو یونگ


کارل گوستاویونگ CARL GUSTAV JUNGروانشناس برجسته سوئیسى و بنیانگذار روانکاوى تحلیلى در سال 26 ژولای ۱۸۷۵ دیده به جهان گشود.
در دانشگاه بازل پزشکى خواند و سپس دستیار روانکاوى در دانشگاه زوریخ شد. او در آغاز زیر نظر پى یر ژانه در پاریس مدتى تحقیق کرد و بعدها شاگرد اویگن بلویلر شد.یونگ چندسالى دوست و همکار فروید بود و اولین ریاست انجمن بین المللى روانکاوى در سال ۱۹۱۱ را برعهده داشت. در ۱۹۱۴ از فروید گسست و مکتب روانشناسى تحلیلى اش را بنیاد نهاد. از جمله فعالیت هاى علمى گسترده یونگ مى توان به مطالعات او درباره آزمونهاى تداعى و یادآورى و کوشش براى طبقه بندى انواع شخصیت ها و شرح و بسط نظریه اى درباره ناخودآگاه جمعى اشاره کرد. یونگ همچنین این نظریه را در پژوهش هایش راجع به فرهنگ و بویژه دین و اساطیر به کار برد.
یونگ سفرهاى متعددى به آفریقا، آمریکا و هند کرد و با ریچارد ویلهلم در مطالعات مربوط به چین و با کارل کرینى در اسطوره شناسى همکارى کرد.
کارل گوستاویونگ در 6 ژوئن 1961 دیده از جهان فرو بست.

اندیشه
یونگ علاوه بر اینکه اجدادش دانشمندانى دیندار و عمیق بودنداز همان سنین جوانى در قلمروهاى مختلف فلسفى و دینى کندوکاو مى کرد. در ۱۶، ۱۷ سالگى دنیاى بزرگ اندیشه ها را کشف کرد و به مطالعه شخصیت هاى تاریخ فلسفه پرداخت. «من به طور منظم و برنامه ریزى شده شروع به طرح پرسش هایى کردم و در تلاش براى یافتن پاسخ آنها جذب اندیشه هاى فیثاغورس، هراکلیتس، امپدوکلس و افلاطون شدم».
عقل گرایى ارسطویى سنت توماس اکوئیناس متأله بزرگ مسیحى قرون وسطى برایش چندان جالب نظر نبود اما فلسفه شوپنهاور نظرش را بسیارجلب کرد گرچه راه حل هاى او را نمى پذیرفت. در کنار این کنکاش ها در دنیاى فلسفه حوادثى برایش روى داد که او را به بیرون از چرخه زندگى روزمره به عالم لایتناهى خدا سوق داد. اما عالم خدا (God,s World) براى او یک قلمرو معنوى محض دور ازاین جهان نبود. او تصور مى کرد که زمین ومخصوصاً گیاهان و سرسبزى آن، صورت دیگرى از این واقعیت است . به عقیده او هر امر فوق بشرى به عالم خدا تعلق داشت. نورهاى خیره کننده طبیعى، تاریکى، گردابها، شکوه وعظمت آسمان پرستاره وحوادث بظاهر نامعقول ومبتنى برصدفه واتفاق جلوه هایى ازاین عالم بودند. دنیاى جوانى یونگ سرشار از این رؤیاها و بصیرتها واندیشه هاى فلسفى ودینى والهامات نامتعارف بود. او با چنین زمینه خانوادگى و تجربى و با برخوردارى از ذهنى دقیق و هوشمند وارد دنیاى علم روانشناسى شد.

انواع روانشناختى:
یکى از نظریه هاى مشهور یونگ که امروزه قبول عام یافته طبقه بندى او از انواع شخصیت ها برپایه دومفهوم درون گرا و برون گرا است . شخصیت برون گرا اجتماعى، معاشرتى وخوشبین است و شخصیت درون گرا کمتر اجتماعى است و بیشتر تمایل دارد که از واقعیت خارجى دورى کند وجذب دنیاى درونى خودش شود. این دونوع عمده، توأم با چهار عملکرد شخصیت یعنى حس، تفکر، احساس وشهود است. مقصود از حس همه آن امورى است که از طریق حواس به دست مى آید. تفکر هم در معناى نامتعارف مراد است . احساس، قدرت ارزیابى خود و دیگران است و بالاخره شهود که عبارت است از ادراک واقعیت هایى که آگاهانه وبه صورت معمولى موردشناخت قرار نمى گیرند. درواقع شهود نوعى معرفت حضورى و بى واسطه است .برپایه تقسیمات یادشده هشت شق براى شخصیت قابل تصور است یعنى شخصیت درون گرا یا برون گرا که یکى ازاین چهار عملکرد شخصیت برآنها غالب است . یونگ عقیده دارد که این عوامل به صورت منفرد درانسانها حضور ندارند بلکه ترکیبى از آنها در شخصیت ها دست اندرکار است. به عقیده وى شخصیت هرچقدر که پیچیده تر باشد کارکردها وعوامل بیشترى را در خود جمع مى کند اما تصریح مى کند که همیشه دست کم یک کارکرد نادیده گرفته مى شود.

ناخودآگاه شخصى و ناخودآگاه جمعى:
ناخودآگاه شخصى شامل شبکه اى از افکار وتصورات وعواطف است که یونگ آنها را عقده (Complex) مى نامد. آنها از ضمیر آگاه به عقب رانده شده اند چون اذعان به وجود آنها براى ضمیر آگاه مرارت انگیز تر از آن است که بتواند آنها را تصدیق کند. ناخودآگاه شخصى همچنین جایگاه ادراکات وتصوراتى از واقعیت است که هرگز توان آن را نداشته اند که راهى به ضمیر آگاه پیدا کنند. بنابراین ناخودآگاه شخصى هرفرد را مى توان برحسب تاریخ زندگانى او تاحدود زیادى شناخت. هرچند، حتى ناخودآگاه شخصى نیز وجوهى دارد که درمیان انسانها مشترک ومشابه است واز تاریخ زندگى شخصى آنها سرچشمه نمى گیرد. دراینجا باید به تقابلى پرداخت که یونگ میان امورى که از آنها به پرسونا (Persona) وسایه تعبیر مى کند مى افکند. پرسونا نقابى اجتماعى والقاشده از سوى اجتماع است که خودواقعى در پشت آن قرار دارد. وجود چنین نقابى (mask) ضرورتى گریزناپذیر است اما خویشتن واقعى انسان ممکن است خود را قویاً با پرسونایش یکى بگیرد یا اصلاً پرسوناى مناسبى به وجود نیاورد وبدین ترتیب از رسیدن به کمال وتحقق وجودى بازماند. نقطه مقابل این جزو پذیرفته شده شخصیت، «سایه» است که مجموعه اى مردود وسرکوب شده از تمایلات، عواطف وگرایشات است که در رؤیاهاى ما به صورتى ناخوشایند یا خصومت آمیز تجسم پیدا مى کنند.
سایه (Shadow) ضرورتاً خصلتى کودکانه دارد زیرا به دور از فرایند بلوغ یا تحصیل ویادگیرى است. ناتوانى در اذعان به وجود سایه همیشه یک خطر بالقوه براى شخصیت است زیرا سایه تصدیق نشده ونادیده گرفته شده قوى تر و خودسرتراز سایه اى است که به وجودش اذعان شده و موردقبول قرار گرفته است. مى توان گفت سایه وجه حیوانى وجود فرد است . هرفردى سایه اى دارد واز آنجا که سایه محصول آگاهى وعواطف خاص واپس رانده شده است به ناخودآگاه شخصى تعلق دارد. اما در ناخودآگاه شخصى نیروى عمده دیگرى، انگاره اى یافت مى شود انگاره یا تصویرى که عنصر زنانه را در مردان و عنصر مردانه را در زنان به وجود مى آورد. یونگ به ترتیب آنها را آنیما (anima) و آنیموس (animus) مى نامد.
ویژگى آنیما را زندگى خصوصى مرد تعیین نمى کند بلکه آنیما تعیین مى کند که مرد جنس مقابل را چگونه مورد ادراک و شناخت یا سوء فهم قرار مى دهد. آنیما یک انگاره یا تصویر جمعى موروثى راجع به زن است. یونگ آنیما را خاصه با عملکرد احساس مرتبط مى داند و آنیموس را با عملکرد تفکر، و بنا را بر این مى گذارد که به احتمال بسیار در مردان اندیشه و تفکر و در زنان احساس غلبه دارد. آنیما و آنیموس به همراه پرسونا و سایه به ناخودآگاه جمعى تعلق دارند. آنها از جمله کهن الگوها (archetypes) هستند. کهن الگوها از عمیق ترین و قدیم ترین درون مایه هاى موجود در روح انسان و از تظاهرات ناخودآگاه جمعى اند. آنها محصول تاریخ زندگانى شخصى افراد نیستند بلکه داراى خصلت فراگیر هستند و در همه انسانها حضور دارند. برخى محققان کهن الگوها را با مثل (Ideas) افلاطون مقایسه کرده اند اما باید توجه داشت که کهن الگوها بنابر رأى غالب یونگ وجود مستقل از انسان ندارند، برخلاف مثل که درفلسفه افلاطون عالمى مستقل و جداگانه دارند. کهن الگوهاى دیگر عبارتند از پیر خردمند، مادر زمین و خود (self). کهن الگوها نقش هاى متعدد بازى مى کنند آنها نه تنها در نحوه شکل گیرى تجربیات آگاهانه ما تأثیر مى گذارند بلکه ممکن است به صور و شکل هاى مختلف در رؤیاها و اوهام و تخیلات ظاهر شوند و فرد چه بسا حتى بدون آنکه خود بداند چنان تحت تأثیر یکى از این انگاره ها قرارگیرد که تحت تسلط آنان درآیدیا خودش را با آنها یکى بگیرد. در چنین شرایطى شخصیت در خطر است. یونگ خود (self) را در تقابل با نفس (ego) قرار مى دهد. نفس مرکز بالفعل آگاهى است اما خود مرکز ناخودآگاهى است. خود در نزد یونگ مهمترین جزو روح است. به عقیده یونگ روح یا روان انسان یک نظام ثابت و ایستا نیست بلکه همواره در فرآیند تحول و پویایى و تغییر است. در روانشناسى یونگ انرژى روانى براساس اصل تضاد یا تقابل عمل مى کند و بیمارى روانى هنگامى به وجود مى آید که ایجاد تعادل مناسب میان وجوه مختلف روح با شکست روبرو شود. تعادل مناسب میان نیروهاى متقابل در روح هدف و وظیفه اى است که همه انسانها با هر درجه اى از موفقیت با آن روبرو هستند. درواقع سیر روح براى رسیدن به کمال و تمامیت (wholeness) خودش یک کهن الگوست، کهن الگوى خود (self). این کهن الگوى تمامیت و کمال طلبى مانند همه کهن الگوهاى دیگر در رؤیاها، در بصیرت هاى دینى و سایر بصایر جلوه گر مى شود.

فرآیند فردیت:
یونگ از مفهوم رسیدن به تمامیت و کمال روح به روند فردشدن یا فردیت (individuation) یاد مى کند. این روند الگوى نسبتاً قاعده مندى دارد و به تعبیرى کلى مى توان گفت در دو مرحله صورت مى گیرد یکى در نیمه اول زندگى (از نوزادى تا جوانى) و دیگرى در نیمه دوم زندگى ( از میانسالى تا پیرى).
نیمه اول زندگى با تولد و بلوغ جنسى آغاز مى شود و حدود ۳۵ یا ۴۰ سالگى به پایان مى رسد. نوزاد طبیعتاً هیچ مشکلى ندارد. ادراکاتش پراکنده است. او هیچ حافظه مستمرى ندارد، واجد حس هویت شخصى ناچیزى است و تقریباً کاملاً وابسته به پدرومادرش است. فعالیت کودک بى قاعده و بى نظم و تقریباً یکسره محکوم سائقه ها و خواست هاى زیستى است. به تدریج که روان رشد مى کند، حافظه قدرت مى گیرد و حس هویت شخصى یعنى «من بودن» پدیدار مى شود. شکل گیرى آگاهى و بلوغ کامل جنسى در ادامه رخ مى دهد. فرد در آستانه جوانى از پدرومادرش آگاهانه متمایز مى شود و وارد بعد اجتماعى زندگى اش مى شود. این دوره ممکن است با موفقیت یا فقدان موفقیت طى شود.
مشخصه نیمه اول زندگى حرکت به سمت دنیاى بیرونى است اما مشخصه نیمه دوم زندگى حرکت در جهت عکس و به سوى دنیاى درونى است. در این دوره دلبستگى ها و دلمشغولى ها و اهداف مادى و دسترس پذیرى مانند کسب پول و مقام اجتماعى و کار و ازدواج و تشکیل خانواده جاى خود را به مجموعه اهداف و خواست ها و نیازهاى متفاوتى مى دهند. اینک پرسشهاى فلسفى و معنوى درباره معناى زندگى و هدف هستى رخ مى نمایند. گاه این جابه جایى عظیم در زندگى منجر به بحران مى گردد از همین روست که نزدیک شدن به چهل سالگى یکى از نقاط بحران در زندگى انسان به حساب مى آید. به عقیده یونگ فردیت تقریباً به طور انحصارى فعالیتى در دوره بلوغ و پختگى است. یونگ در این خصوص مى نویسد: «براى یک جوان تقریباً یک گناه یا لااقل یک خطر است که بیش از حد به خودش مشغول شود اما براى شخصى که پا به سن مى گذارد این یک وظیفه و ضرورت است که توجه جدى به خودش کند. خورشید پس از آنکه بر دنیا نور افشاند دامن از پرتوافشانى برمى چیند تا خود را روشن کند.»

روانشناسى و دین:
گرهارت ور (Gerhard Wehr) در کتابى که در شرح زندگى و اندیشه هاى یونگ نوشته در فصلى به نام روانشناسى به شرح دیدگاههاى یونگ در این باره مى پردازد. نظر گرهارت ور عمدتاً مثبت است اما کسانى چون مایکل پالمر در کتاب شایان توجه دیدگاه فروید و یونگ درباره دین و یا مارتین بوبر در کتاب کسوف خدا نقدهاى تندى بر او وارد کردند. لئوالدرز محقق کاتولیک هلندى در این باره مى نویسد: «کارل گوستاویونگ نظر بسیار مثبت و مساعدترى به دین دارد.
او تصور خدا را یک صورت مثالى و کهن مى داند. یعنى الگویى اصیل و بنیادین در روان انسان که براى تأمین سلامت انسان باید مورد توجه و اعتنا قرار گیرد و غفلت از آن به راحتى به انحرافات روانى مى انجامد. به عقیده یونگ انسان غربى دچار خودفریبى و سرگردانى است وقتى گمان مى کند که دیگر نیازى به خدا و دین ندارد. با وجود این، یونگ درباره وجود عینى خدا حکم نمى کند. در نزد او دین خادم تعادل روانى انسان است.»
گرهارت ور نیز در کتاب PORTRAIT OF JUNG در این باره چنین مى گوید: تحقیقات روانشناختى جدید نشان داده که لازم است به مسائل دینى توجه خاص کرد. حتى زیگموند فروید که خودش را یک یهودى مطلقاً بى خدا مى خواند و حتى در اواخر عمرش بر رد و انکار کامل دین به هر شکل پاى مى فشرد این واقعیت را بازشناخت که دین را نباید یک پندار و توهم پنداشت.
اما در مورد یونگ رابطه میان روانشناسى و دین از آغاز مثبت است گرچه او هم در این حوزه تحولاتى را طى کرده است. یونگ البته همدلى چندانى نسبت به تعالیم و آموزه هاى رسمى کلیسا ندارد و در جایى تصریح مى کند که هرچه راجع به عیسى مسیح گفته شده همیشه براى من محل تردید بود و من هرگز واقعاً به آنها اعتقاد پیدا نکردم. با این همه، به تصریح خودش تجربه هایى دینى داشت و در کتابهایش از جمله یادداشتهایى که درباره زندگى خود گردآورده به شرح آنها مى پردازد.
یونگ در دو کتاب روانشناسى و دین و پاسخ به ایوب به بیان نظرات خود درباره دین و مقولات دینى مى پردازد اما بسنده کردن به این دو اثر براى رسیدن به تصویرى کامل از نظرات وى در این باب کافى نیست. او در کتاب نخست به واژه شناسى و ریشه شناسى کلمه دین (Religion) مى پردازد و ضمن اشاره به سخن رودلف اوتو در کتاب مفهوم امر قدسى از اصطلاح مینوى (numinosum) به عنوان عامل یا اثر پویایى که حاصل فعل اراده انسان نیست بلکه مستقل از اراده است و ذهن انسان را به تسلط خود درمى آورد و بر آن اشراف دارد سخن مى گوید. یونگ دین را یکى از قدیم ترین و جهانشمول ترین تجلیات روح انسان مى داند و معتقد است که هیچ نظام روانشناسى که به ساختار روانى شخصیت انسان مى پردازد نمى تواند این واقعیت را نادیده بگیرد که دین فقط یک پدیده اجتماعى یا تاریخى نیست بلکه براى خیل عظیمى از انسانها مایه توجه و دلمشغولى و دلبستگى شخصى هم هست.
گرهارت ور سپس به تأکید یونگ بر خصلت درونى و روانشناختى دین اشاره مى کند و اینکه همین تأکید اتهام فروغلتیدن در اصالت روانشناسى (psychologism) را متوجه او ساخته است. نمونه اى از این روش و نگرش یونگ را مى توان در بحث او راجع به شر دید. یونگ این مسأله را عمدتا ً در کتاب پاسخ به ایوب (۱۹۵۱) مطرح کرد، کتابى که مناقشات الهیاتى فراوان برانگیخت. به عقیده یونگ پرسونایى که یهوه (خداى کتاب عهد عتیق) به ایوب نشان مى دهد نقابى از خیر وعدل و رحمت والا بر واقعیت درونى اوست که غیرقابل اعتماد و حسود و ستمگر است. مواجهه یهوه و ایوب از لحاظ روانشناختى براى یهوه اهمیت بسیار دارد و نیز براى ایوب. ایوب یهوه را از بعد سایه اى وجودش آگاه مى سازد. در واقع ایوب از این حیث اخلاقاً بر یهوه برترى دارد به این معنى که ایوب با توسل به وجه رحیمانه و مهربان یهوه بیش از خود یهوه از خیر وعدل او آگاه است.یهوه نیز ناچار است تفوق اخلاقى ایوب را تصدیق کند و در نتیجه براى تدارک آن ناگزیر در هیأت انسانى درمى آید. یونگ بدین ترتیب آموزه سنتى Incaration در مسیحیت یعنى حلول وجود الهى در هیأت انسانى (مسیح) را معکوس مى کند. خدا به هیأت انسانى درمى آید. نه به خاطر آنچه انسان انجام داده بلکه به سبب کارى که خدا در برابر ایوب انجام داد. یونگ در این اثر دوگانگى خیر و شر در نگرش مانوى را به کار نمى برد بلکه مبدأ خیر و شر را یک چیز مى داند. او تصریح مى کند که خیر و شر ابعادى از وجود الهى اند. لذا دیدگاه اگوستین درباره شر را که آن را فقدان و غیاب خیر مى دانست رد مى کند. حاصل آنکه به گمان یونگ انگاره خدا در کتاب ایوب در کتاب عهد عتیق حاکى از خیر برین نیست بلکه وجودى دوگانه و متناقض دارد که خیر و شر دوجلوه از وجود اوست.
به عقیده منتقدان یونگ یکى از نمونه هاى نگرش مبتنى بر اصالت روانشناسى یونگ در همین جا آشکار مى شود زیرا او الگوى شخصیت انسان را که داراى وجود مثبت و منفى و خیر و شر است در مورد خدا به کار مى گیرد و بر آن است که بى توجهى به آن در بحث راجع به خدا به نتایجى ناقص مى انجامد.
مایکل پالمر در کتاب تحقیقى FREUD AND JUNG ON RELIGION در فصل دهم به آرا و ارزیابیهاى مختلف راجع به نظر یونگ در مورد دین مى پردازد و به تأثیر یونگ در میان محققان و متألهان کاتولیک و پروتستان اشاره مى کند. الهیات دان پروتستان ماکس فریشنخت او را یک ملحد مى خواند حال آنکه کتلین رین از تأثیر عظیم یونگ بر کلیسا سخن به میان مى آورد. کارل اشترن مى نویسد: فیلسوفان و روانشناسان کاتولیک نمى خواهند تماسى با روانشناسى تحلیلى یونگ داشته باشند. اما الهیات دانى به نام ریمون هاستى در کتاب دین و روانشناسى یونگ به رغم طرح پاره اى انتقادات نتیجه مى گیرد که یونگ «امر دینى و مقدس را از نو کشف کرد واز سلطه سنگین راسیونالیسم یا اصالت عقل رهایى یافت.»
وین رولینز در کتاب یونگ وانجیل (۱۹۸۳) بسیارى از اصطلاحات و مفاهیم یونگى را در مورد متون انجیلى به کار برد. پل تیلیش در کتاب الهیات و فرهنگ (۱۹۵۹) از یونگ به عنوان کسى که چیزهاى بسیار درباره ژرفاى روح انسان ونمادهاى دینى مى داند سخن مى گوید هر چند، از نگرش یونگ درباره وحى ناخرسند است.
پالمر سپس به دیدگاه ویکتور وایت اشاره مى کند که معتقد است دوستى یونگ با دین چالش جدى تر و قاطع ترى به میان مى آورد تا حاصل دشمنى اى که فروید داشته است. پالمر در ادامه مى گوید اریک فروم نیز بر همین عقیده است و دیدگاه خود را بسیار نزدیک به دیدگاه آنان مى داند و مى گوید: یونگ در مخالفت با جبرگرایى ماده باورانه فروید چندان در جهت مخالف پیش نرفته و در فروکاست گرایى دیگرى به نام اصالت روانشناسى درغلتید، فرو کاستن دین به چیزى نه بیشتر از یک پدیده درونى یا انفسى.

کهکشان روح:
ساده ترین و چه بسا یکى از مهمترین نتایجى که مى توان از مطالعه اندیشه هاى یونگ به دست آورد پیچیدگى و توبرتویى حیرت انگیز دنیاى درونى وجود انسان در نظر او است که شناخت آن بسى دشوارتر از درنوردیدن فضا و کاوش در سیارات دوردست منظومه شمسى است. او در اواخر عمرش در مصاحبه ومصاحبتى دوستانه با میگوئل سرانو (با یونگ و هسه، ۱۹۶۸ ترجمه فارسى چ دوم ۱۳۶۸) مى گوید: دیر یا زود آدمى مجبور مى شود به زمین و سرزمینى که از آنجا آمده است بازگردد. یعنى مجبور مى شود به خویشتن خود بازگردد. پروازهاى فضایى صرفاً یک گریز، یک فرار از خود است، زیرا رفتن به مریخ یا ماه از رخنه به درون خود آسانتر است... در همین کتاب یکى دوبار این سخن را به میان مى آورد: «من کوشیدم تا بهترین حقیقت و روشن ترین نورى را که مى توانستم به دست آورم بیابم و از آنجا که به بالاترین نقطه خود رسیده ام و دیگر نمى توانم تعالى بیابم از نور و گنجینه خود محافظت مى کنم و ملزم هستم که کسى آن را به چنگ نیاورد وخود من به شخصه اگر آن را از دست بدهم به طرز بد یا حتى ناامیدکننده اى آزرده خواهم شد. این نه تنها براى من بسى گرانبهاست بلکه بالاتر از همه براى ظلمت خالق که جهت روشنى بخشى به آفرینش خود، به نوع بشر محتاج است، اهمیت بسیار دارد. اگر خداوند طرح جهانش را از پیش معین کرده بود جهان صرفاً یک ماشین بى احساس وهستى انسان یک هوس بى فایده بود.»
در کتاب پاسخ به ایوب هم مى نویسد: «یوحنا به این حقیقت پى برد که خدا از کیفیت تجرید و تنهایى الوهیت راضى وخشنود نیست بلکه این ضرورت را احساس مى کند که در نفس بشرى متجلى شود.»
بر مقبره خانوادگى یونگ درگورستان کوشناخت عبارتى لاتینى حک شده که بخشى از آن بدین قرار است: "Vocatus adque nor Vecatus Deus aderit" « چه بخوانیش، چه نخوانیش خداوند حاضر است.»

منبع:
- روزنامه ایران 5/2/1383 و 6/2/1383

نظر شما