در یک قدمی آسمان
مجله پگاه حوزه 30شهریور 1381، شماره 67
نویسنده : عسگرزاده، حامد
دشت جنوب، در شولای بی کسی فرو رفته بود. گونه های افق از سرخی غروب رنگ شرم می گرفت و تانک های بعثی لحظه به لحظه پیشروی می کردند. فریادرسی نبود. نخل ها از دلهره تنهایی به خود می پیچیدند. لخته خون یکی از شهیدان سپیده دم هنوز خشک نشده بود. ناگاه رطبی فرو افتاد. چند لحظه بعد دو بسیجی نوجوان از پشت نخل ها هیکل بدقواره ماشین جنگی را نظاره می کردند: حسین و اکبر، دو برادر، دو هم سنگر.
پشت تپه کوچکی پناه گرفتند. نارنجک ها را به کمر بستند و شهادتین را خواندند. سایه سنگین تانک، کمی بعد از روی سر آن ها گذشت و صدای انفجار دشت را لرزاند.
فرشته ها حسین را، دریای خون را، به عرش بردند. تکه پارچه سرخ رنگی، مزین به جمله «بسیجی لشگر مخلص خداست» پاره پاره شده بود.
اکبر، آرام اشک می ریخت. پیکرش، همه وجودش، پشنگ خون بود؛ پاهایش نبود. اکبر، بسیجی جانباز، آرام اشک می ریخت.
اکبر متولد روزی است که جنگنده های عراقی آغوش معصوم فرودگاه مهرآباد را آلوده به بمب و آتش کردند. او ساعت 14 و 29 دقیقه، سی و یکم شهریور 1359 تولدی دوباره، جاودانه و بدون مرگ یافت.
نام خدا را، به حق، بر زبان جاری کرد. با نیت ماندن، از میان خاک و خون، تن بر کشید و برخاست. از زیر قرآن گذر کرد و دعای هموطنانش را توشه راه خود ساخت. می رفت تا در برابر دشمنان ایمان، دزدان خاک و میهن بایستد. ایستاد، مقاومت کرد، محاصره شد، تشنه و گرسنه ماند، زخمی شد، اسارت کشید، شهید شد و شهید زنده، جانباز ماند.
نزدیک به سه هزار روز این حماسه را در اهواز و آبادان، جزیره مجنون و شلمچه، فکه و هویزه، سوسنگرد و سر پل ذهاب، قصر شیرین و سومار سرایید؛ نه به تنهایی، که در کنار هم رزمانش. نام و فامیل آن ها یکی بود: رزمنده. صیقل خورده آزادگی و پاکی، جوانمردی و پایمردی. پایمردی به اصول و فروعی که یکتای جهان برای انسان مقرر فرموده است.
هشت سال سینه پاک و استوار خود را در برابر گلوله و نارنجک و تانک و خمپاره سپر کردند، که ایران ویران نشود. همه وجودشان را اگر ترکش پر می کرد، یک پارچه خاک می شدند؛ نه آهن، و هر آتشی که بر پیکرشان می نشست، در اندیشه ایمان، گلستان می شد. می دانی! آن ها «ابراهیمی» بودند.
همانانی که جنگ های کلاسیک را با لبخند، شجاعت و پردلی پاسخ می گرفتند. وقتی بعثیون تانک های تی.72 را روانه میدان نبرد کردند، دلخوش از این بودند که آر.پی.جی.هفت، در اصابت با این تانک ها کمانه می کند. غافل از اینکه سینه سوخته های جبهه ایران برای تی.72 هم چاره ای اندیشیده بودند: نارنجکی به دست می گرفتند و به تانک نزدیک می شدند. در یک چشم به هم زدن خود را به بالای تانک می رساندند و نارنجک را درون اتاقک می انداختند و آن گاه که دود و آتش آن، هوای جبهه را برای دشمن تیره می کرد، معادلات جنگ کلاسیک به هم می ریخت.
همه حماسه هایی که توسط رزمندگان در جنگ تحمیلی خلق شد، در تاریخ بی سابقه است: «مدت دو - سه ماه بود که نیروهای تحت امر را برای عملیات والفجر مقدماتی آموزش می دادیم؛ تا این که یک روز از فرماندهی پیغام رسید که به بیست نفر نیروی داوطلب برای رفتن روی مین احتیاج داریم. سریع بچه ها را به صف کردیم. 120 نفر بودند. موضوع را با آن ها در میان گذاشتم. با شناخت عمیقی که از 6- 7 نفر از آن ها داشتم، فکر می کردم تنها داوطلبان میدان شهادت و جانبازی آن ها خواهند بود؛ اما خدا شاهد است که تمامی آن ها برای این امتحان پا پیش گذاشتند».
این ها را جانباز متواضعی می گوید که در عملیات فتح المبین چشم چپ و دست راستش از بین رفته است. او حاضر نیست خودش را معرفی کند. می گوید: «عبداللّه» زیبنده ترین نام است. و بعد «بنده خدا» چنین می گوید: «یک شب به من و دو نفر از هم رزمانم گفتند که برای شناسایی منطقه دشمن باید به قلب محدوده آن ها نفوذ کنید. با خشنودی تمام، پذیرفتیم و راهی شدیم. دو ساعتی که راه سپردیم به محدوده مورد نظر رسیدیم؛ اما درست همان لحظه، پای همراهم به «منوّری» گیرکرد. منوّر روشن شد و «سید رضا» کم تر از یک ثانیه، خودش را با سینه، روی منور انداخت و چند لحظه بعد روح «رضا» به نورالنور پیوست. «محمد» بسیجی دیگری که با من بود، به شهادت نرسید، اما چند قدم جلوتر، پیکرش آماج ترکش قرار گرفت و به جانبازان نخاعی پیوست».
در آن فضای روحانی و مقدس، رزمندگان به سالار و سرور خود، سیدالشهدا، ارادت خاصی داشتند. هر فرصتی که دست می داد، به یاد آقا امام «حسین» اشک می ریختند و سینه می زدند.
جانباز دیگری که دوست دارد او را هم «بنده خدا» بنامیم، می گوید: «غروب یکی از روزهای تابستان با مهدی یارمحمدی که از دوستداران پروپاقرص ائمه اطهار و معصومین(ع) بود، جلوی سنگر نشسته بودیم. یادم هست که داشتیم در مورد فلسفه بودن صحبت می کردیم. مهدی، سررشته کلام را به دست گرفته بود. ناگاه مژه ای در چشم راست مهدی شکست. من که روبه روی او بودم، گفتم: صبر کن با یک تکه دستمال مژه را بیرون بکشم؛ پذیرفت و مشغول شدم. چند ثانیه بعد گلوله راه گم کرده ای دستم را شکافت و در حدقه چشم «مهدی» نشست. پس از چند روز که از بیمارستان مرخص شد، بینایی چشم راستش را از دست داده بود. او همیشه می گفت: یا حسین! نصف بینایی ام را در این دنیا از دست دادم. تو خود شفاعتم کن که در دنیای باقی، دیدگانی بینا داشته باشم».
گرفته آن روزها
نه این که خواهان جنگ و خون و آتش باشد، اما حال و هوای آن روزها دلش را تنگ کرده است. می دانی! جبهه حس غریبی داشت. هوای آن جا پر بود از بوی غربت و عطش، وام گرفته از صحرای کربلا. خاکش، بذرهای باغ فردوس را در خود پرورده بود. فاصله بام تا آسمان یک پله بود.
سراسر جبهه، پرستشگاه بندگی و سراپردگی بود؛ مسجدی به وسعت دشت های جنوب و غرب. بسیجی جانباز خیراللّه طاعتی می گوید: «سپیده دم، سنگر بر سر ما فرو ریخت، و بر چشم هایمان غبار نشست. همه جا را با دلمان می دیدیم. گوش هایمان مرطوب؛ انگار خونی گرم در آن جاری بود. پیکرمان زیر آوار گونی های پر از خاک سنگر، زندانی گشته بود. تنها چند روزنه باریک، شش هایمان بود که با دم و بازدم های خود پیوندی میان ما با بیرون برقرار کرده بود.
دیگر ما را یارای کلام نبود. اصلاً در آن جا زبان کارآیی نداشت. خاک و خون در هم آمیخته شده بود و بوی نای خونین به مشام می رسید. درست در همان لحظه فرود موشک روی سنگر ما، ضامن نارنجکی که بین ما بود رها شده بود. من بارها تا 6 ثانیه شمردم؛ اما هرگز نارنجک در ششمین ثانیه منفجر نشد و همچنان بیم انفجار می رفت.
مکان برای ما مفهومی نداشت. زمان نه آن چنان می گذشت که می گذرد. نه شکیب داشتیم نه تعجیل. بعدا فهمیدیم که سه شبانه روز در آن حال آسوده ایم. اینک سیزده سال از آن واقعه می گذرد؛ همچون 13 قرن. کاش دوباره به آن عرصه برگردیم و دلمان بینا شود.
آرزوی خیراللّه طاعتی، رؤیای 235 هزار جانباز است؛ ولی آیا دیدار با یکی از این 235 هزار نفر، رؤیای یکی از ما هست؟
235 هزار نفر با 25 درصد تا بیش از 70 درصد جانبازی و 235 هزار نفر که نخاع، اعصاب و روان، دست، پا و چشم را در جایی به امانت نهاده اند.
همه این رؤیاها و امیدها در کوچه «ثاراللّه» به چهاردیواری کشیده شده اند؛ آسایشگاه جانبازان. در یکی از اتاق هایش، یک شاخه خشک باغ پوسیده ای به سقف آویزان است. یک نارنج چروکیده و یک برگ سبز درشت، اما خشکیده بدان آویخته است. با هر نسیمی که از پنجره به درون می وزد، چرخی می خورد و می ایستد و دوباره در جهت مخالف به چرخش درمی آید. و تخت معلّقی می بینی که روی آن خوابیده است. با چشم هایی که انگار سال ها همچنان بازمانده اند. چشم های بیداری که جسم بی جان را می نگرد و هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شود. در نی نی چشمان او «نارنجی» چرخ می خورد که خشک نیست، تازه است و با طراوت و صدایی از دور، خیلی دور، جان می گیرد و نزدیک می شود و در فضا طنین می اندازد که: «کسی می تواند در پای عشق بمیرد که پیش از آن زندگی در پیش چشم هایش همراه باشد».
نظر شما