مدرسه داستان
هر قصه را مغزی هست، قصه را جهت آن مغز آوردند بزرگان، نه از بهر دفع ملالت به صورت.»
(مقالات شمس تبریزی)
پیدایی ادبیات داستانی مرتبط با مدرسه، به عبارت دیگر داستان مدرسهای، به قرون چهار و پنج قمری بازمیگردد؛ چنانکه در متون ادب تعلیمی و عرفانی از آن سدهها تا کنون حکایات بسیار از حوزههای آموزشی روایت شده و شرح احوال بزرگان فرهنگ و ادب ایران در مدرسه و آداب تعلیم و تربیت در ضمن آن حکایات آمده است. از این میان آنچه مربوط به مدارس نظامیه است ارج و اعتباری درخور دارد. نمونه را داستان «امام محمد غزالی» (متوفا: 505 ق) یکی از درسخواندگان نظامیة نیشابور و مدرّس نظامیة بغداد و داستان فراروی از مدرسه و روی آوردن به سیاحت و تجربه و ماجرای حضور او در جامع دمشق و نظافت حیاط مدرسه معروف همگان است.
غزالی در حین جاروی حیاط گفتگوی دو تلمیذ آن مدرسه را درخصوص آرای خویش میشنید اما به روی خود نمیآورد و در دل از اینکه آنان گرفتار علم قال شده و در علوم مدرسی گرفتار آمدهاند افسوس میخورد.
سعدی دانشآموختة نظامیة بغداد (قرن هفتم) از دیگر حکایتپردازان نظامیه است. همو در باب هفتم بوستان در ضمن حکایتی میآورد که در آن مدرسه به کودکان میآموختند که از غیبت و حسد دوری ورزند.
(مرا در نظامیه ادرار بود... 159/1)
روش نظامیهها و بسیاری از مدارس دینی و حوزههای علمی، حتی خانقاهها تا پیدایی مدرسههای جدید تقریباً همان بوده است که سعدی در ضمن حکایات باب هفتم گلستان دربارة تعلیم و تربیت آورده است.
وی در این باب از طبایع آدمی و سرشت او میگوید و تربیت و علمآموزی را منوط به قابل بودن اصل میداند.
«یکی را از وزرا پسری کودن بود. پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مر این را تربیتی میکن مگر عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود. پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهری قابل
تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نکو نداند کرد
آهنی را که بدگهر باشد... (140 /2)
سعدی در حکایتی دیگر از فاضلی میگوید که پادشاهزاده را در خردی با ضرب و زجر تربیت میکرد تا قول و فعل شاهزاده در افواه بگویند و سرمشق خویش گیرند.
«یکی از فضلا تعلیم ملکزادهای همی کرد و ضرب بیمحابا زدی و زجر بیقیاس کردی؛ باری پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت. پدر را دل به هم برآمد. استاد را بخواند و گفت: “پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمیداری که فرزند مرا، سبب چیست؟” گفت: “سبب آن که سخن اندیشیده باید گفتن و حرکت پسندیده کردن، همه خلق را علیالعموم و پادشاهان را علیالخصوص، به موجب آنکه بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود، هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوامالناس را چندان اعتباری نباشد...
پس واجب آمد معلم، پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان... اجتهاد از آن بیش کردن که در حق عوام...
ملک را حُسن تدبیر فقیه و تقریر جواب او موافق آمد. خلعت و نعمت بخشید و پایه و منصب بلند گردانید.» (141/2)
باز سعدی در حکایتی دیگر از همان باب از جور استاد و تأثیر سختگیریهای او بر کودکان و لزوم تنبیه آموزشگیر، قلم را چنین میگرداند:
«معلم کُتّابی را دیدم در دیار مغرب، ترشروی، تلخگفتار، بدخوی، مردمآزار، گداطبع، ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار، نه زهرة خنده و نه یارای گفتار، گه عارض سیمین به یکی را تپانچه زدی و گه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خبائث نفس وی معلوم کردند، بزدند و براندند. پس آن گه مکتب وی به مصلحی دادند، پارسایی سلیم، نیکمرد، حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هیبت استاد نخستین از سر به در رفت و معلم دومین را اخلاق مَلَکی دیدند، دیو یکیک شدند، به اعتماد حلم او علم فراموش کردند؛ همچنین اغلب اوقات به بازیچهای فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی.
استاد معلم چو بود بیآزار
خرسک بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته در آن مسجد گذر کردم و معلم اولین را دیدم که دلخوش کرده بودند و به مقام خویش آورده، انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که دگرباره ابلیس را معلم ملایکه چرا کردند! پیرمردی ظریفِ جهاندیده بشنید و بخندید و گفت:
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به که مهر پدر (2ـ 141 / 2)
سید محمدعلی جمالزاده، پدر داستان واقعگرای معاصر ایرانی (متوفا: 1376 ش)، از نخستین جور استاد در مکتبخانه چنین یاد میکند:
«سید محمدعلی بدان که اینجا را مکتب میگویند. اینجا جای شیطنت و بازیگوشی نیست. نفست درآید ناخنت را زیر فلکه میگیرم و با انگشت یک بغل ترکة اناری که در مقابل دوشکچهاش به زمین ریخته بود نشان داد.» (63/3)
مولانا محمد بلخی (قرن هفتم قمری) در مثنوی معنوی ضمن یک حکایت تمثیلی از ترفند کودکان مکتبخانه برای رهایی از استاد و درس او و بازی در کوچه و برزن میگوید. کودکان با طرحی ماهرانه به استاد چنین القا میکنند که او بیمار است و رنگش پریده. ملای مکتبدار که گرفتار وهم آمده همسر را به باد ناسزا میگیرد که چرا او را از بیماریاش خبر نکرده چون به سبب اشتغال به قیل و قال مدرسه از حال خود غافل مانده است. سرانجام مکتب تعطیل و کودکان «همچو مرغان در هوای دانهها» (403/4) به سوی خانههای خویش پر میگشایند.
داستان مدرسهای در ادبیات عصر مشروطه نیز مورد توجه واقع شده و از آن میان نوشتههای عبدالرحیم طالبوف تبریزی (1250 ـ 1329 ق) شاخصتر است.
طالبوف معتقد بود معلم نباید فضیلت بفروشد و جاهلان را به بیعملی توبیخ نماید او باید انعطافپذیر باشد، کارهای نیکو و گفتههای صحیح داشته باشد.
اندیشههای طالبوف در تغییر فضای آموزشی و ایجاد مدارس جدید تأثیر بسیار داشت. او با الهام از کتاب امیل اثر ژان ژاک روسو، مصلح و نظریهپرداز فرانسوی (قرن هجدهم میلادی)، کتاب احمد را نوشت و در آن شیوة آموزشی «گفت و شنود» را پیشنهاد کرد و خود نیز کتابش را بر همان اساس بنا نهاد.
در این کتاب احمد انسانی یکبعدی، علمگرا و فنپرست نیست بلکه به فضایل انسانی و اخلاقی آراسته است.
«پسر من احمد هفت سال دارد... طفل باادب و بازیدوست و مهربان است، با صغر سن همیشه صحبت بزرگان و مجالست مردان را طالب است... استعداد و هوش غریبی از وی مشاهده میشود. هرچه بپرسی سنجیده جواب میدهد. سخن را آرام میگوید. آنچه نفهمد مکرر سؤال میکند.» (51293) پس از نوشتة تربیتی ـ داستانی (نیمه پداگوژیک) طالبوف که یک سده از عمر آن میگذرد سیمای مدارس، مدیران، معلمان، دانشآموزان، فضاهای آموزشی، کلاسهای درس و... در داستانهای جدید جلوه و ظهور یافت و تا آنجا که ممکن بود توصیف و تشریح شد.
نویسندگان داستانهای معاصر که خود دانشآموختگان یا معلمان همین مدارس بودهاند، اغلب تصاویری ناب از این محیط آموزشی آفریدهاند و در داستانهای واقعگرایانه و انتقادی خویش جلوههای موزاییکوار حیات اجتماعی ـ فرهنگی مردم ایران را در دوران رونق و گسترش مدرسهها به سبک جدید و عصر آزمودن مکتبهای آموزشی نوین به تماشا گذاشتند.
آنان کوشیدهاند با ابداع و آفرینش هنرمندانه در نوع ادبی داستان روابط معلمان و شاگردان و چگونگی بسط و گسترش تعالیم علمی نوین را تحلیل و تبیین کنند و در داستان خویش به پرسشهایی از این دست بپردازند که:
ـ دانشآموزان در مدرسهها چه میآموزند و چگونه؟
ـ ارزش تعلیماتی که دیدهاند تا چه حد است؟
ـ آیا آنچه آموزش داده شده با واقعیت اجتماعی و فرهنگی جامعه همسو و سازگار است؟
ـ آیا آموزش، ارتباطی با مسائل اجتماعی داشته است؟
ـ رفتار معلمان با دانشآموزان چگونه بوده است؟
ـ دانشآموزان چه تصوّری از آموزشگران و مسئولان آموزشی داشتهاند؟
ـ و...
از نخستین نمونههایی که در آغاز سدة حاضر در پاسخ به چنین پرسشهایی پدید آمد، داستان کوتاه «بعدازظهر آخر پاییز» از مجموعة خیمهشببازی (1324) است.
صادق چوبک (1295 ـ 1377) نویسندة این داستان میکوشد ناسازگاری موضوع یا شیوة تعلیم معلم را با ذهن و روح دانشآموزان به تصویر کشد.
معلم با به کار بردن کلمات رکیک ارزش کار خود را تا حد یک برنامة پیشپا افتادة ناگزیر و بیمحتوا پایین میآورد. فضای کلاس ترسآلود است و ترس درون بچهها در ساختمان قیافههای آنها منعکس. فضای عمومی کلاس سرد و بیروح است؛ گویی پاییز در همة ارکان زندگی حتی کلاس مسلط است؛ ازاینروی عنوان قصه، «بعدازظهر آخر پاییز»، نیز جنبهای نمادین مییابد. کوچه اما گریزگاهی است که زندگی در آن جریان دارد و دانشآموزان با توجه به آن در دنیای خاطرهها و یادهای خویش غوطه میخورند. اصغر، دانشآموزی که نقطة مرکزی نگاه معلم به اوست یکی از کسانی است که اغلب حواسش به کوچه است.
«میز معلم از میزهای دیگر بلندتر بود. رویش یک دفتر بزرگ حاضر و غایب که اسم شاگردها تویش نوشته شده بود و یک لیوان بلور روسی که دو تا شاخه گل نرگس ازحالرفته و مردنی تویش بود، دیده میشد و یک دوات شیشهای هم آن رو بود. یک بخاری زغالسنگی با سیخ و خاکانداز و انبر گوشة اتاق دود میکرد.
اینجا کلاس سوم بود.
معلم درس میداد... اما ناگهان حرفش را برید و همانطور که دستهایش را برابر صورتش گرفته بود مثل مجسمه خشکش زد. لحظهای دریده و پُرخشم به جایی که اصغر سپوریان نشسته بود خیره شد...
ـ آهای سپوریان گوساله، آهای تخمسگ! حواست کجا بود؟ کجا رو سیر میکردی؟ من اینا رو واسیه تو میگم که فردا که روز امتحانه مثل خر لنگ تو گل نمونی، خاک بر سر... تو کوچه چی بود...؟ به نظرم فیل هوا میکردن! آره؟...
خطکش را قایم و تهدیدآمیز تو هوا به طرف اصغر تکان میداد؛ مثل اینکه داشت هوا را کتک میزد. چشمانش از زور خشم پشت عینکهای ذرّهبینیاش مثل چشمان خروس گرد و سرخ شده بود و ظالمانه برق میزد. چروکهای صورت و پیشانیاش موج میخورد... کلاس خفه شد... نفسی از کسی بیرون نمیآمد...» (ص 6)
عبدالحسین وجدانی در داستان خاطرة «خسرو» از مجموعة عمو غلام (1348) به تأثیر تربیت صحیح خانوادگی و تأثیر همنشینی با نااهلان میپردازد؛ گویا وجدانی این سخن سعدی «پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد» را مدّ نظر داشته است.
نویسنده در داستان خسرو ضمن پرداختن به سرگذشت شخصیت اصلی اثر، تعبیری اخلاقی از زندگی ارائه میدهد و خاطرة خود را بیپردهپوشی و بیریا روایت میکند. در این داستان فضای کلاس و مدرسه بهویژه ساعت پرخاطرة انشا و شیوة انشانویسی دانشآموزان سالهای دور به تصویر و تصوّر درمیآید و وضعیت عمومی مدرسه به طور کلّی تشریح میشود.
«از سال چهارم تا ششم ابتدایی با خسرو همکلاس بودم. در تمام این مدت سه سال نشد که یک روز کاغذ و مدادی به مدرسه بیاورد یا تکلیفی انجام دهد. بااینحال بیشتر نمرههایش بیست بود. وقتی که معلم برای خواندن انشا خسرو را پای تخته صدا میکرد دفترچة من یا مصطفی را... برمیداشت و صفحة سفیدی را باز میکرد و ارتجالاً انشایی میساخت و با صدای گرم و رسا، به اصطلاح امروزیها، اجرا میکرد...
و اما سبک نگارش که نمیتوان گفت (زیرا خسرو هرگز چیزی نمینوشت) باید بگویم سبک تقریر او در انشا تقلیدی بود کودکانه از گلستان سعدی...
یک روز میرزا مسیح خان، معلم انشای ما، که موضوع “عبرت” را برایمان معین کرده بود، خسرو را صدا کرد... باری خسرو انشای خود را چنین آغاز کرد:
“دی که از دبستان به سرای میشدم در کنج خلوتی از برزن، دو خروس را دیدم که بال و پر افراشته درهم آمیخته و گرد برانگیختهاند...”
در این زمان کلمات “دبستان” و “برزن” مانند امروز متداول نبود و خسرو از این نوع کلمات بسیار در خاطر داشت...
انشای ارتجالی خسرو را عرض میکردم. دنبالهاش این بود:
“یکی از خروسان ضربتی سخت بر دیدة حریف نواخت به صدمتی که “جهان تیره شد پیش آن نامدار” لاجرم سپر بینداخت و از میدان بگریخت، لیکن خروس غالب حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان... دیگر طاقت دیدنم نماند چون برق به میان میدان جستم و نخست خروس مغلوب را با دشنهای که در جیب داشتم از رنج و عذاب برهانیدم و حلالش کردم، آنگاه به خروس سنگدل پرداختم... سرش از تن جدا و او را نیز بسمل کردم تا عبرت همگان گردد.
پس هر دوان را به سرای بردم و از آنان حلیمی ساختم بس چرب و نرم...”
میرزا مسیح خان، با چهرة گشاده و خشنود، قلم آهنین فرسوده را در دوات چرکگرفتة شیشهای فرو برد... و ابداً هم ایرادی نگرفت که بچه جان اوّلاً خروس چه الزامی دارد که حرکاتش “مناسب حال درویشان باشد” دیگر که خروس غالب چه بدسگالی به تو کرده بود که سر از تنش جدا کردی؟ خروس عبرت چه کسانی بشود؟ و از همة اینها گذشته اصلاً به چه حق خروسهای مردم را سر بریدی و حلیم درست کردی و خوردی؟» (5 ـ 223 / 7)
و اما بشنوید از ورزش خسرو:
«خسرو در ورزش هم استعدادی شگرف داشت با آن سن و سال با شاگردان کلاسهای هشتم و نهم کشتی میگرفت و همه را زمین میزد.. سه فراش داشتیم یکی مشهدی عیسی، دیگری آشکرالله که بیشتر کاسب بود تا فراش... و اما فراش سومی آشعبانعلی مردی بود جوان، قویهیکل و درشتاستخوان و زورمند. خسرو که پشت همة حریفان را به خاک آشنا کرده بود و دیگر در مدرسه هماوردی نداشت پیله کرده بود که با آشعبانعلی کشتی بگیرد... ولی هر بار آشعبانعلی با بیاعتنایی و نظر حقارت جواب میداد: “برو بچهجان!... برو با همقدّات کشتی بگیرد!”
سرانجام خسرو به فکر افتاد که با مکر و حیله آشعبانعلی را وادار به کشتی کند. زمان ما چوب و فلک به راه بود و خسرو که کارش شرارت و شیطانی بود تقریباً هر روز فلک میشد. ولی چون ذاتاً جوانمرد و باانصاف بود اولیای مدرسه را خیرخواه و خود را مستوجب تنبیه میدانست و ازاینرو در کمال ادب کفشهایش را درمیآورد و دراز میکشید و پاها را داخل طناب فلک میکرد و ضربات کینهتوزانة آشعبانلی را تحمل میکرد و در پایان نیز چوبة فلک و دست مدیر را میبوسید و ساکت و بیصدا مرخص میشد.
حیلة خسرو برای کشاندن آشعبانعلی به کشتی این بود که این بار خود پای به فلک ننهد و خودسری و مقاومت پیشه کند. این تدبیر کارگر افتاد و آشعبانعلی برای گرفتن و زمین زدن خسرو حمله برد. خسرو با چالاکی جاخالی کرد و آشعبانعلی سکندری رفت و با غضب و خشم تمام برخاست و باز آهنگ او کرد. خسرو از شادی در پوست نمیگنجید و اشعار حماسی میخواند که:
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن به پای خود آمد به گور!
سرانجام سر و شاخ شدند. یکمرتبه دیدیم که خسرو با فن گوسفندانداز آن گاو پروار را چون اره برقی کوچکی که درختی تناور را از پای دراندازد، نقش زمین ساخت. بچهها برایش چنان هورا کشیدند و کف زدند که در و دیوار به لرزه درآمد.» (2ـ 230 / 7)
«خسرو به دلیل شکست در درس ریاضی ترک تحصیل نمود، به کشتی روی آورد، قهرمان شد ولی حسودان و عنودان وی را به می و تریاک کشیدند و سرانجام گمنام و فراموششده مثل بسیاری از جوانان بینام و نشان اعماق در زیر پلاسی جان سپرد.»
در مجموعه داستانهای شلوارهای وصلهدار (1336) از رسول پرویزی نیز خاطرات رنگین راوی و مسائل آموزشی در هم آمیخته است.
پرویزی داستانهای این مجموعه را با نثری ساده و طیبتآمیز بر بستر خاطرات خود پرورده است. پنج داستان این مجموعه مربوط به مدرسه است: قصة عینکم، پالتو حناییام، زنگ انشا، شلوارهای وصلهدار، سه یار دبستانی.
«قصة عینکم» بافت و ساختی محکمتر از دیگر داستانهای این مجموعه دارد و به روایت اول شخص نوشته شده است. موضوع این داستان ضعف بینایی راوی و عدم توجه معلم و خانواده به آن و رفتار نامناسب مسئولان مدرسه با دانشآموزی است که منشأ رفتارهای وی را درک نمیکنند.
شلوارهای وصلهدار طنزی نرم و دلنشین دارد و بیانگر یکی از رویدادهای تاریخی معاصر و تأثیر آن بر فضای آموزشی است. مسئلة این داستان تعویض لباس و دوگانگی رفتار دانشآموزان است. آنان از ترس مخالفان تعویض لباس از رو لباس سنتی پوشیده و در زیر آن کتوشلوار، نزدیک مدرسه لباس رو را درمیآورند و در کیف جای میدهند، گویا این تناقض رفتار به نوعی تصویری از تناقض در مسائل آموزشی مدارس نوین و سنتها و فرهنگ نیز هست. در این داستان درگیری سنت و تجدّد، تجدّدی افراطی و بدون زمینههای مناسب اجتماعی و مقدّمات لازم فرهنگی، تصویری داستانی یافته است و رفتار اولیای امور در برابر وضعیت دانشآموزان به طنز و تمسخر گرفته میشود.
درونمایة هر دو داستان پرویزی قرار گرفتن آدمها در برابر پدیدههای نو و واکنش در برابر اشیا و ماجراهایی است که با آنها بیگانه هستند.
«آقای ناظم صد بار گفته بود کتوشلوار بپوشید اما کسی گوش نمیداد. شاگردان همچنان با عبا و سرداری و عمامه و کلاه قجری به مدرسه میآمدند. آن روز بالاخره ناظم به ستوه آمد و یک خطکش و یک قیچی و میزی دم در مدرسه گذاشت، هر کس وارد میشد و کتوشلوار و کلاه پهلوی نداشت فیالفور سرداری یا عبا یا قبا یا ارخالق وی را میکندند و بدون توجه به فن خیاطی خطکش را میگذاشتند و قیچی را پشتش و صاف صاف سرداری و عبا و قبا را میبرید. شاگردان با تأسّف لباس بریده را میپوشیدند و با لب آویزان وارد صحن مدرسه میشدند.» (91/8)
«بچهها مثل حیوانات دمبریده شده بودند. یکی سرداریاش نصفه بود و چون ناظم بزرگوار فقط با قیچی چیده بود و درز بریدگی را ندوخته بود آسترها از زیر سرداری یا ارخالق بیرون بود. تنبانها پیدا بود. بند تنبان شاگردها که زیر سرداری یا عبا قبلاً پنهان بود عیان و هویدا شد و مثل پاندول ساعتهای شماتهدار قدیم به چپ و راست گردش داشت. وصلههای ناجور خشتکها رو افتاد. گاهی این وصلهها عجیب و غریب بود. مثلاً تنبان کرامت از فلانل سفید بود، این تنبان بقایای شلوار پدرش بود که بعد از سالها کوتاهش کرده بودند و کرامت آن را میپوشید. پشت این شلوار درست در محل نشستن دو وصله داشت، یکی بیضیشکل و از جنس ماهوتهای خاکیرنگ نظامی و یکی دایرهمانند از جنس فاستونیهای مشکی قدیم... بقیه بچهها کموبیش همین ریخت مضحک را داشتند. آن روز قیامت کبری بود. عیبهای نهان هویدا میشد اما همة عیوب در طبع شوخ محصلان جوان اثر عکس داشت، به جای آنکه جمع شوند و به حال زار خویش گریه کنند و از شلوارهای وصلهدارشان عبرت گیرند مثل کبک دری میخندیدند و کف میزدند و یکدیگر را به مسخره میگرفتند. درست درین حال بود که زنگ کلاس را زدند.» (4 ـ 93 / 8)
در داستان کوتاه « اسب» از مجموعة اسب (1348) اثر رضا بابامقدم (متولد 1292) جلوهای دیگر از مدرسه پیش رو ما قرار میگیرد. راستی دنیای فراواقعی و ذهنی بچههای مدرسه چه صورتی دارد و دیگران در برابر آنچه در عالم خیال روی میدهد چه واکنشی نشان میدهند؟ داستان فراواقعیتگرای «اسب» پیش از آنکه به عالم برون بپردازد به عالم درون و باطن توجه دارد.
بابامقدم در این داستان از یک طرف نگران بیگانگی انسان با حیوان است و از سوی دیگر رفتار ناپسند مردم را با کسانی که از نقصی جسمی رنج میبرند نکوهش میکند.
در این داستان یکی از همکلاسان راوی بهتدریج صورت و هیئت یک اسب را مییابد و به ناگزیر از مدرسه روی برمیتابد و به طبیعت پناه میبرد اما راوی نگران وی است و نمیخواهد از دوستی با او دست بدارد.
نویسنده با طرح روند استحالة انسان به حیوان، به دنیای عاطفی هر دو میپردازد و همگان را به دوست داشتن حیوانات فرامیخواند.
«در سال دوم دبیرستان گونههایش برآمده شده و چانهاش درشت و کشیده گردید و پیشانی پهن و برجستهای پیدا کرد. بهطوریکه در سال سوم بچههای کلاس به شوخی به او لقب اسب دادند. این اسم بهسرعت دهان به دهان گشت و مدرسه را پر کرد حتی به کوچهها هم رفت و دکاندارهای محله هم از آن آگاه شدند. او دیگر با لقب اسب به رفت و آمد خود ادامه داد... کوچههای خلوت را خوب میشناخت. از همین کوچهها بود که مرا با خود به بیرون شهر میبرد. در آنجا زمانی در اطراف کشتزارها که خلوت بود قدم میزدیم و در فراز و نشیب تپههای دور از شهر میدویدیم.
وقتی من از دویدن خسته میشدم او هنوز سرحال بود. من مینشستم و دویدن او را در طرف کشتزارها و پستی و بلندی تپهها تماشا میکردم. در صحرا جستوخیز میکرد و فریادهای بلند میکشید. همیشه فکر میکردم سرنوشت این جوان با این شکل و هیبت اسبآسا چه خواهد شد.» (3 ـ 11 ـ 9)
سرانجام این جوان یک اسب واقعی میشود و به گلّة اسبان میپیوندد و راوی دیگر او را نمیبیند تا اینکه در اسبابکشی منزل خود او را باز میبیند درحالیکه دستش در سوراخ جوی آب رفته و شکسته است. راوی پس از این واقعه در و دیوار خانة خود را با تصاویر اسبهای گوناگون میآراید.
در یکی دیگر از داستانهای مدرسهای، چهرة مدیر مدرسه و تصوراتی که از او وجود دارد ترسیم و رفتار خشن و خوی تند وی نکوهش میشود.
داستان «همزاد غول» نوشتة اسلام کاظمیه (1315 ـ 1376) در مجموعة قصههای کوچه دلبخواه (1348) چنین درونمایهای دارد.
مدیر، تمثیلی از یک نظام ترسآلود سیاسی و آموزشی است. مدیر تفرشی که از خود سلطهای قهرآلود نشان میداد و همگان از هیبت او میترسیدند و رنگ و رو میباختند، خود مقهود همان سلطه میشود. در واقع خشونت نظام آموزشی در جلوة مدیر تفرشی خود را نشان میدهد؛ خشونتی که دامن خود مدیر را نیز میگیرد. مدیر در هنگام بازرسی مسئولان آموزشی مملکت که از مرکز گسیل شده بودند از ترس، نقش زمین شده، جان میبازد. جان باختن وی جلوهای از سقوط آن نظام آموزشی است که پایه و اساس آن ترس است؛ ترسی که با تسلطی جابرانه حتی بر زوایای پنهان زندگی همراه است.
«چشم بینای مدیر تفرشی تا زوایای پستوی خانة شاگرد مدرسهها کار میکرد و هیچ خطای کوچکی در نظرش قابل بخشش نبود.» (65/10)
راوی برای آنکه چشمش به چشم غول (مدیر) نیفتد و برای آنکه از آسیب او در امان باشد، نذر کرده چهل شبانهروز کوچه را آب و جارو کند. با آن بیست و چند روز دیگر مدرسه باز میشد، اما سرانجام درگذشت مدیر ورق را به نفع راوی برمیگرداند.
از داستانهای مطایبهآمیز فوق که بگذریم در داستانهای فقرنگارانة دهة چهل و پنجاه نیز مدرسه و فضای آموزشی و تأثیر فقر در آموزش کودکان ترسیم شده است. از این میان داستانهای کوتاه صمد بهرنگی (1318 ـ 1347) و علیاشرف درویشیان (متولد 1320) و منصور یاقوتی (متولد 1327) درباره روستاها و شهرهای شمال غربی و غرب کشور قابل ذکر است. نمونه را درویشیان در داستان کوتاه «ندارد» از مجموعة از این ولایت (1352) قصهای مؤثر و تأثیرگذار از زندگی قشرهای فرودین و زحمتکش جامعه میآفریند و ناهماهنگی نظام آموزشی و تبلیغات روزنامهای را با واقعیت اجتماع آشکار میسازد.
«ندارد» نامی نمادین است از نیازعلی، کودکی محروم که راوی شرایطی ستمبار و فقرآلود است و بیکس و بیماری طوفانوار او را در خود میپیچد و فرو میاندازد.
منصور یاقوتی در مجموعة زخم (1354) و محمود دولتآبادی در از خم چنبر (1356) و امین فقیری (متولد 1323) گذران و وضعیت معیشتی معلمان و دانشآموزان روستایی را توصیف میکنند.
در اغلب نوشتههای نویسندگان داستانهای روستایی علاوه بر آنکه دانشآموزان با درسها احساس غرابت دارند معلمان نیز در دهکدههای پرت و غرقه در تعصبهای گوناگون نه تنها به آرامش مورد انتظار در یک روستا دست نمییابند بلکه احساس یکنواختی و بیگانگی با فرهنگ روستایی آنها را به بیراهه و بعضاً فساد و اعتیاد میکشاند و یا رفتاری غیرمسئولانه مینمایند و گاه سر به عصیان و طغیان برمیافرازند.
در داستان کوتاه «از ته چاه» از مجموعة دهکدة پرملال (1347) از امین فقیری چنین میخوانیم:
«رو پلهها نشستم. آسمان و درختان سپیدار را نگاه کردم. میخواستم خودم را عادت بدهم. دیوارهای مدرسه مثل دیوارهای زندان بلند بودند. غروب خیلی زودتر به مدرسه میآمد تا به ده. نماینده دلش خون بود، از بیمعلمی مینالید. دو سه مدرسه منحل شده بود. برای ورود من خوشحال بود. احوال معلمهای دیگر را پرسیدم. رفته بودند ده دیگر پیش رفیقشان. نماینده با خانواده آمده بود. زنش هم معلم بود. روزمزد، دویست تومن... از شهر و وضع و روزگار دلخور و دمغ بود. هشت سال معلم بود و رتبهاش دو بود. من هم که تازه معلم شده بودم پایة دو بودم...
مدرسه با آن دو معلم که حالا نبودند چهار معلم داشت برای شش کلاس و درحقیقت من زیادی بودم و متحیر که چه میشود کرد؟ آیا باید دوباره جل و پلاسم را به کول بکشم و به دهی دیگر بروم...» (72/11)
داستان کوتاه «کوچ» از همین مجموعه سرگذشت پسری است که بهناگزیر در کلاس حضور مییابد و هم بهناگزیر آن را ترک میکند.
«روزها آرام و سنگین میگذشت ولی حس میکردم روزبهروز آقاجان ناراحتتر و غمگینتر میشود. دو سه بار از پشت شیشة اتاقم مواظبش میشدم. بچهها اذیتش میکردند. توپ میانش میکردند و او هم خونسرد و بیمقاومت دوباره میرفت گوشهای و زیر آفتاب مینشست. دوباره گردش جمع میشدند. اسمش را گذاشته بودند ”دنبه“ و واقعاً مثل دنبة گوسفند سفید و لزج بود. تنبانی داشت با هزار وصله و پیراهن بدتر از آن... هر وقت سر کلاس میرفتم میدیدم گوشة دیوار ایستاده است. این اهریمنان کوچک تا مرا میدیدند فوراً جا برایش باز میکردند. بهش میگفتند: “بشین بشین” ولی او میایستاد و زل میزد به من. او مرا مسئول تمام ناراحتیهایش میدانست، بچهها را میترساندم، میزدم ولی دیگر هر کار میکردم در چشمان سیاه او شادی کوچکی هم نمینشست.» (201/11)
در داستانهای جلال آل احمد (1302 ـ 1348)، داستاننویس صاحبسبک دهة سی، نیز وضعیت مدارس با نثری «گویشی، ساده، شکسته، تلگرافی، حساس، دقیق، خشن، صریح و صمیمی» (79/ 12) توصیف شده است.
آثار آل احمد بخشی از ادبیات تعلیمی ـ غنایی معاصر است و مملو از عناصر مکتب واقعگرایی، انتقاد و طنزگونگی.
آل احمد در نوشتههای خود به سنتهای اجتماعی و فرهنگ بومی و تأثیر آن در امر آموزش فرزندان شهر و روستا توجهی خاص دارد. به گمان او به سبب تضاد میان آموزش جدید و مفاد آن با فرهنگ بومی، آموزش و پرورش ناموفق است و درسخواندگان مدارس سرگردان و بیهدف بار آمده یا به کارمندان نظام بوروکراتیک و اداری و البته به دستگاههای دولتی بدل شدهاند.
رمان مدیر مدرسه (1337)، مشهورترین اثر آل احمد، در این زمینه است که در آن به زندگی معلمان و گرفتاریهای دانشآموزان میپردازد و نظام آموزشی عصر خود را به نقد میکشد.
مدرسه در این نوشته نوزده بخش نمادی از یک جامعه است و دانشآموزان، معلمان، مدیر و مستخدم هرکدام نماینده عناصری هستند که در اجتماع حضور دارند. فقر عمومی، بیعدالتی، کاغذبازی و رشوهخواری در نظام اداری و ضعف برنامههای آموزشی و عدم تناسب آن برنامهها با واقعیت اجتماعی و موقعیت فرهنگی کشور مضامینی است که در کنار مسائل روزمرّة آموزشی مطرح میشود تا تأثیر نامطلوب آنها در کار آموزش آشکار شود.
مدیر در طول مدیریت با مسائل آموزشی آشنا میگردد و هر حادثه وی را با یکی از معضلات نظام آموزشی درگیر میکند. رمان با طغیان علیه تشریفات اداری آغاز میشود و با طنزی تلخ از درماندگی یک مدیر در برابر نظام سلطهسالار پایان مییابد. «طنز تلخ پایان کتاب نشانگر پیروزی واقعگرایی بر باورهای ذهنی نویسنده است... و همین پیروزی هنرمند بر نظریهپردازی است که از مدیر مدرسه اثری خواندنی میسازد؛ اثری با ساختمانی منسجم، مشخص، زنده و نثری موجز و زیبا» (ج 1، 117/ 13)
«البته از معلمی هم اُقم نشسته بود. ده سال “الف، ب” درس دادن و قیافههای بهتزدة بچههای مردم برابر مزخرفترین چرندی که میگویی... و استغناء با غین و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمیترین شعر دری و صنعت ارسال مثل و ردّالعجز... و از این مزخرفات! دیدم دارم خر میشوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان! دیگر نه درس خواهم داد و نه دمبهدم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت در امتحان تجدیدی به هر احمق بیشعوری هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکة تعطیلات است نجات داده باشم...
مدرسه دوطبقه بود و نوساز بود و در دامنة کوه تنها افتاده بود و آفتابرو بود. یک فرهنگدوست خرپول عمارتش را وسط زمینهای خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسهاش کنند و رفت و آمد بشود و جادهها کوبیده بشود و اینقدر از این بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچههاشان را کوتاه کنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان. یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه کاشیکاری کرده بود به خط خوش و زمینة آبی و با شاخ و برگی. البته که مدرسه هم به اسم خودش بود. هنوز در و همسایه پیدا نکرده بودند که حرفشان بشود و لنگ و پاچة سعدی و باباطاهر را بکشند میان و یک ورق دیگر از تاریخ الشعرا را بکوبند روی نبش دیوار کوچهشان. تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا.» (12 ـ 10/14)
آل احمد در رمان نفرین زمین (1346) در کنار مسائل روستایی از طریق معلم ده با درویش بار دیگر به مسئلة آموزش روستاییان میپردازد.
آموزگاری پس از ورود به ده با مدیر و مباشر ارباب آشنا میشود و در هنگام گشت و گذار با درویش ده دیدار میکند و او را برای مجالست و تبادل اندیشه مناسب مییابد. آموزگار و درویش نمایندگان دو تیپ متفاوت هستند. درویش راه چاره را در عرفان و آموزگار در علم میداند و سرانجام آموزگار، روشنفکر شهری و بیگانه با روستا مقهور وی میشود و با خود میگوید:
«و حالا میدیدی که او سر جای خودش نشسته است و این منم که زیادیام. او در مسجد میخوابد و من در قبرستانی ازاعتبارافتاده. درست است که مسجد خلوت است اما فردا رمضان است و پس فردا محرم... و آن قبرستان مدرسه را هنوز پیرزنی جارو میکند که در آرزوی حضرت خضر است و مگر خطر کجاست؟ جز در دم گرم این درویش که از گرشاسب یل میگوید و لابد از معراج و از زعفر جنّی؟ و آن وقت مگر تو چه میآموزی؟ نقلی یا مسئلهای یا مدحی، یعنی که تاریخ و حساب و باز هم تاریخ. پس چه فرقی با او داری؟ یعنی چه رجحانی؟ اینکه از شهر آمدهای؟ و همین؟... و تازه فکر نمیکنی که آنچه او میآموزد احتیاجی به این کتابها و دفترها و ازبرکردنها و شب امتحان بیخوابی کشیدنها ندارد؟ و فراموشی را به آن دسترسی نیست؟ چراکه دنبالة آموزش دامان مادر است...» (7ـ 56 / 15)
و اما داستان کوتاه «گلدستهها و فلک» از مجموعة پنج داستان (1350) از آخرین نوشتههای آل احمد و برتابندة خاطرات وی از مدرسه است.
در این داستان راوی اولشخص با کمک همکلاسش، اصغر، از گلدستههای مسجد بالا میروند تا از بلندای آن شهر را از منظر دیگری ببینند. مدیر و مسئولان مدرسه آن دو را سر صف به خاطر این خطا به فلک میبندند.
گلدستهها، فلک (این هر دو کاربردی ایهامی نیز دارند) پلهها، قفل، کلید و... عناصر نمادینی هستند که برای شرح یک ماجرای واقعی ارزش ادبی مییابند. خانه و مدرسه نیز هر یک کاربردی تمثیلی دارند به قولی «مدرسه رهایی از محدودیت خانه است و گلدسته عامل گریز از اختناق زمانه.» (ج 2 ـ 67/ 13) فلک ضمن آنکه ابزار بازداشتن از اعمالی است که به گمان مسئولان مدرسه خلاف نظام آموزشی است، مفهوم بلندی و بزرگی یافتن را نیز در خود دارد یعنی آسمان. دو پسر بچه، دو گلدسته با دست یافتن به گلدستهها، بزرگ شدن جسم و روح کودکانة خود را به نمایش میگذارند.
داستانهای خاطرهای در نوشتههای پرویز دوایی (متولد 1314) نیز جایگاهی خاص دارند. دوایی در داستانهای مدرسهای خود تصاویری زیبا و واقعگرایانه از روزهای کودکی و خاطرات خویش در مدارس تهران میآفریند.
داستانهای «شیش، شیش، شیشه شکست»، «یک تکّه آینه» و «سرود» از مجموعة باغ (1360) قابل توجه است.
«شیش، شیش، شیشه شکست» در مدارس ایران ضرباهنگی مداوم داشته است و دوایی در این داستان روش خشن و سختگیریهای بیرحمانة مدیر، ناظم و معلمان را به تصویر میکشد. بچهها به هر بهانهای چوب میخورند و همواره در مدرسه با یک مانع روبهرو هستند.
«به هر جهت مدرسه ما همیشه یک چیز قدغن بود، ندوید، برفبازی نکنید، با دست آب نخورید، سوت نزنید، اسبابی غیر از لوازم مدرسه جیبتان نباشد، زنگ تفریح لب هرّهها ننشینید، هر کس میخواهد دست به آب برود یا آب بخورد انگشت بگیرد...» (113 / 16)
دوایی همانند دیگر داستاننویسان معاصر، اغلب هیئت ظاهری مسئولان مدرسه را هجوآلود توصیف میکند تا با نشان دادن اندام و پوشش نامناسب آنان نقایص نظام آموزشی را برجستهتر نشان دهد. این شیوه بهویژه در مدیر مدرسة آل احمد مشاهده میشود.
«آقای احمد سرش طاس بود، عینک سفید بدون دوره میزد، چشمهایش مثل مار عینکی سرد بود، فقط موقعی که مچ میگرفت یک جور خوشحالی بیرحمی توی چشمش میآمد و گوشة دهنش با یک لبخند مخصوص کج میشد. حرف خوبش “گوساله” بود. گوساله با لهجة شمالی این “گو” از گلویش با یک صدای کلفتی درمیآمد، بعدش “سعله” به جای “ساله”. “گوسعله باز یونجهات زیاد شده؟” ـ “گوسعله ـ دستتو بگیر بالا، بالاتر وگرنه میزنم توی سرت” ـ “گوسعله، بده اون بابای پفیوزت یکجفت گیوه برات بخره که به پات بند بشه” ـ “گوسعله، صد تا سگ صورتتو بلیسه سیر میشه.” (4ـ 113/16)
هوشنگ مرادی کرمانی داستاننویس دیگری است که در داستانهای مجید (1358) به مدرسه پرداخته است. قصههای مجید با تکیه بر خاطرات نویسنده آفریده شده و بیانگر منش آزاده و عزتنفس طبقات فرودین جامعه است. زبانی که مرادی کرمانی در ترسیم رویدادهای زندگی مجید و مسائل مدرسه به کار گرفته، شوخ و مطایبهآمیز است و فضای قصهها پُرامید و برانگیزنده.
«عکس یادگاری» یکی از داستانهای مشهور این مجموعه است. دانشآموزان برای شرکت در آزمون نهایی و دریافت گواهینامة ششم دبستان به عکس نیاز دارند و باید آن را به دفتر مدرسه تحویل دهند. دفتر خوفانگیز است و رفت و آمد به آن دشوار و مادربزرگ مجید، بیبی، در گفتاری صمیمانه و بیریا در دفتر مدرسه از صورت ماجرا گلهمند است و مجید برای گرفتن عکس بیصبرانه انتظار میکشد.
«شما معلمها عوض اینکه چیزی یاد این بچهها بدین تا وقتی بزرگ شدن به دردشان بخوره، میگین برین عکس بگیرین، مگر این همه آدمی که ملّا شدن و کتاب حافظ، قرآن، کتاب دعا و امیرارسلان نامدار میخونن، عکس از خودشون برداشتن که سواددار شدن؟... صد رحمت به همان ملاهای قدیم که یکدانه عکس از خودشان برنمیداشتن ولی هر جور کتابی را عین بلبل میخوندن» (4/17)
در داستان ـ خاطرههای محمد بهمنبیگی (متولد 1299) ادبیات داستانی و حکایت مدرسههای ایلیاتی و اقلیمی در هم آمیخته است.
نوشتههای پرشور بهمنبیگی در کتاب اگر قرهقاچ نبود (1374) در بستری از خاطرات روییدهاند و هر کدام به شیوهای مسائل صوری و معنوی مدارس را مطرح مینمایند.
در خاطرة ما و فریدون موضوع اصلاح موی سر و صورت مطابق بخشنامة اداری و مقاومت بچهها دستمایة کار است. در حساب حافظ از دیگران جداست رنگ خاطرهآفرین ادبیات و مشاعره توصیف شده و در داستان مادر حکایت معلمی آمده است که مادر خویش از یاد برده و راوی بهعنوان رئیس آموزش و پرورش منطقه او را از معلمی بازمیدارد؛ زیرا مهمترین ویژگی یک معلم را داشتن عواطف صمیمانه نسبت به پدر و مادر خویش میشمارد.
«پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم، معلم، کدخدا و تنی چند از ریشسفیدان طایفه به پیشوازم آمدند، بچهها هلهله کردند. استقبالشان پرشور بود... از کودکان پرسیدم که آیا میتوانند شعری دربارة مادر بخوانند؟ بسیاری از آنان دست بلند کردند. خدا پدر ایرج را بیامرزد که کار ما را دست کم دربارة مادرها آسان کرده بود. یکی از دانشآموزان را که روشن و زبده به نظر میرسید انتخاب کردم... خواند:
با مادر خویش مهربان باش
آمادة خدمتش به جان باش
از کودک پرسیدم که آیا میتواند آنچه را که خواند بنویسد؟ قطعه گچی به دست گرفت و با خطی خوش تختهسیاه را آراست. آنگاه از او خواستم که تو چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند، خواند، سپس همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند...» (165/18)
در داستان ـ خاطرة سهراب سپهری «معلم نقاشی ما» در کتاب اتاق آبی (1370) زنگ هنر و نقاشی و خط توصیف شده. سپهری در این نوشته تصاویری مینیاتوری و رمانتیک از کلاس درس ترسیم کرده و در آن به نقد مکاتب تربیتی و خط و خوشنویسی و کتاب درس و ... پرداخته است.
هوشنگ گلشیری (1322 ـ 1379) در مجموعة مثل همیشه به ذهنیات و حالات نفسانی یک معلم پرداخته و نادر ابراهیمی (متولد 1315) در داستانهای تعلیمی و آموزشی خود مانند «غیرممکن» در مجموعه آرایش در قلمرو تردید (1342) حکایاتی تمثیلی نوشته است.
در داستانهای دهههای شصت و هفتاد نیز داستان مدرسه از نظر داستاننویسان دور نمانده است. برای مثال: منصوره شریفزاده (متولد 1322) در مجموعة سنگر محمود (1361) داستان «کلاس انشا» را دربارة تأثیرات جنگ در مدرسه نوشته است و رضا رهگذر (متولد 1322) در مجموعة از روستا (1368) داستانهای «انشاهای فریدون و زلفعلی» و «مدرسه» را پدید آورده است. زهرا حسینی در داستان «م، مثل موشک» (ادبیات داستانی، شماره 24) به مسئلة جنگ و کلاس درس میپردازد و محمد بهارلو (متولد 1334) در رمان بانوی لیل (1380) رمانی مدرسهای آفریده و سعید وزیری در داستان بلند مدرسة آبعلی (1381) تصاویر خاطرهای را با نگاه انتقادی و توصیفاتی واقعگرایانه درآمیخته است و سیمین دانشور (متولد 1300) در برخی داستانهای مجموعة از پرندههای مهاجر بپرس (1376) تصاویری نوین و نیمهواقعگرا از چهرة علم و ناظر پیش روی ما میگسترد.
بههرحال مدرسة داستان و داستان مدرسه یکی از شعبههای ادبیات داستانی است که نیازمند پژوهشی گسترده و اثری مستقل است و این مقال آغاز راه.
مراجع و مآخذ:
٭ شماره سمت چپ داخل پرانتز با شمارة کتابهای زیر یکی است و عدد بعد از ممیز صفحة مآخذ است.
1. بوستان، تصحیح دکتر غلامحسین یوسفی، تهران، خوارزمی، چاپ اول، 1359.
2. دامنی از گل، برگزیده و تصحیح گلستان سعدی، دکتر غلامحسین یوسفی، تهران، سخن، چاپ پنجم، 1376.
3. سر و ته یک کرباس، محمدعلی جمالزاده، تهران، 1335.
4. مثنوی معنوی، دفتر سوم، تهران، بهزاد، چاپ اول، 1370.
5. از صبا تا نیما، یحیی آرینپور، ج اول، شرکت سهامی.
6. خیمهشببازی، صادق چوبک، چاپ دوم، 1334.
7. عمو غلام، عبدالحسین وجدانی، تهران، 1348.
8. شلوارهای وصلهدار، رسول پرویزی، تهران، جاویدان، 1357.
9. اسب، رضا بابامقدم، تهران، 1348.
10. همیان ستارگان، ج 2، به کوشش مصطفی فعلهگری و... تهران، 1371.
11. دهکدة پرملال، امین فقیری، تهران، نشر قصه، نشر چشمه، 1383.
12. بررسی داستان امروز، زکریا مهرور، تهران، تیرگان، 1380.
13. صد سال داستاننویسی در ایران، حسن میرعابدینی، تهران، چشمه، 1383.
14. مدیر مدرسه، جلال آل احمد، چاپ دوم، تهران، رواق، 1357.
15. نفرین زمین، جلال آل احمد، تهران، رواق، چاپ دوم، 1357.
16. باغ، پرویز دوایی، نیلوفر، 1377.
17. قصههای مجید، هوشنگ مرادی کرمانی، تهران، 1358.
18. اگر قرهقاچ نبود، محمد بهمنبیگی، تهران، باغ آینه، چاپ دوم، 1377.
منبع: ماهنامه ادبیات داستانی شماره 112
نویسنده : زکریا مهرور
نظر شما