مدرنیته، توسعه جهانی و سکولاریزاسیون
مجله رواق اندیشه رواق اندیشه، شماره 23، آبان 1382
نویسنده : خاکی قره ملکی، محمدرضا
محمدرضا خاکی قره ملکی[1]
چکیده:
موضوع و عنوان بحث فوق، ناظر به توسعه جهانی مدرنیته و همراه با آن، رشد و توسعه سکولاریزاسیون غرب می باشد. این نوشتار در صدد ارائه این مطلب است که مدرنیته برای این امر، از ابزار و بسترهایی که به سکولاریزاسیون ختم می شود بهره جسته و حرکت می کند. و سکولاریزاسیون نیز به لحاظ خاستگاه، پدیده ای غربی است که مهندسین اجتماعی در صدد ترویج و توسعه آن می باشند. از این رو، ما در اینجا این مهندسی اجتماعی را از منظر تغییر و تحولات تکنولوژی و سلطه آن مورد توجه قرار داده و در عین حال، روند جهانی گرایی آن را نیز از این چشم انداز مورد دقت قرار می دهیم.
مقدمه
آنچه پیش رو دارید بحثی است در مقوله ارتباط مدرنیته با توسعه و گسترش آن از یک سو، و گسترش و جهان شمولی پدیده دنیوی شدن از سوی دیگر، این مقاله در صدد ارائه این نگاه می باشد که مدرنیته یک رویه و روند توسعه یاب است، و در توسعه یابی و گسترش جهانی خود، مدعی سرپرستی تاریخ و اعمال سلطه تاریخی و اجتماعی می باشد. از این رو برای پوشش عملی چنین ادعایی از مکانیسمهایی که توهم و گمانه مجری بودن اختیار و اراده انسان بر عموم جامعه را ایجاد می کند، بهره می جوید؛ یعنی از مکانیسمها و ابزارهایی بهره می جوید که توده ها و افراد اجتماعی به گمان و توهّم این که اراده و اختیار آنان در این ابزارها و مکانیسمها جریان دارد، آنها را به کار می گیرند، غافل از این که چنین مکانیسمها و ابزارهایی به گونه ای بر افراد تسلط یافته است که اختیار و اراده آنها در حقیقت سلب شده، و خود به آن آگاهی ندارند؛ به همین دلیل افراد و توده های اجتماعی ناخودآگاه تابع جریان حاکم بر آن ابزارها و مکانیسمها می باشند.
از این رو تکنولوژی، صنعت و تمام دست آوردهای علمی و فنّی از مکانیسمهایی است که در جهت و مسیر هژمونی تاریخی و اجتماعی نظام مدرنیته، بسترسازی و زمینه سازی توسعه جهانی و سرپرستی تاریخی نظام مدرنتیه غرب را بر عهده دارد.
این ابزارها و تکنولوژیها از آن رو می توانست به ایجاد بسترها و زمینه های مدرنیته و توسعه غرب دامن زند که به موازات حرکت و رشد خود، مکانیسم و نظام دفاعی جوامع سنتی؛ یعنی مذهب، دین، نظام ارزشی، آموزه ها، آداب و مناسک دینی آن جامعه را فرو ریزد؛ آنگاه حضور نظام مفاهیم دینی در موازنه قدرت در مقیاس ملی، منطقه ای و جهانی، رو به فرسایش و زوال می رود. بر این اساس به اعتقاد ما چنین روند و فرایندی با پشتوانه ایدئولوژی خاصّی انجام می گیرد؛ یعنی از یک مهندسی اجتماعی گام به گام حکایت می کند که در ذهنیت و تلقی اذهان عمومی جهان، حتی در سطح نخبگان جامعه، چنین توهمی را ایجاد کرده که این فرایند اجتماعی ناخودآگاه و بدون پشتوانه ارادی دیگران است.
حال با این مقدمه می توان سؤالات و پرسشهای متعدد را در این راستا طرح کرد.
آیا اساسا تفکیک بین دنیوی گرایی[2] به مثابه یک امر توصیه ای و ایدئولوژیک، با دنیوی شدن[3] بهعنوان یک فرایند اجتماعی، قابل پذیرش هست یا نه؟
آیا با تفکیک چنین امری و تأکید بر فرایند اجتماعی دنیوی شدن، می توان چنین نتیجه گیری کرد که در دنیوی شدن، ما با معضلی به نام فروکاهش[4] تأثیر اجتماعی و سیاسی دین مواجه نیستیم؟
آیا ما در سکولاریزاسیون به دنبال کاوش سیر و روند اجتماعی و سیاسی آغاز گسستن دین از حوزه اجتماعی و سیاسی و نیز به دنبال بررسی روند رو به فزونی چنین گسستنی هستیم؟ و کاری به بعد ایدئولوژیکی آن نداریم؟
جهت روشن شدن مطلب فوق، تفاوت و تفکیکی که بعضی از اندیشمندان غربی نسبت به این دو واژه قائل شده اند را بیان می کنیم. ویلسون (Wilson) در بیان تفاوت آن دو می نویسد: «این مفهوم (سکولاریزاسیون) با دنیوی گری، که گاهی با آن مشتبه می شود، تفاوت دارد. جدا انگاری دین و دنیا، اساسا به فرایندی از نقصان و زوال فعالیتها، باورها، روشهای اندیشه و نهادهای دینی ای مربوط است که عمدتا متلازم با سایر فرایندهای تحول ساختاری اجتماعی، یا به عنوان پیامد ناخواسته یا ناخودآگاه فرایندهای مزبور، رخ می نماید؛ در حالی که دنیوی گری یا قول به اصالت دنیا یک ایدئولوژی است. قائلان و مبلغان این ایدئولوژی، آگاهانه همه اشکال اعتقاد به امور و مفاهیم ماورای طبیعی، وسایط و کارکردهای مختص به آن را طرد و تخطئه می کنند و از اصول غیردینی و ضد دینی به عنوان مبنای اخلاق مشخصی و سازمان اجتماعی حمایت می کنند.»[5]
آیا در بررسی و داوری نسبت به فرایند اجتماعی پدیده ها می توان گفت پیدایش، تغییر و تکامل آن فرایند، یک جریان و روند ناگهانی و خود جوش بوده و در پشت سر آن یک جریان ارادی قرار نگرفته است؟
آیا می توان پذیرفت پدیدار شدن یک حادثه و رویداد اجتماعی تأثیرگذار در سطح وسیع و کلان، بدون به وجود آمدن بسترها و زمینه های آن از سوی نخبگان، رهبران فکری و سیاسی، تحقق می یابد؟ به عبارتی دیگر آیا چنین فرایندهای اجتماعی از یک مهندسی اجتماعی پنهان حکایت نمی کند؟
این که چنین فرایندها دارای سیر خطی و روند اجبارآمیز است - چنانچه بعضی بر آن تصریح کرده اند.[6] آیا توقف و پایانی دارد؟ نقطه پایان و سقف نهایی آن به کجا و تا کجا منتهی می شود؟ آیا می توان چنین داوری و قضاوت کرد که این پدیده اجتماعی سکولاریزاسیون، بدون یک پشتوانه ایدئولوژیک در حال تحقق است؟ بالاخره این پدیده و فرایند یک تحوّل درونی است یا یک تحوّل بیرونی؟
سؤال اساسی تر این که آیا می توان گفت مدرنیزاسیون[7] بستر اصلی و محوری ظهورسکولاریزاسیون می باشد و با روند و جریان آن پیوند ذاتی دارد؟
با طرح این سؤالات موضوع بحث اندکی پیچیده می گردد و پرداختن تفصیلی به آن مجال و فرصت وسیعی می طلبد که در این مجال کوتاه نمی گنجد. ولی می توان به صورت کلی و اجمالی به آن پرداخت.
مدرنیته و آغاز «دنیوی شدن»
اگر ما آغاز شکل گیری روند «دنیوی شدن» را با مدرنیته[8] همراه و همزاد بدانیم طبعا نوع پاسخها به سؤالات و پرسشهای فوق تفاوت جوهری خواهد داشت. اگر ما پذیرفتیم مدرنیته غرب در حال عالم گستری و توسعه خود در مقیاس ملّی، بین المللی و جهانی می باشد، قاعدتا باید بپذیریم که عبور و گذر مدرنیته و جهان گرایی آن، نیازمند بسترسازی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی می باشد.
از این رو توسعه مدرنیته در قالب مدرنیزاسیون در جهت تحقق، پیش فرض ایدئولوژیکی حاکم؛ یعنی مدرنیسم می باشد.
نظام مدرنیته برای گام نهادن در حریم و مرزهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دیگر جوامع، یکباره ایدئولوژی مفروض خود را آشکار و علنی نمی کند، آن را هم عریان عرضه نمی کند؛ بلکه پذیرش هر امری، نیازمند ایجاد بسترها و زمینه های مستعد و قابل پذیرش فرهنگی، اجتماعی و دینی خاصی می باشد. از این رو، در چنین شرایطی مدرنیزاسیون به عنوان یک فرایند اجتماعی که دارای سیر و روند خطی می باشد، طرح می گردد؛ در حالی که بسترسازی برای تحقق ایده آل و آرمان مورد نظر؛ یعنی «مدرن شدن»، معنایی جز مدرن سازی و مدرن کردن نمی تواند داشته باشد. پس علی رغم این که مدرنیزاسیون یک فرایند اجتماعی تلقی می شود، ولی از یک مهندسی اجتماعی و پشتوانه ایدئولوژیکی، توسط ایدئولوگها، حکایت می کند که در صدد سوق دادن جامعه به آن ایدئولوژی حاکم می باشند.
از سوی دیگر، کشورهای غربی، متروپل (metropolitan) ایجاد توسعه و مدرن سازی به معنای واقعی که بتواند جامعه حاشیه ای و دور از مرکز را مدرن کند، اراده نمی کنند؛ بلکه در واقع به معنای، غربی سازی و غربی کردن جوامع توسعه نیافته می باشد. به عبارتی دیگر در راستای ایجاد توسعه در جوامع توسعه نیافته که در قالب مدرنیزاسیون طرح می شود، در پی ایجاد توسعه به معنای واقعی کلمه که باعث استقلال فرهنگی، اقتصادی و نیز قدرت تولید تکنولوژی و فنآوری باشد، نیست؛ بلکه در ایجاد بسترهای توسعه و مدرن شدن جوامع در حال گذر، به گونه ای عمل کرده، که موجب انقطاع وابستگیها و استقلال آن جوامع نشده است. از این جهت در راستای توسعه جهانی خود، سعی می کند با این وابستگیها کنترل از مرکز را عملی کند.
«ئی ویاس می گوید: فرایند تحوّلات چند لایه ای و مرتبط به هم در زمینه های اقتصاد، سیاست و فرهنگ که از طریق آن، جوامع کمتر توسعه یافتن را کسب می کنند، مدرنیزاسیون خوانده می شود. چنان که پیداست، این توسعه بر تحول سریع و همه جانبه و نیز انتقال نهادهایی از جوامع بیشتر توسعه یافته به جوامع کمتر توسعه یافته تأکید می ورزد، و از سوی دیگر، این سخن، رنگ و بوی فرهنگی دارد و با اهداف مورد نظر ما همآهنگ نیست. مدرنیزاسیون، براساس این تعریف، غربی کردن جوامع است، نه مدرن کردن آنها.»[9]
از این رو مقصود در جریان غربی سازی، ایجاد توسعه و تکامل جوامع در حال گذر نیست، بلکه این امر در پی تحقق وابستگی مستمر و ممتد به غرب می باشد.
«غربی سازی بیش از هر چیز، ساماندهی یک اقتصاد غول آسای جهان است. هر چند نتیجه بسیار شگرف [آن]، بیش از به دست آوردن امکانات واقعی که با آن همساز می شوند، یکسان سازی شیوه ها و الگوهاست...
چیزی که به مردم جهان سوم برای جایگزینی هویت فرهنگی گمشدگان پیشنهاد شده، بر یک هویت ملی پوچ و یک تعلّق فریبنده به دهکده جهان مبتنی است. هویت ملی به طور نظری و عملی پوچ است.
غربی سازی واقعی نخبگان، یعنی ادغام آنها در «فرهنگ» بوم زدایانه بین المللی، به قیمت حاشیه ای کردن مردم به دشواری...»[10]
مدرن سازی و غربی سازی
با توجه به این که غربی کردن، یک روند توسعه یاب و رو به گسترش بوده به گونه ای که با تحقق مدرنیته در متن یک جامعه الحادی مثل غرب که ذاتا و ماهیتا گسترش طلب و سیطره خواه می باشد، در قلمرو جغرافیایی خاصّی، محدود نمانده، به توسعه و گسترش خود در سطوح و مقیاس ملی، بین المللی و جهانی، رو آورده است.
سرژلاتوش می نویسد:
«امروز غرب بیشتر یک مفهوم ایدئولوژیک است تا جغرافیایی، جهان غرب در جغرافیای سیاسی معاصر، مثلثی را نشان می دهد که نیمکره شمال سیاره را با اروپای غربی، ژاپن و ایالات متحده آمریکا احاطه می کند. این سه ضلعی، جنبه دفاعی و تهاجمی را کاملاً نمادین می سازد. بدین ترتیب، غرب یک مفهوم است، که گسترش و حتی رشد مهار نشده و خطرناک پایگاه جغرافیایی اش تمایل دارد که به یک جنبه خیالی تقلیل یابد. با وجود این، غرب جز از ریشه جغرافیایی اش شکل نمی گیرد.
جالب این که این اصطلاح، یک محل یا یک مکان مشخص را نشان نمی دهد، بلکه بیانگر یک جهت گیری است.»[11]
البته این توسعه یابی در ذات نظامهای دینی جهان شمول نیز وجود دارد.
«لازم به ذکر است که مدیریت الهی و الحادی در ذات خود محدود به جغرافیای خاصی نبوده، بلکه هر کدام طالب توسعه هر چه بیشتر میدان عملکرد خود می باشد. لذا غفلت از این نکته و پذیرش جغرافیای سیاسی کنونی عالم، به صورت یک اصل، مانعی اساسی و موجب محدودیت میدان عملکرد مدیریت الهی در جهان و در نهایت پذیرش سلطه عملی مدیریت کفّار بر جوامع اسلامی خواهد شد. بر این بنیان، دستیابی به اهداف الهی جز در صورت گسترش میدان عملکرد در الگوهای مطلوب توسعه در سطوح بین الملل «تغییر» ساختار بین المللی «جریان قدرت» که بستر پرورش روحیات دنیاپرستانه است، ممکن نمی باشد.»[12]
«بر این اساس به نظر می رسد محدود کردن واژه غرب به اروپا، امری سلیقه ای [است]؛ زیرا امروز شاهدیم که غرب یکسری اتحادهای نظامی و سیاسی را که از طریق اروپا به امریکای جنوبی و از طریق خاورمیانه تا ژاپن و استرالیا گسترش می یابند، ایجاد نموده است.»[13]
از این جهت، طبق این بیان می توان گفت:
«آن نحوه نگاهی به هستی و عالم و آدم و مناسبات آنها با هم است، که از رنسانس به بعد در آن ظرف جغرافیایی، تکوین یافته و بالیده، و نوعی شیوه زندگی را به بار آورده است [که] در حال جهانی شدن است [و] همه جهان را به یک شکل می کند.»[14]
از این رو، می بینیم با پیدایش مدرنیته و ورود آن به دیگر جوامع، همه جوامع و دولتها را با تمام اختلاف، تنوع فرهنگی، اجتماعی و دینی شان، درگیر می کند. با ورود نظام مدرنیته و پا گذاشتن آن بر نظامهای سنّتی و دینی، شاهد و نظاره گر چالش عمیق بین نظام مدرنیته و نظام مفاهیم دینی و سنّتی می باشیم.
مبانی تکامل نظام مدرنیته و دگرگونی تناسبات دینی
الف) نظام مفاهیم بنیادین
نظام مدرنیته غرب، در توسعه و تکامل خود، دارای سه دستگاه و سیستم بنیادینِ نظام تولید، نظام توزیع و نظام مصرف می باشد؛ که این سه دستگاه به لحاظ اصلی، محوری و فرعی بودن دارای سطوح تأثیر و آثار متفاوتی می باشند.[15]
دستگاه تولید؛ مدرنیته یک نظام مفاهیم مدرن و جدیدی می باشد[16] که در حوزه هستی شناسی و انسان شناسی و دیگر حوزه ها، تبیین و تفسیرهای جدید و مدرنی را ارائه کرده، که تفاوت اساسی و بنیانی با مفاهیم سنّتی و ماقبل مدرن دارد. از این رو تغییر در مفاهیم و مقولات بنیادین یک فرهنگ و تمدن، اساسی ترین و ریشه ای ترین انقلاب و دگرگونی یک فرهنگ محسوب می شود. در تمدن غرب نیز با غلبه ساحت مادی و دنیوی، مفاهیم، بلکه نظام مفاهیم جدیدی پایه ریزی شد؛ که یکی از بزرگترین ابزارهای سلطه گری در دو قرن اخیر محسوب می شود؛ بویژه در قرن بیستم، که واژه سازی و اشاعه اصطلاحات و مفاهیم علوم اجتماعی را نیز شامل می شود و این زبان و تفکر غرب، در شکل مفاهیم نظامند است که بر دیگران حکم می راند. حتی دستور روزانه «نخبگان» و «روشنفکران» بر جوامع دیگر را تشکیل می دهد.[17]
داریوش آشوری در این زمینه می گوید:
«با سروری مادی ای که تمدن غرب در نتیجه پیروزی هایش در زمینه علم و تکنیک، و بر اثر این طرز فکر به دست آورده، مفاهیم و مقولات بنیادی این تمدن، تمام زمین را فتح کرده و جانشین تمام مفاهیم و مقولات بنیادی تمدنهای کهن شده است. به همین مناسبت، جهان امروز یکسره جهانی است «غربزده» و بشریت امروز در حوزه تاریخی تمدّن غرب زندگی می کند و به معیار آن می اندیشد و عمل می کند. مقولات فکری غربی برای ما صورت مطلق پیدا کرده اند و غرب، امروزه مطلقی است که همه جهان، خود را نسبت به آن می سنجد.»[18]
این تبیینها و تفسیرهای جدید، روابط و نسبتهای جدیدی را فراروی انسان گشوده که تفاوت جوهری با نسبتهای قبل از دوره و عصر مدرن دارد. بدینسان انسان در دستگاه تولید؛ یعنی نظام مفاهیم مدرنیته، در روابط چهارگانه انسان و خود، انسان و جامعه، انسان و هستی، انسان و خدا، نسبت و روابط جدیدی را تأسیس کرده که با نسبت و روابط قبلی سنخیتی ندارد؛ زیرا این نظام مفاهیم مدرن، بر پایه متدلوژی علوم تجربی مبتنی شده و متدلوژی علوم نیز بر متد پوزیتویستی[19]تکیه دارد.
در این رابطه پروفسور صدیقی با تبیین مفاهیم بنیادین مدرنیته با بیان این که، علم خاستگاه مدرنیته است، و مدرنیته نیز تئوری ای علیه هر نوع سنّت و اقتدار و علی الخصوص اقتدار مذهبی است، می نویسد:
«در مدرنیته، خِرَد بکلّی جایگزین احساس می شود. مدرنیته خردگرا است؛ یعنی در پی دانش همه چیز است. و طبیعت گرا است؛ یعنی می خواهد طبیعت درونی و بیرونی را، بدون پیش فرض فراطبیعی تبیین کند. پس از یک سو به خردگرایی و از سوی دیگر به طبیعت گرایی مقید است. مدرنیته تأکید دارد جهان در اثر مجاورت تصادفی نیروهای کور طبیعت به وجود آمده، بی هیچ هدفی، به گونه ای مکانیکی تکامل می یابد، و مانند بادبادکی که از نخش جدا شده در آسمان به این سو و آن سو می رود.
مدرنیته ریشه در معرفت شناسی اثبات گرا، تجربی و خردگرا دارد. از دید مدرنیته تجربه حسی تنها منبع دستیابی به دانش واقعیت است. وحی با خرد ارتباط ندارد و منشأ دانش به شمار نمی آید. معرفت شناسی مدرنیته، تقلیل گرا است و نگاه کلی گرایانه به زندگی ندارد.
به همین ترتیب، هستی شناسی مدرنیته نیز تقلیل گرایانه است و همه پدیده ها را بر اساس ماده توضیح می دهد. ماده را، در برابر روح، معیار واقعیت می داند و اعلام می دارد آنچه دیدنی است واقعیت است. این هستی شناسی تقلیل گرایانه، مسأله تعالی را به مسأله ای زاید تبدیل می کند.»[20]
افزون بر این که در این نظام، پیش فرض حسّی است، راندمان و کارآمدی نیز به صورت حسی و مادی لحاظ می شود. از این جهت در نظام مدرنیته این دستگاه مفاهیم جدید، خود مجموعه قوانین و قواعد محسوس، ساحت و بعد مادی و دنیوی حیات است. از این رو مدرنیته با نگاه پوزیتویستی و حسی به عالم، یک رویکرد تماما این جهانی دارد.
«مدرنیته اثبات گرا (پوزیتویست) دقیقا این جهانی است و در برابر آن، اسلام تعالی گرا، هم این جهانی است و هم آن جهانی.»[21]
نظام مفاهیم مدرنیته به لحاظ نظام مندی، خود دارای طبقه بندی و سطح بندی اصلی، فرعی و تبعی می باشد؛ یعنی نظام مفاهیم در غرب، در طبقه بندی علوم زیر مجموعه خود، از یک سری علوم محوری و پایه ای و علوم غیراصلی و غیرپایه ای ترکیب یافته است؛ به این ترتیب که علوم پایه نسبت به علوم تجربی حاکم است و علوم تجربی نیز بر علوم انسانی حاکم است. از این رو جایگاه و سطح تأثیرگذاری آنها به لحاظ پایه و محوری بودن، فرعی و تبعی بودن متفاوت خواهد بود.
«مثلاً علوم پایه نسبت به علوم تجربی نقش اصول اعتقادات را عمل می کنند و علوم تجربی نسبت به علوم انسانی ـ که طرح مسائل و حل آنها را به عهده دارد ـ نقش فروع اعتقادات را عمل می کند. بنابراین علوم انسانی نسبت به علوم تجربی در جایگاه تبعی قرار می گیرد؛ یعنی اگر ما علوم پایه را متناظر با اصل قرار دهیم، علوم انسانی متناظر با علوم تجربی، کار برد فروع در مسائل، یعنی [کاربرد] در جزئیات را دارد؛ یعنی شما در علوم تجربی، انسان را دقیقا مادی تعریف می کنید و می گویید که انسان موجودی است که به فلان مقدار کالری نیاز دارد، که این مقدار کالری اگر در محیط جذب و دفع و رشد سلولی مناسب در ارتباط با سایر ملکولها قرار گیرد، جذب می شود، و اگر در چنین تعادلی قرار نگیرد؛ یعنی ناهنجاری باشد، جذب نشده و مبتلا به کلیه درد و معده درد و... می شود؛ یعنی شیمی حیاتی، حیات را به عنوان حیات قابل کنترل مادی می شناسد، پیدایش معنویت و پیدایی هوش و حافظه و تقویت و تضعیف آنها و کلاً تعصبات و همه اینها را صرفا مادی تعریف می کند و در نهایت برای آن هم، قاعده و قاعده مندی طرح کرده و به بخش علوم انسانی ارائه می دهد.»[22]
در نظام مفاهیم مدرنیته، نکته اساسی که ذهن را به خود جلب می کند، قرار گرفتن علوم انسانی در آخرین مرحله از سلسله مراتب علوم می باشد. بنابراین علوم انسانی با توجه به عمق، محتوا و نیز به لحاظ تأثیرگذاری اصلی آن در مناسبات اخلاقی، رفتاری و روابط انسانی که می بایست در رأس هرم علوم قرار گیرد، در ذیل علوم حسی و تجربی قرار می گیرد؛ از این رو در تعریف و حوزه مفاهیم خود، از منطق و متدلوژی این علوم پیروی می کند؛ و در عمل، جریان هدایت و رهبری حرکت و رشد انسانی با شاخصه های حسی و دنیوی تبیین و توجیه می شود. در این راستا «ژولین فروند»[23] با بیاناین که در طبقه بندی علوم تا عصر رنسانس، طبقه بندی ارسطو مأخذ و مرجع بوده، و تا پایان دوره رنسانس همه علوم در یک وضع بودند، اما با شروع دوره رنسانس و ترقی شگرف علوم طبیعی که با گالیله آغاز شد، و اعتقاد، پذیرش دوگانگی و جدا انگاری بین ساحت روحی و مادی انسان که توسط دکارت آغاز گردید، وضعیت علوم انسانی و جایگاه آن، دچار تغییر و دگرگونی شد.
«از قرن هفدهم، شکفتن سریع علوم طبیعی، فاصله ای در «جمهور» علوم، میان علوم مادی و علوم انسانی، ایجاد کرد و توسعه روزافزون یکی و توقف دیگری، سبب شد که متفکران گوناگون این مسأله را پیش خود طرح کنند، که ممکن است از جهت علمیت، تفاوتی میان این دو گروه علم و خصوصیتی در علوم انسانی باشد؛ شماری از آنان از قبول تقابل قطعی میان این دو گروه از علوم، سر باز زدند و علوم طبیعی را الگوی هر گونه علمیت شمرده، معتقد شدند که تأخر علوم انسانی قابل جبران است به شرط این که این علوم هنجارها و روشهای علوم طبیعی را بپذیرند.»[24]
ب) ساختارهای اجتماعی
به دنبال تولید نظام مفاهیم در مدرنیته می بایست یک سری ساختها و بسترهای اجتماعی وجود داشته باشد که براساس آن نظام مفاهیم، روابط و مناسبات اجتماعی شکل پیدا کند. و نظام مفاهیم از مجرای این ساختارهای اجتماعی بتواند نقش و کارکردهای خود را عملی کند. از این ساختارهای اجتماعی به نظام توزیع یاد می شود. بنابراین در این مرحله، نظام مفاهیم تولید شده از این ساختارهای اجتماعی برای تحقق عینی، حضور فیزیکی و محسوس خود در بافت اجتماعی، بهره مند می گردد؛ یعنی به یک نظام توزیع از طریق ساختارهای اجتماعی نیاز بود تا بتواند سطوح اجتماعی را براساس نظام مفاهیم، سطح بندی کرده و اختیارات جامعه را در سطوح تصمیم سازی و تصمیم گیری جامعه، توزیع کند، که در آن، منصبهای اجتماعی و جایگاه اجتماعی افراد مشخص و معین می گردد.
از این بستر، نوع ارتباطات انسانی جامعه شکل گرفته، هماهنگ و کنترل می شود. به عبارتی دیگر در نظام مدرنیته غرب، ساختار اجتماعی به صورت نظامند و هدفمند، می بایست ابتدا اختیارات جامعه را براساس آن دستگاه و نظام مفاهیم تبیین کرده و آن را توزیع کند؛ با توجه به توزیع اختیارات اجتماعی، ساختارهای اجتماعی عهده دار تنظیم روابط انسانی در عینیت[25] می باشد؛ یعنی رفتارهای انسانی در ساحت و ابعاد مختلف، در اعمال حق، حقوق، اختیار، تحقیر، تجلیل و تشخیص درباره آنها، زیر بلیط نظام توزیع یا ساختارهای اجتماعی قرار می گیرد.[26] به این معنا که بین افراد و انسانها بر حسب میزان و مرتبه ای که دارای اطلاعات و دانشها (نظام مفاهیم) می باشند، منصب و جایگاه اجتماعی افراد روشن می شود. میزان و وسعت اختیارشان در حوزه اجتماعی نیز بر حسب آن نوع جایگاه و مرتبه اطلاعاتی که دارا می باشند متفاوت و مختلف می باشد. از این رو جریان اختیار و اراده افراد جامعه به مرتبه و میزان اطلاعات و دانش آنها بستگی دارد. طبیعی است که از این رهگذر، نوع روابط، تناسبات و رفتارهای اجتماعی که در قالب اعمال حق و حقوق، تحقیر و تجلیل اجتماعی می باشد، شکل و صورت خاصی به خود می گیرد.
در نظام توزیع مدرنیته، انسان در انجام رفتارهای شخصی آزاد است؛ می تواند هر قدر که بخواهد نماز بخواند، روزه بگیرد، قرآن قرائت کند، اما در انجام یا عدم انجام اعمال اجتماعی آزاد نیست؛[27] بلکه براساس تعریفی که از جایگاه و نوع اختیارات اجتماعی داده اند می تواند در آن قالب قرار گیرد.
در حقیقت این ساختارهای اجتماعی، به عنوان نظام توزیع، متکفل و سرپرست توزیع نیروهای انسانی کارآمد ـ که در دستگاه مفاهیم تولید شده است ـ می باشد. حاصل این که بعد از تولید نظام مفاهیم، ساختارهای اجتماعی بر پایه نظام مفاهیم بنیادین مدرن، اختیارات، انتظارهای اجتماعی خاصّ و نیز روابط انسانی، ارتباطها و رفتارهای اجتماعی معینی را شکل می دهد.
بنابراین در ساختارهای اجتماعی این نظام مدرنیته، آشکارا می بینیم سودمندی و سودانگاری(utilitarianism) به عنوان یک معیار و ملاک در درستی و نادرستی رفتار اجتماعی تلقی می شود. از این رهگذر انتظارها و تناسبهای اجتماعی از منظر سودانگاری شکل می گیرد. به همین خاطر وقتی سودمندی، معیار اصلی قضاوت اجتماعی را تشکیل بدهد، حوزه خصوصی زندگی فرد فقط به خود او مربوط می شود. برای مثال یک پزشک ماهر حتی اگر در زندگی خصوصی اش، «جک جنایتگر» هم باشد، باز هم پزشک خوبی محسوب می گردد. به این ترتیب، دنیای حرفه ای، دنیای تخصصهای سودمند است، و به طور روز افزونی کمالات اخلاقی پسندیده گذشته، موضوع شخصی و خصوصی قلمداد می گردد.[28]
الوین گولدنر (Alvin Gouldner) می نویسد:
«در چنین فرهنگی ارزشهای سنتی، تزییناتی حاشیه ای محسوب می شوند. مهربانی، شجاعت، انسانیت، وفاداری، عشق، بخشش، سپاسگزاری، دیگر اصول مهمی برای روند عادی زندگی صنعتی و یا حتّی زندگی اجتماعی به حساب نمی آیند. دیگر مسأله این نیست که فرد تا چه اندازه کارش را خوب انجام می دهد و یا این که چه نوع کاری انجام می دهد، بلکه آنچه که قابل اهمیت است، حاصلی است که از این کار به دست می آید. هر ارزشی بجز سودمندی در محیط کار و حتی خارج از آن (البته به میزانی کمتر) جالب، اما غیر ضروری محسوب می گردد.»[29]
با توجه به همین رفتارهای فردی و شخصی، چرخه روابط و رفتارهای اجتماعی در اسلوب و قالب معینی قرار می گیرد. از این رو، رفتار فرد و موضع گیری فرد در قالب همین نظام توزیع معنا و مفهوم مشخصی می یابد.
ج) محصولات تکنولوژی
بعد از مرحله ساختارهای اجتماعی، به دستگاه و نظام مصرف می رسیم؛ یعنی با جریان یافتن نظام مفاهیم بنیادی در ساختار اجتماعی، طبعا نظام اجتماعی در مسیر و طریق به عینیت رساندن و ثمره خارجی آن حرکت می کند. بنابراین به تولید محصولات، دست آوردهای فنّی و ابزاری برای پاسخ گفتن به جریان ارضا و نیازی که در نظام اجتماعی به وجود آمده است اقدام می کند. نظام مصرف ناظر به مجموعه عوامل و عناصری است که در یک فرایند پیچیده تولید امکان ارضا و تولید محصول را در پی دارد؛ البته نه فقط محصول، بلکه نیاز و ارضا را نیز تولید می کند.[30]
جریان نیاز و ارضایی که به شکل اجتماعی تولید شده، به گونه ای خود را بر ساحت جامعه تحمیل می کند که به تدریج و گذر زمان تخلف از آن ممکن نمی گردد.
«یعنی ضرورت و امتناع عینی را لااقل برای گرایش غالب 70% ایجاد می کند. و احیانا در برخی موارد، مخالفت عملاً ممکن نمی گردد.»[31] توضیح این که، محصولات و ابزارهای تکنولوژی، هم در راستای رفع و ارضای نیازها و تقاضاهای ایجاد شده، حرکت می کنند، هم این که خود، به وسعت تقاضا و نیازهای جدید دامن می زنند. از سوی دیگر، این جریان نیاز و ارضا، به لحاظ سازماندهی و تبلیغات از شکل فردی و انفرادی خارج شده، به یک حرکت جمعی و اجتماعی در مدار و جریان نیازها و ارضای جدید، تبدیل می شود. از این رو، می توان گفت چرخه تولید و ارضای مادی از سوی محصولات، بدون این که معطوف به رفع و ارضای نیازهای ضروری انسان باشد تا از رهگذر آن بتواند به رشد و توسعه اخلاق، دین و پرورش انسانی دست یابد، در دور باطل این چرخه، مصرف برای تولید و تولید برای مصرف قرار می گیرد. این جریان و روند رو به افزون، نیازها و تقاضاهای جدید مادی ایجاد می کند که به لحاظ پشتوانه تبلیغاتی وسیع، امتناع از آن میسر نمی گردد؛ یعنی ضرورت عملی به حدی است که انسانها ناگزیر از آن هستند. از این رو عملاً امتناع از آن ممکن نمی گردد. می توان گفت، تبلیغات و بمباران اطلاعاتی نسبت به امری، بعد از اندک زمانی، آن را به هنجارهای جمعی تبدیل می کند؛ چنانچه ارزشهای اخلاقی و وجدانی یک جامعه، متروک و ناهنجار تلقی می شود.
«عالم اکنون چندان به تکنیک بستگی پیدا کرده است که تقدیر بشر از تکنیک منفک نیست. اکنون نیازهای زندگی ما را، نظام تکنیک معین می کند. بیشتر نیازهای ما نیازهای عالم جدید است.»[32]
مدل شهرسازی، زندگی و ارتباطات اجتماعی، الآن به گونه ای است که انسان را مجبور می کند از مدرنترین وسائل برای پیشبرد کار خود استفاده کند. این بدان معنا است که در حرکت مدرنیته، زبان اجتماعی، ادبیات جامعه و کل ارتباطات عوض می شود. وقتی زبان اجتماعی عوض شد، مفهوم مجاری حس و مجاری سنجش تغییر پیدا می کند؛ یعنی نظام حساسیتهای افراد یک جامعه، دستخوش تغییر می گردد؛ حواس پنجگانه انسان، و دستگاه سنجشی انسان رنگ و صبغه مادی می گیرد؛ نسبت به آن اموری واکنش نشان می دهد که از طریق ابزارها و تبلیغات برای وی القا شده، چه در بعد سنجش، چه در بعد حسیات. بدینسان وقتی قومی که هویت خود را در تعلق به فرهنگ و تمدن دیگر جستجو می کند، نوع، شکل نیازها و تقاضاهایش، مکانیسم ارضا، تعریف، حدود و ثغور آن را نیز از دیگران جستجو می کند.
«مردمی که از خانه انس و ثبات و استقامت و ایمان دور مانده اند، به هر سو که باد بوزد می روند و اکنون که باد غرب قوت دارد، آنها هم با غرب همراه اند، بی آن که بدانند به کجا می روند. آنها به سودای غرب، از خانه و یار و دیار جدا شده، و اکنون، از اینجا مانده و از آنجا رانده، به این دلخوش اند که در هوای غرب نفس می کشند و سخن غربی می شنوند. گوشها به سخن تبلیغاتی غرب معتاد شده است؛ به این جهت، کسانی که زبان دیگر و بخصوص زبان استدلال رسمی و خطابی قدیم می گشایند، سخنشان در گوشها نمی گیرد. آدمها جزیره های عاقل و منطقی جدا از هم نیستند که با زبان عقل، همزبان شوند و همواره و در هر جا بتوان با آنها به زبان عقل و منطق سخن گفت. آنها به هر عالمی تعلق داشته باشند، سخن مناسب آن عالم را می شنوند و در گوش می گیرند و اگر سرگردان و بی عالم باشند، زبانشان، زبان پراکنده و آشفته است؛ و شاید گوششان بیشتر به زبان شهرت و قدرت تسلیم باشد. به شرط آن که زبان قدرت با سخن یک حکومت مستبد اشتباه نشود؛ زیرا گاهی ممکن است از زبان قدرت، سخنهای بسیار در باب آزادی بشنویم.»[33]
«من به همین نتیجه گیری عینی اکتفا می کنم که یک وسیله ارتباطی جدید و مهم، ساختار روابط انسانها و حوزه تفکر اندیشه و افکار عمومی را دگرگون می سازد. آن هم از این طریق که شکل معین و خاصّی را در به کارگیری عقل و هوش تحمیل می کند و به تعریف و توصیف خاصّی از هوشمندی و خردمندی می پردازد، نوع ویژه ای از مفهوم و محتوی را طلب می کند؛ و خلاصه آن که اشکال جدیدی از حقیقت و شیوه اظهار حقایق ارائه می دهند.»[34]
بیان و مطلب فوق حکایت از تحوّل زبان اجتماعی جامعه در فهم و ادراک پدیده ها و اشیا می کند. این تحوّل زبانی که از بستر تکامل نظام مدرنیته و محصولات عینی آن؛ یعنی تکنولوژی حاصل شده، می توان کارآمدی و کارکردهای جدید آن را دید و لمس کرد.
حاصل این سیر و روند در نهایت به کاهش حوزه تأثیر گذاری مفاهیم دینی و الهی در نظام مدرنیته می باشد.
«در اینجا نمی توان گفت که انسان مطلقا مسخ می شود و اختیارات وی به طور مطلق حذف می گردد. در اینجا اختیارات فردی، در امور فردی به یک نسبتی، هنوز می تواند الهی باشد؛ لکن اختیارات اجتماعی ضیق می گردد.»[35]
حاصل این که نظام مدرنیته براساس سه نظام مذکور، پیوسته در حال تکامل و توسعه بوده و تکامل گرایی و توسعه طلبی نیز در ذات و حقیقت آن نهفته است. از این رو روند تکاملی مدرنیته، پیوسته با ایجاد وحدت و کثرتهای جدید، موضوعات جدید، روابط جدید و تأثیرات جدید حادث می گردد که در نهایت منتهی به ظهور رفتارها، حالات، ادبیات و کارآمدیهای جدید سکولار و دنیوی می گردد.
روشن و پرواضح است، چنین نظامی از درون در راستای اهداف امپریالیستی و استعماری جهت گیری شده است؛ و در آن مسیر گام برمی دارد. دگرگونی در رفتارها، آداب اجتماعی، و نیز پرورش جدیدی که در نظام مدرنیته است، به لحاظ آن جهت گیری سلطه جویانه قابل توجیه می باشد.
«استعمار، یک نظام خاص تعلیم و تربیت و آیین و رسوم خاص خود دارد و استعمار می رود که بشر غربی، یا بشر مطیع غربی سازد؛ و نیز می رود که همه جا را تابع غرب کند. این تابعیت فقط تابعیت سیاسی نیست، بلکه مقصود پرورش بشری است که دل و جانش مقهور غرب باشد. و استعمار به این صورت در امپریالیسم تحقق پیدا می کند. پس با استعمار، پرورش جدید، ادب و شعر جدید، و یا آمدن ادبیات و شعر و فکر و رسوم جدید همه چیز دگرگون شده و بشری به وجود آمده است، که غربی را حق مطلق می پندارد، این بشر مقهور غرب است.»[36]
مدرنیته و حاکمیت تناسبات سکولار
با توجه به تکامل پذیری مستمر مدرنیته، می توان به این نکته اذعان و تصریح کرد که اساسا بر نظام مدرنیته یک نسبیت گرایی مادی و دنیوی حاکم می باشد. از این رو، مفاهیم اخلاقی و دینی نیز در چهارچوب این نسبیت مادی و سکولار معنای جدید وقلمرو جدیدی به خود گرفته است. این نسبیت و سیالیت در عصر معاصر را می توان در سرعت، تغییر وتحولاتی که با شتاب بیشتری درحال وقوع است ملاحظه کرد. این امری است که موجب تفاوت بنیادین بین تمدنهای شرقی و غربی گردیده.
«میان تمدنهای شرقی و تمدن غرب یک اختلاف اساسی بر سر این که اصالت با چه چیز است، وجود دارد. برداشتِ تمدنهای شرقی از عالم وجود، بر مبنای بینش دینی و عرفانی، این بود که یک اصل ثابت و بی تغییر و مطلق وجود دارد که جاودانه است و اصالت با اوست، و آنچه انسان به صورت امور گذرا و رویدادی در زمان و مکان مشاهده می کند مجازی است، و به دلیل ناپایداری و گذرایی خالی از اصالت است و جز اوهام نیست.
منزلتِ انسان در این جهان از دیدگاه تمدنهای شرقی این بود، که انسان به لحاظ داشتن بهره ای از آن ذات ثابت مطلق، دارای ارزش و اعتبارات و حامل بار امانتِ اوست؛ و پس از طی زندگی خود در این دنیای موهوم و «این سراچه بازیچه» باز به مبدأ خود باز می گردد.
امّا آنچه تمدن غربی پیش گذارد، به عکس این بود. تمدن غربی اصالت را به آنچه گذراست داد؛ تمدن غربی با اصالت دادن به زمان، شروع به پژوهش در اشیا و امور عالم کرد و به جای گذشته، چشم خود را به آینده دوخت.
به هر صورت، جهان امروز این اصل را به عنوان اصل اساسی پذیرفته است که سکون و تکرار و رجوع به گذشته، اصل نیست، بلکه حرکت و تغییر و پیشرفت اصل است. حقیقتِ بی زمان و مکان و مطلق، موهوم است و اصل با واقعیت متغیر نسبی موجود در زمان و مکان است. بدین ترتیب است که دنیای امروز را غوغای ترقی و پیشرفت فراگرفته است.»[37]
با این نسبیت مادی و سکولار بر عالم است که انسان مدرن در تقابل با انسان مذهبی قرار می گیرد؛ و بر این انسان مدرن ساحت سکولار و مادی غلبه کرده، ربط و نسبت خود را با آسمان و حقیقت دین بریده است.
در این راستا، پروفسور صدیقی نیز با تأکید بر پویایی و فعالیت ذاتی فرهنگ غربی، بر این باور است که در درون و بیرون آن، هیچ چیزی ثابت و قطعی نیست که در جهان پیوسته در حال دگرگونی، جای پایی قطعی پدید آورد؛ در حالی که زندگی و حیات همه اش تغییر و سیلان نیست، و عناصری از ثبات و قطعیت نیز در آن وجود دارد؛ ولی در ساختار پیوسته متحوّل شونده مدرنیته، هیچ چیز همیشگی و ثابت نیست، بر این اساس وی چنین نتیجه گیری می کند:
«مدرنیته که فرایندی پویا و پیوسته در حرکت است در تقابل انسان قرون وسطایی مذهبی و انسان مدرن و سکولار را پدید می آورد. با گذر زمان، سکولاریسم انسان مدرن، انسان پسا مدرن را که به لحاظ روحی بی خانمان، بی قرار و تنهاست به بار آورده....»[38]
بر حرکت و رشد مدرنیته یک نسبیت مادی حاکم است، و حرکت مدرنیته نسبیت گرایی مادی، ماده و دنیا را در حکومت بر حرکت و رشد مدرنیته مطلق می کند. البته نه تنها نسبیت گرایی مادی و سکولار بر جریان مدرنیته، حرکت و شتاب آن حاکم است، بلکه نظام مفاهیم دینی و اخلاقی در معادله دنیوی مذکور، تابعی از قدرت ارضای مادی و شهوانی می باشد. اساسا به معنویتی و اخلاقی که خارج از این چارچوب باشد نمی تواند معتقد باشد.[39]
در همین راستا، می توان گفت حاکمیت فرهنگ سودانگار نظام سرمایه داری غرب که بر اصالت ساحت حوزه دنیوی تکیه کرده، می تواند تلقی افراد و جامعه را نسبت به سودمندی و غیر آن تغییر دهد. از این رو در نظام مدرنیته این معیار سودانگاری موجب می شود که انسان نسبت به مذهب و دین نگاه ابزاری داشته باشد؛ از این رو در حوزه فردی، هر انسان ناچار می شود شخصیت خود را طوری تنظیم کند که با معیارهای مفید مادی مطابقت داشته باشد.
بنابراین، ابعاد ساحت معنوی و اخلاقی انسان، همچون «پرهیزکاری» و «انسانیت»، از جمله اصطلاحهایی است که در ضمن شرکت با حرکت و جریان نظام مدرنیته، کاسته می گردد. در حقیقت در جامعه صنعتی و مدرن، بخش عمده ای از شخصیت هر کس، که بخواهد در آن نقش ایفا کند بایستی سرکوب شود. به این معنا که کلیه ابعاد غیرسودمند شخصیت یک انسان باید حذف گردد، یا در هر حال، امکان بروز پیدا نکند. به این ترتیب این انسان از بخش عظیمی از نیازمندیها، علایق و استعدادهایی که در طریق معیار مذکور قرار نگیرد، بیگانه می گردد.[40] این، سکولاریزه کردن فرد، نسبت به فطرت و انگیزش دینی وی می باشد.
این امر نسبت به سنتها و مفاهیم دینی و ارزشهای اجتماعی جامعه نیز قابل صدق است. این مطلب را «گولدنر» به خوبی تقریر و بیان کرده است:
«هنگامی که استفاده سودمند از وقت، تنها معیار مسلط برای ارزیابی سودمندی انسان و ارزش اجتماعی او می گردد. سنتی ترین ارزشها در مورد فعالیتهای انسان هم در صورتی که به خاطر خودش دنبال شود، مورد سؤال قرار می گیرد، و تهی و بیهوده محسوب می شود، و اغلب لازم است که در مباحثات اجتماعی از طریق ارزشهای سودمندی خشک توجیه گردد.»[41]
روشن و آشکار است که نظام مدرنیته در جوامع غربی و غیر آن، به طور علنی دولتها و توده ها را به سوی بی دینی، کفر و سکولاریسم فرا نمی خواند؛ یعنی نظام مدرنیته هیچ جامعه ای را مستقیم، به کفر و الحاد سوق نمی دهد تا زمینه رویارویی، واکنشهای سریع و بازتاب منفی را شاهد باشد. بلکه بستر و زمینه هایی را آماده و مهیا می کند که با افتادن در آن بستر و مسیر، شتاب جریان مدرنیته، هر فرد و انسانی را که با شتاب و جریان رشد آن همراه گشته، به مقصد پنهانی؛ یعنی ایدئولوژی غیرمصرّح خود سوق می دهد.
این در واقع چیزی جز سکولاریزاسیون که به اقامه دنیا، ساحت مادی و در نهایت اقامه کفر می انجامد، نمی تواند باشد. در این نظام سکولار، حتی مفاهیم اخلاقی و معنویت با تعریف و جایگاه جدیدی ارائه می گردد، که یک جنبه ابزاری برای تسکین دردهای ناشی از سوء تبعات چرخه نظام مادی و سکولار می باشد.
«یعنی همانطوری که شعر و موسیقی با آهنگهای خاص عاطفی که دارد، یک تأثیری در اعصاب انسان می گذارد و تسکین دهنده است، پذیرفتن یک امور از اخلاق و معنویت، انسان را تسکین می دهد.»[42]
پی نوشت ها:
[1] محقق و نویسنده.
[2] secularism.
[3] Secularization.
[4] Reduction.
[5] ر.ک: فرهنگ و دین، ص 126.
[6] ر.ک: عرفی شدن در تجربه مسیحی و اسلامی، صص 156ـ154: منظور عموما متفکران و صاحب نظرانی می باشند که سکولاریزاسیون را پدیده و از عوارض مدرنیته قلمداد می کنند و نیز برای مدرنیته، یک روند خطی قائل هستند، و بر این باورند که پا به پای مدرنیته حرکت می کند، متفکرینی همچون، هابرماسHabermas، استارک (Stark)، فینک (Finke)، لخنر (Lechner) و دان کیوپیت.
[7] Modernization.
[8] Modernity.
[9] اسلام و مدرنیته، مجله پگاه، پیش شماره 4، شهریور 1379.
[10] سرژلاتوش، غربی سازی جهان، ترجمه امیر رضایی، 1379.
[11] همان، صص 51 - 50.
[12] سید جعفر مرعشی، توسعه اجتماعی، چاپ اول، ص 89.
[13] مجید کاشانی، غرب در جغرافیای اندیشه، ص 10.
[14] همان، ص 16.
[15] حسینی الهاشمی، مدرنیته و اخلاق، ص 1.
[16] بازتاب اندیشه، شماره 23، ص 8: البته در این رابطه بعضی از روشنفکران معاصر در ایران نیز دست آوردهای جدید دنیای معاصر را عبارت از وسائل، غایات، مفاهیم و پیش فرضها، می دانند.
[17] حمید مولانا، ظهور و سقوط مدرن، ص 124.
[18] داریوش آشوری، ما و مدرنیته، ص 3.
[19] positiviste.
[20] گفتگوی اسلام و مدرنیته، مجله پگاه، پیشین، ص 9.
[21] همان، ص 10.
[22] حسینی الهاشمی، پیشین، ص 2.
[23] Julien freund.
[24] نظریه های علوم انسانی، ص 8.
[25] منظور از عینیت، یعنی در مرحله تحقق عملی و خارجی.
[26] حسینی الهاشمی، پیشین، ص 4.
[27] همان.
[28] الوین گولدنر، بحران جامعه شناسی غرب، ص 96.
[29] همان.
[30] حسینی الهاشمی، پیشین، ص 5.
[31] همان.
[32] درباره غرب، ص 64.
[33] همان، ص 86.
[34] زندگی در عیش، مردن در خوشی، صص 81، 102 و 194.
[35] حسینی الهاشمی، پیشین، ص 6.
[36] انقلاب اسلامی و وضع کنونی عالم، ص 164.
[37] داریوش آشوری، پیشین، صص 3 - 1.
[38] مجله پگاه، پیشین.
[39] حسینی الهاشمی، پیشین، ص 6.
[40] الوین گولدنر، پیشین، ص 94.
[41] همان، ص 96.
[42] حسینی الهاشمی، پیشین، ص 7.
نظر شما