موضوع : پژوهش | مقاله

گزارشی از کتاب مبانی نظری غرب مدرن

مجله  رواق اندیشه  رواق اندیشه، شماره 32، مرداد 1383 

نویسنده : زرشناس، شهریار
نام کتاب: مبانی نظری غرب مدرن

نویسنده: شهریار زرشناس

ناشر: کتاب صبح محل نشر: تهران

سال نشر: 1381 تعداد صفحه: 184

تلخیص و بررسی: مرتضی شیرودی

چکیده:
مدرنیسم، مانند هر تحول دامنه دار دیگری، دارای زوایای گوناگون است. اما قبل از نقد و بررسی هر بعد آن، باید به ریشه یابی تاریخی مدرنیسم پرداخت و بدون شناخت کافی از پیشینه آن، از داوری خودداری کرد. تحولات مدرنیسم در بستر زمان، ما را در فهم دقیق آن یاری می کند. جریانهای فکری ای که از مدرنیسم سرچشمه گرفته اند را نیز نباید از نظر دور داشت.

کتاب یاد شده به روند پیدایش مدرنیسم، رشد آن و ایدئولوژیهایی که از آن تفکر، نشأت گرفته اند، می پردازد.

مقدمه
شرق و غرب از دیدگاه های مختلف، تعاریف متعددی دارد که در این کتاب، به دو مفهوم آن، اشاره شده است: 1- شرق و غرب تاریخی و فرهنگی؛ در آغاز حیات، آدمی در ساحت دینی می زیسته؛ یعنی تمام ملل از لحاظ تاریخی - فرهنگی ابتداءا شرقی بوده اند؛ 2- شرق سیاسی (کشورهای مستعمره) و غرب سیاسی (کشورهای سرمایه دار).

در آغاز حیات، زندگی بشر براساس توحید بوده است که به این دوران، عصر امت واحده گویند. با فاصله گرفتن بشر از ساحت قدسی، این دوره پایان یافت و عصر تفکر میتولوژیک و سپس تفکر اسطوره ای آغاز شد. تفکر اسطوره ای، تفکری غیب باور، اما شرک آلود است و نسبت قائل شدن میان انسان و طبیعت، از ویژگیهای آن می باشد. این نسبت انگاری زمینه ساز تفکر توتمیسم است.

صور متأخر و مسخ شده اندیشه اسطوره ای، صورت فاسدی از باورهای آنتروپورمورفیستی (انسان واره) می باشد. در این اندیشه تفسیر جهان بعد کیفی اندیشی دارد. حدود قرن هشتم - نهم ق.م. تفکر میتولوژیک زایل شد و تفکری مبتنی بر اصالت عقل به نام تفکر متافیزیکی یا فلسفی ظهور یافت که با بسط تدریجی آن، تاریخ غرب فرهنگی - تاریخی آغاز و بتدریج فراگیر شد.

در این روند، توسعه غرب، سه دوره قابل بررسی است: 1- غرب باستانی یا یونانی از قرن هفتم ق. م تا قرن پنجم میلادی که شامل پیدایش غرب و بسط متافیزیک فلسفه یونانی - رومی است؛ 2- غرب قرون وسطایی (مسیحی - کلیسایی) که ظاهری دینی و باطنی یونانی دارد. در این دوره، زمینه های مدرنیته فراهم آمد؛ 3- پس از دوره قرون وسطایی، ظهور رنسانس را داریم و پس از آن، مدرنیته از اواخر قرن چهاردهم آغاز شده و تا امروزه ادامه دارد. غرب مدرن از 1750 به بعد جهانی می شود که این امر در کشورهای غیر غربی، باعث بروز شبه مدرنیته شده که همان غربزدگی است. غربزدگی می تواند دو سطحِ اول[1] و دوم[2] داشته باشد که سطح دوم آن شایع تر و بدتر! است.

آیین یهودیت در قرون وسطی مجال ظهور نیافت، اما پس از رنسانس، زمینه ظهور آن فراهم شده و در عصر مدرن به اوج قدرت خود می رسد. در واقع، غرب مدرن حاصل تغییر میراث یونانی به نفع اومانیسم و پیوند آن با سوداگری یهودیت است. صورت مثالی از بشر مدرن، بورژواها و سرمایه داران می باشند. فراماسونری، نخستین تشکل بزرگ بورژوازی مدرن می باشد. از دانشمندان و فلاسفه بزرگ عصر مدرن می توان به دکارت، بیکن و هگل اشاره کرد.

ماهیت درونی مدرنیسم
واژه «مدرن» از لفظ لاتینی Modernus و از قید mode مشتق شده است که به معنای تازه و اخیرا می باشد. مدرنیته شامل دیدگاه های بشرانگارانه و متکی بر عقل جزئی و با ماهیتی اومانیستی است. در واقع، مدرنیته و اومانیسم، به معنای اصالت یافتن عقل، جزئی مستقل از وحی می باشند. اومانیسم در لغت به معنای بشرانگاری است.

اومانیسم، باطنی شرک آلود دارد، اگرچه ظاهر آن می تواند ملحدانه نباشد. تمامی ایدئولوژیهای مدرن مانند لیبرالیسم، مارکسیسم و.. . از اومانیسم نشأت گرفته اند. عقل جزئی مراتبی دارد: الف) عقل کاسموسانتریک که بنیاداندیش است؛ ب) عقل مدرن که «من» فردی را سوبژه و همه عالم را اوبژه می داند. به جهت همین ویژگی (سوبژکیتویسم)، عقل مدرن، خاصیت ابزاری پیدا نموده است (عقل ابزاری)؛ ج) عقل جزئی یونانی که، کمّی اندیش و بنیاداندیش می باشد. آمپریسم، پوزیتویسم، کاپیتالیسم مدرن و بوروکراسی مدرن همگی ماهیتی از عقل مدرن دارند.

مدرنیته یک نوع نسبی گرایی دارد که با نادیده گرفتن ساحت قدسی بشر، آدمی و طبیعت را همتراز یکدیگر قرار می دهد و دیدگاهی بنیاداندیش نفسانی دارد که صورت فراگیر آن، به صورت یک نسبی انگاری وابسته به اصالت تاریخ هگلی - مارکسی[3] یا هرمنوتیک نسبی باور گادامرخودنمایی می کند.

به علاوه مدرنیته اعتقاد دارد که حرکت در بستر زمان همیشه به سوی پیشرفت و ترقی است. براساس این «نظریه ترقی»، قرون وسطی را عقب مانده دانسته و تفکر دینی را باعث تحجّر بشر می داند و ادعا دارد ترقی با ورود به عصر مدرنیته و دستیابی به تکنولوژی حاصل می شود. در عصر مدرن، علوم جدید ظاهر شدند که ویژگیهایی دارند:

الف) محصول فلسفه مدرن و سوبژکتیسم دکارتی و زاییده تجربه گرایی بیکن و پوزیتویسم اروپایی؛ می باشد

ب) باعث افزایش قدرت آدمی می شوند؛ نه معرفت او و در آنها، اخلاق، تابع هواهای نفسانی بشر است؛

ج) پیوند با تکنولوژی داشته و کمّی انگارند.

علوم جدید، طبیعت را منبعی از انرژی می داند که باید مصرف شود و به حفاظت از طبیعت اهمیتی نمی دهد که این تفکر، از سوبژکتیسم نشأت گرفته است. هم زمان، با تحولات عصر مدرن و با به وقوع پیوستن انقلاب صنعتی، تکنولوژی مدرن (تکنوکراسی) به وجود آمد. در این نظام، انسانها همچون ماشینهایی تابع نظم بوروکراتیک به تولید سرمایه و کالا برای کاپیتالیستها می پردازند و افق دیدی فراتر از افق ناسوت ندارند. تکنوکراسی برای بشر نتیجه ای جز افسردگی، اضطراب، فاصله طبقاتی و ایجاد فقر مدرن، نداشته است. فقر مدرن، یک رفاه ظاهری است که همراه با کمبودهای فراوان و دوندگی همیشگی برای رسیدن به پول و سایر آرزوهاست.

گفتیم که عقل مدرن ذاتا سکولاریست است. سکولاریزم یعنی غیر قدسی و عرفی کردن امور و حذف دین از زندگی بشر. در سیاست سکولاریستی، حکومت تنها تأمین کننده معاش مردم است و جهان را صرفا به نفع سرمایه داران خود چپاول می کند؛ در نتیجه باعث بروز اختلافهای طبقاتی، بی عدالتی، جنگ و فقر می شود. از دیگر محصولات عصر مدرن، بوروکراسی است.

بوروکراسی، مناسبات انسانی را براساس عقل گرایی و کمی گرایی مدرن اداره می کند. به علاوه، با رواج شهوترانی، امکان تخلیه انرژیهای سرکوب شده دیگر را می دهد و یک آزادی ظاهری بوجود می آورد تا مانع طغیان و بروز انقلاب شود. بوروکراسی ذاتا به توتالیتاریسم میل دارد. توتالیتاریسم بوروکراتیک در جوامع لیبرال - دموکراسی، کشنده خلاقیت، آزادی و فردیت در چهارچوب اهداف حسابگرانه و به نفع نظام سرمایه داری است.

تمدن غربی با نادیده گرفتن ساحت قدسی انسان، ماهیتی نیست انگارانه یافته است که باعث بوجود آمدن نهیلیسم (نیست انگاری) شده است. نهیلیسم فعال، بروز پرخاشگرانه یک سری قوای سرکوب شده نفس اماره است که به صورت بی هویتی آشکار می شود. نهیلیسم فعال خود را به صورت میلیتاریزم فراگیر یا به صورت توتالیتاریزم بوروکراتیک جلوه گر می سازد. نهیلیسم فعال، ظاهری آزادی بخش دارد ولی آدمی را به سطح حیوانی تحت کنترل، تنزل می دهد.

نهیلیسم سرانجام خود را نیز، نفی کرده و دچار مرگ درونی می شود. در تفکر مدرن، بشر حق حاکمیت و قانونگذاری مستقل از اراده الهی را دارد (نفی توحید). مبنای این حق تشریع، عقل اومانیستی است. این تلقی بشرانگارانه از حاکمیت به صورت دموکراسی، بیان می شود. دموکراسی واژه ای یونانی است و از «دموس» به معنای مردم به علاوه «کراسی» به معنای حکومت گرفته شده است؛ پس دموکراسی به معنای حکومتِ مردمی می باشد.

در قرن پنجم با اصلاحاتی که انجام گرفت، فقط مردم ثروتمند و طبقه متوسط آتن، حق قانونگذاری و حکومت را پیدا می کردند. به این ترتیب، دموکراسی یونانی کاسموسانتریک و اشرافی شکل گرفت. دموکراسی مدرن یا دموکراسی اومانیستی ماهیتی سرمایه سالارانه دارد. سرمایه داران و بورژواها، مثالی از بشر مدرن می باشند. در دموکراسی مدرن اگرچه به آرای مردم توجه می شود، ولی سیاستها و عناصر هدایت کننده افکار عمومی به نحوی است که اراده طبقات سرمایه دار، پیاده می شود.

در جامعه مدرن، یک موج کاپیتالیسم (سرمایه سالاری)[4] شکل گرفته است که همسو با امیال بشر مدرن بوده و از این رو فراگیر شده است. سرمایه سالاری مدرن در اشکال مختلفی همچون سرمایه سالاری لیبرال، سرمایه سالاری فاشیستی و سرمایه سالاری سوسیالیستی ظاهر شده است. در واقع، سوسیالیسم صورتی از بسط و تحقق سرمایه سالاری مدرن است.

دوره های تاریخی مدرنیسم
مدرنیته در مراحلِ بسط خود، هفت دوره را گذرانده است. در طی این ادوار، شک و بی اعتنایی به مدرنیسم شدت می یابد و باعث روی آوردن جوامع به پست مدرن می شود. پست مدرن مرتبه ای از بسط مدرنیسم است که ویژگی آن، خودآگاهی نسبت به بحران مدرنیته می باشد. این مرتبه، خود دارای هفت دوره است:

دوره اول: آغاز تاریخ غرب مدرن در اواسط قرن چهاردهم می باشد. در این دوره، انقلاب تجاری رخ می دهد - تجارت در این دوران قالبی سودجویانه و آمیخته به استعمار دارد - در رنسانس طبقه بورژوازی و سرمایه سالاری بوجود می آید و در آثار ادبی این دوره، شرک و دنیاگری به چشم می خورد.

پیشروان مدرنیسم در این دوره، قطعا ظاهری شرک آلود نداشته حتی برخی از آنها، ظاهری مذهبی داشته اند. در حدود قرن شانزدهم با ظهور کشیشهای اومانیستی مواجه هستیم که نشاگر نوعی رفرماسیون (اصلاح) مذهبی می باشد. در این زمان، اعتراضات لوتر در مقابل خطاهای کلیسای کاتولیک و رفتارهای غیر اخلاقی کلیسا منجر به پیدایش جنبش پروتستانتیزم مسیحی، علیه کلیسا شد. این مکتب مسیحیت حقیقی را تسلیم تمایلات دنیوی عصر جدید می کند.

دوره دوم: هم زمان با پیدایش فلسفه مدرن[5] است. فلسفه سیاسی مدرن[6] در قرن شانزدهم، ظهور می یابد که مبنای آن، سیاست مستقل از اخلاق است. در این دوران، نخستین آثار داستانی مدرن که بعدها Nuvel(رمان) خوانده شد، ظاهر گردید. به علاوه، در این دوره رفرماسیون بسط می یابد، سکولاریزم رواج یافته و قدرت اقتصادی سیاسی فئودال ها تضعیف می شود.

دوره سوم: از نیمه قرن هفدهم تا قرن نوزدهم ادامه دارد. این دوره، عصر روشن فکری و غلبه کلاسیسم است و از لحاظ تدوین جهان بینی، بسط عقل گرایی اومانیستی و تدوین مبنای نظری لیبرالیسم، حائز اهمیت است.

جهان بینی روشنگری، براساس علوم تجربی و حسی طرح شده و تصویری مکانیکی از عالم دارد. این جهان بینی کمّی انگار، سلطه جو و مکانیکی، آمپریستی (تجربه گرا) و شکاک می باشد. به علاوه، در این زمان ژورنالیسم ظهور می یابد که توسط بورژواها حمایت می شود.

عصر روشنگری، آغاز انقلاب صنعتی است که از نیمه قرن هیجدهم تا قرن نوزدهم ادامه می یابد. عصر روشنگری، دوره بزرگترین انقلابهای عصر مدرن است؛ همچون انقلاب فرانسه، انقلاب انگلیس (مبارزه سرمایه داران بر اشراف انگلیس) و شکل گیری آمریکا به صورت یک جمهوری لیبرال - دموکراتیک. در قرنهای هفدهم و هیجدهم، ظهور عقل گرایی اومانیستی را در ادبیات و هنر داریم (ظهور کلاسیسم).

دوره چهارم: آغاز قرن نوزدهم همراه جنگهای ناپلئون وضعیت شدن نظامهای فئودالی است. جنگهای ناپلئون و بی رحمی و سودجویی کلاسیسم و بی اعتنایی این مکاتب به عواطف بشری، منجر به رمانتیسم[7] در ادبیات و هنر این دوره می شود. رمانتیسم در عصر مدرن بیشتر در ناسیونالیسم، سوسیالیسم مارکسیستی و فاشیسم[8] تبلور یافته است.

گویا ناخودآگاه بشر، پس از ظهور رمانتیسم بیدار شده و در قرن بیستم در قالب سورئالیسم و هنر آوانگارد ظاهر می شود. در نیمه قرن نوزدهم علوم حقوق مدرن، اقتصاد مدرن و جامعه شناسی و زیست شناسی مدرن تدوین شدند. به علاوه، در این دوران باگسترش صنعت مدرن (ظهور علوم جدید) تکنوکراسی و حاکمیت سرمایه سالاری روبرو هستیم.

مهمترین انقلاب قرن هیجدهم انقلاب فرانسه است که منجر به روی کار آمدن نظام لیبرال بورژوایی می شود؛ اگرچه این انقلاب در ظاهر ضد سرمایه سالاری و استثمار بود ولی در اصل بورژواها، با استفاده سیاسی از مسائل جاری به سودجویی پرداختند که این امر موجب گسترش اندیشه های سوسیالیستی بر علیه لیبرالیزم شد و تضادهای درونی کاپیتالیسم مدرن را دامن زد.

دوره پنجم: در نیمه قرن نوزدهم ایدئولوژی لیبرال و نظام سرمایه سالاری لیبرالی گسترش یافت. پیشرفت انقلاب صنعتی در این دوره به فاصله طبقاتی، فقر و بی عدالتی دامن زده و موجب تشدید جریانهای سوسیالیستی علیه لیبرال شد؛ به این ترتیب، سیر زوال مدرنیته آغاز می شود.

در اواخر قرن نوزدهم، رژیمهای لیبرالیستی وارد فاز جدیدی به نام امپریالیزم شدند که وابسته به اقتصاد متکی بر انحصارات غول آساست. بالا گرفتن رقابت بین امپریالیستها در دهه دوم قرن بیستم، منجر به جنگ جهانی دوم می شود. در قرن نوزدهم جنگهای متعددی به وقوع پیوسته و امپریالیسمِ کشورهای استعمارگر در کشورهایی همچون ایران و بالکان به چپاول و غارت پرداختند!

دوره ششم: در قرن بیستم پست مدرنیسم، توسعه می یابد و تردیدها در مورد مدرنیسم تشدید می شود. گرایش سوسیالیسم مارکسیستی در این قرن ابتداءا اوج گرفته اما بنا به دلایلی مجددا افول می کند. وقوع جنگ جهانی اول در این دوره، سه تأثیر در سیاست جهان دارد:

1- رژیم تزاری فئودالیسم روسی منحل می شود و سوسیالیسم بوروکراتیک سرمایه سالار مارکسیستی جانشین آن می شود؛

2- در آلمان پس از شکست در جنگ ابتداءا یک رژیم لیبرال سرکار آمده و سپس یک دولت سرمایه دار فاشیستی جای آن را می گیرد که به آلمان قدرت فراوانی می دهد؛

3- ظهور فعال امپریالیزم آمریکا در تعاملات سیاسی جهان. جنگ جهانی دوم خشونت بارترین جنگ در تاریخ می باشد؛

پس از جنگ جهانی دوم نیز، تاریخ دارای ویژگیهایی بود:

الف) وقوع بحرانهای گسترده رکودی در کشورهای سرمایه سالار؛

ب) بسط ایدئولوژی مارکسیسم و لیبرالیسم سوسیال دموکراتیک در نقاط مختلف جهان؛

ج) توسعه پست مدرنیسم. در این دوران، دولتهای لیبرالیستی سوسیال بر سر کار آمدند که در آنها خشونتهای ضد کارگری و ضد فردی تا حدی تعدیل شد تا از بروز انقلاب جلوگیری شود.

دوره هفتم: از سال 1980، بحران مدرنیته خود را در قالب بحران رکودی نشان می دهد. برای جلوگیری از رکود مزمن و کاهش سود، رژیمهای دموکراسی لیبرال، از بخشی از سیاستهای حمایتی سوسیال - دموکراتیک خود دست کشیدند و به این ترتیب، نئولیبرالیسم شکل گرفت. به علاوه، در این دوره، رژیمهای سوسیال - دموکراتیک فرو ریختند و مبانی نظری تفکر مدرن، تخریب شده و به یک موج شبه آنارشیستی تبدیل شد، فاجعه نابودی محیط زیست فراگیر شد، پست مدرنیسم و رویکرد معنوی بسط پیدا کرد و با انقلاب اسلامی، تفکر سیاسی مبتنی بر دین در حیات بشر ظاهر شد.

ایدئولوژی و پیام های مدرنیسم
مدرنیته باعث بوجود آمدن ایدئولوژیهای جدیدی شده است؛ همچون لیبرالیسم، سوسیالیسم، آنارشیسم، فاشیسم و فمینیسم. ایدئولوژی، علم شناخت ریشه هاست و در لغت به معنای شناخت حصولی و هم ریشه با logic (منطق) می باشد. از دیدگاه ناپلئون، ایدئولوژی، مجموعه عقاید کاذب و نادرست و آگاهی دروغین است.

مارکسیست ها، ایدئولوژی را نظامی از عقاید و اعتقادات طبقاتی و بورژوایی کاذب می دانند و در واقع، ایدئولوژیهای مختلف با طبقات مختلف در رابطه هستند، مثل لیبرالیسم که مربوط به منافع سرمایه داران می باشد. ایدئولوژی، منشعب از فلسفه است و در واقع، مرتبه نازل تفکر فلسفی غرب است و پدیده ای اومانیستی است که در آن، منشأ تمامی احکام، عقل مدرن است.

پیام های مدرنیسم عبارتند از:

دموکراسی: دموکراسی از تفکر سیاسی مدرن، نشأت می گیرد و ماهیتی اومانیستی دارد. دموکراسی به حق حاکمیت و قانونگذاری دموس(مردم) اعتقاد دارد. دموس در آن تفکر، طبقه متوسط و عالی جامعه است که قادر به پرداخت مالیات می باشد. دموس در ایدئولوژیهای مختلف، معناهای متفاوتی دارد؛ در لیبرالیسم سوسیال - دموکرات، به معنای اکثریت مردم و در فاشیسم؛ بشر آریایی، در ناسیونالیسم؛ نژاد و قوم خارجی و در فمینیسم به معنای زنان می باشد.

دموکراسی رأی اکثریت را مبنای مشروعیت حکومت می داند؛ حکومتی که در آن، سیاست فقط به اداره زندگی مادی آدمی توجه دارد. حکومت در دموکراسی، ظاهری مردمی داشته ولی در باطن گرایش طبقاتی دارد. دموکراسی مدرن، بر پایه قدرت مدرن پی ریزی شده، و قدرت مدرن، سرکوبگر و تصرفگر و نفسانیت مدار است، و توسط بوروکراتهای حکومتی و کانونهای مالی اداره می شود و ماهیتی توتالیتاریستی، بورژوایی و سرمایه سالار دارد.

در واقع، دموکراسی اصالتی ناسوتی و اومانیستی داشته و از دید معرفت شناختی؛ نسبی انگار، پراگماتیسم[9] و کمّی انگار می باشد. از مصادیق کمی گرایی در آن می توان، اعتقاد به رأی اکثریت را مثال زد.

ارکان سیاسی دموکراسی نیز جای بحث دارد که به صورت خلاصه به آن اشاره می کنیم:

الف) تفسیر اومانیستی از حاکمیت و اعتقاد به حاکمیت مستقل و خودبنیاد بشری؛

ب) حقانیت نظر اکثریتِ دموس و اصالت بخشیدن به آن؛

ج) دموکراسی اعتقاد دارد تشکیل حکومت و جامعه سیاسی براساس یک قرارداد اجتماعی میان مردم است، و قرارداد، یک بار برای همیشه بسته شده و حق اعتراض به آن وجود ندارد. در این نگاه، انسان با فردیت خود تفسیر شده به نحوی که هر فرد، مزاحم منافع دیگری است؛

د) اعتقاد به حق قانونگذاری توسط بشر؛ دموکراسی با نفی توحید، انسان را دارای حق قانونگذاری و شأن تشریعی می داند، و اساسی شرک آلود دارد؛

ه) سکولاریسم: معنای سکولاریسم، دین زدایی، دنیوی کردن و عرفی کردن امور است. دموکراسی جوهری سکولاریتی دارد.

بر مفاهیم دموکراسی ایرادهایی وارد است:

الف) گنگ بودن مفهوم دموس و نامعقول بودن پیروی کورکورانه از نظریات آن؛ ب) همتراز قرار گرفتن رأی عاقل و جاهل به علت کمی گرایی دموکراسی رأی سازی؛ ج) دخالت رژیم های دموکراتیک و لیبرال دموکراسی و دخالت غیر مستقیم رسانه ها در هدایت افکار عمومی؛ د) ماهیت بشری سیاست ها و قوانین دموکرات نمی تواند انسان را به سرمنزل سعادت هدایت نماید.

لیبرالیسم: از Liber به معنای آزادی گرفته شده است. این واژه، در ابتدا به معنای اخلاق مبتنی بر هرزگی بوده و بعدها به یک ایدئولوژی تبدیل شده است. لیبرالیسم، سه مفهوم از آزادی ارائه می دهد: 1- آزادی اخلاقی؛ آزادی فارغ از دین و قید و بندها و مبتنی بر لذّتجویی نفسانی؛ 2- آزادی دینی؛ 3- آزادی اقتصادی؛ خواهان آزادی سرمایه داران و بورژواها فارغ از محدودیتهای اشرافی و فئودالی است و شعارهایی همچون ژورنالیسم،[10] تفکیک قوا و پارلمانتیسم را سر می دهد.

پارلمانتیسم به معنای انتقال قدرت به پارلمان، به منظور محدود کردن شاه و برقرار کردن حکومت بورژوایی و در دست گرفتن قدرت تحت عنوان حکومت لیبرال می باشد و شعارهای[11] تسامح و تساهل لیبرال نیز تنها در این زمینه اجرا می شود. در واقع، اصل تفکیک قوا و جلوگیری از تمرکز قدرت، پوششی است بر روی استبداد حاکم بر جوامع لیبرال. آزادی اقتصادی، خواهان آزادی در سرمایه اندوزی بدون هرگونه مانع و عدم دخالت دولت در اقتصاد می باشد، و اعتقاد به اقتصاد[12] «لسه فر» دارد که به علت محدودیت منابع، منجر به اختلافات طبقاتی شده است.

هدف مشترک مفاهیم آزادی لیبرالیسم، تأمین منافع سرمایه داران می باشد تا جایی که لیبرالهای کلاسیک، حق رأی و عقل را ویژه ثروتمندان می دانند. در آزادی لیبرالی، هر فرد برای برآوردن نیازهای فردی و نفسانی خویش محدودیتی ندارد، مگر این که این آزادی برای فرد دیگری ایجاد مزاحمت کند.

از جهت حقوقی و اجتماعی، لیبرالیسم یک ایدئولوژی اتمیستی است؛ یعنی هر فرد یک اتم مستقل است که صاحب حقوق فردی بوده و برای منافع خویش تلاش می کند و جامعه، فاقد اصالت می باشد. البته در این نظام، هر فرد در پشت پرده آنچنان توسط افکار عمومی و مقاصد بورژواها کنترل می شود که فردیت معنوی و حقیقی تحقق نمی یابد. این دیدگاه، حقوق بشر و حقوق هر فرد را براساس نیازهای نفسانی او پی ریزی کرده و به کمال انسانی توجه نداشته و جنبه ای مستقل از وحی برای او قائل است.

لیبرالها اعتقاد دارند هیچ معیار مطلق اخلاقی وجود ندارد مگر اصل لذّتجویی و نفسانیت (نسبی انگاری) و مبنای قضاوتهای اخلاقی را نفسانی و جسمانی می دانند. ایدئولوژی لیبرال از قرن هفدهم تا بیستم در بسط تدریجی خود، به سه شکل ظاهر می شود:

1- لیبرالیسم کلاسیک؛ از سال 1750 تا 1900؛

2- سوسیال دموکراسی؛ از اوایل قرن بیستم پدید آمد که در این دوره دولت برای جلوگیری از اعتراضها و بروز انقلابها در قشر محروم، در اقتصاد دخالتهایی انجام می دهد؛

3- نئولیبرالیسم؛ با ادامه روند سوسیال - دموکراسی؛ زیانهایی شامل حال سرمایه داران شد که باعث رجوع به لیبرالیسم کلاسیک در هیأت نئولیبرالیسم می شود که هدف آن، حفظ منافع سرمایه داران است. در دوره سوسیال دموکراتیک دولت از لحاظ اجتماعی چند ویژگی دارد: الف) تکیه بر توتالیتاریسم از طریق رسانه ها و تحمیق افکار عمومی؛ ب) اعتقاد به نظام سرمایه داری که منجر به فقر، بی عدالتی و اختلافات طبقاتی می شود؛ ج) دولتها در این دوره، تجاوز و سرکوب را سرلوحه برنامه های خود قرار داده اند و ماهیتی امپریالیستی (سرمایه داری انحصاری) دارند؛ د) همه مفاهیم، از جمله قانون و آزادی و.. . را در چهارچوب استبداد سرمایه تعریف می کند؛ ه) به علت ماهیت بشرانگارانه، این دولتها اسیر «الیناسیون» و از خود بیگانگی هستند.

سوسیالیسم: این واژه از ریشه لاتین Socilareبه معنای متحد و شریک شدن می باشد. منظور از واژه Social، پیمان قانونی و رسمی و رابطه عاطفی و تعاون بین شهروندان می باشد. سوسیالیسم، ماهیتی اومانیستی دارد و به مفهوم مدرنِ کار و سرمایه و اصل پیشرفت اعتقاد دارد. در این مفهوم سرمایه، ثروتی انباشت پذیر، فعال، خودگستر و سودجوست که ضمن انباشت، محیط را دگرگون می کند. سوسیالیسم مارکسیستی اعتقاد دارد که سرمایه باید در دست دولت منتخب دموس (مردم) باشد.

در واقع، سوسیالیسم، ایدئولوژی سرمایه سالار (کاپیتالیست) می باشد که سعی در محدود کردن مالکیتهای خصوصی و نظارت بر تولید و توزیع، و توجه نسبی به تأمین حداقل رفاه قشر آسیب پذیر دارد. در قرن بیستم و بیست و یکم سوسیال مارکسیستی تضعیف شده و موجی از سوسیال دموکراسی لیبرال به وجود آمد.

سوسیال دموکراسی، خواهان دولتی کردن صنایع و سرمایه ها بوده و با مالکیت خصوصی مخالفتی ندارد، سوسیال دموکراتها پس از جنگ جهانی دوم و ایجاد کمونیسم اروپایی، قدرتمند شدند. سوسیال دموکراسی در اواخر قرن بیستم رنگ لیبرالیسم به خود گرفت که اندک توجهی به بی عدالتی داشت و به منظور جلوگیری از اعتراضات، تدابیری اندیشیده بود.

ناسیونالیسم: از واژه Nation و مشتق از کلمه nasci می باشد. Nation در ادبیات ما، به معنای دین است و تعابیر ملت اسلام و ملت ابراهیم، ریشه در آن دارد. البته پس از رنسانس، مفهوم مدرن ملت به وجود آمد که حاکمیت را حق ملت می داند.

سرانجام در قرن هجدهم و نوزدهم ایدئولوژی ناسیونالیسم پدید می آید که ماهیتی اومانیستی و سکولاریستی دارد و ملت در آن، مصداق دموس (مردم) است. این دیدگاه، اعمال قدرت و حاکمیت را حق ملت می داند و گروه های بشری را براساس دولتهای ملی و صاحب حاکمیت و قدرت، تقسیم بندی می کند.

حق حاکمیت در این دیدگاه، از مفهوم مدرن قدرت پیروی می کند. در واقع، تأمین منافع سرمایه داران غربی باعث به وجود آمدن ناسیونالیسم و شکل گیری دولتهای مدرن براساس خودآگاهی ملی است که با توجه به قدرت اقتصادی سرمایه داران، ناسیونالیسم فراگیر شد. ناسیونالیسم در دوران بسط خود، به سه نوع تقسیم می شود:

1- ناسیونالیسم آغازین و انقلابی در اروپا؛ ماهیتی سرمایه سالار و انقلابی دارد و خواهان تأسیس دولتهای ملی و وحدت سیاسی است و با حکومتهای فئودالی و اشرافی مبارزه می نماید؛

2- ناسیونالیسم شوونیستی و برتری طلب؛ در قرن بیستم ظاهر شد که نگاهی نژادپرستانه دارد، و از سوی سرمایه داران و سلطنت طلبان حمایت می شود؛

3- ناسیونالیسم ضد استعماری؛ در قرن بیستم در تعدادی از کشورهای تحت سلطه همچون ایران، مصر و چین شکل گرفته و سرانجام شکست خورد. از فلاسفه مدرن که پشتوانه فکری برای ناسیونالیسم بوده اند می توان به ماکیاولی، ژان بدن، فیخته و هگل اشاره کرد.

فاشیسم: فاشیسم[13] ریشه در لیبرالیسم و سوسیالیسم بوروکراتیک داشته و اقتصادی امپریالیستی دارد و یک ایدئولوژی حکومتی است که از فلسفه سیاسی مدرن نشأت می گیرد. فاشیسم در عصر بحران مدرنیته، به عنوان یک تمدن کاپیتالیستی ظاهر می شود که سعی در سرکوب کردن بحران مدرنیته دارد و جنبشی سرکوبگر، خشن و با گرایشات رمانتیک می باشد.

شگردهای آن، حذف پارلمانتاریسم، تکیه بر دموکراسی اوباش و لمپنها، سردادن شعارهای لیبرالیسم و سوسیالیسم، به راه انداختن اقتصاد جنگی، سازش با سرمایه داران و اعمال کنترل دولت بر انحصارات امپریالیستی می باشد.

فاشیسم با ماهیت اومانیستی نهیلیستی خود، دموس(مردم) را ملت یا نژاد برتر فرض کرده و سیاستهای حکومتی را بر پایه توتالیتاریسم پی ریزی می کند. اعتقاد به نظریه اراده جمعی به عنوان جوهر دموکراسی، داشتن یک تقسیم فیخته ای - هگلی از دولت، اعتقاد به مفهوم مدرن کار و سرمایه و خودستیزی فاشیستی که به نوعی رمانتیسم افراطی است، از دیگر خصوصیات فاشیسم می باشد. دولت فاشیستی صورتی از دولت مدرن بوده که دموس در آن مفهومی سکولاریستی یافته است.

از ویژگیهای بارز ایدئولوژی فاشیسم می توان به موارد زیر اشاره کرد:

1- فاشیسم طغیان اراده گرایانه وخشن نهیلیسم مدرن است؛

2- توتالیتاریسم، اراده دولت را بر هر امری مقدم دانسته و خواهان دولتی با سیاست متمرکز می باشد؛

3- اقتصاد فاشیستی، سرمایه سالار است، اما سیاستهای اقتصادی آن بین دولتهای لیبرال و دولتهای سوسیال در حال نوسان است، و برای جلوگیری از طغیان و بحران، بر ایجاد تعاونیها و نظارت دولت توجه دارد؛

4- امپریالیسم؛

5- اعتقاد به تکنوکراسی؛ فاشیسم محصول جوامع مدرن و دارنده نظامهای تکنیکی مدرن است؛

6- روحیه جنگ افزاری و بهره برداری از اقتصاد جنگی برای حل بحران دولتهای مدرن؛

7- خشونت مداری فاشیسم که از جوامع لیبرال و نهیلیسم منشأ می گیرد.

فمینیسم: محصول قرن مدرن با ماهیتی بورژوایی، سوکولاریستی، اومانیستی و نفسانی و همراه با تنزل مقام زن می باشد، در واقع، فمینیسم از لحاظ فلسفی ایدئولوژی ای خود بنیاد انگار بشری با تکیه بر عقل جزئی است که گرفتار نوعی سکولاریسم مدرن و دموکراسی است و زنان را مصداق دموس می داند.

محققان، آغاز فمینیسم را مربوط به انتشار کتاب اثبات حقوق زن نوشته مری والتسون کرافت می دانند. فمینیسم، گرایشات متفاوتی دارد: لیبرالی، سوسیالیستی و رادیکالی. اما در مجموع خواهان فعال کردن زنان در عرصه کار و تولید می باشد. از این رو، مورد حمایت سرمایه داران صنعتی و تجاری است.

فمینیسم، طبیعت زنانه و حقوق و تکالیف زنان را نادیده گرفته و تشابه مطلق بین زن و مرد را ترویج و با تفسیری صرفا جسمانی و ناسوتی از زن، از وی برای مقاصد ابزاری استفاده می کند. زن در فمینیسم، سوبژه خودبنیادی است (من نفسانی دکارت) که زیبایی های جسمانی خود را ارائه کرده و در قبال آن، صاحب حق رأی و حاکمیت می شود. در واقع، زن در فمینیسم، اتم نفسانی خودبنیادی است که یا بهره کش است یا استعمار کننده.

نتیجه
حاصل مبانی نظری غرب شکل گیری یک نظام طبقاتی است. مفهوم طبقه اجتماعی، مختص عصر مدرن و محصول جوامع بورژوایی است. هر طبقه، تشکیل یافته گروه های بزرگ انسانی است که در یک افق وجودی سیر می کنند و از لحاظ علایق، فرهنگ، اقتصاد و درآمد، شبیه یکدیگرند. هر طبقه دو ویژگی مهم دارد: جایگاهی که در مقایسه با انسان بورژوایی و عصر مدرن دارد و وضعیت اقتصادی و سطح سرمایه. در واقع هر طبقه با توجه به نزدیکی یا دوری از بشر بورژوایی تعریف می شود در صورتی که در تعالیم دینی، معیار ارزش انسانها تقوای آنهاست. امروزه در تمدن غرب، پنج طبقه کلی داریم:

1- طبقه سرمایه که سیاست و اجتماع را به نفع خود اداره می کند؛

2- تکنوکراتها و بوروکراتها که در عین اختلافهایی که با طبقه اول دارند، در بسیاری از جهت مشاور و همراه آنها هستند؛

3- طبقه متوسط که در توزیع و خدمات، فعال است و با وجود وحدت کلی، اختلافهای اساسی با دو طبقه قبل دارد؛

4- طبقه گسترده کارگر که در اتحادیه های بزرگ بوروکراتیک سازماندهی شد، و آرزوی دستمزد بیشتر و کار کمتر دارد؛

5- ژنده پوشان، آوارگان، ورشکستگان، افراد ضد اجتماع، مهاجران، رنگین پوستان و عناصر خارج شده از گردونه کار و سرمایه در طبقه پنجم قرار می گیرند. هر چه شماره طبقه بالاتر باشد فاصله از نظام بورژوایی بیشتر بوده و بهره مندی از لیبرال و امپریالیسم کمتر است.

نقد
بهترین و کاملترین راهنمای بشر، تعالیم دینی و اسلامی می باشد. البته نه تنها اسلام بلکه در تمامی ادیان الهی و احکام الهی، راه کارهایی برای زندگی اجتماعی، دینی، سیاسی و.. . بشر ارائه شده است که می تواند انسان را به سرمنزل مقصود و سعادت دنیوی و اُخروی رهنمون شود. تعالیم و شریعت الهی از آنجا که توسط موجودی فراتر از قید و بندهای بشری و آگاه به تمام ابعاد وجودی روحانی و جسمانی انسان یعنی خداوند، پی ریزی شده است، پالوده از هرگونه لغزش و رهگشای سعادت حقیقی بشر است.

در طول تاریخ حیات، از امت واحده تا امروز، آدمی به علت فاصله گرفتن از ساحت قدسی و تعالیم نجاتبخش الهی و اتکا به عقل خودبینانه بشرانگارانه و منحط کردن دین و دنیاگرایی و نادیده گرفتن هدف والای زندگی، فراز و نشیبهای زیادی را پیموده که نتیجه آن، ظهور مکاتب و ایدئولوژیهای مختلفی بوده است.

این ایدئولوژیها هر یک به نحوی توجه تام یا نسبی به نفسانیت و زندگی مادی بشر داشته اند. در این سیر، اگرچه توجه به مادیات و نفسانیات رنگ و عمق بیشتری به خود می گیرد، به علت محدودیت و عدم دوراندیشی آدمی و نادیده گرفتن وجه معنوی و روحانی او، نه تنها زندگی مادی بشر تأمین نشده، بلکه شاهد به وجود آمدن ناهنجاریهای اجتماعی، روانی و شیوع سرخوردگی و افسردگی در جوامع مدرن هستیم.

از این رو، برخی از اندیشمندان و سیاست مداران غربی نیز، دریافته اند که نظام لیبرال دموکراسی به عنوان برآیند مبانی نظری غرب مدرن، یک اندیشه و یا یک نظام سیاسی بی عیب نیست، اما راه حل این دو برای درمان و مداوای آن، متفاوت است.

راه حل اندیشمندان منتقد برای بیرون بردن لیبرال دموکراسی از بن بست های فعلی، اصلاح این اندیشه و نظام فکری لیبرال دموکراسی در چارچوب اندیشه ها و نظام های فکری جدیدتری چون پُست مدرنیسم است، ولی سیاست مداران می کوشند با ترویج یا گستراندن زورمدارانه دموکراسی به جهان غیرغرب، لیبرال دموکراسی را از بحران برهانند.

وجه مشترک کار اندیشمندان و سیاست مداران، رویکرد انسان مدارانه در حل معضلات لیبرال دموکراسی است. اولی با منطق انسان گرایانه و دومی با ابزارهای انسان محورانه. اما همانگونه که قبل از این هم مورد تأکید قرار گرفت، بحران و بن بست های لیبرال دموکراسی، تنها در دامن بازگشت به خدا و اصالت دادن به اصل خدا محوری حل می شود.

پی نوشت ها:

[1] غرب زدگی مدرن.

[2] غرب زدگی شبه مدرن.

[3] Historism.

[4] برای آشنایی بیشتر با نظام سرمایه سالاری ر.ک.: شهریار زرشناس، سرمایه سالاری، کتاب صبح، 1380.

[5] رنه دکارت، پدر فلسفه مدرن غربی است.

[6] ماکیاول، پدر اندیشه سیاسی مدرن است.

[7] ژان ژاک روسو، پدر معنوی رمانتیسم می باشد.

[8] فاشیسم، آن روی سکه لیبرال است و هر دو مظهری از عقل مدرن بوده و در خشونت همچون یکدیگرند.

[9] دموکراسی، نتیجه عملی یک تئوری را مبنای درست یا غلط بودن آن می داند.

[10] خواهان آزادی مطبوعات به نفع بورژواها می باشد.

[11] تسامح و تساهل سعی دارد با کاستن از تنشهای فرقه ای و مذهبی، زمینه ای برای ایجاد دولتهای ملی و بورژوایی فراهم آورد.

[12] اگر هرکس به صورت خودخواهانه منافع خود را دنبال کند، منافع همه جامعه تأمین می شود.

[13] فاشیسم از ریشه Fales به معنای دسته هایی از ترکه است که در جمهوری رم باستان جلو کنسولها می آویختند و نشانه اقتدار بوده است.

نظر شما