ضرورت بازشناسی تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی
مجله تاریخ اسلام هشتم مهر سال 1379 شماره سوم
سرمقاله
سردبیر
ناکامی یا دست کم عدم توفیق کامل در رسیدن به اهداف توسعه اقتصادی ـ اجتماعی در کشورهای در حال توسعه از جمله بسیاری از کشورهای اسلامی, نیز بی توجهی به نقش و جایگاه فرهنگ در امر توسعه, از جمله علل رویکرد به توسعه فرهنگی و بهادادن به آن در برنامه های جاری توسعه بوده است.
توسعه در اصطلاح شناخته شده امروزی, فرایندی است که اول بار در غرب رخ داده و بر ویرانه جامعه فئودالی بنا گشته و ارزش های عصر روشنگری را تبلیغ کرده است. از این رو در آن جا ابعاد مختلف آن, دوشادوش هم حرکت کرده و تمامی ابعاد زندگی فرد غربی را اعم از سیاسی, اجتماعی و فرهنگی در برگرفته است. بنابراین تغییرات فرهنگی ناشی از توسعه در غرب, پیامد توسعه محسوب نشده بلکه جزئی از فرایند توسعه تلقی می گردد. هم چنین امروزه نظریه سیر تک خطی پیشرفت جوامع, مقبولیت خود را از دست داده و زمان ارائه راه حل های جهان شمول سپری شده است و استفاده از الگویی واحد برای توسعه ممالک مختلف امری مردود تلقی می شود.
گرچه دیدگاه فرهنگی نوسازی ـ که به پیروی از نظریات ((ماکس وبر)) ارزش های فرهنگی را بستر توسعه, و تحول فرهنگی را شرط اساسی دگرگونی در سایر شئون می داند ـ تاحدی افراطی به نظر می رسد, ولی در این که هر جامعه ای باید در امر توسعه روندی متناسب با شرایط و مقتضیات فرهنگی ـ اجتماعی خویش درپی گیرد, شکی نیست.
از آن جا که مقوله فرهنگ, امری پویا و مستمر است, شناخت وضعیت فعلی آن منوط به آگاهی از پیشینه و سیر تاریخی آن خواهد بود; که هر شناختی از گذشته, پیش زمینه ای برای گذر به آینده است, چرا که نیمی از انسان در گذشته است و نیم دیگرش در آینده.
به همین دلیل, تعمق و بازنگری دوباره به هویت فرهنگی, نه برای تفاخر و تجلیل بیهوده از باورهای کهن و درجازدن و توقف در آن, بلکه برای ریشه یابی عناصر سازنده فرهنگ امروزی ما ضروری است. هم چنین سخن دوباره از فرهنگ و تمدن اسلامی نه با هدف بهره برداریهای سیاسی به منظور تقویت هویت ملی (که در جای خود لازم است) و نه صرفا برای تعیین سهم در تمدن بشری (که البته آن هم امری ضروری است) و نیز نه برای خودشیفتگی و واپس گرایی است, بلکه بدان جهت است که چالش تمدن مدرن, هیچ جامعه ای را به حال خود رها نکرده است. در روزگار ما تمدن و فرهنگ اسلامی از جمله در حوزه ایران در مواجهه و تصادم با فرهنگ جدید جهانی قرار گرفته و در نتیجه این مواجهه و مقایسه, امروزه خود آگاهی نسبت به هویت فرهنگی مان بیش از هر زمان دیگری ضرورت یافته است تا از سویی در همسازگری آن با پیشرفت های سریع جامعه بشری مددکارمان باشد و از سوی دیگر, به استعدادهای ذاتی خود بیشتر پی برده و بر اعتماد به نفس مان در طی این طریق بیفزاید. به طور خلاصه, نیاز به شناخت فرهنگ فعلی (با هر هدفی), ضرورت بازنگری در گذشته این فرهنگ را ایجاب می کند, زیرا هویت فرهنگی ریشه در گذشته دارد و نگاه به وضع فعلی بدون توجه به گذشته باعث سردرگمی خواهد شد.
با توجه به این که حوزه تمدن ایرانی در طول تاریخ حاصل برخورد و آمیزش فرهنگ های مختلف بوده است, اگر از خرده فرهنگ های محلی چشم پوشی نماییم, به نظر می رسد میراث ((فرهنگ ایران باستان)), ((فرهنگ اسلامی)) و ((فرهنگ نوین غربی)) با درجات مختلف, سه عنصر برجسته فرهنگ امروزی ما را تشکیل می دهند. تعیین میزان سهم هر یک از این عناصر در شکل گیری هویت امروز ما از جمله موضوعات مورد مناقشه میان محققان و متفکران اجتماعی ما در عصر حاضر بوده است به گونه ای که برخی با بهادادن به یک عنصر و کم توجهی به عناصر دیگر صورتی کاریکاتورگونه از فرهنگ ما را به نمایش گذاشته اند. از جمله عده ای با تکریم از بعد غربی به پایمال کردن گذشته ایرانی ـ اسلامی همت گماشتند و به همینسان گروهی دیگر با غیر اسلامی قلمداد کردن هرآن چه خاستگاه صرفا اسلامی ندارد به مخالفت با دو بخش دیگر اهتمام ورزیده اند. دیگرانی که به حد افراط داعیه باستانگرایی در سر داشتند نیز همه مصایب و مشکلات را از ناحیه عرب دانسته(1) و راه درمان را در پالایش هرآن چه به عرب مربوط است, پنداشته و به ارتجاع و احیای خرافات فراموش شده و بی کارکرد روی آوردند. غافل از آن که در طی چهارده قرن همراهی تاریخ ایران و اسلام, فرهنگی غنی و گسترده پدید آمده است که در آن هیچ یک را نمی توان از دیگری بازشناخت. فرهنگ ایرانی بدون اسلام جستن, به همان اندازه محال است و غیر قابل تصور, که فرهنگ اسلامی را بدون ایران دیدن. خلاصه این که یکی از عناصر اصلی و سازنده فرهنگ امروز ما اسلام است به گونه ای که وقتی صحبت از فرهنگ اسلامی ـ ایرانی می کنیم منظورمان آن نظام فرهنگی است که عناصر دیگر را نیز پوشش می دهد و در خود می گنجاند, زیرا ملاک خودی بودن در این فرهنگ انطباق پذیری آن با ارزش های توحیدی و یا لااقل عدم مباینت با آن است. سرشت ایرانیان نیز به گونه ای بوده است که ملاک پذیرش عناصر جدید را حق و باطل و سنخیت امر با فطرت انسانی قرار داده است, نه خودی یا بیگانه بودن آن. درست به همین جهت بود که اسلام در این دیار پذیرفته شد و عنصری بیگانه به شمار نیامد. اینک که به فضل الهی و همت اهل تحقیق, سومین شماره فصلنامه ((تاریخ اسلام)) انتشار می یابد, امید آن داریم که گامی هر چند کوچک در مسیر بازشناسی تاریخی فرهنگ و تمدن اسلامی بپیماییم.
پی نوشت ها: 1. مجتبی مینوی در مقدمه خود بر کتاب ((سیرت جلال الدین مینکبرنی)) عبارت جالبی در این زمینه دارند و می نویسند: ((ما می بینیم که آفات و بلیات بیرون از حد احصا از خوارزمی و تاتار و مغل به کشور ما رسیده است و از ایشان ذره ای خوبی و نیکی به جای نمانده است, و برخی از ما این بلای عظیم را از یاد برده اند و به جای این که فرومایگی و پستی و بی همتی ایرانیان ادوار اخیر را معلول همان علت به شمارند, زیان اندکی را که ششصد سال قبل از آن از قومی دیگر به ما رسیده بود بی اندازه بزرگ کرده, از منافع بیکران و پیشرفت های فراوان که در عرصه علم و اخلاق و دین و معرفت از آن قوم نصیب ما شد چشم می پوشند و آن واقعه چهارده قرن قبل را مسئول کلیه عقب ماندگی های امروزی ما می پندارند. می خواهیم چشم ایشان را باز کنیم و علت حقیقی و واقعی را به ایشان بشناسانیم... (ر.ک: شهاب الدین محمد نسوی, سیرت جلال الدین مینکبرنی, تصحیح مجتبی مینوی (چاپ دوم: انتشارات علمی و فرهنگی, 1365) مقدمه مصحح, ص سط).
نظر شما