نبرد نفسگیر من
زمانی که بر سر راه تشفی یک نیاز زیستی مانعی ایجاد شود، زمانی که تحقق کفایت و شایستگی خود دریافته با محدودیتی ذهنی مواجه شود و زمانی که اهدافی را، خواه شخصی و خواه اجتماعی که به لحاظ اهمیت یکسانند، دنبال می کنیم، چنانچه تلفیق آنها با یکدیگر ممکن نباشد، دچار تعارض خواهیم شد. حتی پیش بینی احتمال بروز تعارض باعث می شود انسان در برخی موقعیت ها از ابراز نظر خود یا دست زدن به کاری که در نظر داشته است، خودداری کند. چنانچه افراد مدت زیادی در معرض تعارض های روانشناختی - اجتماعی قرار گیرند، تنش حاصله، پیامدهای منفی رفتاری، هیجانی و روان تنی به همراه خواهد داشت. در عین حال صاحب نظران بروز کشمکش ها را در زندگی امری عادی و همچون فرصتی تلقی کرده و از آن استقبال می کنند. غالب صاحب نظران، با تجربه به چالش کشیدن تعارض های زندگی، کنار آمده یا مهار آن را باعث کسب بصیرت، ارتقای عزت نفس، کسب و استقرار خودکفایتی و خودسامانی و موجبات تعالی فرهنگی انسان ها می دانند.
کسانی که در قالب مربی یا آموزگار با زیگموند فروید در دوران کودکی آشنا می شدند، تلاش های ذهنی او را مورد تحسین قرار می دادند. او در مقایسه با هشت فرزند دیگر خانواده توانایی ذهنی بیشتری از خود نشان می داد و توجه افراد خانواده را به خود جلب می کرد. بعدها در دبیرستان و دانشگاه، غالب اطرافیان پشتکار او را می ستودند. می گویند مادرش در ارتقای اعتماد به نفس او سهم بسزایی داشت و در مورد زیگموند کوچک می گفت، «پسرم فردی سخت دانشمند خواهد شد.” فروید در سال 1873 تحصیل در رشته پزشکی در دانشگاه وین را آغاز کرد. حین تحصیل، همچنین به برخی رشته ها که حتی رابطه مستقیم با پزشکی نداشتند، مثلاً فلسفه، توجه نشان می داد و در کلاس ها شرکت می کرد. در سال 1880 به دریافت درجه دکترا نائل شد و به عنوان متخصص اعصاب به کار طبابت پرداخت. فروید در همان سال های اولیه کارآموزی و طبابت، از خوش شانسی اش، در حالی که از شرایط زندگی و وضع مالی مناسبی برخوردار نبود، با ژوزف برویر دانشمند و پزشک صاحب نام آشنا شد. این پزشک پرآوازه دوستی اش را از فروید جوان دریغ نکرد. او در فعالیت های حرفه یی روزانه فروید را با برخی از مراجعان و مشکلات روانشناختی شان آشنا می کرد و فروید زیر نظر او به مداوای مراجعان می پرداخت. در بین مراجعان، از جمله با افرادی آشنا می شد که به رغم وجود علائم و نشانه های آسیب شناختی عصبی، به لحاظ فیزیولوژیک سالم بودند و اختلال عصبی خاصی نشان نمی دادند. شواهد حاکی از آن بود که عوامل زیستی، روانی و اجتماعی موجود در زندگی، همگی بر وضعیت سلامت روانشناختی موثرند. بنا بر این حتی احراز سلامتی جسمانی فقط به وجود شرایط فیزیولوژیک مناسب وابسته نیست، بلکه همچنین از افکار، هیجانات و انگیزه های افراد نیز تاثیر می پذیرد. از این رو گمان می رفت، افرادی که در جوانی ظاهراً در بن بست فکری قرار می گیرند، به لحاظ کم تجربگی با روابط فشارزای هیجانی بیشتری مواجه می شوند و آسیب پذیرترند. برخی از مراجعان که فروید با آنان سر و کار داشت، جوان و باهوش بودند، اما به یکباره یا طی مدت کوتاهی دچار فلجی، زوال حافظه، اختلال بینایی و تکلم شده بودند. فروید پرونده های بالینی چنین افرادی را به دقت مطالعه می کرد. یکی از آنان هنگامی که پدرش در بستر مرگ بود، از او پرستاری می کرد که ناگهان فلج شد. دیگری تازه نامزد کرده بود که دچار زوال حافظه شد و آن دیگری تازه وارد دانشگاه شده بود که به اختلال تکلم مبتلا شد. پروفسور بروئر با فروتنی به فروید جوان توضیح می داد که دانش پزشکی و عصب شناختی در برخورد با این عارضه ها درمانده است، چون این افراد از لحاظ پزشکی در سلامت کامل به سر می برند. این نشانه ها در واقع علائم بالینی بودند، بدون منشاء عضوی. آنگاه برای فروید در خصوص مداوا تعریف می کرد که مدتی است از مداوای دارویی چنین افرادی چشم پوشیده و در عوض آنان را به خواب هیپنوتیزمی می برد و حین خواب با آنان صحبت می کند. گاهی آنان تجارب خاصی را به خاطر می آورند در حالی که آنها از چیزهایی که خیلی اذیت شان می کند معمولاً در عالم بیداری چیزی بر زبان نمی آورند. بروئر می افزود، عجیب است که مراجعان هر چقدر در شرایط هیپنوتیزم شده، بیشتر از تجارب نفرت انگیز و رویدادهای ناراحت کننده خود صحبت می کنند، نشانه های بیماری آسان تر رو به تخفیف می گذارد. مواردی هم پیش می آید که با صحبت از رویدادها و پیشامدها تقریباً بهبود یافته و مرخص می شوند. تحت تاثیر توضیحات و شیوه برخورد و عملکرد بروئر بود که فروید در مداوای مراجعانی که علائم بالینی بدون منشاء عضوی - عصب شناختی بروز می دادند، به هیپنوتیزم بها داد. در همین رابطه با استفاده از یک بورس پژوهشی به فرانسه نزد شارکو استاد هیپنوتیزم رفت تا هنر هیپنوتیزم کردن را بهتر فرا گیرد. فروید در بازگشت و طی کار عملی مداوا، رفته رفته در تاثیر هیپنوتیزم دچار تردید شد. اگرچه هیپنوتیزم در بسیاری از موارد نشانه های بیماری را از بین می برد، اما به نظر می رسید بیماری کاملاً از بین نمی رفت و اغلب مراجعان با مجموعه یی از نشانه های جدید بازمی گشتند. فروید به تدریج دریافت که می توان برای هیپنوتیزم دلیل دیگری یافت و برای تخلیه هیجانی مورد نظر بروئر، شیوه های دیگری را در شرایط بیداری مورد اجرا گذاشت. او همچنین به فکر استفاده از فنون جدیدی برای صحبت با مراجعان بود که بدون هیپنوتیزم کردن آنان و در عالم بیداری قابل اجرا باشد. در نتیجه فروید هیپنوتیزم را رها کرد و دیگر راهکارهای هنر گفت وگو را به عنوان روش هایی برای به خاطر آوردن امیال سرکوب شده و افکار پارادوکسیال و بازداری شده، آزمود. او در واقع تداعی آزاد و پالایش روانی را به عنوان روش هایی برای مواجهه با تعارض های سرکوب شده و تجارب ناخوشایند، نیل به تسکین و برطرف شدن نشانه های بالینی عرضه کرد و برای مداوا به کار بست. در عین حال می اندیشید شاید بتواند آن میزان بهبودی را که بروئر حاصل تخلیه هیجانات جریحه دار شده و آزارنده بر اثر صحبت های خود با مراجعان محسوب می کرد، در چارچوب «بهبود خود به خودی» توضیح دهد. به این معنی که بهبودی در نتیجه دوری بیمار از محیط تعارض آمیز و جو روانشناختی نامناسب که فراتر از حد توان افراد، آنان را به چالش می کشد، به طور خود به خودی حادث شده باشد. فروید در چارچوب تداعی آزاد برای کشف امیال و اندیشه های بازداری شده وارد گفت وگو با مراجعان می شد و به آنان توصیه می کرد در جلسات گفت وگو هرآنچه در ذهن آگاه شان می گذرد بر زبان آورند حتی چیزهایی که جزیی و بی اهمیت به نظر می رسند یا برعکس، گناه آلود، دردناک و شرم آورند تا به تدریج روی نکات مهم تر زوم شود. آنگاه مراجعان تلاش می کردند، جزییات بیشتری از آن رویداد را بیان کنند و از این طریق به سطوح عمیق تر و لایه های زیرین ذهن می رسیدند. بنابراین از راه درک نکاتی که به روشن شدگی بیشتری نیاز دارند، مخاطب رفته رفته از استنباط کلیشه یی فاصله گرفته و انتظار می رود به نوعی بصیرت نائل آید. فروید بر آن بود که برای کمک به مراجعان باید به کمک فنونی همچون تداعی آزاد و تخلیه هیجانی، اندیشه های ضد و نقیض، امیال منع شده یا تکانه های نامطبوع، واپس رانده و سرکوب شده را که به منطقه ناهوشیار ذهن رانده شده اند و از ورود آنها به منطقه هوشیاری به شدت جلوگیری می شود، دوباره به سطح هوشیاری بازگرداند. چنانچه نتوان آن محتویات را به سطح هوشیار فراخواند تا مورد بحث قرار گیرند، قدرت آزارنده و تخریبی آن همچنان به شکل مبدل، مثلاً عارضه یی جسمی عمل می کند.
فروید بعدها و با کسب تجارب بیشتر در این رابطه کشف کرد که روش تداعی آزاد همیشه کارساز نیست. مراجعان اغلب در نقل داستان هایشان به نقطه یی می رسیدند که دیگر نمی توانستند یا قادر نبودند ادامه دهند. فروید معتقد بود «مقاومت» نشانگر آن است که مراجعان به خاطرات یا اندیشه هایی رسیده اند که صحبت از آنها بیش از اندازه آزارنده، شرم آور یا نفرت انگیز است. فروید «مقاومت» را نوعی محافظت در برابر هیجان های آزارنده و دردآور می دانست. او حضور رفتار هیجانی و درد را نشانه آن می دانست که روانکاو دارد به منبع مشکل نزدیک می شود و باید به پیگیری در آن زمینه ادامه دهد. در واقع کشف مقاومت هیجانی در مراجعان بود که فروید را به درک اهمیت تعیین کننده تخلیه هیجانی رهنمون ساخت. فن پالایش روانی از راه تخلیه هیجانی را فروید به شیوه هایی اطلاق می کرد که امر زنده کردن خاطرات سرکوب شده، تجارب متناقض و بازداری شده و افکار واپس زده شده را که به سختی در دسترس ذهن هوشیار بودند، با همه دردناکی اش، از راه صحبت کردن تسهیل کند. تخلیه هیجانی به منظور بیرون ریزی هیجاناتی صورت می گرفت که گفته می شد علت اصلی آن در لایه های ناخودآگاه ذهن موجود است. وجود چنین هیجاناتی، مثلاً در اثر تجربه عصبانیت از رفتار مادر در کودکی باعث می شود خاطره آزارنده آن در ناخودآگاه عمل کرده و به بروز نشانه های بالینی و رفتاری منجر شود. فروید معتقد بود حاصل فروخوردن خشم و دلخوری ها، پرخاشجویی در رفتار، افسردگی عاطفی یا واکنش های جسمانی است. مراجعان با بیرون ریزی هیجانات خود آرام تر می شوند و راحت تر می توانند محتوای تجارب ناخودآگاه را به ذهن هوشیار بازگردانند. در پی آن، مراجعان با بحث روی تجارب دردناک که با عواطف جریحه دار شده همراه بودند، چنین تجاربی را مورد بازبینی مجدد قرار می دهند. مراجعان از راه روشن سازی مطالب آزارنده به بصیرتی دست می یابند که به خنثی سازی اثرات مخرب و منفی هیجان های انباشته شده می انجامد. مراجعان به این طریق تسکین می یابند و علائم بالینی رفته رفته محو می شود. فروید از راه گفت وگو، گویی جرات ورزی معقولانه برای دیدن ریشه های خشم و ناراحتی را به جای خودخوری و فروخوردن خشم و در جا زدن در ناتوانی روانی، گام به گام به مراجعان می آموخت و «من» را از نو برای فعالیت های سامان بخش برمی انگیخت.
فروید در سال 1890 در آستانه ایجاد تحولی شگرف در روانشناسی قرار داشت. او در همین سال مقاله یی با امضای پزشک و پژوهشگر به «انجمن روانپزشکان و متخصصان اعصاب» در وین ارائه داد. او در آن مقاله گزارش داده بود برخی از مراجعان با نشانه های بالینی از تجارب ناراحت کننده و تعارض آمیزی حکایت می کنند که اگرچه به خیالپردازی بیشتر شبیه است، اما برای آنان کاملاً واقعیت دارد. در آن مقاله او از رازآلود بودن نمادها و از موضع اصالت ذهن دفاع کرده و اثرات فاکتورهای ذهنی را در بروز و همچنین در بهبود اختلالات روانشناختی، تعیین کننده ارزیابی کرده است. چون در نگارش آن مقاله، فروید روش های متداول تحقیق آزمایشی را به کار نبسته بود، داده ها را از راه آزمایش های کنترل شده جمع آوری نکرده بود و نتایج را با استفاده از روش های متداول مورد تجزیه و تحلیل قرار نداده بود، ارزش علمی آن مورد تردید واقع شد. کرافت ابینگ رئیس انجمن روانپزشکان در خصوص آن مقاله چنین اظهارنظر کرد؛ «این مقاله به داستان جن و پری شباهت دارد که به شیوه علمی بیان شده است.” فروید در پاسخ، منتقدان مقاله اش را افرادی نادان خطاب کرد (در «تاریخ روانشناسی نوین»، ص 449، ترجمه علی اکبر سیف و همکاران، 1382، تهران، نشر دوران). فروید در واقع خود اذعان داشت شیوه هایی که او برای کشف و فهم تعارض های زندگی مطرح کرده است، با شواهد دقیق عینی و علمی محض مطابقت نمی کنند، اما این لزوماً به این معنا نیست که این یافته ها غیرعلمی و بی اهمیت هستند. برخورد تند «انجمن روانپزشکان و متخصصان اعصاب» فروید را در پیگیری برای درک و فهم علائم بالینی مراجعان مصمم تر کرد و او را برآن داشت به مطالعه نظری گسترده تری دست زند تا راهکارها و فنون موجود را بر اساس پایه های نظری مستدل انسجام بخشد.
فروید مفهوم پرداز چیره دست
فاکتور ذهنی بودن احساس ناتوانی به عنوان فلج جسمانی باعث نمی شود پدیده ناتوانی غیرواقعی و کم اهمیت جلوه کند، بلکه بیشتر باعث پیچیدگی درک علل آن و کشف راه های مقابله با آن می شود چون عینی کردن آن دشوار است. از سوی دیگر به بهانه عینیت و واقع گرایی نمی توان از هرگونه پژوهشی که به نوعی با پیچیدگی، ظرافت، معنی دهی و ذهنیت همراه است، احتراز کرد. اجتناب مفرط از چنین پژوهش هایی ممکن است کار را به پژوهش روی مسائل و موضوعات ساده محدود کند چون پژوهش های ساده تر با متدهای متداول پژوهشی سازگارترند. امکان اجرای آزمایش های کنترل شده روی آنها آسان تر بوده و تجزیه و تحلیل آماری نتایج آسان تر میسر می شود. رواج پژوهش های ساده ممکن است به نوعی ساده انگاری بینجامد که توجیه گری و معقول نمایی را به جای عقلانیت واقعی و درک مناسب تر پدیده بنشاند. فروید نه تنها نشانه ها و علائم جسمانی را به منزله انعکاسی ساده از وضعیت فیزیولوژیک معینی تصور نمی کرد، بلکه در توضیح این رابطه از به کارگیری زبان پیچیده و غیرمتعارف پرهیز نداشت.
او تردید نداشت که گویی جسم انسان می خواهد به زبان استعاره سخن بگوید. نشانه رها از معنی دهی نیست. او به جای توجه به واقعیات بیرونی تلاش می کرد به نحوه تجارب و ادراک درونی افراد نزدیک شود. برای فروید نوع نگاه فرد اهمیت داشت نه آنچه او می نگریست. تفاوت ها را در نوع معنی بخشی افراد می جست، نه در واقعیات یکسان و مورد مشاهده همگان. بنابراین تصور می کرد معنای نشانه ها را در درون نگری ها و ژرف کاوی ها و بر اساس مفهوم سازی های مناسب بهتر بتوان درک کرد. با این وجود فروید مدت ها در انتخاب بین دو روش «واقعیت مدار» و «ذهنیت محوری» مردد بود. احتمالاً فکر می کرد چنانچه بخواهد در توضیح نشانه های بالینی برای ذهنیت انسان ها نقش درجه اول قائل شود، باید کار را از صفر شروع کند. باید پارادایمی نظری بر پایه اصالت ذهن طرح ریزی کند تا در چارچوب آن بتواند علت یابی، توصیف، تفسیر و مداوای علائم بالینی را بر اساس یک روش شناسی واحد توضیح دهد. فروید در پی ریزی طرح های نظری خود به شیوه کار هنرمندان، به ویژه نقاشان، پیکرتراشان و مجسمه سازان نظر داشت. هنرمند می کوشد به واسطه تجربه ذهنی بر واقعیت نائل آید. بنابراین از زبانی تحریف شده استفاده می کند، چون با دو جهان یعنی جهان واقعی و عینی و همچنین با جهان ذهنی و تصاویر نمادین سر و کار دارد. از همین رو است که برای درک یک اثر هنری از درک تصاویر نمادین آفریننده اثر، گریزی نیست. فروید طی مطالعات خود به این نتیجه رسید که گویی نه تنها برای درک نشانه های رفتاری و بالینی، بلکه اصولاً درک و شناخت انسان مستلزم به رسمیت شناختن دو جهان ذهنی متفاوت است. «انگار دو ذهن یا دو بخش جداگانه در یک ذهن بود که پیام های متفاوت یا متناقض حتی گاه متضاد داشتند. به یکی از آنها فرد آگاه بود پس «خودآگاه» نام گرفت که همان «آگاهی» سنت فلسفه بود که از زمان دکارت به عنوان واقعیتی بدیهی و چالش ناپذیر پذیرفته شده بود و دیگری بخشی از ذهن بود که فرد - یعنی مالک و دارنده آن- از محتوای آن خبر نداشت. انباری پنهان از بادهای فراموش شده و واپس زده شده، که به یاد نمی آمدند، پس آن را «ناخودآگاه» نام دادند که دنیای دیگری بود، غریب، آنچنان بیگانه که انگار به فرد دیگری تعلق داشت.” (محمد صنعتی، 1380) فروید با تکیه بر وجوه ناخودآگاه ذهن انسان، رویکرد روانکاوی را برای شناخت لایه های زیرین ذهن ابداع کرد؛ رویکردی که نه تنها برای درمان علائم بالینی - رفتاری به کار می رفت، بلکه به عنوان فلسفه تلاش داشت انسان اجتماعی را در چارچوب آن توضیح دهد. فروید رفته رفته به علت مشغله ذهنی اوقات خود را کمتر به امور اجرایی طبابت و مداوای عملی مراجعان اختصاص می داد. او در وهله اول به درک پویایی های رفتار انسان علاقه داشت.
کوهی در اقیانوس
فروید برای سائق های زیستی و به زعم برخی پیروانش، سائق های روانشناختی - اجتماعی، انرژی حیاتی قائل بود؛ سائق هایی که توسط سلسله اعصاب و هورمون ها حمایت می شوند و برحسب شدت، قدرت و اهمیت آن، تشفی آن از اولویت های مختلفی برخوردار می شود و به تجربه و رفتار جهت می دهد. این سائق ها همراه با تجارب اجتماعی - پرورشی، به ویژه آن بخش از تجاربی که از بار هیجانی برخوردار شده اند، در بخش ناخودآگاه ذهن فعالند. فروید با تاکید بر وجوه ناخودآگاه ذهن انسان، در واقع جهان شگفت انگیز «آگاهی زیرآستانه یی» را آشکار ساخت که علاوه بر سائق های زیستی، تجارب ناخوشایند، خاطره های دردناک و امیال نابهنجار را در خود نهان دارد؛ جهانی که اگرچه ممکن است انسان بر آن آگاه نباشد، اما به عنوان میدان مغناطیسی قدرتمندی بر زندگی انسان و رفتار وی تاثیر می گذارد.
فروید جهان های ذهنی آگاه و ناخودآگاه را همچون کوهی در اقیانوس تشبیه می کرد که تنها راس آن پیداست و بخش عظیم تر آن از دیده ها نهان است و انسان بر آن آگاهی ندارد. فروید در نظام مفهومی روانکاوی بخش عظیم تر نهفته در لایه های زیرین و نامرئی را «نهاد» یا «ضمیر ناآگاه» (ES) می نامد که با انرژی سرشار خود، رفتار، افکار و در واقع کلیه وجوه زندگی انسان را تحت تاثیر قرار می دهد و مناطق پیدا و آشکار را «من» (Ich) مظهر «خودآگاهی» فردی می نامد. مساله زمانی آغاز می شود که یک مرجع قدرتمند دیگر که در جهان مفهومی روانکاوی فروید «فراخود» (ueber Ich) (متشکل از مولفه هایی نظیر قانون، عرف و هنجارهای اجتماعی، اخلاق و وجدان) نامیده می شود و در واقع تمامی آنچه آدمی را در جریان جامعه پذیری تحت تاثیر قرار می دهد و هم در عرصه آگاه و هم ناخودآگاه ذهن فعال است، در برابر انرژی سرکش و قدرتمند ES قدعلم می کند و مانع از آن می شود که عناصر قدرتمند و بعضاً ویرانگر نهاد (ضمیر ناآگاه) به منطقه خودآگاهی یا «من»، مظهر خودآگاهی فردی با ویژگی خودسامان بخش وارد شود. فروید این لایه های ذهنی - مفهومی سه گانه را در توصیف های نظری خود، به رسم صاحب نظران غربی و به زبان رایج در روم باستان، Super Ego Id, Ego نامیده است.
در چنین نظام مفهومی می توان به اهمیت «من» به عنوان مظهر خودآگاهی فردی که در وضعیتی تعارض آمیز مابین «نهاد» و «فراخود» قرار دارد و باید با ویژگی های خودسامان بخش بین دو نوع قوای متعارض تعادل برقرار سازد، واقف شد. اهمیت مفهوم «من» از این لحاظ شایان توجه است، چون خودآگاهی جزء عالی ترین تجارب انسانی هر شخص محسوب می شود. فروید در واقع برای انرژی زندگی منشاء حیوانی قائل بود و فرض را بر این می گذاشت که گویی انسان ها در مسیر کسب فرهنگ و اجتماعی شدن باید بر سائق های زیستی خود لگام بزنند و در جهت فاصله گرفتن از انرژی حیاتی خود گام بردارند؛ چیزی که بالقوه منشاء تعارض بزرگی است. فروید خود این وضعیت را منفی ارزیابی می کرد و تصورش بر آن بود که انسان راه گریزی از این وضعیت ندارد و باید با آن کنار بیاید. فروید با توجه به اینکه هنرمندان به زعم او تماس بیشتری با جهان نمادین برقرار و در تحریف وقایع و انسانی تر ساختن آن تجارب زیادی کسب می کنند، به مطالعه زندگی آنان می پرداخت تا قابلیت «من» قابل انعطاف را مورد ارزیابی قرار دهد. او هنرمندان را به چشم افرادی می نگریست که به گونه یی موفق می شوند سائق های زیستی خود را متعالی سازند، بی آنکه از این انرژی حیاتی صرف نظر کنند. در همین رابطه، اهمیت «من» در نظام مفهومی فروید آشکار می شود. طرح مفهومی «من»، این مظهر خودآگاهی فردی که در جهان مفهومی فروید همواره در وضعیت تعارض آمیز قرار دارد، از مباحث بسیار مهم روانشناختی به شمار می رود. بسط نظری همین مفهوم بود که فروید را به جایگاه امروزی اش ارتقا داد. از زمان فروید تا مدت ها پس از وی تقریباً هر روانشناس نظریه پرداز و صاحب نظری، حتی به رغم تردید در آرا و نظریات فروید، دست کم در مباحث مربوط به نظریه شخصیت، نظراتش را حول این طرح مفهومی یا چیزی معادل آن می پروراند. فروید برخی مفاهیم نظیر ناخودآگاه یا ناهوشیار را مورد مطالعه گسترده تر و دقیق تر قرار داد که حتی پیش از وی از طرف صاحب نظران مورد بحث قرار گرفته بودند، اما هیچ یک از آنان چنین مفاهیمی را این گونه مورد توجه قرار نداده بودند. فروید همچنین سهم بسزایی در کشف راه هایی برای مطالعه مفاهیم مورد نظر ارائه داد. مفهوم «من»، مظهر خودآگاهی فردی، مفهوم روانشناختی مهم و پیچیده یی است که در واقع باید با ویژگی «خودسامان بخش» به عنوان عنصر روانشناختی رشید و بالغ، با فراهم آوردن جو روانشناختی مناسب، بین نیروهای حاکم بر شرایط زیستی - اجتماعی از سویی و نیروهای عرفی، هنجارهای اجتماعی و اخلاقی از سویی دگر و به یک تعبیر بین «نهاد» (ضمیر ناآگاه) و «فراخود»، ایجاد و استقرار شرایط تعادلی را ممکن کند و سطح تعارض ها را کاهش دهد. در صورتی که «من» به هر ترتیب موفق نشود نیازهای سائق های زیستی - اجتماعی را با الزامات واقعیات به نحوی سازنده منطبق سازد و تنش های موجود را به حداقل برساند، نشانه ها و علائم بالینی - رفتاری فعال خواهند شد. به عبارت دیگر چنانچه «من»، این مظهر عالی ترین تجارب خودآگاهی به هر علتی، خواه تجارب نامناسب پرورشی در دوران کودکی، خواه تاخیر در تشفی سائق های زیستی - اجتماعی یا اختلال در آن، کیفیت رشید و بالغ را به معنای روانشناختی کلمه احراز نکند یا پس از احراز این کیفیت، بر اثر جو روانشناختی - اجتماعی نامناسب و تحمیلی، دچار نقصان و نزول کیفیت شود، به عنوان حامل خودآگاهی دچار تحریف می شود و در واقع از ویژگی و کارکرد اصلی خود به منزله «خودسامان بخش» بازمی ماند. در چنین وضعیتی نشانه های بالینی - رفتاری بروز می کنند. براساس نظرات برخی از پیروان فروید که از موضع نقد در تحلیل های روانشناختی، در مقایسه با سائق های روانی روی مولفه های اجتماعی تاکید بیشتری داشتند، وضعیت پرورشی نامناسب و جو روانشناختی غیربهینه ممکن است به سختی و عدم قابلیت انعطاف «من» بینجامد؛ کیفیتی شبیه به «وضعیت دستوری» بیانگر عدم توانایی در انطباق نیازهای اجتماعی و ضمیر ناخودآگاه با شرایط محیط اجتماعی. چنین وضعیتی گویی بیانگر عدم اعتماد به ویژگی خودسامان بخش «من» به منزله مظهر عالی خودآگاهی فردی است. این حالت در واقع گویی به مثابه آن است که عزت نفس فرد و آن احساس خودارزشمندی فرد لطمه می بیند و جریحه دار می شود. ایجاد وضعیت دستوری برای «من»، مظهر خودآگاهی فردی، گویی به منزله نادیده گرفتن و ناچیز شمردن عوامل اصلی اثرگذار زیستی، اجتماعی و فرهنگی عمل می کند. به ویژه از آن رو که «من» (خودسامان بخش) در شرایط متعارف به راهکارهایی روی می آورد که با توسل به آن، عوامل دخیل در تعارض، روابط زنده، متقابل و زایای خود را از دست ندهند. تعامل مناسب بین «نهاد» (ضمیر ناآگاه) و «فراخود»، «من» (خودسامان بخش) را قادر می سازد پویایی اش را حفظ و در بستر زمان حرکت کند و قادر به خلق ارزش های جدید برای تعامل مناسب تر بین نیروهای دخیل در تعارض ها شود. چنانچه شدت محرک های زیستی - اجتماعی فزونی گیرد، «فراخود» تسلطی فراگیر اعمال کند یا در یک جو روانشناختی نامناسب، شرایط بر «من» به منزله مظهر خودآگاهی فردی دشوار شود یا با استقرار یک وضعیت دستوری برای «من» کیفیت خودآگاهی فردی قلب شود و ویژگی و کارکرد اصلی «من» به مثابه «خودسامان بخش» نقصان پذیرد و «من» قابلیت انعطاف خود را از دست دهد، ارگانیسم زنده به منظور ممانعت از ازهم پاشیدگی با تشکیل نشانه ها و علائم جسمانی - رفتاری در واقع پیام می دهد. در اینجا باز هم این سوال مطرح می شود که پیام های ارگانیسم زنده را چگونه می توان واکاوی و درک کرد. چون فروید در فعالیت های حرفه یی خود و در صحبت با مراجعان، چه به واسطه تخلیه هیجانی و چه با پیگیری تعارض ها و تجارب دردآور، در راستای تخفیف نشانه های بیماری، به نتایج مناسبی دست می یافت، احتمال می داد محتوا و شکل ناخودآگاه مانند زبان از ساختاری استعاری و نمادین برخوردار باشد. او برای مطالعه زبان های منسوخ، آثار به جامانده از قبایل ابتدایی و دولت های باستانی، سال ها وقت گذاشت. او در این اندیشه بود که شاید بتواند با مفهوم سازی و کندوکاو در زبان، نمادها، اسطوره ها، آیین ها، مراسم و سنن کهن، مرجع نشانه ها یا علائم زبانی را در رویاهای افراد قابل فهم سازد. فروید در نهایت به این نتیجه رسید که درک «نمادها» و «نشانه ها» در زبان ادبیات با درک نشانه ها در انسان، در گفتار و در زبان روزمره، دست کم در راه های فراخوانی و تفسیر تعارض ها و درک تجارب آزارنده و تغییر بصیرت افراد تفاوت هایی دارد. او در واقع به تفاوت مابین زبان گفتار و زبان ادبیات صحه گذاشت. چنانچه فروید فقط با شعر یا متون ادبی سر و کار می داشت، کافی بود برای درک معنای ضمنی مطالب، با زبان تصویری، استعاری و زبان نمادها آشنا می شد تا متن را رمزگردانی کرده و معنای ژرف تر مطالب را دریابد. اما برای درک نمادها در سخنان و رفتار انسان و فهم مرجع آنها و درک نوع و کیفیت تضادها به رویکردهای دیگری نیاز بود. به غیر از مشکل درک زبان استعاره یی و نمادین پیام های جسمانی، تعبیر متداول از «خودآگاهی» موجود در سنت فلسفی نیز به کار فروید نمی آمد. به این اعتبار سنت فلسفی و رویکرد اصالت ذهن که برای رابطه فرد با جهان رابطه یی معرفتی و شناختی قائل است و میزان شناخت آگاهانه را از مهم ترین مولفه هایی می داند که موجب غنای فکری و چگونگی استفاده فرد از امکانات می شود، نمی توانست در رابطه با مفهوم «من» در نظام روانشناختی فروید کمکی به وی کند.
قلب ماهیت تعارض ها
روانکاوی با خودآگاهی متعارف و مورد بحث در سنت های فلسفی سر و کار ندارد. فروید نحوه استدلال مراجعان و عینیات موجود را دلایل و ظواهر کلیشه یی تلقی می کرد و معتقد بود واقعیات معمولاً چیز دیگری است. فروید برای درک و فهم پدیده ها نشانه های بالینی - رفتاری را به عنوان فاکتور واقعی نمی دید، بلکه به منزله فرانمود چیزی دیگر یا پیام یک رویداد دیگر می نگریست. آن فرانمود در واقع آن واقعیت تحریف شده است که ابژه روانکاو است نه خود نشانه. در چنین مواردی، فروید به واکنش معکوس یا واکنش تبدیل به عنوان نوعی مکانیسم دفاعی در جهت قلب ماهیت تعارض اصلی نظر داشت که در قالب خودآگاهی متعارف قرار نمی گرفت. به این معنی که سائق ها، نظرات و رفتار به لحاظ اجتماعی نامطلوب و حاکی از بی وجدانی، در چارچوب یک مکانیسم دفاعی، لباس عاریه یی و مبدل بر تن می کنند و به شکل رفتار و کلام مخالف آن درمی آیند. مثلاً برادر بزرگ تر خانواده که پس از فوت پدر، خود را به طور ناخودآگاه در برخورداری کامل از ارثیه، با وجود وضعیت معیشتی دشوار در ایران، بدهی و نداشتن خانه، نسبت به برادر کوچک تر که در خارج از کشور به تحصیل اشتغال دارد، محق تر می پندارد، ممکن است رویه یی عکس آن را در پیش گیرد و پشت تلفن بگوید؛ «فقط آرزوم همینه که تو از سفر بیایی.” فکر و تصور ناپسند می تواند همچنین در چارچوب این مکانیسم روانی «تبدیل» شده و به شکل عارضه یی جسمانی و به طور عکس آن نظرات تظاهر یابد. در همین رابطه فروید مواردی بالینی نظیر به اصطلاح «بی حسی کف دست» را به عنوان یک هیجان عاطفی قلب ماهیت داده و جسمانی شده، مورد مداوا قرار داد. این اصطلاح به عارضه یی اشاره دارد که در آن تنها کف دست حساسیت خود را از دست می دهد و قادر به فعالیت نیست، ولی بخش های دیگر دست از مچ به بالا سالم است. آزمایش های پزشکی نشان می داد این عارضه معلول یک اختلال عضوی نیست، زیرا مسیرهای عصبی که احساس را به کف دست انتقال می دهند، این عمل را برای بازو نیز انجام می دهند. فروید در همین رابطه موارد دیگری از واکنش های تبدیل را معرفی کرد که مشتمل بر از دست دادن بینایی، تکلم یا شنوایی و اشکال مختلف فلج عضلانی بود. در دیدگاه فروید این باور وجود داشت که واکنش های تبدیل، پاسخ هایی ابتدایی به تعارض های عاطفی هستند. وجود نشانه های تبدیل هنگامی منطقی است که تعارض های عاطفی فرد را دست کم موقتاً در محاق ببرد و احساسات جریحه دار شده فرد را تسکین دهد مثلاً زنی که می خواهد مادر بیمار خود را ترک کند تا به یک جشن برود، ممکن است خود را در گام برداشتن ناتوان بیابد. در چنین شرایطی که الزامات جو روانشناختی با خواسته های فردی هماهنگی نداشته است، احساس تعارض بروز می کند. فروید برای توضیح فیزیولوژیکی علل بروز عارضه های جسمانی و رفتار نابهنجار نیز دست به ابتکار جالبی زد و روش روان پویایی را به منزله نوعی الگوی هیدرولیک از ذهن ارائه داد که در آن فشاری که به لحاظ روانشناختی بر عواطف فرد وارد می شود، به اصطلاح، فرد خشمگین می شود، اما خودخوری می کند و به قلمرو دیگر (قلمرو جسمانی یا رفتاری) نفوذ می کند. بر این اساس، فروید نشانه های بالینی بدون علل عضوی را به عنوان جلوه های جسمی - رفتاری پدیده های عاطفی - هیجانی توصیف و استدلال می کند که چگونه ممکن است یک لطمه عاطفی، یا احساسی ذهنی به تجربه یی جسمانی فرا رود یا بدل شود. مثلاً فلج شدن دست و پای بیمار زن ممکن است تجسم خشم او نسبت به پدرش باشد که به دلیل نیاز به مراقبت، زندگی وی را محدود کرده است. او با دست و پای فلج قادر نبود خشم خود را اظهار کند. فراتر از آن، با فلج شدن، موجبی فراهم می شد تا او نتواند بگریزد و پدرش را نادیده بگیرد. چنانچه فردی به لحاظ روانشناختی - بالغ، خواهان به کارگیری توانش های مهم خود باشند، در عوض در شرایطی اجباراً به گونه یی نازل و پیش پا افتاده رفتار کند و عملاً از یک زندگی بامعنا بازماند، ناخشنود و سرخورده خواهد شد. در چنین وضعیتی نشانه های جسمی - رفتاری نتیجه تضادهای عاطفی ناآشکار فرد تلقی می شدند زیرا هنگامی که فرد با به کارگیری روش پالایش هیجانی تحت مداوا قرار می گرفت و از تعارض های عاطفی اش آگاهی می یافت، مشکلات جسمی و رفتاری برطرف می شدند.
فهم تعارض ها و مواجهه با آن
فروید برخلاف رویه پزشکی - عصب شناختی ناظر بر مداوای نشانه های جسمی - رفتاری، به کشف تعارض در زندگی مراجعان می پرداخت. به زعم وی رفتار نابهنجار را باید به منزله شیوه مقابله نامناسب «من» با تعارض های تجربه شده قبلی یا کنار آمدن با موقعیت های پارادوکسیال و تنش زای فعلی درک کرد. خلاصه و موجز می توان گفت فروید ریشه بسیاری از گرفتاری ها را به وجود تعارض در زندگی انسان و آن جو روانشناختی که وی را احاطه دارد، می دانست. او توصیه می کرد برای کشف تعارض ها باید اندیشه های بازداری شده و واپس زده شده را با اراده یی روشن سازانه مورد بررسی قرار داد. فروید واپس زنی را به عنوان فرآیندی توصیف می کرد که بر اساس آن اندیشه های غیرمرسوم و مغایر هنجار رایج، خاطره های آزارنده و امیال نامطبوع از هوشیاری رانده می شوند و فقط می توانند در فضای ناخودآگاه و ناهوشیار عمل کنند. انسان در شرایط عادی تمایلی ندارد که چنین تجارب، اندیشه ها و احساس هایی، به دلیل ناروا یا ناپذیرفتنی بودن آن، چون به لحاظ هیجانی دردناکند، به حیطه ذهن آگاه و شفاف «من» وارد شوند. از این رو اندیشه ها و احساس ها را با توسل به نوعی مکانیسم دفاع روانی به حیطه ناخودآگاه پس می زند و به اصطلاح پرونده ها را به بایگانی می سپارد. حال آنکه چنین تجاربی کاملاً از ذهن زدوده نمی شوند و می توانند تحت شرایطی همچنان به تاثیر خود بر اعمال انسان ها ادامه دهند. هر چند افراد چنین تجاربی را به ظاهر از یاد برده باشند و اصولاً از وجود آن، بر اثر گذشت زمان، بی خبر باشند. افکار، تجارب یا هیجان های رانده شده از محدوده ذهن هوشیار «من»، می توانند به منزله منبعی قدرتمند به شیوه های غیرمستقیم یا مبدل، جسم و رفتار انسان را تحت تاثیر قرار دهند.
برخی روانشناسان با آنکه برای اهمیتی که فروید برای نقش تعارض در ایجاد مشکلات عاطفی، رفتاری و روان تنی قائل بود، ارج زیادی قائلند، برعکس فروید، وجوه بیرونی و اجتماعی زندگی فرد را در بروز تعارض ها، همپای استنباط درونی تجارب در دوران کودکی پراهمیت و پررنگ می بینند. مطابق با برخی آموزه های روانشناختی، یک عملکرد ضعیف، افسردگی یا رفتار پرخاشگرانه را می توان در واقع در حکم ضرورتی دانست که در محدوده یک فضای روانشناختی روی می دهد. شواهد تجربی نیز حاکی از آن است که چنانچه افرادی وارد یک فضای روانشناختی ناسازگار شوند، در صورتی که خود به لحاظ روانشناختی بالغ باشند، به استقلال رای خود اهمیت دهند، از کفایت و شایستگی خوددریافته نسبتاً خوبی برخوردار باشند، خواهان به کارگیری توانش های مهم خود باشند، نتیجه مراوده آنان با چنین فضای نامناسبی، حاصلی جز آشفتگی، ناخشنودی و سرخوردگی نخواهد داشت. وضعیت کلی زندگی به ویژه فضای روانشناختی که فرد را فراگرفته یک زمینه و ساختار فراهم می آورد. یک زمینه و ساختار مناسب همچون فرصت و موهبتی است که فعل فاعلان را تعالی می بخشد، در حالی که شرایط روانشناختی نامناسب به محدودیت های هیجانی و رفتاری منجر شده و جهت دهنده رفتار و عملکرد زیر استاندارد است. گاهی علت تعارض ها را باید در این واقعیت جست وجو کرد که توقعات افراد به لحاظ روانشناختی بالغ با خواسته های چنین جو روانشناختی که انتظار دارد افعال فعل پذیر باشند، عاری از استقلال رای و به کیفیت رفتار خود بی توجه باشند و... سازگار نیست. به این اعتبار، گویی افراد در اثر روانکاوی به یک کیفیت روانشناختی مناسب متشکل از مولفه های عزت نفس و شایستگی خوددریافته «من» دست می یابند که لازمه دستیابی و استقرار یک عملکرد جسمانی، عاطفی و رفتاری مناسب است. به این ترتیب فروید در مداوای برخی عارضه های جسمانی با اصالت قائل شدن برای ذهن، وجوه زیباشناختی حیات انسان را مورد تایید مجدد قرار داد.
نقد فروید
فروید در پاسخ به این انتقاد که در رویکرد روانکاوانه، ضمن فاصله گیری از روش های متداول علمی (از پرسشگر نکته سنج - م) انتظار می رود این رویکرد را آن گونه که هست، فهمیده و برای خود باورپذیر سازد، می گفت؛ «به نظر من، در این خصوص (علت عدم پیروی از یک روش شناسی علمی - م) بایستی طبیعت موضوع تحقیق (سرشت انسان ها - م) را مسوول دانست، نه مرا.” (فروید، 1893، به نقل از؛ باستینه، 1984) البته این پاسخ فروید نیز مورد انتقاد واقع شد؛ «به مساعی هر پژوهشگری، در راستای جا انداختن روش «فهمیدن» موضوع تحقیق - و به لحاظ روش شناختی به منزله روشی بدیل برای توضیح علمی آن - تا از این راه از به رسمیت شناختن روش های علمی متداول سر باز زده و به دعوی سرخود و دلبخواه بودن یک شاخه از دانش مشروعیت بخشد، بایستی به دیده تردید نگریست. به ویژه از آن رو که عدم رعایت یکپارچگی معنایی روش شناسانه ممکن است کار را به آنجا برساند که پژوهشگر برای یک شاخه از دانش در برابر تاثیرپذیری از مجموعه تلاش های روش شناختی علمی و مورد پذیرش همگان، ایجاد مصونیت کند.” (باستینه، 1984)
منبع: / روزنامه / اعتماد ۱۳۸۸/۰۶/۰۸
نویسنده : علی تحصیلی
نظر شما