موضوع : پژوهش | مقاله

مصاحبه ی زنده با مارکس در جهنم!


پرده کنار می‌رود. نور معمولی. در سمت چپ، مارکس با ریش توپی و لپ‌های سرخ، بر روی صندلی کهنه‌ای، لمیده است. در سمت راست، یک پدر روحانی با تیپ اسقف‌های انگلیکان، بر روی صندلی پر زرق و برقی نشسته و با کاغذهایی ور می‌رود. عینک ته استکانی او، مجبورش می‌کند کاغذها را به چشم خود نزدیک کند. روی دیوار روبرو با حروف درشت نوشته شده: HELL CHANNEL
سه دستگاه دوربین متحرک را سه نفر مرتب جابجا می‌کنند تا از صحنه تصویربرداری کنند. یک پارچ آب پر از یخ، جلوی مارکس قرار داده‌اند. پروژکتورها روشن می‌شود و صدایی از پشت صحنه برمی‌خیزد: یک. دو. سه. نور. صدا. حرکت.

* * *

مجری: به شبکه جهنم خوش آمدید. در برنامه امروز ، گفتگوی ویژه‌ای داریم با آقای کارل مارکس. ایشان در سال 1818 پا به دنیای فانی گذاشتند. در سال 1845 تصمیم گرفتند بجای تفسیر جهان، دست به تغییر جهان بزنند، به همین خاطر زدند از فرانسه بیرونشان کردند. بنابراین سه سال بعد بیانیه کمونیستی دادند و دوباره دربدر شدند تا کتاب «سرمایه» را به کمک رفیق سرمایه‌دار خویش بنام فردریک انگلس، درآوردند و مدعی شدند که مصیبت سرمایه‌داری، جز مرگ چاره ندارد. بالاخره در سال 1883 ایشان دار فانی را وداع گفتند و به اینجا پیش ما شتافتند. اینجا هم چون پرونده ی شان خیلی سنگین بود، هنوز چند قدم برنداشته، از پل صراط سقوط نموده و به اعماق جهنم تشریف بردند. تلاش‌های میانجی گرانه ی پدران روحانی مکاتب الهیات رهایی بخش آمریکای لاتین نیز سودی نبخشید و ایشان عضو ابدی جهنم اسفل‌السافلین شدند. سرانجام با وجود اشتغالات فراوان که همه ما از آن خبر داریم، ایشان قبول کردند که دقایقی از وقت خود را در اختیار ما قرار دهند.
مجری (روبه مارکس): مرسی که تشریف آوردید.
مارکس: صاحب تشریف باشید.
مجری: اولین سئوال را «سرکارل ریموند پوپر» برای ما از بهشت فرستاده‌اند. ایشان می‌پرسند: خوبت شد که هم اردوگاه کمونیستی شوروی فرو ریخت و هم مارکسیسم به زباله‌دانی تاریخ فرستاده شد؟
مارکس: ابتدا لازم است از دست‌اندرکاران این برنامه خوب، تشکر کنم. اگر ما این برنامه خُنک را نداشته باشیم، اصلاً نمی‌توانیم گرمای جهنم را تحمل کنیم. دو سه روزی تلویزیون ما خراب شده بود و تا مأموران «زیر هشت» آمدند درست کنند، نمی‌دانید ما چه کشیدیم!
مجری: خوشحالیم که جنابعالی هم جزو هواداران برنامه ما هستید.
مارکس: اما درباره سئوال آقای «پوپر» باید بگویم ایشان، شخص معلوم‌الحالی است! اوائلش مرید ما بود، و این، خیلی برای ما کیف داشت (آخر از قدیم گفته‌اند یک مرید الاغ از هفت پارچه آبادی، بیشتر می‌ارزد!) اما بعداً فکر کرد که چرا نباید یک دکان فلسفی راه بیندازد و برای خودش مرید جمع کند. همین کار را هم کرد و چند تا عوام هم مثل خودش، دورش را گرفتند و اینطوری شد فیلسوف!
مجری: اما کمتر فیلسوفی هست که او را فیلسوف، نشناسد . . .
مارکس: مثلاً کی؟
مجری: «خوان‌دون لولو» که یار دبستانی کارل پوپر بوده و در خاطراتش نوشته که همیشه کارل، آدامس‌هایش را با او نصف میکرده . . .
مارکس: خوب منظور؟
مجری: نوشته که از همان دوران کودکی، کاملاً معلوم بوده که کارل، روزی فیلسوف بزرگی خواهد شد، زیرا مرتب به او می‌گفته: «خوان جان! عزیزدلم! فلسفه نباف! هیچکدام از حرف‌هایت ابطال‌پذیر نیست. بیخود چرا ورّاجی می‌کنی؟»
مارکس: این آقای خوان دون لولو، کی‌باشند؟
مجری: چطور خبر ندارید؟ ایشان با تسهیلاتی که از طرف دانشگاه «ماستریخت» هلند در اختیار نمایندگان مجلس قرار گرفت، رفتند آنجا دکتری گرفتند. یعنی از سیکل به دکترای فلسفه را در یک ضرب، طی کردند.
مارکس: مگه می‌شه؟
مجری: چرا نمی‌شه؟ درست مثل مریدان جنابعالی آقایان ولادیمیر ایلیچ لنین و ژوزف استالین که یک ضرب، شوروی را از فئودالیسم به سوسیالیسم رساندند.
مارکس: قرارمون بود که تیکه نیندازین . . .
مجری (روبه دوربین) : الان به بنده خبر دادند که خود آقای پوپر پشت خط هستند. کارل عزیز، سلام! چطوری؟ از بهشت چه خبر؟
پوپر : سلام‌ علیکم. خبر خیر . قابل عرض.
مجری: اونجا خوش که میگذره؟ هان؟
پوپر: چه عرض کنم. مگه فیلسوفان کاتولیک و نوتومیست‌ها با مزخرفات ابطال‌ناپذیرشون، میذارن اینجا خوش بگذره؟
مجری: کارل عزیز! آقای مارکس نه تنها شما را فیلسوف نمی‌دونه، بلکه حتی خوان دون لولو راهم نمی‌شناسه. شما در این باره چه نظری داری؟
پوپر: جواب ابلهان خاموشی است.
مجری: یعنی جواب شما این است؟
پوپر: بله. دقیقاً
مجری: این که خیلی بد شد. زبانم لال یعنی خودتان ابله هستید؟
پوپر: نه جانم. این برداشت شما درست نیست. با اجازه جنابعالی، منظورم آقای مارکس هستند.
مارکس: ما که نفهمیدیم بالاخره جوابی که ابله می‌دهد خاموشی است یا جوابی که به ابله می‌دهند؟
پوپر: جوابی که به ابله می‌دهند، خاموشی است. آن یکی چون ابطال‌پذیر است، ابطال می‌شود!
مارکس: چرا جوابی که ابله می‌دهد، خاموشی نباشد؟
پوپر: چون این گزاره، ابطال‌پذیر نیست، متافیزیکی است!
مارکس: یخ کنی! ما که سردمون شد. لطفاً چند تا لیوان آتش جهنم ، بی‌زحمت!
مجری: ای‌کاش آقای بهاء‌الدین خرمشاهی را در این مصاحبه میداشتیم و ایشان با محک «کج تابی‌های زبان» خود، معلوم میکردند که بالاخره کدامیک ابطال‌پذیر است و کدامیک مبطل؟ راستی کارل عزیزم، بالاخره به لیست کشورهای مطلوب جنابعالی چیزی اضافه شد؟
پوپر: فکر می‌کنم که وقتش رسیده اسرائیل را هم به لیست اضافه کنیم.
مارکس: فکر نمی‌کنی اگر در دوران اسکندر زندگی می‌کردی، نظام برده‌داری هم برایت ایده‌آل می‌شد؟
پوپر: دیگ به دیگ میگه روت سیاه! بهتره شما فکری برای دستان آلودة خودتان بکنید. تاریخ زدگان تهیدست!
یک صدا: الو؟ الو؟
مجری: بفرمایید. جنابعالی؟
صدا : من هگل هستم. ویلهلم فریدریش هگل: منو می‌شناسین؟
مجری: باید بشناسیم؟ از کجا تماس می‌گیرین؟
هگل (باصدای خشک همراه سرفه): از عالم برزخ.
مجری: فرمایشتون؟
هگل: میخواستم به این آقای مارکس بفرمایین ما چه هیزم تری بتو فروختیم که برداشتی فلسفه ما رو سر و ته کردی؟ به ما میگن اگر ریگی به کفش فلسفه‌ات نبود، مارکس نمی‌اومد اینهمه کفر بگه! آخه ما چکاره بودیم؟ درسته که فلسفه رو از دین برتر دونستیم، اما راستی راستی نیت بدی نداشتیم.
مجری (روبه مارکس): استاد، برای این شنونده محترم توصیه بهداشتی ای ندارین؟
مارکس: فکر می‌کنم یه روزی توی هوای سرد «ینا» بود که ایشان داشت یک مخروط را به زور روی نوکش نگه می‌داشت (ببخشیدها! جسارته، چشمش هم خوب نمی‌دید! یکروز به من گفت که «مطلق» را روی اسب دیده، بعداً معلوم شد که ناپلئون رو دیده، خیال کرده مطلقه!). بنده ی خدا، به نفس نفس افتاده بود. این وضعیت برای سلامت پیرمرد اصلاً خوب نبود. من بعنوان یک پزشک تاریخ، وارد صحنه شدم. جمعیت پرولتاریا هم ایستاده بودند، بّرو بّر تماشا می‌کردند. من جلو رفتم و یواشکی در گوشش گفتم: خدا رو خوش می‌آد با این ضایع بازی‌ها، آبروی فلاسفه رو می‌بری؟ مخروط را از دستش گرفتم و آنرا برقاعده‌اش نشاندم. جمعیت که تازه فهمیدند ماتریالیسم دیالکتیک یعنی چی، یکپارچه شعار دادند و راه افتادند و رفتند دنبال سرنگونی حکومت‌های سرمایه داری. البته من چون دیرم شده بود رفتم پیش انگلس کمی پول قرض کنم. همه حقیقت همین است و اضافه‌ای هم بنده برای گفتن ندارم.
مجری: قسم می خورید که حقیقت را بگوئید و جز حقیقت ، چیزی نگویید؟
مارکس (با اوقات تلخی): بجای اینکه ویلهلم، شاکر بنده باشد، طلب کار هم شده. می‌بینید شما را به خدا؟
مجری: شما خدا را شاهد گرفتین. درست شنیدم؟
مارکس: خیلی جدی نگیرید. اینهم جزو کج تابی‌های زبانی بود! می‌تونید از خرمشاهی سئوال کنین.
مجری: اظهارات خود را چگونگی گواهی می‌کنید؟
مارکس: امضاء می‌کنم.
مجری: پس اینجا رو امضاء کنید. . . اینجا . . . اینجا . . . اینجا. مرسی.
یک‌صدا : الو؟ من از راه دور تماس می‌گیرم. از دار فانی.
مجری: شما روی آنتن هستید، بفرمائید.
صدا: من هابرماس هستم.
مجری: هابرماس چی؟
هابرماس: هابرماس اسم فامیلمه. از دار فانی زنگ می‌زنم.
مجری: شما با اون هابرماسی که چند سال پیش رفت ایران، نسبتی داری؟
هابرماس: خودشم. چطور مگه؟
مجری: اونجا چه خبر بود؟
هابرماس: خبری نبود. فقط هی با ما عکس دستجمعی گرفتند. خیر سرمون رفته بودیم مذاکره فلسفی!
مجری : حالا از کجا زنگ می‌زنی؟
هابرماس: از فرانکفورت . . .
مجری: جا قحطی بود؟ لااقل از «وین» زنگ می‌زدی.
هابرماس: عیبش چیه؟ ما اینجا یک مکتب درست کردیم که مکتب منحلة وین با اون همه اهنّ و تلپّش، به گردپاش هم نمی‌رسه.
مجری: از واتیکان مجوز فعالیت گرفتین؟
هابرماس: مگه قرون وسطی‌اس؟
مجری: اینجا توی خبرهای ویژه اومده بود که بنیادگراهای مسیحی بر اسب نو محافظه‌کاران آمریکایی دارن حسابی می‌تازن و همه چیز داره به دوران طلایی قرون وسطی برمیگرده. هنوز برنگشته؟
هابرماس: ظاهراً دوستان بنیادگرای مسیحی شما فراموش کرده‌اند که مدرنیته، یک پروژه نا تمامه. تا این پروژه تمام نشه، نمیشه. آسیاب به نوبت!
مارکس: احسنت! احسنت! من خوشحالم وقتی می بینم فرانکفورتی‌ها دارن آثار منو با نگاهی متفاوت می‌خونن تا مدرنیته رو کامل کنن. اونا دارن مارکسیسم متفاوتی رو- حتی متفاوت از مارکسیسمی که من ساختم- می‌سازند! دمشون گرم! (با خود حرف می‌زند:) یعنی میشه که این یکی سر از مجمع الجزایر گولاک درنیاره؟ یعنی میشه؟
مجری (با ناراحتی): آقای مارکس، من متأسفم که شما ما را گمراه کردین. شما قبلاً هیچ چیز درباره‌ هابرماس به ما نگفته بودین، درحالیکه قول داده بودید همه حقیقت را بگویید. (روبه دوربین)، بینندگاه عزیز، شما چند تا اگهی تجارتی ببینید تا ما سر از کار این فرانکفورتی‌های تازه به دوران رسیده دربیاریم.
صدای موسیقی مخصوص تبلیغات تجارتی بلند می‌شود. مجری با عصبانیت برمی‌خیزد و رو به اطاق فرمان، فریاد می‌زند:
ـ پس این نومحافظه‌کارها چه غلطی می‌کنن؟ بگیر این بوش فلان فلان شده رو ...

* * *
چراغ‌ها فید اوت می‌شود. پرده می‌افتد.
۱۳۸۶منبع: /سایت کانون ایرانی پژوهشگران حکمت و فلسفه (کانون حکمت و فلسفه) ۱۳۸۶/۰۲/۰۴صفحه اینترنتی مرتبطhttp://www.iptra.ir/vdcejhxe88f.html
نویسنده : پربی پروا

نظر شما