موضوع : پژوهش | مقاله

معنای‌ حقیقت‌ در اندیشه‌ جدید اروپایی‌

حقیقت‌، جزء مقوّمی‌ از اندیشیدن‌ و زبان‌ است‌. ما همواره‌ با این‌ فرض‌ شروع‌ می‌کنیم‌ که‌ حقیقت‌ در زبان‌ ما و تفکر و همه‌ زندگی‌ بشری‌ تعبیه‌ شده‌ است‌. اما مسئله‌ حقیقت‌، وسیع‌ و نامحدود است‌ و اگر بخواهیم‌ به‌ آن‌ بپردازیم‌، شاید هفته‌ها و ماهها بتوانیم‌ درباره‌اش‌ صحبت‌ کنیم‌.
من‌ در اینجا می‌کوشم‌ آن‌ بخش‌ را که‌ به‌ رابطه‌ بین‌ «حقیقت‌» و «فلسفه‌» مربوط‌ می‌شود، مورد بحث‌ قرار دهم‌. نقطه‌ شروع‌ من‌، خود فلسفه‌، سنتهای‌ فلسفی‌ و مسائل‌ آنها خواهد بود. می‌دانیم‌ که‌ مسئله‌ مرکزی‌ تمامی‌ سنتهای‌ فلسفی‌ موجود (به‌ عنوان‌ واقعیت‌ فلسفه‌)، چیزی‌ جز مسئله‌ی‌ «معنا» نیست‌. در واقع‌ فعلیت‌ (Actuality) فلسفه‌ در دوران‌ ما آن‌ است‌ که‌ از هر راهی‌ که‌ برویم‌، با مسئله‌ معنا روبه‌رو می‌شویم‌.
مثلاً در سنت‌ تحلیلی‌، همه‌ مجادلات‌ و بحثها حول‌ ناروشنی‌ معنا در زبانهای‌ طبیعی‌ است‌. مثال‌ معروف‌ «پادشاه‌ امروز فرانسه‌، کچل‌ است‌» که‌ در متون‌ فلسفه‌، به‌ چشم‌ می‌خورد و این‌ بحث‌ که‌ آیا این‌ جمله‌، صادق‌ است‌ یا کاذب‌ است‌، با معناست‌ یا نه‌ و... از نمونه‌هایی‌ بود که‌ نیاز به‌ تحلیل‌ منطقی‌ زبان‌ را مطرح‌ ساخت‌ و اینکه‌ باید یک‌ زبان‌ منطقی‌ را جانشین‌ زبان‌ طبیعی‌ بنماییم‌. این‌ کاری‌ بود که‌ با راسل‌ و فرگه‌ و ویتگنشتاین‌ دنبال‌ شد. تلاش‌ در این‌ سنت‌ آن‌ بود که‌ مسائل‌ فلسفی‌، ناشی‌ از کاربرد غیرمنطقی‌ و ابهام‌زای‌ زبان‌ طبیعی‌ است‌ و کار فلسفه‌ آن‌ است‌ که‌ این‌ کاربرد ناروا را به‌ نحوی‌ درمان‌ نماید. بنابراین‌، در این‌ سنت‌ فلسفی‌، ما شماری‌ مسائل‌ کاذب‌ داشتیم‌ که‌ باید از طریق‌ زبان‌ منطقی‌ حل‌ می‌شدند و معنادار بودن‌ این‌ مسائل‌ و روشن‌ کردن‌ حدود معنا و بعد چیزی‌ به‌ نام‌ حقیقت‌ که‌ اصولاً خارج‌ از حدود زبان‌ دانسته‌ می‌شد (که‌ بنابر جمله‌ آخر تراکتاتوس‌، باید در مورد آن‌، خاموش‌ می‌بودیم‌)، مطرح‌ شد. بنابراین‌ در اینجا، همه‌ی‌ مسائل‌ حول‌ «معنا»ست‌ و «حقیقت‌»، در حوزه‌ خاموشی‌ است‌؛ زبان‌ و معنا یک‌ طرفند و حقیقت‌، یک‌ طرف‌ دیگر.
سنت‌ دیگر، سنت‌ هر منوتیکی‌، سنت‌ آلمانی‌ قرن‌ 20 است‌ که‌ جریانهای‌ نوکانتی‌، پدیدارشناسی‌ هوسرل‌ و حتی‌ هستی‌شناسی‌ بنیادین‌ هایدگر (حداقل‌ بخشی‌ از آن‌)، در این‌ سنت‌ جای‌ می‌گیرد. مسئله‌ معنا - البته‌ این‌ بار بازیابی‌ معنا، احیای‌ معنا، معانی‌ از دست‌ رفته‌ معنا در اثر روشنگری‌ (که‌ در اثر دیالکتیک‌ درونی‌ نیهیلسیم‌، این‌ معانی‌، پوک‌ و توخالی‌ شده‌اند)- همچنان‌ در این‌ سنت‌ مطرح‌ است‌. بولتمان‌ در الهیات‌، ریکور هم‌ در الهیات‌ و هم‌ در فلسفه‌، هوسرل‌، در فلسفه‌ و هایدگر که‌ به‌ شکلی‌ تلاش‌ می‌کند با احیای‌ معنا در زبان‌ شعری‌، گونه‌ای‌ هستی‌شناسی‌ جدید را تأسیس‌ نماید و...
سنت‌ سوّم‌، در نیمه‌ دون‌ قرن‌ 20 به‌ راه‌ افتاد و تحت‌ عنوان‌ «ساخت‌گرایی‌»، «پساساخت‌گرایی‌» و «واسازی‌ دریدایی‌» مطرح‌ شد که‌ معضله‌ مشترک‌ آنها، «تکثر معناها» است‌ (معنا به‌ مثابه‌ی‌ جلوه‌ی‌ ساختار، به‌ مثابه‌ی‌ تفاوت‌ میان‌ دالّها، به‌ مثابه‌ی‌ آمد و شد میان‌ حاشیه‌ و مرکز متن‌ نزد دریدا، یا سرریزشدن‌ معنا نزد لوی‌ اشتروس‌ و ثبت‌ و گسترش‌ معنا در قالب‌ نشانه‌شناسی‌ بارت‌ و...).
برایند این‌ سه‌ سنت‌ فلسفی‌ را می‌توان‌ در نزد افرادی‌ مثل‌ یورگن‌ هابرماس‌، مشاهده‌ کرد که‌ در واقع‌ هم‌ تکه‌هایی‌ از زبان‌ منطقی‌ فلسفه‌ی‌ تحلیلی‌ را می‌آورد، و هم‌ سویه‌هایی‌ از تأمل‌ در نفس‌ و خودآگاهی‌ و ارزیابی‌ معنا و تاریخی‌ بودن‌ معنا را که‌ در هرمنوتیک‌ هست‌، می‌آورد و می‌کوشد تا حتی‌ سویه‌هایی‌ از توهم‌زدایی‌ از معنا یا مشکوک‌ بودن‌ به‌ معنا و گونه‌ای‌ نقد معانی‌ جا افتاده‌ در سطح‌ جامعه‌ را (که‌ عجین‌ شده‌ با اسامی‌ چهره‌هایی‌ چون‌ مارکس‌، نیچه‌ و فروید)، در سیستم‌ فلسفی‌ خودش‌، جمع‌ نماید.
در واقع‌ می‌توان‌ گفت‌ از کانت‌ به‌ بعد تا هگل‌، همه‌ درگیر مسئله‌ سوژه‌ و آگاهی‌ هستند، پس‌ از آن‌، چرخش‌ زبانی‌ اتفاق‌ می‌افتد و مسئله‌ی‌ آگاهی‌، جای‌ خود را به‌ زبان‌ می‌دهد و سوژه‌، جای‌ خود را به‌ معنا می‌سپارد. به‌ همین‌ دلیل‌ است‌ که‌ هابرماس‌ از فلسفه‌ی‌ پسا متافیزیکی‌ سخن‌ می‌گوید: قرن‌ 19 که‌ صحبت‌ از آگاهی‌ و خودآگاهی‌ است‌ و نقطه‌ اوج‌اش‌ فلسفه‌ هگل‌ است‌، جای‌ زبان‌ را در یک‌ سوژه‌ی‌ جوهری‌ شده‌ می‌یابد، گویی‌ هر یک‌ از ما جوهری‌ هستیم‌ که‌ تولید معنا می‌کنیم‌؛ ذخیره‌ و گنجینه‌ معنا هستیم‌ و سوژه‌، سرچشمه‌ی‌ این‌ معانی‌ است‌.
البته‌ نقد ویرانگر نیچه‌، کی‌یرکگارد و مارکس‌، متوجه‌ سوژه‌ به‌ عنوان‌ مولد معنا می‌شود و تفکر قرن‌ 19 مسئله‌دار می‌شود؛ یعنی‌ تکیه‌ فلسفه‌ بر سوژه‌ و آگاهی‌ و نشان‌ دادن‌ اینکه‌ معنا در حوزه‌ی‌ نمادین‌ (فرهنگ‌ و جامعه‌) زیرپایش‌ سست‌ است‌ و نمی‌توان‌ بر بنیاد آن‌، فلسفه‌ای‌ بنیاد کرد. به‌ این‌ ترتیب‌، بنیاد دیگری‌ مطرح‌ می‌گردد. خلاصه‌ هابرماس‌، از مابعد متافیزیکی‌ و مابعد سوژه‌، سخن‌ می‌گوید و فلسفه‌، عبارت‌ می‌شود از فلسفه‌ی‌ زبان‌ و بین‌الاذهان‌ (intersubjectivity) . به‌ این‌ ترتیب‌، زبان‌، خانه‌ معنا می‌شود و برای‌ هایدگر هم‌ به‌ همین‌ علت‌، زبان‌، خانه‌ وجود می‌گردد.
در عین‌ حال‌، دغدغه‌ برای‌ معنا، در قرن‌ 20 در این‌ سه‌ سنت‌، نهایتاً با پارادوکسهایی‌ روبه‌رو می‌شود که‌ غیر قابل‌ حل‌ است‌. بنابراین‌ آنها به‌ نحوی‌ با بن‌بست‌ مواجه‌ می‌شوند. البته‌ این‌ بن‌بست‌ اختصاص‌ به‌ فلسفه‌ هم‌ ندارد و در کل‌ فرهنگ‌ قرن‌ 20 دیده‌ می‌شود. مثلاً هنر و مسئله‌ بیان‌ هنری‌ نیز با این‌ وضعیت‌ مواجه‌ است‌. یعنی‌ همان‌طور که‌ معنا برای‌ فلسفه‌، مسئله‌ می‌شود، بیان‌ هم‌ برای‌ هنر، موضوع‌ دغدغه‌ می‌گردد.
حالا به‌ نظر می‌رسد کار ما راحت‌تر شده‌ و می‌توانیم‌ یک‌ تاریخچه‌ یا یک‌ روایت‌ خطی‌ از مسئله‌ قرن‌ 19 و 20 بسیازیم‌ و به‌ امروز برسیم‌ که‌ در مورد مسئله‌ حقیقت‌ صحبت‌ می‌کنیم‌ و گویا با دوره‌ جدیدی‌ روبه‌رو هستیم‌ اما: مسئله‌ این‌ است‌ که‌ در واقع‌ تفکر جدید اروپایی‌ در کار نیست‌ که‌ بگوییم‌ در قرن‌ 21 یک‌ مد پاریسی‌ جدید آمده‌ که‌ به‌ جای‌ معنا با حقیقت‌ سروکار دارد. و بعد هم‌ این‌ حقیقت‌ را با اسامی‌ جدیدی‌ گره‌ زد. نتیجه‌ این‌ نگاه‌ جمله‌ای‌ است‌ که‌ «پکث‌» نقل‌ می‌کند: «جلو رفتن‌ در همان‌ جاده‌ قدیمی‌.» این‌ همان‌ کاری‌ است‌ که‌ «می‌خواهم‌ نکنم‌.» برعکس‌: می‌خواهم‌ بگویم‌ فلسفه‌ هرگز چیزی‌ نبوده‌ و نیست‌ جز تفکری‌ که‌ تنها دغذغه‌اش‌ حقیقت‌ است‌. بنابراین‌ ما اصلاً با یک‌ گسست‌ یا اغتشاش‌ قرن‌ بیست‌ و یکمی‌ روبه‌رو نیستیم‌. برای‌ اثبات‌ این‌ نکته‌ هم‌ کافی‌ است‌ نگاه‌ کوتاهی‌ به‌ زمان‌ زایش‌ فلسفه‌ در یونان‌ باستان‌ بیندازیم‌ که‌ «جستجویی‌ است‌ در تقابل‌ با اسطوره‌، دین‌، عادت‌، زندگی‌ روزمره‌، مناسک‌ و خانواده‌... در واقع‌ جستجویی‌ است‌ در تقابل‌ با همه‌ ابعاد زندگی‌ و زیست‌ کردن‌ به‌ عنوان‌ یک‌ جانور. چیزی‌ که‌ با کندن‌ از زندگی‌ آغاز می‌شود. به‌ همین‌ دلیل‌ هم‌ کار دشواری‌ است‌ و از همان‌ آغاز با مقاومت‌ شدید روبه‌رو می‌شود. و به‌ همین‌ خاط‌ کسی‌ را که‌ روی‌ این‌ نکته‌ تأکید می‌کند محاکمه‌ کرده‌ و می‌کشند. به‌ چه‌ دلیل‌؟ چون‌: معناها را زیرسؤال‌ برده‌ است‌. ذکر دو نکته‌ مفید است‌. اول‌ اینکه‌ فلسفه‌ از همان‌ آغاز گره‌ می‌خورد به‌ تولید حقیقت‌ در ابعاد گوناگون‌. از علم‌ و سیاست‌ گرفته‌ تا هنر. در هنر می‌بینیم‌ که‌ هنر با تولید حقیقت‌ در تراژدی‌ گره‌ می‌خورد. قهرمانان‌ تراژدی‌ تولید معنا نمی‌کنند. بنابراین‌ هدف‌ تراژدی‌ رسیدن‌ به‌ یک‌ بی‌معنایی‌ و شکاف‌ است‌. نکته‌ دوم‌ اینکه‌ فلسفه‌ زمانی‌ شروع‌ می‌شود که‌ این‌ معانی‌ متزلزل‌ شده‌اند و در چالش‌ با این‌ نیهیلسیم‌ دو پاسخ‌ گفته‌ می‌شود. یکی‌ تفکر فلسفی‌ است‌ و دیگری‌ حضور سوفسطائیان‌. به‌ همین‌ دلیل‌ هم‌ تعجبی‌ ندارد که‌ در نقطه‌ اوج‌ نیهیلسیم‌ دوره‌ ما، در نقطه‌ اوج‌ نسبی‌گرایی‌، دوباره‌ حقیقت‌ مسئله‌ می‌شود. یعنی‌ بحران‌ در عرصه‌ نمادین‌، زیر سؤال‌ رفتن‌ معناهای‌ این‌ عرصه‌ از سوی‌ دو گروه‌: گروهی‌ که‌ اهل‌ فلسفه‌ هستند و آنهایی‌ که‌ اهل‌ سفسطه‌ هستند. پس‌ امروز است‌ که‌ با نوعی‌ تفکر معطوف‌ به‌ حقیقت‌ مواجه‌ میشویم.

تاریخ انتشار در سایت: ۲۵ مرداد ۱۳۸۵
منبع:  سایت  کانون ایرانی پژوهشگران حکمت و فلسفه (کانون حکمت و فلسفه) ۱۳۸۵/۰۵/۲۵

نویسنده : مراد فرهادپور
 

نظر شما