تکه ای از کتاب یونایتد نفرین شده
کتاب "یونایتد نفرین شده" نوشته دیوید پیس در سال 2006 یکی از نامتعارفترین کتابهایی است که در بستر فوتبال نوشته شده و جنبه ادبی آن هم در بریتانیا برایش توفیق بزرگی به ارمغان آورده. پیس از زبان شخصیت اول کتاب یعنی برایان کلاف، مربی جنجالی انگلیسی، که در سراسر کتاب با خود حرف میزند به توصیف ورود او به باشگاه لیدز یونایتد جای دن روی میپردازد و توصیف غریبی از پارانویا را به رخ میکشد. کلاف از دن روی و مردانش نفرت عمیقی داشت و با کینهتوزیهایش فقط 44 روز در لیدز دوام آورد. فیلمی با همین عنوان بر مبنی همین کتاب دو ما پیش به کارگردانی تام هوپر به روی پرده رفت.
از بزرگراه خارج میشوی، بسوی ساوت وست اربان موتور ویز. از چند مسیر میگذری،از چند پیچ. بسوی تقاطع لوفیلدز رود. به طرف استادیوم الند رود. دست راست، بسوی ورودیهای استادیوم. به طرف زمین. پارکینگ بخش وست استند. پسرها روی صندلی عقب بالا و پایین میپرند. جایی برای پارک اتومبیل نمییابی. جایی برای توقف اتومبیلت در نظر نگرفتهاند. خبرنگارها. دوربینها و برق فلاشها. طرفداران. دفترچه امضابگیرها و قلمهایشان. در را باز میکنم. سر آستینم را صاف میکنم. باران بر موهایمان. بارانیام را از صندلی عقب برمیدارم. آن را میپوشم. پسر بزرگ و کوچکم پشتم پنهان شدهاند. باران بر صورت ما. تپهها پشت سر ما. خانهها و آپارتمانها. زمین بازی برابرمان است. سکوها و نورافکنها. آن سوی پارکینگ. آب جمع شده درون فرورفتگیهای زمین. مرد گردن کلفتی راه خود را از دل خبرنگارها باز میکند. دوربینها و برق فلاشها. طرفداران...
موی سیاه و پوست سپید. چشمان خون گرفته و دندانهای تیز…
مرد گردن کفت فریاد میزند "دیر کردی". دستانش به حالت اعتراض برابر صورتم بلند شده.
به خبرنگارها نگاه میکنم. دوربینها و برق فلاشها. طرفداران. دفترچه امضا بگیرها و قلمهایشان. پسرهایم پشت سرم هستند. باران روی موهایمان. روی صورتهایمان…
صورت ما آفتاب دیده و خوشرنگ است و صورت آنها رنگ پریده و زرد..
به چشمان مرد گردن کلفت نگاه میکنم. دستانش را از برابر صورتم پس میزنم و میگویم "به تو مربوط نیست دیر کردهام یا نه".
آنها مرا برای کسی که نیستم دوست دارند. آنها از من برای کسی که هستم متنفرند.
بالای پلهها با رد شدن از درها. بیرون آمدن از زیر باران. دور شدن از نور فلاشها. طرفداران. دفترچه امضاها و قلمهایشان. آخر راهرو، همین بغل. به طرف مرکز باشگاه. مسئولین ساختمان و منشیها. عکسهای روی دیوار. جامهای درون ویترینها. ارواح این استادیوم لعنتی. پایین راهرو. همین بغل.
از جایی صدای تیک تاک ساعتی به گوش میرسد، صدای خندهای از اتاقی دیگر. پایین راهرو. همین بغل. صدای به زمین خوردن استوک کفشهای فوتبال که همزمان به زمین کوبیده میشوند به گوش میرسد.
پسر بزرگم نگاهی به من میاندازد. میخندد. دستی به موهایش میکشم و پاسخ لبخندش را میدهم.
پایین راهرو. همین بغل. گذر از برابر عکسهای آویزان و پلاکهای یادگاری چسبیده شده به دیوار. به طرف رختکن. رختکن تیم میزبان. بالایش جمله "نبرد را ادامه دهید" به چشم میخورد. برایم لباس تیم را که متعلق به دیدارهای خارج از خانه است گذاشتهاند. پیراهن زرد. شورت زرد و ساق بندهای زرد. پسرهایم حین در آوردن لباس نگاهم میکنند. من لباس ورزشی آبی رنگ خودم را میپوشم. دنبالم میافتند. در راهرو.همین بغل. از در اصلی و دوباره زیر باران. پارکینگ. دوربینها و برق فلاشها. دفترچه امضابگیرها و قلمهایشان. از روی آب جمع شده درون فرورفتگیهای زمین میپرم. از کنار ستونها. بسوی زمین تمرین.
خبرنگارها فریاد میزنند. طرفداران هورا میکشند. فلاش دوربینها برق میزنند و پسرهایم خودشان را جمع میکنند.
با فریاد به آنهایی که جمع شدهاند میگویم "صبح بخیر بچهها".
بازیکنان تیم در لباس ورزشی ارغوانی رنگشان کنار هم ایستادهاند. سر زانوهایشان لک افتاده. پشت باسنهایشان لک افتاده. لیدزیهای کثیف. با آن موهای بلند. با اسامیشان که پشت پیراهنشان نوشته شده...
حرامزادهها. حرامزادهها. حرامزادهها...
هانتر. برادران گری. لوریمر. جایلز. بیتس. کلارک. برمنر.مک کویین. جوردن. رینی. کوپر. مدلی. چری. یوراث. هاروی و استیوارت.
همه پسران دن روی (مربی قبلی) این جا هستند. پدر آنها مرده. پدر آنها رفته...
آنها کنار هم در لباس ورزشی ارغوانی رنگشان یک جا ایستادهاند. با آن لک ها و اسامی نوشته شده پشت پیراهنهایشان.
پدرشان را در بیار. لعنت به آنها. خدمتشان برس.
کارهای متداول برابر خبرنگارها را اجرا میکنم. برابر دوربینها و برق فلاشها قرار میگیرم. برابر طرفداران. برابر دفترچه امضابگیرها و قلمهایشان. با این دست میدهم و آن سو به دیگری معرفی میشوم. کار خاصی انجام نمیدهم. به خود نهیب میزنم جلوی زبانت بگیر. جلوی زبانت بگیر. نگاه کن و ببین چه میگذرد. نگاه کن و منتظر بمان.
اجازه نده آن حرامزادهها به تو نیشخند بزنند. میبینی که درگوشی چیزی میگویند.
کارم تمام میشود. کنار میآیم. خورشید از لای ابر بیرون آمده، اما باران کماکان میبارد. امروز خبری از رنگین کمان نخواهد بود. امروز نه. دستهایم را به کمر میزنم. باران بر صورتم میبارد. نور آفتاب بر گردنم. این جا ابرها چه سریع حرکت میکنند. به آن سو نگاه میکنم. به پسر بزرگم در پارکینگ. توپی روی پایش قرار دارد. روی زانویش. روی سرش. روی آب جمع شده درون فرورفتگیهای زمین. باران و آفتاب. یک نفر دیگر هم آن جا هست...
پسری با یک توپ. پسری با یک رویا.
منبع: / ماهنامه / اطلاعات حکمت و معرفت / 1388 / شماره 41، مرداد ۱۳۸۸/۰۰/۰۰
نویسنده : دیوید پیس
مترجم : حمید رضا صدر
نظر شما