معنويت های نوظهور ؛ گفتاری از حجت الاسلام قائمي نیا
هدف عرفان اسلامي رسيدن به معرفت ناب است // جهان جديد باعث رشد عرفان هاي تقلبي شد// عرفان تطبيقي نمي تواند انسان را به حقيقت عرفان هاي گوناگون برساند
به گزارش گروه دين و انديشه "مهر" اين موضوع بطور خاص توضيح عرفان نيست و اينكه چرا عرفان به وجود آمده است. بحث ما اين است كه در جهان جديد، چرا عرفان اهميت پيدا كرده و در چه زوايايي رشد كرده است؟ چرا براي بشر جديد عرفان اهميت پيدا كرده است؟ قبل از اينكه وارد بحث شويم، ابتدا بايد جهان جديد را بايد تعريف كنيم و اينكه جهان جديد چيست؟ ومنظور از جهان جديد و عرفان چيست كه مي گوئيم در جهان جديد، عرفان موضوع مهمي شده است؟ و به يكي از دغدغههاي فكري بشر جديد تبديل شده است؟ خلاصه اينكه جهان جديد چيست؟ بشر جديد چيست؟ و در جهان جديد عرفان چيست؟
اگر بخواهيم به صورت خيلي مختصر و مفيد تعريف كنيم ، به نظر من مهمترين تعريفي كه از جهان جديد و بشر جديد ارائه شده ، تعريف فرانسيس بيكن است. بيكن در توصيف جهان جديد و بشر جديد به اين نكته اشاره كرده است كه بشر جديد، بشري است كه ملكوت آن زمين و ابزار رسيدن به اين ملكوت، علم جديد است. واژه جديد، يك مقدار گمراه كننده است و تا حدي بار ارزشي خاصي را به دوش مي كشد.
منظور از جديد، بطور حتم اين نيست كه چيز خوبي است ، جديد در اينجا تنها يعني چيزي است كه پيش از اين نبوده و سابقه نداشته است و در كل چيز بيسابقه اي در فرهنگ بشري پيدا شده است.
اما اين چيز جديد، همان تغيير و تحولي است كه در بشر و در جهان بيني او ايجاد شده است. بشر قديم ملكوت بهشت خود را در آسمانها مي ديد، ولي به توصيف فرانسيس بيكن، بشر جديد ملكوت خود را در همين زمين ميبيند.
ملكوت بشر جديد زمين است، يعني همين كره خاكي است ، ديگر در آسمانها به دنبال بهشت نمي گردد و ابزار رسيدن به اين بهشت و ملكوت، علم و تكنولوژي است. چون علم و تكنولوژي، بشر را ارباب طبيعت مي كند و مي تواند نيروهاي نهفته در طبيعت را به استثمار خود درآورد و از اين بهشت استفاده كند. بشر جديد، بشري است كه براساس همين بهشت تعريف مي شود، يعني بشري است كه بهشت وي در همين دنيا تعريف شده است. عقل آن معطوف به همين دنيا مي شود .
بشر امروزي دنبال اين است كه بر جهان و طبيعت سلطه پيدا كند. در طول تاريخ حيات بشر برروي كره زمين، اين مسئله بي سابقه اي است و در هيچ سنتي چنين اتفاقي نيافتاده است. تنها در بشر جديدِ غرب است كه چنين اتفاقي رخ داده است و در دوره جديد، بهشت و آمال خود را در كره خاكي دنبال مي كند.
بنابراين به تعبير برخي از فلاسفه، در عصر جديد خدا غايب مي شود و اين عصر، عصر ريا به خدايان است. به تعبير نيچه، خدا از زندگي بشر شخصي و اجتماعي بشر غايب مي شود. نيچه جمله اي دارد كه هايدگر هم آنرا تفسير كرده است ، نيچه در كتاب «چنين گفت زرتشت» مي گويد : « من رفتم به يك كليسا و ديدم كه مسيحيان خدا را درون تابوتي گذاشتند و اورا دفن كردند». آن جمله معروف «خدا مرده است» را كه نيچه گفته، هايدگر تفسير مي كند و مي گويد، منظور نيچه اين نيست كه وجود خدا كه در خارج است مرده است؛ چون خدا فاني نيست و اگر هست، پس وجود دارد؛ آن خدا از بين رفتني نيست و موجودي ابدي است.
به گزارش "مهر"، منظور نيچه اين است كه خدا در زندگي بشر جديد مرده است؛ اما چرا مرده است؟ چون بهشت اين بشر، همين كره خاكي است. همه آرزوهاي خود را در اين صحنه مي بيند و ابزار رسيدن به اين بهشت را هم در اختيار دارد. ابزار رسيدن به اين بهشت، علم و تكنولوژي است؛ از اين رو، خدا در زندگي بشر غايب مي شود كه نتيجه آن هم سكولاريسم است .
اين مطالب بطور تقريب توصيف و تعريف اجمالي از بشر جديد و جهان جديد بود. جهان جديد، عصر ريا به خدايان و عصر خاكي و زميني شدن بشر است. بشر ديگر خاكي شده است ، يعني آمال آسماني را دنبال نمي كند. به تعبير ديگري كه «رنه گنون» دارد، بشر جديد مادي گرا است. البته مادي گرايي كه رنه گنون مي گويد، ماتراليسم، سوسياليسم و اينگونه اصطلاحاتي كه در شوروي و كشورهاي كمونيسمي به وجود آمد، نيست. منظور رنه گنون اين است كه بشر جديد ممكن است به خدا اعتقاد داشته باشد - چنانكه خيلي از بشرهاي جديد به خدا اعتقاد دارند - اما اين اعتقاد ترتيب اثري در عمل و رفتارشان نمي دهد و اعتقاد به خدا تأثيري در زندگي بشر جديد ندارد.
بنابراين بشر جديد ماديگرا است و ماديگراي عملي است، نه مادي گراي اعتقادي . از لحاظ اعتقادي، ممكن است حتي نسبت به انسانهاي قديم هم اعتقاد آن راسخ تر شده باشد، اما در عمل، خدا در كارهاي وي غايب است و كاري انجام نميدهد. از اين رو اين عصر، عصر ريا به خدايان مي شود.
اما در چنين عصري، ناگهان عرفان رونق پيدا مي كند كه اين يك پارادوكس است. در دوره قديم، بشر آسماني بود، چشمان وي به بالا و نزول بركات آسماني، به وحي، به ملائكه و... بود، ولي در عصر جديد، همه اينها را به فراموشي سپرده است. در چنين عصري، چطور ممكن است عرفان رونق پيدا كند و بحثهاي بسيار جدي در مورد عرفان، تجربه عرفاني و شهود عرفاني فراگير شود. اين نوعي پارادوكس و متناقض نمايي است كه از يك سو بشر خاكي شده باشد و از سوي ديگر دنبال چيزي مي رود كه ماهيت آسماني و آنسويي دارد و مي خواهد انسان را از كره خاكي بالاتر ببرد؛ به آن طرف صحنه عالم ببرد، با عالم غيب ارتباط بدهد و حضور خدا را در انسان تقويت كند.
به گزارش "مهر"، اين نوعي معضل است و تمام بحث ما هم حول همين معضل است كه چگونه مي شود اين معضل را حل كرد؟ اگر عرفان متعلق به عالم قديم است، چرا بشر جديد اينقدر اصرار ميورزد كه به دنبال عرفان برود و چرا امروزه يكي از بحثهايي كه بويژه در كشورهاي اروپايي بسيار رونق پيدا كرده و طرفداران جدي هم دارد، بحثهاي عرفاني است؛ از عرفان اسلامي گرفته تا عرفان سرخپوستي و عرفانهاي شرقي.
اما توضيحي در مورد خود واژه "عرفان" هم ضروري به نظر ميرسد. آن چيزي كه مورد بحث ماست و مي خواهيم بفهميم چرا در جهان جديد تا اين حد اهميت پيدا كرده، در واقع عرفان به معنايي كه در عرفان اسلامي رايج است و ما ميشناسيم، نيست؛ بلكه بسيار وسيع تراست. واژه عرفان را عرفاي اسلامي براي عرفان به كار بردند. در عرفانهاي ديگر چنين نامي وجود ندارد.
عرفان از ماده عرفه، به معناي شناختن است و البته يك نوع شناختن خاص است.
عرفان براي اين وضع شده است تا انسان به شناخت و معرفت خاصي دست پيدا كند؛ يعني بشر در زندگي روزمره نمي تواند به پاره اي از معرفتها دست پيدا كند؛ عرفان آمده است كه راه خاصي را به بشر نشان بدهد تا با دنبال كردن اين راه خاص، به معرفت ويژه اي دست پيدا كند. اين معرفت را نه علم مي تواند به انسان بدهد، نه فلسفه و نه حتي عقل بشر. اين معرفت تنها از طريق سير و سلوك، تهذيب نفس و در نهايت عرفان به دست مي آيد.
عرفان يك هدف است ، يعني هدف عارف، رسيدن به شناخت است ، رسيدن به گونه اي شناخت و معرفت كه از راههاي ديگر به دست نمي آيد. عرفاي ما در سنت اسلامي بر اين عقيده هستند كه يك نوع معرفت و يك نوع شناخت مهمي وجود دارد كه زمينه هاي ديگر نمي تواند آن شناخت و معرفت را به بشر بدهد ، نه رياضيات، نه شيمي و...، براي دستيابي به اين معرفت و شناخت بشر بايد راه ديگري را طي كند، اين راه، راهي غير عادي است. مثل علوم نيست كه شما بنشينيد و آنها را پله پله مطالعه كنيد و مسائل مربوط به آنرا حل كنيد و بعد به نتيجه برسيد. يك راه ويژه اي است كه با تمام راههاي ديگر متفاوت است. به تعبير حافظ " گوهر معرفت آموز كه با خود ببري / كه نصيب دگران است مثال زرو سيم " .
اين گوهر به تعبير حافظ، معرفت است. به تعبير حافظ گوهر معرفت ، يعني آن هستي اصلي معرفت . چيزهاي ديگر معرفت نيستند، آنها حاشيه هستند؛ آنها صدف هستند و گوهر معرفت چيز ديگري است. انسان بايد تلاش كند كه اين گوهر را با خود ببرد ، در غير اين صورت چيزهاي ديگر مثل فيزيك و شيمي و...، علوم دنيوي هستند كه براي ديگران به ارث ميمانند. يا به تعبير ديگري از مولوي " علت عاشق زعلت ها جداست / عشق استرلاب اسرار خداست " .
اين عشق، همان عشق عرفاني است. در قديم، استرلاب وسيله اي بود كه روميان مشهور به وسيله آن، اسرار نجومي را كشف مي كردند. در واقع چيزي شبيه كامپيوترهاي امروزي، ولي بسيار ساده تر. مولوي مي گويد اگر مي خواهيد به اسرار الهي دست پيدا كنيد، بايد عشق عرفاني داشته باشيد. هدف عرفان، رسيدن به اسرار است ، رسيدن به معرفت است و عشق، نوعي استرلاب است ، يك نوع وسيله غير عادي است كه در اختيار شما قرار ميگيرد. عرفان يك ابزار غير عادي براي رسيدن به معرفت است كه اسرار الهي را به شما مي دهد.
از اين قبيل حكايتها، بسيار است ، مبني بر اينكه يك نوع معرفت وجود دارد كه از راههاي عادي به دست نمي آيد و فقط عرفان است كه اين معرفت را به انسان مي دهد. در واقع معرفت حقيقي، گوهر معرفت و استرلاب اسرار، عرفان است. از اين رو اين شاخه را عرفان ناميدند. امروزه واژه اي كه در جهان غرب براي عرفان وجود دارد، مستيزيسن است كه بطور معمول مترجمان ما آنرا به عرفان ترجمه ميكنند. اما اين چندان درست نيست و واژه اي وجود ندارد كه تا حدي آن معناي وسيع را برساند.
فقط واژه عرفان است كه آن هم مخصوص عرفان اسلامي است.
هدف ، راه و مبداء عرفان اسلامي با ديگر عرفانها تفاوت دارد ، هدف عرفان اسلامي، رسيدن به معرفت ناب است. اما هدف عرفانهاي ديگر اين نيست. به عنوان مثال در عرفانهاي هندي، چيني و مواردي مثل يوگا و... كه نياز به تمركز دارند، خلاء يك نوع هدف است. كسي كه مرتاض است، تمركز زيادي مي كند و در نهايت به حالتي مي رسد كه به تعبير خود آنها از همه چيز خالي و تهي مي شود ، به هيچ چيز معرفت ندارد و به هيچ چيز توجه ندارد. مي گويند هدف از اين نوع عرفانها، رسيدن به خلاء محض است. پس اگر چنين چيزي ممكن هم باشد، هدف آن با عرفان اسلامي متفاوت است.
به گزارش "مهر"، هدف عرفان اسلامي رسيدن به معرفت است. از اين رو عرفان نام گرفته است. اما غربي ها همه اينها را مستيزيشن ميگويند. زن بوديسم، كه البته براي خود راه خاصي دارد، عرفان هندي، عرفان سرخپوستي و خلاصه همه اينها را با نام و اسم عرفان به كار مي بريم، ولي خود غربي ها، عنوان مستيزيسن را به كار مي برند. واژه مستيزيسن از ميستري گرفته شده و به معناي راز و سرّ است. يعني يك نوع رازگونگي در اينها وجود دارد و مستيزيسن مجموع آن چيزهايي است كه درون آنها يك نوع رازگونگي هست. اما رازگونگي به چه معنايي است؟ در زندگي روزمره و در بين مردم عادي، تهذيب، سير و سلوك و اين قبيل كارها، جايگاهي ندارد و مردم هم چندان توجهي به اين مسائل ندارند و حتي از بحثهايي هم كه در بين عرفا مطرح است اطلاعي ندارند.
حال با اين شرايط و وضعيت، يك نفر بگويد كه همه اين چيزهايي كه شما تا حالا ياد گرفتهايد، بيفايده بوده است. هر دانشي را كه شما تا حالا ياد گرفته ايد بايد كنار گذاشت و رفت به دنبال چيزي كه حالت رازگونگي داشته باشد. غربي ها به تمام اينها مستيزيسن مي گويند ، از اين جهت كه يك قدم بالاتر از آن چيزي است كه مردم عادي مي فهمند و از زندگي روزمره و عادي آنها بالاتر است و يا به تعبيري ديگر، از خاكي شدن فراتر رفتن است. البته خاكي شدن نه به معناي اخلاقي آن، بلكه به همان معنايي كه فرانسيس بيكن گفته است ، يعني انسان غرق اين دنيا شود و تمام آمال و آرزوهاي خود را در اين دنيا ببيند. اينكه كسي پيدا شود و بگويد نجات و سعادت انسان در اين است كه از اين كره خاكي رها شود، اين يك حالت راز پيدا مي كند و رازگونه مي شود. تمام عرفانها، اعم از عرفانهاي شرقي و غربي، اين ادعا را دارند كه انسان وقتي به رستگاري و نجات ميرسد كه از زندگي روزمره خارج شود، از خورد و خوراك و خواب و بحثهاي روزمره خارج شود و به يك عالم ديگري پا بگذارد؛ آنوقت است كه به انسانيت اصيل خود نزديك مي شود. همه عرفانها اين ادعا را دارند.
اما عرفانها ، در اينكه انسان ، تا كجا بايد از اين جهان خارج شد و از خاكي بودن آن فاصله گرفت و چگونه بايد فاصله گرفت، با هم تفاوت دارند. عرفانهايي كه در اديان ابراهيمي رشد كردند مثل عرفان اسلامي، راه رسيدن به اين نجات را تقرب به خدا مي دانند. يعني تقرب به اين معنا است كه انسان فراتر از اين دنيا برود و با موجودي كه اصل و اساس و ريشه عالم است، ارتباط برقرار كند.
عرفانهايي كه طبيعت گرا هستند، مثل بعضي از عرفانهاي آسياي شرقي - مانند عرفاني كه در تائوئيزم به چشم مي خورد – ميگويند كه شما بنشينيد و تمركز كنيد و با تائو جريان كلي عالم يكي شويد. اينها تا حدي از زندگي روزمره خارج مي شوند و به نوعي رازگونگي نيز دست پيدا ميكنند؛ اما به اين معنا كه انسان را به سمت موجودي فراتر از عالم سوق بدهند، نيستند. هدف تمام عرفانها آزاد كردن انسان از اين كره خاكي است و در واقع ميخواهند دلبستگي انسان را بكاهند.
اما اينكه عرفانها اين اهداف را چگونه دنبال مي كنند و يا كاستن دلبستگي را چگونه تعبير ميكنند، باهم تفاوت دارند. به عنوان مثال در يوگا، هدف رسيدن به خلاء است؛ به تهي بودن از معرفت است. آنها بر اين عقيده اند كه انسان وقتي رستگار مي شود كه از هر نوع معرفتي تهي شود؛ حتي به خود نيز توجهي نداشته باشد.
اما در عرفان اسلامي مي گويند به هيچ وجه چنين چيزي امكان پذير نيست كه انسان از معرفت تهي شود و اصلاً چرا بايد از معرفت تهي شود؟ انسانيت انسان به معرفت است. انسان وقتي انسان است كه به گوهر معرفت - به تعبير حافظ - دست پيدا كنند؛ آن وقت است كه انسان واقعي مي شود. معرفت و عرفان است كه در انسان تأثير مي گذارد و انسان را بالا مي برد. در غير اين صورت، فراگيري و ياد گرفتن علوم رسمي و علومي كه متداول هستند، در انسانيت انسان تأثيرگذار نيستند. تنها اطلاعاتي هستند كه به انسان داده مي شوند. همين اطلاعات را شما مي توانيد روي يك كاغذ بنويسيد و يا روي يك كامپيوتر پياده كنيد.
امروزه بحث هوش مصنوعي كه مطرح شده است، همين است. مهمترين مسئله اي كه در مورد هوش مصنوعي مطرح عنوان شده ، اين است كه تفاوت ذهن انسان با كامپيوتر در چيست؟ هم ذهن انسان مي تواند اين مسائل را حل كند، هم كامپيوتر. شما مي توانيد همين اطلاعات را به كامپيوتر نيز بدهيد . پس تفاوت انسان با كامپيوتر چيست؟ اگر از يك عارف چنين سؤالي پرسيده شود، مي گويد تفاوت انسان در آن معرفت حقيقي و آن گوهر معرفت است كه اين مورد را نمي توان و نميشود به كامپيوتر داد. خداوند انسان را فقط براي اين معرفت خلق كرده است. انسان را آفريده، چون مي دانست انسان خليفه الله است و فقط انسان است كه امكان وصول اين معرفت را مي تواند داشته باشد و به اين معرفت دست پيدا كند.
بنابراين با وجود اينكه همه عرفانها با هم تفاوت دارند اما غربيها همه را مستيزيشن مي گويند ، چون يك نوع رازگونگي در همه آنها هست. همين مستيزيشن را من هم به عرفان ترجمه مي كنم - همانطور كه در صحبتها چنين كاري كردم – چون ديگر چاره اي نيست. در اينجا يك مقدار كمبود اصطلاحات وجود دارد كه چه اصطلاحات و چه واژه اي را به كار ببريم كه همه اينها را در خود جاي دهد و در برگيرد؟ در حال حاضر براي واژه مستيزيسن، معني عرفان به كار رفته، ولي در همين واژه عرفان، يعني اسم خاص عرفان، يك واژه كاملاً اسلامي است. چون هدفش مشخص است، رسيدن به معرفت حقيقي. عرفانهاي ديگر چنين هدفي را دنبال نمي كنند. آنها طبيعت گرا هستند و درنهايت مي خواهند انسان را با عالم طبيعت همگام و همسان كنند، يعني انسان نبايد به طبيعت ضرربرساند، بايد با جريان طبيعت همگام باشد و به موجودات طبيعي هم ضرر نرسانند.
به گزارش "مهر"، يكي از تعاليم بودا همين بود كه حيوانات و موجوداتي مثل مورچه و... را نكشيد و به آنها آزار نرسانيد. بسياري از عرفاي ما هم به اين نكات توجه داشتند، ولي در عرفان بودايي، اين يك اصل است. نظير اين چيزها در عرفان هاي ديگر هم وجود دارد و حتي در عرفان اسلامي. به عنوان مثال يكي از واجبات حج اين است كه وقتي زائر محرم مي شود، نبايد موجوداتي را كه حتي از بدنش بالا ميروند بكشد ، چون كفاره دارد. فقط در صورتي مجاز به كشتن آنهاست كه احساس كند ممكن است آزار ببيند. پس در همه عرفانها چنين چيزهايي وجود دارند، ولي با هم تفاوت دارند. همه عرفانها مي خواهند انسان را، انساني كه خدا در او غايب شده است، از اين خاكي بودن - به تعبير فرانسيس بيكن - بالاتر ببرند. ما به همه اينها، صرف نظر از تفاوتهايي كه دارند، عرفان ميگوئيم.
براي اينكه بفهميم چرا عرفان در جهان جديد اهميت پيدا كرده است، راه حلهاي متفاوتي وجود دارد. اين راه حل ها، در واقع نگرش هاي متفاوت عرفان را هم توضيح مي دهند كه اصلاً ماهيت عرفان چيست؟ و چه كاري مي خواهد انجام دهد؟ يك راه حل كه مي توان آن را رابطه عرفان و معنويت ناميد، قائل به اين است كه عرفان، معنويت خاصي را در درون خود مي پروراند كه اين معنويت در جهان جديد از بين رفته است.
بشر قديم داراي معنويت بود، اما بشر جديد چون خاكي شد، بنابراين كره خاكي نيز تمام آرزوهايش را فرا گرفت و باعث شد آن معنويت اصلي را از دست بدهد. آن معنويتي كه به بشر آرامش و نوعي سكون ميداد، در بشر جديد از دست رفته است. چون بشر جديد بطور كامل دنيايي و مشغول به امور اين دنيا شده است، يك فقدان خاصي را در خويش احساس ميكند و ميبيند چيزي در خودش كم دارد. اما آن چيزي را كه كم دارد، كجا ميتواند پيدا كند؟ در عرفان. بنابراين عرفان يك معنويتي را به بشر اعطا ميكند كه اين معنويت در بشر جديد از دست رفته است. از اين رو عرفان براي بشر جديد اهميت زيادي دارد.
بشر قديم اعتقادات خاصي داشت، مثل همين اعتقاد كه بهشت خود را در آسمان ها مي ديد و تلاش مي كرد به آن بهشت برسد. البته اين تعابير كنايي و مجازي است. به تعبير عرفاي ما، بهشت همين جا هم وجود دارد؛ ولي آن بهشت اصلي نيست. به عبارت ديگر، در زندگي روزمره آن بهشت واقعي را نميبينيد؛ چون اگر بهشت بشر همين بود، به همين جا راضي ميشد. ولي ما مي بينيم كه بشر بطور دائم در حال تلاش و تكاپو است و معلوم ميشود كه چيزي وراي اين كره خاكي هم وجود دارد. يك عالم غيبي هست كه بشر به دنبال آن است و بهشت را آنجا جستجو ميكند.
بنابراين بشر تلاش مي كرد كه خودش را از راه هايي كه عرفان تجويز مي كرد، به آن معنويت و به آن بهشت برساند. اما وقتي بشر خاكي شد، خدا نيز غايب شد و آن بهشت هم تبديل شد به بهشت زميني. پس متوجه شد كه آن معنويت اصلي را نمي تواند كسب كند. از طرف ديگر ديد جايگزيني هم براي آن معرفت ندارد. چون آن معنويت به بشر آرامش و اطمينان ميداد. مثل جهاني مي شد كه به تعبير عرفا در گوشه اي وجود داشته باشد. فرض كنيد كه كل عالم در يك نقطهاي خلاصه شده باشد، عرفا چنين تصوري از انسان داشتند. آنها ميگفتند يك عالم كبير داريم و يك عالم صغير؛ عالم كبير همين عالمي است كه مي بينيم؛ كرات، كهكشانها، آسمانها، زمين و... و بخشي از اين عالم كه نمي بينيم، مثل عوامل غيبي و ...؛ عالم صغير نيز بشر است كه يك نسخه و كپي از اين عالم است.
به گزارش "مهر"، در جهان بيني قديم، نسبت بشر به عالم، نسبت عالم صغير به عالم كبير است. يعني بشر كپي عالم است. هرچيزي كه در عالم وجود دارد، در بشر نيز وجود دارد. عالم يك بُعد مادي دارد كه بشر هم آن را دارد؛ يك بُعد غيبي دارد كه بشر هم عالم غيبي دارد، روح و....؛ در نهايت هر چيزي كه اصولش در عالم وجود دارد، صورت كوچك شده و ظريف آ‹ن نيز در انسان است، در جهان بيني قديم اينگونه تصور ميشد.
حضرت امير (ع) مي فرمايند: «اتزعم انك جرم صغير» (البته بعضي ميگويند منصوب به مولا است و بعضي مي گويند از خود مولا است) «خيال مي كنيد شما همين جسم و بدن كوچك هستيد». «انتوالفيه عالم الاكبر» « در تو اين عالم بزرگ پيچيده شده است». يعني خدا تمام ظرايف اين عالم را در وجود تو قرار داده است. بنابراين وقتي بشر به سراغ عرفان ميرفت، اين تشابه را كشف مي كرد و مي ديد هر چيزي را كه دنبال آن هست، خود آنرا دارد و در وجود خود نهفته است.
از مرحوم علامه طباطبايي در اواخر عمرشان پرسيدند : پس از يك عمر زندگي، چه حالي داريد؟ ايشان گفتند من تابه حال در بيرون از خودم، به دنبال چيزهايي مي گشتم؛ ولي حالا ميبينم آن چيزهايي كه من سالها در بيرون به دنبالشان مي گشتم، در درون خودم وجود دارد. يعني در درون خودش تمام حقايق وجود داشته؛ ولي انسان بايد به مرتبه اي برسد كه ببيند خداوند كل عالم را در درون او قرار داده و حك كرده است.
بطور حتم لازم نيست كه انسان تمام عمر خود را به دنبال آن بگردد، بلكه بايد خودش را پرورش دهد و آن استعدادها و قوايي را كه خداوند در درون وي قرار داده، اين انرژي بي پايان را آزاد كند و به مقامي برسد كه آنها فعليت پيدا كنند. معنويت اين بود و انسان غربي تلاش مي كرد آن چيزهايي را كه درونش وجود دارد، آن استعداد هاي بالقوه را از راه عرفان و سير و سلوك بالفعل كند.
ابن ربيع در فصوص الحكم مي گويد : عارف با همت خود چيزي را خلق مي كند كه ديگران نمي توانند آن را بيافرينند. يعني فرض كنيد كه يك عارف اينجا نشسته باشد و اراده كند يك موجود را خلق كند، آنرا خلق مي كند؛ اما افراد عادي نمي توانند اين كار را انجام بدهند. چون او به مقام خليفة اللهي رسيده است.
قرآن مي فرمايد: «اذا اراد شيا لقول لهم كن فيكون» همين كه خدا اراده مي كند آن وجود پيدا مي كند. وقتي خدا وجود چيزي را اراده كند، همين كه اراده كرد، ديگر نيازي به چيزي ندارد و آن چيز وجود پيدا مي كند. بشر هم كه به آن مقام خليفة اللهي مي رسد، وقتي اراده كند كه چيزي به وجود بيايد ، همان جا آن چيز به وجود ميآيد. بنابراين آن استعداد خليفة اللهي و آن استعدادي كه مي تواند وقتي چيزي را بدون هيچ واسطه اي به دست بياورد، اين را بشر دارد، ولي به فعليت نرسيده است . وقتي به فعليت رسيد، به معنويت حقيقي نيز رسيده و به عالم معنا متصل ميشود. معنويت در عالم معنا وجود دارد و در چارچوب اين كره خاكي منحصر نشده است. اين معنويت براي بشر قديم بود. اما بشر جديد وقتي آمد، خاكي شد و تمام اهداف و آرزوهاي خود را در اين ملكوت دنبال كرد و علم هم تنها ابزار آن شد؛ بنابراين هيچگاه به آن معنويت دست پيدا نمي كند. چون روزبه روز در حال دور شدن از آن استعدادهايي است كه در وجود وي نهفته است. از اين رو احساس مي كند يك چيزي را در درون خود از دست داده و وقتي جستجو ميكند تا بفهمد آن چيز را در كجا مي تواند پيدا كند، مي بيند آن چيز در عرفان است و عرفان آن معنويتي را كه بشر از دست داده و فقدان آنرا احساس مي كند، در خود دارد.
به گزارش "مهر"، رونق گرفتن عرفان در جهان جديد، يك نوع گرايش است. البته طبيعي است كه اين نوع گرايش، تعارضي هم با جهان جديد داشته باشد؛ يعني كسي نمي تواند هم بشر جديد باشد وهم مقيد به عرفان. به عبارت ديگر همين فقدان معنويت، مي تواند عامل محرك بشر براي ميل و كشش به سوي عرفان باشد. اما در ادامه بشر نمي تواند هم عارف به اين معنا باشد و هم بشر جديد. چون اين يك نوع تعارض است و آن معنويت هرچه باشد، با اين جهان جديد سازگاري ندارد.
بشر جديد نمي تواند هم خاكي شود و تمام اهداف و آرزوهاي خود را در اينجا دنبال كند و هم برود دنبال معنويتهاي قديمي؛ دنبال اين باشد كه چه استعدادهايي در درون خودش دارد. چون آن استعدادها وقتي شكوفا مي شوند كه بشر را به بهشت حقيقي مي رسانند. بشر جديد پذيرفته كه بهشت حقيقي وي همين كره خاكي است. عرفان جديد نمي تواند آن معنويتي را كه عرفان قديم به بشر مي داد ، به وي بدهد.
رنه گنون مي گويد : جهان جديد باعث شد كه عرفان هاي تقلبي در اين جهان رشد پيدا كنند. يعني بشر جديد عرفان هاي تقلبي را به وجود آورد. يعني عرفان تقلبي آن معنويتي را كه عرفان هاي قديمي به بشر مي دادند، نمي دهد. بنابراين معنويت وقتي حاصل مي شود كه انسان به عرفان واقعي برسد. از اين رو بشر نمي تواند هم بشر جديد باشد و هم عارف. پس ميرود سراغ عرفان هاي تقلبي، عرفان هايي كه آن خاصيت معنويت دهي قبلي را از دست داده اند.
يك نوع گرايش ديگر هم كه در پست مدرنيسم نسبت به عرفان پيدا شده، شالوده شكني است. شالوده شكني يكي از جريان هاي فكري پست مدرنيسم است. بنيان گذار شالوده شكني، ژاك دريدا بود كه سال گذشته درگذشت. منظور همان دكانستراكشن است كه مكتب و گرايش وي را شالوده شكن گرايي يعني اصالت شالوده شكني ميگويند. decanseraction همان شالوده شكني است كه عربها به آن التفكيكيه مي گويند.
به گزارش "مهر"، دريدا بنيانگذار شالوده شكني، متفكر فرانسوي الجزايري الاصل است. در روشنفكران عرب، شالوده شكني طرفداران زيادي دارد، ولي در كشور ما هنوز به آن صورت طرفداري پيدا نكرده است. چند سال پيش در كنفرانسي خارجي مي خواستند به يكي از فلاسفه معاصر جايزه بدهند، نامزد اين جايزه، دريدا بود. ولي خيلي ها مخالفت كردند و گفتند او اصلاً فيلسوف نيست، چون شخصي افراطي است و مخالفان جدي هم دارد. (البته در بعضي بحث هاي عرفاني، شالوده شكني مبحث جا افتاده اي است.) بحث اصلي دريدا از اينجا شروع مي شود كه مي گويد در تاريخ بشر هميشه دوگانگي ها و دوقطبي هايي وجود داشته است؛ مثل دوگانگي جوهر و عرض يا علت و معلول، زن و مرد، آسمان و زمين، مكتوب و شفاهي و ... كه اينها اساس تفكر بشر هستند. در فلسفه هاي مختلف، اين دوگانگي ها شالوده تفكر را تشكيل مي دهند و هرفلسفه اي يكي از اين دوگانگي ها را پذيرفته است. بنابراين دوگانگي ها وجود دارد. اما دريدا مي گويد بشر بايد به مقامي برسد كه از اين دوگانگي ها آزاد شود. چرا فلسفه در عصر جديد نتوانسته پيشرفت كند؟ چون اسير اين دوگانگي ها بوده و همه چيز را در قالب علت و معلول، ماده و غير ماده، جوهر و عرض و امثال اينها مي بيند. فلسفه وقتي به مقام حقيقي و واقعي خود مي رسد كه شالوده شكني كند؛ يعني شالوده تفكر بشر را كه اين دوگانگي هاست، متزلزل كند.
اما ارتباط دكانستراكشن با عرفان چيست؟ دريدا مي گويد : اولين بانيان شالوده شكني عرفا بودند. عرفا با فلاسفه خيلي مخالف بودند. فلاسفه بحث هايشان راجع به دوگانگي ها بود، ولي عرفا كاري مي كردند كه از اين دوگانگي ها خارج شوند. آنها مي خواستند از اين دوگانگي ها فراتر روند و ديگر همه چيز را در قالب علت و معلول و زن ومرد و... نمي ديدند.
دسته اي از عرفا مي گفتند كه هرچه هست، خداست و بحث وحدت وجود را مطرح مي كردند و...؛ بنابراين عرفا طرز تفكرشان شالوده شكنانه بوده است. عرفا از اين دوگانگي هاي رسمي خارج مي شدند و از فلسفهها نيز فراتر مي رفتند؛ بنابراين هميشه با فلاسفه اختلاف داشتند؛ چون فلسفه ها را رد مي كردند. مولانا اشعار زيادي دارد كه در آنها عقل را تحقير مي كند كه اين عقل، همان عقل فلسفي است. عقلي كه عرفا تحقير مي كنند، همان عقل فلسفي است.
غزالي مي گويد اگر مي خواهيد بفهميد كه پيامبر كه بود و چه كرد، بايد عارف شويد و جمله اي را نقل ميكند كه در ميان عرب مشهور بود كه محمد (ص) به معبود خود عشق مي ورزد و او را مي پرستد. غزالي مي گويد اگر مي خواهيد بفهميد چگونه مي شود يك انسان هم معبود خود را بپرستد و هم به او عشق بورزد، هر چقدر هم كه فلسفه خوانده باشيد، نميتوان با فلسفه اين را فهميد. در ادامه مي گويد بايد به دنبال تصوف و عرفان بروي؛ با عرفان است كه حقيقت عبوديت و حقيقت نبوت درك ميشود. فلسفه نهايتا به شما مي گويد كه بله بشر نياز دارد كه پيامبري باشد و اين نهايت كاري است كه فلسفه مي تواند انجام دهد. اما از اينجا به بعد يك قوه بشري خاص مي خواهد، تصوف مي خواهد، عرفان مي خواهد، سير و سلوك مي خواهد. وقتي سير و سلوك انجام داد، به تدريج متوجه ميشود كه به عنوان مثال گوش وي صداهايي را مي شنود كه تابه حال نمي شنيد. بعد از يك مدت چيزهايي را درخواب مي بيند كه در حالت بيداري تحقق مييابد. بعد از مدتي متوجه ميشود كه چيزهايي را مي بيند كه به تعبير عرفا ديگر شكارهاي اصلي بشر همين است و نزديك رسيدن به معرفت است.
پس اگر مي خواهيد بفهميد كه پيامبر(ص) كه بود و چه كرد و يا حقيقت پيامبري وي چه بود، راه آن تصوف و عرفان است. عقل فلسفي قدرت رساندن انسان به آنجا را ندارد. عقل فلسفي در نهايت مثل پر جبرئيل است كه انسان را همراه خود تا يك نقطه خاصي از معراج ميبرد؛ بعد مي گويد من از اينجا به بعد مي سوزم و نمي توانم بيايم.
اما عرفان اين هنر را دارد كه انسان را بالاتر ببرد. غزالي از چارچوب دوگانگي هاي فلسفي خارج مي شود و به تعبيري شالوده شكني مي كند. البته دريدا با غزالي آشنا نيست و مثالي كه مي زند در مورد دكارت است. دكارت نيز درباره اين موارد بحث كرد. چون افكار دكارت در پاره اي از موارد به ابن ربيع و عرفاي انساني شباهت دارد. البته تفاوت هاي بسيار زيادي هم دارد.
به گزارش "مهر" ، امروزه يكي از مشكلاتي كه در عرفان تطبيقي وجود دارد، اين است كه به جاي رفتن به دنبال تفاوتها، به دنبال شباهت ها مي روند. عرفا از قِبَل اين تفاوت ها عارف شدند نه از قِبَل شباهت ها. ممكن است شما يك جمله اي را پيدا كنيد كه آن را شانكارا (عارف هندي) هم گفته باشد، دكارت هم گفته باشد و ابن ربيع هم گفته باشد كه البته چنين مواردي هم هست. در همين حد كه شما يك مشتركاتي را بين بزرگان عالم پيدا ميكنيد، اين خيلي خوب است. اما از اين مهمتر اين است كه شما برويد دنبال تفاوت ها. يعني ببينيد كه چرا يكي ابن ربيع شد، يكي دكارت و ديگري شانكارا.
بطور عمده دانش هاي جديد نمي تواند به بشر اين تفاوت ها را بدهد. بشر جديد شيفته شباهتها و اشتراكات است؛ به دنبال اين است كه ببيند چه مشابهت هايي در فرهنگ هاي مختلف وجود دارد و بيايد همين ها را تأكيد و تأييد كند. تمام اين موارد تا حدودي خوب است، ولي آن چيزي كه انسان را به گوهر عرفان مي رساند، همان تفاوت ها است و در اينگونه موارد است كه از ديگران فاصله مي گيرد.
بنابراين بحثهاي عرفان تطبيقي كه امروزه مطرح است، بيشتر به دنبال اين هستند كه شباهت هاي عرفان هاي گوناگون را كشف كنند. اين بحث محدودي است و عرفان تطبيقي نمي تواند انسان را به حقيقت عرفان هاي گوناگون برساند و در نهايت شما يكسري مشتركات را پيدا مي كنيد. البته در فلسفه هم همين كاررا مي كنيد. به عنوان مثال غزالي با هيوم اشتراك نظرهايي دارند؛ هيوم اصل عليت را قبول نداشت، غزالي هم قبول نداشت، اما غزالي فلسفه را شالوده شكني كرد تا به عرفان برسد؛ ولي هيوم اصل عليت را رد كرد تا فلسفه را ويران كند، عرفان و معجزه وي را هم قبول نداشت. بنابراين او به شكاكيت دامن مي زند و به شكاكيت مي رسد، ولي غزالي به عرفان. يعني هيوم شالوده شكني نمي كند، اما غزالي شالوده شكني مي كند و بنياد دوگانگي هاي فلسفي را بهم مي ريزد تا به يك نوع معرفت بالاتري برسد.
دريدا مي گويد اگر مي خواهيد به شالوده شكني دست پيدا كنيد، بايد به مكتوبات عرفاني رجوع كنيد. عرفان چرا براي بشر جديد اهميت دارد؟ چون راه جديدي را باز مي كند، يك سيستم فكري جديدي را نشان مي دهد كه با اين سيستم فكري جديد، مي توان تمام آن دوگانگي ها را كنار گذاشت و يك طرز تفكر ديگري پيدا كرد و از چارچوب فلسفه هاي رسمي آزاد شد. حالا اينكه چقدر شالوده شكني مي تواند در اين راه موفق شود، آن يك بحث ديگري است.
اما عرفان درون وي يك نوع شالوده شكني است و عقل فلسفي را شالوده شكني مي كند. عرفان نظري، نقد عقل فلسفي است و عقل فلسفي را نقد مي كند. عرفان از يك نظر شالوده شكني است؛ ولي شالوده شكني نمي تواند تمام چارچوب و ماهيت عرفان اسلامي را نشان دهد.
به گزارش "مهر"، اگر شالوده شكني در مورد عرفان هاي ديگر صدق كند، در مورد عرفان اسلامي چنين نيست. عرفايي كه بعد از ابن ربيع آمدند، تلاش كردند كه بين فلسفه و عرفان توفيق ايجاد كنند و بگويند كه اين دو تعارضي با هم ندارند. امروزه وقتي در محضر درسهاي عرفان نظري مي نشينيد ، درواقع فلسفه ياد ميگيريد. يعني اگر شما برويد در كلاسي كه به عنوان مثال كتاب اسفار را كه مهمترين كتاب فلسفي است، تدريس مي كنند و بعد از آن وارد كلاسي شويد كه شرح فصوص را تدريس مي كنند، متوجه ميشويد كه هيچ تفاوتي بين اين دو كلاس وجود ندارد و در ظاهر هر دو فلسفه مي گويند. چون فلسفه و عرفان به تدريج به اين سمت رفتند كه در يكديگر حذف شوند. اين تلاشي بود كه عرفاي بعد از ابن ربيع انجام دادند. بنابراين شالوده شكني تا حدي مي تواند راه حلي براي عرفان باشد، ولي در مورد عرفان اسلامي بطور كامل صدق نمي كند.
۱۳ شهریور ۱۳۸۴
نظر شما