فرهنگ بورژوایی؛ انزوا، انسان تودهای
«خود محوری» فزاینده، یکی از دستاوردهای خطرناکی بود که به دست جنبش روشنگری، خلق و پرورده شد. این معضل به سست شدن ِ شیرازههای جوامع انسانی در غرب انجامید. رنه دکارت در حکم مشهورش گفت: «من میاندیشم، پس هستم»، این حکم در واقع به معنای نابودی «حوزه عمومی» است. حوزه عمومی فضایی است که در آن «من» به «ما» تبدیل میشود یعنی جامعه شکل میگیرد، ولی درحکم دکارت که به مثابه مانیفست روشنگری است، شرط وجود ِ «من» خود ِ «من» تلقی میشود از این رو «دیگران» زواییدند و نیازی به آنها نیست. همین شاخصه عاملی در ساخت گستردهترین تصویر از غرب شد، تصویر انزوا و تنهایی.
هانا آرنت در مطالعات هستیشناسانهاش انواع تنهایی را از هم تمیز میدهد: اول تنهایی مثبت و به معنای با خود بودن که تفکر به طور کلی در این نوع تنهایی صورت میگیرد؛ دوم تنهایی به معنای منزوی بودن و با دیگران نبودن که نتیجه اش نابودی حوزه سیاسی و عمومی زندگی در دولت خود کامه و اقتدارگراست؛ و سوم تنهایی به معنای با خود نبودن و با دیگران هم نبودن، تنهایی نوع سوم ویژگی تودههای عظیم قرن بیستم است؛ و توتالیتریسم نیز پاسخی برای رهایی انسانها از این وضع به شمار میآید.
«در خود فرورفتگی» از عمده خصوصیات سرمایه داری است. ماکس وبر در تفاسیر خود از رابطه مذهب و اقتصاد و جامعه، به این نتیجه رسید که پروتستانیزم روح سرمایهداری است. سپس نشان داد که پروتستانیزم باعث کم رنگ شدن فعالیتهای جمعی مؤمنان مسیحی مثل کلیسا رفتن شد و عاملی شد در این جهت که دین بدل به یک رابطه انفرادی و دونفره بین انسان و خداوند شود. به مرور زمان این خصوصیت از صومعهها بیرون آمد و به زندگی روزمره انسانهای غربی راه پیدا کرد، از آن پس مؤمن مسیحی فقط در برابر باریتعالی مسئول کارهایش بود نه در برابر کشیش، کلیسا و یا جماعت مسیحی.
از طرف دیگر، شهر نشینی و صنعتی شدن، شیوههای سنتی زندگی را ویران کرد، و همراه آنها، مفاهیم و ارزشهای اخلاقی در باب شایست و ناشایست نیز فرو پاشید. در این شرایط جدید هیچ مجموعه روشن و نوینی از ارزشها و هنجارها ایجاد نشد. امیل دورکیم این وضعیت را «بیهنجاری» نامید. مراد از آن شرایط اجتماعیای بود که هیچ قاعده عام و روشنی در باب چگونگی زندگی میان مردم وجود نداشت. افراد میکوشیدند تا شیوه زندگی خاص خود را ابداع کنند و در این راه بسیاریشان فرو میپاشیدند.
اریش فروم معتقد است که آنچه در جامعه غربی روی داده است، ناپدید شدن گسترده ارزشهای مشترک و پیوندهای شخصی و اجتماعی راستین با دیگران است. انسان تودهای کنونی، هر چند که جزء جمعیتی است، اما جدا مانده و تنهاست؛ جز شعارها و ایدئولوژیهایی که از رسانه گروهی دریافت میکند هیچ اعتقاد دیگری ندارد تا با دیگران سهیمش کند.
غرب ِ امروز با نوعی اتمیزه شدن در جامعه روبهروست از این رو جامعه بیشتر شبیه اجتماعی از تکه سنگهایی است که کنار هم چیده شدهاند. یا همانطور که فروم میگوید جامعه بدل به «غبار بیسازمانی از افراد» میشود. جالب آنکه بر خلاف شعارهای عصر روشنگری مبنی بر سعادتمند شدن انسان به وسیله علم و تکنیک، امروز در غرب، در عوض ِ سعادت فزاینده با افزایش روان نژندی مواجه هستیم. منظور از روان نژندی افسردگی روانی خفیفتر از انواعی است که در جنون یافت میشود، اما به هر حال ذهن و تن را دچار وضعیت نامطلوبی میکند. اروپاییان دیگر نمیتوانند تصور کنند مردمان بدوی همانقدر سعادتمند هستند که آنها روزی باور داشتند، اما با وجود این، پیش رفت ِفناورانه نیز افزایش ِسعادت متعارف را تضمین نمیکند. در اینجا پژواک مفهوم بیگانگی مارکس را حس میکنیم؛ بیگانگی نسبت به دیگران و نیز بیگانگی با خود.
تأکید بیش از اندازه بر مفاهیمی چون (رقابت) در عرصه زندگی و مفهومی مثل (آزادی منفی) و از این قبیل، باعث شده تا به فرد قبولانده شود که او از زمان «پرتابشدگی» در زمین تنهاست و دائماً در حال رقابت با دیگران، این هستیشناسی بورژوازی به نوعی داروینیسم در سطح جامعه منجر شده که افراد را نه در کنار هم بلکه پشت به هم و یا در مقابل هم قرار داده است.
هانا آرنت این ویژگی را با مفهوم «جامعه فزونخواه بورژوایی» توضیح میدهد و جامعه بورژوایی را چنین تعریف میکند که «شیوه و فلسفهای از زندگی که چنان مصرانه و منحصراً متمرکز بر موفقیت و شکست فردی در رقابتی بیرحمانه است که وظایف شهروندی در نظر مردم دیگر چیزی جز هدر دادن وقت و انرژی محدودشان نیست».
فرد گرایی ظاهراً توسعه فردگرای رمانتیک قرن نوزدهم تا به آخرین حد است، اما آرنت آن را در بیان تنهایی افراد اتمیزه شده در جامعهای تودهای دانست، وضعیتی که بنا به داوری او، در برآمدن توتالیتریسم هم نقش داشت. آرنت معتقد بود جنبشهای توتالیتر محصول تودهای شدن جامعه و ذرهای شدن فرد در عصر ماست. تودهها از میان تکه پارههای جامعهای شدیداً ذره ذره شده رشد کرده بودند، ویژگی اصلی انسان تودهای... انزوا و نداشتن روابط اجتماعی به هنجار است.
از نظر هانا آرنت انزوای انسان در نتیجه بیریشگی، ناچیزی، سرگشتگی و گسیختگی در جهان مدرن است.
اورتگا یی گاست «امریکا» را بهشت انسان تودهای میدانست، انسان تودهای از نظر او همان است که شک و تردید به خود راه نمیدهد، زندگی او جریان دارد ولی بیهدف است و اسیر روزمرگیها است. انسان تودهای همان است که توسط امپراتوریهای رسانهای کنترل میشود و هرچه به خوردش میدهند بیهیچ تردیدی میپذیرد. امروز در غرب رسانهها در حکم «ماشین کنترل» انسان تودهای عمل میکنند.
هر جامعهای ارزشهایی دارد که صور ذهنی دسته جمعی افراد آن جامعه را تشکیل میدهد، این ارزشها در عین هویت بخشی به یکایک افراد جامعه، کار ویژه ایجاد همبستگی را هم دارا هستند. ولی با نفی این ارزشهای بنیادین افراد دیگر همسانی و همبستگی و اشتراک نظری بین «خود» و «دیگران» نمییابند. این حالت به ذرهای شدن جامعه منجر میشود. در وضعیتی این چنین افراد دچار بیریشگی مفرط شده و زمینه برای وقوع پدیدههایی مثل فاشیسم، نهیلیسم، افسردگی و در نهایت حرکتهای تودهای مهیا میشود.
منبع: / روزنامه / ایران ۱۳۸۸/۰۵/۱۸
نظر شما