نقدى بر دیدگاه کارل مانهایم در جامعه شناسى معرفت
کارل مانهایم (1) در کتاب معروف خود ایدئولوژى و اتوپیا اصول جامعه شناسى معرفت را ارائه داده و مفاهیم مهم و شاخههاى مختلف این رشته و همچنین روش بررسى عملى را در آن توضیح داده و روشن ساخته است.
به عقیده مانهایم وظیفه جامعه شناسى معرفت و یا جامعه شناسى دانش عبارت است از تحلیل روابط میان جامعه و دانش. از طرفى این رشته در جستجوى معیارهایى است که توسط آنها بتوان این رابط را نشان داد و از طرف دیگر سعى مىکند طبیعت این ارتباط را روشن ساخته و آن را از دیدگاه نظرى مورد شرح و بسط قرار دهد. البته در دیدگاه معرفتى کارل مانهایم مسائل و مشکلات نظرى و عملى نیز وجود دارد. در این مقاله مهمترین آراء مانهایم در زمینه جامعه شناسى معرفتخلاصه شده و مشکوکترین جنبههاى آن یعنى آراء وى در زمینه «نسبیت اندیشه» و «روشنفکران غیر وابسته» مورد نقد قرار گرفتهاند.
مانهایم مجارى بحث جامعه شناسى معرفتخود را با بررسى شرایط عینى معرفتیا دانش آغاز مىکند. براى وى تنها جهان تعین یافته یا جهان واقعیات ملموس است که واقعى بوده و ارزش مطالعه دارد. وى معتقد است دانش و معرفت مستقیم یا غیر مستقیم توسط این واقعیتساختیافته است. بنابراین، به عقیده وى وظیفه جامعه شناسى معرفت عبارت است از «تحلیل رابطه بین معرفت و وجود».
مفهوم «ایدئولوژى» در نظریه جامعه شناسى معرفت مانهایم نقش اساسى و تعیین کننده دارد و لازم است که در ابتداى سخن تبیین شود. این واژه در جامعه شناسى معرفتبه یک مفهوم واحد به کار نرفته است. مانهایم اعلام مىکند که در نظر وى مفهوم ایدئولوژى شامل دو معناى متفاوت و مشخص است که عبارتند از مفهوم جزئى ایدئولوژى و مفهوم کلى ایدئولوژى. به نظر وى مفهوم جزئى ایدئولوژى به موقعیتى مربوط مىشود که در آن، گروه غالب در جامعه، چنان در حفظ وضعیت موجود زندگى و جامعه ذىنفع است که دیگر مسائل و مشکلات جارى را نمىبینند. باورهاى منفعتطلبانه آن چنان قوى هستند که باعث مىشوند گروه به طور ناخودآگاه «شرایط واقعى جامعه را هم براى خودش و هم براى دیگران دیگرگونه جلوه داده و آن را تثبیت کند». (2)
مانهایم توضیح مىدهد که اگر چه این مفهوم ایدئولوژى، امروزه در «تئورى ایدئولوژى» استفاده مىشود ولى همواره چنین نبوده است. وى پس از بررسى تاریخى مفهوم ایدئولوژى نتیجه مىگیرد که «مفهوم جزئى ایدئولوژى مشخص کننده حالتى استبین یک دروغ ساده در یکطرف طیف و یک خطا که خود ناشى از دستگاه مفهومى انحراف آمیز و کژدسیسه است در طرف دیگر». (3) به عبارت دیگر، مفهوم جزئى ایدئولوژى اشاره به موقعیتى دارد که در آن ما نسبتبه افکار و اعمال مخالفین خود مشکوک هستیم و آنها را به چشم انحراف عمدى از واقعیتیا وضعیتحقیقى نگاه مىکنیم. این انحرافات «شامل حالات مختلفى از یک دروغ آگاهانه تا انحرافات نیمه آگاه و ناخواسته مىشود». (4) در مفهوم کلى ایدئولوژى نقطه نظر کلى یک گروه مشخص که بر روى یکایک قضاوتهاى اعضاء آن موثر استبازسازى مىشود. در اینجا مانهایم به ایدئولوژى یک عصر یا یک گروه تاریخى اجتماعى مشخص یعنى یک طبقه اشاره مىکند که عبارت است از خصوصیات و ساخت کلى اندیشه عصر یا گروه. مانهایم نشان مىدهد که چگونه معناى جزئى ایدئولوژى که در گذشته مطرح بود به معناى کلى ایدئولوژى در عصر ما تغییر مىیابد. وى مىگوید «امروزه به جاى دل مشغولى به نمایش اینکه دشمن به انحرافات روانى و تجربى مبتلاست، گرایش غالب به این سمت است که ساخت کلى آگاهى و اندیشه وى از طریق یک تحلیل جامعه شناختى همه جانبه مورد بررسى قرار گیرد». (5) از نظر مانهایم، مفهوم کلى ایدئولوژى خود شامل دو سطح مىشود؛ یکى مفهوم کلى خاص و دیگرى مفهوم کلى عام ایدئولوژى. مفهوم کلى خاص ایدئولوژى هنگامى مصداق پیدا مىکند که «فرد موقعیت ویژه خود را زیر سوال نمىبرد و آن را مطلق مىانگارد، در حالى که، افکار وایدههاى طرف مقابل خود را صرفا ناشى از موقعیتهاى اجتماعى وى قلمداد مىکند». (6) در اینجا ساخت دیدگاه طرف مقابل در کلیت آن مورد بررسى قرار مىگیرد. بر عکس، مفهوم کلى عام ایدئولوژى به حالتى مربوط مىشود که در آن فرد محقق «نه تنها افکار و ایدههاى طرف مقابل، بلکه تمامى دیدگاهها، و از آن جمله دیدگاه خود را مشمول تحلیل ایدئولوژیکى قرار مىدهد». (7) این موضعگیرى مبتنى بر این باور است که اگر چه ادراک و جهان بینى یک گروه اشتباهآمیز است ولى اساس این ادراک اشتباه در گرایش گروه به فریبکارى نیستبلکه ناشى از وضعیت احتماعى آنهایى است که داراى آن نقطه نظر خاص هستند.
مانهایم تاکید مىکند که تنها با ظهور این فرمولبندى عام از مفهوم کلى ایدئولوژى است که تئورى ایدئولوژى وارد بحث جامعه شناسى معرفت مىشود. بنابراین، جامعه شناسى معرفت تا آنجا که در جستجوى چگونگى رابطه بین ایدئولوژى یک گروه با مواضع سیاسى آن استبا تئورى ایدئولوژى، یک نقطه نظر مشترک دارد. از طرف دیگر تا آنجا که جامعه شناسى معرفتبر خلاف مفهوم جزئى ایدئولوژى که مواضع اتخاذ شده توسط رقیب را به عنوان مکر و دروغ و بنابراین غلط تعیین مىکند، این مواضع ناشى از ایدئولوژى را ضرورتا خطا و غلط نمىداند، از تئورى ایدئولوژى جدا مىشود.
آنچه براى جامعه شناسى معرفت مهم است آشکار ساختن این روابط است و نشان دادن اینکه « ساختهاى ذهنى »یا انواع دانش بر اساس شرایط تاریخى، اجتماعى متفاوت به صورتهاى مختلف ساخته شدهاند؛ بدون اینکه هیچکدام از این جهانبینىها را غلط قلمداد کنیم.
مانهایم براى پرهیز از اختلاط دو مفهوم کلى و جزئى ایدئولوژى در بحثهاى جامعه شناسى معرفت، مفهوم کلى ایدئولوژى را با واژه پرسپکتیو یا چشم انداز جایگزین مىکند. منظور وى از چشم انداز عبارت است از «موقعیت اجتماعى و تاریخى فرد که کلیت چگونگى فهم چیزها را توسط وى تعیین مىکند». (8) از نظر مانهایم درک معتبر این وضعیتهاى تاریخى و اجتماعى مستقیما به درک نظامهاى فکرى معاصر آنها مربوط مىشود. بنابراین نمىتوانیم بگوئیم که بشر یا افراد جدا از هم هستند که فکر مىکنند بلکه «این انسانهاى عضو در گروههاى معین هستند که سبک خاصى از اندیشه را گسترش دادهاند». (9) به عقیده مانهایم، هر فردى به دلیل تولد و رشد در جامعه از دو نظر تعین مىیابد؛ از یک طرف وى با یک موقعیتحاضر و آماده و از طرف دیگر با الگوهاى از پیش مطرح شده اندیشه و عمل در آن موقعیت مواجه مىشود». (10)
مانهایم معتقد است که این دیدگاههاى مختلف را مىتوان صرفا به شیوه تجربى و عملى مورد مطالعه قرار داد بدون اینکه اجبارى در استناد تئورى خاصى به آن داشته باشیم. در عین حال از درون نتایج تحقیق عملى مىتوان دیدگاههاى شناختشناسى را گسترش داد. مسئله اعتبار معرفتیا دانش در حالت دوم است که قابل بررسى است.
البته مانهایم تاکید مىکند که تحقیق صرفا عملى و تجربى را مىتوان به طور کاملا مستقل انجام داد و اینکه نتایجشناختشناسى نیز از تحقیقات عملى گرفته شود؛ اگر چه ممکن ولى چیزى نیست که براى تکمیل تحقیق عملى ضرورى باشد. در بعد عملى بنابراین، جامعه شناسى معرفت از نظر مانهایم عبارت است از «تئورى تعین اجتماعى یا حیاتى اندیشیدن واقعى». (11) این نظریه مخالف با نظر هگل است که در آن روند فکر در توسعه تاریخىاشبهعنوانتابعى از عملکرد قوانین ثابت و درونى علم یعنى داراى یک دیالکتیک درونى مطرح مىشود. (12) بر عکس جامعه شناسى معرفت مانهایم نشان مىدهد که ظهور و ساخت انواع اندیشه از عواملى خارج از محدوده خود دانش، یعنى عوامل اجتماعى متاثر است. شرایط اجتماعى در هر دورهاى نوع دانش یا چگونگى اندیشه در آن دوره را تعیین مىکنند. از نظر مانهایم، این امر نه تنها در مورد پیدایش افکار صدق مىکند بلکه این عوامل وجودى به درون فرم و محتواى افکار نیز رسوخ مىکنند.
این نظر از جانب منتقدان مانهایم به «نسبیتگرایى» (13) شهرت یافته و به همین علت نیز مورد انتقاد قرار گرفته است. مانهایم براى پرهیز از انتقاداتى که بر مفهوم نسبىگرایى وارد مىشود به جاى آن از واژه نسبتگرایى (14) استفاده میکند. در نسبىگرایى تمامى دیدگاههاى مختلف نسبتبه واقعیت، به علت ناشى شدن از موقعیتهاى اقتصادى اجتماعى خاص، به عنوان معرفتهایى که کم و بیش از واقعیت انحراف دارند و بنابراین بىاعتبار هستند، در نظر گفته مىشوند. در عین حال، هیچ معیارى وجود ندارد که بتوان بر اساس آن این دیدگاههاى مختلف را مورد مقایسه قرار داده و آنها را از لحاظ اعتبار و صحت ارزشگذارى کرد. این مشکلى است که هم در نسبىگرایى وجود دارد و هم در نسبتگرایى. با تاکید مانهایم بر واژه نسبتگرایى به جاى نسبیتگرایى نیز تنها شکل بیان مطلب فرق کرده است. در نسبتگرایى تاکید بر این واقعیت است که هر اظهار نظرى از زاویه یک چشم انداز خاص نسبتبه موقعیت معینى حاصل شده است. همچنین این نظریه متضمن این مطلب است که هیچگونه مفهوم مستقلى از واقعیت وجود ندارد بلکه « زمینه هایى از اندیشه هستند که غیر ممکن استبتوان در آنها حقیقت مطلق را مستقل از ارزشها و موقعیت فرد و بدون ارتباط با زمینه اجتماعى متصور شد». (15) مشخص است که مشکل قابلیت مقایسه نقطه نظرهایى متفاوت کماکان باقى است. در واقع مانهایم براى رائتخود از اتهام نسبى گرایى فقط واژه را تغییر داده است و نه بحث منطقى مبتنى بر آن را و به همین علت نیز در رد اتهام موفق نبوده است.
به هر حال جامعه شناسى معرفت مانهایم تلاش مىکند تا وجود یک چنین رابطهاى را بین واقعیت و معرفتیا بین وجود و دانش روشن سازد و از طرف دیگر گستره و محدوده اعتبار آن را خاص سازد. منظور مانهایم از «خاصگرایى» (16) این است که محدودیتهاى هر نقطه نظر خاص در مورد یک واقعیت معین در نظر گرفته شود. او مىگوید کوشش براى گریز از انحرافات ایدئولوژیکى و اتوپیایى نهایتا جستجوى واقعیت است.» (17) دلیل اینکه واقعیت واحدى براى هر یک از گروهها و طبقات متخالف در جامعه به شیوههاى متفاوتى جلوه مىکند این است که تفاوت در شرایط اجتماعى خاص گروهها موجب تفاوت آنها در نظامهاى فکرىشان مىشود. «این بدان معناست که یک واقعیت واحد را مىتوان به شیوههاى متفاوتى تجربه کرد». (18)
بدنبال کشف این رابطه بین واقعیت و معرفتیا دانش که توسط جامعه شناسى معرفت صورت مىگیرد، مسئله محدود و معین ساختن دایره اعتبار هر اندیشه معینى مطرح مىشود. این قسمت از بحث دیگر به روش صرفا عملى مطالعه رابطه وجود یا شرایط حیاتى زندگى با اندیشه مربوط نمىشود بلکه بایستى از طریق اپیستمولوژى یا شناختشناسى روشن شود. مانهایم معتقد است که با استفاده از شناختشناسى مىتوان اعتبار جزئى یک چشمانداز معین را به طور نسبتا دقیق تعیین کرد». (19) شناختشناسى مورد نظر مانهایم با ناختشناسى مبتنى بر اصول بدیهى تفاوت دارد. وى توضیح مىدهد که چگونه شکل قدیمىتر شناختشناسى خود ساخته یک نوع خاص از نظریاتى است که معتقد به تمایز شناختشناسى از علوم خاص عملى بودند. در حالى که مانهایم بر این مطلب اصرار دارد که اگر چه شناختشناسى «مدعى است که اساس و بنیان همه علوم است ولى در واقع خود توسط وضعیت علم در هر زمان خاص تعین یافته است». (20) بنابراین، مانهایم مىگوید این شناختشناسى نیست که یک شکل جدیدى از دانش را تعیین کرده و بدان مشروعیت مىبخشد، بلکه دانش جدید حاصل از اطلاعات عملى و کاربردى است که موجب شکلگیرى یک شناختشناسى متناسب با خود مىشود. مانهایم نتیجه مىگیرد که:
«از طریق خاص کردن روند جامعهشناسى معرفت معلوم شد که شناختشناسى قبلى با یک فرم خاص اندیشه مترادف بوده است ... بنابراین مابه طور تلویحى دعوت شدهایم تا اساس یک شناختشناسى مقتضى، با این اشکال متنوع تر اندیشه را بنیان نهیم». (21)
به عقیده مانهایم، ساختن یک چنین شناختشناسى معتبر و همه جانبه تنها پس از کنارهم گذاردن اشکال مختلف معرفت و شناختشناسى مربوط به هر کدام ممکن مىشود.
بنابراین راه حل مانهایم براى مشکل اعتبار جزئى عبارت است از رسیدن به معرفتیا اعتبار تام و کلى از طریق رسیدن به یک موقعیت کلىتر. سوال اساسى این است که چه کسانى مىتوانند به چنین ترکیبى دست زنند؟ اگر همانطور که مانهایم مىگوید تمام افراد بر اساس وابستگىشان به گروه یا طبقه خاص در جامعه با یک نظام طراحى شده و تعین یافته قبلى اندیشه مواجه هستند، پس چگونه انجام یک چنین ترکیبى از یک دیدگاه بیطرفانه قابل تصور است؟
استدلال مانهایم در پاسخ به این سوال این است که مىگوید: «در جامعهاى که عمیقا توسط شکاف طبقاتى چند تکه شده است، یک قشرى قد راست مىکند که اگر چه در حد فاصل بین گروههاى اجتماعى قرار گرفته است، خودش یک طبقه متوسط یا میانى را تشکیل نمىدهد». (22) وى این قشر اجتماعى را «روشنفکران غیروابسته» (23) مىنامد.
مهمترین ویژگى این بدنه اجتماعى غیروابسته، علیرغم سایر تفاوتهاى فردى عبارت است از تحصیلات که این افراد را در یک طبقهبندى مشابه، علیرغم تفاوتهایشان در تولد، پایگاه اجتماعى، شغل و ثروت جمع مىکند. البته مانهایم تاکید مىکند که از نظر وى همه افراد تحصیلکرده در طبقه روشنفکران جاى نمىگیرند بلکه عده کمى از میان آنها مصداق مفهوم روشنفکر هستند. این عده محدود تنها در رقابتبراى تغییر و جایگزینى نظم موجود دخیل نیستند بلکه آنها آگاهانه یا ناخودآگاه دل در بند چیز دیگرى دارند. حال این چیز دیگر چیست، البته توسط مانهایم توضیح داده نشده است و وى مخصوصا این مفهوم را باز گذاشته تا خواننده مطلبش در مورد آن تصمیم بگیرد و این جمله وى گواه این مطلب است که مىگوید: «هر چقدر هم با مسامحه به موضوع نگاه کنیم هیچکس نمىتواند منکر شود که این گروه کوچک تقریبا همیشه وجود داشته است». (24) بنابراین «روشنفکران غیروابسته» یک گروه یا طبقه اجتماعى را بر مبناى تحصیلات و نه اقتصاد شکل مىدهد. به همین دلیل است که اینها غیروابسته یا بدون طبقه نامیده شدهاند. تحصیلات آنها به ایشان اجازه مىدهد که تاثیرات اقتصادى را بر اندیشه مردم در یابند و قادر باشند خود را از این تاثیرات مصون نگه دارند. این روشنفکران هستند که قادرند خود را به طبقاتى که از آنها بر نخاستهاند منتسب ساخته و یا خود را با هر دیدگاهى که مىخواهند منطبق سازند و «فقط این روشنفکران هستند که در موقعیتى قرار مىگیرند که بتوانند بستگى خود را به هر گروه یا طبقه آگاهانه انتخاب کنند.» (25) مانهایم ادعا مىکند که وقتى که این روشنفکران نسبتبه موقعیت استثنایى و ممتازشان خودآگاهى پیدا مىکنند ماموریتى را نیز که در آن نهفته است در مىیابند، ماموریتى که عبارت است از ترکیبسازى نقطه نظرهاى متفاوت و رسیدن به یک برداشت همه جانبه، تام و معتبر از واقعیت. اگر چه به نظر مانهایم تامیتى که از این طریق حاصل مىشود نمایشگر محدود و فضاى حقیقت مطلق نیست، آنطور که در شناختشناسى ایده آلیستى مطرح است، بلکه این تامیتبه عنوان یک برداشت و فهم معتبر از واقعیت در نظر گرفته مىشود. چشم انداز مانهایم مخالف تئورى شناختشناسى هگلى و به طور کلى ایده آلیستى است که در کنار جهان واقع که در دسترس حواس انسان و علوم است، جهان دیگرى خلق مىکند که شامل فضاى حقیقت محض یا حقیقتى است که به خودى خود معتبر است و نه بنابر چشم اندازهاى مختلف نسبتبه آن. این فضایى است مطلقا کامل که در مقایسه با آن هر چیز دیگرى داراى نقص و کاستى است. مانهایم ادعا مىکند که یک چنین جهانى وجود ندارد؛ چرا که نمىتوان دانستن را از عمل دانستن که در یک فضاى اجتماعى اتفاق مىافتد و تحت تاثیر آن است جدا ساخت . وى معتقد است در صورتى که ما دقیقا به اطلاعات و آمار حاصل از تفکر عینى واقعى درباب این جهان چنگ زنیم و همچنین اگر قبول کنیم که پدیده دانستن عمل یک موجود زنده است، مساله دانش مشروعیتبیشترى پیدا مىکند». (26) بنابراین، آن نوع از شناختشناسى که مانهایم در رابطه با مباحث جامعه شناسى معرفت اتخاذ مىکند یک شناختشناسى غیر مطلقگر است که در برابر شناختشناسى ایده آلیستى که مطلقگر است قرار مىگیرد. در عین حال مانهایم ادعا مىکند که این موضع وى را نسبى گرایى نیز نمىتوان نامید و براى رفع همین اتهام است که تئورى خود را «نسبتگرا» و نه «نسبیتگرا» مىنامد که البته همانطور که گفته شد این تغییر واژه گرهى را از مشکل نمىگشاید. با تئورى نسبتگرایى هم کماکان مشکل عدم قابلیت مقایسه موقعیتهاى اجتماعى مختلف و شناختشناسى مترادفشان براى یافتن تفسیرى از ارزشهاى جهانى وجود دارد. نسبتگرایى از یک نظر وجود هر گونه معیار منطقى را که بتوان دریافتهاى مختلف از واقعیت را با آن سنجید و صحت و سقم آن را تشخیص داد انکار مىکند. بنابراین هر قضاوتى به خوبى سایر قضاوتهاستیعنى در واقع، قضاوتهاى خوب یابد را نمىتوان از هم تمیز داد.
مانهایم با نظریه نسبت گرایى سعى دارد که مفهوم ارزشهاى جهانى را رد کرده و به جاى آن ارزشیابى وابسته به هر موقعیتخاص را پیشنهاد کند. از ابعاد نظرى و عملى انتقاداتى نیز بر تئورى جامعه شناسى معرفت مانهایم وارد است. از بعد عمل، ایده روشنفکران غیروابسته به طور مستقیم با راه حل مانهایم در مورد مساله نسبیت مرتبط مىشود چرا که فقط این روشنفکران هستند که قادرند به یک فهم تام و بنابراین معتبر از واقعیت اجتماعى نائل آیند.
در عین حال از آنجا که هیچ معیار عملى براى متمایز ساختن روشنفکران از سایر افراد تحصیلکرده جامعه ارائه نشده استخود این مفهوم سوال برانگیز است. سوال این است که چه کسى تصمیم مىگیرد که یک فرد یا یک گروه اجتماعى خاص به گروه روشنفکران متعلق استیا خیر؟ آدورنو در مقالهاى تحت عنوان «جامعه شناسى معرفت و خودآگاهى آن» فکر روشنفکران مانهایم را به عنوان امرى غیر حقیقى مورد حمله قرار مىدهد. وى مىگوید: «غیر حقیقى بودن این فکر شامل این واقعیت است که برترهاى گروههاى خاص در تبیین غایى به عنوان حاصل یک نوع روند انتخاب عینى معرفى شده است در حالى که هیچکس این نخبگان را انتخاب نکرده است مگر خودشان». (27)
آدورنو نتیجه مىگیرد که مانهایم با ارائه چنین مفهومى «قدرت اجتماعى» را نادیده انگاشته است.
مانهایم در ایدئولوژى واتوپیا اعتراف کرده است که در جوامع غربى بیشتر روشنفکران بر خاسته از طبقه موجرهاى مالک دارایى هستند. به همین علت ایشان مجبور نیستند که براى ادامه حیات کار کنند و مىتوانند تمامى وقتخود را به توسعه مفاهیم انتزاعى دانش بپردازند. مانهایم در تئورى خودش از تاثیر یک چنین موقعیت اقتصادى غافل مانده است. مساله این است که آیا مسائل اجتماعى بایستى توسط گروههایى از روشنفکران که موقعیت اقتصادىشان شانس بیشترى براى کسب تحصیلات برایشان ایجاد مىکند تشخیص داده شوند، یا این وظیفهاى است که بر دوش روشنفکران بر خاسته از طبقات اجتماعى گوناگون که خود را از وابستگىهاى طبقاتى رهانیدهاند نهاده شده است؟
اگر چنانچه مانهایم اعتراف مىکند روشنفکران در جوامع غربى بر خاسته از یک موقعیت اقتصادى ثروتمند هستند، پس اینها چگونه مىتوانند به تنهایى گروهى را شکل دهند که وفا دارانه در حل مشکلات اجتماعى تلاش کنند، مشکلاتى که نه تنها ممکن است از آن آگاهى نداشته باشند بلکه ممکن است گاه خود ایشان جزئى از آن باشند. آیا تاکید بر سطح تحصیلات و بدنبال آن آزادى روشنفکران از محدودیتهاى ناشى از موقعیتهاى اجتماعى به عنوان ویژگى اساسى این قشر اجتماعى کافى است؟
مسلما چنین نیست. بنابراین ایده روشنفکران مانهایم ایدهاى مبهم است. این واژه به اندازه کافى در جزئیات روشن نشده و سایر ویژگیهاى روشنفکران به طور مقتضى شکافته نشده است. در نتیجه مفهوم یا غیر عملى باقى مانده و یا در برابر برداشتهاى متفاوت بازگذاشته است.
به عنوان مثال با استفاده از گفتههاى مانهایم مىتوان آنچنان استدلال کرد که نتیجه گرفت منظور وى از روشنفکران همان روشنفکران سیاسى یا سیاستمداران است. وى ترکیب سازى نقطه نظرهاى جزئى و رسیدن به فهم تام از واقعیتهاى مشخص را وظیفه روشنفکران مىداند. مشکلى که پیش مىآید این است که به منظور انجام ترکیب فرد ابتدا بایستى که دانش فراگیرى نسبتبه دیدگاه هر یک از موقعیتهاى خاص داشته باشد. علوم اجتماعى به قدرى گسترش یافتهاند که هر کدام به شاخههاى مختلف تخصصى تقسیم شدهاند. مثلا جامعه شناسى متشکل است از جامعه شناسى حقوق، هنر، معرفت،وسایل ارتباط جمعى، فرهنگ و انواع گوناگون جامعه شناسىهاى شهرى، روستایى،سیاسى، و یا شاخههاى روانشناسى اجتماعى، تاریخ اجتماعى، مردم شناسى اجتماعى و بسیارى شاخههاى دیگر که هر یک به نوبه خودشامل دیدگاههاى مختلفى نسبتبه موضوع مورد مطالعه شان مىشوند. فرد مىتواند یک برداشت کلى از جامعه شناسى داشته باشدولى هرگز قادر نخواهد بود که در همه زمینهها و شاخههاى گوناگون آن و زیر مجموعههاى آنها متخصص شود. تازه این فقط جامعه شناسى بود. بادر نظر گرفتن اینکه سایر علوم اجتماعى و علوم انسانى روند مشابهى را طى کردهاند، مشاهده مىشود که صحبت از روشنفکرانى که بتوانند تمامى این چشماندازهاى متفاوت را دریافته، آنها را با هم ترکیب کرده و به یک برداشت و فهم تام از واقعیتبر سندکار سادهاى نخواهد بود.
تنها احتمالى که باقى مىماند براى اینکه بتوانیم یک چنین روشنفکرانى را متصور شویم این است که این مفهوم را به روشنفکران سیاسى نسبت دهیم. سیاستمداران آنهایى هستند که بدون اینکه در شاخههاى مختلف علوم اجتماعى و انسانى متخصص باشند قادرند از نتایج و دست آوردهاى آنها استفاده کنند و نسبتبه یک واقعیت مشخص، دیدگاه کلى پیدا کنند. جالب اینجاست که دیدگاه کلى حاصل شده توسط یک سیاستمدار (که خود متضمن داشتن موضعگیرى خاص اجتماعى است) از نظر مانهایم مىتواند معتبر و غیر انحرافى باشد. وى مىگوید:
«روشنفکران حتى هنگامى که به خوبى ملحق مىشوند هنوز قادرند که به یک جهت گیرى تام از اقعیتبرسند.» (28) جامعه شناسى معرفت مانهایم تحت الشعاع تاکید وى بر مفهوم معرفتسیاسى قرار گرفته است. این مفهوم در بیشتر استدلالهاى وى به جاى مفهوم معرفتبه طور کلى به کار رفته است. مفاهیمى چون ایدئولوژى واتوپیا که اساس کتاب جامعه شناسى معرفت وى را تشکیل مىدهند مفاهیمى با بار سیاسى هستند.
به این ترتیب که ایدئولوژى به عنوان معرفت انحرافى (کژدیسه)در جهتحمایت از وضع موجود و اتوپیا به عنوان معرفت انحرافى در جهت مخالفتبا نظام سیاسى موجود معرفى شدهاند. مثالهایى که براى روشن ساختن بحثهایش به کار مىروند اکثرا داراى بارسیاسى هستند. مثلا براى نشان دادن چگونى الحاق معانى مختلف به مفهوم واحد که تحت تاثیر شرایط اجتماعى و موقعیتهاى ویژه صورت مىگیرد در مورد آزادى مثال مىزند. وى مىگوید این مفهوم در ادوار مختلف تاریخى و نظامهاى مختلف سیاسى داراى معانى متفاوت بوده و هست. حتى در مورد ترکیب سازى نظریات مختلف که توسط روشنفکران صورت مىگیرد نیز برگرایش سیاسى تاکید شده است جایى که مىگوید:
«کدام گرایش سیاسى عهده دار انجام ترکیب به عنوان یک وظیفه خواهد شد و چه کسى تلاش خواهد کرد تا این امر را در جامعه متحقق سازد؟» (29) بنابراین، مىتوان استدلال کرد که راه حل مانهایم براى مساله ترکیب سازى دیدگاههاى مختلف نه «روشنفکران» بلکه «روشنفکران سیاسى» یا «سیاستمداران» است.
بحثبالا نمونه یک استدلال منطقى است که طى آن مىتوان مفهوم روشنفکران غیر وابسته رابه سیاستمدارن منتسب ساخت. به علت اینکه مانهایم چنین بحث منطقى را شخصا ارائه نداده و روشنفکران مورد نظر خود را با جزئیات خصوصیات آنها شرح نداده است، راه براى برداشتهاى متفاوت از طریق استدلالهاى گوناگون باز گذاشته شده است. با همین روش مىتوان طورى جریان بحث را پیش برد که معانى دیگرى چون فلاسفه، جامعه شناسان، مورخین و غیره را به مفهوم روشنفکران مانهایم تعبیر کرد.
مساله دیگر این است که شرایطى که طى آن ترکیب دیدگاههاى مختلف ممکن خواهد بود و چگونگى رسیدن به این نتیجه در نظر مانهایم توضیح داده نشده و مبهم باقى مانده است. مارکوزه، مانهایم را به دلیل مشابهى مورد انتقاد قرار مىدهد. وى مىگوید:« امید مانهایم براى یک ترکیب پویا از نقطه نظرهاى جزئى و رسیدن به یک حقیقت تام که براى دوره خاصى از تاریخ معتبر باشد، قابل تحقق نیست چرا که شرایط پیشین واقعى چنین بازسازى در تئورى روشنفکران غیر وابسته مانهایم تشریح نشده و مبهم باقى مانده است». (30) چنین ترکیب کردنى نه تنها به نظر نمىرسد که کار آسانى باشد بلکه احتمال وقوع منطقى آن نیز مشکوک است. هامیلتون در معرفت و ساخت اجتماعى (31) پس از شرح رویکردهاى کلاسیک به جامعه شناسى معرفتشامل آراى هگل، مارکس، لوکاچ، شلر، مانهایم، وبر، دورکیم، مکتب فرانکفورت و دیدگاههاى فنومنولوژیک اعتراف مىکند که هدف وى ادغام این تئورىها در یک تئورى واحد نیست.
وى تاکید مىکند که این امر غیر ممکن است زیرا این نظریه ها انحصارى و مانعهالجمع هستند. در عین حال، وى برگر و لوکمان (32) را براى اینکه سعى کردند رویکردهاى مختلف دورکیم، وبر، مارکسومید را با هم ادغام کنند مورد انتقاد قرار مىدهد و مىگوید یک چنین تلاشى ما قبل جامعه شناختى و غیر تجربى است. به عقیده وى روش ادغامى برگر و لوکمان یکى از دلایل اصلى محدودیت دیدگاه ایشان به عنوان یک نظریه است. وى مىگوید در چنین ادغامى، مآلا تمامى بصیرتهاى عملى این جامعه شناسان از دست مىروند و به جاى آن عوامل نظرى این تئورىها به صورتى انتزاعى در کنار یکدیگر قرار مىگیرند. به عقیده هامیلتون به همین علت است که جامعه شناسى معرفت ارائه شده توسط برگرو لوکمان غیر عملى است و نه به تئورى اجتماعى بلکه به فضاى فلسفه اجتماعى مربوط مىشود. این جامعه شناسى معرفت «تمامى عواملى که تئوریهاى ویژه مارکس، دورکیم ومیدرا «علمى» مىسازد، یعنى آن منبعى که شامل مجموعهاى از مثالهاى عملى و روشنگر قضایاى اصلى این تئوریهاست را حذف مىکند». (33)
لازم به ذکر است که در اینجا قصد بر آن نیست که کار بر گرولوکمان مورد انتقاد قرار گیرد بلکه منظور نشان دادن این مطلب است که ترکیب نظرات مختلف که مانهایم پیشنهاد مىکند نه تنها مشکلى را حل نمىکند بلکه خود بر شدت آن مىافزاید.
مساله دیگرى که در رابطه با تئورى «روشنفکران غیر وابسته» مانهایم وجود داردو آدورنو بدرستى آن را مطرح مىکند این است که در این تئورى تعارض اجتماعى به طور یک پارچه مورد غفلت قرار گرفته است.در این تئورى گرایش به سمت اجماع اجتماعى دیده مىشود که هر تضاد یا فعالیتبالقوه انقلابى را نادیده گرفته یا با تسامح از کنار آن رد مىشود. این دیدگاه یک جهتگیرى به سمت از پیش فرض گرفتن هماهنگى میان فرد و جامعه را نشان مىدهد. مانهایم به طور ضمنى ادعا مىکند که تمام دیدگاههاى مختلف تنهابه علت این است که گروههاى اجتماعى زاویه دیدهاى متفاوتى را نسبتبه یک واقعیت مشخص اتخاذ مىکنند.
این بیان خاص در عین حال بانسبىگرایى مانهایم یا به قول خودش با نسبت گرایى در تعارض است چرا که در این نظریه واقعیتبه عنوان یک موضوع واحد در ارتباط با گروههاى مختلف اجتماعى در نظر گرفته نمىشود بلکه ادعا بر این است که واقعیت از طریق علایق و آرزوهاى خاص هر گروه اجتماعى ساخته مىشود. بنابراین، مانهایم با اعلام این مطلب که واقعیت عینى نیست و ساخته علائق گروه است و از طرف دیگر بانسبت دادن یک نوع عینیتبه واقعیتبا صحبت درباره اشکال مختلف تجربه واقعیت واحد استدلال خود را نقض مىکند. یعنى مفهوم ساخته شدن واقعیت توسط گروههاى مختلف و مفهوم واقعیت واحد که نشان از عینیت آن دارد با هم قابل جمع نیستند.
به هر حال با چنین نظرى این طور فرض شده است که تمامى گروههاى اجتماعى واقعا در پى شناخت واقعیت هستند و به همین علت اعتبار جزئى اندیشه و کردار آنها با هم مساوى است و این وظیفه روشنفکران است که این دیدگاههاى جزئى را با هم ترکیب کرده و به یک ادراک تام از واقعیت نائل آیند. سوال این است که چه اتفاقى براى این تئورى خواهد افتاد اگر ببنیم، و مىبینیم، که گروههاى متعارض در جامعه وجود دارند که تفاوت بین آنها تنها در دیدگاه متفاوت ایشان نسبتبه واقعیت نیست، بلکه این گروهها واقعیت را بنابر تمایلات مختلفى چون کسب قدرت، شهرت و یا حتى سود مادى تفسیر مىکنند؟ بنابراین، اینطور نیست که واقعیت همیشه به طور ناخودآگاه وتحت تاثیر موقعیتهاى خاص دیگر گونه جلوه داده شود بلکه گاه واقعیت آگاهانه و بنابر تمایلات خاص افراد، گروهها و یا جوامع تحریف مىشود. مانهایم مىگوید: «که کوشش انسان براى رهایى از انحرافات ایدئولوژیکى و اتوپیایى در نهایت کوششى استبراى درک صحیح واقعیت.» (34) سپس وى با خوش بینى اعلام مىکند که «تمامى گروهها و طبقات متعارض در جامعه در جستجوى این واقعیت هستند» (35) این در واقع خود سوال است و نه جواب این سوال که آیا واقعا تمامى گروهها و طبقات متعارض در جستجوى واقعیت هستند یا برخى از آنها در جستجوى راههایى هستند که از آن طرق بتوانند از واقعیت، با دیگرگونه جلوه دادن آن، منتفع شوند؟ اگر مورد دوم ممکن باشد، که هست، در این صورت حتى روشنفکران مانهایم نیز قادر نخواهند بود که به یک ادراک تام از واقعیت از طریق ترکیب نائل آیند و چه بسا که چنین ترکیبى مشکل را هر چه پیچیدهتر نیز مىسازد.
در اینجا لازم به ذکر است که بحثبر سر این نیست که مفهوم روشنفکران ونقش آنها در روشنگرى جامعه زیر سوال برود بلکه مشکل نظریه مانهایم در ابهام این مفهوم است. در جایى که از نظر مانهایم تنها کسى که مىتواند حامل و نماینده معرفت ناب و بدون سوگیرى باشد روشنفکر است، این مفهوم بسیار مهم بایستى با جزئیات بیشترى توسط وى مورد بحث قرار مىگرفت. علاوه بر این، از آنجایى که مانهایم ادعا کرده استیک روش عملى و کاربردى براى جامعه شناسى معرفت معرفى کرده است،از این مفهوم مىبایستى یک تعریف دقیق عملکردى که بر اساس آن بتوان « روشنفکران غیر وابسته»را از سایر روشنفکران و افراد تحصیلکرده باز شناخت ارائه داده مىشد.
مسائل و مشکلات نظرى جامعه شناسى معرفت مانهایم را مىتوان در عبارات زیر خلاصه کرد. اولا وى از وجود رابطه حیاتى بین وجود و معرفت طرفدارى مىکند، یعنى معتقد است که وضعیتحیاتى فرد و جامعه تعیین کننده فرم و محتواى اندیشه یا معرفت مترادف با آن است.
ثانیا، وى شناختشناسى را از دانشى موثر بر علم به دانشى متاثر از علم و تعین یافته از اطلاعات علمى تقلیل مىدهد و در نهایت مانهایم وجود فضاى حقیقت مطلق را نفى و انکار مىکند.
تمام این موارد مستقیما به فکر مانهایم در مورد «حقیقت جرئى» (36) مربوط مىشوند. بعلاوه اینها به ناختشناسى خود مانهایم بستگى دارند که مبتنى استبر انکار وى از حقیقت مطلق. دو نوع شناختشناسى به طور کلى قابل تشخیص هستند که نمىتوان آنها را به یکدیگر تحویل کرد که عبارتند از شناختشناسى نسبى گرایانه و شناختشناسى مطلق گرایانه. این دو شکل تاثیرات خود را بر تمامى انواع دیگر دانش که با انسان مربوط مىشود اعمال مىکنند. اینهامبانى و اساس دانش هستند و امکان تفسیر اطلاعات عملى را فراهم مىآورند. این شناختشناسىها عمیقترین در یافتها را از جهان شامل مىشوند و نماینده اندیشه عصر خود هستند. هیچکدام را نمىتوان خطا نامید چرا که هر یک نماینده حقیقى عصر فکرى خود است. دانش علمى زمان حاضر بر مبناى شناختشناسى نسبى گرایانه شکل گرفته است در حالى که شکلگیرى دانش در گذشته بر مبناى شناختشناسى مطلقگرایانه فراهم شده است. این شناختشناسى ها از آمار و اطلاعات کاربردى و عملى مستقل بوده و نقطه شروع آنها مباحث فلسفى و صرفا نظرى است. این دو نوع شناختشناسى به طور موازى همواره وجود داشتهاند و در هر زمانى یکى بر دیگرى برترى گزیده و نقش تفکر غالب زمان را به عهده مىگرفته است.
از این دو شکل اصلى شناختشناسى که در سطح فلسفى وجود دارند، شناختشناسیهاى جزئى ترى که از لحاظ اجتماعى وابسته به شرایط خاص هستند ظهور مىکنند که در ارتباط مستقیم با اطلاعات و آمار قرار مىگیرند. این شناختشناسیهاى جزئى در هر یک از شاخههاى علم به تناسب وجود دارندو از نتایج عملى و کاربردى علوم مختلف متاثر هستند. بنابراین مانهایم درست مىگوید که در اثر شکل گیرى یک دانش جدید، یک شناختشناسى جدید هم بوجود خواهد آمد؛ در عین حال تا آنجا که دو شکل اصلى شناختشناسى موردنظر باشند مانهایم اشتباه مىکند که مىگوید شناختشناسىها توسط آمار و اطلاعات عملى و کاربردى تعیین مىشوند و شکل مىگیرند. با وجود این، در هر مورد آن شناختشناسى هاى جزئىتر متاثر از علوم مختلف نیز مستقیما به یکى از دو شکل اصلى و فلسفى شناختشناسى مربوط مىشوند و نتایج آنهااز محدوده این شناختشناسى ها که یانسبى هستند یا مطلق فراتر نمىرود. آنچه هگل در رو یکرد فلسفى خود نسبتبه معرفتبحث کرده است همانقدر مبتنى بر نوع شناختشناس وى که مطلق گرایى است مىباشد که جامعه شناسى معرفت ما نهایم بر شناختشناسى نسبى گرایانه متکى است. حتى در علوم دقیقه مانند فیزیک یک مقایسه بین فیزیک نیوتونى که مبتنى بر شناختشناسى مطلق گرایانه است و فیزیک انیشتینى که مبتنى بر شناختشناسى نسبى گرایانه است نشان مى دهد که چگونه شناختشناسىها به جاى اینکه تحت تاثیر علم یا اطلاعات تجربى قرار گیرند آن را متاثر مىسازند.
همانطور که ما نهایم بدرستى اشاره مى کند مطلق گرایان معتقدند که در کنار جهانى که مادر آن زندگى مى کنیم و مىتوانیم آن را با حواس پنجگانه خود ویابا استفاده از دانش علمى شناسیم و درک کنیم، یک جهان دیگر وجود دارد. این جهان عبارت است از وجود مطلق که مستقیما توسط دانش بشرى قابل درک و فهم نیست. این جهانى است متشکل از دانش گذشته، حال و آینده. جهانى که کامل است و در آن هیچچیز کشف نشده وجود ندارد وچون کامل استحقیقت مطلق رادر خود دارد و در واقع خود آن حقیقت مطلق است. از پیش فرض گرفتن وجود چنین جهانى اساس اصلى شناختشناسى مطلقگرایانه است. از طرف دیگر نسبى گرایان همانند ما نهایم وجود جهان مطلق را نفى کرده و ادعا مىکنند که تنها جهان امور موجود و واقعى است که قابل قبول بوده وارزش بررسى و مطالعه رادارد و اینکه در یک چنین جهانى چیزى به نام مطلق وجود ندارد.
اگر چه مانهایم در رد جهان مطلق سخن رانده است، هرگز نتوانسته از یک نقطه نظر صرفا علمى و جامعه شناختى ادعاى خود را ثابت کند. به عقیده وى اعتقاد به جهان مطلق خطرناک است چرا که مىگوید همه کسانى که به حقیقت مطلق معتقدند، همانهایى هستند که مدعىاند ایشان مىتوانندنماینده حقیقت مطلق باشند و بنابراین اینها افرادى هستند که قدرت درک جزئى از حقیقت را که در هر مطلب وجود دارد ندارند و قادر نیستند که عقاید و نگرشهاى متفاوت را نسبتبه واقعیت و زندگى تحمل کنند.
علاوه بر این «آنهایى که از نظم موجود رضایت دارند بسیار محتمل است چیزى را که در واقع حاصل یک وضعیت تصادفى است، به عنوان مطلق و جاودان معرفى کنند تا دست آویزى استوار داشته باشند تا به آن چنگزنند و مشکلات زندگى را براى خود به حداقل درجه برسانند». (37) با استفاده از استدلالهاى خود مانهایم مىتوان این بیان وى را مورد نقد قرار داد. این بیان خود محتوى یک جزئى از حقیقت است که عبارت است از خطر اعتقاد به حقیقت مطلق که با نفى همه حقیقتهاى جزئى دیگر همراه باشد. اما قسمت غلط و خطاى این بیان این است که اولا خطر یک واقعیتبا وجود آن تضادى ندارد یعنى خطر مطلق گرایى با انکار وجود مطلق برابر نیست. ثانیا خطر در انکار حقایق جزئى است و نه در عقیده به حقیقت مطلق. ثالثا این امر درست نیست که طرفداران حقیقت مطلق همیشه آنهایى هستند که با نظم موجود موافق هستند بلکه خلاف این مطلب کاملا ممکن است. مطلقگرایان مىتوانند هم از گروههاى غالب و هم از گروههاى مغلوب در جامعه برخاسته باشند. گروه غالب تلاش مىکند که وضع موجود را به عنوان مطلق معرفى کند، در حالى که گروه مغلوب تلاش مىکند که عقاید مخالف خود را به عنوان مطلق معرفى کند؛ ایدئولوژى مطلق یا اتوپیاى مطلق.
با چنین بحثى مانهایم قادر نیست که فکر حقیقت مطلق را نفى کند زیرا این کار از دیدگاه جامعه شناختى و باروش خاص آن عملى نیست.
همچنین حقیقت مطلق را نمىتوان با استفاده از علم جامعه شناسى به اثبات رساند.
جامعه شناسى در سطح نظرى مشترکات زیادى با فلسفه دارد، در حالى که در سطح عملى و تحقیق تجربى از آن متمایز مىشود. مطالعه مفاهیم ناب چون حقیقت مطلق یا دانش مطلق به عنوان نظریه در سطح فلسفى ممکن است و همانطور که هامیلتون نیز تاکید مىکند شامل عواملى بیش از عوامل صرفا جامعه شناختى مىشود. این البته اهمیت جامعه شناسى را نقض نمىکند بلکه آن را از وظیفهاى که بدان مربوط نمىشودو بایستى توسط شاخهاى دیگر از گستره دانش که همان فلسفه است تکمیل شودآزاد و رها مىسازد.
فلسفه با امور مطلق سرو کار دارد و تمامى حقایق جزئى را به منشا مطلق آنها رهنمون مىشود و از این طریق حقایق جزئى را در کنار حقیقت مطلق قبول کرده، گروه اول را به تحقیقات جامعه شناسانه سپرده و رسیدگى به موضوع حقیقت مطلق را وظیفه اختصاصى خود مىشمارد.
اگر جامعه شناسى قادر نیست، به خاطر طبیعت این علم که جزئى است، با چنین مسالهاى سروکار داشته باشد این نشانه، ضعف آن نیست.
همانطور که هامیلتون مىگوید شکل گیرى جامعه شناسى معرفتبه عنوان یک تئورى کامل که متضمن بررسى زمینه، حقیقت، معنا و سایر خصوصیات دانش است، به طور گریز ناپذیرى در یک سطح فلسفى آغاز مىشود. (38) وى تاکید مىکند که هر گاه چارچوب نظرى در سطح فلسفى مستقر شد دانش آغوش خود را به روى مطالعات دیگر توسط دانشمندان متخصص از بیولوژى گرفته تا جامعه شناسى و اقتصاد باز مىکند.
بنابراین اظهارات مانهایم مبنى بر اینکه هر دانشى متاثر از وضعیت و شرایط اجتماعى و حیاتى معاصرش مىباشد صحیح است اما تا آنجا که به جزئیات و حقایق جزئى مربوط مىشود. بعلاوه این مطلب تنها در مورد فرم دانش مصداق پیدا مىکند و محتواى آن که ناشى از دانش یا معرفت مطلق و ناب است از چنین تاثیر جامعه شناختى مبراست. به عبارت دیگر محتواى حقیقى معرفتباشکل آن متفاوت است و در حالى که شکل از لحاظ اجتماعى تعین مىیابد محتوى داراى وجود مستقل است.
مساله مطلق و نسبى قبل از اینکه وارد بحثهاى جامعه شناسى در حوزه معرفتشود بایستى ابتدا در سطح فلسفى روشن شود، پس از این مرحله و در سطح تحقیقات عملى جامعه شناسى به عنوان وظیفه با حقایق جزئى یا بخشهایى از حقیقت و نه تامیت آن سروکار دارد. د رحالى که موضوع معرفت مطلق در جامعه شناسى جایى ندارد. این خود یک مشکلى است که اگر حقیقت مطلق و رد یا انکار آن هیچ تاثیرى در نحوه مطالعه و توضیح حقایق جزئى ندارد اصلا چرا باید بدان پرداخت؟ اگر چه این مساله مهمى است که بایستى مطرح شده و بدان پاسخ داده شود، جامعه شناسان عصر ما خود صورت مسئله را به کلى پاک کرده و بدون اینکه اعتنایى نسبتبه گستره دانش مطلق داشته باشند دل خود را به مطالعه و بررسى حقایق جزئى یعنى آن امورى که فقط بخشى از حقیقت را در خود متجلى مىسازند مشغول ساختهاند. این جامعه شناسان سپس نومیدانه تلاش مىکنند که بر مشکل نسبىگرایى از طریق تلفیق حقایق جزئى و رسیدن به یک حقیقت کامل و تام نائل آیند. در حالى که خود نمىدانند چنین تلفیقى نه تنها ایشان را به سمتیک نتیجهگیرى معتبر و صحیح رهنمون نمىشود بلکه تنها منجر به شکل گیرى یک حقیقت جزئى دیگر ولى بزرگتر و پیچیدهتر خواهد شد.
پىنوشتها:
1 - Mannheim, K. (1991), Ideoiogy and utopia, London: Routledge, p 237.
2 - Ibid
3 - Ibid
4 - Ibid
5 - Ibid
6 - Ibid
7 - Ibid
8 - Ibid
9 - Ibid
10 - Ibid
11 - Ibid
12- براى اطلاع بیشتر از نظریه هگل ر. ک: Hegl G. W. F (1971), The Phenomenology of mind, London: George Allen S unwin
13- Relativism.
14 - Relationism
15 - Mannheim,K .(1991) , Ideology and utopia, p.70
16 - Particularism
17 - Mannheim,K.(1991), Ideology and utopia, p89.
18 - Ibid
19 - Ibid, 257.
20 - Ibid, 259.
21 - Ibid, 260.
22 - Ibid, 139
23 - Unattached Intelligentsia.
24 - Ibid, 232.
25 - Ibid, 141.
26 - Ibid, 268.
27 - Adorno, T.W. (1967), The sociology of Knowledge and its consciousness, In Adorno, T.W. Prisms, London: Neville Spearman, P.38
28 - Ideology and Utopia, p. 144
29 - Ibid, 136.
30 - Jay, M .(1974), The Frankfurt school,s critique of Karl Mannheim.s Sociology of Knowledge,Tebs, 20:72-89, P.69.
31 - Hamilton, P. (1974), Knowledge and Social Structure, London: Routledge ot Kegan paul, p .150.
32 نگاه کنید به: Berger, p. and luckmann,T . (1979), The Social construction of Reality, Great Britain: penguin
33 - Knowledege and social structure, p
34 - Ideology and Utopia, p. 87.
35 - Ibid, 88.
36 - Partial truth.
37 - Ibid, 78.
38 - Knowledge and Social Structure, p. 80.
منبع: سایت ای رسانه ۱۳۸۵/۰۶/۱۴
نویسنده : اعظم راودراد
نظر شما