لایه هاى تمدن غرب
گسترش روز افزون اطلاعات و سرعتشگفت آور پیامهاى فرهنگى، سیاسى و اقتصادى و هم چنین تاثیر بسیار شگرف شگردهاى تبلیغاتى غرب در عصر اطلاع و ارتباط بر همگان عیان و آشکار است.
امروزه ارتباطات در جهان بیشترین تاثیر را بر جوامع مختلف به جا نهاده که کشور ایران از این تاثیر و تاثر مستثنى نبوده و نیست. بر این اساس زمانى مىتوانیم در زمینهى ارتباطات جارى و سارى میان فرهنگها و نگرشهاى مختلف موفق عمل کنیم که شناختى کامل نسبتبه سایر عقاید و اصول داشته باشیم. این شناخت لاجرم و لابد از طریق شناخت مبانى و اصولى است که پایههاى اصلى تمدن غرب را شکل دادهاند.
در همین راستا نوشتار حاضر بر آن است که به اجمال - مختصر و کوتاه، اما مفید - نگاهى به روند شکلگیرى مبانى و اصولى داشته باشد که تمدن امروز غرب را نتیجه مىدهد.
با نیم نگاهى به تاریخ فرهنگ و اندیشهى غرب مىتوانیم چندین دورهى متفاوت و مشخصى را از یکدیگر باز شناسیم.
1. غرب باستان (از کهنترین روزگار تاسدهى چهارم میلادى)
2. قرون وسطى (سدهى چهارم تا سدهى چهاردهم)
3. رنسانس (سدهى چهاردهم تا سدهى هفدهم)
4. مدرنیسم (سدهى هفدهم تا سدهى بیستم)
5. دوران پس از مدرن (از سدهى بیستم تا کنون)
بررسى تحلیلى هر یک از این مقاطع، بحثى مفصل و جدا گانه مىطلبد که به فرصت دیگرى واگذار مىشود. آن چه سعى این مقال است، بررسى و تبیین اصولى است که در عصر رنسانس ایجاد شده و پس از آن لایههاى اصلى تفکر مدرن در دوران مدرنیسم را تشکیل مىدهد. اما قبل از بیان تفصیلى اصول با هم ابتدا نحوهى گذر و گذار عصر رنسانس به مدرنیته را به اختصار مطالعه خواهیم کرد.
آشنایى اجمالى با رنسانس
واژهى رنسانس معمولا از نظر ریشهى لغوى ناظر به چهار معنا یا کاربرد است:
1. احیا، رشد و ارتقاى هنر و آموزش، تحت تاثیر الگوهاى کلاسیک که در اواخر قرون وسطى از ایتالیا آغاز گردید؛
2. دورهى زمانى مربوط به فرایند فوق الذکر؛
3. فرهنگها و سبکهاى هنرى، معمارى، ادبیات، نقاشى، موسیقى و...که طى این دوران سر بر آوردند و رشد و تکامل یافتند؛
4. هر گونه فرآیند احیا، نوسازى، نوزایى، رشد و تکاملى از این دست. (1)
مرحوم دهخدا رنسانس را چنین تعریف مىکند:
«عصر نوزایى، تجدید حیات، احیا، تولد جدید، تجددخواهى، حیات مجدد. (2)
به هر تقدیر و با در نظر گرفتن هر معناى لغوى براى رنسانس، مىتوان گفت که رنسانس به نهضتى فرهنگى اطلاق مىشود که در اروپا پس از قرون وسطى و شروع عصر مدرن (در قرون 14 تا 17 میلادى) رخ داد. این نهضت منجر به پیدایش تمدن سرمایهدارى بر ویرانههاى تمدن فئودالى - کلیسایى قرون وسطایى شد.
به عبارت دیگر، از اواخر قرون وسطى، تحرک معنوى و مادى از خاور زمین و سواحل مدیترانهاى شمال آفریقا به سواحل مقابل انتقال یافت و ملتهایى که قرنها در رکود و سکون فرو رفته بودند، چشم به دنیاى جدید گشودند. به همین علت، خود آنها این دوران را رنسانس یا نوزایش نامیدند و در آن به احیاى مجدد ارزشهاى علمى، انسانگرایى و اصلاح دینى، یا نهضت اصلاح کلیساى عیسوى پرداختند. مىتوان گفت که کشف قارهى امریکا و دماغهى امید در قرن پانزدهم، نظام اقتصادى جهان را متحول ساخت که مسایلى، چون جنگهاى صلیبى، عملکرد نا مطلوب کلیسا، بى مایگى علمى و عملى آیین مسیحیت، به تحول اقتصادى، جنبهى کلامى و فرهنگى بخشید. در مجموع مىتوان مجموعهاى از عوامل اقتصادى، کلامى، علمى (تجربى) و...را عوامل موجدهى عصر رنسانس دانست. یا فتن منابع ثروت و باز شدن راههاى جدید تجارى، به سرمایه دارى امکان داد تا از آن پس گسترش یابد و بر نیروهاى مخالف خود که از همه مهمتر فئودالیسم (3) بود غلبه نماید.
نتیجهى این تغییرات، ظهور دو جنبش رنسانس و اصلاح دینى بود که به زندگى اروپاییان جهت تازهاى داد و ذهنشان را از بند تقلید کورکورانهى کلیسا رها ساخت.
با ظهور رنسانس، تحولات اقتصادى و سیاسى، نتیجهى تحول در مبانى معرفتى قرون وسطایى شدند که باعث ایجاد تغییرات همه جانبه در زندگى انسان گشتند. این تحولات و تغییرات به طور کامل مورد پذیرش انسان غربى گشت، چون عملکرد نامطلوب کلیسا و اربابان کلیسا راهى را براى بازگشتباقى نگذاشته بود. (4)
انسان رنسانسى با طرد و دورانداختن همهى مبانى معرفتى خود در قرون وسطى، عصر جدیدى را براى خود رقم زد که تجدد خواهى در همهى مسایل موجود در زندگى بشرى است.
این تجددطلبى با رشد و پیشرفتسریعى در نهایت، عصر «مدرنیسم» را به ارمغان آورد که در این جا با نگاهى گذرا به «مدرنیته» به اصول و مبانى معرفتى آن خواهیم پرداخت.
شناختى به اجمال از مدرنیسم
اصطلاح «مدرن» از ریشهى لاتین [Modo] اقتباس گردیده است. این واژه در ساختار اصلى ریشهاى خود به مفهوم «به روز بودن» و یا «در جریان بودن» است. چنین مفاهیم و مضامینى بیانگر تمایزى است که امور و پدیدههاى مدرن نسبتبه امور کهنه و قدیمى، یا امور به وقوع پیوسته در دوران گذشته دارد. (5)
- فرهنگ پیشرفتهى واژگان آکسفورد، اصطلاح مدرنیسم را به عنوان «نماد اندیشهها و شیوههاى نوینى به کار برده که جایگزین اندیشهها و شیوههاى سنتى گردیده و همهى جوانب و زمینههاى زندگى فردى و اجتماعى انسان غربى، به ویژه جنبههاى مرتبط با دین، معرفت دینى، هنر و زیبایى او را در بر گرفته است». (6)
- فرهنگ علوم سیاسى در شناسایى خود از «مدرنیسم» چنین بیان مىدارد که مدرنیسم، یا نوگرایى تلاش در جهت هماهنگ ساختن نهادهاى سنتى با پیشرفت علوم و تمدن است. در این فرهنگ و تحت واژهى «مدرنیته» مىیابیم که مدرنیسم نمودهاى بیرونى تمدن جدید غرب است و مدرنیته، عناصر درونى فکرى، فلسفى و فرهنگى آن بوده و داراى رشتهاى از مفاهیم اساسى است که با یکدیگر در ارتباطاند. (7)
- در مجموع مدرنیسم در اصطلاح به «شیوههایى از زندگى، یا سازمان اجتماعى مربوط مىشود که از سدهى هفدهم به بعد در اروپا پیدا شد و به تدریج نفوذى کم و بیش جهانى پیدا کرد». (8)
بنابراین مىتوان مدرنیسم را عصرى پر شتاب دانست که شتاب در دگرگونى و تحولات تکنولوژیکى، سرعت در سایر عرصهها را موجب شد. علاوه بر آن نهادهایى مدرن به وجود آمد که صورتهاى اجتماعى جدیدى را به همراه خود آورد. اما نکتهى مهم آن است که تمام این تغییرات و تحولات در عرصهى اجتماعى، اقتصادى و سیاسى برگرفته از مبانى معرفتى جدیدى است که مدرنیته نام دارد. به عبارت دیگر مىتوان مدرنیسم را حاصل بیرونى و نمایش عینى تفکرات و مبانى مدرنى دانست که تغییرات اساسى خود را از رنسانس به بعد آغاز کرده است.
پس مىتوان مدرنیسم را مجموعهاى از عناصرى دانست که رگههاى اصلى آن را تشکیل مىدهد. عناصرى؛ چون اومانیسم، راسیونالیسم، اندیوآلیسم، سکولاریسم، دموکراسى لیبرال و کاپیتالیسم که در فرصتهاى آتى به تفصیل به بررسى و بحث پیرامون هر یک خواهیم پرداخت.
1. اومانیسم (Humanism)
1/1. تبیین
بر اساس آن که «اومانیسم» پدیدهاى است که در دنیاى غرب تولد یافته و رشد و نمود پیدا کرده است، بایستى براى کندوکاو پیرامون تعریف و شناسایى آن به سراغ فرهنگهاى معتبر غربى رفت؛ دایرةالمعارف «پل ادواردز» ذیل واژهى اومانیسم چنین مىنویسد:
اومانیسم در معناى ابتدایىاش، که مفهومى تاریخى است، جنبهى اساسى وزیربنایى رنسانس مىباشد، همان جنبهاى که متفکران از آن طریق کمال انسانى را در جهان طبیعت و در تاریخ جست وجو کردند و تفسیر انسان را نیز در این جهت، جویا شدند. اصطلاح اومانیسم در این معنا از «اومانیتاس» (Humanitas) مشتق شده است که در زمان «سیرون» و «وارو» به معناى تعلیم مطالبى به انسان بود که یونانیان آن مطالب را «پایدیا» مىنامیدند که به معناى فرهنگ مىباشد. (9)
«اومانیسم، جنبشى فلسفى و ادبى است که در نیمهى دوم قرن چهاردهم، از ایتالیا آغاز و به کشورهاى دیگر اروپایى کشانده شد. این جنبش یکى از عوامل فرهنگ جدید را تشکیل مىدهد. اومانیسم فلسفهاى است که ارزش یا مقام انسان را ارج مىنهد و او را میزان همه چیز قرار مىدهد و به عبارت دیگر سرشت انسانى و حدود و علایق طبیعت آدمى را به عنوان اصلىترین محور انتخاب مىنماید.
به این بیان مىتوان اومانیسم را جنبشى دانست که پس از جریانات نهضت رنسانس پا به عرصهى وجود، نهاده است؛ جنبشى که انسان محورى را جایگزین خدا محورى نمود - جنبشى که انسان را تنها مدار و محور براى ارزیابى همهى مسایل مىداند - حال آن که در قرون وسطى و قبل از جنبش رنسانس کلیسا و تعلیمات کلیسا این نقش محورى را ایفا مىنمود.
2/1. نحوهى شکلگیرى
اگر خواسته باشیم پیرامون ایجاد نخستین نطفههاى نهضت اومانیستى به جست و جو و کنکاش بپردازیم باید در ابتدا شرایط انسان در قرون وسطى را مورد مداقه و بررسى قرار دهیم. بر این اساس مىتوان گفت که انسان در قرون وسطى، موجودى کاملا منفعل بوده که از خود هیچ گونه اختیار و ارادهاى نداشت. در این دوران و پس از حاکمیت نسبى و سپس حاکمیت علىالاطلاق کلیسا بر همهى امور از جمله امور سیاسى، کلامى، اجتماعى و حتى امورات شخص امپراطور؛ همهى اوامر و تصمیمگیرىها از جانب آنها صورت مىپذیرفت. حاکمیت کلیسا و توجیهات عجیب و غریب آنها راه را بر هر گونه تصمیمگیرى و داشتن اختیار و آزادى سلب نموده بود. در این دوران فشار بیش از حد اربابان کلیسا همگان را وادار به اطاعت محض نموده بود که بالطبع هیچ جایى را براى اندیشه ورزى و توجه به استدلال باقى نمىگذاشت. انسان قرون وسطایى بدون هیچ گونه اختیارى و بدون آن که کمترین توجهى به کرامت و اختیارات انسانى او نهاده شود، مجبور به اطاعتبود که این امر اندیشمندان را با مشکلات عدیدهاى روبهرو مىنمود. عدم توجه به انسان و خواستههاى او، انسداد باب علم بر روى اندیشمندان و توجه نکردن به شخصیت و حقوق انسانها از جمله مواردى بود که به تدریج و باگذشت زمان مردم را علیه کلیسا، اربابان و اعمالشان برآشفت. قرون وسطى دورانى است که در آن انسان همواره بین دو شهر، شهر خدا و شهر شیطان سرگردان است. بین این دو شهر جدایى انعطاف ناپذیرى حاکم است که در نهایت تعابیر آسمانى و زمینى بودن بر آنها استوار مىشود.
انسان قرون وسطایى اگر به جسم خود و امور مادى خویش بهایى مىداد، دیگر روحانى نبود و رابطهاش با شهر خدا قطع مىشد و اگر روحانى بود لزوما نمىتوانستبه جسم خود بپردازد؛ (10) امور مادى منحصر در شهر شیطان بود و امور روحانى در شهر خدا به تجلى مىنشست.
آدمى در این دوره توانایى و قابلیتبرقرارى ارتباط بدون واسطه با خداوند را نداشت و نیازمند واسطهگرى قدیسین و اربابان کلیسا بود و به عبارت خلاصهتر توانایى و اختیار انسان نادیده گرفته شده بود. (11)
نتیجهى طبیعى این امور و نادیده انگاشته شدن مکرر انسان توسط کلیسا - در دورهى رنسانس تولد نهضتى بود که در راه اعادهى آزادى از دست رفتهى انسان، ابتدا به اصلاح دینى همت گماشت و پس از چندى به نحو افراطى به انکار آن چه با نام دین بر او تحمیل کرده بودند دست زد. آن چه توسط صاحبان کلیسا در قالب سیمایى زشت و کریه از دین ترسیم شده بود، این که نهضتى تحت عنوان اومانیسم بود که سعادت آدمى را در بازگشتبه روزگار باستان و به بیانى دیگر بازگشتبه روزگار شرک بداند. آنان عقیده داشتند که آن روزها انسان بدون تقید به دین و کلیسا و حاکمان کلیسا به استعدادهاى وجودى خویش تکیه مىکرد و راه رسیدن به آن عصر از مجراى فرهنگ و ادبیات کلاسیک امکانپذیر است. (12)
3/1.فعالیتها و افکار
اومانیستها بر آزادى یونانیان روزگار سقراط، که مىتوانستند آزادانه دربارهى حساسترین مسایل دینى و سیاسى بحث کنند، غبطه مىخوردند و آن را مىستودند.
آنان در ابتداى فعالیت، پرداختن به هنر و ارایهى هنرهاى متفاوتى؛ چون نقاشى، مجسمه سازى و... را مؤثرترین راه مىپنداشتند که کاملا هنر را از هنر حاکم بر قرون وسطى متفاوت و متمایز مىسازد. هنر اومانیستى دیگر به عالم غیب و آخرت نمىاندیشید و به واقع هر آن چه را که مشاهده مىنمود به تصویر مىکشید. به این نحو اومانیسم راه گسترش خود را گشود تا آن جا که گرایشات اومانیستى بعضى از مقامات کلیسایى را نیز تحت تاثیر قرار داد. به عنوان مثال نیکلاى پنجم، نخستین پاپ اومانیست، مقامات روحانى را به فضلا و دانشمندان واگذار مىکرد و به مراتب فضل و دانش آنان احترام مىگذاشت. (13)
این روند گام به گام اومانیسم را به جلو راند تا آن جا که مکاتب فلسفى زیادى در غرب؛ از جمله کمونیسم، پراگماتیسم، پرسونالیسم (مکتب اصالت روح) و اگزیستانسیالیسم نتیجهى تفکرات اومانیستى به شمار مىروند.
اما اگر بخواهیم به اجمال نگاهى به اصول و مواضع تفکرات اومانیستى بیندازیم، چنین مىیابیم که:
الف: انسان میزان و معیار همه چیز است؛
ب: به منظور احیا و توسعهى استعدادهاى گذشتگان بازگشتبه فرهنگ روزگار باستان ضرورى است که این امر از طریق مطالعهى ادبیات کلاسیک یونانیان تحقق مىیابد؛
ج: بر آزادى و اختیار انسان تاکید شده است؛
د: واسطهگرى سران روحانى، بین خدا و انسان انکار مىشود؛
ه: قدرت و سرنوشت، مطلقا به انسان واگذار مىشود و انسان مرکز عالم تلقى مىشود؛
و: خود انسان با خود خداوندى برابر فرض مىشود؛
ز: عقل انسانى رهبرى بشر را به عهده مىگیرد و دین از فرماندهى خلع مىگردد؛
ح: شایستگى شخصیتى افراد انسانى مىتواند بدون ایمان به خداوند متحقق شود؛
ط: انسان باید کاملا بر خود متمرکز شود. (14)
2. سکولاریسم
1/2. تبیین
سکولاریسم (secularism) واژهاى انگلیسى است و از ریشهى لاتین [seculum] به معناى یک برههى زمانى معین، گرفته شده است.
«فرهنگ نشرنو» در بیان واژهى [secular] مفاهیم غیر مذهبى، غیر روحانى، عرفى، دنیوى و مادى را مىآورد. (15)
براى سکولاریسم، تعاریف متعددى ارایه شده است که برخى ناظر به بعد فکرى است؛ نظیر آن که گفته مىشود:
«سکولاریسم نظام عام عقلانى است که در آن، روابط میان افراد، گروهها و دولتبر مبناى عقل تنظیم مىگردد.»
این تعریف، چون تنها به یکى از اصول سکولاریسم اشاره دارد، تعریفى کامل نیست. برخى تعاریف ناظر به روند شکلگیرى سکولاریسم است که در خلال آن، به تدریج، حقوق، وظایف و امتیازات کلیسا به نهادهاى غیرمذهبى منتقل مىشود. برخى تعاریف دیگر، سکولاریسم را به مثابهى یک نظام منسجم فکرى مىانگارند که پس از رنسانس به صورت یک نگرش یا جهان بینى درآمده و با نگرشى که در قرون وسطى حاکم بود، تمایز ماهویى دارد و مبناى آن، انسان گرایى، تجربه گرایى و عقلانیت است. پس سکولاریسم اشاره به جدایى دین از سیاست دارد، به گونهاى که هیچ یک از آن دو، در حوزهى دیگرى دخالت نکند. (16)
2/2. عوامل مؤثر در شکلگیرى سکولاریسم
دورهى رنسانس همراه با طرد کلیسا و فراموشى واقعیت الهى و دینى شروع شد. در حقیقت عوامل شکل دهندهى به سکولاریسم همان نقایصى است که قرون وسطى حامل آنهاست که برخى از آنها عبارتند از:
الف: نارسا بودن تعالیم کلیسا و مسیحیت
به لحاظ آن که در ابتداى قرون وسطى حاکمیت محدود کلیسا تبدیل به حاکمیت علىالاطلاق گردید، کلیسا را تصور بر آن داشت که مىتواند با استبداد و زورگویى هم چنان مطلقالعنان براند؛ حال آن که پیشرفت علم و اندیشه در مقابل این حرکت ایستاد.
با افزایش معرفت و جهان بینى آدمیان و گسترش گسترهى معرفتى، مخاطبان کلیسا شرط استمرار دینمدار بودن را استدلالى شدن عقاید و افکار منتشر شدهى از سوى کلیسا اعلام مىکردند که کلیسا از این کار سرباز مىزد.
فقدان یک نظام منسجم عقلانى قدرت دفاع را از کلیسا گرفت و مردم در مقابل آن خواستار حذف مسیحیت از اجتماع شدند. علاوه بر آن، به لحاظ آن که کلیسا درحالى که دسترسى به حقایق را منحصر به خود مىدانست، فاقد متن وحیانى و مصون از تحریف بود و خرافات بسیارى در دین وارد شده بود که جایى براى رشد و پیشرفتباقى نمىگذاشت.
طبیعى است که پس از سپرى شدن مدت زمانى جایگاه کلیسا در جامعه از بین رفته و مردم به دنبال آیین و مسلکى خواهند رفت که فطریات آنها را زیر پا نگذارد. روحیهى حقیقتجویى و کنکاشگرى یکى از امور فطرى است که در هر انسان وجود دارد و کلیسا آن را به راحتى نادیده گرفت. در نتیجه و تنها عکس العمل نادیده انگاشتن خود کلیسا خواهد شد.
به دلیل آن که کلیسا قدرت تعلیم آموزههاى دینى را نداشت و علاوه بر آن این آموزهها قدرت پاسخگویى به مردم را نداشت؛ یعنى به موازات رشد گسترهى تفکرات مردم دیگر این تعالیم جذابیتخود را از دست داده بود.
ب: نهضت دینى (رفرمیسم)
نهضت اصلاح دینى، جریانى بود که طى آن، از نفوذ مذهب به تدریج کاسته شد. مارتین لوتر (1483- 1546 م) از پیشگامان این حرکت، با هدف اصلاح و پیرایهزدایى از آیین مسیحیت و برقرارى انضباط در آن، دیدگاههاى جدیدى را عرضه کرد؛ اصل خود کشیشى را که مشوق فردگرایى بود، مورد تاکید قرار داد و با این هدف، انجیل را به زبان آلمانى ترجمه کرد. تفکیک دین از سیاست، از دیگر اصول مورد اشارهى وى بود. لوتر اظهار داشت که پادشاهان قدرت خود را به طور مستقیم از خدا مىگیرند و وظیفهى کلیسا تنها پرداختن به امور معنوى و روحى است.
به هر حال، نهضت اصلاح دینى، در پیدایش طرز فکر جدید، نقشى اساسى داشت و باعث درهم شکستن حاکمیت کلیسا و ظهور فلسفهى سیاسى جدیدى شد. از پیامدهاى این حرکت، درگیرى فرقههاى مذهبى بود که موجب از بین رفتن قداست دین و زمینه سازى براى سکولاریسم شد. (17)
«مارتین لوتر» خود یکى از کشیشان مسیحى بود که همچون هم سلکان خود اعتقاد به آن نداشت که فهم اناجیل اربعه لزوما نیاز به واسطه گرى کشیشان دارد. لوتر معتقد بود که انسان با بهرهگیرى از بنمایههاى عقلى خود مىتواند در نقش این واسطه عمل کند، فلذا تصمیم گرفت در مقابل تمام خرافاتى که علیه کلیسا و دین مسیحیت قد علم کردهاند بایستد. بر این اساس روزى در میدان اصلى شهر دستهاى از برگههاى خرید و فروش بهشت و جهنم را پاره کرد و از مردم خواست تا براى فهم بى واسطهى دین اقدام کرده و از عقل خود مدد جویند.
در حقیقت مارتین لوتر اقدامى علیه خرافهپرستى کلیسا نمود اما به دلیل افراطهاى بیش از حد کلیسا جایى براى ایجاد تغییرات در کلیسا باقى نمانده و تنها راه، حذف هر گونه نهاد یا سازمانى بود که به نوعى سهمى از دین و مذهب داشت و بدین وسیله بسترى جهتشکلگیرى سکولاریسم آماده گشت.
3/2. پایههاى اصلى تفکر سکولاریسم
الف: اومانیسم
اومانیسم یا انسان مدارى هویتى جدید است که غرب پایههاى فرهنگ خود را بر اساس آن بنا نموده است. این نحوه تفکر ملاک و تکیه گاه تبیین و تشخیص ارزشها و ضد ارزشها را انسان دانسته و براى این شناخت هیچ مبدا ماورایى قایل نیست و (تفصیل این بحث در بخش پیشین آمد.)
ب: عقل مدارى یا راسیونالیسم
راسیونالیسم یکى از بنیادهاى فکرى سکولاریسم است که به معناى قدرت عقل انسان براى درک مسایل است. داورى نهایى در زندگى بشرى به عهدهى عقل است آن هم عقل مستقل از وحى و آموزههاى معرفتى دینى. به این بیان که تا قبل از رنسانس و در دیگر ادیان عقل و اندیشه از جایگاه محورى خاصى برخوردار است اما عقلى که به عنوان رسول باطنى شناخته مىشود یعنى عقل در کنار و با تکیهى وحى و معارف دینى.تاکیدهاى مکرر خداوند متعال بر تدبر و اندیشه و نهى از عدم تفکر و تعقل نشاندهندهى جایگاه محورى عقل و عقل ورزى در دین مبین اسلام است.
اما آن چه عقل مدارى رنسانس را از سایر عقلانى بودنها جدا مىکند، استقلال این عقل از وحى است، به عینیت نشستن این تصور که بشر دیگر نیازى به یک منبع ماوراء الطبیعى ندارد و با تکیهى صرف به عقل و اندیشه مىتواند نگرش خود را سامان بخشد. این افراطىنگرى نیز در نتیجهى عملکرد نامطلوب کلیسا و کلیسامداران است که با چشم پوشى از این عنصر و جایگاه آن در نظمبخشى زندگى انسان، به وجود آمد. در حقیقت «عقل» در دورهى رنسانس در مقابل «دین» قرار مىگیرد و در نهایت عقل ابزارى یا محاسبهگرى صرف را براى فرهنگ غرب به ارمغان مىآورد.
3. لیبرالیسم Liberalism
1/3- تبیین
در فرهنگهاى متداول علوم سیاسى «لیبرال» به کسى اطلاق مىشد که در جناح معتدل بورژوارنى قرار داشت و طرفدار آزادى از قید و بندهاى اقتصادى و اجتماعى عصر فئودالیسم بود. اکنون معمولا به کسى لیبرال مىگویند که از نظر اقتصادى موافق عدم دخالتیا کاهش نظارت دولت در فعالیتها و به بیان دیگر، طرفدار اقتصاد اجتماعى مبتنى بر بازار و محدود کردن قدرت انحصارات اقتصادى باشد و از نظر سیاسى موافق حکومت پارلمانى (پارلمانتاریسم) و آزادىهاى فردى باشد. (18)
اما لیبرالیسم، یکى از شایعترین و قدیمىترین آموزههاى فلسفى - سیاسى عصر حاضر است که در قاموس سیاسى به جریانى گفته مىشود که در قرن 18، یعنى در دوران اوج بورژوارنى صنعتى پدید آمد. در این زمان محتواى شعار اصلى لیبرالیسم، فرمول آزادى سرمایه و آزادى تجارت بود. از آنجا که در آغاز پیدایش لیبرالیسم، بزرگترین مانع بر سر راه آزادى عمل، مناسبات فئودالى و سلطنت مطلقهى فئودالى بود، شعار اصلى لیبرالیسم در عرصهى سیاست عبارت مىشد از مخالفتبا استبداد مطلقه، دفاع از پارلمانتاریسم (19) و آزادىهاى بورژوایى.
این واژه در ابتدا پس از انقلاب کبیر فرانسه توسط فرانسواگیزو (1874- 1787) مورخ و رجل دولتى فرانسه وارد عرصهى واژههاى سیاسى گشت. (20)
2/3. ریشههاى شکلگیرى
لیبرالیسم به مدد اندیشههاى افرادى چون «جانلاک» و با اشکال گوناگون در زمینههاى مختلف فرهنگ، دین و اقتصاد به ظهور پیوست و بیشتر به آزادىهاى بشر از قیودى که کلیسا در حیطهى دین ایجاد کرده بود نظر داشت تا رهایى انسان از قید و بندهاى اجتماعى و حقوقى.
شعارهایى همانند لیبرالیسم و دموکراسى در اندیشهى کسانى که از تقیدات ساختگى کلیسا و نهادهاى مذهبى، ملول و رنجیده خاطر شده بودند، موقعیت ویژهاى یافت و انسان غربى به امید دستیافتن به آزادى از الزامهاى دینى از این اندیشههاى به ظهور رسیده به خوبى استقبال کرد. این تفکر به خصوص در ابتداى انقطاع بشر از مذهب و عناصر مذهبى در اذهان مردم مغرب زمین بسیار شکیل و پسندیده جلوه نمود و به این ترتیب به سرعت جایگاه خود را در جوامع غربى باز یافت.
این نحوهى نگرش هیچ گاه نتوانست در نهایت انسانى کاملا آزاد تربیت کند. اگر چه با تلاشهاى خود توانست جایگاه اصلى دین، مذهب و کلیسا را در جامعه کم رنگ کند، اما طولى نکشید که انسان غربى با غرق شدن در فرعونیت انسانمدارى خود، ارمغانى چون افزایش فساد و فحشا را به حد اعلاى خود هدیه نمود.
لیبرالیسم، دموکراسى، اومانیسم و ناسیونالیسم همگى از پیامدهاى منفى و سوء انقطاع انسان غربى از منبع مافوق طبیعت است. (21)
لیبرالیسم جانلاک، آن چنان که خود بر آن تاکید مىورزد در اصل، منشا و بستر پیدایش خود را در آزادى طبیعى بشر «از هر گونه قدرت ما فوق زمینى» مىداند و این در حالى است که جانلاک خود درگیر قانون طبیعت و گفتمان متناقض از آزادى مانده است. او از طرفى بشر را آزاد از هر گونه قانون ما وراء الطبیعه مىداند و از طرفى قانونمندى را هیچ گاه منافى با آزادى نمىپندارد که این خود تناقضى آشکار است. (22)
نقش لیبرالیسم لاک در شکل پذیرى فرهنگ لیبرال - دموکرات سدهى نوزدهم و بیستم غرب و به ویژه امریکا به اندازهاى حایز اهمیت است که امریکایىها لاک را «پیامبر انقلاب امریکا» نامیدند که نشان دهندهى میزان اثر گذارى جانلاک مىباشد. (23)
3/3. اصول لیبرالیسم
آمد که اصطلاح لیبرالیسم هم زمان با انقلاب فرانسه در کشور اسپانیا تحت عنوان شعار «آزادى، برابرى، برادرى» متداول شد و کم کم با نظریههایى که اندیشمندان لیبرال مطرح کردند به صورت یک فلسفه و مکتب سیاسى مطرح شد. لیبرالیسم داراى اصول و قواعدى است که مهمترین آنها را مىتوان در موارد زیر خلاصه نمود:
الف: اصالت فرد lndividualism
فردگرایى واژهاى است که در مقابل اصالت جمع یا Colectivism مطرح مىشود. منظور از فردگرایى این است که انسان و حقوق فردى او از اعتبار و اهمیت زیادى برخوردار است، حقوقى مانند حق حیات، حق مالکیت و یا حق زوجیت. منظور از مطرح کردن اصالت فرد در واقع این است که دولتها نباید این حقوق و آزادىهاى فردى را محدود کنند، بلکه باید صیانت کننده و پاسدار این حقوق باشند.
در مقابل این واژه اصالت جمع قرار دارد که حفظ حقوق اجتماعى و حقوق جامعه بر حقوق فرد مقدم بوده و ترجیح دارد.
این نوع از تفکر، مالکیتخصوصى را شرط ضرورى آزادى دانسته و با دخالت دولت در امور اقتصادى و اجتماعى مخالف است و دخالت دولت را تنها در صورتى که به منظور تامین آزادى عمل فرد انجام گیرد مجاز مىشمرد.
ب: اصل رضایت و قرارداد Concent
طبق این اصل هر حکومتى براى آن که مشروعیت داشته باشد باید از رضایت مردم برخوردار باشد، به عبارت دیگر در فلسفهى لیبرالیسم گفته مىشود که مشروعیتیا Legitimacy یک حکومت مبتنى استبر رضایت مردم. برخى از اندیشمندان غربى نیز براى توجیه مسالهى ضرورت رضایت مردم از نظریهى «قرارداد اجتماعى» (27) استفاده کردهاند. رضایت مردم از حکومت در کشورهاى لیبرال از طریق مشارکت مردم در امر انتخابات صورت مىگیرد و انتخابات وسیله و معیارى است که مردم میزان رضایتخود را از یک نظام سیاسى نشان مىدهند.
ج: اصل آزادى در داشتن حق انتخاب Freedom as choice
طبق این اصل گفته مىشود که هر شخصى باید امکان انتخاب میان دو یا چند فرد یا شىء را داشته باشد و بنا بر سلیقهى خود و منافع و مضراتى که خود تشخیص داده است تصمیم بگیرد. در این نظریه گفته مىشود که انسان یک موجود عقلایى است و بر اساس همین عقل مىتواند منافع و مصالح خود را تشخیص بدهد، به همین جهت در عمل هم باید آزاد باشد. آزادى در انتخاب شغل، انتخاب زمامدار و حکومت و... مصادیقى از این اصل هستند.
این اصل در مقابل نظریهى افلاطون قرار مىگیرد. او اعتقاد داشت که تودهى مردم یا عوام الناس بر اساس عقل و خرد تصمیمگیرى نمىکنند، بلکه بر اساس احساسات تصمیم مىگیرند اما نظریه پردازان لیبرال مىگویند اکثریت انسانها عاقلند و بر اساس همین رهنمودهاى عقلى تصمیمگیرى مىکنند.
پىنوشتها:
1) نوذرى، حسینعلى؛ صورت بندى مدرنیته و پست مدرنیته (نقش جهان، تهران: 1379)، ص 81.
2) دهخدا، على اکبر؛ لغت نامهى دهخدا، واژهى رنسانس.
3) فئودالیسم یا زمین دارى (Feualism) که به بزرگ مالکى، نظام خان خانى، ملوک الطوایفى و رژیم ارباب - رعیتى نیز ترجمه شده است، به آن نظام اجتماعى - اقتصادى اطلاق مىشود که اساس آن را تیول (واگذارى درآمد و هزینهى ناحیهى معینى است از طرف پادشاه و دولتبه اشخاص بر اثر ابراز لیاقتیا به ازاى حقوق سالیانه. معین، محمد؛ فرهنگ معین، ج 1، ص 1183) تشکیل مىدهد. مناسبات تولیدى جامعهى فئودالى بر اساس مالکیت ارباب بر زمین و وابستگى شخصى دهقانان به ارباب فئودال قرار داشت. در این نظام، رعیت دیگر بنده نبود و مستقلا فروخته نمىشد، رعیت همراه زمین به فروش مىرفت و به مالکجدید منتقل مىشد. (آقا بخشى، على؛ فرهنگ علوم سیاسى؛ مرکز اطلاعات و مدارک علمى ایران، تهران: 1374، ص 123).
4) پارسانیا، حمید، حدیث پیمانه (معاونت امور اساتید و دروس معارف اسلامى، دفتر نهاد مقام معظم رهبرى در دانشگاهها، قم: 1376)، ص 113.
5) رهنمایى، احمد؛ غربشناسى (انتشارات مؤسسهى آموزشى و پژوهشى امام خمینىقدس سره. قم: 1380)، ص 132.
6) همان، ص 133.
7) آقا بخشى ؛ همان، ص 210.
8) آنتونى گیدنز؛ پیامدهاى مدرنیت، ترجمهى محسن ثلاثى (نشر مرکز، تهران: 1377)، ص 4.
9) صانع پور، مریم؛ نقدى بر مبانى معرفتشناسى. (انتشارات مؤسسهى فرهنگى دانش و اندیشهى معاصر، تهران: 1378)، ص 17 (به نقل از دایرة المعارف پل ادواردز).
10) همان، ص 38.
11) براى مطالعهى بیشتر ر.ک. به: تاریخ تمدن ویل دورانت، ج 5.
12) صانع پور؛ همان، ص 44.
13) برتراندراسل، تاریخ فلسفهى غرب، ترجمهى نجف دریا بندرى، ص 14.
14) صانع پور؛ همان، ص 32.
15) جعفرى، محمد رضا؛ فرهنگ نشرنو، ص 1110.
16) نوروزى، محمد جواد؛ فلسفهى سیاست، ص 46.
17) هارولد لاسکى، سیر آزادى در اروپا؛ ترجمهى رحمت ا... مقدم مراغهاى، ص 14.
18) آقا بخشى، على؛ افشارى راد، مینو، فرهنگ علوم سیاسى، ص 187.
19) پارلمانتاریسم یا حکومت پارلمانى، نظام مبتنى بر قانون اساسى است که در آن نقش رهبرى کنندهى کشور بر عهدهى پارلمان است. پارلمانتاریسم هنگامى محقق مىشود که حکومت در برابر پارلمان مسؤولیت داشته باشد. در نهایت؛ نظامى که در آن، پارلمان در مقام قوهى مقننه وجود دارد و قوهى مجریه در برابر آن مسؤول است و گماردن وزیران با راى اعتماد پارلمان انجام مىگیرد نظام پارلمانتاریسم مىباشد.
20) آقا بخشى، همان.
21) رهنمایى، سید احمد؛ غربشناسى، انتشارات مؤسسهى آموزشى و پژوهشى امام خمینى (ره)، ص 137.
22) جونز، خداوندان اندیشهى سیاسى ؛ ترجمهى على رامین، ج 2، ص 203.
23) رهنمایى ؛ همان، ص 139.
24) قرار داد اجتماعى یا social contract نام یکى از آثار مهم ژان ژاک روسو (1778- 1712) است که در آن، این نظریه تعقیب مىشود که هر رژیم اجتماعى باید نتیجهى موافقت آزاد و قرارداد بین مردم باشد. این نظریه، اساس فلسفى دولتى را بیان مىکند که در آن اصل حق الهى سلطنتیا پادشاهان جایش را به اصل رضایت مردم براى زندگى در پناه قدرت و عدالت دولت مىدهد. این نظریه در قرون 17 و 18 در اروپا تکوین یافت و لویاتان توماس هابز، قرار داد اجتماعى ژان ژاک روسو و دو رسالهى درباب حکومت جان لاک از مهمترین آثار در این مورد به شمار مىروند. این نظریه براى تبیین اصل تاسیس دولت از یک حالت فرضى به نام حالت طبیعى آغاز مىکند که مردم از آزادى مطلق فردى برخوردارند ولى در عین حال خود این آزادى براى آنها خطرات فراوان جانى، مالى واستثمارى در بردارد. لذا مردم براى رفع این خطرها با هم وارد نوعى قرارداد اجتماعى مىشوند و از طریق آن، آزادىهاى فردى مطلق را به دولت واگذار مىکنند و دولت نیز حفظ و تضمین نظم و تامین نیازهاى اجتماعى را به عهده مىگیرد.
منبع: سایت ای رسانه ۱۳۸۵/۰۶/۱۴
نویسنده : هدى علوى
نظر شما