موضوع : پژوهش | مقاله

جهان اسلام و غرب - بررسى ‏مفهوم ‏نوگرایى ‏غربى


بررسى تاریخى
هر نقطه عطف تاریخى که بر جهان عرب و اسلام مى‏گذرد، مقوله رابطه با دیگرى متمدن مطرح مى‏شود و اینکه آیا براى همراهى دنیاى متمدن ضرورت دارد یا اینکه بایستى دروازه‏ها را بر روى خود ببندیم و نگذاریم آن دیگرى متمدن به درون ما نفوذ و سرایت کند و منظومه ارزشمند ما را در زمینه‏هاى مختلف فکرى و عملى تحت تاثیر قرار دهد.
گویى نوعى مجادله بین ما به عنوان امت و بین دیگرى متمدن که سعى در سلطه جویى بر مقدرات و میراث ما دارد، در جریان است.
مى‏توان در تاریخ نوین، تاریخچه رابطه (مقابله) میان مشرق زمین (جهان عرب و اسلام) و غرب را به واقعه ورود ناپلئون فرانسوى به مصر با دو لشگر نظامى و علمى بازگرداند. به خاطر قدرت نظامى که ارتش فرانسه از آن برخوردار بود، مسلمانان نتوانستند از خود دفاع کنند، همچنین به خاطر برخوردارى آنان از لشگر علمى، شرقى‏ها به میزان عقب ماندگى خود پى بردند. بر این اساس بود که برنارد لوئیس تهاجم ناپلئون (1801-1795م) را به عنوان نخستین نیروى مسلحى که راه را بر روى ورود غرب نوین به خاورمیانه هموار کرد و اولین شوک غربى کردن را به خاورمیانه وارد نمود، به شمار آورده است.
این لشگرکشى به مثابه اعلام آغاز روند استعمار غرب بر مقدرات و ثروتهاى جهان اسلام بود. در این راستا بود که غرب شروع به برنامه‏ریزى و توطئه به منظور جلوگیرى از هر گونه تحول و پیشرفت در جهان اسلام نمود.
در دوران زمامدارى عبدالعزیز عثمانى در سالهاى 76-1860م جنگهاى بزرگى میان امپراتورى عثمانى و محمد على پاشا روى داد که دولتهاى اروپایى على‏رغم دشمنى با دولت عثمانى، به حمایت از آن برخاستند؛ چرا که از احتمال ایجاد یک دولت نیرومند و یکپارچه توسط محمد على پاشا هراس داشتند و از سوى دیگر، مایل بودند تا دولت ضعیف عثمانى براى مدتى باقى بماند تا بعدا آن را سرنگون سازند و ولایتهاى آن را میان خود تقسیم نمایند. این جنگ‏ها در سال 1832 پایان پذیرفت و معاهده کوتاهیه در سال 1833، پس از آنکه طرفین به خوبى همدیگر را ضعیف کرده بودند و این امر پایه‏هاى دولت مرکزى را سست نموده بود، میان دو طرف به امضا رسید. در حالى که دولت عثمانى دچار ناتوانیها و مشکلات بسیارى گردیده بود، تهاجم شدید استعمارگران غربى به جهان اسلام آغاز گردید. بیشترین علائم ناتوانى دولت عثمانى در زمان سلطان مصطفى دوم در سالهاى 1703-1695 نمایان شد و معاهده کارلوفتز در سال 1699 منعقد گردید."
این معاهده در ابتداى قرن هیجدهم میلادى سرآغاز شومى را بر جاى گذاشت. بدین ترتیب، نفوذ روند پلید استعمار به کشورهاى جهان اسلام ادامه یافت و پایه‏هاى اصلى این کشورها را ضعیف نمود.
در دوران سلطان عبدالمجید که با تشکیل سازمانهایى موسوم به فرمان طى سالهاى 56-1854 مقارن گشت، شریعت اسلامى کنار گذاشته شد و امور کشور با روشهاى غربى اداره گردید و موجبات تعمیق وابستگى را فراهم ساخت، تا جایى که بدهیهاى امپراتورى در زمان سلطان عبدالحمید به سیصد میلیون لیر رسید. سلطان عبدالحمید در خاطرات خود درباره وضعیت اقتصادى دولت عثمانى در آن مرحله مى‏گوید: "بودجه سرانه و تولیدات داخلى سال به سال کاهش مى‏یافت، همه چیز خود را از اروپا وارد مى‏کردیم، تولیدات اروپایى در همه جا وجود داشت و تعدادى از کارخانه‏ها در آستانه نابودى قرار گرفته بودند. درآمد گمرکات نیز به خاطر موافقتنامه‏هاى به امضا رسیده با دولتهاى بزرگ، کاهش پیدا کرده بود. دیگر روغن کافى در اختیار نداشتیم، راه نداشتیم و مبادله اطلاعات بسیار دشوار بود و گویى که سرزمین امپراتورى به حال خود رها شده بود."
پیش از آنکه به موضوع سناریوى رابطه گذشته و حال جهان اسلام و غرب بپردازیم، بایستى این سؤال را مطرح کنیم که چرا روابط تاریخى غرب و جهان اسلام همواره با تشنج و رویارویى و هراس از یکدیگر همراه بوده است؟ این موضوع قطعا صورت اتفاقى یا به خاطر وجود خلاء نبوده بلکه به علل زیر بوده است:

1- جنگهاى صلیبى؛ که اوج تلاش غرب در جلوگیرى از گسترش اسلام در جهان به شمار مى‏آید. در ابتداى نخستین جنگ صلیبى، پاپ (اربان) طى سخنانى در شهر کلیرمونت فرانسه مردم را به شرکت در تهاجم وحشیانه علیه کشورهاى اسلامى فرا خوانده، افزود: "نگذارید رؤیاها یا مسائل زندگى، شما را زمین گیر کند؛ زیرا سرزمینى را که در آن سکونت دارید، دریاها و کوهستانها فرا گرفته است، بسیار محدود است و گنجایش ساکنان آن را ندارد، ممکن است در تامین غذاى خود دچار مشکل شوید و به جنگ با یکدیگر بپردازید و بسیارى از شما در جنگهاى داخلى کشته شوید." بدین ترتیب بود که تمامى نیروهاى درگیر اروپایى به منظور آغاز جنگى ویرانگر و پلید علیه جهان اسلام متحد گردیدند. ویل دورانت در تاریخ تمدن چنین مى‏گوید: "بدین ترتیب اروپاییان با یکدیگر متحد شدند، به گونه‏اى که در تاریخ سابقه نداشته است، البته از خوش شانسى صلیبیها این بود که مسلمانان بیش از مسیحیان دچار تفرقه و جدایى بودند."
پاپ (اربان) نیز خود را همچون آقایى عامه پسند و حداقل از لحاظ نظرى مقبول براى پادشاهان اروپا دید و همچنین روحیه جمعى بى‏سابقه در همه جا فراگیر شد.
این جنبش صلیبى از اوضاع فکرى، اجتماعى، اقتصادى و دینى که در قرن یازدهم در غرب اروپا حاکم بود، ناشى گردید.
به عبارت دیگر، جنگهاى صلیبى بیانگر خشونت آشکار جامعه فئودالیته اروپا بر ضد خارج و دقیقا دین اسلام بود که در پى آن، موجبات فراهم شدن زمینه ظهور سرمایه‏دارى در اروپا پدید آمد. در جریان جنگهاى صلیبى، اهمیت‏شهرهاى ایتالیا بیشتر شد. سرازیر شدن سودهاى فراوان به خاطر ترددهاى دریایى، به عنوان نقطه آغاز جنبش شهر نشینى در ایتالیا بود.
بدین ترتیب، درمى‏یابیم که جنگهاى صلیبى دو صورت داشت: تحول و پیشرفت و کشتار و ویرانى. همچنین استعمار فرانسه با شعار «پیکار بزرگ به منظور تحکیم پایه‏هاى مسیحیت غرب در کرانه جنوبى دریاى مدیترانه‏» در الجزایر مى‏جنگید. بر این اساس، یکى از عوامل اصلى که موجب شد تا رابطه میان دو طرف به مقابله همیشگى مبدل شود، همین جنگهاى صلیبى و پیامدها و نتایج آن در زمینه‏هاى مختلف بود.

2- جریان استعمار: غرب تنها به حملات وحشیانه علیه جهان اسلام بسنده نکرده، به حرکت ویرانگر استعمار علیه این کشورها مبادرت ورزید و در راستاى اهداف شوم خود، تمامى اکتشافات و پیشرفتهاى علمى را که در غرب پدید آمده بود، به کار گرفت. لیبتز که درصدد ایجاد اصول نوینى براى علوم ریاضیات بود، در اندیشه اشغال مصر برآمد تا گزارش مشروحى به لویى چهاردهم ارائه دهد.
همچنین همراه با گسترش جریان استعمار غرب در نقاط مختلف جهان، نظریات توجیه گرانه‏اى براى ادامه حضور این جریان ارائه گردید. طرح نظریه موسوم به بیولوژى سیاسى حاکى از آن بود که کشورهاى بزرگ حق دارند که کشورهاى کوچک را ببلعند و اینکه ملتهاى کوچک راهى جز فنا و نابودى در پیش ندارند. این موضوعى است که ارنست رنان بر آن تاکید ورزید و اعلام نمود: " اروپاییان براى رهبرى و چینى‏ها براى کار در کارگاه برده‏ها آفریده شده‏اند و هر چیزى وضعیت‏خاصى برایش وجود دارد."
این نظریه با نظریه سرزمین یا ملک مباح همراه گردید و منظور این بود که استعمار مناطقى که در آن ملتهاى عقب مانده سکونت دارند، مباح است؛ چرا که مردمى غیر مسیحى و خارج از قاره اروپا هستند. برخى از مستشرقین نیز با تالیف کتابهایى به تشریح نظریه بیولوژى نژادى که استعمارگران بر اساس آن اقدامات خود را توجیه مى‏کردند، پرداختند.
از میان این مستشرقین کوفیه «مملکت‏حیوان‏»، گوبینو «مقاله‏اى در تفاوت نژادى‏هاى بشرى با یکدیگر»، رابرت نوکس «نژادهاى انسانهاى سیاه پوست‏»، و گوستاولوبون «قوانین روحى براى پیشرفت ملتها» را نوشتند. هدف از تالیف این کتابها و امثال آن این بود که مردم مشرق زمین از لحاظ بیولوژى، به نژادى محکوم تعلق دارند، بایستى محکوم بمانند؛ چرا که سرنوشت آنها چنین است.
بدین ترتیب، جریان استعمار، فرهنگ و ایدئولوژى جهان اسلام را هدف قرار داد و سپس به الحاق سیاسى و اقتصادى آنها به کشورهاى استعمارگر مبادرت ورزید. این استراتژى در گفته‏هاى مستشرقین مشهود است و در این خصوص سزرن پیرامون رویدادى که در سالهاى 1450 و 1460 اتفاق افتاده، مى‏گوید: چهار شخصیت‏برجسته به نامهاى جان‏اف سیفوفیا، نیکولاس اف کوزا، جان جرمان و اینیاس سیلقیس (پاپ) سعى نمودند تا به منظور مقابله با اسلام، کنفرانسى را براى بررسى اسلام ترتیب دهند. در این کنفرانس، مسیحیان در صدد برآمدند تا مسلمانان را به پذیرش مسیحیت وادار سازند. فلونى، مستشرق فرانسوى نیز معتقد بود که سه مانع بر سر راه سلطه فرانسه بر مشرق زمین وجود دارد و به خاطر آن بایستى سه جنگ را پشت‏سر گذاشت: اول جنگ علیه انگلیس، دوم علیه عثمانى و سوم که دشوار تر از همه است، علیه مسلمانان. همچنین پیرکهاردت، اسلام را همچون وجودى بیهوده و ننگ برشمرده و خواهان مقابله با آن شده است.
آرى آنها از طریق استعمار، ثروتهاى جهان اسلام را به یغما بردند و سه کشور اروپایى که 93 درصد از درآمدهاى خارجى را میان خود تقسیم مى‏کردند، عبارت بودند از: بریتانیا، 45 درصد، فرانسه، 25 درصد و آلمان، 13 درصد.
تعداد بیگانگان در مصر در سال 1920 به دو میلیون و بیست و پنج هزار نفر مى‏رسید، در حالى که جمعیت آن زمان مصر بالغ بر 16 میلیون نفر بود، ولى بیگانگان 53 درصد از ثروت کل مصر را در اختیار داشتند.
دات، مؤلف کتاب تاریخ اقتصادى هند در اوایل سلطه انگلیسیها، مى‏گوید: "سرمایه‏گذارى انگلیس در هند در واقع از چپاول ملت هند تامین شده اما به حساب بدهیهاى این کشور گذارده شده و مقرر گردیده بود که در قبال این بدهیها، سود اخذ شود و این کشور سالیانه مبلغ 30 میلیون پوند به انگلستان بپردازد. کشور هند همچنین متحمل تامین مخارج و نیروى انسانى ناوگان دریایى انگلیس که در مدیترانه مستقر بود و نیز هزینه‏هاى نمایندگیهاى انگلستان در کشورهاى غیر عربى، گردیده بود.
به طور کلى، پرونده استعمار در جهان اسلام و اقدامات تروریستى و خرابکارانه آن، همچنان در اذهان ملتهاى اسلامى باقى مانده است.

3- ارزشهاى مادى: اقدامات غرب تنها به چپاول ثروتهاى ما، از هم گسیختن اتحاد ما و از میان بردن آمال و آرزوهایمان محدود نگردیده، همچنان تلاش داشته و دارد تا مجموعه‏اى از ارزشهاى مادى واهى را که خود بر اساس آن بوجود آمده است، مانند تروریسم، فرصت طلبى، استعمار، تهاجم، انحصارطلبى و سلطه‏جویى، در نهاد ما ایجاد کند. این ارزشها در نحوه رفتار دولتهاى استعمارگر نسبت‏به کشورهاى دیگر تاثیر گذاشته، همه چیز با معیار غربى مقایسه مى‏شود.
مورخین و متفکرین غرب استعمارگر سعى نمودند تا روند تاریخى ناقصى را ارائه و به جهانیان موضوعى واهى و نژادپرستانه را مبنى بر این که فقط جهان غرب تمدن شناس است، و تنها غرب منشاء ارزشهاى متمدن مادى و معنوى است و غیر غربیها جوامعى وحشى، عقب مانده و بربر هستند بقبولانند.
بر اساس این ذهنیت مادى غرب بوده که گروهى از شخصیتهاى تمدن غرب موضع‏گیریهاى کینه توزانه‏اى نسبت‏به جهان ابراز داشته‏اند. هگل در جریان اشغال الجزایر از سوى فرانسه، عنوان مى‏نماید که روح اروپا پیروز گردیده و به عظمت گذشته خود بازگشته است، همچنین مارکس وانگلس استعمار فرانسه در الجزایر را گامى در ارتقاى الجزایر از حالت فئودالى به الت‏سرمایه‏دارى مى‏دانند.
اسقف لامانس مستشرق نیز با ارائه تالیفاتى، اسلام، شخصیتهاى آن و قرآن مجید را مورد حمله قرار داده، کینه نهفته خود را نسبت‏به پیام آور انسانیت [پیامبر اسلام] ابراز داشته است. دیگر مستشرقین نیز همچون مرجلیوت، سعى در تحریف تاریخ مسلمانان نموده‏اند. مستشرق دیگرى به نام آبرى در پایان کتاب «معلقات سبعه‏» درباره مرجلیوت مى‏نویسد: "سفسطه و شاید تقلب در برخى از ادله ارائه شده از سوى مرجلیوت کاملا مشهود است و به هیچ وجه در شان شخصیتى که بى‏تردید از بزرگان علمى دوران خود بوده، نیست."
در خصوص نگرش استکبارى غرب نسبت‏به مشرق اسلامى، بالفور مساله مافوق بودن بریتانیا و مادون بودن مصر را امرى بدیهى و از مسلمات تفکر خود قلمداد نموده، مى‏گوید: "قبل از هر چیز، باید به واقعیتهاى موضوع نگریست." ملتهاى غرب به دنبال ظهور در تاریخ، نویدهایى را مبنى بر توانایى اداره خویش به منصه ظهور گذاشتند؛ چرا که از ویژگیهاى خاصى برخوردارند، اما با نگاهى به گذشته مردمان مشرق زمین، درمى‏یابیم که هیچ گونه نشانه‏اى از اداره خویش نداشته‏اند. تمامى دورانى که بر مردمان مشرق زمین گذشته (که حقیقتا بسیار با اهمیت‏بوده است) همراه با سرکشى و سلطه مطلق بوده و کلیه مشارکتهاى بزرگ آنان در ایجاد تمدن بشرى، در سایه این شیوه از حکومت‏بوده است؛ یعنى به دنبال یک شخص کشورگشا، شخص کشورگشاى دیگرى به میدان آمده و سلطه دیگرى بوجود آورده است، اما هیچ گاه ملتى از این امت را سراغ نداریم که در دورانهاى سرنوشت‏ساز، به طور خود جوش سلطه‏اى را براى خود بوجود آورده باشند. این یک واقعیت است و مساله مافوق یا مادون مطرح نیست.
بالفور همچنین با تکیه بر این باور نژاد پرستانه و استکبارى، باور دیگرى را مطرح کرده، بدین وسیله، سلطه استعمارى انگلیس بر مصر را توجیه مى‏نماید: "آیا بهتر نیست که براى این ملت‏هاى بزرگ (که من به عظمت آنها اذعان دارم) این گونه حکومت مطلق را اعمال کنیم." گمان مى‏کنم و تجربه نشان مى‏دهد که در سایه این شیوه آنان حکومتى به مراتب بهتر از حکومتهاى گذشته خود خواهند داشت. این موضوع نه تنها براى آنان، بلکه بى تردید براى تمامى غرب متمدن، سودمند خواهد بود. وجود ما در مصر نه تنها براى مصریها بلکه براى تمامى اروپاییان [مفید] است.
اینها همگى بیانگر مواضعى است که حاکى از میراث دشمنى تاریخى و تمدنى نسبت‏به اسلام است که مساله‏اى ریشه‏اى و مستمر در ذهنیت اروپا و به طور کلى غرب است.

4- قضیه فلسطین، که به عنوان یکى از عوامل وجود خصومت، بى‏اعتمادى و رویارویى در روند روابط بین طرفین است. غرب با توطئه‏اى برنامه ریزى شده، سعى نمود تا گروههاى متفرق یهودیان را در سرزمین فلسطین گرد هم آورد و بدین ترتیب یک پایگاه پیشرفته غربى در جهان اسلام بوجود آورد که مانع اتحاد، پیشرفت و تحول امت و موجب بوجود آمدن روندى براى از میان رفتن ثروتهاى امت، از طریق خرید سلاح و انبار آن به منظور ایجاد توازن موهوم استراتژیک گردید.
به منظور تحقق این توطئه شوم بود که ملت فلسطین قربانى ذهنیت استعمارى غرب شد، غربى که جز به منافع و مصالح خود، به هیچ چیز دیگرى نمى‏اندیشید.
علاوه بر این، تمدن غرب بحرانهاى دیگرى را نیز بوجود آورد که تمامى بشریت را در معرض تهدید قرار داد. این تهدیدها عبارتند از دو جنگ جهانى که میلیونها انسان را به کشتن داد و زیانهاى اقتصادى، اجتماعى و عمرانى [زیادى] به بار آورد.
هلاسکى درباره حرکت فاشیسم در اروپا مى‏گوید: "فاشیسم در واقع همان نظام سرمایه‏دارى است که از لیبرالیسم سرچشمه گرفته است، به نحوى که بنیان اجتماعى تولید را با اوضاعى که در آن بسر مى‏برد، سازگار مى‏سازد. اندیشه لیبرالیستى موجب از میان رفتن تمامى جوانب تفکر سرمایه‏دارى خواهد شد." تمامى این قضایا موجب گردید تا روند رابطه بین غرب و جهان اسلام مملو از تشنج، عدم اعتماد و انفجار و رویاروى باشد. به همین دلیل، کشمکش بین دو طرف به صورت یک پیکار مستمر تاریخى در آمده است. در این راستا، گاهى غرب ما را به شکست مى‏کشاند و گاهى نیز ما او را شکست مى‏دهیم. زمانى ما بر دروازه‏هاى وین مى‏کوبیم و گاهى او بر دروازه‏هاى بیت‏المقدس مى‏کوبد. زمانى ما پواتیه در جنوب فرانسه را در محاصره قرار دادیم و زمانى او شهر عکا در فلسطین را درمحاصره قرار داد.
در قبال این واقعیت تلخ که بر جهان عرب و اسلام گذشت، سه موضع در برابر غرب نمودار گردید:

1- موضع پذیرش مطلق غرب: منادیان این موضع، معتقدند اگر جهان عرب و اسلام بخواهند پیشرفت کنند و خود را به روند ترقى برسانند، بایستى همه چیز غرب را بپذیرند و هر چیزى را که مربوط به میراث فرهنگى، اجتماعى و تمدنى خویش است، کنار بگذارند؛ بدین ترتیب، کشورهاى شرقى مى‏توانند خود را به تمدن غرب برسانند. یکى از منادیان این موضع مى‏گوید: "تنها پاسخ واضح براى خروج از مرحله عقب ماندگى و عقب افتادگى این است که در اندیشه‏ها، آداب، رسوم و نگرش خود نسبت‏به جهان با غرب آمیخته شویم."
این جریان فکرى معتقد است که بایستى فعالیتها و تلاشها در دو جهت انجام شود: سعى در قطع وابستگیهاى تاریخى و اسلامى جوامع عربى و اسلامى و کوشش در جهت وارد ساختن سیستمها، ارزشها، آداب و رسوم غربى در نهاد اجتماعى و تمدن جهان عرب و اسلام. جنبش نوین هیچ نظریه مشخصى در زمینه اهداف و راهکارهاى خود ارائه نداده، مسائل را به پیش‏آمدهاى آتى واگذار مى‏کند. تنها راهکارش این است که مسلمانان به عنوان مشتریان مقلد و بدون اصالت، تعداد فروشگاههاى خود را بیشتر کنند نه تعداد مدارس خود را؛ چرا که این نگرانى وجود دارد که نکند شاگردان، راههاى به کار گیرى نبوغ خود را در جهت تحقق اهداف خود فرا گیرند.

2- موضع رد مطلق غرب، چرا که دشمن دیرینه امت اسلامى و عامل اصلى مشکلات و بحرانهاى ما غرب است. بنابراین، بهترین راه این است که از ورود این تمدن جلوگیرى نموده، آن را کاملا رد کنیم و نظریات غرب که ارائه مى‏شود، محدود به زمینه‏هاى اقتصادى یا سیاسى نبود، بلکه به عنوان یک نظریه کلى اقتصادى، فرهنگى، اجتماعى، سیاسى و تمدن مطرح است. بنابراین، وابستگى اقتصادى به غرب، به معناى ذوب شدن در منظومه فرهنگى، سیاسى و تمدنى غرب است. نخبگان فکرى و اقتصادى غربزده نیز خود را محتاج همیشگى جهان غرب ساخته و تصمیم گرفته‏اند در همه چیز به جز در ارزشهایى همچون نوآورى، استقلال و مسائل نهادى بشر که غرب بر پایه آنها به پیشرفتهاى کنونى رسیده، از غرب تقلید کنند.
تمامى ایدئولوژیهایى که بر جهان عرب و اسلام حاکم گردید، همگى شامل خلاصه‏هایى بد و ترجمه‏هایى تحریف شده در خصوص مفهوم عقب ماندگى امت‏بوده، به گونه‏اى که واقعیتى غیر از واقعیت اسلامى را نشان مى‏دادند و تلاش و فعالیت منادیان آن غالبا بیهوده بود؛ چرا که تصویر مشکلات غرب را به جهان اسلام منعکس کردند و با راه‏حلهاى غرب آن را معالجه نمودند که این اقدام به عنوان اقدامى غیر علمى و از بالا صورت مى‏گرفت و بر اساس آن، عناصر شناخت و آگاهى مردم را خود در اختیار مى‏گرفتند و بر آنان فرماندهى مى‏کردند.
مجموع گفته‏ها حاکى از آن است که روند وارد نمودن معیارها از غرب و سعى در پیاده کردن آنها بر جهانى که به طور بنیادین با غرب تفاوت دارد، تلاشى نافرجام بوده، بیانگر ناکامى واردات بى‏برنامه الگوها، تحولات و تکنولوژى نوین، نمونه‏اى از عقب ماندگى و تباهى در شکل جدید به شمار مى‏رود.

3- همکارى آگاهانه میان فرهنگ اسلامى و برداشتها و دستاوردهاى تمدن نوین، این موضع مبتنى بر مجموعه‏اى از حقایق مى‏باشد:

الف - وجود برخى از مسائل و قضایاى داراى ماهیت جهانى یا بدور از ماهیت‏حاد فرهنگى که در طول تاریخ، تمامى بشریت در بوجود آوردن آن سهیم بوده‏اند. این مسائل را مى‏توان گرفت و در زندگى به کار برد. البته منظور از همکارى، هماهنگى بین اصول اسلامى و غربى نیست؛ چرا که چنین چیزى دشوار یا ناممکن است و سرمنشاء دو تمدن متفاوت است و مساله بهره‏مندى فرهنگى، موجب تاثیرگذاریهاى خطیر اجتماعى و روحى بر پیکره امت اسلامى خواهد شد؛ چرا که ما تنها از تکنولوژى استفاده نمى‏کنیم، بلکه شناختى را مى‏گیریم که این تجهیزات تکنولوژیک را ساخته و بوجود آورده است، لازم است چیزى را بگیریم که هویت تمدنى ما را تحقق بخشد و ویژگیهاى اجتماعى، فرهنگى و روحى ما را حفظ کند. البته علوم طبیعى و تکنولوژى غرب کاملا بى طرف نبوده، یکى از جوانب آن به نوعى نمایانگر فلسفه مادى است که تمدن نوین بر آن ایجاد شده است. زبان آن همچون زبان ورزش بى پیرایه نیست، بلکه زبانى قابل اجرا و پیاده شدن است، زبانى که خراب مى‏کند و مى‏سازد. بنابراین جنبش اسلامى در چارچوب حفظ ویژگى متمدنانه جهان و اسلام، از فن‏آوریهاى نوین و تحولات عظیم علمى بهره مى‏جوید.

ب - جوامع اسلامى در حالى که در سردرگمى شناختى و رفتارى به سر مى‏برند، از گذشته به همکارى با غرب پرداخته‏اند. بنابراین، جوامع مزبور توانایى لازم را براى ارزیابى دقیق فرهنگ‏هاى وارداتى نداشتند. همکارى کورکورانه موجب بروز آشفتگى در پیکره امت اسلامى گردید. و تاثیراتى بر جاى گذاشت که مهمترین آن عبارت است از: بحران هویت، آشفتگى در اصلاحات و مبانى نظرى، فرار مغزها و دگرگونیهاى ناگهانى در ساختار اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى.
بنابراین، عنصر اساسى در ایجاد وفاق یا آزادى، تعامل آگاهانه در حفظ تمدن خویش و ویژگى بارز آن است تا بر مبناى این ویژگیها، با دیگرى در ارتباط باشیم. اما تلاش پشت‏سر گذاشتن اختلاف تمدنى ما با غرب نمى‏تواند از طریق از میان برداشتن ویژگى تمدن جهان اسلام صورت گیرد. مى‏توان گفت که طى فاصله طولانى میان ما و تمدن نوین، تنها با حفظ هویت تمدنى و ویژگى ایدئولوژیک خود امکان پذیر است.
بنابراین بر اساس این ثروت عظیم و کوشش جهت‏بهره‏بردارى سیاسى و اجتماعى از آن، زمینه مناسب براى طى این فاصله تمدنى فراهم خواهد شد. بهترین مثال در این خصوص، تجربه ژاپن است؛ چرا که در جریان پیشرفت‏خود، فرهنگ، آداب، رسوم و ویژگى ذاتى خود را کنار نگذاشت، بلکه در آغاز، به منظور جذب تحولات جدید تکنولوژى، بر این ویژگیها تاکید ورزید.
از ویژگیهاى اصلى اصالت اسلامى، برقرارى ارتباط با شرایط موجود است تا بدین وسیله، حالتى فعال و پویا داشته باشد. اسلام، ارتباط بسیار نزدیکى با جامعه روز ایجاد مى‏کند تا بتواند بر حسب وضعیت فرهنگى و تاریخى، آن را هدایت نماید. اگر گمان کنیم که براى رسیدن به تمدن نوین، بایستى غرب زده شویم و تاریخ و فرهنگ خود را قربانى آمیختگى با غرب نماییم، اشتباه است.
در تاریخ امتى سراغ نداریم که توانسته باشد بدون تکیه به تاریخ و ارزشهاى اصیل خود، به جهان و تمدن معاصر راه یافته باشد. تمدن نوین غرب نیز با تکیه به ارزشها و میراث تاریخى خود به دستاوردهاى کنونى رسیده است؛ حتى آمریکا نیز با تکیه به اصالت اروپایى که مهاجرین با خود به همراه برده‏اند، به این پیشرفتها دست‏یافت. راه متمدن شدن چیزى نیست که تنها ساخته و پرداخته غرب باشد؛ چرا که راه فراهم شده توسط غرب، ما را مبدل به امتى بى‏جان و مقلد خواهد نمود. همچنین نوگرایى تحمیلى نیز به استبداد و تسلط سیاسى منجر خواهد شد؛ چرا که نوگرایى تحمیلى موجب بوجود آمدن مجموعه‏اى از ارزشهاى تازه و استمرار غربزدگى شده و باعث از میان بردن عقاید موجود و کنار زدن نظام ارزشهاى گذشته و زبان مشترک که وسیله تداوم ارتباطات جامعه است، مى‏شود. نتیجه این روند چیزى جز استبداد و اضمحلال و عدم تعادل و از دست دادن ویژگیهاى ارزشى و اجتماعى نخواهد بود.
بنابراین، نمى‏توان اصالت و امروزى شدن یا تقلید نوگرایى را کنار یکدیگر قرار داد و براى تحقق یکى، دیگرى را فدا ساخت.
ما معتقدیم که نو گرایى واقعى و جدى آن است که از طریق اصالت‏باشد که تمامى عوامل و عناصر درون ما را به حرکت در آورده، امتى فعال و تاثیر گذار را بوجود آورد. البته اصالت‏به معناى بازگشت‏به عقب (از لحاظ زمانى) نیست، بلکه به معناى بهره مندى از تمدنى است که قدرت و شناخت را در اختیار بگذارد و بتواند آرمانهاى متمدنانه امت را تحقق بخشد. در واقع، انسان مؤمن یا یک جنبش اسلامى، گذشته را براى بازگشت‏به اصول، عقاید و ارزشها که عظمت جاویدان گذشته را ساخته‏اند، مى‏خواهد تا براى حرکت‏به سوى آینده، از آن بهره جوید. به عبارت دیگر، گذشته اسلامى به عنوان یک نقشه فرهنگى، سیاسى، اجتماعى کامل و شامل به شمار مى‏رود. نگاه اسلام به آن موجب مى‏شود تا به صورت نیرویى فوق‏العاده براى تحقق عظمت، شکوفایى و پیشرفت ظاهر گردد؛ چرا که جنبش اسلامى تنها به عظمت گذشته خود دلخوش نبوده، بلکه سعى دارد تا با الهام از روحیات و ارزشهایى که آن گذشته جاوید را بوجود آورده‏اند، خود نیز بر آن بیفزاید.
گذشته یا تاریخ در دیدگاه جنبش اسلامى آن طور که برخى ادعا مى‏کنند، به مثابه فرار از مسائل و مشکلات کنونى نیست، بلکه اقدامى آگاهانه براى اثبات خویش است؛ چرا که تاریخ یا گذشته در دیدگاه اسلامى، موجب بیدارى فعلى و مقدمات آن مى‏شود، ولى جامعه‏اى که از تاریخ یا گذشته خود فاصله مى‏گیرد، در واقع با دست‏خود اقدام به قطع احساسات روحى، فرهنگى و اجتماعى خویش مى‏نماید که این قطع ارتباط، موجب از خود بیگانگى و بى‏هویتى مى‏گردد.
بنابراین، ارتباط ما با تمدن دیگر، نبایستى به بهاى ذوب شدن هویت تمدنى ما باشد، بلکه ما بر اساس اصالت و هویت‏بارز خود حرکت مى‏کنیم تا روابط عادلانه‏اى با دیگرى برقرار سازیم. بنابراین، طرفى که این رابطه را در پیش مى‏گیرد، بایستى در حفظ هویت و ریشه‏هاى عقیدتى خود اصیل و ثابت قدم باشد.
هدف باید رابطه با دیگرى باشد نه تقلید از او و منظور از ارتباط آگاهانه این است که با تکیه بر ارزشها و اصول خود، علم و تحولات علمى پدید آمده در غرب را کسب کنیم، همانطورى که غرب عمل کرده و مى‏کند. در این خصوص جبران مى‏گوید: "غربیها در گذشته آنچه را که ما مى‏پختیم، مى‏خوردند و پس از ارزیابى، آنچه را که خوب بود، به غرب منتقل مى‏کردند، ولى در حال حاضر شرقى‏ها آنچه را که غربیها مى‏پزند، مى‏خورند و هضم مى‏کنند، اما آن را به میان خود منتقل نمى‏کنند، بلکه خود همچون غربى‏ها مى‏شوند و این حالت انسان را به یاد فرد سالخورده‏اى که دندانهایش را از دست داده و یا کودکى که هنوز دندان درنیاورده، مى‏اندازد.
موضوع خودکفایى از غرب یا وابستگى به آن، مى‏بایست پیش از اقتصاد و سیاست، با اندیشه و فرهنگ آغاز شود؛ چرا که اندیشه مستقل، اقتصاد مستقلى را پدید مى‏آورد که مبتنى بر واقعیت اصولى و ویژگیهاى ذاتى باشد. همچنان که تفکر وابسته یا فرهنگ شکست‏خورده، هر قدر هم که از امکانات مادى فراوانى برخوردار باشد، از چارچوب وابستگى اقتصادى و قالبهاى آماده شده خارج نمى‏گردد. بنابراین، ایجاد یک سیاست اقتصادى سالم بایستى با اندیشه و فرهنگ آغاز شود. به عبارت روشنتر، روند اقتصادى، جداى از نهضت همه جانبه تمدنى امت نیست؛ بدین ترتیب، ما خواهان برقرارى ارتباط با غرب و بهره‏مندى از مطالعات و یافته‏هاى آن هستیم و به تقلید و الگو گرفتن از شیوه زندگى غربى‏ها. تفاوت اصلى برقرارى ارتباط با تقلید این است که اولى مبتنى بر زمینه ثابت و مشخصى در قبال ارزشها و اصول خود بوده و به دیگرى از زاویه باورهاى خود مى‏نگرد، اما تقلید، یعنى انتقال از بستر محلى و برخاستن از بسترى دیگر که موجب بى‏هویتى شخص مى‏گردد. بدتر از آن اینکه به خاطر ماهیت نژاد پرستى غرب و جلوگیرى از انتقال یافته‏هاى علمى به دیگر ملتها، جوامع تاثیر پذیرفته از آن، به هیچ وجه نمى‏توانند به معناى واقعى امروزى شدن، غربى بشوند.
شایان ذکر است‏برخى از مبانى غرب که بعضى از مکاتب فکرى، سیاسى و اقتصادى سعى در ورود آن به جوامع ما دارند، در واقع، براى تداوم وابستگى ما تهیه شده است و شعار پیوستن به غرب از طریق این وسیله نظرى، سرابى بیش نیست.
بالاخره این که اصالت، یک ضرورت تمدنى است؛ چرا که به عنوان چارچوب روحى، اخلاقى و شناختن جهان عرب و اسلام به شمار مى‏رود، البته نه به معناى تقلید گذشته، بلکه به مثابه ابراز نیاز نسبت‏به درک خویشتن و مشخص کردن رابطه با دیگرى.
این امر به معناى مقاومت ذاتى در مقابل سلطه‏گرى، اضمحلال و انحطاط و عاملى براى حفظ تعادل جامعه از مبدل شدن به عنصرى بى‏اختیار است. اصالت‏به مثابه خط و مشى ثابت در برقرارى ارتباط مستمر با شرایط حاضر کنونى است؛ زیرا پیشرفت و ترقى، بى‏جهت‏بدست نمى‏آید، بلکه با تکیه بر ارزشها و تاریخ بایستى به سوى پیشرفت و تحول حرکت نمود. بگین که انقلاب علمى و صنعتى در اروپا مرهون خدمات اوست، همین راه را پیمود.
بنابراین اصالت نه تنها به عنوان یک ذخیره تاریخى، بلکه به عنوان اداره و توانایى ذاتى در ابتکار و نوآورى است.
بى‏تردید از جمله ویژگیهاى اصلى دوران کنونى، تسرى و گسترش دامنه الگوى غربى در چارچوب نوگرایى سیاسى، اقتصادى و اجتماعى است؛ به‏طورى که تمامى جهان را در بر گرفته و این ذهنیت محورى غرب، بر تمامى زمینه‏هاى زندگى تاثیر گذارده است. طبق ادعاى حامیان اصلى ایدئولوژى سرمایه‏دارى، این ایدئولوژى بر واقعیتهاى جاودانى استوار بوده، فراتر از مرزهاى تحول تاریخى است و مى‏رود تا به صورت الگویى همگانى درآید.
علوم اجتماعى در محیط خاص به‏وجود مى‏آید و مفاهیم و دستورالعمل خود را به تمامى دولتها و جوامع گسترش مى‏دهد و بدین ترتیب، تجربه بدست آمده در جوامع غربى به عنوان معیار و ملاک اساسى ارزیابى روحى و اجتماعى به‏شمار آمد. بر این اساس بود که فرهنگ غرب و دو شاخه آن، یعنى "فرانکوفوفى" و "آنگلو ساکسونى" به‏عنوان هسته مرکزى و محور دیگر فرهنگها گردید؛ بر این مبنا که آن فرهنگ به‏عنوان منبع تمدن و سایر فرهنگها، وابسته، حاشیه‏اى و داراى نقش ثانوى در جهان بشریت‏اند. در این راستا، یعنى تلاش براى گسترش الگوى غربى و تلقى آن به‏عنوان تنها الگوى شایسته جهان، مفاهیم و مقوله‏هایى همچون پیشرفت، عقب‏ماندگى، تمدن بربریت، توحش و غیره مطرح گردید که بیانگر معیار و ملاک سنجش و ارزیابى غرب بود. بدین معنا که فرهنگ غرب، طبق بیان استاد "المیلى"، زمان و ارزش را مساوى هم مى‏داند؛ یعنى جدید از لحاظ زمانى به عنوان موضوعى پیشرفته و بر عکس آن به‏عنوان موضوعى عقب‏مانده به‏شمار مى‏آید.
در همین ارتباط بود که" هگل" هنگام اشغال الجزایر از سوى فرانسه، ابراز خرسندى نموده، آن را به‏عنوان پیروزى روحیه اروپا و بازگشت عظمت آن قلمداد کرد. همچنین رهبر مکتب وضعیت نوین،" اگوست کنت"، معتقد است که تفکر ابتدایى وى در مرحله خردسالى، تفکرى توهمى بود و اسطوره‏ها و ادیان را مدنظر داشت و با آمدن یونان، تعقل را به‏وجود آورد، سپس به همراه دوران رنسانس اروپا، دگرگون شده، به مرحله وضع کنونى که مرحله نهایى است، رسید.
"هگل" قاره آفریقا را خارج از تاریخ و به دور از عقل و اندیشه قلمداد نموده، تمدن محدود در شمال این قاره را مرتبط به نزدیکى آن به اروپا دانست.
همچنین "لوشن‏باى" مفهوم توسعه سیاسى را با استفاده از ده نمودار انتخاب شده از الگوى نوین غربى توصیف نموده است. در همین راستا، "جبرائیل‏الموند" و "ج.پاول" نیز به تقسیم‏بندى نظامهاى سیاسى بر اساس ملاکهاى مزبور مبادرت ورزیده و سیستم لیبرالیستى آمریکا را پیشرفته‏ترین سیستمهاى سیاسى خوانده‏اند.
بدین ترتیب ، این ویژگى تصمیم و محوریت‏شدید در ذهنیت غرب، منجر به ایجاد نوعى فرهنگ سلطه و ایده نفى و حذف دیگران گردید.
«روژه گارودى‏» اندیشمند مسلمان فرانسوى، ضمن انتقاد از این ایده مى‏گوید: غرب به عنوان یک پدیده ناگهانى بوده و فرهنگ آن مسخ شده است. غرب چیزى جز یکى از نمونه‏هاى تمدنى نیست و از حیث‏بشردوستى ترقى و پیشرفت، هیچ گونه برترى بر سایر تمدنها ندارد.
همچنین "کارادى فکس" معتقد بود که پیشرفت علمى مسلمانان در زمینه‏هاى مختلف، به‏عنوان علت اصلى و مستقیم تحریک تواناییهاى اروپاییان در کسب علم و استمداد از آن در دوران رنسانس بود؛ بدین معنا که پیشرفت تمدن اروپا از عدم به‏وجود نیامده و مرهون تمدنهاى پیشین است؛ چرا که از ثمره مجموعه آگاهیهاى بشرى و تواناییهاى روز افزون آن در تسخیر طبیعت‏بهره گرفتند و پایه‏هاى تمدن مترقى کنونى خود را پى‏ریزى نمودند.
در برابر این تلاش گسترده براى تعمیم الگوى تمدنى غرب در سطح جهان، مبارزه و جهاد شدیدى نیز از جانب ملتهاى مختلف و در راس آن امت اسلامى، علیه قدرتهاى سلطه‏گر در جریان است؛ چرا که اسلام با عقاید، ارزشها، تعلیم و نظامهاى تمدنى‏اش به‏عنوان الگوى تمدنى جایگزین و ناقض الگوى نوگرایى غرب به‏شمار مى‏آید.
ملتهاى اسلامى همگى سعى دارند تا خود را از یوغ تمدنى غرب کاملا رها ساخته، الگویى متناسب با شرایط جوامع اسلامى به‏وجود آورند، اما غرب با تمامى امکانات خود تلاش دارد تا جهان اسلام را همچنان دنباله‏رو تمدن خود نگاهداشته و تبدیل به یک تمدن غربى نماید. در مقابل کشمکش دو تمدن در جهان عرب و اسلام، دو جریان به‏وجود آمد که هر کدام سعى دارد تا تمدن خاصى را مطرح کند.

اینک با توجه به موارد گفته شده، به بررسى مکانیزم و نحوه نقد دو جریان مزبور مى‏پردازیم.

1- جریان غرب‏گرا
این جریان شامل تمامى گروهها و شخصیتهاى برخاسته از بستر تفکر و تمدنى غرب و خودباختگان در مقابل آن که سرنوشت‏خود را به سرنوشت غرب پیوند زده‏اند و همچنین جریان مارکسیستى است. حرکت مارکسیستى سعى نمود تا با تکیه بر بدیهیات، سرمایه‏دارى غرب را مورد نقد و بررسى قرار داده، نوید جهان بى‏طبقه و بدون استثمار را سر دهد.
به دنبال کسب استقلال کشورهاى عربى و اسلامى، محافل آکادمیک غرب به سمت ایجاد زمینه جدیدى از نوگرایى و توسعه گرایش پیدا کردند که در واقع هدف آنها، ترویج مفاهیم و شیوه‏هاى غربى اداره و حکومت (در معناى وسیع آن) و نیز تاکید بر نخبگان تحصیلکرده یا به اصطلاح هوشیارى کشورهاى عربى و اسلامى بوده است.
این محافل پس از کسب استقلال با حمایت نخبگان حاکم مبادرت به انجام ماموریت‏خود نمودند و در این راستا، اقدام به متحول ساختن برخى از آرا و خط و مشى‏هاى مربوط به روند نوگرایى جامعه و دولت نمودند که از مجموعه این نظریات به‏طور خلاصه این مضمون به‏دست مى‏آید: "تحقق توسعه و نوگرایى در کشورهاى عربى و اسلامى، تنها از طریق پیروى از الگوهاى کشورهاى غربى امکان‏پذیر است و به عبارت دیگر، تنها راه ورود به جهان نوگرایى و تمدن، گام نهادن در مسیر غرب و دنباله‏روى و وابستگى سیاسى، فرهنگى و اقتصادى به غرب است.
این اندیشمندان جهان صنعتى غرب بودند که جهان سوم را مورد توجه خود قرار داده، سعى کردند تا نابسامانیهاى آن را تشخیص دهند که البته کوششهاى تحلیلى و نظرى آنان مبتنى بر چارچوبهاى غربى که همان چارچوب جانبدارى یا تمرکز بر خویشتن اروپایى است، بود.
بدین ترتیب، تفکر در نابسامانیهاى جهان سوم به نمایندگى از طرف اصلى صورت گرفت و مفهومى را که ادبیات توسعه در باره ماهیت جهان سوم و نشانه‏هاى مشکلات آن ارائه نمود، یک مفهوم نادرست‏بود. بنابراین، یکى از استنتاجهاى این تشخیص نادرست این بود که عامل اصلى عقب‏ماندگى را ناشى از اوضاع زیربنایى، اجتماعى و تمدنى این جهان دانسته، گستاخانه اعلام نمودندکه پدیده استعمارى، عامل اصلى پیشرفت و توسعه جهان سوم بوده است. این اشتباهات موجب شد تا نسلهایى از پژوهشگران و رهبران جهان سوم با چنین افکارى رشد کنند که این امر در برنامه‏هاى توسعه آنان کاملا مشهود بود.
همچنین مکاتبى در این خصوص به‏وجود آمدند که راه‏حل سوسیالیستى یا سرمایه‏دارى را به عنوان یک قضیه محورى براى رشد و توسعه مطرح مى‏کردند.
کشورهاى غربى در تلاشند تا کشورهاى عقب‏مانده را همچنان عقب‏مانده نگاهدارند؛ چرا که این کشورها ناگزیر خواهند شد براى بازسازى ساختار دولت و نهادهاى جامعه خود، به الگوى غربى پناه برند و بدین ترتیب، سرنوشت آنها در دست دولتهاى غربى قرار مى‏گیرد.
البته دولتهاى غربى نیز در حد حفظ وابستگى آن کشورها، مساعدت خواهند کرد. "س - ایزنستادت" با اشاره به این موضوع مى‏گوید: روند نوگرایى عبارت است از الگوپذیرى از سیستمهاى اجتماعى، سیاسى و اقتصادى که اروپاى غربى و آمریکاى شمالى را از قرن هفدهم تا قرن نوزدهم متحول ساخت و سپس به سوى دیگر کشورهاى اروپایى گسترش یافت و در قرن نوزده و بیست نیز به کشورهاى آمریکاى جنوبى، آسیایى و آفریقایى راه یافت. آرى "آیزنستادت" و دیگران از نمونه واضحى نام مى‏برند که بیانگر عدم تفاوت میان غربى شدن و نوگرایى به‏عنوان دو روند تاریخى جدا از هم مى‏باشد. آنها دو روند مزبور را یک مقوله پنداشته و فراموش کرده‏اند که روند تغییر و تحول میان بشر و محیط طبیعى از هنگام حضور او در روى کره زمین وجود داشته است و آنچه را که اکنون در ارتباط با تسخیر جهان طبیعت مى‏بینیم، حلقه پیشرفته‏اى از زنجیره تکامل بشرى در طول تاریخ زندگى بشر است.
در خصوص نظریه پردازى غرب که برخى مکاتب فکرى، سیاسى و اقتصادى نیز سعى در الهام از آن دارند، به‏طور خلاصه مى‏توان گفت که در جهت تداوم وابستگى ما است.
دو نکته قابل تامل در ارتباط با نقد و اقتباس این جریان وجود دارد:

الف - نخبگان سیاسى و فرهنگى که به موضوع پرداختند، به معیارها و موازین غربى استناد مى‏کردند، بدین معنا که کوششهاى فکرى، فرهنگى و تحلیلى آنان در جهت تاکید بر سیر وابستگى و کرنش در برابر غرب بوده، هیچ گاه در مسیر آزادى و خروج از سلطه غرب قدمى برنداشتند.
به عبارت دیگر، نقطه مشترک میان رژیمهاى محلى که شامل نخبگان اقتصادى و سیاسى مى‏شوند و قدرتهاى بین‏المللى، تلاش در جهت از هم گسستن زیر بناى اجتماعى و سیاسى ملل استعمار شده و در نهایت، از بین بردن اصول و مبانى ارزشى ایجاد کننده هویت اجتماعى و سیاسى آن ملتهاست که در نتیجه، نوعى آشفتگى ایدئولوژیک را به‏وجود آورده و بر توسعه این کشورها تاثیر گذاشته است. همچنین در کنار آن شاهد بى‏پایه بودن اوضاع اقتصادى و گسترش بروکراسى در جهان سوم مى‏باشیم. بنابراین، ملاحظه مى‏شود که طبق گفته" ژرژ قرم"، اکثر نظریات کشورهاى صنعتى، دربرگیرنده عناصر تشکیل‏دهنده الگوى فرهنگى سرمایه‏دارى است.

ب - به‏طور کلى حرکت نوگرایى مبتنى بر به فعلیت درآوردن تواناییهاى ذاتى جامعه و به کار بستن آن در راستاى خدمت‏به آرمانهاى آن جامعه مى‏باشد، نه بر اصل تقلید کورکورانه و به دور از فراگیرى و نوآورى.
همچنین روند نوگرایى یک حرکت دینامیکى صرف نیست تا بتوانیم مواردى همچون میزان رفاه اجتماعى، میزان جمعیت‏شهرها نسبت‏به روستاها، تعداد شهرهایى که جمعیت آنها از حد معینى بیشتر است، میزان کارگران صنعتى در مقایسه با کل کارگران یک کشور، درآمد سرانه افراد و مسائلى از این قبیل را با شاخص‏هایى کمى محاسبه کنیم، بلکه روند نوگرایى بایستى به صورت مکانیزمى مبتنى بر اصول و عوامل ثابت در جامعه باشد. در این خصوص، کشورهاى نفتى بهترین نمونه بارز عدم کارآیى شاخصهاى اعلام شده در باره نوگرایى است. کشورهاى مزبور توانستند با کمک درآمدهاى نفتى، نتایج و مظاهر نوگرایى را خریدارى کنند و طبق شاخصهاى فوق‏الذکر، به‏عنوان کشورهاى متمدن یا لااقل در راه متمدن شدن به شمار آیند. در حالى که اگر اصل موضوع را در نظر بگیریم، درمى‏یابیم که اکثر کشورها غیر متمدن و عقب مانده‏اند.
بر این اساس، ملاحظه مى‏کنیم که غالب الگوهاى نوگرایى وارداتى، به‏همراه استبداد سیاسى و سرکوب تواناییهاى ملتها، به‏منظور تحقق اهداف ظاهرى نوگرایى ظهور یافته‏اند. بدین ترتیب، روند مسالمت‏آمیز نوگرایى، با موضوع اصلى و اساسى، یعنى انسان، آغاز مى‏گردد، نه مظاهر و شاخصهاى کمى. بدون تحمل انسان در فرهنگ، ارزشها و دیدگاهش نسبت‏به خود و دیگرى، روند نوگرایى به صورت امرى ظاهرى و ساختگى بوده، بیانگر واقعیت نخواهد بود. این همان نکته‏اى است که خداوند متعال در سوره رعد آیه 11 به آن اشاره فرموده است (ان الله لایغیر مابقوم حتى یغیروا ما بانفسهم).
به عبارت دیگر، این جریان در چارچوب کلى خود، آرزوى سیاسى و استقلال اقتصادى را دارد، ولى در عین حال، مایل است در مسیر تمدنى غرب حرکت کند؛ یعنى این که در نهایت، آرزوى آزادى و استقلال، به موضوعى خیالى تبدیل مى‏شود؛ زیرا حرکت در مسیر تمدنى غرب، با آزادى سیاسى و استقلال اقتصادى در تناقض است.

2- جریان سنتى اسلامى
بى‏تردید جهان اسلام دچار بحرانهاى شدید و مختلفى در زمینه‏هاى گوناگون شده است و این بحران نیز به خاطر سلطه‏جویى غرب بر جهان و تلاش براى از میان بردن تمامى پایه‏هاى اصلى هر جامعه بوده است تا بدین وسیله، این جوامع در بند قدرت و تواناییهاى غرب باقى بمانند.
همچنین بروز برخورد و رویارویى میان جهان اسلام و جریان استعمار غرب، ملل جهان اسلام را بر آن داشت تا در جهت انتقاد از الگوى نوگرایى که استعمارگران، بویژه در برهه اخیر، سعى در ایجاد و تثبیت آن داشتند، برآیند که مهمترین حرکت در این ارتباط، از بستر اسلامى آغاز گردید. به دلیل تاکید بر بعد اخلاقى آینده الگوى نوگرایى است که اتخاذ چنین موضعى را مى‏توان ناشى از بروز آشفتگى در بخش عظیمى از جوامع اسلامى دانست؛ تا جایى که برخى از علماى مذهبى درصدد برآمدند تا ارزشها و ضوابط اسلامى را با نهادها و ساختارهاى به‏وجود آمده توسط الگوى نوگرایى سازگار سازند.
البته بدیهى است که تنها عنصر اخلاق نمى‏تواند تمدن ساز باشد، همچنین انحرافات اخلاقى و جرایم اجتماعى نیز نمایانگر وجود خلل نهفته در زمینه‏هاى عقیدتى، فکرى و اجتماعى آن کشور مى‏باشد. هنگامى که مشاهده مى‏کنیم آمار جرم و جنایت رو به افزایش است، به معناى آن است که آن جامعه از ریشه دچار مشکل شده است.
در این راستا، اسلام‏گریان سنتى در ارتباط با انتقاد از الگوى نوگرایى، تنها به مقابله با این انحرافات پرداخته و هیچ‏گونه توجهى به عمق قضیه و ساختارى که این مشکلات را به‏وجود آورده، ننموده‏اند؛ در حالى که شایسته است‏سیستم داخلى ساختار و نهادهاى دولت و سایر مراکز اجرایى مورد انتقاد قرار گیرد، نه تنها ظواهر کارى آنها؛ زیر انحرافات اخلاقى و افزایش جرم و جنایت و گسترش دامنه اعتیاد به مشروبات الکلى و مواد مخدر، بى‏تردید جامعه را به سوى انحطاط و فروپاشى خواهد کشاند.
ناگزیر بایستى شاخصهاى دیگرى را براى تعیین روند نوگرایى در نظر گرفت، شاخصهایى که به مسائل اساسى و زیربنایى جامعه ارتباط داشته باشد. بنابراین، انتقاد مطلوب و سازنده زمانى است که علاوه بر آثار و مظاهر، علل و ریشه‏ها را نیز مورد توجه و بررسى قرار دهد.
به‏طور خلاصه مى‏توان گفت که جریان سنتى سعى نمود تا ارزشهاى مادى غرب را مورد انتقاد قرار داده، بر اساس آن، تصورات و استراتژى خود را در داخل و خارج تعیین کند.
حرکتهایى که جریان سنتى در قبال خط و مشى نوگرایى غربى انجام داد شامل امور زیر بود:

الف - از جمله مسائل اصلى که بایستى همگى به آن توجه کنند، این است که عنصر اخلاق به‏تنهایى به‏وجود آورنده تمدن نیست، البته عامل اخلاقى نقش اساسى در سیر زندگى و تحول دارد، اما نمى‏توانیم نسبت‏به عوامل مادى و فنى مؤثر در پیشرفت و ترقى اهمیت قائل نشویم و تنها به انتقاد از جوانب اخلاقى یا استثمار و یا ظلم و ستمهاى مختلف جهانى بسنده کنیم. اگر تنها از جایگزینى یک سیستم خوب اخلاقى و عدالت گستر جهانى سخن بگوییم و اجازه بدهیم تا هر بلایى بر سر نهادهاى تمدنى غرب، یعنى تشکیلات دولت، بانکها و شرکتها و مؤسسات مختلف بیاید و فقط برخى تغییرات ظاهرى به‏وجود آید. بدون تردید، تبعات چنین وضعى، مشکلاتى را فرا روى نظام اسلامى جایگزین قرار خواهد داد؛ زیرا نهادهاى مزبور به‏عنوان یک وسیله بى‏اختیار نیستند، بلکه به‏صورت عناصر زیربنایى و ساختارى یک نظام متکامل بوده، مکانیزمها و ضوابط خاص خود را دارند و چه بسا صاحبان خود را بیش از خود تحت تاثیر قرار دهند؛ حتى اگر آن صاحبان با صاحبان قبلى تفاوت اخلاقى داشته باشند.

ب - الگوى نوگرایى غرب، تمامى جهان را درنوردیده و به زوایاى درون ما، خانه‏ها، مدارس، کارگاهها، اذهان جوانان، بخشهاى مختلف عمومى و خصوصى جامعه نفوذ کرده است.
بنابراین، نمى‏توان با این غول با منطق صوفیها و ورشکسته‏ها یا نظام فکرى خود برخورد کنیم، بلکه باید با کمک اسلام فراگیر و توانمند، به رویارویى با شیوه نوگرایى غربى بپردازیم؛ زیرا این طور نیست که حاکمیت اسلامى در سویى و دشمنان آن در سویى دیگر قرار داشته باشند، بلکه دشمنان در بطن حاکمیت اسلامى و در بطن خود قرار دارند.
بنابر این جایگزین اسلامى ناگزیر است در سایه عدم وجود موازنه قدرت پیکار کند؛ یعنى بایستى خود را از زیر آوار و خاکستر خارج سازد و در حالى وارد میدان مبارزه شود که خود در دامان تمدن غرب و در دل دامى است که پیرامون خود تنیده است؛ دامى همچون نهادهاى دولتى، سیستمهاى اقتصادى و شیوه‏هاى زندگى و نیز راهى جز به‏کارگیرى برخى از وسایل و نهادهاى غرب در اختیار ندارد. حتى دولتى که بر سر کار خواهد آمد به‏عنوان دولت همان تمدن بوده، متکى به همان تشکیلات و نهادها خواهد بود.

ج- بدیهى است‏سیر نوگرایى به‏عنوان تداوم روند تکاملى بشریت‏بوده، ارتباط مستقیمى با تحول مستمر انسان در جهت کسب علم و معرفت و بهره‏بردارى از آن به‏منظور تسخیر طبیعت‏براى پیشرفت مستمر دارد.
مفهوم نوگرایى در درجه نخست، مفهومى نسبى و بیانگر توانایى انسان به عنوان فرد و جامعه در ایجاد ارتباط با طبیعت و به‏کارگیرى آن به نحو احسن است. بنابراین، نباید کوششهاى پیوسته بشر در طول تاریخ را نادیده گرفت؛ کوششهایى که به تدریج این تحول شگفت‏انگیز کنونى را براى بشریت‏به ارمغان آورده است.
به نظر من، هیچ یک از دو جریان نتوانسته‏اند مبناى مطلوبى از درک و شناخت علمى و دقیقى از تمدن غرب ارائه دهند. بنابر این اغلب تلاشهاى فکرى و شناختى که در جهت نقد تمدن غرب صورت گرفته است، از سطح تحلیلى مستدل و اصولى برخوردار نمى‏باشد. بدین معنا که تحلیلهاى ارائه شده، غرب را به صورت جنگلى توصیف کرده‏اند که در آن انحرافات مختلف و مشکلات غیر قابل حل وجود داشته، علت آن نیز به خلاء روحى جوامع غرب بازمى‏گردد.بر این اساس، با ساده‏انگارى، این گونه قلمداد شد که جهان به مثابه صحنه‏اى به دور از هر گونه اراده عقیدتى و سیاسى است.
دکتر النفیسى در این خصوص مى‏گوید: "از جمله مسائل قابل تامل که تصورات غلطى را در بین اسلامگرایان به‏وجود آورده، این است که جهان در خلاء فکرى، روحى، ارزشى و تمدنى به سر مى‏برد و جنبش اسلامى براى پر کردن این خلاء به صحنه آمده است".
بدین ترتیب، نظریات ارائه شده به نحوى، نقاط قوت مورد اتکاى تمدن غرب و مدنیت معاصر آن را نادیده گرفته است.
لازم است تاکید شود که تمدن غرب به رغم بیماریها و بحرانهاى بغرنج و روزافزونش هیچ‏گاه حاضر نیست در پاسخ به نداى عقل و وجدان یا اعتقاد به حقانیت اسلام و تعالى آن و یا در نظر گرفتن حقایق یا آرمانهاى تاریخى و انسانى و یا احترام به محیط زیست و طبیعت که این تمدن بیشترین خسارت را به آن وارد ساخته است، جایگاه خود را از دست‏بدهد. این تمدن همچنین تمامى قدرت و توانایى خود را در جهت جلوگیرى از ظهور یک قدرت رقیب یا مخالف الگوى تمدن غرب به‏کار خواهد گرفت.
بر این اساس، مقوله ایجاد جایگزین اسلامى نمى‏تواند تنها در بعد نظرى صورت گیرد، بلکه بایستى عملا وارد میدان کارزار جهانى شده تا در چنین کارزارى، برنامه‏هاى آینده اسلامى متبلور گردد و آن برنامه‏ها به‏عنوان راه‏حل نهایى معضلات بشریت‏خواهد بود؛ چرا که این موضوع را نمى‏توان به همه‏پرسى عمومى گذاشت تا مردم زیبایى اسلامى را بر زشتى غربى ترجیح دهند، بلکه این مساله به‏عنوان پیکارى سرنوشت‏ساز است که بایستى فرزندان اسلام، آن را در زمینه‏هاى مختلف دنبال کنند تا به مردم جهان ثابت نمایند که راه حل اسلام نسبت‏به هر راه‏حل دیگرى برتر و بالاتر است و دین اسلام با ذخیره تمدنى که در اختیار دارد، قادر است تا نوشداروى عافیت‏بشرى را براى رهایى از بیماریهاى تمدنى (امروز) فراهم سازد.
بالاخره این که مناسبترین موضع در قبال روند نوگرایى و امروزى شدن، موضع فراگیرى و پشت‏سر گذاشتن است؛ یعنى فراگیرى آن چه که در نزد جوامع پیشرفته از لحاظ علم و قدرت وجود دارد و نیز فراگیرى اسرار تکنولوژى نوین و گذر از هر گونه الگوى نوگرایى دیگر.

منبع: محمد محفوظ، الاسلام، الغرب و حوارالمستقبل، بیروت: مرکزالثقافى‏العربى، 1998.


منبع:  سایت / ای رسانه ۱۳۸۵/۰۶/۱۳
مترجم : صالح واصلى
نویسنده : محمد محفوظ

نظر شما