عقل گرایی
نویسنده در این مقاله با بررسی واژه عقلگرایی، آنرادر عرصههای مختلف، نظیر عصر روشنگری، کلام و تجربهگروی بررسی کردهاست.
برای اینکه خواننده بصیرت بیشتری نسبتبه جهانبینی عقلگرایی پیدا کند از مباحثی نظیر تصورات فطری، اصول فکری، جدال با تجربهگروی، معرفت و معرفتشناسی دکارت، سنت دکارتی، علم و روش علمی و وجوهر و علیتبحثشده است.
از ریشه لاتینی Ratio، به معنای عقل، برای اشاره بهجهانبینیها و نهضتهای فکری گوناگون بهکار رفته است که مهمترین آنها، جهانبینی یا برنامه فلسفیای است که بر توانایی عقل پیشینی برای دریافتحقایق اساسی عالم تاکید دارد و از این رو مایل استبه علوم طبیعی همچون مشغلهای اساسا پیشین بنگرد. هرچند فلسفههایی که در این عنوان عام میگنجند در دورههای گوناگون به منصه ظهور رسیدهاند، اما روح عقلگرایی به اینمعنا به طور اخص یادآور فلاسفه معینیازقرن هفدهم و اوایل قرن هجدهماست کهمهمترین آنان دکارت، اسپینوزا، ولایبنیترند. این نوع عقلگرایی موضوعمورد بحث این مقاله است. با وجودایندوکاربرد دیگر این اصطلاح را باید بازشناخت.
عقلگرایی در عصر روشنگری
واژه عقلگرایی اغلب تسامحا برای توصیف یک جهانبینی که گفته میشود ویژگی بعضی از متفکران قرن هجدهم عصر روشنگری (مخصوصا در فرانسه) است، به کار رفته است. آنان دیدی خوشبینانه به توانایی تحقیقات علمی و تعلیم و تربیتبرای افزایش سعادت نوع بشر و برای فراهم آوردن مبانی یک نظام اجتماعی آزاد ولی هماهنگ داشتند. در این رابطه تعبیر عقلگرایانه اغلب به عنوان انتقادی استعمال شده است، تا دیدگاهی خام یا سطحی در باب سرشت انسان را که در تاثیر خیرخواهی و محاسبه سودجویانه در اقتصاد انسانی مبالغه میکند و بالعکس قوت تکانههای انگیزشی ویرانگر و اهمیت عوامل غیرعقلانی همچون سنت و ایمان را در اقتصاد انسانی کوچک میشمارد نشان دهد. دالمبر، ولتر، کندرسه، از کسانی هستند که غالبا در این رابطه نام برده میشوند. گرچه در این انتقادات حقیقتی وجود دارد، ولی معمولا در سادهاندیشی اینان و دیگر نویسندگان عصر روشنگری بیاندازه گزافهگویی شده است. افزون بر این تا آنجا که «عقل» در مقابل «هیجان» یا «احساسات» قرار میگیرد، تا حدودی گمراهکننده است که نویسندگان روشنگری را عقلگرا توصیف کنیم. زیرا بسیاری از آنها (مثل دیدرو) بر نقش احساسات تاکید بارزی داشتند. عقل در مقابل ایمان، مرجعیتسنتی، جمودگرایی و خرافهپرستی ستایش میشد و بنابراین عمدتا نشانگر تقابلی با مسیحیتسنتی بود.
فلسفه روشنگری دو اختلاف با عقلگرایی قرن هفدهم دکارت و دیگران دارد: نخست اینکه عقلگرایی قرن هفدهم خصیصه ضددینی یا غیردینی ندارد؛ برعکسخدا به یک معنی، و اغلب در یک معنای سنتی، نقش عظیمی در نظامهای عقلگرایانه دارد. هرچند تصور اسپینوزا از خدا کاملا غیرسنتی بود، و درخور توجه است که تقابل عقل و ایمان نیز در کتاب اوبهنام رساله الهیات و سیاست دارای اهمیت است.
دوم اینکه نظر متفکرانی از عصر روشنگری، چون ولتر، در باب علم، با نگرش عقلگرایانه تفاوت داشت و بسیار تجربهگرایانهتر بود. هنگامی که واژه عقلگرایی بر نظامهای متقدم اطلاق میشود، تجسم بخش تقابلی اساسی میان عقل و تجربه است. چنین تقابلی یقینا در ستایش عصر روشنگری از عقلانی وجود نداشت. به شبیه این اختلاف، تفاوت دیگری میان دیدگاههای شاخص قرن هفدهم و قرن هجدهم در مورد ماهیت و اهمیت «سیستم» (نظام) وجود دارد. قرن هجدهم خود مخالف «روحیه نظامسازی» قرن هفدهم (با نظامهای پیچیده و مفصل متافیزیکیش) بود و طرفدار یک «روحیه روشمند» (نظامدار) که میتوانستبا نظم و انضباط فکری همراه باشد، بی آنکه بلندپروازی نظری داشته باشد. ر. ک: دلامبر، مباحث مقدماتی برای دائرةالمعارف؛ کندیاک، رساله سیستمها).
عقلگرایی در الهیات
روحیه نقادی عقلانی در نهضت روشنگری حقانیت مرغوم [یا: پنداری] و وحیانی متون مقدس را هدف قرار میداد تاثیراتی هم درخود مسیحیت داشت. در این رابطه لفظ عقلگرایی در یک معنای خاص کلامی به کار رفته تا به نظریه یکی از مکاتب متلکلمان آلمانی اشاره کند که تقریبا بین سالهای 1740 تا 1840 درخشیدند و تاثیر زیادی در گسترش نقد کتاب مقدس داشتند. کتاب دین در درون مرزهای خردمحض از کانت میتواند یادآور روحیه ضدماوراء طبیعی این گروه باشد؛ کتابی که اخلاق عقلانی را مبنای باور دینی میداند.
به هر حال مشهورترین کاربرد عقلگرایی در ارتباط با امور دینی یک کاربرد کاملا منفی است که در آن عقلگرایی نشانگر یک نهضت ضددینی و روحانیتستیز [و برخاسته] از جهانبینی عموما سودگرایانه است که تاکید بلیغ بر ادله تاریخی و علمی علیه خداپرستی دارد. به نظر میرسد این کاربرد از لفظ عقلگرایی، که بیشتر عامیانه است تا فنی، هم اینک در شرف کهنگی است، و انسانگروی (اومانیسم) جای آن را گرفته است.
عقلگروی در برابر تجربهگروی
عقلگروی، آن گونه که در اینجا بحثخواهدشد، علی الاصول در تقابل با تجربهگرایی است. این تضاد (که بر تضاد میان عقل و تجربه استوار است و قبلا به آن اشارت رفت) اکنون برای استعمال این الفاظچنان اساسی است که هیچ شرح و تفسیری نمی تواند از آن غفلت نماید. در اینمقاله مقایسههایی میان نظریات مربوط بهاین دو جهانبینی صورت میگیرد. البتهامکان ندارد که یک مقایسه مفصل میاناین دو جهانبینی انجام شود، و عموما این مقایسهها در ضمن بیان آرا عقلگرایانپیش کشیده خواهد شد. با این حال، بحثی وجود دارد، بحث تصورات نظری، که نمایانگر اختلاف نظر اساسی این دو دیدگاه است و در باب آن بحث گزارشی که صرفا از بعد عقلگرایانه باشد علی الخصوص روشنگر نیست. در این مبحث اختلاف نظرها با تفصیل بیشتری از دیگر مباحث مطرح خواهد شد و امید است که پرداختن به مساله تصورات نظری برای خواننده بصیرت نسبتا بیشتری در باب جهانبینی عقلگرایانه فراهم کند تا آنچه از بحثهای دیگر این مقاله که بناچار خلاصه بسیار گزیدهای از عقاید عقلگرایان است، به دست میآید.
تصورات فطری
دکارت سه رده «تصورات» را (که منظورش از تصورات صرفا هر چیزی است که در ذهن انسان قرار دارد و به خاطر آن می توان گفتکه وی مشغول تفکر درباره چیز خاصیاست) از هم بازشناخت: تصورات خارجی، تصورات ساخته خود ذهن [یا: جعلی] و تصورات فطری. نوع نخست از راه تجربه به ذهن آمد، دومی با فعالیتخود ذهن ساخته شده بود، و سومی همزمان با خود ذهن یا روح توسط خداوند خلق شده بود. قسم اخیر (تصورات فطری) شامل مواردی بود که برای دکارت سه تصور بنیادی از انواع اصلی جوهر را تشکیل میداد: خدا، ذهن و ماده (امتداد). دکارت برای اثبات فطری بودن این تصورات عمدتا به صورت منفی استدلال و سعی میکرد نشان دهد که آنها نمیتوانند ناشی از تجربه باشند. (در اینجا مراد از تجربه اصولا ادراک حسی است.) استدلال او دو نکته عمده داشت:
نخست آنکه تصورات مذکور ناب و خالص هستند؛ یعنی دارای هیچ مفاد
حسینیستند؛ این تصورات صور خیالی، بازسازیهای یاروگرفتهای تجربه حسی نیستند. دکارت این مطلب را در مورد خدا وذهن کاملا آشکار میدانست و تلاش ویژهایبه کار برد (مثل آنچه در استدلال مومدر کتاب تاملات بخش دوم آمده است) تاهمان مدعا را برای ماده به اثبات رساند.
دوم آنکه این تصورات بنیادین، به انحای مختلف، متضمن تصوری از عدم تناهی هستند و شخص با درک این تصور امکان تغییرات متنوع و متعدد نامحدودی را که می تواند بر ماده و ذهن عارض شود درمییابد. در مورد خدا این استدلال از اینهم پیشتر میرود. زیرا در اینجا ما یک عدم تناهی بالفعل از کمالات را که در تصور خدا نهفته است درک میکنیم. به هر حال ایننکته در مورد همه این تصورات وجود دارد: درک امکانهای بینهایت متعدد باید فراتر از چیزی باشد که در تجربه به ما دادهشده است. زیرا تجربه حداکثر میتواندتنها مجموعه محدودی از این گونهمفاهیم را مطابق با آنچه بالفعل تجربه شده است، به ما بدهد. حتی اگر هر دو نکتهاین استدلال را بپذیریم که نشانگر اینهستند که این تصورات کاملا برگرفته ازتجربه نیستند، هنوز جای تردید است که این بیان برای اثبات فطری بودن این تصورات کافی باشد. چرا ممکن نباشد که این تصورات به گونهای غیرتجربی در یکی از مراحل متاخر زندگی، مثلا وقتی که (یا اگر) شخص میخواهد در این الفاظ بسیار عام فکر کند، درک شود؟ در فلسفه دکارت لااقلیک پاسخ ضمنی به این اعتراض وجوددارد. دکارت میاندیشید که تصوراتخالص ذهن و ماده حتی پیش ازآنکه در فکر به صورت خودآگاه درآیند، برای فهم تجربه مورد استفاده قرار میگیرند. با ارجاع به این تصورات است که شخص مفاهیم عادی و غیرمتاملانه از خودش (به عنوان دارنده مجموعهای از تفکرات) یا از شئ مادی را (به مثابه امر پایدار، اشغالکننده فضا، و دربردارنده خصلتهای گوناگون) شکل میدهد، حتی اگر پس از تامل، مفاهیم وی از این اشیا درهمریزد. بدین ترتیب عملکرد این تصور خالص در ضمن تجربه عادی و پیش از تاملانسان وجود دارد و دریافت چنین تجربهای از لحظه تولد آغاز میشود. بنابراین دلیلی برای فطری خواندن این
تصورات خالص موجود است.
در مورد خدا استدلال اندکی متفاوت است. زیرا آنچه واضح نیست که این تصور به صورتی پیش از تامل مستعمل باشد. شاید منظور دکارت در اینجا صرفا این باشد که با ملاحظه قدرت خداوند و صرفهجویی در افعالش طبیعی است که او تصور خودش را در بدو خلقت در روح اسنان ایجاد کند، به تعبیر خود او [همچون] مهر صانع بر مصنوعش.
واقعا مشکل استبفهمیم در نظر دکارت چگونه ممکن است تصوری از چیزی وجود داشته باشد که ذهن کاملا از آن آگاه نیست (که لازمه بیان فوق است.) زیرا از نظر دکارت «ذهن» و «آگاهی» عملا برابرند. و این مشکل برای تصور ذهن و ماده نیز وجود دارد. زیرا دکارت صراحتا منکر است (احتمالا راه دیگری وجود نداشت) که بچه و جوان کاملا از تصورات فطریش آگاه باشد؛ آنها نهفتهاند و تنها بعدها ظاهر میشوند مثلا در روند یادگیری زبان مدعیات دکارت در مورد عملکرد تصورات بنیادین در آگاهی پیش از تامل، هرچند با نظریه او در باب ذهن کاملا سازگار نیست، با این همه یک عنصر مهم در تئوریهای بعدی از تصورات فطری شده است؛ مخصوصا در مجادله با تجربهگرایی.
اصول فطری
دکارت تنها به تصورات یا مفاهیم فطری (مواد احکام و باورها) متوسل شد. وی اصول یا قضایای فطری را مطرح نکرد. گویا معتقد بود که اگر تصورات فطری پذیرفته شود، برای تبیین اینکه چگونه معرفت ضروری را میتوان از تصورات فطری برگرفت (که دکارت میانگاشت چنین امکانی هست)، فقط کافی است که یک قدرت ویژهای را برای ذهن بپذیریم تا ابعاد ضمنی این تصورات را بیرون بکشد.
به هر حال لایب نیتز که پافشاری دکارتی بر تصورات فطری را ادامه داد، نیاز به اصول فطری را نیز اضافه نمود. استدلال او از همان نمونه عامی بود که به دکارت در رابطه با تصورات ذهن و ماده نسبت داده شده است: اگر هیچ گزاره فطری و غیراکتسابی وجود نداشت، اصلا نمیتوانستیم هیچ گزارهای را، لااقل از طریق قیاس منطقی درک کنیم. او ادامه میدهد که در مواجهه با هر استنتاج معتبر به شکل « P هست، پس q هم هست»، نمیتوانستیم بفهمیم که Q از P
استنباط میشود، مگر اینکه قبلا صدق ضروری این قضیه را دریافته باشیم که «اگر P آنگاه Q ». بنابراین برای نتیجهبخش بودن هر استنتاج و برای معرفتآموزی از طریق قیاس، مقدمات اولیهای مورد حاجتند که باید غیراکتسابی باشند.
یک اعتراض به این استدلال را میتوان از اشکال مشهوری که توسط چارلز داجسن (Charles L. Dodgson) مطرح شد مشاهده کرد. وی میگفت که اگر در فهم اعتبار استنتاج اولیه بدین صورت که هست [stands as it ] ضرورتا اشکالی هست، نسبتبه این استدلال که با اضافه کردن مقدمه کبری «فطری» به دست آمده نیز همان مشکل وجود دارد. برای پی بردن به اعتبار این استدلال، مقدمه کبری دیگری هم باید اکتساب شود و همین طور. و بدین نحو یک تسلسل باطل آغاز میشود. مطلب داجسن روشن میکند که افزودن مقدمات برای حل مساله اعتبار یک استدلال کافی نیست؛ آنچه نیاز است چیزی از مقوله دیگر است، یک قاعده. در اینجا یک پاسخ خاص تجربهگرایانه به معمای لایب نیتز این است که ادعا کنیم که قواعد استنتاج غیراکتسابی نیستند، بلکه در جریان فراگیری زبان آموخته میشوند (اینها قواعدی هستند که تلویحا در کاربرد صحیح کلمات «اگر»، «آنگاه»، «نه» و... وجود دارد.) این تمایل طبیعی و شاید غیرقابل اجتناب تجربهگروی (در مقابل عقلگروی) را به بازگشتن به تبیین زبانی از ضرورت منطقی نشان میدهد. (چنین بیانی حتی اگر به خودی خود رضایتبخش باشد، علیرغم باور تجربهگرایان نمیتواند تمام مناقشات را فرونشاند. این سؤال باقی است که در فراگیری زبان چه رخ میدهد.)
لایب نیتز در مقام عرضه این استدلال جدید که اینک بررسی شد، آشکارا اظهار میکند که معتقد به این نگرش افلاطونی است که (لااقل) معرفت پیشینی فطری است و «به یاد آورده میشود». (مقالات جدید، کتاب نخست). با وجود این معلوم نیست که این نظریه چه معرفتهایی را میخواهد در برگیرد: نظریه لایب نیتز که روح انسان یک موناد [جوهر فرد] است و هر موناد تنها بالقوگیهای درونی خویش را فعلیت میبخشد و از هیچ چیز بیرون از خودش متاثر نیست، مستلزم این است که به یک معنا تمام تفکرات (از هر نوع که باشد) فطری باشند.
این مساله با پرسشهای عمدهای در تفسیر فلسفه لایب نیتز، بویژه در تفسیر دیدگاههای او در باب ادراک حسی روبروست. با این همه، معقول به نظر میرسد بگوییم لااقل در مباحثی که در باب فطری بودن در کتاب مقالات جدید آورده است میان انحای معرفت و تصورات تفکیک کرده است؛ به این صورت که بعضی (خالص و پیشینی) را میتوان فطری گفت و دیگران را خیر.
اظهارات لایب نیتز در نقد کتاب نخست از اثر لاک (رساله در فهم انسانی) بود و بررسی دقیقی از مباحث مورد نزاع میان عقلگروی و تجربهگروی در این خصوص را شامل میشود. کتاب نخست لاک گرچه درباره تصورات فطری نامیده شده است، در واقع عمدتا به اصول فطری مربوط است (و تا حدودی به اصول فطری ادعا شده در باب اخلاق که توسط مخالفش لرد هربرت اهل چربری ارائه شده بود.) لاک ویژگیهای گوناگونی را که برای فطری بودن یک گزاره ارائه شده بود بررسی کرد (معیارهایی مانند اینکه گزاره مورد قبول عام باشد، همین که درک شود تصدیق گردد و غیره)، و با اندک تلاشی نشان داد که هیچیک از این معیارها کافی نیست. وی سپس به بررسی این نکته پرداخت که کودکان مفاهیم پیچیده منطق و ریاضیات را (که عقلگرایان مدعی فطری بودن آنها هستند) ابراز نمیکنند. اصل راهنمای او، در این مورد، این بود: چیزی در ذهن نیست که ذهن از آن آگاه نباشد؛ اگر این مفاهیم فطری میبودند در ذهن طفل جای میداشتند و، در آن صورت، ذهن از آنها آگاهی میداشت و (به احتمال قوی) میتوانست این آگاهی را نشان دهد. لایب نیتز در پاسخ ادعا کرد که این بیان به وضوح هرچه تمامتر نتیجه میدهد که لاک با اصرارش بر این اصل آگاهی، عملا دچار مصادره به مطلوب شده است: این اصل همان چیزی است که بحث فعلی در صدد حل آن است. اما همان طور که دیدهایم، دکارت مطلب را این گونه مطرح نکرد. لایب نیتز در اینجا نکته اصلی این بحث را نظریه غیر دکارتی خودش در باب ادراکات نیمهآگاه قرار داد که با نظریه عام او در مورد پیوستگی در ارتباط بود.
جدال با تجربهگروی
هنگامی که این واقعیت آشکار پذیرفته شد که آنچه تصورات فطری نامیده شده زمانا قبل از تجربه دیگر ظاهر نمیشوند، جای این
پرسش هست که دیگر از چه روی آنها را فطری بنامیم. گاهی گفتهاند که نظریه تصورات فطری صرفا مبتنی بر خلطی است که میان معنای منطقی و زمانی «مقدم» صورت گرفته است. اما این سخن دستکم گرفتن قوت مدعیات عقلگروی است که معتقد است که آنچه محتوای فطری ذهن خوانده میشود [allegedlg] به گونهای است که عملکردش پیش شرطی برای فهم ما از هر چیز دیگر است. تشخیص اینکه چگونه باید این ادعاها را در برابر مدعای اصلی تجربهگروان که لازم نیست چنان محتوای از پیش موجودی را فرض بگیریم (به اصطلاح نظریه «لوح نانوشته» در باب ذهن)، ارزشیابی کرد، چندان آسان نیست. زیرا اولا تجربهگرایی در همان مراحل [development] اولیه با نسبت دادن مجموعه بسیار مفصل و پیچیدهای از عملیات به ذهن، درصدد برآمد تا جای خالی این ماده خام اصلی را پر کند. همین مطلب در مورد لاک هم بوضوح صادق بود. او کسی بود که از مفاهیمی مانند «انتزاع»، «تامل» «ادراک وجدانی» و مشهود سخن گفت و از «تصورات» که بوضوح روگرفتهای صرف از ادراک حسی نبودند سخن به میان آورد و تصور غیرتجربی در باب «جوهر» و قوای آن را پذیرفت. موضع او تعدادی عناصر عقلگرایانه را در خود داشت. دستگاه بسیار صرفهجویانهتر هیوم، که در واقع چیزی جز احساسات، روگرفتهای آنها، و عملیات تداعی معانی را نمیپذیرفت، یک تئوری کاملا متمایز تجربهگرایانه را معرفی کرد.
اگر در تجربهگروی هیومی مناقشه بر سر تصورات فطری دورانداخته شده است، هنوز اصولا دو بحثباقی است: یکی منطقی و دیگری روانشناختی. بحث منطقی در مورد این سؤال است که آیا مفاهیم کاملا عام (مثل مفاهیمی که در ریاضیات و علوم به کار میرود) قابل تحویل یا قابل تحلیل به آن نوع از مفاهیم تجری هستند که به طور موجهی بتوان گفت از تجربه حسی گرفته شدهاند. این مطلب به طور گسترده مورد توافق است که پاسخ به این سؤال منفی است. دوم، یعنی بحث روانشناختی، این است که آیا اکتساب مفاهیم، مانند آنچه در فراگیری زبان رخ میدهد (و این شامل حتی مفاهیم ظاهرا ساده تجربی هم میشود) می تواند با یک مدل روانشناختی که تنها کمترین شرایط تجربهگرایانه مثل ادراک حسی، حافظه،
تداعی معانی را فرض میگیرد، به نحو کافی تبیین شود. برطبق عقیدهای با نفوذ، که توسط چامسکی و دیگران آغاز شده است، پاسخ به این سؤال نیز باید منفی باشد؛ هر مدل مناسب ممکن است کاملا به محدودیتهایی دقیق و فطری در باب جهت و ماهیت تعمیم از اوضاع و احوال یادگیری به دیگر اوضاع و احوال نیازمند باشد. اینکه تا چه حد باید پذیرفت که محدودیتها به برداشتهای عقلگرایانه از تصورات فطری نزدیک میشوند (یا تعبیر دیگر، آیا این مدل نیازمند یک امر فطری نظیر دارا بودن مفاهیم است) محتاج بررسی بیشتر است. اگر واقعا هنوز جای طرح این سؤال هست، پس یک روایت صریحا روانشناختی از دیدگاه عقلگرایانه وجود دارد که هنوز ارزش بررسی جدی دارد. البته [that say to not is This ] این مطلب به این معنا نیست که عناصر فطری در یک مدل مناسب میتواند با اقسام خاصی از «تصورات» منطبق شود، یعنی تصوراتی که عقلگرایان در این مقام برگزیده بودند؛ مانند تصورات متافیزیکی خدا، ماده و ذهن. مضافا اینکه در مواضع عقلگرایان و تجربهگرایان به این موضوع یقینا یک خلط مبحث رایج [شایع [endemic موضعی میان مساله روانشناختی و مساله منطقی وجود داشت. با وجود این هنوز حیات و طراوتی در این مساله وجود دارد، هم در جنبه منطقی و هم در جنبه روانشناختی آن، و وقوع لفظ روانشناختی «فطری» در مناقشات اولیه صرفا نتیجه خلط و اشتباه نیست.
معرفت
در پیش گفته شد که اکنون توافقی گسترده وجود دارد مبنی بر اینکه بسیاری از مفاهیم عام نظری در ریاضیات و علوم کاملا قابل تحویل به مفاهیم تجربی نیست. در برابر مواضع پوزیتیویستی و عملیاتگرایی بسیاری پذیرفتهاند که مفاهیمی مانند مثل «جرم» یک تلخیص صرف برای مجموعههایی از دادههای مشاهدهای ممکن نیستند. چنین توافقی هرچند ردی بر تجربهگرایی خشک و افراطی محسوب میشود، اما فی نفسه به معنای پذیرش دیدگاه عقلگرایانه در مورد این گونه مفاهیم نیست. امکان دارد کسی بگوید که این مفاهیم صرفا به سبب عناصر قراردادی است که «برتر» (یا «فرارونده») از مفاهیم تجربی است. یعنی این مفاهیم بخشهایی از مدلهای واقعیت هستند که توسط انسان ساخته شدهاند و امور مشهود را با تحمیل کردن ساختاری بر آنها گزارش میکنند. جزو لاینفک عقلگرایی نگرشی رآلیستی (ناسازگار حتی با یک تجربهگروی معتدل در مورد ارتباط این مفاهیم با واقعیت و در مورد روابط ضروری بین خود این مفاهیم است. درک عقلانی از این مفاهیم [involved ] منطوی در آنها و حقایق به مثابه شناختن ساختار موجود و یگانه جهان تلقی میشود. ارائه این تصور (که به درجات گوناگون بر اندیشه عقلگرایان حکمفرماست) به زبانی، کمتر استعاری آسان نیست، اما همین تصویر لااقل دو نتیجه دارد:
1. مجموعه منحصر به فردی از مفاهیم، و غیر مجموعه منحصر به فردی از گزارههایی که این مفاهیم را به کار میبندد وجود دارد که به نحو کافی ماهیت جهان را بیان میکند.
2. این گزارهها سیستمی را تشکیل میدهد و در شکل مطلوب میتواند همچون مجموعهای از حقایق ضروری مورد تصدیق قرار گیرد.
مسلما درباره نکته اخیر مشکلاتی وجود دارد؛ بویژه با مراجعه به نظریه لایب نیتز (این مطلب سپس بررسی خواهد شد.) با این همه، چیزی نظیر این تصویر عام برای عقلگرایی جنبه اساسی دارد و مستقیما به این سؤال منجر میشود که چگونه آدمی میتواند به شناخت این تنها بازنمود صحیح جهان دستیابد. و این دو سؤال جزییتر را پیش میآورد:
1. به طور کلی چه ضمانتی هست که شناخت جهان ممکن باشد؟
2. چگونه هر فردی میتواند در یک مورد خاص ادعا کند که به قطعه اصیل و درستی از معرفت دستیافته است؟
معرفتشناسی دکارت
بیشتر عقلگرایان مایلند که سؤال نخستین را با ارجاع به خداوند پاسخ دهند؛ بعضی (البته نه همه) همین کار را در مورد سؤال دوم هم انجام میدهند؛ و آنها در اولویتی که برای این دو سؤال قائلند با یکدیگر فرق میکنند. دکارت به نحوی عالی با سؤال دوم آغاز کرد و پاسخ را در «مفاهیم روشن و متمایز» عقل یافت. او، به گمان خودش، وجود خدا را از طریق ادراک روشن و متمایز اثبات کرد و سپس کمال «فریبکار نبودن» خداوند را به کار گرفت تا به صورت کلی اطمینانبخشی باورهایی را که فراتر از ادراک روشن و متمایز هستند ثابت کند. اما او چنان تحت تاثیر این تفکر (که انسان تنها به خاطر مخلوق بودن و مورد تایید الهی بودنش میتواند اصلا چیزی را بشناسد) قرار داشت که همواره وسوسه میشد که در جهت مخالف سیر کند و کمال الهی را حتی برای ضمانت ادراکات متمایز و روشن اصلی هم به کار برد، و بدین ترتیب خودش را در معرض اتهام استدلال دوری بیندازد.
هرچه باشد، این نکته قابل توجه است که «ادراک روشن و متمایز» دکارت یک مقوله کاملا معرفتشناختی بود. حقایقی که میتواند بروشنی و متمایز ادراک شود ردهای از حقایق منطقی یا متافیزیکی همگن و متجانس را تشکیل نمیدهد؛ این رده لااقل شامل گزارههایی در باب وجود امکانی (وجود خودش، در عبارت «من فکر می کنم»)، در باب وجود ضروری (وجود خدا)، گزارههای امکانی درباره تجارب مستقیم روانشناختی، و حقایق ضروری درباره روابط تصورات بود. شان گزارههای اخیر، که دکارت آنها را حقایق جاودانه مینامد، قدری مبهم است. دکارت، در سنت آگوستینی اسکوتیستی (2) معتقد بود که اینها محصول اراده الهی است؛ اما روشن نکرد که خداوند با خلق این حقایق جاودان، در واقع، چه چیزی را آفریده است، و بنابراین آدمی با شناختن آنها چه معرفتی میآموزد.
سنت دکارتی
گسترش سنت دکارتی در درون حوزه عقلگرایی تمایل داشتبر عناصر کلامی در معرفتشناسی دکارت تاکید باز هم بیشتری ورزد. مثلا نیکولاس مالبرانش (Nicolas Malebranche) آزمون «ادراک روشن و متمایز» را برای حالت فردی نگاه میدارد، به شیوهای که ظاهرا آن را به ادراک اخلاقی و رهنمودهای وجدان همانند میکند: «آدمی هرگز نباید موافقت کامل خودش را ابراز کند مگر نسبتبه گزارههایی که به نظر میرسد چنان به وضوح صادق هستند که هیچکس نمیتواند بدون احساس یک رنج درونی و سوزش پنهان عقل آنها را رد کند. » (در جستجوی حقیقت، بخش1، فصل2؛ برای یک مشابه اخلاقی ر. ک: بوسوئه، رساله در معرفتبه خدا و خود، فصل1، بخش7).
مالبرانش یک بازگشتشدیدا آگوستینی و در واقع نوافلاطونی به بیان عام ضمانت الهی از امکان معرفت دارد. نظرش این بود که تمام معرفت ما از جهان خارج به میانجیگری خداست؛ ذهن خدا تصورات نمونه و الگو را دربر دارد و او جهان را به همان صورت خلق کرد و همین تصورات است که وقتی به جهان میاندیشیم، از آن آگاه میشویم. معنای این سخن مالبرانش که ما تمام اشیا را در خدا میبینیم نیز همین است. این اعتقاد، علاوه بر آنکه به اهداف دینی کمک میکرد، تلاشی هم برای غلبه یافتن بر مشکلاتی بود که در تبیین علی خود دکارت از روابط میان ماده و ذهن وجود داشت (که بعدا در همین مقاله به صورت کلیتری بررسی میشود.)
نقش خداوند در مبانی معرفت در دیگر حوزههای سنت عقلگرایی صورتهای مختلف و کمتر افراطی به خود گرفت. بزرگترین مخالفتبا تحولی را که مالبرانش در دکارتگرایی پدید آورد حقا میتوان سیستم اسپینوزا دانست. درست است که اسپینوزا اصرار میورزید که سرشتخداوند ضامن مطابقت اندیشههای ما با جهان خارج است، اما وی تصور از خدا را چنان استحاله کرد که نظریهاش تنها در ظاهر با دکارتگرایی همانند بود. در نظر او «خدا» نام واحدی است («طبیعت» نیز نامی دیگر) برای جوهر واحد؛ یعنی آنچه وجود دارد. این جوهر بینهایت اوصاف دارد که ما تنها در وصف آنها را درک میکنیم، ذهن و ماده. این دو صفتبالضرورة به موازات یکدیگرند، و متناظر با هر حالت در یک صفتباید حالتی در صفت دیگر، وجود داشته باشد. بنابراین فکر و جهان مادی ذاتا با یکدیگر مطابقند و رشد معرفت نقشهای است که در طی آن جزء فکری این نسبت تا حد ممکن روشن میشود و به تعبیر اسپینوزا «فعال» میشود. مسلما این ابهام باقی است که چگونه درون قید و بندهای موجبیت علی اسپینوزا رشد معرفت میتواند اصلا به عنوان یک نقشه در نظر گرفته شود علیرغم این مطلب و اشکالات فاحش دیگر، نظام اسپینوزا به عنوان کوششی فراگیر برای پاسخ به آن پرسش جدی که در اندیشه دکارت کاملا بدان بیاعتنایی شده بود، از جذابیت ویژهای برخوردار است. یعنی این پرسش که چگونه شناختیک حقیقت ضروری (به مثابه شناخت روابط میان تصورات) میتواند معرفتی به جهان خارج باشد.
نظام لایب نیتز با همه تفاوتهای اساسی که با نظام اسپینوزا دارد، از یک جنبه که به مبنای معرفت ربط دارد به آن شبیه است: امکان عام مطابقت اندیشه جهان خارج از لحاظ متافیزیکی به وسیله وجود یک همبستگی میان این دو تضمین شده است. موناد [جوهر فرد]ها از چیزی بیرون از خود متاثر نمیشوند و هریک فعالیتخودش را از درون گسترش میدهد، اما میان فعالیتهای این مونادها به وسیله «هماهنگی پیشین بنیاد» مطابقتی برقرار شده است؛ و معرفت (یعنی تطابق میان حالتهای «آگاهانه» مونادهای معین با دیگر مونادها) یک مورد خاص از این هماهنگی است. به هر حال هماهنگی پیشین بنیاد مبتنی بر انتخاب بهین خداوند، یعنی مبتنی بر خیرخواهی الهی است. بنابراین در شکل معرفتشناختی کمتر آشکاری، لایب نیتز (در مقابل اسپینوزا) دوباره به نقطه نظر اصلی دکارت باز میگردد، از این حیث که [ that in] یک خدای متعالی و شخص و مرید که وجود دارد، و نتیجه اراده اوست که یک ضمانت نهایی برای امکان معرفت هست.
با وجود این به طور کلی لایب نیتز زیاد به مسائل معرفتشناختی تعلق خاطر نداشت؛ علیالخصوص او به این سؤال که برای دکارت نقطه آغاز بود علاقه نشان نداد: چگونه فرد میتواند از درستی چیزی مطمئن باشد؟ اسپینوزا به این سؤال علاقهمند بود و کوشید نظریهشناختی بپروراند که از تسلسل نهفته در روش دکارت مبرا باشد؛ تسلسلی که از این سؤال برمیخواست که آدمی چگونه میداند که میداند. در «مراتب معرفت» اسپینوزا، خاصیت مهم عالیترین مرتبه (یا مرتبه شهودی) این است که «خود ضمانتگر» است. حتی در این صورت در جهانبینی اسپینوزا تغییر موضعی آشکار از این سؤال دکارتی مشاهده میشود «من چه میدانم، و چگونه میدانم؟»
اسپینوزا همانند لایب نیتز و بسیاری از عقلگرایان دیگر توصیف متافیزیکی جهان را از «بیرون»، از منظر یک «چشم الهی» ارائه داد نه از دیدگاه ذهنی معرفتشناختی که دکارت (هرچند به گونهای ناموفق) کوشید از آن دیدگاه جهان را توصیف کند. شاید این طنز ظریف تاریخ فلسفه باشد که کوشش دکارت برای شروع با مسائل ذهنی معرفتشناسی و جستن راه حل در آنجا، تاثیر بیشتری بر پیشرفت تجربهگروی داشت تا بر عقلگرایی متاخر.
علم و روش علمی
در اینجا هیچ تلاشی برای شرح و توضیح پیشرفتهای تفصیلی فلسفه علم در چارچوب اندیشه عقلگرایی یا تصورات علمی [actual] کنونی که عقلگرایان دارند یا با آنان به وجهی ارتباط دارد انجام نخواهد شد، گرچه اینها البته از اهمیتبسیاری برخوردارند، علیالخصوص در نقد لایب نیتز از فیزیک دکارتی و تحول تصور او از نیرو. ما تنها یک یا دو نکته را درباره برداشت عقلگرایان از یک علم کامل و نظریات مربوط به روش علمی بررسی خواهیم کرد. تحولات عقلگرایی در این موضوعات را میتوان به نحو سودمندی در پرتو یک تعارض حل ناشده در درون نظام دکارتی میان نحوه تقرب به تحقیقات علمی و شکل مورد انتظار از نتیجه نهایی تحقیقات مشاهده کرد. دکارت اصولا طرفدار رویکردی به تحقیق است که ممکن است رویکرد اکتشاف نظاممندانه نامیده شود.
او این روش را روش تحلیلی نامید؛ شرح درست نتایج چنین تحقیقی باید به سبک تجسسی باشد، یعنی راه حل مشکلات باید به همان گونه که در روند نظاممند تحقیق با آن برخورد میشود تبیین گردد. اما به نظر میرسد که دکارت همچنین تصویری از علم کامل داشتبه صورت یک سیستم کامل قیاسی که در صورت کمال مطلوبش در یک نظام یگانهای که قضایای ضروری الصدق (از سنخ متافیزیکی) اصول موضوعه آنند بیان میشود. او این روش را روش ترکیبی بیان نامید. شاید هیچ تعارض اساسیای هم میان این دو تصور از روش و نتیجه نباشد. اما به نظر نمیرسد که رابطه میان این دو، یا اینکه چگونه اگر این روش خاص به طور کامل دنبال شود آن نتیجه خاص را خواهد داد، برای دکارت روشن بوده است. ابهامات درباره این مساله در بیانات دکارت از نقش تجربه ظاهر میشود. در آنجا وی گاهی این برداشت ناهماهنگ را ارائه میدهد که هم با استنتاج قیاسی منطقی قوانین علمی از مقدمات بدیهی متافیزیکی سروکار دارد و هم آزمایشهایی انجام میدهد تا او را در این استنتاج قیاسی یاری دهد. به طور کلی شاید بهتر باشد که بپذیریم در اندیشه دکارت ایده یک سیستم کامل متافیزیکیعلمی دارای صورت قیاسی کمتر از آنچه گاهی گمان میشود اهمیت دارد. او را همچون کسی بنگریم که اصول محدود کننده معینی از تبیین علمی را به کار میبرد تا در چهارچوب آن مدلهایی برای تبیین پدیدارهای خاص فراهمآورد.
با این همه، ایده سیستم قیاسی کامل تاثیر نیرومندی بر عقلگرایی داشت و افراطیترین تعبیرش را در کتاب اسپینوزا (3) یافت؛ آنجا که روش «ترکیبی» برهان اقلیدسی [explicty ] صریحا برای عالیترین شکل درک استنباط ضروری دانسته شده است. این روش تنها یک اولویت در مقام بیان و ارائه مطالب نبود، بلکه نمایانگر بینش اساسی اسپینوزا بود که رابطه علتبا معلول را رابطه دلیل منطقی با نتیجه میدانست در نظر اسپینوزا تمام روابط تبیینگر، منطقی و بیزمان بودند. نظمهای همخوان اندیشه و ماده، که پیشتر گفته شد، بنابر فرض تضمین میکند که روابط منطقی تصورات در واقع یک توصیف کاملا شایسته از ماهیت جهان باشد. (یک کاربرد بینظیر از این نظریه توازی تام را باید در اندیشه اهرنفرید واترفون تشیرن هاوس یافت، که در کتاب روانپزشکی [یا: طب الروح] (1687) استدلال میکند که یک تعریف کامل از خنده باید بتواند موجب خنده شود.)
لایب نیتز هم، تا حدودی تحت تاثیر ارهارد وایگل (weigel Erhard)، مجذوب «روش هندسی» شده بود. او بخش عظیمی از تلاش خود را برای طرح یک حساب عمومی صرف کرد که بتواند استدلالات را در هر موضوعی که باشد در یک صورت برهانی دقیق قالببندی کند. اما این چنین حسابی به هیچ وجه این حالت آرمانی را فرض نمیگیرد که بتوان حقایق علمی را از اصول موضوعه متافیزیکی یا دیگر اصول موضوعهای که بدیهی فرض شدهاند استنتاج نمود؛ همان چیزی که آرمان اسپینوزا و تا حدودی آرمان دکارت بود. حتی اگر لایب نیتز با این عقیده آغاز کرد که باید بتوان با توسل به بدیهی هر استدلالی را اقامه نمود، اما در بلوغ فلسفیش از این سخن دست کشید. او در این مقطع تفکیک میان «حقایقعقلی»، که با بینش منطقی براساس قانون عدم تناقض میتوان آنها به اثبات رساند، و «حقائق ناظر به واقع» را، که بر اصل جهت کافی استوارند و تنها با مبانی منطقی قابل اثبات نیست، اساسی دانست. اشکالات فاحشی در مورد این تمایز، بویژه در رابطه با مساله سرشت امکانی بودن «حقایق ناظر به واقع» وجود دارد. زیرا لایب نیتز به این اصل عام هم معتقد است که در همه گزارههای صادق محمول در موضوع مندرج است. با این حال، ظاهرا روشن است که امکان غیرقابل اجتنابی در «حقایق ناظر به واقع» وجود دارد، و از این رو نمیتوان در نظام لایب نیتز همه معرفتها را بهنظامی از قیاسهای مبتنی بر مقدمات بدیهیبازگرداند.
فرانسیس بیکن (Francis Bacon) در کتاب افکار و نتایج (1607) گفت: «تجربهگرایان همچون مورچهاند، آنها گرد میآورند و به کار میبرند، اما عقلگرایان همچون عنکبوت هستند که از خود تار میتنند. » بیکن البته مورچهها را ترجیح میداد. هرچند به کار بردن تصویر عنکبوت در مورد بعضی از متفکران عقلگرا تا حدودی درست است، اما نسبتبه آثار اساسی تجربی که تحت الهام عقلگرایانه نوشته شدهاین سخن به دور از انصاف است. علیالخصوص اگرکسی نظر گالیله درباره علم را دیدگاهی اصولا عقلگرایانه به حساب آورد. گالیله یقینا هر تجربیگرایی از نوع بیکن را رد میکرد و تفسیر عقلگرایانه از ساختار ریاضی واقعیت را که بابصیرت عقلانی قابل فهم بود میپذیرفت. اما شاید او درکی پیشرفتهتر از هر فیلسوف برای موازنه میان تخیل و تجربه در فیزیک داشت. سنت عقلانی بیتردید نگرشهای بنیادینی (که در تجربهگرایی وجود ندارد) درباره ماهیت علم ارائه داد. فراتر از همه، عقلگرایی اهمیتساختارهای ریاضیدر تبیین فیزیکی و امکان بسیار مهمجهش مفهومی تئوری به ورای مشاهدات و نه صرفا (چنانچه در تجربهگروی مطرحاست) پیشروی در مسیر تعمیم را دریافت. برداشت عقلگرایی از فعالیت ذهن علمی (یعنی از بازسازی مشاهدات به وسیله مفاهیم و مدلها) بسیار مهم بود. از سوی دیگر تجربهگرایی به حق از تمایزی روشنتر میان ریاضیات محض و علم طبیعی دفاع میکرد.
آرزوی دستیابی به قطعیت نهایی را کهدست از سر عقلگرایان برنمیداشتبتدریجسست کرد و در مقابل خصلت نسبتا رؤیایی تفسیرهای عقلگرایان از عالم، بر نقش مشاهده و تجربه شاق تاکید کرد. در تاریخ فلسفه هیچ مصداق روشنتری از احتیاجبه یک ترکیب (میان عقلگرایی وتجربهگرایی) و وقوع این ترکیب در عملوجود ندارد؛ یک جنبه از این ترکیببخوبی در کلام گیورگیو سانتیانا (Giorgio Santillana) خلاصه شده است: «دانشمند واقعی شعوری تجربهگرا و تخیلی عقلگرا دارد. »
جوهر و علیت
در تاریخ تجربهگرایی کلاسیک، مفاهیم جوهر و نیروی فعال علی با هم بتدریج ضعیفتر شد و سرانجام زها گردید. مثلا لاک مجموعهای کاملا دکارتی جوهر مادی نیز جوهر نفسانی را که هر دو نیروی علی داشتند، به کار گرفت. بار کلی جوهر مادی را کنار گذاشت، تا حدودی به این دلیل که جوهر مادی نمیتوانست دارای فعالیت علی (که تنها به جوهر نفسانی تعلق داشت) تصور شود. هیوم معتقد بود که تصور جوهر و فعالیت علی غیرمعقول است. در مقابل، در سنت عقلگرایی تصور جوهر طرد نشده است. تحولاتی که در تصور فعالیت علی رخ داده، گرچه تا اندازهای مشابه با تحولات تصور جوهر است، اما بسیار متفاوت است. به طور کلی بخت «جوهر» و «فعالیت علی»، علیرغم آنچه در تجربهگرایی نشان داده شده، مستقیما با هم گره نخورده است و هر دو دستخوش تغییرات چشمگیر و تا اندازهای جدا از هم شدهاند. در مورد جوهر (که در اینجا به اختصار فراوان بررسی خواهد شد) این مفهوم به عنوان مفهومی که به گونههای مختلفی برای بیان دیدگاههای متافیزیکی مختلف در باب جهان به کار میرود چندان زیاد مورد نقادی قرار نگرفته است. به یک مقیاس فلسفههای اسپینوزا و لایب نیتز لااقل افراطهایی در این جنبه صورت دادهاند. اسپینوزا به ادعای خودش یک برهان پیشینی آورد که تنها یک جوهر میتواند وجود داشته باشد (خدا یا طبیعت) که ذاتا نه مادی بود و نه نفسانی. این تفاوتها (همان طور که قبلا گفته شد) تنها در سطح اوصاف گوناگون این جوهر واحد پدید میآید. از سوی دیگر، یکی از ارکان جهانبینی لایب نیتز این بود که مجموعه نامحدودی از جواهر (مونادها) وجود دارد که هر کدام از آنها با بقیه فرق دارد. هرچند مشکلات تفسیری در این باب وجود دارد، سرشت آنها بیشتر از نوع نفسانی است تا از نوع مادی.
در مساله علیتیک جریان مهم در تاریخ عقلگرایی ناشی از مسالهای است که توسط دکارت در مورد کنش متقابل میان ذهن و ماده مطرح شد. نظر خود دکارت، که یک علیت کافی و ساده بین این دو نوع جوهر را مسلم میگیرد؛ حتی برای پرشورترین طرفداران دکارت هم خوشآیند و جذاب نبود و توجه آنها علیالخصوص متوجه همین مساله بود، هرچند مشکلاتی در باب معنای علیتحتی
بین اجسام مادی نیز مورد توجه بود. تمایل طبیعی در سنت دکارتی این بود که تمام نیروی علی را به خدا نسبت دهد، و این نهضت فکری در نظریه اتفاقگروی به اوج خود رسید؛ نظریهای که میگفت همه حوادث جسمانی و نفسانی این جهان موقعیتهایی برای اعمال قدرت خداوند هستند، که خودش مستقیما آنچه را عادتا معلولهای آن حوادث نامیده میشود ایجاد میکند. این نظریه به کاملترین شکل در آثار مالبرانش (Malebranch) بیان شد. اما دیدگاههای مشابهی را در کتاب لویس فورگه (Forge Louis) به نام رسالهای در باب روح و انسان و کتاب ژرو دو کوردموا (Cordemoy de Graud) به نام بازشناسی بدن و روح (1666)، که برای مالبرانش شناخته شده بود، میتوان یافت.
تئوری اتفاقگروی میتواند به نحو سودمندی با تفسیر تجربهگرایی بارکلی از علیت مقایسه شود. به نظر هر دو تنها فعالیت اصیل فعالیت روحی بود. به عقیده بارکلی معلولهای چنین فعالیتی هم روحی بود (نفس تنها بر نفس میتواند اثر گذارد)، و در واقع نوع دیگری از جوهر وجود نداشت. اتفاقگرایان جوهر مادی را قبول دارند و معتقد نیستند که اثر ذهن بر ماده غیر معقول است. با وجود این برآنند که تنها ذهنی که میتواند بر ماده اثر گذارد، ذهن نامحدود خداوند است. در اینجا نیز مساله فاصله میان ذهن و ماده و علیتبه عنوان یک فعالیت، همچون موضوعی مشترک برای متافیزیک تجربهگرا و عقلگرا خودنمایی میکند، و تاثیر دکارت در هر دو مساله بروشنی قابل تشخیص است.
نویسنده دیگری که به اتفاقگروی متمایل شد آرنولد گولینکس (Geulinx Arnold) بود (فلسفه اخلاق، 1665؛ ویرایش دوم در 1675). به هر حال او نیز مدل دیگری برای علیت پیشنهاد کرد که در آن خداوند، برخلاف اتفاقگروی، مجموعههای پیوستهای از مداخلههای معجزهآسا در نظم جهان ایجاد نمیکند، بلکه از آغاز مجموعهای از تحولات متوافق را بنا کرده که ارتباط میان آنها همان چیزی است که گمان میشود کنش علی است. در این رابطه گولینکس مثال دو ساعت را پیش کشید که کاملا میزان شدهاند تا هر دو وقت دقیق را نشان دهد. هنگامی که اولی زمان معینی را نشان میدهد دیگری زنگ میزند. ظهور رابطه علی میان آنها تنها نتیجه از
پیشآرایی دقیق است. همین مثال به کرات توسط لایب نیتز برای تبیین روایت تمام و کمالش از این نظریه به کار گرفته شد که در آن جلوه کامل کنش و واکنش علی نمونهای از هماهنگی پیشین بنیاد میان تحولات مونادهاست. دوباره در اینجا هم تقابل و تشابه شایان توجهی با تجربهگرایی به چشممیخورد: لایب نیتز و هیوم، که هریک از آنان نشاندهنده اوج یکی از این دوسنت در شکل کلاسیک آن است، منکرند که میان اشیای مختلف عمل متعدی وجود داشته باشد و آنچه علیت نامیده میشود را به مثابه همبستگی پدیدارها (نه اشیا) میدانند. با این همه، لایب نیتز بر نوعی عالیتخودجوش در درون موناد تاکید میکند؛ درحالی که هیوم نه چنین عملی را میپذیرفت و نه به اندیشه جوهر، مثلا موناد، اعتقاد داشت. عقاید این دو فیلسوف در دیگر موضوعات، نظیر مکان و زمان، هم ارزش مقایسه دارد؛ و این نقاط اصطکاک آنها در پرتو اختلافات اصلی و بسیار آشکار در روح، روش و پیشفرضهای فلسفههایشان، معنیدارتر است. اختلافات موجود در این دو چهره شاخص الگویی (تقریبا کاریکاتوری) از سبکهای متفاوت اندیشه وابسته به عقلگرایی و تجربهگرایی را به وجود میآورد، و حال آنکه در عین حال، فشارهای مشابهی در تاریخ اندیشه سبب پیشرفتهای تا اندازهای مشابه در هر دو اندیشهگردید.
پینوشتها:
1. دایرةالمعارف فلسفه، ویراسته پلادواردز، جلد7، ص 7569.
2. جوم دانز اسکوتس (130812/65؛ فیلسوف و متکلم فرانسیسکنی اسکاتلندی است که فلسفهاش به Scotism معروف شده است. وی از اندیشههای دینی توماس آکونیاس انتقاد کرد و مقبول بسیاری از متکلمان کاتولیک قرارگرفت و تا قرن هجدهم میلادی نیز شایع بود. (برگرفته از موسوعة المورد، ج4و9).
3. منظور کتاب اخلاق است که به قلم آقای محسن جهانگیری به فارسی ترجمه شده و مرکز نشر دانشگاهی به چاپ رسانده است.
منبع: فصلنامه نقد و نظر 1373 / شماره 2، بهار ۱۳۷۳/۰۲/۰۰
مترجم : محمد تقى سبحانى
نویسنده : برنارد ویلیامز
نظر شما