سعادت در مکاتب سعادت گرا
آیا میتوان در جستوجوی چیزی بود، ولی هیچ شناخت و نشانهای از آن چیز نداشت؟ در مواجهه با افراد انسانی عاقل و سالم از جنبه روحی و جسمانی، اگر از فعالیت و حرکت آنان در عرصههای گوناگون زندگی سؤال کنیم که چرا فعالیت میکنند پاسخهای متفاوتی دریافت میکنیم که هر یک از آن پاسخها پرسشی را به دنبال خواهد داشت تا اینکه آنقدر در پیچ و خم پرسشها و پاسخها حرکت خود را ادامه میدهیم تا به یک پاسخ نهایی برسیم و آن عبارت است از واژه «سعادت». در اینجا، موقّتا دست از سؤال برمیداریم؛ زیرا سعادت را هدف نهایی بشر میدانیم.
همه انسانهای صاحب اندیشه در پی سعادت هستند، ولی در چیستی «سعادت» و نیز در چگونگی و مسیر دستیابی به آن، گفتهها و راهکارها و مسیرهایی را بیان میکنند که به ندرت، یکی است. گفتههای آنان و شیوههای ارائه شده آنقدر متفاوت و متضاد و گاهی متناقض هستند که همگی گواه بر دشواری شناخت چیستی سعادتاند. قابل تأمّلتر و جالبتر آنکه گویا همه انسانها سعادت را شناخته و راه رسیدن به آن را پیدا کردهاند، در حالی که در تعریف «سعادت» وفاقی مشاهده نمیشود و آنقدر بر سر مفهوم و مصداق آن و بیان چیستیاش تفاوت دیدگاه وجود دارد که برخی از آنها دارای تقابل تضاد و حتی تناقض هستند.
تاریخ بشریت پر است از انسانهایی که در جستوجوی سعادت بودهاند. اما سؤال اصلی این است که آیا کسی ماهیت سعادت را شناخته است؟ و آیا انسانی به وادی سعادت قدم گذاشته و در عمل، برای کسب سعادت توفیقی به دست آورده است؟
در میان تاریخنگاران فلسفه، فلسفه اخلاق و اخلاق، این اتفاق نظر وجود دارد که مکاتب اخلاقی سقراط، افلاطون و ارسطو سعادتگرا هستند. در ادامه، نظریات آنها ذکر میشود و با بررسی آنها، واژه «سعادت» و ماهیت آن و راه دستیابی به آن از نظرگاه آنان بیان میگردد:
سقراط
حرکت سقراط در جامعه آتن، اخلاقی است در مقابل موج ویرانگر سفسطه که سوفسطاییان به راه انداختند. سقراط، احساس کرد که شک سوفیسطها بنیان خوبیها را بر باد میدهد، از اینرو، در جهت بازگردان جامعه به اندیشیدن صحیح و اخلاق و یقین و اطمینان عقلانی تلاشی ماندگار انجام داد.
سوفسطاییان معتقد بودند که هیچ چیزی جز آن چیزهایی که شخص خواهان است و به دست میآورد خوب نیست، اما در لیزیس (Lysis) سقراط خاطرنشان میکند که فرق است میان اینکه به کودک چیزی دهیم که برایش خوب است با اینکه چیزی به وی دهیم که او میخواهد. در نتیجه در آنچه برای x خوب است و آنچه x میخواهد معنایشان یکی نیست (تاریخچه فلسفه حقوق، ص 53، ش 4 در قسمت منابع)
همچنین سقراط بر این عقیده بود که داستان فضایل انسانی داستان همه یا هیچ است بدین معنا که فضایل را نمیتوان از یکدیگر جدا کرد و یکی را گرفت و دیگری را رها کرد او میگفت ما نمیتوانیم واقعا شجاع یا پرهیزگار باشیم مگر اینکه در همان حال عادل، خیرخواه، قانع و راستگو و... باشیم. وی درباره فضیلت معتقد بود که فضیلت همان علم است بدین توضیح که مراد او از علم، علم به امر بیرونی و ظاهری نبود، بلکه مراد علم باطنی و حقیقی بود؛ زیرا که وی از تکرار این نکته بازنمیماند که یگانه چیزی که میداند آن است که هیچ نمیداند. از اینرو، سقراط ارتباط نزدیک میان فضیلت و دانش را به شدت باور داشت.
تعلیمات اخلاقی سقراط تنها موعظه و نصیحت نبود و برای نیکوکاری و درستکرداری مبنای علمی و عقلی میجست. بد علمی را اشتباه و نادانی میدانست و میگفت: مردمان از روی علم و عمد دنبال شر نمیروند و اگر خیر و نیکی را تشخیص دهند البته آن را اختیار میکنند پس باید در شخص خود کوشید مثلاً باید دید شجاعت چیست؟ عدالت کدام است؟ پرهیزگاری یعنی چه؟ راه تشخیص این امور آن است که آنها را به درستی تعریف کنیم. این است که یافتن تعریف صحیح در حکمت سقراط کمال اهمیت را دارد و همین امر است که افلاطون و بخصوص ارسطو دنبال آن را گرفته و برای یافتن تعریف (حد) به تشخیص نوع و جنس و فصل یعنی کلمات بیپرده و گفتوگوی تصور و تصدیق و برهان و قیاس به میان آورده و علم منطق را وضع نمودهاند.2
فضیلت از نظر سقراط
اساسیترین موضوعی که مورد توافق سقراط و سوفسطاییان هم عصر او بود این سخن است که «ارته» (فضیلت) همان علم است ارسطو درباره سقراط در باب فضایل میگوید: او معتقد بوده است که همه فضایل اخلاقی اشکالی از معرفت هستند به قسمی که وقتی میدانیم عدالت چیست لازمهاش این است که عادل خواهیم بود معالوصف جایی که فضیلت مورد بحث است مهمترین سوءظن این نیست که بدانیم فضیلت چیست، بلکه مهم این است کهبدانیم چگونه پدید میآید.
نقد و بررسی
1) نقاط قوّت
اولین نکته قابل تحسین و حرکت مثبت سقراط آن است که او مردم زمان خویش و انسانهای دیگر اعصار تاریخ پس از خود را به یک مطلب بسیار مهم توجه داد و آن اینکه آدمی حقیقتا جاهل است، مگر در اینکه عالم است که جاهل است.
این مطلب جای تأمّل بسیار دارد، به ویژه برای انسانهای متعارفی که مدعی هستند نسبت به حقایق و امور گوناگون بخصوص حقایق بنیادین جهان هستی، دانا هستند. سقراط با روش دیالکتیکی خویش، از انسانها اعتراف میگرفت که نادانند؛ حتی در امور پیش پا افتاده نیز نادانند. اعتراف به نادانی سقراط با اعتراف دیگران به نادانیشان بسیار متفاوت است. سقراط پس از اندیشیدنهای طولانی و پس از تأمّلات بسیار ژرف درباره آنچه دیگران آن را واضح میپندارند ـ مانند واژههایی همچون دینداری، عدالت، و خالقیت خداوند ـ به این نتیجه رسید که نادان است.
سقراط حرکت مقدّسی را شروع کرد و جامعه زمان خویش را خوب درک کرد. وی درصدد درمان درد پوچگرایی و شکگرایی بود که عوامل اصلی آن سوفیستها بودند. وی برای نجات جامعه از این درد کشنده، به بیدارگری دست زد و ثابت نمود آنچه را که سوفسطاییان حتمی میدانند، یعنی پوچی عالم از جمله پوچی اخلاق و نسبیت اخلاق، ناصحیح است.
صفا و سادگی سقراط را در نحوه گفتوگوهای او با همشهریانش بازمییابیم. او پیوسته تکرار میکند که رسالت تعلیم و تربیت همعصران خویش را یافته است:
از گشت و گذار، جز این مقصودی ندارم که شما جوانان و سالخوردگان را متقاعد سازم که نباید جسم و مال و مکنت را مرجّح و مقدّم شمرد و در پرداختن به آنها، همان حدّت و حرارتی نشان داد که برای کمال نفس صرف میشود.3
او با گفتههای خویش و با رفتار خود، این حقیقت را گوشزد کرد که تمام حقیقت آدمی تن او نیست، بلکه جان آدمی اصل است و جهان ماده نیز اصل نیست. ما انسانها پس از مرگ، وارد عالمی دیگر خواهیم شد که اصالت از آن اوست و روح انسانی در دسترس هیچ انسانی دیگر نخواهد بود و آنچه در دسترس انسانهاست تن و بدن است.
2) نقاط ضعف
قانون «همه یا هیچ»: قانون «همه یا هیچ» در باب اخلاق، توجیهی منطقی و عقلانی ندارد، بلکه نقطه مقابل آن هم ممکن است؛ مثلاً، ممکن است انسانی در چهار صفت نفسانی قوی باشد، ولی در صفتی خاص، ضعف داشته باشد. منطقا مسئله فضایل و رذایل نفسانی آدمی به چند صورت ممکن است تحقق یابد: یکی آنکه کسی فضایل را داشته باشد. دوم آنکه هیچ فضیلتی نداشته باشد. و سوم آنکه برخی از فضایل و برخی از رذایل را واجد باشد که صورت اخیر نیز چند صورت دارد: گاهی فضایل کثیر و رذایل قلیل و گاهی بعکس.
تساوی علم با فضیلت: اشکال دیگر آنکه وی مدعی است: فضیلت با علم مساوی است. اما توضیح نداد که مرادش از «علم» چه نوع علمی است؟ آیا علم به آنچه انسانهای متعارف فضیلت میدانند؟ اگر این علم مراد باشد، بدون تردید، با فضیلت مساوی نیست؛ زیرا چه بسا افرادی به فضایل آگاهی دارند، ولی در رفتار رذیلتپیشه هستند. از اینرو، گرچه جهل از عوامل رذیلت است، اما نمیتوان علم را نیز با فضیلت مساوی گرفت و به دیگر سخن، علم شرط کافی برای فضیلت نیست. یا آنکه مراد ایشان از «علم»، علم به آنچه در واقع فصیلت است و علم انسانهایی است که به اعماق هستی دست یافتهاند و از سطح ظاهر عالم و از مرتبه انسانهای متعارف عبور کردهاند؟ به نظر میرسد اگر علم مطرح در کلام ارسطو را علم ظاهری و غیرعمیق بدانیم، ایراد بر وی وارد است و نمیتوان علم را با فضیلت مساوی دانست. اما بهتر آن است که در اینباره بگوییم: مراد سقراط ابهام دارد و از داوری نسبت به صحّت و سقم دیدگاه وی، خودداری کنیم.
همچنین درباره «فضیلت» تناقضی دیده میشود و آن اینکه سقراط از یکسو، میگوید: فضیلت اکتسابی است و از سوی دیگر، میگوید: هیچ انسانی نمیتواند معلم فضیلت باشد و فضیلت را به دیگران یاد دهد. گرچه بر سر این سخن سقراط اختلافاتی است، ولی ابهام و تناقض ابتدایی آن قابل انکار نیست.
افلاطون
دیدگاه اخلاقی افلاطون ریشه در اصول فلسفی وی دارد. این اصول به گونه اختصار ذکر میشوند:
1) نظریه «مُثُل»
نظریه «مُثُل» افلاطونی مسئله دشواری است که غرض و هدف عمده فلسفه افلاطون در جمهوری و نیز در مکالمات است. نظریه «مُثُل» اولین کوششی است که برای حلّ مشکلات معانی و مفاهیم کلیه.
افلاطون معتقد بود: مفاهیم کلی که در ذهن ما شکل میگیرند از قبیل مفهوم «انسان»، «درخت» و «اسب» اینگونه نیستند که ما بازای واقعی نداشته باشند و تنها جایگاه آنها ذهن باشد، بلکه دارای مصادیقی تام هستند که جایگاه آنها در عالم «مُثُل» است؛ مثلاً، افراد اسب که در این جهان در طول زمانهای متمادی زیستهاند، دارای نمونهای اعلا و مثالی تام هستند که آن نمونه اعلای اسب ویژگیهای اسبهای این جهانی از قبیل زوالپذیری و نقص را ندارند. اینها همگی از ویژگیهای موجودات این جهانی است. به نظر افلاطون، حکیم کسی است که در پی شناخت ثابتات و مُثُل است. اینها از آن نظر که حقیقی هستند، شناختشان نیز معرفتی حقیقی به شمار میآید. غیر حکما، افراد متعارف فقط به اشیای جزئی شناخت پیدا میکنند که این اشیا از آن نظر که دایم در حال زوال و دگرگونی هستند، حقیقی نیستند.
اساس حکمت افلاطون بر این است که محسوسات ظواهرند، نه حقایق، نه اصیل و باقی، و علم به آنها تعلّق نمیگیرد، بلکه محلّ حدس و گمان هستند. آنچه علم بدان تعلّق میگیرد عالم معقولات است؛ به این معنا که هر امری از امور عالم، چه مادی باشد ـ مثل حیوان و نبات و جماد ـ و چه معنوی باشد ـ مانند درستی و خردی و شجاعت و عدالت ـ اصل و حقیقتی دارد که به حواس درک نمیشود و تنها عقل آن را درک میکند که از این حقیقت در زبان یونانی، به «صورت» تعبیر شده و حکمای ما آن را «مثال» خواندهاند؛ مثلاً، میگویند مثال انسان، مثال شجاعت.4
تردیدی نیست که نظریه «مُثُل» سرآغاز و سنگبنای فلسفه افلاطون است و از به کار گرفتن استقرای سقراطی و جدل افلاطونی منتج شده است. این نظریه در کتاب جمهوریت در جنب آراء سیاسی، نه تنها در درجه اول اهمیت قرار گرفته، بلکه مشهورترین و مؤثرترین قسمتهای کتاب است.5
2) جاودانگی روح آدمی
از آن نظر که روح آدمی ازلی است، پیش از اینکه به این دنیا بیاید وجود داشته و با عالم مجرّدات و مُثُل در ارتباط بوده است. از اینرو، روح آدمی آنچه را در عالم مُثُل است همگی را قبلاً میشناخته و اکنون که به عالم دنیا آمده و به آن تعلّق خاطر پیدا کرده، این تعلّق موجب شده است که شناخت او نسبت به حقایق مثالی بسیار ضعیف شود؛ گویی چیزی را نمیداند، ولی باید توجه داشت که به هر میزان که روح از قید ماده و مادیات رهایی یابد و به هر اندازه تعلّق خود را از دنیای مادیات بکاهد، به همان اندازه علمش به حقایق فزونی مییابد و به همین دلیل، افلاطون معتقد است: علم آدمی در حقیقت، چیزی جز تذکر نیست؛ چراکه همه حقایق را قبلاً روح میدانسته و اکنون با یک تذکر و یادآوری، همان شناختها دو مرتبه تحقق مییابند.
به نظر افلاطون، فلسفه سیر از عالم شهادت (محسوس) به عالم غیب (مُثُل) و دیدار معقولات است و کانت مابعدالطبیعه (به معنای فلسفه) را تدوین مرتّب و منظّم تمام چیزهایی میداند که به وسیله عقل محض و بدون دخالت تجربه دارا هستیم.6
3) درک پذیری مثل
به اعتقاد افلاطون، این امکان برای انسان وجود دارد که مثال هر چیزی در این جهان را درک کند و با تقویت قوّه عقلانی و یا هرچه بیشتر عقلانی شدن انسان، این زمینه برایش فراهم میشود که حقایق را از غیرحقایق بازشناسی کند و به مثالها دست یابد و حتی به بالاترین مثال، که همان «مثال خیر» است، برسد. افلاطون عقیده داشت: برخی افراد مستعد در صورت وجود شرایط تعلیم و تربیت مناسب، از این قابلیت برخوردارند که به کنه خیر واقف شوند؛ همان چیزی که افلاطون آن را «مثال خیر» مینامد. مثال خیر جاودانه و تغییرناپذیر است؛ واقعیتی است ورای جهانی که تجارب حسّی فرارویمان قرار میدهند. مثال خیر به معنای دقیق کلمه، بنیانی مطلق انگارانه برای اخلاق است. هر تغییری هم که در جوامع بشری روی میدهد، مثال خیر به تمام و کمال همان است که هست. آنها که خیر را میشناسند، به آنچه در امور شخصی، اجتماعی و سیاسی بهترین است کاملاً آگاهی دارند.7
4) مطلق بودن اخلاق
افلاطون معتقد است: اخلاق و اصول اخلاقی نسبی نیستند. وی در مقابل نسبیتگرایی سوفسطاییان حجت میآورد که صورتهای اخلاقی نظیر شجاعت و عدالت، با قطعیتی مطلق، دقیقا چونان صورتهای ریاضیات، هندسه یا اخترشناسی قابل شناخت هستند و چونان دایرهها و سیّارهها، با آموزش کافی شناخته میشوند.
بنابر نظر افلاطون، اساسا فقط یک نحوه زندگی خوب برای همه مردم وجود دارد؛ زیرا خیر، به تمایلات، خواستها، آرزوها و عقاید آدمیان بستگی ندارد. از این نظر، خیر را میتوان شبیه به این حقیقت ریاضی دانست که دو به علاوه دو مساوی با چهار است.
این حقیقتی است مطلق، و وجود دارد، خواه آدمی آن را دوست داشته باشد یا نه و خواه ریاضیات بداند یا نداند، و به عقاید مردم درباره ماهیت ریاضیات یا جهان وابسته نیست. همچنین خیر، وجودی مستقل از آدمی دارد و هنگامی مکشوف میگردد که مردم تعلیم و تربیت ویژه یافته باشند.8
5) کشف زندگی خوب به وسیله عقل
به نظر افلاطون، باید طبیعت و ماهیت زندگی خوب را از طریق عقل کشف کرد؛ مانند حقایق ریاضی که کشف میشوند. از اینروست که برای رسیدن به زندگی خوب، به تعلیم نیاز است؛ همانگونه که تعلیم ندیده نمیتواند حقایق ریاضی را کشف کند. به همین منوال، افراد جاهل نیز نمیتوانند بفهمند که زندگی خوب چیست. افلاطون دورهای طولانی در باب تعلیم و تربیت عقلانی پیشنهاد میکند و میگوید: با گذراندن این دوره، استعداد شناخت طبیعت زندگی خوب، حاصل میشود.
6) فضیلت و سعادت از نظر افلاطون
افلاطون مانند استادش، بر این باور بود که عمل نیک مبتنی بر شناخت نیکی است و اگر کسی نیکی را تشخیص دهد، هیچگاه مرتکب بدی نخواهد شد. از اینرو، حسن اخلاقی نتیجه علم و شناخت است. البته مراد وی از علم به نیکی، نیکی حقیقی و خیر حقیقی است که در عالم مثال وجود دارد. آشنا شدن به مثال خیر، کوششی است در جهت نزدیک شدن به عالم ماوراء طبیعی و آشنا شدن و همدم نمودن نفس انسانی با مُثُل و حقایق اشیا.
7) جنبه های سهگانه روح
افلاطون معتقد بود: آدمی دارای روانی سهگانه است یا به عبارت دیگر، روح و نفس دارای سه قوّه شهویه، غضبیه و عاقله بوده و هر یک از جنبههای سهگانه انسان را فضیلتی است متناسب با آن. فضیلت سر (جنبه عقلی) حکمت است، فضیلت دل (همّت و اراده) شجاعت است، و فضیلت شکم (قوّه شهوانی) خودداری و پرهیزگاری و عفّت است. هرگاه همه این فضایل در فردی جمع شوند او به عدالت رسیده است و با پیدا شدن عدالت، آدمی به سعادت نایل میگردد. از اینرو، افلاطون اخلاق را عبارت میداند از: شناخت و حفظ هماهنگی و توازن میان عناصر عقلانی و غیرعقلانی روح.
این موازنه یا هماهنگی در روح، عدالت روح، اخلاقیت یا فضیلت یا تعالی روح است که برایند آن سعادت به شمار میرود. وی میگوید: به دلیل آنکه این هماهنگی به دست نمیآید مگر با شناخت آن، بدینروی، فضیلت همان دانش و یا مبتنی بر دانش است.
پس باید سرشت پیچیده آدمی را ابتدا شناخت، سپس میان جنبههای گوناگون آن توازن برقرار کرد. به عبارت سادهتر، منظور افلاطون آن است که نفس سعادتمند همان نفس زیباست و نفس زیبا یعنی آنکه هماهنگی و تناسب میان جنبههای گوناگون آن برقرار باشد؛ همانگونه که جسم زیبا و صورت زیبا موزون است، هر قدر تناسب دقیقتر و بیشتر باشد، زیبایی بیشتر جلوه میکند. البته او معتقد است: همانگونه که نفس دارای سه قوّه است، جامعه نیز به سه طبقه تقسیم میشود و باید میان ساختار جامعه و قوای نفسانی انسان هماهنگی برقرار شود.9
افلاطون و ارسطو هر دو معتقدند: فضیلت با سعادت مساوی نیست، بلکه سعادت پس از فضیلت مطرح میشود. افلاطون میگوید: فضیلت شرط لازم و کافی برای سعادت است، برخلاف ارسطو که معتقد است: فضیلت شرط لازم است و در کافی بودن آن تردید دارد. همچنین ارسطو معتقد است: دروازه سعادت اعلا تنها به روی کسانی گشوده است که صاحب خردی ممتازند. به زعم تفاوتهای یاد شده در دیدگاه این دو فیلسوف در باب فضیلت و سعادت، آنها در سه چیز در اینباره وفاق دارند:
1. همه انسانها در طلب سعادت و خواهان سعادتند.
2. فضیلت برای نیل به سعادت لازم است.
3. سعادت نتیجه به کمال رساندن عقل و منش خویش است که این کار عمدتا در توان آدمی است.
8) سعادت از نظر افلاطون
افلاطون میگوید: سعادت خیر اعلاست. وی خیر اعلا را برای انسان تأیید میکند و آن را مطلق، ابدی، غیرقابل تغییر، شناختنی و عقلانی میداند. نزد او، خیر اعلا برای موجودات انسانی سعادت یا رفاهی است که با ارضای سه جزء نفس و به کمال رساندن قوای غیرعقلانی نفس تحت حاکمیت عقل به دست میآید.
برای رسیدن به چنین سعادتی، باید ابتدا بافضیلت شد. فضیلت و سلوک درست زیستن از نظر او، کنشی است که از شناخت برمیخیزد؛ شناخت روح با قوای سهگانهاش، صورتها و مثال نیکی. البته معدود افرادی به چنین شناختی دست مییابند و اینان موظّفند رفتار دیگر اعضای جامعه را مهار و اصلاح کنند. افلاطون هرگونه شناختی را موجب کسب فضایل نمیداند، فقط شناختی را کارساز میداند که در پرتو نور مثال خیر فراهم آمده است.
اما چرا افلاطون علم به مثال خیر را موجب کسب فضایل میداند؟ زیرا او در پی توجیهی فلسفی برای تفکر عقلگرایانه سقراط در باب فضیلت بود. سقراط فضیلت را مساوق معرفتی جامع از خیر بشر می دانست. افلاطون به دنبال تبیین عقلانی چگونگی حصول این امر، به این عقیده رسید که ممکن نیست به هیچ خیر جزئی و محدود شناخت یابیم، مگر به واسطه یک شناخت قبلی درباره خود خیر یا خوبی، آن هم به گونه کلی آن. شناخت مثال خیر منطقا ما را کمک میکند تا بدون خطا درباره خوبی هر چیزی قضاوت کنیم.
وی بر این باور بود که این شناخت فقط برای افرادی حاصل میشود که اول دو بخش شهوانی و غضبانی نفس را به استخدام بخش عقلانی درآورده و حاکمیت را به دست قوّه عاقله داده باشند. از نظر افلاطون، هرچه را فضیلت و خوب میدانیم با خوب واحد و مثال خوب و نمونه اعلای خیر در ارتباط است و کسی که به خیر اعلا دست یابد و آن را بشناسد هیچگاه مرتکب بدی و شر نخواهد شد؛ در نتیجه، سعادتمند است. پس سعادت یعنی: خیر اعلا و سعادتمند کسی است که خیر اعلا را شناخته و بدان رسیده است.
نقد و بررسی
1) نقاط قوّت
تلاش علمی و اخلاقی افلاطون برای ساختن جوامع بشری در تاریخ بشریت، ماندگار شده است. فعالیت پیوسته علمی او در جهت بسط عدالت اجتماعی، با نوشتن کتابهای متعددی از جمله جمهوریت و نیز بسط اخلاق با تلاشی ماندگار جای تحسین دارد.
همچنین جامعیت افلاطون جای شگفتی و تحسین دارد. وی همه مسائلی را که به نحوی در آنها گره یا گرههای فکری دیده میشود، زیرنظر دقیق خود قرار داده و سعی در ابهامزدایی از آنها نموده است. نیز قدرت بالای تفکر فلسفی افلاطون موجب شده است که او را با فلسفه مساوی بدانند؛ اما با وجود همه نقاط مثبتی که در تفکرات فلسفی و اخلاقی و دیگر عرصههای علمی افلاطون دیده میشود، نقایصی نیز مشاهده میشود که در تاریخ پس از او، اندیشمندان به بررسی آنها پرداختهاند. در ذیل، برخی از آن اشکالات و نواقص در عرصه اخلاق افلاطونی به اختصار ذکر میشوند:
2) نقاط ضعف
عدم اثبات نظریه «مثل»: بنیان نظام اخلاقی افلاطون بر ایده «مُثُل» استوار است، در صورتی که این فرضیه هنوز به شکل عقلانی اثبات نشده است. هرچند این نظریه طرفداران و مخالفانی دارد، اما نه طرفداران و نه مخالفان هیچیک نتوانستهاند گفتههای خود را دقیقا مدلّل کنند. علت اصلی این امر دشواری این نظریه است. اگر آنچه را از افلاطون در باب «مُثُل» آمده است، همان را مبنا قرار دهیم و چندان به تفسیرهای ناروا دست نزنیم، در نهایت، میتوانیم بگویم: آنچه را افلاطون در این زمینه گفته در حدّ ادعاست و به اثبات نرسیده.
ازلیّت روح آدمی: افلاطون به ازلیّت روح آدمی باور دارد؛ اما این باور و ادعا به اثبات نرسیده است و اگر بنابراین باشد ادعایی مطرح شود ولی مستدل نگردد، پس راه برای طرف مقابل که او نیز ادعایی برخلاف مطرح کند، باز است.
تساوی علم با تذکر: افلاطون بر مبنای اثبات وجود روح پیش از عالم دنیا و آشنایی روح آدمی در عالم «مثال» با حقایق، بیان میکند که علم مساوی است با تذکر؛ تذکر آنچه را که قبلاً میدانسته. با توجه به اینکه اثبات عالم «مُثُل» و اثبات روح پیش از این عالم صورت نگرفته، پس این سخن نیز که «علم یعنی تذکر» ناصحیح است. همچنین با توجه به پذیرفتن عالم «مُثُل»، افلاطون میگوید: صورتهای اخلاقی همانند شجاعت، صداقت و غیر آن با تطبیقی چونان صورتهای ریاضی هستند که هیچ تردیدی در واقعی بودن آنها نیست. در اینباره نیز افلاطون از دادن توضیح عقلانی و منطقی و یا اقناعی خودداری کرده است.
انفکاک خیر و شر از وجود آدمی: افلاطون خیر و شر را حقایقی بیرون از وجود آدمیان میداند ومدعی است: آنها واقعیتهایی هستند جدای از انسان، در صورتی که اصولاً خوبیها و بدیهای اخلاقی با توجه به وجود انسان معنا و مفهوم مییابند و به تعبیر دیگر، خوب و بد امور هم مربوط به انسان است.
شناخت؛ شرط کافی و لازم: افلاطون ادعا میکند: شناخت نیکی شرط لازم و کافی برای عمل به نیکی است، و بیان میدارد که اگر کسی نیکی را تشخیص داد حتما بدان عمل خواهد کرد. اگر از او بپرسیم آن دسته از افرادی که نیکی را شناختهاند، ولی در عمل بدان ملتزم نمیشوند، علتش چیست؟ چرا با اینکه شناخت دارند برخلاف شناختشان عمل میکنند، او پاسخ میدهد: مراد من از شناخت، شناخت حقیقی است.
اگر باز سؤال کنیم که «شناخت حقیقی» چیست؟ او پاسخ میدهد: شناخت مثالهای خیر و شناخت خیر اعلا. اما جا دارد از افلاطون بپرسیم که آیا میتوانیم به خیر اعلا معرفت یابیم؟ او پاسخ میدهد: بله، میتوان از راه تعقّل و هرچه بیشتر عقلانی شدن، به حقایق مثالی دست یافت. اما مهمترین سؤال این است که آیا رابطهای منطقی میان عقلانیت و دستیابی به عالم «مثال» وجود دارد؟ اگر مطلب از این قرار است، پس چرا حتی یک نفر از کسانی که در عقلانیت بسیار بالا هستند، اعتراف و ادعا نکردهاند که ما به حقایق مثالی رسیدهایم؟
انحصار اخلاق: اخلاق افلاطونی فقط به سود کسانی است که از مغزی قوی برخوردارند و بالاترین بهره هوشی را دارند. اینان وظیفه دارند دیگران را به حدّ خود برسانند. اما سؤال این است که اگر دیگران ذاتا بهره هوشیشان پایین است، تلاش صاحبان اندیشه برتر در جهت اصلاح دیگران، چه سودیدارد؟وآیااینتلاشبیهودهنخواهدبود؟
ارسطو
سه رساله در باب علم اخلاق به ارسطو نسبت داده شده که همگی آنها در اصول یکسانند؛ ولی با توجه به شواهد موجود، یکی از آن سه رساله، که اخلاق نیکوماخوس نام دارد، از ارسطو است. تألیفات اخلاقی ارسطو شامل اخلاق نیکوماخوس، اودیموس و کتاب سیاست وی است که اولین تحقیقات مدوّن در ارکان علم اخلاق را تشکیل میدهد.10
اخلاق نیکوماخوس (اثیکا نیکوماخیا) در ده کتاب، اثری است که توسط نیکوماخوس، پسر ارسطو پس از مرگ فیلسوف ویرایش شده. او این کتاب را با این جمله شروع میکند:
عقیده عمومی بر این است که هر فن و هر تحسّس علمی و نظری و همچنین هر فعل، هرگونه انتخاب معطوف به خیری است و به سوی خیری گرایش دارد. به حق گفتهاند که خیر آن است که همه چیز به سوی آن در گرایش است.11
گرچه موضوع پژوهش این کتاب «سیاست» است، ولی به علم عملی درباره سعادت انسانی پرداخته. علم اخلاق از نظر ارسطو، عبارت است از علم به اینکه بدانیم فعالیت نفس بر اساس عقل صورت گیرد و در اوضاع و احوال و شرایط گوناگون، عمل آدمی چگونه باید باشد؛ یعنی چه وقت و در چه مورد و چگونه و برای چه باید عمل کرد؟
علم اخلاق ارسطو آشکارا غایتانگارانه است. او با عمل سر و کار دارد، نه عملی که فینفسه صرفنظر از هر ملاحظه دیگری حق و درست است، بلکه عملی که به خیر انسان رهنمون میشود و هر قدر به حصول خیر یا غایت او منجر شود از جهت انسان، عملی حق و درست خواهد بود. عملی که خلاف نیل به خیر حقیقی او باشد، عملی باطل و نادرست است.12
الف. نسبیّت اخلاق
ارسطو یکی از نخستین فیلسوفانی است که در باب اخلاق و مسائل اخلاقی به عرف عام و ذوق سلیم انسانها توجه ویژهای داشت. برخلاف افلاطون که برای جامعه انسانی و اطاعت جامعه بدون توجه به تمایلات و خواستها و شئون افراد، مقرّرات دقیق و سختی وضع کرده بود ارسطو بر این باور بوده که ما انسانها به واسطه ملاحظات کلی، به نتایج جزئی هدایت میشویم که در عین حال، استثنابردارند؛ مثلاً، شجاعت و صداقت خوب هستند، اما در مواقعی هم زیانبارند و بر اثر شجاعت و صداقت، گاهی انسان جان خود و یا دیگری و یا هر دو را به خطر میاندازد.
او میگوید: سعادت یعنی حدّ اعتدال و برای اینکه انسانها سعادتمند باشند، باید حدّ اعتدال صفات انسانی را رعایت کنند؛ اما حدّ وسط از انسانی تا انسانی دیگر متفاوت است؛ مثلاً، بعضی اشخاص بیشتر از دیگران میتوانند شجاع باشند و برخی کمتر. به عبارت دیگر، هر کس با توجه به اوضاع و احوال شخصی خود، میتواند به درجهای از یک صفت متصف شود که سعادتمند باشد، برخلاف افلاطون که بر این باور بود «خوبی» یک صفت مطلق است و در نتیجه، انسان یا خوب است یا بد؛ یعنی برای او فقط یک شیوه کردار در مجموعهای خاص از اوضاع و احوال وجود دارد.
ارسطو بیان میدارد که خوب و زندگی خوب براساس اوضاع و احوال هر فرد شکل میگیرد و چون انسانها متفاوتند و در اوضاع و احوال گوناگون به سر میبرند، در نتیجه زندگی خوب به تعداد انسانها متعدد است و معنا و مفهوم متعدد پیدا میکند.
ب. خوبی از نظر ارسطو
ارسطو معتقد است: خوب نسبت به اشیا، حیوانات و انسانها و فرشتگان و خداوند، متفاوت است؛ بدین معنا که صفت «خوبی» برای یک درخت میوهدار آن است که دارای میوه باشد، آن هم میوه بدون نقص و فراوان؛ اما برای یک انسان، «خوبی» مفهوم دیگری دارد. خیر انسان با توجه به جایگاه و هدف انسان، معنا پیدا میکند.
رفتار معقول مشخصه وجودهای انسانی است. از اینرو، خیر برای یک انسان آن است که فعالیت نفس خویش را تحت سیطره عقل درآورد و به عبارت دیگر، مطابق با فضیلت باشد. اگر پذیرفتیم فضیلت انسان بیش از یکی است، مطابق بهترین و کاملترین آنها رفتار خود را تنظیم میکند. البته او تذکر میدهد که خیر انسانی از این نوع فضیلت یاد شده، باید در سراسر زندگی یک انسان مطرح باشد. توضیح آنکه یک روز، یک عمل و یک زمان کوتاه انسان را سعادتمند نمیکند، «سعادت» صفتی است و محمولی است که بر کلّ زندگی انسان حمل میشود. از اینرو، انسان سعادتمند و یا شقاوتمند کسی نیست که یک فعل او به خوبی یا بدی متصف میشود، بلکه کل زندگی او باید به خوبی یا بدی متصف گردد تا بتوان گفت: انسان خوبی است و یا انسانی بد.
مراد ارسطو از «خوب» دقیقا همان واژه «کمال» است که برای اشیا، انسانها و یا دیگر موجودات به کار میبریم. کمال آب این است که دارای ویژگیهای خاصی باشد. کمال طلا آن است که زرد رنگ، زنگ نزن و قیمتی باشد. در میان ویژگیهای یک شیء یکی از آنها نقش بنیادین دارد که بیشتر مورد توجه قرار میگیرد. درباره انسان هم باید گفت: تفکر و تعقّل ویژگی برجسته اوست.
ج. فضیلت از نظر ارسطو
از نظر ارسطو، نفس آدمی دارای جهات گوناگون نباتی، حیوانی و انسانی است. جنبه نباتی و حیوانی او غیرعقلانی است و جنبه انسانی او عقلانی. به عقیده او، باید برحسب سه مرحله حیات یا نفس (نفس نباتی، نفس حیوانی و نفس انسانی) تمرینات و تحصیلات را درجهبندی کرد و به تربیت جسمانی پیش از تربیت روحی و به غریزه و حسّاسیت پیش از عقل توجه داشت. با وجود این، باید جسم را برای نفس، و جزء اخسّ نفس ـ یعنی شهوات ـ را برای جزء اشرف آن ـ یعنی اراده ـ و جزء اشرف آن را برای نفس ناطقه تربیت کرد.13
ارسطو بر این باور بود که «فضیلت انسانی» یعنی: موافقت اعمال آدمی بر اساس عقل، نه قوّه شهویه و نه غضبیه. نیروی محرّک آدمی قوای حیوانی اویند؛ اما در صورتی که این قوا به حال خود واگذارده شوند و چنانچه حاکمیت در دست آنها باشد و اعمالی انسان بر اساس قوّه شهویه و غضبیه صورت گیرد، فضیلت به حساب نمیآید. اما چنانچه قوای یاد شده براساس موازین عقلی و «بکن و نکن»های عقل تنظیم و تعدیل شوند، فضیلت به شمار میآیند. تحقق این امر آن است که از قوای حیوانی به گونهای صحیح استفاده شود؛ بدین معنا که هرجا عقل «غضب» را پسندیده یافت، آدمی غضبناک شود و به عبارت خود ارسطو، باید قوای نفسانی در وضعیتی معتدل به سر برند. حالت افراط و تفریط آنها رذیلت به شمار میرود.
به نظر ارسطو، بدون تردید، ما انسانها دارای قوای متعدد نفسانی هستیم و همه صفات نفسانی ما محصول این قوای نفسانیاند. هر صفتی از صفات نفسانی انسان یا حالت افراط و یا تفریط صفتی دیگر است و یا حدّ وسط دو صفت دیگر. از اینرو، چنانچه قوای نفسانی ما انسانها (قوّه غضبیه و شهویه) در وضعیتی معتدل به سر برند (یعنی تحت حاکمیت عقل باشند) صفاتی که از آنها حاصل میشود، فضیلت است و در غیر این صورت، رذیلت به شمار میآیند. ارسطو برای نظام اخلاقی خود، اصولی بیان کرده، که مهمترین آنها اصل «اعتدال» است. اکنون به چند مثال براساس جدول اعتدال طلایی ارسطو توجه کنید:
افراط /رذیلت حدوسط/فضیلت تفریط/رذیلت
مثال مثال مثال
تهور شجاعت جبن
تبذیر کرامت بخل
لاف زنی حقیقت گویی فروتنی
مسخرگی گشاده رویی تلخی
ذلت تواضع تکبر
انقیاد سازگاری استبداد
جاه طلبی شرافت پست همتی
د. اکتسابی بودن فضیلت
فضیلت امری است اکتسابی، نه اعطایی از جانب خداوند و نه درونی، تا آنکه از اراده و اختیار ما خارج باشد، بلکه باید تلاش نمود و حاکمیت را به عقل داد و براساس تعقّل کار کرد.
آیا سعادت امری آموختنی است؟ یا بر حسب ممارست و عادت به دست میآید؟ و یا موهبتی است الهی که نصیب فرزندان انسان میشود؟ یا آنکه سعادت معلول صدفه و اتفاق است؟ سعادت معلول صدفه نیست، بلکه ناشی از نوعی کمال است.14
ه . جنبه فکری و علمی فضیلت
شناخت و اختیار حدّ وسط با تعقّل و حکمت عملی صورت میگیرد. در نتیجه، عمل فضیلتمندانه شرطیسازیرفتاریمحضوبدونفکر و تأمّل نیست.15
و. نسبت حدّ وسط
حدّ وسط و حالت اعتدال امری است نسبی؛ یعنی انسانی که به فضیلت رسیده در هر وضعیتی و در هر اوضاع و
احوال، افعالی را گزینش میکند و واکنشهایی را از خود بروز میدهد که نسبت به آن وضعیت و آن اوضاع و احوال، آن اعمال نه افراط به شمار میآیند و نه تفریط، بلکه متناسب با آن وضعیت ویژه هستند.
از اینرو، تند عمل کردن و عصبانی شدن در جای لازم و متناسب با وضعیت خاص، منافاتی با اعتدال ندارد. در نتیجه، حدّ وسط از انسانی تا انسان دیگر تفاوت میکند. بعضی اشخاص بیش از دیگران میتوانند ـ مثلاً ـ شجاع باشند و بعضی کمتر. وقتی ارسطو از «فضیلت» به عنوان حدّ وسط سخن میگوید، به حدّ وسطی نظر ندارد که باید از لحاظ عددی محاسبه شود.
ز. شانس؛ شرط فضیلت مندی
ارسطو شرط لازم برای عمل کردن را خوششانس بودن میداند و از اینرو، نزد او فضیلتمند کسی است که خوششانس باشد، به دیگر سخن، از نظر وی، اکتساب فضایل شرط کافی برای نیل به سعادت است، نه شرط لازم، و خوششانس بودن هم شرط کافی آن را تأمین میکند. از اینرو، اگر کسی بخواهد شجاع باشد باید شانس بیاورد و شرایطی مانند جنگ برایش پیش بیاید تا بتواند از فضیلت «شجاعت» برخوردار گردد.16
ح. دوستی؛ از اسباب سعادت
از جمله چیزهایی که ارسطو برای سعادت انسان واجب میداند «دوستی» است. او در اسباب و شرایط و لوازم و چگونگی دوستی تحقیقات مبسوطی نموده است. وی دوستان را به سه طبقه تقسیم میکند. به نظر وی، دوستی از همه اسباب و معدّات خارجی سعادت شریفتر و برتر است. دوستی و صداقت از عدالت نیز مهمتر است؛ زیرا اگر مردم همه با هم دوست شوند عدالت لازم نیست؛ ولی اگر مردم همه عادل شدند، باز از دوستی مستغنی نخواهند بود. به نظر ارسطو دایره دوستی باید محدود شود؛ چون کسی که دوستان زیادی دارد، هیچ دوست ندارد. دوستی کامل و تمام عیار با اشخاص زیاد ممکن نیست.17
علاوه بر آن، از نظر ارسطو، فضیلتمند کسی است که دارای حبّ ذات است. انسان با فضیلت باید خودش را دوست بدارد؛ زیرا اعمال شریفش، هم برای او و هم برای دیگران مفیدند، و کسی که دارای حبّ ذات است میتواند موقعیتهای عملی را به نحوی شایسته بفهمد و فضیلت لازم را در آن موقعیت ابراز کند؛ زیرا شریف همیشه گوش به فرمان عقل دارد.
ط. سعادت از دیدگاه ارسطو
بدون تردید، از نظر ارسطو، سعادت با فضیلت یکی نیست، بلکه نسبت آنها تقدّم و تأخّر است و به تعبیر دیگر، رابطه آنها علّی و معلولی و یا اسباب و مسبّبی است. با انجام فضایل، آدمی به سعادت میرسد. به توضیح واژه «سعادت» از دیدگاه ارسطو توجه کنید:
از نظر ارسطو «سعادت» همان هدف غایی و نهایی است. او میگوید: موجودات این جهانی همگی دارای حرکت هستند. حرکت از حالت قوّه به حالت فعل؛ یعنی همه موجودات از جمله انسان، در یک فرایند تکاملی قرار دارند و همگی دارای استعداد ذاتی درخور خود هستند و هر یک جایگاه وجودی ویژهای دارند. انسان نیز از این قانون کلی مستثنا نیست. انسان دارای جهات گوناگونی است. انسانها به لحاظ داشتن ویژگیهای تغذیه و رشد و نمو، با نباتات، و به لحاظ دارابودن ادراک و احساس، با حیوانات مشترکند؛ اما فعالیت و حرکتی که ویژه انسانی است همان «درک عقلی» اوست.
طبیعت مرکّب است از موجوداتی متمایز و مشخص. هر یک از این موجودات از طریق حالت بالقوّهاش به سوی آن حالت از فعلیت، که در آن به غایت خود نایل میشود، حرکت میکند. در رأس این سلسله محرّکی نامتحرّک واقع است؛ یعنی فکری که پیوسته به خود فکر میکند،18 همه موجودات به سوی آن در حرکتند. انسان همانند هر نوع دیگری به سوی غایت خود حرکت میکند و غایت او را فقط با ملاحظه خیری میتوان تعیین کرد که او از انواع دیگر متمایز میسازد. با داشتن این بصیرت کلی، نتیجه قطعی به دست میآید و بدون داشتن چنین دیدی، نتیجه سخت ناموجّه است.19
ی. ویژگیهای سعادت
از نظر ارسطو، سعادت دارای دو ویژگی عمده است: یکی آنکه باید مطلوب بالذات باشد؛ یعنی ما سعادت را بخواهیم برای خودش، نه برای آنکه مقدّمهای برای چیزی دیگر باشد. دوم آنکه سعادت باید خیر مستغنی بالذات باشد؛ یعنی ذاتا مستغنی باشد. به عبارت دیگر، به هیچ موجودی و نیرویی و شیئی وابسته نباشد، و این مستغنی محض جز کامل محض و کمال محض چیز دیگری نیست. پس سعادت انسان همان مطلوب بالذات و مستغنی بالذات است؛ همان خدای واحد، نه حقیقتی دیگر، از اینرو، انسان سعادتمند به سمت عقل محض و فکر که خداوند است، در حرکت است.
پر واضح است که مراد ارسطو این نیست که انسان خدا شود، بلکه منظور آن است که هر چه بیشتر به خداوند نزدیک شود. بدون تردید، «نزدیکی» در این بحث، نزدیکی مادی به معنای کم شدن فاصله مکانی یا کم شدن فاصله زمانی نیست، بلکه حرکت به سوی خداست.
از نظر ارسطو، فضایل نفسانی و عقلانی همه برای آن است که انسان را آماده مقام تفکر نمایند که در واقع، فعل خداوندی است و آدمی با اندیشیدن، به ذات خداوند، که فکر مطلق است، تشبّه میجوید.
ارسطو بیان میدارد که «تفکر» همان فعالیت عقل است که وجه تمایز و امتیاز حقیقی انسانی از دیگر موجودات بوده و سبب بقای آدمی است؛ زیرا فقط عقل اوست که بقا دارد و دیگر جنبههایش فانی میشوند. البته بدون شک، آدمی موجودی است مرکّب از نفس و تن، اگرچه جنبه غیرعقلانی نیز دارد. تن او نیز برای سلامتش نیازهایی دارد. به عبارت دیگر، سعادتش به لوازمی نیازمند است که فراهم نمودن آنها دشوار نیست.
آنچه مهم است سعادت جان آدمی است و برای سعادت جان آدمی، باید نیکوکاری کرد و برای آنکه آدمی راه نیک را بپیماید نیازی نیست صاحب اختیار همه عالم باشد، بلکه کافی است بیندیشد و برای اندیشیدن، باید حرکتی درونی انجام داد که در مقایسه با دیگر کارها، آسانترین است؛ زیرا لوازم دنیوی ندارد، بلکه فقط باید علایق دنیوی را کم کرد.
نقد و بررسی
1) نقاط قوّت
آثار ارزشمند ارسطو در زمینه منطق، فلسفه و همچنین در باب اخلاق، همواره مورد توجه اندیشورزان بوده است. زحمات طاقتفرسای ارسطو در ایجاد نقشه اخلاق و یافتن اصول اخلاقی و تأمّلات بسیار او در باب هدایت جامعه بشری به سمت زندگی انسانی و سالم، جای تحسین دارد. در اینکه او متفکری کمنظیر است تردیدی نیست تا آنجا که افلاطون او را به عنوان مغز آکادمی خود یاد میکرد.
ارسطو انسانی بود حقیقتجو و حقیقتخواه؛ زیرا با همه ارادتی که به استاد خود افلاطون داشت، به صراحت میگفت که حقیقت از استادش عزیزتر است. با وجود نقاط قوّتی که در تفکرات ارسطو در عرصههای متعدد علمی جلوهگری میکند، او نقاط ضعفی نیز داشت که برخی از آنها ذکر میشوند:
2) نقاط ضعف
توجه بیش از حد به عقل: توجه بیش از حد به عقل و بالاترین ویژگی آدمی را عقل وی دانستن، سبب عدم توجه به ماهیت اصلی انسان یعنی نفس او میشود. از اینرو، باید گفت: عقل نیز ابزاری است در خدمت نفس آدمی و حوزه و قلمرو آن نیز محدود است. بیتردید، عقل انسان با وجود همه توانی که دارد، نواقصی نیز دارد که دستکم در دو زمینه نارساست: یکی آنکه توان درک جزئیات امور را ندارد، و دیگر آنکه در برخورد با چهره زشت نفس، در مواردی مغلوب میشود و حتی بالاتر اینکه گاهی در استخدام چهره زشت نفس درمیآید. از اینرو، باید پذیرفت که نمیتوان در همه امور به عقل اعتماد کرد و عقل نمیتواند تنها تکیهگاه قابل اطمینان در همه موارد و همه زمانها و شرایط باشد.
ناقص بودن اصل اعتدال: ارسطو در باب فضیلت، اصل «اعتدال» را مطرح میکند. این اصل اشکالاتی دارد: یکی آنکه مشخص نمودن حدّ وسط صفات نفسانی دشوار است، حتی اگر حدّ وسط را به معنای هندسی آن لحاظ نکنیم و آن را مفهومی نسبی و وابسته به اوضاع و احوال متفاوت بدانیم. در مواردی، حتی به نظر ناشدنی میرسد. از اینرو، کمّی و کیفی کردن صفات نفسانی و اینکه بتوانیم دقیقا حدّ میانه هر صفتی را مشخص کنیم، دشوار است. در نتیجه، وقتی نتوانستیم حدّ وسط را کاملاً مشخص کنیم، تشخیص حالت افراط و تفریط آن هم دشوار خواهد بود.
علاوه بر آنکه لزوما چنین نیست که فقط حدّ وسط صفتی از صفات نفسانی خوب باشد، بلکه در مواردی، نه تنها حالت میانه یک صفت خوب است، بلکه حالت افراط و تفریط آن نیز خوب است؛ مانند صفت علم و یا ایمان. نیز صفت وفای به عهد و پیمانشکنی و صداقت، که هیچیک حدّ وسطی ندارد. انسان یا راست میگوید یا راست نمیگوید؛ حدّ وسطی در کار نیست؛ یا وفای به عهد دارد و یا ندارد. به نظر میرسد در چنین صفاتی، دیدگاه افلاطون که میگوید خوبها و بدها، مطلق هستند، صحیحتر به نظر میرسد.
اشکال دیگر آنکه ارسطو اصولاً یک فلسفه میانهرو را پیشنهاد میکند. نظر او این است که سعادت از رفتار میانه و معتدل نتیجه میگیرد. البته این نظر در برخی موارد درست است، اما موارد دیگری هستند که فقط رفتار غیرمتوسط رفتاری شایسته و درست است. مردی که خلق و خوی احساساتی و رمانتیک دارد، ممکن است رفتار معقول و میانه را برای خود مناسب نداند. اگر وی مجبور شود خود را در تمام حالات زندگی تحت کنترل درآورد، نمیتواند سعادتمند باشد. برای شخصی با چنین خلق و خو و مشربی که دارد، اخلاق ارسطویی قابل پیروی نیست و نهضت رمانتیسیسم در فلسفه را میتوان انتقادی به شیوه زندگی ارسطویی دانست.20
دخالت دادن شانس در اخلاق: ارسطو از یکسو فضیلت را امری اکتسابی میداند، و از سوی دیگر، شانس را در اخلاق دخیل میداند. اصولاً در باب اخلاق اگر مبنای کار اختیار آدمی باشد و فقط افعال ارادی بشری در اخلاق به خوبی و یا بدی متصف شوند، در این صورت، ما نباید مسئله شانس را دخالت دهیم؛ زیرا شانس خارج از حوزه اختیار آدمی است.
تنافی نسبیت اخلاق با ثبات اصول اخلاقی: ارسطو باز از یکسو، سعی میکند برای اخلاق و نظام اخلاقی خود اصولی قایل شود؛ از جمله اصل «اعتدال»، اما از سوی دیگر، نسبیت در اخلاق را میپذیرد و به ویژه در مسئله «اعتدال» نسبیت را دخالت میدهد. اگر نسبیت را بپذیریم اصول اخلاقی چندان جایگاهی به عنوان اصل و قاعده نخواهند داشت و به معنای دقیق، اصولی اخلاقی در کار نخواهند بود.
استدلالی نبودن غایت نهایی: این ادعا که غایت نهایی بشر و سعادت او عقلانی شدن است و نیز رسیدن به فکر فکر، مستدل بیان نشده و ادعایی است بدون دلیل.
اکنون آنچه شایسته است گفته شود و باید بر آن تأمّلی ژرف صورت گیرد و اولین گام و اساسیترین گامی است که باید برداشته شود، آن است که باید درباره محدودیت و یا عدم محدودیت اندیشه بشری اتخاذ موضع شود. آیا میتوان با استفاده از نور عقل بشری، همه حقایق هستی را دید؟ و آیا عقل آدمی خورشید جهانتابی است که همه هستی را زیر چتر خود قرار میدهد و همه چیز نزد عقل حضور دارند؟ یا آنکه عقل آدمی بسان روزنهای است که توسط آن اندکی از عالم هستی و آن هم به گونهای غیرعمیق و غیرکامل در جلوی دیدگان بشری قرار گرفته است؟
اگر از عقل بشری درباره عقل بشری سؤال کنیم و اگر از طریق عقل آدمی، عقل آدمی را محک بزنیم و جایگاه و توان آن را خواهان شویم، خود اذعان خواهد کرد که در تشخیص همه حقایق جهان هستی، به گونهای شفّاف و باوری حتمی، توانمند نیست. از اینروست که باید نظریه «محدودیت توان اندیشه بشری» را بر نظریه «عدم محدودیت عقل» برگزید و این واقعیت را پذیرفت که با وجود توان بالای اندیشه آدمی و نیز تلاش اندیشمندان در تاریخ بشریت برای شناخت هر چه بیشتر و بهتر جهان هستی و تشخیص آغاز و انجام حیات بشری و دستیابی به حیاتی سراسر سعادتمند و فهم ارتباط حقیقی میان آدمی و جهان اطراف او و دیگر موجودات و نیز ارتباط دقیق انسان و خداوند، چندان پیشرفتی حاصل نگردیده و اگر گامهایی ارزشمند برداشته شده و توفیقاتی برای عقل حاصل آمده، به خاطر دستگیری خداوند از عقل و امداد او توسط فرستادگان و رسولانشان در طول حیات آدمی است.
بیشک، فهم و تشخیص سعادت آدمی مبتنی است بر فهم و درک حقیقت انسان؛ حقیقت جهانی که انسان در آن است و درک حقیقت رابطه انسان با جهان اطراف او و تأثیرگذاری آدمی در جهان و تأثیرپذیری او از جهان و درک صحیح نقطه آغاز و انجام آدم و عالم و فهم صحیح از هدف خلقت آدم و عالم. اکنون این پرسش پیش میآید که آیا انسان میتواند با ابزارهای شناختی خود، یعنی فطرت، عقل، تجربه بیرونی و محسوس، و تجربه درونی و غیرمحسوس خود، به همه موارد یاد شده به گونهای تمام و کمال دست یابد؟ اگر چنین است، پس چرا تاکنون آنچه درباره مسائل یادشده، دیده میشد جز چندگونه سخن گفتن انسان و پراکندهگویی او و اعتراف به نادانی چیزی وجود ندارد؟
اعتراف سقراط به نادانی خویش پس از تأمّلات ژرف او درباره انسان و جهان هستی بود. آیا او توانست با تکیه بر عقل، سعادت و شقاوت انسان را از آن نظر که انسان است تشخیص دهد؟ سقراط با تکیه بر عقل و فطرت، تنها توانست به این واقعیت برسد که مسیر اخلاق را باید پیمود و جامعه بشری باید این مسیر را طی کند. او با کمک عقل، به ضعف عقل نیز پی برد.
آیا افلاطون با طرح مسئله «مُثُل» توانست همه مشکلات و مجهولاتی را که فراروی آدمی قرار دارند، حل کند؛ مشکلاتی از قبیل ماهیت و حقیقت شناخت عقلانی و اینکه ما چگونه به مفاهیم کلی دست مییابیم و اینکه چگونه میتوان به زیبایی عدالت رسید و دیگر مجهولات را معلوم کرد و چنین معمّاهایی را حل نمود؟ آیا او توانست خوبی و بدی و افعال خوب و بد آدمی را بدون توجه به جهان اطراف انسان تفسیر کند؟ آیا او توانست ازلیت و ابدیت روح را از طریق استدلالات عقلانی به اثبات برساند؟
پاسخ همه این سؤالات آن است که گرچه افلاطون تلاشی علمی در جهت پاسخ به همه سؤالات یاد شده انجام داد و با طرح نقشه عالم «مُثُل» و ارتباط آن با عالم ماده درصدد حلّ معماهای یاد شده برآمد، اما آیا این نقشه محصول یافتههای ذهنی او به شمار میآید و محصول تعامل ذهن او با جهان خارج است؟ چنانچه نظریه «مُثُل» افلاطون در حدّ فرضیه مطرح شده است، در این صورت، باید این را نیز پذیرفت که هر فرضیهای باید به اثبات برسد و اکنون این سؤال مطرح است که آیا این نظریه به اثبات رسیده است؟ در پاسخ، میتوان گفت: بیتردید، نظریه یاد شده به اثبات نرسیده و همواره دارای موافقان و مخالفانی بوده و این نظریه چندان شفّاف و قطعی نیست که بتوان بدان باوری حتمی حاصل کرد.
با عدم اثبات صحّت و قطعیت نظریه «مُثُل» افلاطون، پایه و اساس مکتب اخلاقی و فلسفی وی متزلزل شده است و در نتیجه، نمیتوان ساختمان اخلاقی بنا شده بر این اساس را مستحکم دانست.
ارسطو نیز مانند سقراط و افلاطون، در مسیر اخلاق و اخلاقی نمودن جامعه بشری، گامهای بلندی برداشت و رسالههای متعددی در این زمینه نگاشت. وی در اخلاق نیکوماخوس، اصول متعددی در باب اخلاق بیان میدارد که مهمترین اصل، اصل «اعتدال طلایی» اوست. وی در مسائل اخلاقی، به ذوق سلیم انسان توجه ویژه نمود و بیان داشت: سعادت آدمی یعنی رسیدن به حدّ اعتدال نفسانی. او بر این باور بود که حدّ وسط از انسانی تا انسان دیگر متفاوت است؛ یعنی حدّ وسط به معنای هندسی آن را بیان نکرد. این معنا از حدّ وسط یعنی: اعتراف به نسبی بودن اخلاق.
«سعادت» از نظر ارسطو، دستکم دارای دو ویژگی عمده است: اول آنکه مطلوب بالذات است. دوم آنکه مستغنی بالذات است. روشن است که مستغنی بالذات تنها ذات حق تعالی است.
آنچه شایسته است بدان توجه شود آن است که نکتهپردازیها و ارائه قالبهای کلی برای اخلاق بشری از سوی ارسطو بیانگر توان ذهنی بالای اوست و بدون تردید، بسیاری از یافتههای علمی وی نتیجه کاربردی و عملی برای جوامع بشری دارند. اما نکاتی را هم نباید از نظر دور داشت؛ از جمله آنکه ارسطو گرچه در بیان ماهیت سعادت، ویژگیهایی را گفته است، از جمله آنکه سعادت مستغنی بالذات است و به تعبیر دیگر، سعادت بشری را خدا دانسته، اما اینکه چگونه و از چه طریقی و با چه شیوهای میتوان به کمال مطلق رسید، در این زمینه، از او سخنان شفّاف و جامعی در دست نیست. دیگر آنکه مهمترین اصل اخلاقی وی، یعنی اصل «اعتدال» مورد ایراداتی واقع شده که برخی از آنها این اصل را به صورت جدّی زیر سؤال بردهاند.
همانگونه که گفته شد، تشخیص سعادت و شقاوت آدمی منوط به شناخت ماهیت آدمی است. اگر تمام حقیقت انسان را تن او بدانیم، طبیعی است که سعادت او چیزی جز برآورده کردن نیازهای مادی بدن وی نخواهد بود و چنانچه تمام حقیقت او را روح وی بدانیم، سعادت او متناسب با چنین نظریهای تفسیر میشود. و اگر حقیقت آدمی را حقیقتی تلفیقی و ترکیبی بدانیم، در این صورت، سعادت آدمی را باید چیزی دیگر دانست.
تعدّد دیدگاهها در باب سعادت آدمی، از تعدّد دیدگاهها در باب ماهیت انسان ناشی شده است. همچنین تشخیص سعادت بشری منوط به بینش انسان نسبت به جهان هستی و ارتباط او با جهان است. اگر جهان هستی را با جهان مادی برابر بگیریم، سعادت آدمی معنا و مفهومی خاص پیدا میکند، و در صورتی که جهان هستی را مجموعهای از جهانهای مادی و غیرمادی بدانیم، در چنین صورتی، مبحث نسبت عوالم با یکدیگر پیش میآید و اینکه اصالت با کدامیک است؟ و آیا اصولاً تفاوتی میان عوالم وجود دارد یا نه؟ نتیجه آنکه موضعگیری و شناخت انسان نسبت به جهان هستی، به گونهای مستقیم در تشخیص و تعریف «سعادت» بشری دخالت دارد.
اکنون زمان آن فرا رسیده است به این سؤال پاسخ داد که چنانچه شرط شناخت سعادت انسان، شناخت انسان، خدا، جهان و هدف جهان و انسان است، آیا انسان به صورت فردی و یا به گونه جمعی، بر شناخت کامل انسان، جهان، خدا و هدف از آفرینش خود و جهان هستی تواناست یا نه؟ پیشتر توضیح داده شد که آدمی از چنان توان شناختی بالا و نیز ابزارهای ادراکی کامل برخوردار نیست که بتواند در همه موارد یاد شده به گونهای یقینی شناخت حاصل کند. در نتیجه، باید گفت: شناخت سعادت و راه رسیدن به سعادت واقعی، باید از سوی عالم محض و حکیم مطلق و آفریدگار انسان و جهان صورت گیرد و تنها او به سعادت واقعی آدمی و به بهترین شیوه و بهترین راه برای رسیدن به سعادت واقعی و جاودانه داناست.
عقلگرایان، تجربهگرایان و انسانگرایان، هر یک فقط به بعدی از ابعاد وجودی بشر نظر کردهاند و تفسیرشان از انسان و سعادت انسانی برخاسته از بینش آنها از انسان و جهان است؛ اما انسان دارای ابعاد وجودی پیچیدهای است و تا وقتی همه آنها شناخته نشوند، سعادت و شقاوت او تشخیص داده نخواهد شد. از اینرو، باید با کمک وحی، به عقل و دل آدمی توان مضاعفی بخشید و سعادت واقعی بشر را شناسایی نمود و راه دستیابی به آن را پیدا کرد و نیز شیوه پیمودن این مسیر را به طور کامل شناسایی نمود و سپس آن مسیر را به بهترین شیوه ممکن پیمود.
نتیجه
از مطالب و نقد و بررسیها درباره مکاتب گوناگون اخلاقی سعادتگرا، چنین نتیجهای حاصل میشود که مکاتب اخلاقی بشری، که برگرفته و محصول توان اندیشه و تجارب بشریاند، هنوز به کمال خویش نرسیدهاند و هرگز نخواهند رسید؛ زیرا همه مکاتب بشری بر مبنای توانمندیهای علمی و تجربی محدود آدمی استوارند و گوهر عقلانی و نفسانی انسان دارای محدودیت است. از اینرو، محصول آنها نیز محدود خواهد بود. آدمی در باب اخلاق نظری، به یافتههای جدیدی میرسد و همچنان سیر صعودی دارد، ولی هیچگاه انسان بدون اتّکا به وحی و راهنمایی اسوههای الهی اخلاقی، نمیتواند همه آنچه را در سعادت و یا در شقاوت او نقش دارد ـ از نقشههای اخلاقی وحیانی و تابلوهایی که از جانب خداوند در مسیر حیات آدمی توسط پیامبران در جهت دستیابی به فضایل و سعادت جاودانه نصب شدهاند ـ با تلاش عقلانی و یا تجربی خویش به دست آورد؛ زیرا دستیابی به نقشه اخلاقی کامل، جامع و ثابت در گرو دانشی کامل، جامع و ثابت درباره جهانهای گوناگون انسانی و جهانهای غیرانسانی است. و چون چنین دانشی خاص وجود بینهایت است و وجود آدمی دارای نهایت و حد و مرز است، در نتیجه نقشههای اخلاقی بشری دارای محدودیت و کاستی خواهند بود. از بررسی مکاتب سعادتگرای سقراط، افلاطون و ارسطو به دست میآید که بنیانگذاران این مکاتب، همگی تلاش خویش را در جهت یافتن سعادت و معرفی آن به تاریخ بشریت، مصروف داشتهاند. در بدو امر، بسیاری تصور کردهاند هر سه فیلسوف یاد شده دیدگاهشان درباره فضیلت و سعادت یکی است و تنها اختلاف اندکی در دیدگاههای آنان درباره سعادت و فضیلت دیده میشود، اما با دقت در نظریات و گفتههای آنان، آشکار میشود که هرچند همگی سعادتگرا هستند، ولی تفسیر و تبیین و ماهیت «سعادت» نزد آنها متفاوت است. همچنین درباره اینکه آیا اخلاق نسبی است و یا مطلق، وفاقی میان افلاطون و ارسطو دیده نمیشود. این ادعا در نقد و بررسی هر یک از دو مکتب یاد شده به اثبات رسیده است.
پى نوشت ها
1 دانشآموخته حوزه علمیه و کارشناس ارشد فلسفه.
2ـ محمّدعلى فروغى، سیر حکمت در اروپا تهران، البرز، 1375، ص 17.
3ـ ژان برن، سقراط، ترجمه سیدابوالقاسم پورحسینى تهران، علمى و فرهنگى، 1383، ص 39.
4ـ هنرى توماس، بزرگان فلسفه، ترجمه فریدون بدرهاى تهران، کیهان، 1364، ص 74ـ75.
5ـ حنا فاخورى و خلیل جر، تاریخ فلسفه در جهان اسلامى، ترجمه عبدالمحمد آیتى تهران، علمى و فرهنگى، 1383، چ هفتم، ص 53.
6ـ رضا داورى اردکانى، فلسفه چیست؟ تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1374، چ دوم، ص 60.
7ـ رابرت ال. هولمز، مبانى فلسفه اخلاق، ترجمه مسعود علیا تهران، کتابخانه ملّى، 1354، ص 78.
8ـ ریچارد پایکین و آوروم استرول، کلیات فلسفه، ترجمه سید جلالالدین مجتبوى تهران، حکمت، 1376، ص 11.
9ـ دفتر همکارى حوزه و دانشگاه، فلسفه تعلیم و تربیت تهران، سمت، 1372، ج 1، ص 167.
10ـ منوچهر صانعى درهبیدى، فلسفه اخلاق در تفکر غرب تهران، دانشگاه شهید بهشتى، 1368، ص 14.
11ـ ارسطاطالیس، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه سید ابوالقاسم پورحسینى تهران، دانشگاه تهران، 1363، ج 1، ص 1.
12ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه سید جلالالدین مجتبوى تهران، علمى و فرهنگى، 1362، ج 1، قسمت دوم، ص 453.
13ـ امیل بریه، تاریخ فلسفه در دوره انتشار فرهنگ یونانى، ترجمه علىمراد داودى تهران، دانشگاه تهران، 1352، ج 1، ص 332.
14ـ ارسطاطالیس، پیشین، ص 25.
15ـ همان، ص 36ـ39.
16ـ ریچارد پایکین و آوروم استرول، پیشین، ص 29.
17ـ ویل دورانت، پیشین، ص 376.
18ـ مراد ارسطو از محرک نامتحرک خداوند است که خداوند با توجه به کمال محض بودنش و زیباى محض بودنش عشقى را نسبت به خودش در ذات موجودات از جمله انسان قرار داده است که همگى به سوى او در حرکتند ولى خود خداوند داراى حرکت نیست. و نیز او در تعریف خداوند مىگوید: خدا فکر فکر است.
19ـ ریچارد پایکین و آوروم استرول، پیشین، ص 130.
20ـ همان، ص 19.
منبع: ماهنامه / معرفت / شماره 128
نویسنده : محمدحسین دهقانی محمودآبادی
نظر شما