موضوع : پژوهش | مقاله

تبسم اندوه


مقالة حاضر دربارة «نامة سان‌میکله» اثر دکتر اکسل مونته نویسندة بزرگ سوئدی است. این اثر دوبار در دهة سی و پنجاه در ایران منتشر شده، ا ما کم شناخته است. نسخه‌هایش بسیار نایاب و دربارة نویسنده و کتاب، تقریباً هیچ‌چیز در زبان فارسی یافت نمی‌شود. مقالة حاضر ـ به احتمال قوی ـ نخستین و مفصل‌ترین نوشته دربارة کتاب و زندگی نویسنده است و شاید مدخلی باشد بر تحقیقات و نوشته‌های دیگر از سوی فاضلان و ادیبان و صاحبنظران ارجمند در زبان فارسی.


اکسل مونته، با نام دقیق و کامل اکسل مارتین فردریک مونته Axel Martin Fredrik Munthe، نویسندة بسیار برجسته‌ای است و نامش با کتاب معروفش «داستان سان‌ میکله» Story of San Michele که در ایران به نام «نامه سان میکله» منتشر شد، در ادبیات جهان ماندگار شده است. اگر بخواهیم حق مطلب را ادا کنیم باید بگوییم که مونته بزرگترین نویسندة تاریخ سوئد و یکی از بهترین نویسندگان قرن بیستم است و نامة سان میکله، در زمرة درخشان‌ترین آثار جهان در سراسر قرن بیستم محسوب می‌شود.
اکسل مونته در اکتبر 1857 میلادی در سوئد متولد و در همانجا بزرگ شد، درس خواند و به مدرسة پزشکی رفت. ریشه‌های خانوادگی‌اش به یک خانوادة فلاندری می‌رسد که در قرن 16 میلادی در سوئد می‌زیسته‌اند. در سال 1874 وارد کالج شد و توانست به دانشگاه اُپسالا راه یابد. یک سال بعد، هنگامی که در حال سفر با یک قایق کوچک از سورنتو بود، جزیرة کاپری را در سواحل ایتالیا از نزدیک دید و عاشق آنجا شد. به روستای آناکاپری در آن جزیره رفت و بعدها سرنوشتش با این منطقه و خانة معروفی که در آن ساخت گره خورد. اکسل مونته، پزشکی را در اُپسالا، مون پلیه و پاریس خواند و در سال 1880 در سن 23 سالگی درجة عمومی پزشکی را اخذ کرد و به مطالعات روانشناسی پرداخت. به شدت تحت تأثیر استادش در درس عصب‌شناسی، به نام ژان مارتین شارکوت بود. دائماً در درس گفتارهای وی شرکت می‌کرد. پس از فارغ‌التحصیلی، در پاریس مطبی باز کرد و در آنجا به معالجة اسکاندیناویاییها می‌پرداخت. در 1884 به ناپل سفر کرد تا در مهار یک بیماری اپیدمیک ـ وبای‌ فراگیرـ به یاری مردم شتابد. در سال 1887 به ایتالیا رفت تا رویایش در ساختن ویلایی در کاپری را متحقق سازد. در آنجا یک نمازخانة متروکه را که به سان میکله ـ قدیس میشل ـ اختصاص داشت خرید و فوراً تصمیم گرفت آن مکان را بازسازی و تبدیل به اقامتگاه آرمانی خود سازد. با آنچه از مصالح محلی و بازماندة کهن در آن منطقه یافت، به همراه برخی افراد محلی، از جمله سه برادر و پدرشان در همان محل، کار را آغاز کرد و با همتی مثال زدنی کار را به پایان رساند. خانه‌ای خاص و بسیار معروف بنا کرد. ذوقش در اینگونه امور، اصیل بود و اکنون بسیاری از وسایل او در موزه‌ها و مراکز فرهنگی نگهداری می‌شود. ویلای سان میکله را هم به ملت سوئد تقدیم کرده و پس از مرگش تاکنون، توسط یک بنیاد سوئدی اداره می‌شود و کارکردهای متعدد فرهنگی دارد. فرهنگسرایی است برای ملاقات دانشوران سوئدی، تشکیل شوراهای محلی، برگزاری کنفرانس‌ها و کنسرت‌های موسیقی و... ویلای دیگر او در سوئد نیز در مکانی به نام هیلدا شوکم در سال 1988 به عنوان یک اثر تاریخی به ثبت رسید و بنیادی برای حفظ و نگه‌داری آن و آثار هنری درون آن سامان یافت که خانة مونته را به عنوان موزه و بخشی از میراث فرهنگی سوئد حفظ و آماده‌سازی کرده‌اند. پسر وی به نام مالکوم نیز آنچه از پدرش در اختیار داشت و آنچه خود گرد آورده بود را به این خانه ـ موزه بخشید و اینک یکی از مکان‌های دیدنی و فرهنگی سوئد است.
اکسل مونته در سال 1890 در رم مطب تازه‌ای باز کرد. او در این درمانگاه، هم مردم محلی و هم خارجی‌ها را درمان می‌کرد. او پزشکی نوع‌دوست و انسانی دل‌رحم بود. مردمان فقیر و کم بضاعت را بدون دریافت حق‌المعالجه مداوا می‌کرد و خرج دارو و نگهداری آنها را نیز خود می‌پرداخت. در سال 1892 به عنوان پزشک خانوادگی وارد یک خانوادة سلطنتی سوئد شد و به عنوان طبیب مخصوص شاهزاده خانم ویکتوریا منصوب شد. ز قدیمی‌ترین بناهای مسکونی متعلق به قرن 17 در انگلستان بودند.
جدای از این مسائل، اکسل مونته یک پزشک و روانکاو برجسته و ادیب و هنرشناسی کم‌نظیر بود. او شخصیتی بین‌المللی بود که به زبان‌های سوئدی، انگلیسی، فرانسه، ایتالیایی و آلمانی صحبت و سخنرانی می‌کرد. معهذا هیچگاه تسلیم گوشه‌نشینی و زندگی روشنفکرانه نشد. در جنگ‌های اول و دوم جهانی چندین بار زندگی خود را به خطر انداخته و بارها در مواردی که از او انتظار نمی‌رفته یا لازم نبوده به یاری مردمانی گرفتار شتافته و جان خود را به خطر انداخته است. در جنگ جهانی اول به عنوان یک شهروند انگلیسی پذیرفته شد و در کمپ ویژة پزشکی و امدادی خدمت کرد. شرح این جریانات را بعدها در کتابی به نام «صلیب سرخ ـ صلیب آهنی»11 نوشته و تجربیات زمان جنگ خود را شرح داده است.
اکسل مونته در نوشته‌هایش، غالباً شرح تجارب و مکاشفات و تخیلات و اندیشه‌های خود را با خواننده در میان نهاده است. نوشته‌هایش مستقیماً از زندگی واقعی سرچشمه گرفته، اما دراماتیزه شده و با زیبایی خیره‌کننده‌ای به تخیلات آذین شده و منزلتی هنری و زیباشناسانه یافته است. شرح احوال و حالات و زیسته‌های مردم عادی ـ اعم از فقیر یا غنی ـ را با همة پیچیدگی‌ها نوشته است. او، البته یک خصوصیت مهم دیگر نیز دارد و آن دفاع پرشور و خستگی‌ناپذیر از حقوق حیوانات بود. در خانه‌اش در کاپری، در باغ وی همه جور جانوری دیده می‌شد، میمون، سگ، گربه، جغد و ... خصوصاً پرندگان که معشوق واقعی او محسوب می‌شدند. دائماً به دنبال جای امنی برای پرنده‌ها در نزدیکی خانه‌اش می‌گشت و مکانی را به این کار اختصاص داد. پرندگان زخمی و درمانده را تیمار می‌کرد و پس از مرگش نیز، بنیاد مسئول سان میکله، آن مرکز پرندگان را که او ساخته بود محافظت کرد و توسعه بخشید و گویا هم‌اینک بیش از 55000 گونه پرنده در آن نگه‌داری و دربارة حیات آنها مطالعه می‌شود.
آثار مکتوب اکسل مونته زیاد نیست، اما عمدتاً شهرتش به خاطر داستان سان میکله است. بخشی از مواد و مصالح این کتاب، از اثر قبلی او برگرفته شده که بسیار نایاب است و در سوئد به قیمتی گزاف یافت می‌شود. اما سایر کتاب‌هایش هم بازتاب همین تجربه‌هاست و گویی همه یک هدف را دنبال می‌کند. از جمله در کتاب «صلیب سرخ ـ صلیب آهنی» که ذکر آن گذشت و اول بار با نام مستعار «پزشکی از فرانسه» در لندن به سال 1916 منتشر شد. بعداً در حدود سال 1930، مونته ویرایش جدیدی را با نام خودش به چاپ رساند. یک اثر دیگر او، «بوالهوسی‌ها» نام دارد. این کتاب هم نخستین بار در سال 1898 در لندن چاپ شد، اما ده سال بعد در 1908 با عنوان تازة «خاطرات و بوالهوسی‌ها» تجدید طبع شد. کتابی است دربارة انسان‌ها و حیوانات و به نام‌های مختلفی ترجمه و به زبان‌های دیگر بارها منتشر شده است.
اکسل مونته بعد از جنگ بین‌الملل اول به سوئد برگشت و نوشتن داستان سان میکله را آغاز کرد. این اثر در سال 1929 منتشر شد و از بدو انتشار مورد توجه و تحسین قرار گرفت. تاکنون به 50 زبان ترجمه شده و فقط در انگلستان بیش از صد بار تجدید چاپ و منتشر شده است. داستان سان میکله در سراسر قرن بیستم یکی از پرفروش‌ترین و خواندنی‌ترین آثار قلمداد شده و همیشه در فهرست بهترین‌ها و پرتیراژترین‌ها قرار داشته است. روش نگارش تراژی ـ کمیک و تداخل بیوگرافی و رمانس در یکدیگر، این اثر را به کتابی منحصربفرد و ژانری شخصی و اختصاصی بدل کرده که حتی برخی ادیبان و تحلیل‌گران ادبی، در طبقه‌بندی آن دچار مشکل می‌شوند.اکسل مونته در فوریه 1949 در استکهلم سوئد درگذشت.
مترجم داستان سان میکله در زبان فارسی، مرحوم به‌آذین است. این اسم مستعار او بود و نامش محمود اعتمادزاده است محمود اعتمادزاده، معروف به م.ا.به‌آذین در روز چهارشنبه 10 خرداد سال 1385، بر اثر ایست قلبی در بیمارستان آراد تهران درگذشت.
داستان، یا به تعبیر مترجم فارسی، نامة سان‌میکله، اثر خاصی است چنانکه اکسل مونته در پیشگفتار چاپ دوازدهم کتاب می‌نویسد: «چنین به نظر می‌رسد که منتقدان این اثر در کار طبقه‌بندی آن با دشواری‌های فراوان روبرو شده‌اند و این موجب شگفتی من نیست. برخی آن را «زندگینامة نویسنده» نامیده‌اند و برخی دیگر «خاطرات یک پزشک». تا آنجا که من می‌توانم درک کنم، کتاب نه این است و نه آن... این کتاب را، همچنان که بر زبان برخی از منتقدان گذشته است، «خاطرات یک پزشک» نام دادن به نظرم باز کمتر درست می‌نماید. سادگی بی‌بند و بار، رک‌گویی گستاخ و حتی صفای بی‌غش آن با چنین عنوان پرطمطراقی چندان سازگار نیست...»
سبک رمان یا بیوگرافی یا تجارب انسانی اکسل مونته که در عین حال همة اینها و بسیار چیزهای دیگر را در هم تنیده، می‌باید با تأمل بیشتری مورد توجه قرار داد. البته حتماً اختصاصاتی در زبان سوئدی دارد که آن را بهترین نثر و نمونة ادب آن کشور ساخته، اما ویژگی‌های عمومی آن در خلال داستان و شخصیت‌پردازی و نکته‌گویی و بیان مباحث ژرف زندگی انسان و بالاخره طنز منحصربفرد، چیزی است که می‌باید به دقت و براساس داده‌های متن مورد توجه قرار گیرد. این از همان نخستین صفحات کتاب و مقدمه برچاپ نخست پیداست. آنجا که می‌گوید: «برای کسی که می‌خواهد از بدبختی خود بگریزد، برای کسی که نمی‌تواند به خواب رود، هیچ چیز بهتر از کتاب نوشتن نیست.» و نیز این داوری که اکسل مونتة جوان دربارة اکسل مونتة سالمند و کتابش می‌کند و به طنزی ژرف خود را در منظر خود می‌نشاند: «جوانک با لبخند بزرگ منشانة خود گفت: پیرمرد بیچاره، شما هذیان می‌بافید! می‌ترسم حتی خودتان نتوانید نوشته‌هایتان را بخوانید! آنچه در این مدت نوشته‌اید نه دربارة سان میکله و قطعات مرمرگرانبهای کاخ تیبریوس است که چند خرده سفال از زندگی درهم شکستة شما که از زیر خاک بیرون آورده‌اید.»
اما اکسل مونته ماجراجوتر از آن است که از این شیطنت و بازی زیبا، به استدلال عقل و اطوار متعارف مردمان دست بردارد. او پرشور است و آرمان‌گرا، آنچنان که بر پیشانی کتابش این عبارت شوق‌انگیز آمده: «تا جان خود را ایثار نکنی چیزی به کسی نبخشیده‌ای.»
نگاه مرحمت‌آمیز و پرمحبت مونته، البته فراتر از انسان دوستی‌های رایج است.
او حیوانات نازنین و رنجدیده از دست انسان، و حتی موجودات تخیلی را در شمول شفقت خود درآورده است. مثلاً می‌نویسد:
«.. ولی آن جن کوچکی که من در آن اطاق زیر شیروانی بالای اصطبل گاوان دیدمش که چهارزانو روی میز نشسته بود زنده است. آری، تنها ماییم که می‌میریم».
ساخت نامه سان میکله، البته ماهیتی بیوگرافیک دارد. سرگذشتی است که از جوانی در فصل I آغاز می‌شود و با آغازِ پایان در برج کهنه در فصل XXXII با مرگ نویسنده پایان می‌یابد. به یک معنا، خاطرات زندگیست از ورای حباب مرگ. و این نکته درست است که: «آدمی برای آن ساخته شده است که صلیب خود را شخصاً بر دوش بکشد، و از همین روست که چنین شانه‌های زورمندی به او داده‌اند. تا زمانی که بتوان خود را تحمل کرد، می‌توان پایداری نمود. تا زمانی که بتوان به زمزمة اندیشه‌های خود گوش فرا داد، و آواز دوردست دریا و پرنده‌ای را که دم پنجره می‌خواند شنید، می‌تواند بی‌امید، بی‌دوست، بی‌کتاب؛ و حتی بی‌موسیقی زندگی کرد...» وصف‌های غریب و پرتعداد نویسنده که هر موجود زنده یا هر شیئی‌ای را با چنان توصیفاتی بیان می‌کند که گویی خود در کنار آن حضور داریم. و نیز وصفی انسانی که بلافاصله احساس غرابت را از میان می‌برد تا ما از تشخّص و تنهایی خود بیرون بیاییم و با آنها کمی قدم بزنیم. مثلاً جایی که درباره راهبه‌ها وصفی آورده، می‌گوید: «البته این خواهران عیب‌هایی داشتند. انگشتانشان بی‌شک بیشتر با دانه‌های تسبیح آشنا بود تا با ناخن‌گیر، و دست‌های‌شان با رغبت بیشتری در آب متبرک فرو می‌رفت تا در محلول ضدعفونی. باری با این همه، فکرشان بسیار بی‌غش و قلب‌شان بسیار پاک بود. همه زندگی خود را در راه وظیفه می‌گذاشتند و در عوض چیزی جز این نمی‌خواستند که حق داشته باشند برای کسانی که به ایشان سپرده شده‌اند دعا کنند».
این نوع نوشتار که لغزندگی مضامین را با تغییر موضع از واقعیتی متعارف و حتی نه چندان خوشایند، به مضمونی انسانی سوق دهد، و نیز طنزی استخراج کند از این نوع رجوع و ارجاع که دشواری‌ رنج‌های انسانی را با شعاع زیبایی‌های ساده و پرتعداد پیوند زند، امریست مهم در ارتباط با ادبیات و تنها ادبیات. این غنا و ژرفای بسیار جالب و گسترده، البته محصول تجارب فراوان نویسنده است، امّا تنها محصول آن نیست، بلکه فولکلور، طبیعت بکر سوئد و کاپری و اروپای شمالی و اسکاندیناوی، و نیز کیفیت مناسبات و فلسفه‌بافی‌های عامیانه‌ای که مردم عادی به واسطه آن زندگی را فهم می‌کنند، با طبیعت ارتباط برقرار می‌نمایند، آرزوهای خود را می‌سازند و برای خود جایگاهی جستجو می‌کنند. مثلاً: «لاپون‌ها می‌گویند که در حنجرة سبز قبا زنگوله‌ای است که با آن می‌تواند صد آهنگ مختلف بنوازد...». یا این توصیف طبیعی که با طنزی عالی به پایان می‌رسد: «به زودی از گردنه بیرون آمدیم و از میان جنگل که رو به تاریکی می‌یافت، روی فرشی از خزه‌های خاکستریِ نقره فام که مانند مخمل نرم بود، گذر کردیم. هوا نه روشن و نه تاریک بود، بلکه همان تاریک روشنِ شگرفِ شبهای تابستانِ شمال بود. مغزِ کودن من، از فهم این نکته عاجز بود که ریستین چگونه می‌توانست راه خود را در جنگلی که هیچ ردّ پایی در آن نبود پیدا کند. ناگهان ما بار دیگر به دوست خود، رودخانه، برخوردیم. در همان حال که او دوان‌دوان از پیش ما می‌گذشت. من همین قدر فرصت آن یافتم که خم شوم و لبهای خود را روی گونه‌اش که همچون چهره شب خنک بود بگذارم». امّا وجه برجسته نامه سن میکله طنز بی‌پیرایة اکسل مونته است. او با چنان سادگی و صراحتی رفتارهای انسانی را توصیف می‌کند که بی‌اختیار خنده بر لبان می‌نشیند. گاهی کمی اغراق دارد، امّا غالباً تناقض لطیفه را در قالب اظهارنظر درباره اشخاص یا وضعیت‌ها به صورتی صمیمی می‌آراید و این کار را چون در قالبی نیمه بیوگرافیک انجام می‌دهد، بسیار واقعی و زنده به نظر می‌رسد. جایی درباره برخی پزشکان همکارش، طی توصیفی در باب بیماری پاهایش می‌نویسد:
«به هر حال تنبیه سختی بود و من شش هفته در بستر ماندم و چنان عصبانی شدم که ناچار یک کتاب نوشتم. ولی، نترسید، نسخه‌های آن تمام شده است. من باز تا یک ماه دیگر می‌بایست به کمک دو عصا راه بروم، و پس از آن بهبود یافتم. تنم به لزه می‌افتد از این اندیشه که هرگاه سر و کارم با یکی دیگر از جرّاحان مشهور آن روز پاریس می‌افتاد چه به سرم می‌آمد. مثلاً پاپاریشه PaPaRichet که در سمت دیگر ساختمان هتل دیو فرمانروایی داشت، حتماً کاری می‌کرد که از قانقاریا و یا از مسمومیت خون بمیرم. این تخصص او بود و مرگ بدین صورت در همه جای کلینیک قرون وسطائیش می‌خزید. و اما پروفسور په‌آن Pean، قصاب مشهور و هولناک بیمارستان سن‌لویی، بی‌درنگ هر دو پایِ مرا می‌برید و روی توده دست و پای بریده و پنج شش تخمدان و رحم و انواع غدّه‌ها می‌انداخت...».
نمونه دیگر، هنگامی که درباره بیلی، میمونش که چند شیشه مشروب خورده، مست کرده و همه چیز را خراب کرده بود می‌گوید: «بیلی، باز هم دم به خمره زده‌ای... بی‌رحمی نسبت به جانوران در سرشت تو است، و گرنه داوطلب ورود به جرگة آدمیان نمی‌بودی. ولی مست کردن تنها در شأن اشرف مخلوقات است. به تو می‌گویم، از دستت به تنگ آمده‌ام... تو لایق معاشرت با مردم آبرومند نیستی؛ مایه ننگ پدر و مادرت هستی! بیلی، تو یک آدمک شایان تحقیر، یک میخوارة چاره‌ناپذیر هستی؛ بیلی...» بی‌شک طنز خاص و آکنده اکسل مونته، بزرگترین شاخصه کتاب و نثر او محسوب می‌شود. این طنز، تمام فصولِ نه چندان بلند کتاب را به هم پیوسته و نهایتاً قدرتی به عبارتها داده که نمی‌توان تا پایان بر زمین نهاد. کتابی است خواندنی که طنزی منحصر به فرد آن را زیبا و دلچسب کرده، اما مضامین انسانی، رنج‌ها و دردها و دغدغه‌های پرشمار آدمیان نیز در زیر پوست آن موج می‌زند. کتاب درباره روح انسان، در هنگامه حضور در جریان یک زندگی، یک عمر و یک سرگذشت است. این کتاب، به راستی با هیچ یک از رمان‌های دیگر جهان شبیه نیست. تمایزها و امتیازهایی دارد که باید خواند و درک کرد و لذت برد. نوعی متافیزیک زندگی، دینِ قابل حمل بر روی شانه‌های گناهکاران، همگانگی و همسخنی با طبیعت، حمایت و محبت به حیوانات و زیبا ساختن زندگی، در همان حالتی که هست، در این کتاب نمایانده شده است. طنز مونته که شامل مقدسات هم می‌شود، صولت و سنگینی مرگ را درهم می‌شکند. ما را به ارزش زندگی واقف می‌سازد و برای زیستن در کنار هم، تا هنگامی که بمیریم آماده می‌کند. زیرا هیچکس در میان ما آنقدر گناهکار نیست که امیدی به بخشش نداشته باشد. در واپسین عبارتهای نامه سان میکله، این را می‌بینیم؛ آنگاه که در محضر دادگاه الهی پس از مرگ، پیامبران و قدیسانِ غضبناک، اکسل مونته را به جرم‌های پی در پی به دوزخ محکوم می‌کنند. امّا سهره‌ای پر می‌کشد و می‌آید، بر دوشش می‌نشیند و امیدش می‌دهد. پس سن فرانسوا با خیل پرندگان از راه می‌رسد:
«سن فرانسوا کنار من ایستاد و چشمان زیبایش را، همان چشمانی که خدا و آدمیان و جانوران نمی‌توانستند با خشم در آن بنگرند، به سوی داوران من برداشت.
موسی، بر کرسی خود فرو افتاد و احکام ده‌گانه را از دست انداخت و به تلخکامی زمزمه کرد: باز هم او! باز هم این خیالباف لاغراندام، با دسته پرندگان و گله گدایان و رانده‌شدگانی که به دنبال دارد. چه لاغر است و با این همه، خدایا، چه نیرومند است که دستِ انتقام تو را از کار می‌اندازد! مگر تو دیگر یهوه نیستی، آن خدای قهاری که میان شعله‌های آتش و دود بر طور سینا فرود آمدی و پشت قوم اسرائیل را از وحشت لرزاندی؟ مگر خشم تو نبود که دست مرا با عصای انتقام مسلح گردانید که سبزه صحرا را نابود کنم و درختان را برافکنم، تا آدمیان و جانوران هلاک گردند؟ مگر آوازتو نبود که برای احکام ده‌گانة من به سخن درآمد؟ خدایا اگر چهچهة یک پرنده بتواند تنور خشم تو را خاموش کند، دیگر چه کسی از درخشش صاعقه‌ات خواهد ترسید؟
سرم بر شانه سن فرانسوا فرو افتاد.
مرده بودم و خود نمی‌دانستم»

منبع: / ماهنامه / اطلاعات حکمت و معرفت / 1388 / شماره 40، تیر ۱۳۸۸/۰۴/۰۰
نویسنده : مسعود رضوى

 

نظر شما