فلسفیدن، آموختن و مردن
پدیدآورنده (ها): میشل دومونتین؛ گنجی پور، انوشیروان
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27
صفحات: 10
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 73)
فـلسفیدن،آموختن و مردن نوشتۀ میشل دومونتین ترجمۀ انوشیروان گنجی پور
سسیرون میگوید فلسفیدن چیزی نـیست الاّ مـهیّا شـدن برای مردن.از این بابت که تفحّص و تأمّل بسا که روحمان را از درون ما جدا میکند و آن را سوای ازجـسم مشغول خویش میدارد و این نوعی آموزش و تشبّه به مرگ است؛یا شاید از ایـن حیث که کل حـکمت و بـرهانی که در عالم هست در نهایت معطوف بدان است که ما را بیاموزد ذرهای از مرگ نهراسیم.فی الواقع، یا عقل استهزا پیشه میکند و یا نیّتی جز جلب رضایت ما را ندارد؛و امّا به هر حـال،چنانکه کتاب مقدس میفرماید،تمام هم عقل باید تبدیل به احسن کردن حیات آدمی و مهیّا کردن آسایش همو باشد.جمیع نحلههای[فکری]عالمدر این امر متفق القولاند که لذت غایت قصوای ماست،به فـرض کـه هر یک به طرقی متفاوت بدین منظور دست یازند؛و الاّ بیدرنگ وا مینهیمشان.چه،کیست که گوش به کسی سپارد که عاقبت کارش به رنج و ملال ما بینجامد؟
تفرقۀ فرق فلسفی در این بـاب،بـر سر الفاظ است.بیاییم از این جزئیات به غایت بیمقدار صرفنظر کنیم.بسی بیش از آنکه درخور پیشهای چنین روحانیست،لجاج و خارخار در میان است.و لیک آدمی هر نقشی که بر عـهده گـیرد باز نقش خویش را هماره ایفا میکند. هر چه بگویند،به هر روی در ورع نیز غایت قصوای ما ملحوظ گشتن است.خوش دارم گوش فلک را با این کلمه(حظ)که تا ایـن مـایه خـلاف آمد عادت است،کر کـنم.مـادام کـه این کلمه به معنای حظّی است متعالی و رضایتی وافر،از هر همراهی ورع را سزاوارتر است.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 74)
چنین حظّی هر چند که بیشتر سرخوشانه،پرشـور،ظـفرمندانه و دلاورانـه باشد باز در نفس حظ بودنش خللی نمیافتد.و بـاید کـه این حظ را لذت نام نهیم،موافقترین،شریفترین و طبیعیترین نام؛و نه(چنانکه ما چنین کردهایم(نامی مشتق از وزر و وبال.این یکی حـظّ دونـتر،بـاری اگر بتوان چنین نام نیکی بر آن نهاد،باید رقـیب آن دیگری باشد و نه در مقامی برتر.در چشم من این یکی به مراتب کمتر مزاحم است و مانع که ورع و تقوا.عـلاوه بـر آنـکه او را طعمی است بیشتر ناپایدار،فرّار و کهنه،این حظّ صلاة و صیام و اعـمال،و جـهد کردن و جان دادن خاص خویش را دارد و باز خاصه آلام خویش را دارد به انحای گوناگون،و در عوض ارضایی چنان سهمگین که کـفاره هـم سـنگی میکند.بس به خطا رفتهایم اگر گمان بریم این مرارتها در حکم نـشتر و چـاشنیاند از بـرای نوش حظّ،به رسم طبیعت که هر عنصر متضاد از متضاد خویش جان میگیرد،و ایـنکه،وقـتی نـوبت به ورع میرسد،بگوییم عین این موانع و مصائب دامنگیر آناند،ورع را چیزی میکند صلب و دست نـایافتنی.و البـته که این صفات بسی بیش از لذت ناشی از حظّ جسمانی،لذت الهی را تکریم میکنند و تـشدید و تـمجید؛آن لذتـ الهی و کاملی که ورع نثارمان میکند.آن که ثمرۀ ورع را با بهای آن میسنجد لاجرم لایق و درخور آنـ نـیست؛نه به طرایق آن واقف است و نه به مواهبش.آنانی که در گوشمان میخوانند طـلب ایـن ورع خـطیر است و طاقتفرسا،و کیف ناشی از آن گوارا، منظوری جز این دارند که ورع چیزیست هماره ناگوار؟که کدام طریق آدمـی را هـرگز تا سرحد کیف رسانده؟کاملترین طرق به پروراندن سودای این کیف و تقرّب بدان اکـتفا کـردهاند،بـیآنکه به چنگش آرند.و لیکن اشتباه میکنند که اکتفا میکنند؛که در تمام لذایذی که سراغ داریـم سـعی خـود قرین با لذت است.
حلاوت این تقلاّ در کیفیت آن چیزیست که منظور و غـایت اسـت،که بخش اعظمی از تأثیر است و با آن جوهری واحد دارد.آن«آن»و سعادتی که از ورع ساطع میشود،تمامی متعلقات و مـعابر آن را،تـا نخستین مبادی و واپسین مرز میآکند.باری،عمده محاسن ورع همانا تحقیر مـرگ اسـت،طریقی که حیاتمان را آرامشی سیّال میبخشد و طـعمی نـاب و خـوشایند نصیبمان میدارد؛و بیآن هر حظ دیگری بـیفروغ اسـت.
همین است که تمامی قواعد بر سر این حکم همداستاناند و موافق.و چقدر هـمگیشان دوشـادوش در تحقیر درد و فلاکت و دیگر سوانحی کـه حـیات آدمی را آمـاج خـویش مـیگیرند، متفقاند و لیکن تیمار و مراقبتشان از یک جـنس نـیست؛تا حدودی از این بابت که این سوانح&%02614QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 75)
آنچنان ضرور نیستند،اکثر ابـنای بـشر زندگانی را به سر میبرند بیآنکه طـعم فلاکت را بچشند و نیز فـارق از آنـ که درد و مرض را حس کنند،هـمچون گـزنوفیلوس( xenophilus )خنیاگر که یکصد و شش سال زیست در کمال صحت؛و تا حدی بدین خاطر کـه در اضـطرار و هر دم که خوش داشته بـاشیم،مـرگ مـیتواند نقطۀ پایان بـاشد و دسـت تعدّی زیانهای دیگر را کـوتاه بـدارد.اما از خود مرگ ما را گریزی نیست.
و عاقبت،اگر مرگ میرماند مان،این وضیهایست دائم مـایۀ عـذاب که به هیچ روی تسلاییش نیست.جـایی نـیست که دسـت مـرگ بـه ما نرسد-میتوانیم بـیوقفه سر اینجا و آنجا بگردانیم،انگار که در سرزمینی ناایمن؛همچون صخرهای تا ابد آونگان بر فـراز سـر تانتلوس1 ( tantalus ).محکمههایمان اغلب جانی را برای اعـدام بـه مـحل ارتـکاب جـنایت میبرند.در طی مـسیر از مـقابل عمارتهای زیبا عبورشان دهید و هر چند که دوست میدارید به نیکی با ایشان تا کنید.گـمان مـیکنید یـارای کامجویی از این نعمات را داشته باشند؟و مادامی که مـقصد نـهایی سـفر مـدام پیـش چـشمشان است،طعم تمام این مواهب در کامشان تلخ و تباه نمیشود؟
فرجام کار ما مرگ است و همو اقتضای مقصود ماست.اگر دهشت مرگ فراگیر دمان چگونه میتوان قدمی برداشت،بـیتب و تاب؟مرحم عوام نسیان است و نیندیشیدن به مرگ، و لیکن کدام بلاهت فاحشی تواند به جهالتی چنین گران بینجامد؟استر را باید از دم مهار کرد. عجیب نیست اگر در اغلب موارد او گرفتار دام است.عوام الناس را صرف بردن نـام مـرگ میرماند،و اکثر بر خود صلیب میکشند.انگار که اسم ابلیس را شنیده باشند.و چون این کلمه کتاب مقدس را پیششان تداعی میکند،مادامی که طبیب هنوز جوابشان نکرده چشم نداشته بـاشید کـه بر سر آن درنگ نمایند.و وقتی درد و دهشتی دست میدهد فقط خدا میداند با چه دعای خیری تسلایتان میدهند.چون این لفظ به گوش رومـیان بـس گران میآمد و نفیرش بیوقت مـینمود،پسـ آموختند با تطویل کلام درشتیاش را خفیف و تلطیف گردانند.به عوض آنکه بگویند مرد،میگفتند زندگی را وداع گفت یا میزیست.بو که (1).پادشاهی اساطیری و پسر زئوس کـه نـظر کردۀ خدایان بود امـا خـیانت کرد و اسرار المپ را پیش زمینیان باز گفت و نوشیدنی خدایان را ربود و بسیار جنایت کرد.به روایتی،به عنوان کفاره در دوزخ،همواره صخرهای بالای سر او معلق است و نزدیک است او را له کند.-م.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 76)
زندگی بـاشد،گـرچه در زمان ماضی؛پس آرام میگیرند.اینکه خطاب به اموات میگوییم فلان کس«ماضی»ناشی از همین جاست.1
طرفه آنکه،چنانکه در مثل است،سیم و زر وفتی به حاصل میآید که موعد وام به سر آید مـن مـابین ساعت یـازده و ظهر زاده شدم،واپسین روز از فوریۀ سنۀ یک هزار و پانصد و سی و سه(اگر آغاز سال را به رسم کنونی ژانـویه حساب کنیم).فقط پانزده روز است که سی و نه سالگی را پشت سـر گـذاردهام و هـنوز دست کم همین قدر تا فرجام کار فاصله دارم؛و لیکن باز، امتناع از تدبیر چیزی چنین بعید سفاهت اسـت. آری،امـا پیر و جوان زندگی را در حالتی واحد ترک میگویند.احدی آن را به طرزی غیر از این تـرک نـمیگوید کـه گویی هم اینک آغازش کرده است.جز آنکه هیچ بنی بشری چنان فرتوت نیست کـه وقتی متوشالح( mathusalem )را پیش چشم آورد،گمان نبرد هنوز تا بیست سال دیگر جان در کـالبد خواهد داشت.از این گـذشته،ابـله مردا که تویی،که حیات خویش را فرجامی نهادهای و به قصههای طبیبان دل سپرده.از آن بیش،به واقعیات نظر کن و به تجربه.به سبب جریان عمومی چیزها،مدتها با تب و تابی بینهایت زیستهای.و پیـشتر فرجامهای معمول زندگی را پشت سر گذاردهای. گواه را،ببین در میان آشنایانت شمار کسانی که پیش از رسیدن به سن تو مردهاند چند بار بیش از آنانیست که به این سن رسیدهاند؛و بین همینها کـدام یـک زندگانی خویش را با نام نیک منزلتی بخشیده.سیاههای از ایشان فرآهم آور،شرط میبندم که معلوم میشود بیشینه پیش از سی و پنج سالگی مردهاند تا اینکه بعد از آن.هم موافق عقل است و هم شـرع کـه مثل آدمیت را نیز عیسی مسیح در نظر گیریم،همو که در سی و سه سالگی زندگانی را بدرود گفت.و در میان عوام الناس جلیلترین خلایق،اسکندر،نیز در همین سن مرد.
چه ترفندها که مـرگ از بـرای غافلگیری ما دارد
مرا با تبها و ذات الجنبها کاری نیست.که هرگز گمان میبرد که دوکی از ناحیۀ بروتانی از ازدحام خلایق خفه شود،همو که به وقت ورود پاپ کلمان،همسایهام،به شهر لیـون حـاضر (1).مـونتنی معتقد است لقب feu که در زبـان فـرانسۀ قـدیم به معنای«مرحوم»بوده از فعل گذشتۀ fut (بود)مشتق شده است و البته این ریشه شناسی غلط است.در فارسی کهن نیز برای مـردگان بـه جـای«مرحوم»از صفت«ماضی» استفاده میشد که دقیقا مـصداق ادعـای مونتنی است.-م.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 77)
شده بود؟مگر ندیدی که یکی از شاهانمان به بازی کشته شد؟و مگر از اجداد وی یکی از هول خوکی قالب تهی نکرد؟آشیل که عـن قـریب زیـر آواز خانه میماند جخ بیرون جست،و در دم لاک لاکپشتی سرش را کوفت که از چـنگال عقابی در هوا جسته بود...و اگر آمیختن حکایت خویش صواب باشد،از برادر خود بگویم،از سردار اس.مارتن بیست و سه سـاله،کـه تـا آن زمان ترک تازیها کرده بود و حین توپ بازی توپ اندکی بـالاتر از گـوش راستش اصابت کرد،بیآنکه کبودی و جراحتی بر جای ماند.نه از پای نشست و نه آرمید،ولی پنج یا شـش سـاعت بـعد از ضایعهای دماغی که آن ضربت سبب شده بود مرد.و وقتی مثالهایی تـا ایـن مـایه معمول و متداول در برابر دیدگانمان روی میدهند،تن زدن از تدبیر مرگ چه سان میسّر است و چگونه مـیشود در هـر آن و دم از ایـن خیال رهید که مرگ گریبانمان را گرفته است؟
بر من خرده خواهید گرفت که چه تـفاوت کـه مرگ ما را چگونه دریابد،در عوض کاش بیذرهای درد حادث شود.من نیز بر ایـن گـمانم و بـه هر طریقی که بتوان از ضرباتش در امان ماند،حتی در پوستین گوسالهای هم که شده،مـن آدمـی نیستم که اکراه کنم.زیرا همینکه به فراغت روزگار بگذرانم مرا کفایت مـیکند؛و وانـگهی،نـیکوترین نشاطی که از دستم بر آید از خود دریغ نمیدارم،حتی اگر به مراتب جلال و جبروتی کـم از آنـچه مراد شماست داشته باشد.
و لیکن سفاهت است اگر گمان بریم با ایـن تـرفند کـام خویشتن ستاندهایم.میآیند، میروند،میخرامند و میرقصند؛و از مرگ هیچ خبری نه.اینها جملگی خوشایند است. ولی وقـتی هـم کـه مرگ سر میرسد،چه بر ایشان،چه بر زن و فرزند و دوستان،به مـفاجا و عـیان دامنگیرشان میشود؟چه عذاب،چه فغان،چه کین و چه یأسی که فرا میگیردشان؟هرگز چیزی چنین خوار،چنین متغیّر و چـنین مـشوّش دیدهاید؟باید در روز خوشی تدارک این وضع و حال کنیم:و این کاهلی حیوان منشانه مادام کـه در کـاسۀ سر بشری دوراندیش خانه کند (که البـته ایـن در نـظرم یکسره محال است)،به بهایی گزاف تـمام خـواهد شد.مرگ اگر دشمنی بود که میشد از آن کناره گرفت،سفارش میکردم سلاح هـزیمت اخـتیار کنید.ولی از آنجا که نمیشود،از آنـجا کـه گریزان و بـزدل و شـریف و وضـیع جملگی طعمۀ مرگید و هیچ زره پولادینی پنـاهتان نـه،پس بیاوزید که پیشش پایمردی کنید و با آن مصاف.و تا دست به کار رفـع گـرانترین برتری مرگ مقابلمان شویم،باید کـه راهی بالکل خلاف راه و رسـم مـرسوم
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 78)
پیش گیریم.غرابتش را بستانیم،بـا آن دسـت و پنجه نرم کنیم و بدان خو گیریم،چیزی مأنوستر از مرگ در سر نداشته باشیم.در هـر آن و لحـظه تمام رخ در تصورش آریم.در زمین خـوردن اسـب،در فـرو افتادن سفال سـقف،در نـاچیزترین خراش سوزش دفعتا تـعمق کـنیم:عجب،کی باشد که مرگ خود در رسد؟و در این باره مذکّر باشیم و جهد کنیم.در میانۀ جـشن و سـرور، همواره مرگ ترجیعبندی باشد یادآور حـال و روزمـان،و خویش را چـندان بـه تـمامی به لذت نسپاریم که حـتی گهگاه از خاطرمان نگذرد که چه مایه شعف و شادمانیمان در معرض مرگ است و در چه بزنگاهها که مـرگ در کـمین این شادمانیست.همین بود که مـصریان،مـیان جـشنها و وقـت صـرف بهترین طعامشان،دسـتور مـیدادند استخوان خشکیدۀ مردهای را من باب تذکر به میهمانان بیاورند.معلوم نیست مرگ کجا انتظارمان را میکشد؛هـمه جـا بـه انتظارش باشیم.پروای مرگ را داشتن پروای آزادیست.آن کـه مـردن را یـاد گـرفته،بـندگی را از یـاد برده.اینکه بتوانیم بمیریم،ما را از هر تعلّق و اجباری میرهاند.هیچ شری در زندگی از برای آن کس نیست که نیک دریافته محروم گشتن از زندگی شر نیست.پائلوس امیلیوس به شخصی کـه پادشاه نگونبخت مقدونیه،اسیر دست ایلیوس،پیش وی فرستاده بود تا تقاضا کند او را به خواری در ملک نگرداند جواب گفت:او خود این تقاضا بکند...
بر من خرده خواهند گرفت که تدبیر هـر چـند که به دور دستها رود باز نفس واقعه از آن در گذرد که نقشۀ جنگ به هر میزان که نیکو،چون در مهلکه گرفتار آییم،نقش بر آب است. بگذارید بگویم:مهیای مرگ گشتن لا محاله بـا نـفعی عظیم قرین است.وانگهی اینکه کمینه تا دم مرگ از ابتلا و تب به دور باشیم را به چیزی نمیگیرید؟و حتی چیزی مزید:طبیعت خود دست یاری پیشمان دراز مـیکند و دلیـر میگرداندمان.اگر مرگی آنی و فـجیع در کـار باشد، مجالی برای هراسیدن از آن نمیماند؛و اگر از لونی دیگر باشد،خیالم مادام که به بیماری دچار باشم البته زندگی در چشمم بیمقدار میشود.پی میبرم که وقـتی سـلامتم هضم این جنبه از مـرگ صـعبتر است،که وقتی که مبتلا به تب و ناخوشیام.هر اندازه که نه دیگر چنان شدید به آسایش زندگی درآویزم،بدین دلیل که اندک اندک دیگر از آن بهره و لذتی نمیبرم، مرگ پیـش چـشمم به مراتب کمتر مهیب مینماید.این امیدوارم میدارد که هر اندازه بیشتر از زندگی دوری جویم و به مرگ تقرّب،سهلتر با رفتن یکی و جانشین گشتن آن دیگری خوگیر خواهم شد.عینا همانطور کـه در بـسیاری مواقع دیـگر به پند قیصر رسیدم که میگفت چیزها اغلب از دور عظیمتر به نظر میآیند که از نزدیک،دریافتهام به وقـت سلامت از گزند و
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 79)
بیماری بسی بیشتر واهمه داشتهام تا وقتی که بـدانها مـبتلا بـودهام؛رخوتی که بر من عارض است و لذت و قوتی که دارم حالت دیگری را بر من عرضه میدارند چنان با حـالت قـبلی ناموافق،که در مخیلهام مصائب آن را دو چندان بزرگ میکنم و بسی گرانتر از آنچه که در عالم واقـع بـر گـردههای خویش احساسشان میکنم در نظرم جلوه میکنند.آرزو میبرم مرگ نیز بر این سیاق بر من غـالب آید...
کیش ما هیچ اصلی محتومتر از تحقیر زندگانی بشر را ندارد. و این فقط حـکم عقل نیست، که چـرا بـیم از کف دادن آن چیزی را بریم که چون از کف رفت و دیگر دریغ خوردنش میسّر نیست؛و چون از بسیار جهات در معرض مرگیم،اگر از جملگی خوف به خود راه دهیم رنجی فزون میبریم یا آنکه یـکی را به جان بخریم؟...
و لکن طبیعت نیز بدان ترغیب میکندمان.ندا میدهد:«از این عالم به در آیید چنانکه در آن آمدید.همان سیری که از ممات کردید به حیات،بیخوف و بیرجا،از نو همان کنید از حیات به مـمات.مـرگ شما فصلیست از نظم کائنات؛فصلی از حیات جهان.چشم دارید که این نسج نیک خلقت را محض خاطر شما منقّص کنم؟این شرط آفرینش ماست،این فصلی از شماست اینکه مرگ شماست؛از خود میگریزید.ایـن بـودنی که بهرۀ شماست به یکسان بین حیات و ممات قسمت شده و اول روز از میلاد شما به مردن میبردتان همچنانکه به حیات. هر آنچه که میزیید از زندگی میکاهید؛خرج از کیسۀ زندگی.کار مـدام حـیاتتان بنای عمارت مرگ است.در ممات به سر میبرید مادام که در قید حیاتاید.چه،مرگ را از سر گذراندهاید که آن دم که دیگر نیستید در قید حیات.یا اگر این را خوشتر دارید،مـردهاید بـعد حـیات؛و لیک حین حیات محتضراناید و مـرگ مـحتضر را ای بـسا که صعبتر آید که مرده را،و ثاقبتر و جانگزانر.
اگر بهرۀ خویش از زندگی بردهاید که از آن سیرید،به رضا عزم عزیمت کنید.و اگر تـنعم از آنـ نـدانستید،اگر به کاریتان نیامد،چه باک اگر از کـفش میدهید؟از چـه هنوز در طلب آناید؟ زندگی به تن خویش نه خیر است و نه شر:بسته بدان که صرف کدامش میکنید،خیر و شـر را مـقام و مـأواست.
و اگر به قدر یک روز زیستهاید،همه چیزی را دیدهاید.یک روز هـمۀ روزان را برابری میکند.نه نور دیگری هست و نه ظلماتی دیگر.این خورشید،این ماه،این ستارگان و این فلک،هـماناند کـه نـیاکانتان را کام دادهاند و به کار نوادگانتان همی آیند.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 80)
نهایت آنکه،توزیع و تـنوع جـمله پردههای نمایش من به یک سال مجموع میشود.اگر خرامیدن چهار فصل مرا به نظاره مـینشستید،کـودکی،بـرنایی،میانسالی و کهولت جهان به عینه میدیدید.جهان بازی خویش به پایان مـیبرد و حـالیا هـنری جز از آغاز دوبارۀ آن ندارد.و این تا ابد همان است که بود.
سر آن ندارم مـشغولیت دیـگری تـازه شما را عرضه کنم.دیگران را خانه بپردازید، همچنانکه دیگران خانه محض شما پرداختند.
برابری اول شـرط انـصاف است.آنجا که جملگی به بلایی گرفتارند،کیست که به خود حق دهـد تـا از ابـتلا به این گرفتاری شکوه کند.چندان که حیاتی طولانی داشته باشید باز از مدتی کـه مـرده میمانید کاسته نمیشود؛این همه عبث است.چه،چندان درحالتی که این مـایه از آن هـراس داریـد،در حالت مرگ،به سر خواهید برد که گویی به شیر خوارگی مردهاید.
و باشد که شـما را بـه جایی رسانم که نه هیچ ملالی باشدتان و نه رغبتی به این زنـدگی کـه تـا این مایه از برایش شکوه میکنید.
مرگ را ترسیدن کمتر سند است که هیچ،اگر اصلا چـیزی کـم از هـیچ در عالم باشد.نه در ممات مرگ را با شما کاریست و نه در حیات؛در حیات،چـون هـستید؛و در ممات،چون دیگر نیستید.
احدی پیش از موقع خویش نمیمیرد.آن بهره از زمان که وا مینهید بعد مرگ،بـیش از زمـانی که قبل زادنتان گذشته بوده،از آن شما نیست،و با شما کاریش نیست.
آنـجا کـه حیاتتان تمام شود،آنجا جمله تمام شـده.فـایدۀ حـیات در طول مدتش نیست،در بهرهایست که از آن میبریم:کـسی مـدتی مدید زیسته و اندک زیسته.مرگ را منتظر باشید مادام که هنوز به حیاتاید.ایـنکه بـه کفایت زیستهاید،بسته به ارادهـتان اسـت و نه بـه شـمار سـالیان.به خیالتان هرگز به جایی کـه مـدام به سویش روان بودهاید نمیرسید؟حالیا راهی نیست که پایانیش نباشد.و اگر رفیق راهی تـسلایتان تـواند بود،مگر نه آنکه جهان هـمان طریقی را میپوید که شـما رفتهاید؟جمله را تـزلزل دست نمیدهد از جنس تزلزل شما؟ چـیزی هـست که با پیری شما سالخورده نگردد؟هزار ابنای آدم،هزار حیوان و هزار مخلوق دیگر همان دم کـه مـیمیرید،میمیرند؛از چه خود را پس میکشید،حـال آنـکه از بـازگشتن عاجزید؟بسیار بشر دیدهاید کـه مـرگ او را مجالی بوده تا از آلامـی عـظیم وا رهد.و لیکن هیچ دیدهاید کس که مرگ بر او گران آید؟زهی سهل که بهتان به چـیزی بـندید که نه خود آزمودهاید&%02615QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 81)
و نه غـیر.آی آدمـی از چه از مـن و تـقدیر شـکوه میکنی؟ما تو را فریفتیم؟بر توست که مـا را تمشیت کنی،یا ماییم که تو را؟حالیا که عمرت به سر نیامده،زندگانیت به آخر رسـبده. آدمـیزادهای خرد آدمی کامل است،همچون یـکی سـالخورد.نـه آدمـیان و نـه حیاتشان به گـز و ذراع سـنجیده نمیشود.شیرون( chiron )جاودانگی را وا نهاد آنگه که پدر،ساتورن ( saturne )،خدای زمان و دیرند،از شروط جاودانگی با او گفت.راستی را در نـظر آوریـد کـه حیاتی ابدی تا چه آدمی را کمتر تـاب آوردنـی و فـزونتر مـحنتبار اسـت تـا حیاتی که منش دادهام.مرگ اگر ارزانی شما نبود لعنت مداوم نثار من بود که دریغش از شما داشتهام.به ارادۀ خویش اندکی مرارت با مرگ آمیختهام بلکه مـانع از آن شود که به دیدن سهل الوصولی مرگ، بیمحابا و با ولع در آغوشش کشید.تا شما را به طریق تعدیل آرم که منظور من است،که نه از حیات بگریزید و نه از ممات برمید،هر دو را ما بـین حـلاوت و نرمی و تلخی و درشتی تلطیف نمودم.
به تالس،اقدام حکمایتان،آموختم که حیات و ممات علی السویه است.و به همین است که آن کس را کز او پرسید پس از چه نمیمیرد،سخت حکیمانه پاسخ گـفت:بـدان خاطر که پیشم علی السویه است.
آب،خاک،باد،آتش و دیگر اجزای این عمارت که مراست،نه بیش از آن ابزار حیات تواند که از برای مـمات تـو.از چه از روز بازپسین میترسی؟این روز هیچ پیش از روزان دیـگر بـه مرگ نزدیکت نمیکند.قدم آخر سبب فتور نیست؛حاکی از آن است.جملگی روزان به سوی مرگ روانند و لکن روز بازپسین بدان میرسد.
این چنین است تحذیرهای دلکـش مـام طبیعت.باری،اغلب مـیاندیشیدم از چـه روی است که به جنگ سیمای مرگ،چه پیش خود بدان بگریم و چه نزد دیگری،به مراتب کمتر هولناک مینماید تا به خانههایمان،و الا سپاه یکسره در قبضۀ طبیبان بود و مشتی نزار و نـالان؛ کـه از چه مرگ هماره همان است و لیک در میان رعایا و عوام بسی بیشتر تشفّی هست که در میان آن دیگران.به راستی گمان دارم ظواهر و تمهیدات خوفناک مرگ که بدانها احاطهاش میکنیم،بیش از خود مـرگ بـه هراس مـیافکنندمان:شکلی تماما تازه از حیات،غریو و شیون مادران،زنان و فرزندان،عیادت کسانی مبهوت و مات،خدمت شماری خدم زردروی و گـریان،اتاقی از آفتاب عاری،شمعهایی روشن و بالینی محضر طبیبان و واعظان؛هر آنـچه اسـباب وحـشت است و هراس گرد ما حاضر است؛و مایی که خود از پیش به گوریم و مدفون.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 82)
کودکان دوستان خویش را نـیز اگـر با نقاب ببینند میترسند؛ما نیز هم.میباید از چیزها نیز همچنان که از آدمـیان،نـقاب بـر گیریم.مادام که چنین کنیم،در پس پشت،جز از این مرگ نیابیم که نوکری یا کلفتی مـسکین جخ از آن در گذشتهاند،بدون ترس.خوش آن مرگ که تمهید این کرّ و فرّ را مـجالی بنگذارد.
این مقاله تـرجمهای اسـت از:
de montaigne,michel (1580)," to philosophize is to learn how to die " in book of " the essays " translated by m.a.screech penguin books (2003), u.k.
نظر شما