آیا غایتهاى اخلاقى همان داده هاى دینى هستند؟
ناگفته پیداست که بحثهاى اخلاقى غیر از مباحثى است که مربوط به فلسفه اخلاق است؛ و خلط بین این دو مبحث، در بسیارى از موارد موجب اشتباهاتى مىگردد. با توجه به این نکته، لازم به تذکر است که موضوع این مقاله، بیشتر در راستاى بحث دوم (فلسفه اخلاق) است.
آیا هرچه دین مىگوید، اخلاق است، یا اخلاق همان است که دین مىگوید؟ به عبارت بهتر، آیا مىتوان مبدا دیگرى، بجز دین، براى اخلاق تصور کرد، یا تنها مبدا امور اخلاقى، منابع دینى و توصیفات شرعى است؟ بنابراین، منظور از این سؤال این نیست که آیا مىتوان گزارههاى شرعى را منبع دستورهاى اخلاقى قرار داد، و باغستان اخلاق را از سرچشمههاى دینى و چشمهسارهاى شرعى سیراب کرد یا نه؟ زیرا احدى از ما در این نکته تردید نمىکند که اهم فرآوردههاى دینى، گزارههاى اخلاقى است و دین بیش از هر چیز دیگر، به توصیههاى اخلاقى پرداخته است. بلکه منظور این است که آیا مىتوان از جایى دیگر و از منبعى غیر دینى نیز، «باید» اخلاقى استخراج کرد، یا این که لازم است «باید» مادر تمام «باید»هاى اخلاقى، در متن دستورات دینى و توصیفات شرعى آمده باشد؟ و اگر بایدى، به باید شرعى و دینى منتهى نشود، نمىتواند ارزش اخلاقى داشته باشد؟
ملاک «باید»هاى اخلاقى
آنچه پراهمیت و قابل توجه است، این است که بدانیم ملاک صحت و سقم یک دستور اخلاقى چیست. زیرا اگر این ملاک و معیار، برایمان روشن گردد بدون شک در این مساله، حیران نمىمانیم و به آسانى مىتوانیم در این باره قضاوت کنیم که آیا فلان دستور اخلاقى که زیربناى دینى ندارد، صحیح استیا سقیم. چه این که اگر ملاک صحت و درستى در آن باشد، بدون تردید صحیح و تمام است و اگر ملاک صحت و تمامیت در آن نباشد، بلکه اثر و نشانه ناهنجارى در آن مشاهده گردد، لاجرم باید محکوم به بطلان و نادرستى گردد. بنابراین، نکته یادشده (چیزى) است که نباید با سهلانگارى از آن گذر کرد، بلکه باید با توجه و وقوف دقیق بر آن، مساله را مورد بررسى قرار داد. به همین جهت است که مىگوییم: پذیرش هر قضیهاى یا به این است که امرى بدیهى و غیر قابل انکار است؛ مثل استحاله اجتماع و ارتفاع دو نقیض و تقدم شىء بر خودش و مانند این قضایا از گزارههاى بدیهى، و یا به این است که گرچه قضیه، روشن و بدیهى نیست، اگر تحلیل منطقى شود، به قضیهاى بدیهى و غیر قابل انکار منتهى مىگردد؛ مثل همه گزارههاى علمى قابل اثبات یا نفى و بسیارى از مسائلى که در زندگى روزمره با آنها سر و کار داریم و در مورد آنها گفتگو مىکنیم. مثلا وقتى که مىگوییم: این جوان به خانه و همسر نیاز دارد، به توصیف گزارهاى پرداختهایم که خیلى روشن نیست، ولى بعد از یک تحلیل و ترکیب منطقى به جایى مىرسیم که گزاره یاد شده تردیدناپذیر مىگردد، و دستکم با تسلم مقدماتى که در قیاس منطقى به کار مىبریم قضیه یاد شده، مسلم و انکارناپذیر مىگردد. مثل این که مىگوییم: این جوان انسان است، و هر انسانى براساس ساختمان بدنى و قواى درونى که در او نهاده شده استبه خانه و همسر نیاز دارد. بدیهى است که نتیجه مسلم و انکارناپذیر آن، این مىشود که این جوان به خانه و همسر نیاز دارد.
بنابراین، اگر یک دستور اخلاقى در قالب گزارهاى بدیهى جاى گیرد، هیچ پشتوانه دیگرى نمىخواهد؛ زیرا اینگونه گزارهها به گزاره بدیهى منتهى مىگردند و اگر بنا باشد که گزاره بدیهى نیز بر گزاره دیگرى مبتنى گردد، بدون شک به دور یا تسلسل منطقى مبتلا مىگردد که بطلانش واضح و روشن است. پس چنانچه دستورى، منطقى، روشن و بدیهى باشد، نه به پشتوانه علمى و فلسفى نیاز دارد و نه به پشتوانه دینى و توصیه شرعى. زیرا بداهت و روشنى آن براى پذیرفتن و قبول کردنش کفایت مىکند.
از این بیان بخوبى آشکار مىگردد که اگر یک دستور اخلاقى به یک باید روشن و غیر قابل انکار باز گردد، این دستور اخلاقى نیز مسلم و انکارناپذیر خواهد شد؛ چه آن «باید» مادر، باید شرعى و دینى باشد و چه باید بدیهى عقلانى. مثلا چون هر ظلمى ناپسند و بد است و زدن یتیم، بدون جهت، ظلم است، پس زدن یتیم، بدون جهت، ناپسند و بد است. و چون بازگرداندن امانت، عدالت است و هر عدالتى نیک و پسندیده است، پس بازگرداندن امانتبه صاحبش پسندیده و نیک است. همانطور که پیداست قضیه «نباید یتیم را بدون جهت کتک زد»، گزارهاى اخلاقى است که ممکن است مورد تردید و شک قرار گیرد؛ ولى بعد از فعالیت منطقى روى آن، بخوبى آشکار مىگردد که این گزاره، پذیرفتنى و غیر قابل انکار است. زیرا این گزاره یکى از مصادیق آن گزاره کلى و بدیهى است که «نباید ظلم کرد»؛ و گفتن ندارد که اگر گزارههاى «باید ظلم کردن ترک شود»، «باید زدن بچه یتیم ترک گردد» و «باید امانتبه صاحبش باز گردد» و «باید پاسخ احسان، دشمنى نباشد» و...، منجر به تولید گزارههاى بدیهى و غیر قابل انکار مىشوند، جاى هیچ گونه دغدغهاى براى پذیرش این گزارهها نخواهد بود؛ مگر این که کسى در کبراى کلى «نباید ظلم کرد» و «ظلم کردن قبیح و زشت است» تردید کند. لکن تردید کردن در آن کبراى کلى به منزله تردید کردن در سایر امور بدیهى و روشن است که بدون شک سر از سفسطه در مىآورد؛ وگرنه چگونه مىتوان گزاره به این روشنى را که مورد اتفاق و تسالم تمام عقلاى عالم است، بلکه هیچ عاقلى در آن تامل ندارد، مورد تردید قرار داد؟ و اگر در چنین قضایایى بتوان شک کرد، بىشک در سایر بدیهیات نیز مىتوان تردید نمود، و این جز سوفسطایىگرى چیز دیگرى نیست. بنابراین، چون بایدى بدیهى و عقلانى وجود دارد، هر باید دیگرى که به آن برگردد، غیر قابل انکار خواهد بود؛ زیرا همان طور که اشاره شد چنین بازگشتى به معناى مصداق آن بودن است، که با یک تطبیق منطقى فرق آن دو از میان برداشته مىشود.
تنها سخنى که شاید قابل ذکر باشد این است که کسى بگوید: همه این سخنان درست است، ولى باید دانست که «باید» آغازین و مادرىاى که مورد اشاره قرار گرفت، «باید»ى شرعى و دینى است و نتیجه سخنان یاد شده این نخواهد بود که ما براى دستورات اخلاقى، منبعى غیر از منبع شرعى و دینى یافتهایم. ولى ناگفته پیداست که این سخن، قابل اعتنا نیست. زیرا در جاى خود (1) به اثبات رسیده است که حسن و قبح، از مدرکات عقل است و براى ادراک آن دو، هیچ نیازى به شرع و دین احساس نمىشود؛ زیرا جزء مسلمات قطعى تمام عقلا، اعم از متدینین و غیر متدینین، است که ظلم، کار زشت و ناروایى است و عدل کار پسندیده و نیکویى است، و چنانچه این گونه قضایا، جزء آموزههاى شرعى بود هرگز به این درجه از مقبولیت و پذیرش نمىرسید؛ و اگر بنا باشد تمام «باید»هاى اخلاقى به «باید»ى شرعى منتهى گردد، آن طور که بعضى از مدعیان علم و اندیشه مىپندارند، دیگر نه شرع و شریعت قابل اثبات است و نه حکم مسلمى براى عقلا خواهد بود. در حالى که آن مدعى، هم آن را قبول دارد و هم این را پذیرفته است؛ بلکه حکم یاد شده یک حکم عقلى محض و یک بداهت غیر قابل انکار براى این قوه است، و ما در مقاله پیشین خود که در شماره قبل این مجله به چاپ رسیده است مفصلا نشان دادهایم که حسن و قبح جزء مدرکات اولیه عقل است، و ناگفته پیداست که روى این محاسبه، بسیار روشن مىشود که مبنا و مادر بسیارى از بایدهاى اخلاقى، «باید»ى است که عقل به طور مستقل و بدون توجه به حکم و «باید» شرعى آن را ادراک مىکند؛ گرچه در مورد آن، حکم ارشادى شرع نیز وجود داشته باشد، لکن مساله این است که آیا مىتوان برخى از دستورات اخلاقى را به بایدى غیر شرعى مستند کرد یا نه، چه در آن موارد، بایدى شرعى و دینى وجود داشته باشد و چه نداشته باشد. و روى محاسبه یاد شده هیچ تردیدى در استناد مزبور وجود ندارد، پس مىتوان با توجه به آنچه گذشت، مطلوب را اثبات شده تلقى کرد، بلکه مدعى بداهتش شد.
پس اینها چه مىگویند؟
با همه روشنى آنچه ذکر شد، بعضى آن را مورد انکار شدید قرار دادهاند و در این زمینه کتاب نوشتهاند، و گمان کردهاند که هرگز نمىتوان از قضیهاى فلسفى یا علمى، بایدى اخلاقى استنتاج کرد، بلکه تصریح کردهاند به این که هیچ دستور اخلاقىاى نمىتواند وابسته به واقعیتخارجى باشد.
یکى از این نویسندگان نوشته است: دیوید هیوم در کتاب سوم خود که درباره اخلاق نوشته است توضیح مىدهد که چرا از عقل و منطق نمىتوان انتظار داشت که یک قضیه اخلاقى را به اثبات برسانند و یا ابطال کنند. حملههاى ملایم وى به فیلسوفان همعصرش و نقد آراء آنان نشان مىدهد که این نظر کمابیش به صورت اصلى بدیهى و مسلم، مقبول حکیمان زمان بوده است و آنان به نحوى، به اشارت یا آشکارا، استنتاج اخلاق از علم (و یا به قول هیوم، اخلاق از عقل) را کارى ممکن و مقبول مىشمردهاند.
ورود وى در مساله و بحث و انتقاد او بسیار روشن و دلنشین است و به دلیل همین روشنى و دلپذیرى بوده است که پس از هیوم، این نکته اولا مقبول فلاسفه بعدى افتاده و ثانیا به منزله کشفى فلسفى و فتح بابى در اندیشه بشرى به حساب آمده است. با اختصار تمام، برهان هیوم بدین قرار است:
«عقل (فهم) یعنى کشف صدق و کذب قضایا. صدق و کذب هم چیزى نیست جز انطباق و یا عدم انطباق با روابط واقعى مفاهیم و یا وجود واقعى اشیاء خارجى. هرچه مشمول این انطباق و عدم انطباق نشود، صحیح یا غلط نمىتواند بود، و هم بدین سبب موضوع تحقیق عقل واقع نخواهد شد. بدیهى است که عواطف، امیال و اعمال ما به هیچ روى مشمل اینگونه صدق و کذب نمىشوند... و از این رو ممکن نیست که آنها را صحیح یا خطا دانست و یا آنها را مخالف یا موافق عقل محسوب کرد... کارها مىتوانند قابل ستایش و یا قابل سرزنش باشند، اما منطقى نمىتوانند بود. ستایشپذیر و سرزنشپذیر، بنابراین، به معناى منطقى و غیر منطقى نیستند» (2)
صاحب کتاب دانش و ارزش پس از نقل کلام یاد شده، نوشته است «سخن هیوم را مىتوان بدین صورت ساده و خلاصه کرد: همه قضایا و قوانینى که عقل در آنها کاوش مىکند و آنها را یا مىپذیرد و یا رد مىکند دو صفت مشخص دارند: یا درستاند و یا نادرست (حقیقى و غیر حقیقى). ملاک درستى و نادرستى قضایاى عقلى این است که با واقعیتهاى خارجى موافق باشند یا نباشند. از آن طرف نسبتحقیقى و غیر حقیقى دادن به رفتارهاى انسانى بىمعناست. یک عمل را نمىتوان گفتحقیقت استیا نیستیا مطابق با خارج استیا نیست. فقط مىتوان گفتبد استیا خوب، و مطلوب استیا نامطلوب. بدین سبب خوبى و بدى (احکام عقل عملى) از حقیقى و غیر حقیقى (احکام عقل نظرى) قابل استنتاج نیستند. یعنى از انباشتن صدها قضیه که همه از صفت مطابقتیا عدم مطابقتبا خارج برخوردارند و از صفات واقعى و فیزیکى اشیاء سخن مىگویند، نمىتوان قضیهاى به دست آورد که سخن از خوبى و بدى و حسن و قبح، که صفاتى فیزیکى و خارجى نیستند، بگوید. و چنین است که استخراج عمل از عقل (به تعبیر هیوم) و یا اخلاق از علم (به تعبیر ما) میسر نیست.
ما در همین جا خواننده را از یک اشتباه رایجبرحذر مىداریم. بسیار دیده مىشود که در تعبیرات عمومى، سخن از صحیح بودن یا غلط بودن یک کار گفته مىشود و یا احیانا رفتار کسى را منطقى یا غیر منطقى مىنامند. این سخنان جز مسامحه در تعبیر نیست و نباید دقتها و ظرافتهاى حکیمانه، قربانى این خطاها و سادهاندیشىهاى غفلتآمیز گردد.
چنانکه دیده مىشود در اینجا هیوم در حقیقت میان اعتباریات (احکام عقل عملى) و حقایق (احکام عقل نظرى) تفکیک مىکند و سرایت احکام یکى به دیگرى را غیر ممکن مىداند. این خود، گام بزرگى است در راه پرده برداشتن از یک خطاى عظیم در تفکر بشرى، و کشف ارجمندى است که تنها با شمردن قربانیان بىشمار آن انحراف فکرى، ارزش آن را مىتوان تخمین زد. ما در اینجا تنها اشارتى کوتاه به این دو گونه مفهوم مىکنیم و شرح مبسوط آن را بعدا مىآوریم:
اعتباریات یعنى مفاهیمى که شخص به خاطر نیازهاى زندگى و به کمک عواطف و امیال درونى، خلق و فرض و اتخاذ مىکند. و حقایق یعنى مفاهیمى که عقل با نظر در واقعیتخارجى اشیاء و روابط آنها، کشف مىکند. این دو گونه مفهوم با هم رابطه تولیدى ندارند، و یکى از دیگرى زاده نمىشود. به سخن دیگر، از «کشف» به «فرض» نمىتوان رسید.
این کشف عقل است که ماه به دور زمین مىگردد، و یا قلب انسان سالم در هر دقیقه 70 بار مىزند. فرض و قرارداد نیست. و به همین روى با پسند و ناپسند، یا پذیرفتن و نپذیرفتن، و یا بودن و نبودن کسى عوض نمىشود. ما چه بخواهیم وچه نخواهیم، چه بپذیریم و چه نپذیریم، و چه باشیم و چه نباشیم، ماه کرهیى است که به دور زمین مىگردد. اما در مورد فرضها و قراردادها جریان چنین نیست. میکربى را که مىگوییم بد است، به هیچ روى مستقل از خواست و پسند و هستى ما نیست. اولا اگر هیچ انسانى نباشد، میکربها صفتبد به خود نمىگیرند. انسانها هستند که به خاطر میل به بقا میکربها را که مانع بقا هستند بد مىشمارند. وگرنه میکربها صرف نظر از انسانها فقط میکربند، نه بدند و نه خوب. ثانیا همین میکربهاى بد! گاهى خوب مىشوند. فرضا اگر میکربهاى و با به جان دشمنان ما بیفتند به هیچ روى بد نخواهند بود.
چنین است که اعتباریات از آنجا که به قرارداد و وضع و عواطف و ذائقه و نیازهاى متغیر ما بستگى دارند، هر دم مىتوانند صفت عوض کنند و نامى دیگر به خود بگیرند. اما حقایق چنین نیستند و به خواست و پسند و بود و نبود کسى عوض نمىشوند و اساسا همه هنر علم و فلسفه در همین است که از ذائقهها و امیال فردى فراتر رود و از حقیقت و عدم حقیقت، مستقل از خوشآمد این و آن سخن گوید. حال که چنین است اعتباریات، زاده حقایق نمىتوانند بود، و احکام این دو، از دو مقوله کاملا مجزا هستند. و از حقیقت و عدم حقیقت نمىتوان به خوب و بد رسید؛ و به سخن دیگر، به هیچ روى با یک رشته برهانهاى منطقى نمىتوان به اثبات رسانید که چیزى خوب ستیا بد. درستبه همان دلیل که با هیچ برهان منطقى، باید و نباید کارى را به اثبات نمىتوان رسانید. (3)
به نظر مىرسد همان دلپذیرى! سخن هیوم، نویسنده کتاب دانش و ارزش را وادار به اعجاب و شگفتزدگى کرده است، ولى آنچه کمترین تردید در آن روا نیست این است که عبارت یاد شده هیوم چیزى نیست که برهان نامیده شود. زیرا در آن، تنها ادعایى شده و کمترین استدلالى براى آن ادعا آورده نشده است؛ بلکه مىتوان گفت: سخن هیوم، سخن باطلى است. زیرا عقل و فهم که همان فکر کردن و به نتیجه رسیدن است، عبارت است از استدلال بر صدق و کذب قضایا نه تطبیق خارجى و عملى آنها. براى این که اگر بنا باشد حکم به صدق یا کذب قضیهاى، بر انطباق آن بر خارج متوقف باشد، تنها قضایاى خارجیه قابل تحقیق و بررسى منطقى قرار خواهند گرفت نه قضایاى حقیقیه و ذهنیه و نفسالامریه، که اکثر قضایا را تشکیل مىدهند. و شاید هیوم مىخواهد همین حرف را بزند، لکن این سخنى نیست که قابل اعتنا باشد وگرنه هیچ قضیه سالبه و معدولةالمحمول و قضایاى نفسالامرى مشمول فکر و بررسى قرار نمىگیرد و این چیزى نیست که مورد التزام احدى قرار گیرد. بنابراین، باید دید ملاک صدق و کذب در قضایا چیست و عدم توجه به این نکته، که در فلسفه اسلامى حل شده است، هم هیوم را به گمراهى کشانیده است و هم پیروانش را. زیرا آنان از طرفى دیدهاند قضیه صادق آن است که مطابقى داشته باشد و با آن، مطابقت کند و قضیه کاذب آن است که با واقع، مطابقت نداشته باشد، و از طرف دیگر در تعدادى از قضایا مشاهده کردهاند که براى آنها مطابقى وجود ندارد، پس نتیجه گرفتهاند که در این قضایا صدق و کذب معنى ندارد؛ زیرا در صدق و کذب باید مطابقت و عدم مطابقتباشد، و هر یک از آن دو به دو امر نیاز دارد: مطابق و مطابق، و چون در این قضایا مطابق نیست، مطابقت و عدم مطابقتبدون معنى مىشود و قهرا صدق و کذب راه پیدا نمىکند، و در نتیجه جاى بحث و بررسى نخواهد بود.
ناگفته پیداست که منشا این سخن عدم اطلاع از حل مساله است؛ وگرنه ملاک صدق و کذب تنها مطابقت قضیه با خارج نیست، بلکه گاهى قضیه، قضیه ذهنیه است و گاهى خارجیه است و گاهى حقیقیه است و در مواردى هیچ یک از آنها نیست. مثل این که مىگوییم: «عدم علت، علت عدم معلول است» و «وجود شریک براى خدا محال و ممتنع است» و «اجتماع دو نقیض متصور نیست». و خلاصه این که بسیارى از قضایا به صورت سالبه و معدولةالمحمول هستند. بدیهى است که نمىتوان به بهانه این که قضایاى حقیقیه و سالبه و معدولة المحمول، مطابق خارجى ندارند صدق و کذبشان را مورد انکار قرار داد. زیرا آنچه در صدق و کذب قضایا لازم است، نفسالامر داشتن آنهاست نه مطابق خارجى داشتن آنها؛ و مطابق در قضیه خارجیه، واقع خارجى است و در قضیه ذهنیه، واقع ذهنى و در قضایاى حقیقیه و سالبه و معدولةالمحمول، واقع نفسالامرى.
بسیار مناسب است که در اینجا به گوشهاى از تحقیقات بعضى از فلاسفه اسلامى در مساله مورد بحث اشاره شود. علامه طباطبائى مىنویسد: «ظرفى که عقل آن را براى مطلق ثبوت و تحقق فرض مىکند چیزى است که آن را نفسالامر مىگوییم و گستره این معنى، قضایاى صادق ذهنیه و خارجیه و آنچه را که مورد تصدیق عقل است و مطابق خارجى و ذهنى ندارد مىگیرد، جز این که امور نفسالامرى، لوازم عقلى ماهیاتند و به تقرر آنها متقررند» (4)
ملاحظه مىکنیم که ملاک صدق و کذب، خصوص مطابقتبا خارج نیست، بلکه اگر قضیه مطابق با واقع و نفسالامرى باشد صادق است و اگر نباشد کاذب است. و ناگفته پیداست که این ملاک در تمام قضایاى خبریه موجود است، چه این قضایا قضایایى باشند که از واقع و خارج حکایت مىکنند و چه قضایایى باشند که واقع خارجى یا ذهنى ندارند، لکن داراى نفسالامر هستند؛ و گفتن ندارد که قضایایى مثل «ظلم بد است» و «عدل خوب است» اگر واقعیتخارجى نداشته باشند، واقع نفسالامرى دارند و قهرا مىتوان گفت صادقند یا کاذب. این مطلب واضحى است، گرچه در معناى نفسالامر ما به علامه طباطبایى اشکال داریم که از حوصله این مقاله بیرون است.
از این تحلیل منطقى، آفتابى مىگردد که تا چه اندازه شارح و مفسر کلام هیوم در خلط و خبط گرفتار شده است. زیرا او بعد از نقل آن کلام نوشته است: «ملاک درستى و نادرستى قضایاى عقلى این است که با واقعیتهاى خارجى موافق باشند یا نباشند. از آن طرف نسبتحقیقى و غیر حقیقى دادن به رفتارهاى انسان بىمعناست. یک عمل را نمىتوان گفتحقیقت استیا نیستیا مطابق با خارج استیا نیست. فقط مىتوان فتبد استیا خوب، و مطلوب استیا نامطلوب. بدین سبب خوبى و بدى (احکام عقل عملى) از حقیقى و غیر حقیقى (احکام عقل نظرى) قابل استنتاج نیستند.» (5)
توضیح فساد این کلام این است که اولا، هیچ موضوعیتى براى واقعیتخارجى وجود ندارد، تا گفته شود ملاک صدق و کذب یک قضیه تنها به مطابقت و عدم مطابقتبا خارج است؛ بلکه دایره واقع بسیار گستردهتر از خارج محسوس است. بنابراین، بسیار نابجا غیر منطقى است که گفته شود صدق و کذب تنها در محدوده قضایاى خارجیه راه دارد. ثانیا، چه ربط منطقى استبین خوب و بد بودن پارهاى از قضایا و عدم استخراج و استنباط آنها از قضایایى که از واقعیتهاى خارجى حکایت مىکنند؟ آیا انکار استخراج و اخذ قضایاى اخلاقى به معناى پوچ بودن آنها نیست؟ آیا یک قضیه اعتبارى به معناى آن نیست که در واقع، معتبرى آن را اعتبار کرده است؟ مثلا قضیه حرمت غیبت از آنجا نشات گرفته است که خداوند متعال واقعیت دارد، و شریعت اسلام واقعیت دارد، و طبق اخبار قرآن، خدا حکم به حرمت غیبت کرده است. به زبان دیگر، اگر خدا حق است و اگر قرآن فرستاده خداست و اگر در قرآن از غیبت نهى شده است، پس غیبتحرام است. براساس این محاسبه مىبینیم که یک قضیه اخلاقى و به اصطلاح اعتبارى از چند امر حقیقى و واقعى استخراج مىگردد، و اصولا باید هر قضیه اعتبارى چنین باشد، و این چیزى نیست که انکارپذیر باشد. زیرا دستکم یک قضیه اعتبارى به وجود معتبر و اعتبار او وابسته است که بدون اثبات آن دو، نمىتوان آن قضیه اعتبارى را اثبات کرد. و همچنین اگر عقل ادراکى کلى داشته باشد، مثل حکم بدیهى آن به حسن و نیکى عدالت، و به قبح و زشتى ظلم، بدون تردید مىتوان با استفاده از این کبراى کلى دستورات اخلاقى زیادى را استفاده کرد، و همه این دستورات از یک دستور کلى عقلى یا عقلایى استفاده مىشود که اگر آن حکم، حکمى عقلانى باشد، آن طور که ما مىپنداریم و در جاى خود آن را اثبات کردهایم، همه این اعتباریات از آن قضیه نفسالامرى استخراج مىگردند؛ و اگر آن قضیه، حکم عقلایى باشد تمام این دستورات از یک دستور کلى عقلایى استنباط مىگردند. و در هر حال ما قضایا و دستورات اخلاقىاى داریم که مورد پسند عقل و عقلا هستند و هیچگونه وابستگى منطقى به شرع و دین ندارند؛ گرچه مىتوان با تحلیل منطقى دیگر اینها را هم به شرع و اعتبارات شرعى ارجاع کرد، لکن این ارجاع داستان دیگرى است که فعلا محل بحث ما نیست.
آنچه در اینجا لازم به تذکر است این است که آن رفتارها و کارهاى انسان که به بد و خوب متصف مىگردند، به چه سببى این صفت را دارا مىشوند؟ به زبان دیگر، چرا و به چه علت ما در باره آن رفتارها گزارههاى یاد شده را درست مىکنیم و از حسن و قبح آنها خبر مىدهیم؟ وقتى ضرورت این سؤال، احساس و لمس مىشود که ما به این نکته توجه داشته باشیم که هر پدیدهاى داراى سبب و علتى است و ممکن نیست که پدیدهاى بدون علت، تحقق پیدا کند. زیرا اگر این کبراى کلى حق است که هست، ادراک نیکى عدالت، شجاعت، علم و مانند اینها پدیدهاى است مثل سایر پدیدههاى عالم و قهرا منشا و علت مىخواهد، و ما بعد از جستجو و فعالیت زیاد فکرى به این نتیجه مىرسیم که منشا و سبب این ادراک، ادراک این معنى است که شجاعت و علم کمال نفس است و در عدالت مصلحتبقاى نوع انسانى است و یا ذاتا کارى است زیبا، و این ادراک ایجاب مىکند که انسان از آن جهت که عاقل استحسن عدل و شجاعت و علم و مانند اینها را درک کند و بدون تامل به ساختن گزارههایى مثل «عدالت نیکوست»، «شجاعت و علم خوب است» و مانند اینها بپردازد. پس مادر همه این گزارههاى اخلاقى، آن گزارهاى است که انسان به حکم عقل و ادراک یک معناى بدیهى نفسالامرى آن را درک مىکند، و قهرا این معناى بدیهى است که زاینده آن قضایاى اخلاقى است؛ و ناگفته پیداست که داستان یاد شده سرنوشت مردم متدین و شریعتپذیر نیست تا این توهم پیش آید که زیربناى خود آن قضیه آموزه شرعى و دینى است، بلکه سرنوشت تمام انسانها به آن قضیه و مانند آن پیوند خورده است و احدى در میان عقلا وجود ندارد که چنین قضایایى را مورد انکار قرار دهد. زیرا انکار این گونه بدیهیات به مثابه «سفسطه کردن در امور واقعى بدیهى است که سر از سوفسطایىگرى در مىآورد، و احتمال وجود کسى که به این شیوه تفکر دستیازد وجود ندارد، گرچه مىگویند چنین انسانهایى بودهاند.
باز هم لازم به تذکر است که شاید بیان گذشته مغالطههایى را که براى صاحب کتاب دانش و ارزش و بعضى دیگر پیش آمده است، روشن کرده باشد. زیرا گرچه کروى بودن زمین و تعداد ضربان قلب انسان سالم از کشفیات عقل است و با پسند و ناپسند و پذیرفتن و نپذیرفتن این و آن تغییر نمىکند، لکن در میان قضایاى اخلاقى هم قضایاى بسیارى است که با پذیرفتن و نپذیرفتن این و آن تغییر نمىکند. مثلا خوبى نوع دوستى و رد امانت و نیکى عدالت و زشتى ظلم و مانند اینها قضایایى نیستند که با پذیرفتن و نپذیرفتن چند نفر منحرف تغییر کنند و نفسالامر خود را از دست دهند؛ حاشا و کلا که امر مسلم و بدیهىاى با رد کسى یا کسانى متغیر و دگرگون گردد، و همان طور که انکار سوفسطایى نسبتبه حقایق خارجى، هرگز کمترین صدمهاى به واقعیتخارجى آن نمىزند، انکار خوبى عدالت و زشتى ظلم و ستم به وسیله کسانى، نیز کمترین تغییرى در واقعیت نفسالامرى آنها به وجود نمىآرد، و در این جهت کمترین فرقى بین مدرکات عقل نظرى و بعضى از مدرکات عقل عملى وجود ندارد.
مغالطهاى که براى صاحب کتاب دانش و ارزش به وجود آمده است این است که مىگوید: «این کشف عقل است که ماه به دور زمین مىگردد و یا قلب انسان سالم در هر دقیقه 70بار مىزند... اما در مورد فرضها و قراردادها جریان چنین نیست. میکربى را که مىگوییم بد استبه هیچ روى مستقل از خواست و پسند و هستى ما نیست. اولا اگر هیچ انسانى نباشد میکربها صفتبد به خود نمىگیرند. انسانها هستند که به خاطر میل به بقاء میکربها را که مانع بقاء هستند بد مىشمارند وگرنه میکربها صرف نظر از انسانها فقط میکربند نه بدند و نه خوبند. ثانیا همه میکربهاى بد! گاهى خوب مىشوند. فرضا اگر میکربهاى وبا به جان دشمنان ما بیفتند به هیچ روى بد نخواهند بود. ... حال که چنین است اعتباریات زاده حقایق نمىتوانند بود و احکام این دو، از دو مقوله کاملا مجزا هستند، و از حقیقت و عدم حقیقت نمىتوان به خوب و بد رسید.» (6)
توضیح مغالطه این است که میکرب و مانند آن نه خوب است و نه بد؛ و آنچه موصوف خوب و بد قرار مىگیرد، فعل عادلانه و ظالمانه است. یعنى مدعا این است که اگر کارى ظالمانه ستم بود حتما و به طور قطع بد است و هرگز با پسند و پذیرش انسان منحرف خوب نمىشود، بلکه همان انسان هم که به کارهاى ناپسند و مذموم عادت کرده این کار را کار زشتى مىداند و براى روى آوردن خود به آن دستبه توجیهگرى مىزند، و همچنین اگر کارى عادلانه باشد بدون تردید مطلوب و مقبول همه است و با رد و عدم پذیرش این و آن، واقعیت نفسالامرى خود را از دست نمىدهد.
و ناگفته پیداست که خوب و بد نسبى غیر از کارى است که مطلقا خوب یا مطلقا بد است و سخن درباره خوب و بد مطلق است نه خوب و بد نسبى. پس آنچه در مثال آمده است اولا، غلط است؛ زیرا خوب و بد، صفت کار و فعل است نه صفت ذات، آن طور که در مثال قرار داده شده است. ثانیا، این خوب و بد بعضى از اقسام خوب و بد است، که در واقع نه خوب است و نه بد (مگر آن که خوب و بد را به معناى ملایم با نفس و غیر ملایم بگیریم). زیرا نسبتبه بعضى همیشه خوب و ملایم با نفس است و قابل تغییر نیست، و نسبتبه بعضى همیشه بد و غیر ملایم با نفس است. در واقع، بحث روى مطلق خوب و بد است و بدیهى است که اگرچه سخن درباره اخص، تمام باشد قابل سرایتبه اعم نیست. ثالثا، از همه اینها گذشته آن نتیجه پایانى که، پس اعتباریات زاده حقایق نمىتوانند بود، نتیجهاى نامربوط و غیر منطقى است. زیرا همان طور که مکرر نشان دادیم اگر حقایق نباشند اعتباریات هم نخواهند بود؛ پس اعتباریات، به هر حال، زاده حقایقند و این امرى نیست که تردیدبردار باشد.
آنچه باز نیاز به توضیح بیشتر دارد این است که منظور ما از زاده حقایق بودن اعتباریات این نیست که مىتوان با قرار دادن یک مفهوم واقع عینى در قیاس منطقى به عنوان حد وسط، به یک مفهوم اعتبارى، بویژه اعتبارى خاص، رسید. زیرا ظاهرا چنین سخنى عاقلانه و منطقى نیست؛ چراکه در منطق بیان شده است که نتیجه، تابع اخس مقدمات است، بنابراین اگر محمول یا موضوع صغرا یا کبراى قیاس، مقدمه اعتبارى باشد، بدیهى است که نمىتوان از چنین قیاسى نتیجهاى واقعى گرفت؛ و همچنین اگر صغرا و کبرا از مقدمات واقعى ترکیب گردند نمىتوان نتیجه آنها را امرى اعتبارى دانست. زیرا ظاهر است که اجزاء هر قیاسى باید با هم ربط وثیق داشته باشند تا به طور ضرورى نتیجه دهند و ظاهر این است که چنین ربطى به طور عموم نیز مفاهیم اعتبارى و قضایاى واقعى وجود ندارد. بلکه منظور ما این است که ریشه هر قضیه اعتبارى یک واقعیت عینى است و هر اعتبارى باید به واقعیت و حقیقتى ختم شود، چه این واقعیت و حقیقتخداوند متعال و مصالح واقعى و حقیقىاى که در افعال نهفته است و تنها خداوند عزوجل از آنها خبر دارد باشد، و چه غیر آن. و همان طور که نشان دادیم، ادراک عقل قبل از شرع که یک حقیقتبدیهى است مىتواند یکى از امور حقیقىاى باشد که ریشه بسیارى از دستورات اخلاقى بشر است، و ظاهرا تردید در چنین مطالبى جز با مبناى سوفسطاییان قابل هضم نیست.
صاحب کتاب دانش و ارزش پس از آنچه از کتاب هیوم نقل کرده و شرح نموده است و ما قسمت مهم آن را آوردیم سخنى هم از کتاب مبانى اخلاق جى. اى. مور نقل کرده و به شرح و توضیحش پرداخته است و ما سخن مور و شارحش را نسبتبه مقصودمان نامربوط مىدانیم و از این رو، تنها به طور اشاره به آن دو کلام مىپردازیم. مور مىگوید: «اگر از من بپرسند که خوب چیست، مىگویم خوب خوب است... و خوب قابل تعریف نیست... قضایایى که درباره خوب هستند همه ترکیبىاند نه تحلیلى.» (7)
شارح این سخنان در مقام بیان قضایاى تحلیلى و ترکیبى سخن مفصلى دارد که اجمالش این است که قضیه ترکیبى مثل «حسن بیمار است» قضیهاى است که موضوع، خود به خود حکایت از محمول نمىکند و چنین قضیهاى همان است که حکماى شرق به حمل موجود در آن حمل شایع صناعى مىگویند؛ و قضایاى تحلیلى قضایایى هستند مثل «انسانهاى بلند قد، قدشان بلند است» و «زیبارویان زیبارویند» و «همه مجردها بىهمسرند»، که اینها را حکماى شرق قضایاى به حمل اولى ذاتى مىنامند»
نکته قابل توجه این است که اگر در کلام مور و شرحش دقت کافى کنیم مىبینیم که اولا، این کلام با غرض یاد شده در کلام هیوم و قبل از آن، که مورد بحث است، چندان ربطى ندارد. ثانیا، قضایایى که در قسم دوم به عنوان قضایاى تحلیلى مطرح شده اند در اصطلاح فلاسفه شرق، قضایاى ضرورى به شرط محمول هستند نه قضایاى به حمل اولى ذاتى.
قضاوتى که شارح کلام مور درباره علامه طباطبایى کرده است محل تامل است. او پس از تفسیرى که به میل خود درباره سخن علامه در مقاله ششم اصول فلسفه روا داشته و کلام ایشان را به طور دلبخواه تفسیر کرده استشروع به رد و نقد کلام علامه نموده و چنین پنداشته است که مرحوم علامه بین دو باید عقل نظرى و عقل عملى خلط ویرانگرى کرده و گویى نتوانسته میان آنها فرقى بگذارد، و لذا در دامن اخلاق علمى افتاده و خطایى بس عظیم کرده است.
حقیقت امر این است که علامه طباطبائى مطلب روشنى را در آن مقاله گوشزد کرده و تمام سخنش این است که بایدهاى اخلاقى سرانجام به یک ضرورت و باید آغازین ختم مىشوند، به طورى که باید گفت همه دستورات اخلاقى به چند ادراک اعتبارى بدیهى ختم مىشوند. مثل ضرورتى که انسان به اقتضاى ساختمان بدنى و خواستههاى نفسانىاش میان خود و افعالش احساس مىکند و مثل ادراک حسن و قبح افعال و کارها؛ و ریشه نوع دستورات اخلاقى نوعا، این گونه ؟ ادراکات اعتبارى است. (8)
همان گونه که ناگفته پیداست، این سخن علامه چیزى نیست که بتوان در آن تردید و شک کرد. زیرا اگر کسى منکر ریشه دستورات اخلاقى شود، اولا باید به گزاف بودن آنها اعتراف کند. و ثانیا منکر داستان علت و معلول گردد. ثالثا نباید حتى به یک دستور اخلاقى باور داشته باشد؛ و آیا صاحب کتاب دانش و ارزش (9) مىخواهد این گزارههاى نادرست را بپذیرد؟ در غیر این صورت، چگونه مىتوان بدون وابسته دیدن دستورات اخلاقى به حقیقتخارجى، به اخلاق شرعى و دینى معتقد شد؟ آیا این سخن همان کوسه ریشپهن نیست؟ سخنى که بایسته گفتن است این که، اگر علامه طباطبائى کوتاه آمده براى این است که این قضایاى اخلاقى را به ادراکات اعتبارى دیگرى پیوسته دانسته است که باید گفت همه آنها به یک قضیه نفسالامرى بدیهى وابستهاند و آن ادراک حسن و قبح افعال است؛ و این آن طور نیست که علامه پنداشته است. زیرا داستان درک حسن و قبح اشیاء، یک داستان بدیهى عقلانى است، و ربطى به اعتبارات عقلایى ندارد. و خلاصه این که معناى سخن ما این است که پیوستگى دستورات اخلاقى به واقعیات نفسالامرى، از نوع ربط مواد قضایا به همدیگر است و این امر مسلم و غیر قابل انکارى است نه از نوع صورت قیاسى و اشتباه بزرگ در همین نقطه ظریف، منطقى است که همه اینها را به پیروى از تفسیر نادرست فلسفههاى غربى، با هم خلط کردهاند، ولى دامن علامه طباطبایى از این خلط ویرانگر مبراست و ما با ایشان تنها در اعتبارى بودن و اعتبارى نبودن ادراک حسن و قبح همراهى نداریم، نه در جهات دیگر این مساله.
خلاصه سخن این که، اگر حسن و قبح عقلى داریم، آن طور که ما برآنیم و در مقاله «رابطه عدالتبا عقل و دین» که در شماره 1011 مجله نقدونظر به چاپ رسیده آن را اثبات کردهایم، و بسیارى از حکما و فلاسفه اسلامى هم آن را پذیرفتهاند، دیگر جایى براى ارزشى دانستن آن گزاره بدیهى عقلانى نخواهد بود، آن طور که پیروان فلسفه تجربى مىپندارند، بلکه مادر همه دستورات اخلاقى یک قضیه نفسالامرى عقلانى است که مجرد تصور موضوع و محمول و نسبت در آن، مساوق تصدیق به مفاد آن است، و قهرا داراى نفسالامرى است که ملاک صدق و کذب آن خواهد بود. و روى این محاسبه، دیگر آن سخنان که این قضایا، قضایاى مشهوره و تادیبات صلاحیهاند یا جزء اعتباریات قبل الاجتماع هستند، قابل قبول نخواهند بود. زیرا روى این تحلیل، قضیه «عدل نیکوست»، مانند قضیه «وجود معلول به ایجاد علت است» مىباشد و همان طور که دومى از مسلمات و بدیهیات عقل است اولى نیز از مسلمات و بدیهیات عقل است؛ و همان طور که انکار دومى سر از سفسطه در مىآورد، انکار اولى نیز جز انکار امر بدیهى چیزى نیست. منتهى تنها فرقى که مىتوان بین آن دو قضیه تصور کرد این است که دومى جزء مدرکات عقل نظرى است و اولى جزء مدرکات عقل عملى. پس این چنین نیست که هرچه با عقل عملى درک شود، امر اعتبارى باشد؛ و هیچ گونه دلیلى براى ملازمه بین این دو مفهوم نیست، و شگفتا که بعضى مفاد قضیه یاد شده را مفادى ارزشى و متغیر و غیر قابل بحث پنداشتهاند. شاید نظیر این شگفتى نسبتبه کسانى که گزاره یاد شده را گزاره اعتبارى ثابت مىدانند نیز روا باشد؛ زیرا اگر این قضیه اعتبارى بود مىبایست عقلا یا اهل شرع آن را اعتبار کنند، در حالى که بدون شک مفاد یاد شده وابسته به اهل شرع و اجتماع عقلایى نیست، بلکه هر انسانى هرچند غیر متدین و در غیر اجتماع، مفاد مزبور را درک کرده و بدون تامل آن را تصدیق مىنماید؛ و لذا این گروه آن را اعتبارى ثابت قبل الاجتماع دانستهاند. ولى ناگفته پیداست که این، خود مایه شگفتى است. زیرا این معنى ممکن است نسبتبه بعضى از خوبیها و بدیها جارى شود، لکن نسبتبه حسن عدل و قبح ظلم که جزء مستقلات عقل است قابل تعدى نیست. و به زبان دیگر، «حسن عدل» مثل مزه شیرینى نیست که یک امر نسبى باشد و من که ضرورت لذت بردن از آن را در خود احساس مىکنم آن را حتى قبل الاجتماع نیکو بشمارم؛ بلکه نیکو شمردن هیچ ربطى به شخص من ندارد، در حالى که قبل الاجتماع نیز هست و این شاهد بسیار روشنى استبراى مدعاى ما که گزاره یاد شده یک گزاره بدیهى عقلانى است و لاغیر.
به گمان ما علامه طباطبایى نیز از همین گروه اعتباریون است؛ زیرا گفته است:
«اعتبار دیگرى که مىتوان گفت زائیده بلافصل اعتبار وجوب عام مىباشد اعتبار حسن و قبح است که انسان قبل الاجتماع نیز اضطرارا آنها را اعتبار خواهد نمود. تردید نیست که ما بسیارى از حوادث طبیعى را دوست داریم و چون خوب مىدانیم دوست داریم و حوادث دیگرى را دشمن داریم و چون بد مىدانیم دشمن داریم. بسیارى از اندامها و مزهها و بوها را از راه ادراک حسى نه از راه خیال خوب مىشمریم و بسیارى دیگر را مانند آواز الاغ و مزه تلخى و بوى مردار را بد مىشماریم و تردید نداریم، ولى پس از تامل نمىتوان خوبى و بدى آنها را مطلق انگاشته و به آنها واقعیت مطلق داد. زیرا مىبینیم جانوران دیگرى نیز هستند که روش آنها به خلاف روش ما مىباشد. الاغ آواز خود را دلنواز پنداشته و از آن لذت مىبرد، و جانورانى هستند که از فاصلههاى دور به بوى مردار مىآیند و یا مثلا از مزه شیرینى نفرت دارند. پس باید گفت دو صفتخوبى و بدى که خواص طبیعى حسى پیش ما دارند نسبى بوده و مربوط به کیفیت ترکیب سلسله اعصاب یا مغز ما مىباشند؛ پس مىتوان گفت که خوبى و بدى که در یک خاصه طبیعى است ملائمت و موافقتیا عدم ملائمت و موافقت وى با قوه مدرکه مىباشد و چون هر فعل اختیارى ما با استعمال نسبت وجوب انجام مىگیرد، پس ما هر فعلى را که انجام مىدهیم به اعتقاد اینکه به مقتضاى قوه فعاله است انجام مىدهیم یعنى فعل خود را پیوسته ملائم و سازگار با قوه فعاله مىدانیم و همچنین ترک را ناسازگار مىدانیم. در مورد فعل، فعل را خوب مىدانیم و در مورد ترک، فعل را بد مىدانیم. از این بیان نتیجه گرفته مىشود: خوب و بد (حسن و قبح در افعال) دو صفت اعتبارى مىباشند» (10)
آنچه در اینجا لازم است مورد مناقشه قرار گیرد این است که خوبى و بدیهایى که علامه به عنوان مثال ذکر کرده و آنها را مدرک اعتبارى بودن و نسبى بودن خوب و بد قرار داده است، خوب و بد به معناى ملایم و ناملایم هستند، و ظاهرا نزاعى بر سر این خوب و بدها نیست. زیرا اولا، اینها نسبى هستند و ثانیا، خوب و بد به معناى ملایم و ناملایم امورى واقعى و حقیقى هستند؛ زیرا آواز الاغ واقعا و در خارج، با بعضى از قواى مدرکه ملایم نیست و بوى مردار، حقیقتا و در خارج با بعضى از قواى مدرکه ملایم و مناسب نیست و ناگفته پیداست که چنین واقعیتى در خارج، وجود و حقیقت دارد؛ پس هرگز نمىتواند امرى اعتبارى هرچند به معناى ثابت آن باشد؛ زیرا اعتبارى چیزى است که تحققش به دست اعتبارکننده است. بنابراین، خوبى و بدىاى که مورد نزاع است و عدهاى آن را اعتبارى متغیر و عدهاى آن را اعتبارى ثابت و عدهاى آن را امر حقیقى و نفسالامرى مىدانند خوبى و بدى عدل و ظلم است؛ و ناگفته پیداست که عدل همواره خوب و ظلم همواره بد بوده و هست و این براى همه است و احدى نمىتواند آن را انکار کند و لذا بدون دغدغه مىتوان به عقلانى بودن آن اذعان کرد، همان طور که در تجرید الاعتقاد (11) بدان اعتراف شده است و ما در مقاله «رابطه عدالتبا عقل و دین» آن را به طور مفصل مطرح کرده و مورد تصدیق قرار دادهایم.
از آنچه به تفصیل بیان شد بخوبى نتیجه گرفته مىشود که اولا، گزارههاى اخلاقى از حیث ماده وابسته به واقعیات و حقایقى هستند و معناى این سخن این است که براى دستورات اخلاقى دستور و باید مادرى وجود دارد. ثانیا، این مادر مهربان لازم نیست در متن شریعت آمده باشد، گرچه به عنوان تاکید و تتمیم در شریعت نیز آمده است؛ و همین معنى که در شریعتبه عنوان تتمیم آمده استخود، مؤید آن مدعاست که مادر بسیارى از بایدهاى اخلاقى، گزارهاى است غیر شرعى. ثالثا، کسانى که اخلاقیات را وابسته به باید شرعى کرده و آن را به شرع و شریعت منحصر مىکنند در واقع همان سخن نامعقول اشاعره را تکرار مىکنند و قطعا در این راستا حرف تازهاى ندارند، گرچه احیانا آن را با سخنان تجربهگرایان چاشنى مىزنند و در این باره به جعل اصطلاح مىپردازند، لکن این مساله، واقع گویش آنان را تغییر نمىدهد. رابعا، کسانى که اخلاق را اعتبارى محض مىدانند و همواره آن را متحول و متغیر مىپندارند، در واقع، آن را امرى گزاف و بىپایه و مایه مىدانند.
پىنوشتها:
1.براى توضیح بیشتر به شماره 1011 مجله نقدونظر، مقاله «رابطه عدالتبا عقل و دین» به همین قلم، مراجعه کنید.
2. دیوید هیوم، رسالهاى درباره طبیعتبشر، کتاب سوم: درباره اخلاق، ص510. (به نقل از: عبدالکریم سروش، دانش و ارزش، انتشارات یاران، چاپ دوم، 1358، ص240242.)
3. عبدالکریم سروش، پیشین، ص244-242.
4. محمد حسین طباطبایى، نهایةالحکمة، ص15.
5. عبدالکریم سروش، پیشین، ص242.
6. همان، ص243 و244.
7. به نقل از: عبدالکریم سروش، پیشین، ص246.
8. به مقاله ششم اصول فلسفه و روش رئالیسم، جلد دوم مراجعه کنید.
9. به صفحه 267 به بعد آن کتاب مراجعه کنید.
10. محمدحسین طباطبایى، اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج2، مقاله6، ص191.
11. شرح تجرید الاعتقاد، بحثحسن و قبح.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1377 / شماره ۱۳ و 14، زمستان و بهار ۱۳۷۷/۱۲/۰۰
نویسنده : سید محسن موسوى گرگانى
نظر شما