اندیشهى پساتوسعه گرایى و گشت فرهنگى (قسمت اول)
عصر توسعه آغازى داشته است و باید پایانى نیز داشته باشد. تقریبا دو دهه است که با گسترش انتقادات فلسفى، فرهنگى و اجتماعى از اندیشه مدرنیسم، اندیشه توسعه نیز زوال پذیرفته است، به گونهاى که در توصیف شرایط حاضر از مفاهیمى نظیر «پایان توسعه» و «پسا توسعه» استفاده مىشود. مبناى این تغییر در نظریهها، تذکار پیامدها و اثرات مخرب توسعه بر فرهنگ و طبیعت است. اندیشه توسعه غیرمدرن، پسا غربى و غیردولتى با محوریت فرهنگ و انسان، اساس نظریهپردازىهاى اخیر در باب توسعه است. این دوره بر خلاف عصر پیشین که با حاکمیت منطق کمیابى و اقتصاد تعریف مىشد، با محوریت فرهنگ و تفوق عناصر و عوامل آن در تحولات اجتماعى مشخص مىشود. عصر پسا توسعه با نوعى انتقاد فرهنگى به عصر توسعه آغاز مىشود و مهمترین مشخصه آن ـ که در این مقاله بر آن تأکید شده ـ اهمیت حضور فرهنگ در جامعه با نام «گشت فرهنگى» است. این حضور به معناى تغییرى از مفاهیم اقتصاد و ماتریالیسم به سوى مفاهیمى نظیر فرهنگ گفتمان است. در گشت فرهنگى نوین سه دیدگاه با محوریت فرهنگ قابل تمیز هستند: فرهنگ اقتصادى شده (فرهنگ به مثابه تجارت)، فرهنگ مدنى (فرهنگ به مثابه مدنیت)، فرهنگ سیاسى (فرهنگ به مثابه هویت)
در این مقاله ضمن تبارشناسى مفهومى عبارت توسعه، گفتمان توسعه و پساتوسعه بر حسب عناصر و مؤلفههاى آن خاصه تعامل اقتصاد و فرهنگ، مقایسه شدهاند.
مقدمه
امروزه گفته مىشود مدرنیته یا توسعه به پایانش در شرایط پست مدرن و پساتوسعه(2) رسیده است. در حوزهى جامعهشناسى فرهنگى در باب اینکه جهان کنونى با کدام یک از ویژگىهاى پست مدرنیته (lyotard 1991, Banman 1995, 1996)، سرمایهدارى متأخر (جیمسون، 1379) مدرنیتهى شدید(3) (گیدنز، (4) 1379 و 1378)، مدرنیتهى دوم (Beck, 1991)، مدرنیسمِ تشدیدیافته(5) (لش، (6) 1379 و 1996) تکنوپولى (پستمن(7)، 1372) و... مشخص مىشود، بحثهاى فراوان شده است. در قلمرو مباحث توسعهى اجتماعى و فرهنگى نیز خلق و کاربرد مفاهیمى مانند سرمایهى اجتماعى Putnam, 1998; Offe & Fuchs, 1993) و...)، سرمایهى فرهنگى و نمادین (بوردیو، (8) 1380)، پایان توسعه (Portes & Kincaid, 1999)، توسعهى انسانى، توسعهى پایدار، توسعهى انسانمحور، مؤید وقوف و تأکید صاحبنظران بر تحولات عصر حاضر است. همچنین در حوزهى توسعهى اقتصادى و صنعتى، با عباراتى نظیر، جامعهى فراصنعتى (1372)، عصر آنفورماتیک (شاف، 1375)، موج سوم (تافلر، (9) 1376)، اقتصاداطلاعات (بل، (10) 1372)، عصر صنعتزدایى یا فرافوردیسم (جانکینز، 1377)، عصر فراکمیابى (کیویستو، 1378) و... روبهرو مىشویم.
مفاهیم و توصیفهاى مذکور از تحولات جامعهى جهانى، همگى بیانگر دغدغههاى انسان کنونى، خاصه نخبگان، در تشخیص مکانیزم حاکم بر تغییرات اجتماعى حاضر و جهات آتى آن است.
ما در پس کلیهى نظریهها و عبارتپردازىهاى فوق، عنصر و موجود قدیمى و گمشدهاى را مىیابیم که هنوز مسیر تکمیل و تحقق خود را مىپیماید: انسان اندیشهورز، که محور بحثهاى فلسفه و دانش سیاسى ـ اجتماعى در طول تاریخ بوده است. از زمانى که این انسان موضوع شناخت خود قرار گرفت، دریافت که توان شکوفا نمودن و تحقق خود را دارد. شکل محسوس و علمى این شناخت زمانى حاصل شد که انسان در ارتباط با دیگر اشیا و محیط مادى، مانند شهر، طبیعت و غیره، مورد مطالعه قرار گرفت و به تعیین برنامه و اهداف عقلایى براى زندگى خود همت گمارد. این جاست که این نوع برنامهریزى علمى و عقلمحور به ساختارها و نهادهاى اجتماعى زندگى بشر شکل داد و نحوهى برداشت او از زندگى و نحوهى تبدیل انسان به سوژهى شناخت را تعیین نمود.
به تعبیر فوکو(11) (1980, P. 61) مىتوان فرآیند هنجارمندسازى و انضباطبخشى را به وسیلهى ابزارهاى متعدد، از جمله علوم انسانى خلق کرد؛ اما علىرغم ترقى روزافزون به مدد این فعالیتها، انسان همواره از برخى کنشهاى تاریخى نابارور و پیامدهاى رفتارهاى عاقلانه و علمگرایانهى خود ناخرسند بوده است و هر روزه به وجود مخاطرات همراه با پیشرفت و توسعهى خود آگاهى مىیابد. به تعبیر الریش بک (1999) انسان از پیامدهاى ناخواستهى(12) عمل خود و فرآیند ناآگاهى(13) در یک جامعهى جهانى ریسک(14) آگاه و بیمناک مىشود. هر روز که پیشتر مىرود درمىیابد که بخش زیادى از نیرو و توان آفرینندگى خود را صرف ساخت موانع و ابزارهایى بر سر راه کمال و خوشبختى خود کرده است؛ از این روست رویکردهاى شبههانگیز، افشاکننده، نومیدکننده، خوشبینکننده و یا بازاندیشانه در بررسى شرایط زندگى خود بهدست گرفته است و با نگاهى انتقادى، اصول بنیادى و ریشهاى عصر زندگى خود را به چالش فرامىخواند. بدیهى است تحت حاکمیت این گونه فعل و انفعالات انسانى، ملاکها و مرزهاى پیشین امور و رفتارها کمرنگ مىشوند و منابع تغییر و تحولات اجتماعى از یک عنصر به عنصر دیگر جابهجا مىگردند.
بحث «چرخش فرهنگى»(15) یا عصر حاکمیت فرهنگ در تحول اجتماعى و تعیین دستهبندىها و مرزهاى اجتماعى نیز ناظر به نوعى تشکیک نسبت به مرزبندى اقتصادگرایانهى عصر کمیابى است. «گشت فرهنگى» ـ به گونهاى که در صفحات بعد خواهیم گفت ـ به معناى گذر از جهان اقتصادگرا به سوى اهمیت فرهنگ و نقش روزافزون عناصر آن در جهتدهى به تحولات اجتماعى است. در این مقاله نیز، هدف، بررسى جوانب این موضوع در ارتباط با گشتهاى توسعه است.
پرسش این مقاله این است که چرا در تحلیل تحولات اجتماعى، نقش مفهوم فرهنگ اهمیت زیاد یافته است. گسترش مفهوم فرهنگ در تحلیلهاى اجتماعى از توسعه، بیش از آنکه نوعى پر شدن جاى خالى فرهنگ در تحلیلهاى مختلف از تحولات تلقى گردد ـ همانگونه که برخى چنین برداشتى را القا مىکنند، مانند اینگلهارت(16) (1373) و دوپویى(17) (1374) و... ـ مکانیزمى در راستاى شکل نوینى از هنجارسازى و قانونمندى در مسیر توسعه و تغییر اجتماعى است. امیدواریم بتوانیم استدلال خود را با نوعى بررسى تاریخى از مفهوم توسعه، با تأکید بر رابطهى اقتصاد و فرهنگ تشریح کنیم.
توسعه: تبارشناسى مفهومى
مفهوم توسعه در کانون یک نظام مفهومى و معنایى قرار دارد که از قدرتى جادویى و شگفتانگیز برخوردار است. در باب این مفهوم، انباشتهاى از توصیفات و واژههاى متعدد وجود دارد که گاهى در تضاد با یکدیگر نیز تصور مىشوند. ریشهاىترین معناى این عبارت همان معناى بیولوژیک و طبیعى آن است. از این نظر واژهى «توسعه» به گونهاى استعارى یا مجازى براى اشاره به رشد طبیعى گیاهان و حیوانات بهکار مىرود. انتقال این استعارهى زیستشناختى به حوزهى اجتماعى، در ربع آخر قرن هیجدهم رخ داد. در این زمان، مفهوم «توسعه» به دگرگونى به سوى حالتى کاملتر و بسط یافتهتر اطلاق مىشد (استوا، 1377). آنچه مشخص است معانى ضمنى متنوع این مفهوم است که حتى خود سبب از بین رفتن معناى دقیق این واژه شدهاند.
کلمهى «توسعه دادن»(18) از ابتدا در مقابل کلمهى «فروبستن» یا «پنهان کردن»(19) مطرح شد. یک شخص با «فروبستن» امرى، آن را مخفى مىکند؛ در حالى که با توسعه دادن آن، چیزى را آشکار مىکند؛ بنابراین توسعه به معناى آشکار کردن یا برملاساختن چیزى است که در ذات یک واقعیت وجود دارد (jakob, 1992, P. 23).
این معناى توسعه در انگلستان رایج بود، تا اینکه با انقلاب صنعتى بعد از دههى 1850، این درک تغییر یافت. در دورهى صنعتى شدن واژهى توسعه معانى جدیدى به خود گرفت:
(در این دوره) این واژه از تغییرى مطلوب حکایت مىکند: گذر از ساده به پیچیده، از پست به عالى، از بدتر به بهتر؛ به بیان دیگر، این واژه حاکى از آن است که کسى خوب عمل مىکند که بر اساس یک قانون ضرورى و گریزناپذیر و جهانى، به سوى یک هدف مطلوب به پیش مىرود (تسوا، 1377، ص20).
بعد از جنگ جهانى دوم، آمریکا به عنوان قدرت برتر جهان در مرکز عالم قرار گرفته بود و همواره براى تحکیم حقوق و هژمونى خود بر جهان چارهاندیشى مىکرد. در چنین شرایطى (در 20 ژانویه 1949) ترومن، (20) ریاست جمهورى آمریکا، واژهى «کم توسعهیافته» را براى اولین بار بهکار گرفت و به ناگاه تقریبا دو میلیاردنفر به افراد کمتوسعهیافته در جهان تبدیل شدند (استوا، 1377). این برداشت و تصور که بعدها به یک واقعیت و عین تبدیل شد، بنیادىترین و عجیبترین دگرگونى را در مفهوم توسعه به وجود آورد. اما باز هم، طبق گذشته، بر تورم مفهومى و معنایى این عبارت افزوده شد. در همین زمان، صاحبنظران و مروجین اولیهى توسعه نیز آن را به مفهوم رشد اقتصادى تقلیل دادند و اثر منفى بیشترى بر آن گذاشتند. صاحبنظرانى مانند آرتورلوئیس (1374)، روستو(21) (1374) و پل(22) باران (1365)، اساسا مفهوم توسعه را در معناى اقتصادى آن و بر حسب افزایش تولید کالاهاى مادى تعریف نمودند. در سال 1971 ـ پرفسور سیمون کوزنتس به دلیل غناى اثرش در امر اندازهگیرى رشد و درآمدهاى پیشرفته، برندهى جایزهى نوبل اقتصاد شد. این روند همچنان تکرار شد تا اینکه در پایان دههى 1960 و اوایل دههى 1970 که با نام توسعه شهرت یافته بود، انقلابى در اصطلاحات این رشته به وجود آمد. عبارتهایى نظیر «نیازهاى بشر»، کیفیت زندگى، توسعهى اجتماعى، توسعهى مشارکتى، «توسعهى دیگر»، (23) توسعهى انسانگرایانه، توسعهى یکپارچگى، توسعهى درونزا، توسعهى پایدار، الگوى ضدتوسعه، (24) توسعهى انسانى و غیره جاىگزین اصطلاح مرسومتر توسعهى اقتصادى شدند (دوب، 1377؛ Peet 1999؛ استوا 1377؛ Hall 1988 و...). این جاىگزینى واژگان، تنها نشاندهندهى تغییر در اصطلاح نیست، بلکه بیانگر یک انتقال پارادایمى و معنایى در امر توسعه است.
در پارادایم جدید بر خلاف پارادایم قبلى که از «توسعهى اشیا» بحث مىشد، اساسا از «توسعهى انسان» حمایت مىشود؛ اما این تغییر پارادایمى نیز براى برخى از کشورها، خاصه ملل در حال توسعه، دعاوى معتبرى تلقى نمىشوند، یا اینکه حداقل در واقعیت این کشورها دیده نمىشوند؛ از اینرو تاریخ مفهوم «توسعه»، مهرههایى تازهتر براى این زنجیرهى وسیع و انباشتهشده از مفاهیم ایجاد مىکند. این بار، مفاهیم خلق شده به مراتب دورتر از عبارتهاى پیشین و حتى در مقابله با همهى آنها طرح مىشوند. مفاهیم «پایان توسعه»(25) (portes & Kincaid 1999؛ زاکس(26) 1377 و...) یا «عصر پساتوسعه»(27) (استوا 1377؛ Peet 1999 و...) که به گونهاى بنیادبرافکن بیان شدهاند، از این قسم هستند. این عبارات که از اواخر دههى 1980 مطرح شدهاند، عصرى غیرغربى و غیرتقلیدى در تاریخ توسعه را نوید مىدهند.
با توجه به توصیفها و واژگان ذکر شده براى بیان معناى توسعه، درمىیابیم که این استعاره و مفهوم، تاریخى آشفته داشته و هر روز که به زبان عمومى بیشتر راهیافته قدرت استعمارى و جادویى زیادترى پیدا کرده و چه بسا به اشکال مختلف در خدمت سیاستمداران نیز قرار گرفته است. این مفهوم، تاریخ را به واقعیتى ضرورى و اجتنابناپذیر براى بشریت مبدل ساخت. به بیان استوا:
استعارهى «توسعه» باعث سلطهى جهانى نوعى تبارشناسى تاریخ شده که ماهیتى صرفا غربى داشت و اقوام دارندهى فرهنگهاى گوناگون را از تبیین و تعیین اشکال زندگى اجتماعى خود محروم ساخت. بدین ترتیب، توالى معمول «توسعه و شکوفایى» بعد از «فرو بستن و پنهان بودن»، تقریبا برعکس شد (استوا 1377، ص18).
بنابراین، براى ما روشن است که «توسعه» نمىتواند مفهومى بىطرف و خنثى از ارزش باشد؛ بلکه همواره حامل ارزشها و اهداف خاص است. به تعبیر دقیق پرستون:
اصطلاح توسعه، اساسا اصطلاحى اخلاقى ـ سیاسى است. مفهومى پیچیده است که قرار دادن آن در امور جهان سوم به هیچ وجه خالى از اشکال نیست (پرستون، 1377، ص67).
کنش و واقعیت توسعه
اندیشهى ترقى، رشد و توسعه در زندگى عینى افراد، محصول تحولات مختلف در تاریخ جهان غرب بعد از رنسانس است. این اندیشه از پایان قرن هیجدهم، پیوندى ناگسستنى با نوگرایى غربى داشته است. برداشتها، استراتژىها و رویههاى توسعه که بعد از جنگ جهانى دوم در سراسر جهان، خاصه جهان سوم گسترش یافت، محصول مجموعهاى از فعالیتهاى تحقیقى، فرهنگى، اقتصادى و سیاسى بودهاند که نمىتوان آنها را چارچوبهایى کاملاً بىطرفانه در دیدن و بازنما کردن واقعیتها پنداشت؛ همچنین پیشرفت علم و کنار گذاشتن اندیشههاى افراطىِ مبتنى بر اصالت مذهب، عامل مؤثرى در شکلگیرى رویکرد نوین انسان به جهان شد.
در واقع، مىتوان چندین عامل را در پیدایش تفکر توسعه و برنامههاى نوسازى مطرح کرد؛ اما ما بر سه عامل اساسى در این خصوص تأکید مىکنیم:
الف) صنعتى شدن و گسترش شهرنشینى روزافزون: در نیمهى اول قرن نوزدهم، سرمایهدارى و انقلاب صنعتى تغییرات زیادى را در سیماى شهرها به ویژه در شمال غربى اروپا بهوجود آورد. افزایش کارخانهها و صنایع در شهرها سبب مهاجرت روستانشینان زیادى به شهرهاى بزرگ و در نتیجه افزایش جمعیت، آلودگىها و مسائل محیطى و اجتماعى در شهرها شد؛ به گونهاى که گروهى از مسؤولین و اصلاحگران، مهندسین، زیستشناسان و کارگزاران اجتماعى، به امر برنامهریزى براى مسائل و مشکلات شهرها روى آوردند و شهر به عنوان یک واقعیت یا موضوع شناسایى، مورد مطالعه قرار گرفت و علم شهرسازى با توجه به فیزیک و مسائل ناشى از روابط انسانى در شهرها بهوجود آمد.
ب) افزایش مسائل اجتماعى و ورود دولتها در فعالیتهاى اجتماعى: به دنبال جابهجایىهاى نامتوازن جمعیتى، فقدان برنامهریزىهاى مناسب و نتیجهبخش و گسترش مسائلى نظیر انحرافات و آسیبهاى اجتماعى مواردى همچون فقر، بهداشت، آموزش و بیکارى در شهرها به «مسئلهى اجتماعى» تبدیل شد و در نتیجه ورود عاملى قدرتمند فراتر از توان مردم، یعنى دولت، براى حل این مسائل ضرورت یافت.
با تبدیل شدن دولت به نهاد تضمینکنندهى پیشرفت، هدف حکومت نیز به نظم و انضباط بخشیدن به جمعیت براى تضمین رفاه آنها و ایجاد «نظام مطلوب» خلاصه شد؛ درنتیجه، کارخانهها، مدارس، بیمارستانها، و زندانها به مراکز مهمى براى هدایت تجربه و اندیشهى افراد بر اساس نظم اجتماعى تبدیل شدند... نتیجهى نهایى این فرآیند را اکنون دولت رفاه و فعالیت حرفهاى موسوم به کار اجتماعى تشکیل مىدهند (اسکوبار، 1377، ص136).
ج) گسترش نظام بازار و مهمتر از آن، «حوزهى اقتصادى»: تبدیل شدن مردم به کارگران و کارکنان تحت نظم در مراکز مختلف دولتى و خصوصى، نوعى نظام اقتصادى مبتنى بر عوامل تولید را به وجود آورد:
گسترش و نهادى شدن بازار، گرایشهاى فلسفى خاص، مثل مطلوبیتگرایى و فردگرایى و تولد اقتصاد سیاسى سنتى در پایان قرن هیجدهم، عناصر و مواد لازم را براى پیدایش حوزهى مستقلى به نام «اقتصاد» فراهم ساختند؛ حوزهاى که به ظاهر از سیاست و فرهنگ جدا بود (همان، ص137).
جدایى فرهنگ و اخلاق از کار در اثر گسترش تیلوریسم، نوعى کالانِگرى نسبت به کار را ایجاد کرد؛ یعنى کارگر نیز مانند تکنولوژى و سرمایه به مثابه یک کالا تلقى شد. فرآیند تبدیل همه چیز به کالا، نوعى سودگرایى و تعهدگریزى را در میان صاحبان سرمایه و تکنولوژى ایجاد کرد. این رویه تا دهههاى 1930 و 1940 ادامه یافت؛ اما بعد از جنگهاى جهانى اول و دوم، عصر توسعه در عمل براى همهى کشورها آغاز شد.
عصر توسعه: هنجارسازى و گشت اقتصادى
فرآیند توسعه و پیشرفت با هدف «داشتن» آغاز شده است. مهمترین عنصر و ابزار رسیدن به این هدف، «تولید» بوده است. شاید مفهوم توسعه نیز در بنیادىترین معناى آن، به تولید تقلیل بپذیرد. تولید در معناى سنتى و باستانى آن، به معناى حرکت از امر غیرآشکار به آشکار و یا آمدن اشیاى پنهانى در قلمرو حواس انسان است. معناى دیگر آن آفریدن و به بارآوردن است. این آفرینش در ارتباط با نیرویى به نام طبیعت معنا مىیابد؛ یعنى طبیعت شرط لازم آن است. اما در عصر نوزایى، تولید به فرایند سازندگى و تحقق یافتن معنا مىشود که در آن، انسان تولیدکننده است و محصول تولیدى، یک شىء جدید است. در این جا تولید به قدرت طبیعت تعلق ندارد، بلکه به صناعت انسان مربوط مىشود:
در اواسط قرن هیجدهم، تولید به معناى آشکارساختن ـ در معناى سنتى آن، یعنى به ثمر رسیدن چیزى پنهان ـ به یک اصطلاح فنى در حقوق تبدیل شد.... بدینترتیب در سدهى بعدى، واژههاى «آفرینش»، «تولید» و «ساختن» قلمرو و کاربرد معینى یافتند. خداوند آفریننده بود، طبیعت تولیدکننده، و انسان سازنده. با اینکه انسان مىتوانست بعضا فاعل «تولیدکننده» باشد، ولى این فعل هنوز مانند امروز با فعل «تحقق یافتن» مترادف نشده بود (روبرت، 1377، ص185).
بدیهى است که تولد عصر توسعه و ترقى، با تولید و مالکیت یافتن همراه بوده است. قوىترین شکل این تولیدگرایى و تملک، بعد از جنگ جهانى دوم ظاهر مىشود. بر این اساس مىتوان گفت: سیاست توسعه از همین زمان به طور جدى مورد استقبال و توجه قرار مىگیرد:
چراغ توسعه درست پس از جنگ جهانى دوم، بعد از فروپاشى قدرتهاى استعمارى کهن اروپا و به قدرت رسیدن ایالات متحدهى آمریکا افروخته شد (زاکس، 1377، ص5).
بعد از جنگ دوم جهانى، به دلیل خسارات ناشى از جنگ و بروز ناتعادلىها در بازار، الگوى توسعهى کینزى، مبنى بر دخالت دولت در امر بازسازى و ایجاد اشتغال براى عموم مورد توجه قرار گرفت. این استقبال به شکل جدىتر در میان ملل در حال توسعه انجام پذیرفت، به گونهاى که با طیب خاطر با هدف رشد و پیشرفت، به طرح برنامههاى توسعه همت گماردند.
در این دوره، توسعه اساسا فرایندى ساختارى با غلبهى عوامل اقتصادى در نظر گرفته مىشد. اگر به نظریههاى مهم توسعه، حتى گرایشهاى انتقادى آنها، مانند نظریهى وابستگى و نظام جهانى توجه کنیم، مىبینیم که توسعه نوعى تولید و تبادل اقتصادى تصور مىشود که پذیرش آن اجتنابناپذیر است.
تا اواسط دههى 1970، که توسعه بر حسب خاستگاههاى اقتصادى آن تعریف مىشد، هدف آن عمدتا بالابردن رشد اقتصادى و تکنولوژیک و ترغیب افراد به کار و فعالیت، بدون توجه به زمینههاى فرهنگى و روانشناختى آنان بود. مایکل تودارو(28) حتى دههى 1970 را نیز با غلبهى دیدگاههاى اقتصادى توسعه همراه مىبیند. وى مىنویسد:
در مجموع، توسعه در دهههاى 1950 و 1960، تقریبا همیشه به عنوان پدیدهى اقتصادى ملاحظه شده است. با فرض اینکه پیشرفت سریع در رشد تولید ناخالص ملى کل و سرانه، تدریجا به شکل مشاغل و سایر امکانات اقتصادى عاید تودهها خواهد شد... در خلال دههى 1970، توسعهى اقتصادى بر حسب کاهش یا از بین بردن فقر، نابرابرى و بیکارى در چارچوب یک اقتصاد در حال رشد مجددا تعریف شد و توزیع مجدد رشد، شعار عمومى گشت (تودارو، 1378، ص122).
دورهى فوق به دلیل حاکمیت علم اقتصاد بر الگوى رشد و توسعه، اساسا با نوعى هنجارسازى اقتصادى همراه بود؛ اهتمام روزافزون به تولید، عوامل و روابط تولیدى، از جمله هنجارها و ارزشهاى جوامع به حساب مىآمد و کارگران (به تعبیر مارکسیستى، «پرولتاریا») و کارفرمایان، مهمترین اقشار تحت برنامههاى آموزشى و تأدیب اقتصادى بودند؛ از اینرو، مهمترین منابع تحول و تغییر اجتماعى نیز به حساب مىآمدند. در این گفتمان، یگانه عنصر اساسى در تحلیلهاى نظرى از تغییرات اجتماعى در ارتباط با ابزار تولید، همان طبقات هستند. البته مهمترین عامل این تصورات را باید در تفوّق منطق اقتصاد بر فرآیندهاى تحول اجتماعى، حتى بر اخلاق و فرهنگ، یا به عبارت دیگر، اقتصادِ فرهنگ دانست.
اقتصاد فرهنگ: حاکمیت منطق کمیابى
عصر توسعه را مىتوان با حاکمیت منطق اقتصاد روشن ساخت. تاریخ اقتصاد، تاریخ فتح و سلطه بر سایر حوزههاى زندگى است. علم اقتصاد هیچگونه حد و مرزى براى دخالت و فعالیت خود نمىشناسد؛ زیرا گفته مىشود که همهى جوامع به نوعى با مسئلهى اقتصاد دست به گریباناند. در عصر توسعه، کار علم اقتصاد بىارزش کردن دیگر اشکال زندگى اجتماعى بوده است؛ درنتیجهى این فرایند بىارزشسازى، مهارت به بىکفایتى، سنت به قید و بند، و زن و مرد به کالایى به نام نیروى کار تقلیل مىیابند و در بسیارى موارد خردمندى به مثابه نادانى، استقلال به منزلهى وابستگى، و عبادت به منزلهى تنبلى قلمداد مىشوند. این همان منطق علمى است که بنیان آن بر کمیابى است:
بنیانگذاران علم اقتصاد مفهوم کمیابى را اساس نظریهپردازى خود قرار دادند... کمیابى به معناى کمبود، ندرت، محدودیت، نیاز، نارسایى، و حتى قناعت و صرفهجویى است.... این فرض به لزوم تخصص وسایل (منابع) اشاره دارد (استوا، 1377، ص34).
بارزترین شکل منطق کمیابى، تلاش براى اعمال حاکمیت منطق اقتصاد بر اخلاق و فرهنگ است. مفهوم یا دیدگاههاى موسوم به اقتصاد فرهنگ، همین هدف را دنبال مىکنند. اقتصاد فرهنگ به کارکردهاى اقتصادى فعالیتهاى فرهنگى و اخلاقى در یک چارچوب کمىگرایانه توجه دارد؛ بر اساس این رویکرد، اقتصاد یک عامل حاشیهاى نیست، بلکه براى فعالیتهاى مختلف اخلاقى و فرهنگى عامل تعیینکننده است. به بیان بهتر:
جریان اقتصاد فرهنگ بر الگوى نظرى متکى بر اصل غیرمولد بودن فرهنگ تأکید مىکند... این واقعیت که برخى رشتههاى فرهنگى، بهویژه در قلمرو هنرها، فقط با استفاده از کمکهاى فراوان قادر به ادامهى حیاتاند، گویاى دیدگاه رایج مربوط به غیرمولد بودن فرهنگ است (دوپوئى، 1374، ص56).
آدام اسمیت، ریکاردو و برخى دیگر از صاحبنظران اقتصاد کلاسیک، از غیرمولد بودن فعالیتهاى هنرى و فرهنگى بحث مىکردند. از این منظر، حقوقدانان، اهل قلم، روحانیون، هنرپیشهها و نویسندگان همگى زیرمجموعهى مشاغل غیرمولد محسوب مىشوند. مارکس نیز نقش برخى مشاغل فرهنگى در فراگرد تولید را غیرمولد مىانگارد. اولین تحلیل اقتصادى از فرهنگ که اصل غیرمولد بودن فعالیتهاى فرهنگى را مورد تأکید قرار مىدهد، مطالعهى ویلیام بومول(29) و ویلیام بوین(30) است که پس از مرگ آنها به قانون بومول یا بیمارى بومول معروف شد.
در تحلیل بومول و بوین، رشد و توسعه در دو حوزهى متفاوت اقتصاد و فرهنگ ایجاد مىشود، اما سرعت و گونهى حرکت در این دو حوزه متفاوت است. حوزهى اقتصاد به شکلهاى متفاوت تابع پیشرفتهاى فنى است. در یک طرف، مجموعه فعالیتهاى موفق وجود دارد که منافع تولیدى قابل توجهى ایجاد مىکند و موجب رشد است. در کنار این بخشِ پیشرو، فعالیتهایى قدیمى وجود دارد که با اتکا بر تکنولوژىِ ایستا و قدیمى به تولید کالا ادامه مىدهد. فعالیتهاى هنرى و فرهنگى از این قسم هستند. این گونه فعالیتها، به ناچار، کارکرد تولیدى کاملاً بستهاى دارند؛ زیرا در آنها، بر خلاف فعالیت صنعت، نمىتوان اصل جاىگزینى کار و سرمایه را مطرح کرد. این بخش فرهنگى و هنرى رشتهاى کاربر است که نیروى کار بسیار ماهر آن نمىتواند بهرهورى خود را افزایش دهد و تنها مىتواند به صورت حاشیهاى و مختصر، سودى از تولید هنرى در سطح ادارى و مدیریت به دست آورد که به هر حال سودى ثانوى است و نمىتواند تفاضل بهرهورى خود را با بهرهورى بخش پیشرو پر کند.
در تحلیل بومول، فرهنگ سربارِ فعالیتهاى اقتصادى تلقى مىشود و تا حد تجملات تنزل مىیابد. کمک به این بخش نیز به معناى صفر بودن رشد اقتصادى آن است. آنچه امروزه اقتصاد فرهنگ نامیده مىشود بر این تحلیل استوار است (دوپویى، 1374، ص56ـ59).
طبق منطق اقتصاد فرهنگ، تولیدى بودن (مولد بودن) مبناى ارزیابى نقش عوامل متعدد در توسعه بوده است. از زمانى که میان صاحبنظران بر سر اهمیت امور اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى در توسعه بحثهایى وجود داشته است، برنامهریزان توسعه که اساسا رویکرد اقتصادى و مادىانگارانه داشتند، «بخشهاى آموزش، بهداشت رفاه و غیره را بخشهاى مصرفى تلقى کردند که نیاز به سرمایهگذارى در آنها نیست؛ زیرا مستقیم، فورى و آشکار، هیچگونه ثروتى را تولید نمىکنند... بر این اساس آن بخشها «تجملات»(31) قلمداد شدند که مىتوان آنها را تا بعد از رسیدن کشور به رونق و پیشرفت به تعویق انداخت» (Kulkarni, 1992, P. 19).
درنتیجه، منطق عصر توسعه، عملگرایى، کاربردى پنداشتن و سودانگارى در فعالیتها بوده است؛ در این زمان هر کیفیت و اخلاقى باید به کمیت کاربردى و محسوس تبدیل بپذیرد؛ اخلاق و رفتار انسانها، بر اساس معیارهایى نظیر فایدهمندى، کارآیى، عملگرایى، سرعت و نهایتا تولید، مورد ارزیابى قرار مىگیرد؛ برندهشدن و پیروزى مستلزم آشنایى، آگاهى و عمل به احکام اقتصادى است؛ نهایت این بینش خردابزارى یا خرد تکنولوژیک (مارکوزه، (32) 1362) نامیده مىشود؛ سطح فکر، توقع، طبقه، احترام و منزلت اجتماعى در ارتباط با عوامل مادى و اقتصادى مشخص مىشوند؛ حتى آهنگ تغییرات اجتماعى را نیز عامل مسلطى مانند اقتصاد تعیین مىکند؛ انسانها در این دوره همواره چگونگى اندیشیدن و عمل اقتصادى را تحت آموزش اقتصاد فراگرفتهاند؛ در واقع، نهاد آموزشى، در راستاى نوعى هنجارسازى و آموزش اقتصادى انسانها براى رسیدن به توسعه عمل مىکند و خلاصه اینکه، این دوره به وضوح با حاکمیت و گشت اقتصادى به مثابه عامل تعیینکنندهى توسعه همراه بوده است.
این نوع تعاریف و آموزشهاى اقتصادى و انحصارگرا از توسعه، به زودى با انتقاد و مقاومت روبهرو شدند. در آغاز دههى 1970 که دومین دههى توسعه بود، همواره تأکید مىشد که باید از اقدامات و شاخصهاى مادىِ معطوف به رشد اقتصادى فراتر رفت. در این دهه، تلاش مىشد، جوانب اجتماعى و فرهنگى توسعه نیز به جنبهى اقتصادى آن افزوده شوند. در این زمان، منطق توسعهى پیشین را به گونهاى کنایهآمیز، با عباراتى نظیر توسعهى اشیا، کاریکاتور توسعه، (استوا، 1377) ضد توسعه (Hall, 1989) و... توصیف مىکردند. بر این اساس، مفاهیم جدیدى مانند توسعهى انسانها، سرمایهى انسانى، «سرمایهى اجتماعى»، سرمایه فرهنگى و... مطرح مىشوند که نشاندهندهى روآوردن به جوانب فرهنگى و اجتماعى توسعه است.
پساتوسعهگرایى: هنجارسازى فرهنگى
گفته شد که تا اواخر دههى 1970 الگوهاى انتخاب عقلانىِ مبتنى بر متغیرهاى اقتصادى، روش غالب در تحلیلهاى اجتماعى توسعه بودند و نگرش به عوامل اجتماعى و فرهنگى واقعبینانه نبود. در این زمان، به این دلیل که عوامل فرهنگى را، بر خلاف شاخصهاى اقتصادى، به سادگى نمىشد کنترل و اندازهگیرى نمود، مدلهاى کمّى انتخابِ عقلانى و منطق کمیابى، در بررسى روابط میان عوامل توسعه بسیار سودمند به حساب مىآمدند. آنها فرهنگ و اخلاق را بازتابى از شرایط اقتصادى و شیوههاى تولید تصور مىکردند. رویکردهاى انتقادىِ مسلط بر بازار توسعه نیز که در دهههاى موسوم به توسعه، تحت تسلط نظریههاى مارکسیسم و نئومارکسیستى بودند، تقریبا چنین اندیشهاى را القا مىکردند.
دیدگاههاى وابستگى و نظام جهانى، که نظریههاى غالب توسعه در اواخر دههى 1960 تا اواخر دههى 1970 بودند، با دیدى ساختارگرایانه، حلقههاى روابط اقتصادى کلان میان کشورها را مبناى تحلیل توسعه و توسعهنیافتگى محسوب کردند (سو، 1378). در این زمان، نظریههاى ساختارى و سیستمى حاکم بودند. در نظریههاى ساختارى و سیستمى، تعمیمگرایى و عامنگرى یک اصل مهم بود. این تئورىها مىکوشیدند حوادث تاریخى و خصایص اجتماعى، فرهنگى و اقتصادى را جزئى از سیستم کلىتر و بزرگتر، به مثابه یک شیوهى تولید مطرح کنند. واحدهاى تحلیل این ساختارگرایان، کلیتها و ساختهاى اجتماعى و اجزایشان با اتکا بر روشهاى تحلیل نظرى و غیرتجربى است.
امروزه مفاهیم ساختارها، کلیتها و نظام که اساس نظریههاى کلان جامعهشناسى بودند مورد توهم و انتقادهاى متعدد قرار گرفتهاند. انتقادات مطرح شده، بیشتر معطوف به مفروضههاى بنیادین آنها، مانند دیدن جوامع به عنوان یک کل و نظریهها به عنوان تبینهاى کلىنگر است:
در اواخر دههى 1970 و اوایل 1980، نظریهپردازى انتقادى با پذیرش فرض اشکال مختلف پساساختارى، خاصه در فرانسه، شروع شد. سپس با شیوع در بریتانیا و آمریکا در 1980، به بحث فکرى در دههى 1990 تبدیل شد (peet, 1999, P. 123).
انتقادات فلسفى به مدرنیته از سوى فیلسوفانى نظیر لیوتارد، (33) دریدا، هایدگر و فوکو، مبناى گذر از ساختها و شالودهها به «پساساختگرایى» شد. میشل فوکو، در آثار ابتدایى خود، خاصه در بحث باستانشناسى دانش، مىکوشد گسستگى و انقطاع در تاریخ را نشان دهد؛ به بیان دیگر، وى مىخواهد نشان دهد که در تاریخ هیچ اصل، مفهوم، معیار مرکزى و واحدى (مانند: سنت، علم، جهانبینى، پیشرفت و ترقى، توسعه و...) وجود ندارد که به تمامِ پدیده وحدت و کلیت بخشد. هدف او مرکزشکنى و از بینبردن هر نوع ساخت حاکم و تفوق هر مرکز است. فوکو معتقد است پیدایش انسان بر اساس شکل خاصى از عقلانیت علمى، به بهاى خلق «دیگرى(34)” و سپس حذف آن، تمام شده است؛ حال آنکه مرکزیت و وحدت عقلانیت مدرن، متأثر از انحصارطلبى گفتمان علمى بوده که خود برخى واقعیتها را کتمان کرده است (Foucault, 1980).
این نوع ایدههاى پساساختى که در آثار فوکو دیده مىشود، به گونهاى ملموستر در انتقادات ادوارد سعید از شرقشناسى، خود را نشان داده است. ادوارد سعید ایدههاى فوکو در باب شکلبندىهاى گفتمانى را با تفکرات گرامشى راجع به هژمونى ترکیب کرد و انتقادى قوى فراهم ساخت که اعتبار شرقشناسى را زیر سؤال برد (سعید، 1379، ص38).
ادوارد سعید با بررسى چگونگى ساختهشدن مفاهیمى به نام شرق و غرب، بنیان دیدگاههاى شرقشناسى دربارهى اسلام و واقعیت شرقى را متزلزل مىکند. این گونه ایدههاى پساساختى و انتقادى، تفکر انتقادى به توسعه و غرب را نیز در کانون مباحث توسعه قرار دادند، به گونهاى که در عالم توسعه نیز اندیشههاى ساختشکنانه و پساتوسعهاى شکل گرفت.
در نظر معتقدان به پساتوسعه، جهان و تاریخ، تداومى از سادگىهاى ساختارى نیست، بلکه نشاندهندهى نوعى تجزى و انقطاع با پیچیدگىهاى ساختارى است. دیدگاههاى ساختارگرایى توسعه، که مورد انتقاد زیاد قرار گرفتهاند، رهایى انسان را در توسعه و استفاده از قابلیتها و امکانات این عصر (مدرن) جستوجو مىکنند؛ در حالى که در دیدگاه پساساختگرایان (یا پساتوسعه)، فرایند توسعه، نوعى استراتژى تحکیم قدرت و کنترل اجتماعى مدرن بر ملتها، گروهها و انسانها تلقى مىشود.
منطق پسامدرن، بر ایدههایى نظیر توجه به دانش بومى، مخرب دیدن توسعهى غربى براى جهان سوم، جهان پساغربى، (35) تکثر زیاد، زندگى ساده، جهان غیرسرمایهدارى، و... بنیان یافته است (Peet, 1999).
اگر بخواهیم واضحتر بگوییم: (اندیشهى پساتوسعهگرایى) پایان جستوجو براى شرایط و امکانات جدیدِ تغییر نیست، بلکه نشان مىدهد رویکرد غیرانسانى و خودتخریبى گذشته به سرآمده است... به طور کلى، پسا توسعهگرایى، شیوهى تفکر و شیوهى زندگى ایجاد شده توسط توسعهى مدرن را رد مىکند، با این هدف که برداشتهاى فرهنگها و فلسفههاى غیرمدرن و غیرغربى را احیا کند. از این منظر توسعهى مدرن غربى، مخرب بود تا سازنده، و باید به جاى استقبال از آن، در مقابلش ایستاد. در یک کلام توسعه تقریبا مسئله بود، نه راه حل (Peet, 1999, P. 153).
به نظر من، پساتوسعهگرایى، بر آیند شکستهاى عصر توسعه و نوسازى در حوزههاى اجتماع، طبیعت و، مهمتر از همه، فرهنگ است؛ به بیان بهتر، این رویکرد نتیجهى انتقادهاى مختلف بر توسعه است که ریشه در فرهنگ دارند؛ لذا همواره با سلاح فرهنگ و انسانگرایى به میدان آمده است. پساتوسعه محصول چهار انتقاد بارز بر توسعه در حوزههاى زیر است:
اول: اقتصادگرایى و منطق رشد: گفتیم توسعه با حاکمیت منطق و مفروضات اقتصادى رشد، آغاز شده است. کمّىگرایى در اقتصاد، بر همهى حوزههاى زندگى چیره شد و تولیدنگرى و افزونطلبى مادى، شاخص رشد و توسعه قرار گرفت؛ اما امروزه با انتقاد از مفروضات بنیادین اقتصادى در امر توسعه، خاصه الگوى کمیابى، از نقش پیشفرضهاى غیراقتصادى در زندگى انسانى دفاع مىشود. گروهى ورود عنصر فرهنگ را در تحلیل از توسعه، نشاندهندهى رسیدن به تعادل در این نوع تحلیل ذکر مىکنند و از رویکردهاى «توسعهى فرهنگى»، (دوپویى، 1374) «فرهنگ سیاسى»، (اینگلهارت، 1373) «فرهنگ مدنى» (آلموند و وربا به نقل از اینگلهارت، 1373) «رهیافت درونزا و فرهنگى توسعه» (یونسکو، 1375) نام مىبرند؛ براى مثال، اینگلهارت (1373) مىنویسد:
زمان آن فرارسیده است که در تحلیلهاى اجتماعى، تعادل به وجود آوریم [ص15]... امروزه رویکرد فرهنگ سیاسى جاىگزین مهمى را براى نظریهى انتخاب عاقلانه (اقتصاد سیاسى) که چارچوبى کلى براى تبیین رفتار سیاسى است، تشکیل مىدهد... تفاوتهاى پایدار در یادگیرى فرهنگى نیز مانند عوامل بیرونى نقش مهمى در شکلدادن به آنچه مردم مىاندیشند و انجام مىدهند بازى مىکند (ص19ـ20).
برخى دیگر با نگاهى انتقادىتر، نوید عصرى را مىدهند که در آن منطق کمیابى و الگوى رفتار اقتصادى جایگاهى حاشیهاى و کماهمیت دارد. از این نظر زمینههاى فرهنگى و غیراقتصادى، عامل مرکزى و کانونى در آسمان توسعه به حساب مىآیند؛ براى مثال گفته مىشود:
کمیابى پدیدهاى تاریخى است، نه قانون آهنین کلیهى جوامع انسانى. این پدیده آغازى داشته است و مىتواند پایان داشته باشد. اکنون زمان پایان آن فرارسیده است. اکنون زمان حاکمیت حاشیهنشینان و انسان معمولى فرارسیده است. اکنون زمان آن فرارسیده است که اقتصاد را در جایگاه شایستهاش بنشانیم؛ جایگاهى حاشیهاى (استوا، 1377، ص35).
دوم: عامگرایى و غربمحورى: در امر توسعه، غرب پیشگام و الگوساز بوده است. غالب و یا شاید همهى نظریههاى معروف توسعه، به نوعى، تصورِ تکخطى بودن مسیر رشد و توسعه را القا کرده و همگى توسعه را در امتداد الگوها و تجربهى اروپاى غربى دنبال کردهاند. قدرت و استحکام نظامى، سیاسى و علمى غرب نیز این قبیل نظریهپردازىها و دانشهاى عمومى را تقویت کرده است.
امروزه تلاشهاى متفکران و فلاسفهى غربى، معطوف به بىاعتبار خواندن اندیشههاى جهانى و عامگرا و تلاشهاى فرهنگى و بوممحور در جهان سوم، اندیشهى مرکزگرایى غرب را به چالش فراخوانده است؛ براى مثال، رابرت یونگ در توصیف شرایط و تحولات جدید تحت نام پست مدرنیته، این تغییر را با عبارت مرکززدایى غرب(36) توصیف مىکند، یعنى: آگاهى فرهنگ اروپایى از اینکه اروپا دیگر مرکز قطعى و مسلط دنیا نیست (سعید، 1379، ص125).
اگر غرب دیگر یک کلیت واحد در مرکز عالم نباشد، به مدرنیته و توسعه نیز نمىتواند وحدت دهد؛ از اینرو، اگر توجیهکنندهى اصلى توسعه و مدرنیته (یعنى غرب) از مرکزیت تنزل پیدا کند، دیگر الگوى واحدى براى هماهنگکردن توسعهى دنیاى مدرن وجود نخواهد داشت؛ درنتیجه، خود توسعه همانند روایتها و داستانهایى متنوع حتى غرب را نیز متنوع مىکند. در نهایت، توسعه فقط صنعتى شدن و عقلانیت روشنگرى قتل عام و جنگ نخواهد بود، بلکه مجموعهاى از الگوها و فرهنگهاى خاص و گاهى متضاد خواهد بود؛ به بیان دیگر، دنیاى تکهستهاى به دنیاى چندهستهاى تبدیل مىشود که در آن اندیشهى اروپامدارى به تزلزل مىگراید (سعید، 1379).
سوم: تخریب طبیعت و صنعتگرایى روزافزون: یکى از اصول و ویژگىهاى بارز عصر توسعه، استخدام و کنترل روزافزون طبیعت و تبدیل آن در راستاى منافع انسانى است. امروزه اعتقاد عمومى بر این است که اگر براى تثبیت کل جمعیت جهان اقدامى صورت نگیرد و جلوى استفادهى بىرویهى انرژى مواد غذایى و سایر مواد خام گرفته نشود و خسارات وارده بر محیطزیست مهار نگردد زمین با انباشتهاى از جمعیت و منابع غارت شده روبهرو خواهد شد. به طور کلى، این انتقادات محیطشناختى از صنعتى شدن را در دو شکل مىتوانیم مطرح کنیم:
الف) کاهش منابع: منابع، تجدیدناشدنى و محدودند و براى صنعتى شدن پایدار به منابع نیازمندیم. رشد بىحساب و نامحدود، ظرفیت محیطشناختى کرهى زمین را براى حفظ بشریت کاهش مىدهد. اقدامهاى باشگاه رم مبنى بر طرح نظریهى محدودیتهاى رشد، واکنش و اقدامى در راستاى جلوگیرى از رشد افسارگسیخته و بىقاعدهى اقتصادى است. رویکرد توسعهى پایدار نیز در واکنش به اینگونه رشد به وجود آمده است.
ادامه دارد ...
منبع: / فصلنامه / حوزه و دانشگاه / شماره 35
نویسنده : موسى عنبرى
نظر شما