دفاع عقلانی از دین(2)
در ذیل عنوان یاد شده، تنی چند از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، به ده سؤال مجله نقد و نظر درباره «دفاع عقلانی از دین» پاسخ دادهاند. خواننده در این اقتراح، بخش دوم پاسخهای دانشوران ذیل را خواهند خواند: غلامرضا اعوانی، استاد دانشگاه؛ رضا داوری، استاد دانشگاه؛ جعفر سبحانی، استاد حوزه علمیه، محمد لگنهاوزن، استاد دانشگاه؛ مصطفی ملکیان، استاد حوزه علمیه و دانشگاه.
نقد و نظر: چه برهانی دارید بر اینکه دفاع عقلانی از دین سرانجام به سود دین است؟
ملکیان: اگر مراد از «دفاع عقلانی از دین» اثبات حقانیت گزارههای دینی و مذهبی است، آن هم «اثبات» به آن معنا که در منطق و ریاضیات اراده میشود، شک نیست که در باب همه گزارههای دینی و مذهبی چنین دفاعی صورت نگرفته است، و در باب اکثریت قریب به اتفاق آنها صورتپذیر هم نیست تا بحث از سودمندی یا ناسودمندی آن پیش آید. و اگر مراد این است که وجه رجحان و ترجیح اعتقاد به گزارههای دینی و مذهبی را ارائه کنیم، یعنی نشان دهیم که چرا اعتقاد به فلان گزاره دینی و مذهبی راحج استبر اعتقاد به نقیض آن گزاره و نیز راحج استبر تعلیق و توقف حکم، یعنی نه اعتقاد به خود آن گزاره و نه اعتقاد به نقیض آن، در این صورت بدون تردید چنین دفاعی به سود دین است؛ چرا که ما آدمیان از لحاظ روانشناختی بدین گونه هستیم که اگر در باب گزارهای چنین طی طریقی شود، یعنی نشان داده شود که پذیرش آن گزاره هم بر وازنش آن ارجح است و هم بر تعلیق و توقف حکم، آن گزاره را میپذیریم. شک نیست که ارائه وجه رجحان و ترجیح یک گزاره دینی و مذهبی، بسته به سنخ آن گزاره به یکی از سه روش تجربی، فلسفی و تاریخی، صورت میگیرد.
داوری: چنانکه ملاحظه فرمودید من در مورد دفاع برهانی از دین عرضی نکردم و در اینکه آیا چنین دفاعی به سود دین استیا به زیان آن، چیزی نگفتم. آنچه میدانم این است که اگر علم کلام باید باشد ضرورتا باید از دین دفاع کند. اکنون شما از متکلم میخواهید توضیح دهد چرا به علم کلام پرداخته است و علم او به چه درد می خورد. به عبارت دیگر با پرسش شما متکلم ناچار باید فیلسوفی کند. زیرا شما او را در فلسفه علم کلام وارد کردهاید، مع ذلک او میتواند به شما بگوید من برای اثبات دین برهان اقامه می کنم و اگر شما به برهان اعتماد دارید و میخواهید که برای حقانیت علم خود برهان اقامه کنید، چرا به برهانی که در اثبات اصول عقاید اقامه کردهاید اعتماد ندارید. آیا شما هم مثل من فکر میکنید که بشر امروز به یقینیاتی که در منطق صورت شده است اعتماد ندارد. اگر این طور است، اولین کاری که ما باید بکنیم این است که کتابهای تعلیمات دینی خود را، که کم و بیش برطبق سنن متکلمان خود مینویسیم، تغییر دهیم و لااقل نیمی از مطالبی را که در این کتابها آمده استبا سبک و روش و عبارت دیگر بنویسیم.
لگنهاوزن: عقل برای ارزیابی همه باورها راهنماست. ما عقل را برای پرهیز از خطا در هماهنگی تجربه و عمل به کار می بریم. آیا هیچ نفعی عاید دین خواهد شد اگر انسانها به گونهای غیرعقلانی به دین ایمان بیاورند؟ اگر اعتقاد به دین صرفا به این دلیل باشد که آن دین نیاکان آنها بوده، آیا این ایمان سودمند به حال دین است؟
ایمانگرایان اغلب اشکال میکنند که کاربرد روشهای عقلانی در مورد باورهای دینی نامناسب و زیانبار است. اما این ادعا بر برداشتی از عقل مبتنی است که عقل را به روشهای علوم تجربی و ریاضیات محدود میسازد، درحالی که از ابتدا تاکنون عقل به معنای جامعتری فهم میشده است که شامل این روشها و بسیاری از امور دیگر میشده است. گاهی ادعا میشود که عقل خشک و تحلیلی است، درحالی که پاسخی که درخور دین باشد گرم و شورانگیز است. اما در اینجا باز میبینم منتقدین رهیافت عقلانی دیدگاهی دارند که بیجهت محدود و کوتهنظرانه است. زیرا دین به قدر کافی جامع و فراگیر است که جایی را برای ارزیابی تحلیلی و ایمان پرشور، یعنی هر دو، بگذارد. انکار منافع هریک از جنبهها برابر با وارد ساختن ضربه مهلک به دین خواهد بود. ایمان دینی خالی از شور و حرارت، قادر به حرکت درآوردن مؤمنان به ایثار و فداکاری نیست، اما دین مبتنی بر شور و شوقی که جایی برای نقد عقلانی نگذارد بسرعتبه دستاویزی برای احساسات و عواطف و گاه به تعصبورزی شدید انحطاط مییابد.
دفاع عقلانی از هریک از باورهای بحثانگیز سودمند است. زیرا ما فهم خویش را از طریق چنین دفاعی کسب میکنیم. دفاع عقلانی مستلزم بررسی و ملاحظه ارتباطات متقابل منطقی باورهای ما، مضامین آنها و ایراداتی که ممکن است علیه آنها مطرح گردد، است. آیا اگر به چنین مسائلی عملا در جهل باقی بمانیم به معنای بیحرمتی به خداوند نیست؟
آیا حرمتخداوند حمد و سپاس ما را برای این موهبت عظیم عقل که او به ما عطا کرده ایجاب نمیکند؟ اگر دفاع عقلانی از باورهای دینی ما توام با تاملی عمیق در مورد عقل (به معنایی که حکما و عرفا به کار میبرند) باشد، حتی میتوانیم به حکمت و یا آنچه را یونانیان سوفیا مینامیدند، نایل آییم.
البته دفاع عقلانی از دین، همچون هر تلاش دیگر انسانی، میتواند با حساسیت و بصیرت و یا ناشیانه و به صورت مضحک انجام پذیرد. اگر به صورت تمرین صرف از موشکافی مفرط و تعریف اصطلاحات فنی و به رخ کشیدن آنها درآید، در این صورت نه تنها به نفع دین نخواهد بود، بلکه قطعا زیانبار خواهد بود؛ هرچند تقصیر این امر از ناحیه عقل نیست، بلکه از ناحیه کاربرد سوء آن میباشد.
سبحانی: دین دو مرحله دارد که یک مرحله از آن را عقل میتواند درک کند. مسلما دین مطابق فطرت و آفرینش است و واقعا اگر عقل بتواند دین را به فطرت مطابقت کند، خوب است. و روشن است که هیچکس برخلاف فطرت خودش حاضر نیستسخن بگوید و اگر هم بگوید، زبانی میگوید. پس تا آن حدی که دین حاکی از فطرت است این مسلما به سود دین است.
اما عقلانی کردن دین همان گونه که معتزله هم به همان راه رفتند به این معنی که تمام دین را در چهارچوب عقل بریزیم و اگر یک جایی هم مخالف عقل شد دین را دور بریزیم، مسلما به سود دین نیست. اینکه میگویید «ان دین الله لایصاب بالقیاس»، «ان السنة اذا قیست محق الدین» اینها یک مواضعی است که عقل به آنجا راه ندارد. ما نمی توانیم همه احکام را مدلل به عقل کنیم و عقل نارسا چه بسا موقعی مدلل میکند و سپس خلاف آن در آینده ثابت میشود. باید در تدلیل عقل و ریختن دین در قالب عقل تبعیض قائل شویم. آن مقداری که جنبه عقلانی دارد و عقل به او دعوت میکند، مطابق فطرت است و مبنی بر حسن و قبح است، اما آنها که جنبه الهامی و وحی و تعبد دارد، خیر.
نقدونظر: ظاهرا از فلسفه کانتبه این طرف این سؤال پیدا شده است که عقل راهی به سوی قضایای متافیزیکی ندارد. لذا دفاع عقلانی خوب نیست و به شکست میانجامد. قضایای عقلی و متافیزیکی جدلی الطرفین است. از هر طرف استدلال شود، از آن طرف هم قابل استدلال است و قابل نفی در هر دو طرف است. نظر شما در این باره چیست؟
سبحانی: او این جور فکر میکند که دین قابل اثبات نیست. آن قضایا و پیشفرضهایی که برای عقل فرض کرده است، اگر به آن معنا باشد، ما قائل بتفصیل هستیم. بخشی از دین قابل تعقل عقلانی است که راجع به اصول است و آن مقداری از فروع که به اصول برمیگردد، مانند عمل به پیمان، احترام به پدر و مادر و... را بلی، ولی بقیه که مثلا چرا در 24مثقال زکاتاست، نه در 23مثقال، این را ما درک نمیکنیم. ولی اگر آن برگرددبه نظریه کانت، از نظر مردم این نظریه واقعگراست، ولی از نظرمااین سوفیسم است. او ادراکات را مطابق واقع نمیداند، چون پیشفرضهایی برای ذهن فرض کرده است. پیش فرض دهگانهای که برای ذهن فرض کرده است که ذهن ما از اول در نظر او قالبهایی پیشساخته دارد، هرچه از خارج میگیریم با آن قالبگیری میشود، قهرا حاکی از خارج نیست.
نقد و نظر: آیا به چیزی به نام «فلسفه اسلامی» قائلید؟ اگر بلی، چه فرقی با «کلام اسلامی» دارد؟ آیا پیشفرض وجود چیزی به نام «فلسفه اسلامی» این نیست که هر دینی فقط با یک نظام فلسفی سازگار است؟ اگر بلی، از این پیشفرض چگونه دفاع میکنید و چه دلیلی بر صحت آن دارید؟
داوری: پرسشهای مهمی است. در مورد اولین قسمتش عرض میکنم که اگر مرادتان از فلسفه اسلامی، فلسفه مسلمانان و فلسفهای است که با اسلام مطابقت تام و تمام داشته باشد، من به چنین فلسفهای قائل نیستم. اما فلسفهای در عالم اسلام پدید آمده است که با فلسفه یونانی و فلسفه دوره جدید نباید اشتباه شود. این فلسفه به عالم اسلام تعلق دارد و با آن متناسب است.
اما اینکه فرمودهاید «آیا پیشفرض وجود چیزی به نام فلسفه اسلامی این نیست که هر دینی فقط با یک نظام فلسفی سازگار است؟» پاسخپرسشدر صورتی مثبتبود که فلسفه لازمه دین باشد و حال آنکه چنین نیست. دین در حد خود نیاز به فلسفه ندارد و فلسفه از دین مستقل است. با این مقدمات چه مانعی وجود دارد که فلسفهای متناسب با مقتضیات عالم اسلام پیدا شده باشد. در عالم بودائی و شینتوئی فلسفهای موافق با آیین بودائی نضج پیدا کرده است. به عبارت دیگر اگرکسی فارابی و ابنسینا و سهروردی و نصیرالدین طوسی و میرداماد وملاصدرا را فیلسوف اسلامی بداند، از قول او لازم نمیآید که هر دینیفقط با یک نظام فلسفی سازگار باشد. فلسفهای که ما آن را فلسفهاسلامی می خوانیم، در قرون وسطی به اروپا رفت و امهات مطالب آن مورد نظر فیلسوفان و متکلمان قرون وسطی قرار گرفت و در قوامفلسفهای مؤثر شد که آن را فلسفه مسیحی میخوانند. البته کسانی بااصطلاح و تعبیر فلسفه مسیحی هم موافق نیستند و آن را درست نمیدانند؛ ولی بحث آنها بر سر این است که آیا اصولا فلسفه اسلامی یامسیحی و به طور کلی دینی معنی دارد یا ندارد. من به فلسفه اسلامی، بهمعنی فلسفهای که در عالم اسلام پدید آمد و تکرار و تقلید فلسفه یونانینبود، قائلم. اما اینکه این فلسفه عالی اسلام است، بحث دیگریاست.
سبحانی: اگر مراد از فلسفه اسلامی این است که حالا میگویند که فلانییک ایدئولوژی دارد و بعدا برایش فلسفهای دارد که آن را تبیین میکند؛ فرض کنید مارکس یک بیانیه و مانیفستی داشت که بعدا برای آنتفسیر فلسفی میکرد که باید این گونه باشد، اگر این گونه باشد، خیر مافلسفه اسلامی نداریم. ما نمیگوییم که قرآن و پیامبر اسلام دینی را آورده و بعدا ما نشستهایم فلسفه آن را تبیین کردهایم. من به یاد دارم وقتیحزب رستاخیز در ایران درستشد، روزنامهها نوشتند حالا که حزب رستاخیز تشکیل شده و مشغول به کار شده است، محققین شروعکنند که فلسفه آن را بنویسند. اول آقایان مدعا را درست میکردند، آنگاه سراغ دلیل میرفتند. اگر این باشد که فلسفه اسلامی به این معناباشدکه اول مدعا را درست کنند آنگاه سراغ دلیل بروند، به اینمعنا مافلسفه اسلامی نداریم. ولی اگر منظور این است که یک سلسلهمسائلیرا علمای اسلام در فلسفه کشف کردهاند و یک سلسله مسائلی را علما تکمیل کردهاند، به این معنا میشود گفت فلسفه اسلامی داریم.
نقدونظر: این میشود فلسفه مسلمانان، نه اسلام.
سبحانی: آری، به این معنا بفرمایید اسلامی که کاشف حرکت جوهری است. اگر به این معنا باشد آری فلسفه اسلامی، والا به آن معنای اولی اگر باشد خیر و ما جدا میپرهیزیم که هرکسی برای خودش مدعا داشته باشد و به دنبال دلیل بگردد. و قهرا جدال پیش میآید که هرکسی برای آن ایدئولوژی خودش فلسفهسازی میکند.
نقدونظر: بنابراین به نظر شما اسلام یک دستگاه فلسفی خاصی ندارد.
سبحانی: آری، اسلام یک دستگاه فلسفی خاصی ندارد. اسلام یک مسائلی دارد که بخشی از آنها قبل از اسلام بود. مثل برهان حرکت که از آن ارسطو است که از آن در اثبات صانع استفاده میکنیم؛ کما اینکه از افکار دانشمندان دیگر نیز استفاده میکنیم. چه بسا ممکن است الآن یک کشفهای جدیدی بشود که اسلام و مسلمین از آنها استفاده بکند.
لگنهاوزن: فلسفه اسلامی و کلام اسلامی دو سنت از بحث و بررسیاند که در طول تاریخ عقلانی (فکری) جوامع اسلامی گسترش و تحول یافتهاند. وجود هیچ یک از این دو این امر را از پیش، فرض نمی دارد که تنها یک نظام فلسفی یا کلامی سازگار با اسلام و یا حتی تشیع است و یا اینکه هر دینی تنها با یک نظام فلسفی سازگار است. زیرا در سراسر تاریخ هردینی که برای آن سنتهای فلسفی و کلامی وجوددارد دیدگاههای فلسفی و کلامی متفاوتی در بین بودهاست.
هرچند بین حکمت و کلام اندکی تداخل وجوددارد و کانون اصلیفلسفههای اسلامی ابنسینا، سهروردی و صدرالمتالهین، خودوجوداست. اینان و دیگر فیلسوفان سعیمیکردند تا نظامهای فلسفی سازوار با عقاید اسلام به وجود آوردند و از طریق آنها معنا و مفادآن عقاید را غنی ساخته و برای آنها تبیینی عقلانی به دستدهند. درمقابل، کلام عمدتا با نظام بندی و دفاع از آموزههاسروکاردارد. فلسفههای دینی و نظامهای کلامی بهتعارض میافتند وازطریق تبیین عقلانی و حل این تعارضات است که هر دوسنتپیشرفتمیکنند. این امر نه تنها در مورد فلسفه و کلام، بلکهبرهمه علومدینی صادق است. زیرا همه تلاشهای عقلانی از رهگذربرخورد و تعارض، تبیین بحران و ارائه راهحل، پیشرفت میکنند.
نوع مسائلی که در سؤال فوق مطرحگردیده به چشمانداز اسلام و مضامین آن برای علوم تجربی و انسانی و بویژه فلسفه مربوط میگردد. چنین مسائلیممکن است موضوع بحث آنچه را میتوان «فلسفهاسلامی» نامید، تشکیلدهد. فلسفه اسلام بوضوح از فلسفه اسلامی متمایز است؛ زیرا اصطلاح اخیر در مورد سنت فلسفیای بهکار میرود که بهوسیله متفکرین اسلامی، همچون سهروردی صدرالمتالهین و حکیم سبزواری رشد و تکامل یافتهاند؛ درحالی که فلسفه اسلام عبارت از بررسی نگرشی فلسفی و مضامین دین اسلام است. فلسفه اسلام از علم کلام، که عبارت از نظاممندسازی تعالیم اسلام و دفاع عقلانی از آنهاست نیز متمایز است. فلسفه اسلام به تعالیم و دفاع عقلانی از آنها نمیپردازد، بلکه به استنباط فروعات فلسفی و محدودیتهای آنها میپردازد.
ملکیان: اگر منظور از «فلسفه اسلامی» مجموعه آرا و نظریات فلسفیای است که در آثاری عرضه گشتهاست که صاحبان آن آثار مسلمان بودهاند، بیقینچیزی به نام «فلسفه اسلامی» وجود دارد. اما، اولا: به این معنا، منطق اسلامی، ریاضیات اسلامی، جغرافیای اسلامی، سفرنامهنویسی اسلامی و نظم و شعر اسلامی هم داریم؛ ثانیا: این مجموعه از طریق انتساب به اسلام هیچگونه صحت و قداستی کسب نمیکند تا با هیچیک از اجزا و ابعاض آن مخالفت نتوان کرد (بگذریم از اینکه مجموعه مذکور از سازگاری درونی هم برخوردار نیست و بعضی از پارههایش بعضی دیگر را نقض میکنند). و اگر منظور فلسفهای است که در آن نفی و اثبات و رد و قبولها، یالااقل برخی از آنها، با استناد به قرآن کریم و روایات صورت میگیرد، باید گفت که چنین فلسفهای، بنا به تعریف، فلسفه نیست. زیرا مراد از فلسفه علمی است که در آن فقط برهان متبع است و نقد آرا و نظریات تنها بر اساس آن انجام مییابد (نظیر ریاضیات و منطق). و اگر منظور فلسفهای است که در خدمت دفاع از معتقدات دینی و مذهبی مسلمانان است، کمترین چیزی که میتوان گفت این است که چنین فلسفهای همان کلام اسلامی، یا لااقل بخش عقلی کلام اسلامی است، نه چیزی جداگانه.
بلی، شق چهارمی متصور است. توضیح آنکه با روش عقلی و برهانی به تحقیق در باب هر موجودی و هر مسالهای میتوان پرداخت، و با این روش به سراغ هر چیزیمیتوان رفت؛ اما از آنجا که عمر و مقدورات آدمی محدود است، طبعا در مقام عمل باید دستبه گزینش زد و به سراغ بعضی از چیزها رفت. حال اگر فیلسوفی در مقام گزینش، به قرآن و روایات رجوع کند، یعنی مسائلی را برایتحقیق عقلی و برهانیخود برگزیند که قرآن و روایات در باب آن مسائل نفیا و اثباتا سخنیگفته باشند، در این صورت، تفکرات و تاملات فلسفی اینفیلسوف موضوعات و متعلقات خود را از قرآن و روایات گرفتهاند یا، به تعبیریدیگر، قرآن و روایات کار فلسفی چنین فیلسوفی را در مجرایا مجاری خاصی به جریان انداختهاند و مجموعه اندیشههای اینفیلسوف، به لحاظموضوع و متعلق، اسلامی است. آیا بدین ترتیبچیزی به نام«فلسفه اسلامی» تحقق نمییابد؟ در اینجا، دو نکتهقابل ذکر است: یکی اینکه: اخذ صورت مساله از قرآن و روایات مستلزم این نیست که حلمساله هم مورد قبول قرآن و روایات باشد. وچون چنین است، «فلسفه اسلامی»، به این معنای چهارم، هم میتواند موافق تعالیم اسلامیاز کار درآید و هم میتواند مخالف آن از کار درآید. بنابراین بازهم «فلسفه اسلامی» از انتسابش به اسلام، صحت وقداستبه دستنمیآورد (بگذریم از اینکه شاید هیچ کس تسمیه فلسفهای مخالف تعالیم اسلامی را به «فلسفه اسلامی» نپسندد و موجه نداند)؛ و دیگر اینکه: اگر بخواهیم آنچه را از زمان کندی تا کنون حاصلآمده است، به این معنای چهارم، «فلسفه اسلامی» بدانیم، باید تحقیق کنیم در اینکه آیا موضوعات مسائل این مجموعه واقعا همان اموری است که قرآن و روایات در باب آنها سخن گفتهاند و بدانها اهتمام داشتهاند یانه.
اعوانی: فلسفه مستقلی به نام فلسفه اسلامی وجود دارد، با فیلسوفان و مکاتب خاص خود. فرق میان فلسفه اسلامی و کلام اسلامی، چنانکه قدما هم بدان توجه داشتهاند، در مبادی است. بدین تقریر که متکلم در هر دینی ملتزم به مبادی شریعت و وحی در آن دین است، در حالی که فیلسوف، در عین اعتقاد به مبادی وحی بدان التزام ندارد. در عین حال فلسفه و کلام در بسیاری از مسائل با یکدیگر اشتراک دارند، ولی در روش و اخذ مبادی با یکدیگر اختلاف دارند. متکلم چون ملتزم به مبانی وحی استبناچار باید از آن دفاع کند و چون دین معمولا مذاهب مختلفی پیدا میکند، گاهی متکلم هم مجبور میشود از نظریات و عقاید فرقه خاصی تبعیت کند. مثلا در مسیحیت، متکلمان یا پروتستان هستند یا کاتولیک و یا ارتدکس و هریک از این فرقهها نیز به صدها فرقه دیگر تقسیم شدهاند و اکثر متکلمان به یکی از این مذاهب تعلق دارند و گاهی هم اتفاق میافتد که کلام آنها هم صبغه مذهب خاصی را به خود میگیرد. آنکه متکلم پروتستان است، مورد قبول کاتولیکها نیست و برعکس، و در درون هر مذهبی هم همین حکم جاری است. اما حکمت چون التزام به وحی را در مبادی شرط نمیداند، رنگ فرقهای و ملاحظات دیگری را که در علم کلام مطرح استبه خود نمیگیرد. حکمت درباره علم حقایق بحث میکند؛ اعم از اینکه رد و قبول فرقهای یا نحلهای در آن شرط باشد یا نباشد.
اما درباره اینکه فلسفه چگونه قید «اسلامی» به خود میگیرد و اصلا چگونه ممکن است که نوعی از فلسفه را «فلسفه اسلامی» نامید و آیا این وصف، یک وصف متعارض نیست، باید گفت که فلسفه از دیدگاه حکمای اسلامی فی نفسه علمی است مطلق که هیچ قید و شرطی جز علم به حقایق امور، چنانکه هستند، ندارد. این تنها قیدی است که حکمای الهی برای آن قائل میشوند، اما گاهی به اعتبارات و حیثیات مختلف حدود و قیودی را به خود میگیرد. مثلا میگوییم فلسفه یونان، فلسفه تحلیلی، فلسفه چین، فلسفه مسیحی، فلسفه آنگلوساکسون، فلسفه تجربی و غیره. اضافه شدن این قیود به جهت ملاحظاتی است که در پیدایش آن، نه در ماهیت آن، دخالت دارد.
این درست مثل این است که قیودی را به انسان اضافه میکنیم و میگوییم انسان سفید، انسان زرد، انسان آسیایی، انسان ماقبل تاریخ و غیره. ولی هیچ یک از اینها در ماهیت انسان تاثیری ندارد و این تقسیمات ناظر به صرف ظواهر است.
اضافه شدن قید اسلامی به فلسفه به جهت این است که این متفکران همه مسلمان بودهاند و در تمدن اسلامی نشو و نما یافتهاند و از افتخارات این تمدن به شمار میروند.
از طرف دیگر حکمتبه معنای مطلق، و نه مقید کلمه، ذاتا «اسلامی» است و بنابراین اضافه شدن قید اسلامی به «فلسفه» هیچ تعارضی ندارد.
نقد و نظر: مخالفتبعضی از متفکران و علمای دینی را با علم کلام چگونه تحلیل میکنید؟
سبحانی: واقعش این است که مخالفت اینها ریشه تاریخی دارد که از اصحاب حدیثشروع شده است. اصحاب حدیث از اوایل نیمه قرن اولکه پیدا شدند و غالبا هوادار عثمان بودند و دستگاه بنیامیه آنها راتقویتمیکرد، مانع هرگونه بحثهای عقلی بودند. اصلا این فکر که بایدعقل را از کار انداخت و بر ظواهر قرآن و حدیث چسبید، از آناصحاب الحدیث است و مروجین اینها امویها بودند و لذا اینها با قدریهامخالفبودند و در تاریخ قدریها به نفی قدر متهم بودند. در صورتیکه این گونه نبود. آنها قائل به حریت و آزادی انسان بودند و امویهاسختبا این مساله مبارزه میکردند. لذا قضا و قدر را به معنایسالب اختیار تعریفمیکردند و از این طرف افراد سادهای بودند کهفکر میکردند ماهیت دین هم همین است. من کتابی دارم به نام العلاقةبین الاثبات و التفویض که اخیرا در مکه منتشر شده است کهمجموع کلمات را از سلفیها جمع کرده است که ما باید قرآن بخوانیموحق نداریم در مسائل فکری بکنیم. لذا آمدند پیش مالک بنانسگفتند «الرحمن علی العرش استوی» یعنی چه؟ گفت: «الاستویمعلوم و الکیفیة مجهولة و السؤال عنه بدعة». بحث از مسائلعقلانی و نفی آن حالت قداست گرفت و اگر کسی بحث نمیکرد، مقدس بود. لذا از صحابه و تابعین، غیر از امیرالمؤمنین و ابن عباس و اهل بیت، یک بحث معرفتی نمیبینید، نه در طبری میبینید نه در کتابهای دیگر.
اما منشا پیدایش این فکر مقداری از آن امویها بود. یک مقدار از آن روایاتی بود که از احبار و رهبان گرفتند. اینها با عقل سازگار نبود، ولی وارد دین شد، مانند رؤیتخداوند و اینکه خداوند پایش را در جهنم میگذارد و جهنم آرام میگیرد. چون اینها با عقل سازگار نبود، و معتزلهعقلانی بودند و این روایات را رد میکرد، لذا در مقابل اینها صف کشیدند و گفتند که ما فقط باید قرآن تلاوت بکنیم و وظیفه ما عبودیت است، نه فهم عبودیت.
اما این معنا در شیعه به معنای مکتب تفکیک پیدا شده است. اگرمقصود از تفکیک این است که ما باید عقایدمان را از معصوم بگیریموازغیرمعصوم نگیریم، این حرفی است که کسی منکر آن نیست. اگرامردوران باشد که عقایدمان را از امام صادق(ع) بگیریمیاازملاصدرا، اینجا اصلا توهین به امام صادق(ع) است که مانامملاصدرا راببریم. اگراین گونه مطرح میکنند حق به جانبآنهاست. امااگر اینگونه مطرحمیشود که این روایات و آیاتی کهدرقرآنآمده، برهانی استوما باید عقلمان را به کار بیندازیم و این آیاترابفهمیم، اگرکسی ادعا کند که من نهجالبلاغه را منهای عقل درکمیکنم، دروغمیگوید. نهجالبلاغه بدون براهین عقلی قابل درک نیست. من نمیگویم بدون فلسفهملاصدرا، میگویم بدون براهین عقلی. همان خطبه اول که میفرماید «حقیقة التوحید نفی الصفات عنه»، اگر مکتب تفکیک میگوید ما این مسائل را نباید برهانی بکنیم و نباید عقلمان را به کار ببندیم، نادرست است و ما دو تا عقل هم نداریم که یکی عقل فلسفی باشد و دیگری عقل غیرفلسفی.
من شنیدم که در این اواخر مرحوم آقا میرزا مهدی اصفهانی نسبتبه این نظریه عدول کرده بود. البته من این را شنیدم. به هرحال ما به روح او و شاگردان او که همهشان از بزرگان بودند، درود میفرستیم. ولی ما طرز تفکرمان این است که باید مکتب تفکیک را روشن کرد.
نقد و نظر: آیا شناخت نظامهای فلسفی و کلامی دیگر فقط برای دفع شبهات آنها سودمند استیا برای فهم خود دین و مذهب خودمان هم نافع، بلکه ضروری است؟
اعوانی: اگر شبهاتی باشد، مسلما برای پاسخگویی به آن شبهات سودمند میتواند باشد، ولی ممکن استبرای فهم دین یا مذهب هم نافع باشد. مساله درباره نظامهای مختلف فکری و کلامی فرق میکند.
لگنهاوزن: دلایل مختلفی برای مخالفت متفکرین و علمای دین نسبتبه کلام و فلسفه وجود دارد. دلایل مخالفت این دو گروه مشابهاند. برخی از علمای دین، نه تنها در اسلام بلکه در سایر ادیان هم، با علم کلام و فلسفه به این دلیل مخالفت ورزیدهاند که معتقدند در این علوم بیجهتبر محتوای گزارههای دینی تاکید میشود؛ در حالی که آنان بر این عقیدهاند که باورهای اساسی، ساده و روشن هستند و آنچه حائز اهمیت است، عمل به دین از طریق شعائر، اطاعت از قوانین، جهاد و غیره می باشد. این موضوع مرا به یاد داستانی از لن ای. گودمن، که در دانشگاه هاوائی به تدریس فلسفه یهود و اسلام مشغول است، میاندازد. هرگاه وی میخواست مهمترین رسائل نوشته شده در باب گزارههای دین یهود را بیابد به سراغ یک خاخام سرشناس میرفت که به وی میگفت چنین منابعی در دین یهود وجود ندارد.
شکل دیگری از مخالفت دینی با فلسفه و کلام از فهم نسبتا محدود از این علوم ناشی میشود که بر طبق آن این علوم با مجموع خاصی از عقاید یکسان گرفته میشود. در همین راستا غزالی کتاب تهافت الفلاسفه را نوشت و فلسفه را رد کرد.
بارزترین برخورد بین فلسفه و کلام را در موضع غزالی مییابیم. همچنین مشهورترین پاسخ به حمله غزالی در دفاع از فلسفه همان پاسخ ابنرشد است. میتوان اظهارات بسیار دیگری نیز در دفاع از فلسفه و انتقاد از تفکر متکلمین یافت. نمونه بسیار عالی دفاع از عرفان و فلسفه را میتوان در مقاله صدرالمتالهین، که در رساله سه اصل به زبان فارسی نگاشته شده است، یافت. ایشان در آن مقاله مخالفتبا عرفان و تفکر فلسفی را معلول جهل به خویشتن و دنیا دوستی و خود فریبی میداند. همان گونه که ریچارد فرانک (از دانشگاه کاتولیک امریکا) خاطر نشان میسازد: «مرکز و منشا تعارض بین کلام و فلسفه را به این شکل می توان تلخیص کرد: آموزه عام سنت ارسطوئی که از سوی فلاسفه [و سپس از سوی عرفا] پذیرفته شد، بر آن است که هر ذاتی در تحقق فعلیت و هستی خویش میل به کمال دارد و در جستجوی آن است، فعلیت آن بیانگر وجود آن میباشد و هر چه یک وجود کاملتر باشد کمتر در درون خویش غیریت و صیرورت دارد» (از کلام فلسفی اسلامی، آلبانی) (Albang: Suny Press، 1979، p. 75-76)
همین طور امروزه ما افرادی را مییابیم که با کلام و فلسفه اسلامی مخالفند و دلیل مخالفت آنها این است که عدهای با آرای فلسفه یونانی منحرف شدهاند. آنان که فلسفه معاصر غرب را خوانده باشند، گاه مایه شرمساری میدانند که بیان تفکر اسلامی در یک چهار چوب بیقید و شرط با مکتب نئوافلاطونی ساز وارتر است تا با شیوههای امروزی تر فلسفه غرب که آنها میپسندند.
در اینجا باید من باب احتیاط چند نکته را متذکر شد: نخست اینکه باید مراقب باشیم تا سنت کلام و فلسفه اسلامی را با ادعاهای خاصی که از سوی یک متکلم یا فیلسوف خاصی مطرح میگردد، خلط نکنیم؛ آن گونه که در مورد رد فلسفه از جانب غزالی قضیه از همین قرار بوده است. ثانیا زیانی که تفکر یونانی ممکن است در بر داشته باشد را نمیتوان از طریق زدودن سنتخویش از میان برداشت، بلکه تنها از طریق کار دقیق و طاقتفرسا در یافتن آرای قابل ایراد و نشان دادن چگونگی رد و یا جایگزینی آنها میتوان به این مهم دستیافت. و این کار بیشتر گسترش سنتبه حساب می آید تا دست کشیدن از آن. ثالثا این حقیقت که فلسفه و کلام اسلامی با آنچه در تفکر غرب در حال حاضر سرزبانهاست فاصله دارد، باید به آن به عنوان یک فایده مسلم اهمیت داده شود. زیرا این امر میتواند راه بدیلی را نسبتبه دیدگاه امروزی غرب به امور در اختیار ما قرار دهد. شناخت چنین دیدگاههای متعارض اغلب فرصت کشف منشا اشتباهات، مغالطات و نیز فرصتبرای رشد و تحول بیشتر در هر یک از سنتهای رقیب فکری فراهم میآورد.
داوری: علمای دین و متفکران دینی با نفس دفاع از دین مخالف نیستند. آنها کلام را دفاع از دین نمیدانند و اگر میدانستند علم کلام و متکلمان را گرامی میداشتند و حال آنکه بسیاری از علمای دین و اهل فلسفه و صاحبان معرفت، کلام را غیرقابل اعتماد دانستهاند. در پرسشهای شما نیز آثار شک در سودمندی علم کلام پیداست. در حقیقت اگر نتیجه بحثهای کلامی معلوم بود و میتوانستیم در مورد سود و زیان آن برای دین به حکمی نزدیک به قطع برسیم، این اختلافات رفع میشد. ظاهرا آن گروه از علمای دین که با علم کلام مخالف بودهاند و مخالفند، از علم کلام فایدهای ندیدهاند. یعنی در جایی که خللی در دین مردم وارد شده، متکلمان از عهده برنیامده و گاهی مشکل را پیچیدهتر و مشکلتر کردهاند. اما در عصر حاضر کلام صورت دیگری پیدا کرده و متکلمان سعی در فهم تازهای از دین دارند و طبیعی است که معمولا تفاسیرشان با آرا و اعتقادات رسمی مطابقت نداشته باشد. از این روست که علمای رسمی با این قبیل تفاسیر روی موافق نشان نمیدهند.
ملکیان: به نظر میرسد که التفات به سه نکته، بعضا یا کلا باعثشده است که بعضی از متفکران و علمای دینی با علم کلام مخالفت کنند. اول اینکه: علم کلام وعدهمیدهد که از تعالیم دینی دفاع عقلانی کند، اما (به نظر این علما و متفکران) بعید نیستیا بسیار محتمل است که نتواند و در آن صورت، عجز این علم در عامه متدینان اثر منفی بگذارد؛ دوم اینکه حتی در موارد توفیق هم، این علم متدینان را با بسیاری شبهات و بدعتها آشنا کند و آرامش ذهنی و روحی نخستینشان را زایل میسازد؛ و سوم
اینکه انس و الفتبا علم کلام بتدریج آدمی را به جایی میکشاند که غلبه بر خصم دین و مذهب را تنها وظیفه و تکلیف دینی خود میانگارد؛ یعنی گمان میکند که برای او همین قدر کفایت میکند که در مناظرات و مجادلات عقیدتی پیروز شود؛ و این خیالی استباطل، و نجات و فلاح جز از طریق ایمان و عمل صالح و تقوا و ورع امکانپذیر نیست.
اعوانی: جهات مخالفت متفکران و علمای دینی با علم کلام فرق میکند. برخی از علمای صدر اسلام خوض در مسائلی را، که صحابه وتابعین بدان نپرداخته بودند، منع میکردند و آن را نوعی بدعت در دینمیدانستند. وجه مخالفتحکما با علم کلام بیشتر از این امر ناشیمی شود که به نظر آنان متکلمان از روشی، که بیشتر به جدل شباهتدارد تا برهان، استفاده میکنند و هدف آنان کمتر متوجه فهم حقایق دین است و بیشتر معطوف به الزام و اسکات خصم و دفاع از موضعخاصی است که اتخاذ کردهاند و آن را به عنوان اصل مسلم و اثبات نشده پذیرفتهاند. اشکالی که برخی از عرفا به علم کلام وارد میدانند این است که متکلمان از حقایق و لطایف و اشارات وحی به عبارات بسنده میکنند. به نظر آنان مسائلی که در علم کلام مطرح میشود، چندان در فهم حقایق دین کمک نمیکند و همین اشکال را درباره حکمت هم وارد میکنند. به نظر آنان معرفتحقیقی دین از طریق تخلق و اتباع به دست میآید. متکلمان هم به نوبه خود اشکالاتی را بر آنان وارد میکنند. حقیقت امر این است که همه آنها سهمی مهم در دین داشتهاند و همه آنها امکانات مختلفی است که در وحی برای فهم دین وجود دارد؛ اما مسلما برخی از آنها بر دیگری ترجیح دارد. از یک دیدگاه نسبی متکلمان هم سهم مهمی در فرهنگ اسلامی داشتهاند و پاسداران «فلسفه دین» در گذشته بودهاند.
نقد و نظر: چرا نزاع میان متکلمان ادیان و مذاهب مختلف فیصله نمیپذیرد؟
اعوانی: اگر بپذیریم که یکی از وظایف علم کلام دفاع از اصول عقاید دین است و از طرفی هر دینی خود را دین «کامل» میداند، طبیعی است که متکلم هر دینی از آن دین در برابر ادیان دیگر به دفاع برخیزد. اما از طرف دیگر، گاهی متکلم خود را ملزم میبیند که از اصول عقاید فرقه خاصی درباره فرقههای دیگر دفاع کند و در نتیجه اختلاف به پیش میآید.
از طرف دیگر یکی از وظایف علم کلام «فهم دین» است؛ اما این فهم دین و وحی، فهم مطلق نیست و بیشتر یک فهممقید و گاهی نسبی است. و این هم یکی از علل اختلاف در آرای کلامی در درون یک دین است و موجب میشود که صاحبان رای با یکدیگر به نزاع و جدال بپردازند. به طور کلی میتوان گفت صرف نظر از علم کلام، خبرویت و تقید در برابر اطلاق و کلیت، یکی از علل اختلاف در درون دین، و نیز در درون مکاتب فکری و فلسفی هم به شمار میرود.
داوری: وقتی ادیان و اعتقادات متفاوت وجود دارد، طبیعی است که میان صاحبان آن اعتقادات و اگر هریک از آنها دارای علم کلام باشند نزاع و اختلاف وجود داشته باشد. البته اگر روزی برسد که مردم همه پیرو یک آیین باشند نزاعها و مخاصمتها هم از میان برمیخیزد. من از پرسش این طور استنباط میکنم که اصل را در اتحاد و اتفاق میدانید و اختلافها و نزاعها در نظرتان عارضی است و باید کوشید موانعی که در راه وحدت و اتفاق عقیده وجود دارد، رفع شود. شاید هم کسی معتقد باشد که گروههای مختلف مردم میتوانند آرا و عقاید مختلف داشته باشند و وجود اختلاف عقاید را بپذیرند و هریک آرا و عقاید مخالف را تحمل کنند. به عبارت دیگر ممکن است اختلاف عقاید را امری طبیعی به شمارند، اما لگنهاوزن: با فرض اینکه اختلاف بین متکلمین فرقه واحد از یک دین بهنظر پایان ناپذیر رسد، نباید مایه تعجب باشد که اختلاف بین ادیانمختلف نیز پایان ناپذیر است. چه بسا ادیان طریق حقیقت را ارائه دهند، ولی راه اسلام صراط مستقیم) است و دیگر طرق کم و بیش غیر مستقیمند.
وقتی اختلافات کلامی در درون اسلام و بین اسلام و دیگر ادیان به عنوان یک راهنما در پژوهش فلسفی و بحثهای محققانه به کار گرفته می شود، این اختلافات میتوانند قطعا ارزشمند باشند؛ زیرا کمک می کنند تا فهم خویش را عمق بخشیم. اما وقتی چنین اختلافاتی به عنوان یک چماق سیاسی به کار رود و به وسیله آن ورشکستگی فکری و یا ارتداد حریفان اعلام گردد، فرصت کشف حقیقت از دستخواهد رفت.
سبحانی: اولا اختلاف در میان بشر ذاتی است. نمیتوان اختلاف در تفکر را یکسره حل کرد. چون محیطها و تربیتها و آرمانها فرق میکند. بسیاری از این تفکرات تابع آرمانهاست. در درجه دوم این است که بسیاری از تعصبها اجازه نمیدهد که بسیاری از مسائل حل شود.
مثلا مساله وهابیت را در نظر بگیرید. من معتقدم که مساله وهابیت در یک جو آرام قابل حل است. اکثر اینها میفهمند که اینها عبادت صاحب قبر نیست؛ کما اینکه در مصر الآن جو آرامی حاکم شده است که چهار قانون شیعه را در احوال مدنی وارد کردهاند. اگر جو آرام باشد اختلاف برطرف میشود؛ اما انتظار اینکه اختلاف به کلی برطرف بشود، نمیشود. حتی مسائل فقهی ما که در فقه هست، اگر اصطکاکها باشد مسلما اختلافات کمتر خواهد بود.
ملکیان: به گمان این بنده، شناخت آراء و نظریات فلسفی و کلامی دیگران، نه فقط برای دفع اشکالات و اعتراضات آنان، بلکه برای حصول فهمی عمیقتر از دین و مذهب خودمان نیز، نافع و ضروری است. در مواجهه با آراء و نظریات دیگر، گاه به نقاط ضعفی در رای و نظر خود پیمیبریم و گاه نیز به نقاط قوتی در رای و نظر دیگری؛ و بیشک دفع نقاط ضعف خودمان و جذب نقاط قوت دیگران، نه فقط حق ما، بلکه تکلیف ماست(فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه: 17و18/الزمر). هرچه آن دفع و این جذب بیشتر صورت گیرد فهم ما از دین ومذهب خودمان عمیقتر و به واقع نزدیکتر میشود. علی الخصوص، شناخت آراء دینی و مذهبی پیروان ادیان ابراهیمی دیگر بر م مسلمانان فرض است. زیرا بسیاری از آیات و روایات ما ناظر به این آراء هستند و بدون شناخت درست آنها آیات و روایات مفهوم روشنی نمییابند.
داوری: شناخت نظامهای فلسفی و کلامی برای فهم عالمی که در آن بسر میبریم و درک امکاناتی که داریم لازم است. هیچکس قبل از آنکه با یک فلسفه یابا رای و نظری آشنا شود نمیتواند آن را رد کند یا بپذیرد و از آن در تحکیم اقوالو عقاید خود استفاده کند. اصلا علم را به صورت وسیله نباید آموخت، بلکه باید به آن به قصد فهمیدن رو کرد و در این صورت است که میتوان از آن فایده برد، یا اگر ضرری است که دیگر مفید نیست، از آن آزاد شد. فلسفه و کلام را هم باید فهمید و موافقت و مخالفت نیز پس از فهم و با فهم مورد پیدا میکند. کسی که فلسفهها و کلامها را به قصد استفاده برای دفع شبهات میخواند، عالم و فاضل میشود و در جدل از آنچه فرا گرفته است، استفاده میکند. اما تضلع بر مطالب کلام و فلسفه در صورتی حاصل میشود که در مطالعه آنها غرض خاصی منظور نباشد. شناخت فلسفهها و کلامهای دوره جدید و معاصر از آن رو برای ما لازم است که ما را با عالمی که در آن بسر میبریم، یا در آن محبوسیم، آشنا میکند. بدون آشنایی با این عالم ترویج و تبلیغ دین دشوار است و به همین جهتباید لااقل گروهی ازاین نظر آن را بدانند.
لگنهاوزن: بدیهی است معرفت ما از عقایدمان هنگامی عمیق میگردد که آنها را دستخوش نقد و بررسی قرار دهیم و به دفاع عقلانی از آنها برخیزیم. به علاوه مقایسه نظامهای مختلف عقیدتی دارای ارزش علمی و تربیتی است؛ اما ضرورت مطالعه تطبیقی برای فهم دین خودمان ظاهرا انحرافآمیز است. این یک ادعای نامعقول است که بگوییم عالمی کل عمر خویش را به مطالعه و تحقیق پیرامون اسلام گذرانده ولی هنوز اسلام را نمیفهمد. هر چند وی ممکن است کاملا از دین تطبیقی، کلام و فلسفه غرب بیخبر باشد، با این حالنوعی از معرفت است که میتوان از طریق چنین مطالعات تطبیقی درباره اسلام به دست آورد. مثلا بسیاری بر این عقیده بودهاند و هنوز همادعا میکنند که آرا و افکار متخذه از سنتهای کهن یونانی و سامی با همناسازگاری دارند. واقع امر هر چه باشد، ولی این امری است که بامطالعه و بررسی فلسفه و کلام کشف میشود. از اینرو مطالعات تطبیقی به معنای مطلق کلمه برای فهم اسلام ضرورت ندارد، بلکه براینحوه پاسخگویی به برخی از مسائل خاص مربوط به اسلام لازماست.
فایده دیگر مطالعات تطبیقی برای فهم اسلام به مساله تغییر مفهومی مربوط میگردد. ممکن است مفاهیم در طول زمان دستخوش تغییر معنایی بشوند؛ به گونه ای که افرادی که آن مفاهیم را به کار میبرند از تغییر حاصل شده غافل باشند. مثلا لفظ «تقوا» در قرآن و احادیث دارایمعنای خاصی است که ممکن استبا فهم عمومی افراد یک کشورخاص از این کلمه یکسان نباشد. در اینجا این خطر وجود دارد کهیک محقق ممکن استبه طور ناخود آگاه همان معنای عرفی از متوناسلامی را برداشت کند. همین طور افرادی که تحت تاثیر لیبرالیسمغربی قرار گرفتهاند گهگاه به نظر میرسد که همان معنای غربی عدالت را بر این کلمه بار کنند. تنها راه اجتناب و پرهیز از چنین تغییرات مفهومی عبارت است از مطالعه جدی اصطلاحات (الفاظ) در متون اسلامی.
این خطای فاحشی خواهد بود که فکر کنیم از طریق نادیده انگاشتتن نظامهای فکری رقیب میتوانیم از تاثیرات سوء آنها اجتناب کنیم. زیرا هنگامی که افکار و عقاید خصم در سطح عموم و در سطوح مختلف فعالیت فرهنگی منتشر شد، همواره این خطر وجود دارد که افرادی بدون اینکه خود متوجه باشند تحت تاثیر قرار گیرند.
تساهل را سفارش کنند. علاوه براین ممکن است کسانی بیندیشند که میتوان ملاکی برای حقایق و عقاید درست پیدا کرد و همه را با آن ملاک سنجید و عقاید درست را از نادرست جدا کرد و درستها را برگرفت و نادرستها را رها کرد. البته پیدا کردن چنین ملاکی آسان نیست و فعلا میتوان آرزوی یافتن آن را داشت.
بعضی مایلند عقل را میزان وحدت عقاید قرار دهند، البته صورتی از عقل در بعضی مسائل مایه وحدت میشود. فی المثل عقل علمی و روش علوم حساس توافق کلی اهل علم است، اما عقل به عقل علمی و به قول برگسون عقل تصرف در ماده (عقل تکنیک) منحصر نیست. اگر عقلی وجود دارد که ملاک وحدت عقاید است، باید آن عقل را شناخت، وگرنه هر عقلی ملاک وحدت نمیشود.
نکتهای که معمولا به آن توصیه نمیکنند این است که توافق در مسائل علمی توافق قراردادی است. زیرا این توافق به اصول موضوعهای بازمیگردد که در علوم پذیرفته میشود و اگر در قلمروی از معرفت اصل موضوع نباشد، ضامن برای توافق وجود ندارد و اگر اختلاف پیش آید آن اختلاف را، چنانکه در علم به معنی جدید رفع میکنند، نمیتوان رفع کرد. با وجود این من رفع اختلاف را نادیده نمیگیرم و بر ضرورت دائمی بودن اختلاف پافشاری نمیکنم، ولی با وسایلی که ما در اختیار داریم و با تدابیری که میاندیشیم، صلح و وفاق کامل مردم عالم پدید نمیآید. از اوتوپیاهایی که از قرن شانزدهم تا قرن نوزدهم نوشته شد و در حقیقت مدعی رؤیای صلح و اتحاد و عدم اختلاف بود، عقیده و اعتقاد جایی نداشت و کسانی بصراحت گفتند که همه اختلافها ناشی از اعتقاد است و اگر اعتقاد از میان برود، اختلافی باقی نمیماند. غرب میخواست اختلاف را با نفی اعتقاد و عقیده رفع کند، ولی اکنون که اعتقادات در غرب (و بر اثر استیلای غرب) در همه جای عالم ضعیف شده و در عالم متجدد غربی تقریبا جنگ اعتقادی و اعتقادات وجود ندارد، نه فقط اختلاف از میان نرفته، بلکه اختلاف چنان در همه شؤون زندگی وارد شده است که دیگر مرز میان صلح و جنگ وجود ندارد. در این عالم نزاعها فیصله نمییابد. میفرمایند نزاعها با عقل و عدل فیصله مییابد و چه خوب میگویند، اما عقل و عدل کجاست و چگونه میتوان به آن رسید؟ دمزدن از حق و عدل و عقل بسیار آسان است و همه کس میتواند از آن دم بزند، اما حرف صرف کافی نیست.
مکلیان: به نظر میرسد لااقل سه عامل دست اندرکارند و مانع فیصله پذیری نزاع میان متکلمان ادیان و مذاهب مختلف میگردند. عامل اول موانع معرفتشناختی است. در متون دینی و مذهبی از اشیا و اموری سخن در میان است که معرفت ما به آنها بسیار اندک و ناچیز است: خدا، فرشته، شیطان، جن، عالم غیب، وحی، معجزه، برزخ، قیامت، آخرت، بهشت، جهنم و... از اموری هستند که ما آدمیان از طرق عادی کسب معرفت نسبتبه آنها تقریبا هیچ آگاهیای نداریم؛ علی الخصوص خدا، که اصلیترین و کانونیترین اندیشه دینی است. موجودی است که شناخت او از حد فاهمه ما آدمیان بسی فراتر است. محدودیت عظیمشناخت ما نسبتبه این گونه اشیا و امور سبب میشود که آنچه حقا در باب آنها میتوانیم گفتبسیار کم باشد و طبعا نزاعها و اختلافهایی که در میان ما آدمیان درباره آنها صورت میبندد بسادگی فیصلهپذیر نباشد.
عامل دوم که خود به یک معنا معلول و نتیجه عامل اول است، موانع معناشناختی است. الفاظ و واژههایی که در متون دینی و مذهبی به کار میروند، معمولا معانی و مفاهیمی را که در متون غیر دینی القا میکنند، بعینه القا نمیکنند. به عبارت دیگر بسیاری از الفاظ وقتی در متون دینی و مذهبی استعمال میشوند، تطور معنایی مییابند و دارای معانی جدیدی میشوند که تحدید حدود آن معانی کاری است دشوار و احیانا بسیار دشوار؛ به نحوی که برای فهم معانی جدید رجوع به معاجم و فرهنگهای لغت کاری ستبیهوده. فی المثل هیچیک از الفاظ انزال، تنزیل، کتاب، وحی، بعث، دین، حساب، ساعت، یوم، ایمان، کفر، ظلم، تقوا، غیب، دنیا، آخرت، قضاء، کلمه و توبه در قرآن کریم دقیقا به معانی لغویشان به کار نرفتهاند و بنابراین نمیتوان با رجوع به کتب لغت معانی آنها را در قرآن کریم دریافت. طبعا برای فهم معانیاین الفاظ باید به خود قرآن رجوع کرد و اینجاست که مجال بروزاختلافات فراهم میآید؛ اختلافاتی که فیصله آنها کار چندان سهلینیست.
عامل سوم پیشداوریها و تنگ نظریهای دینی و مذهبی است. در بسیاری از موارد، نفس اینکه متکلم، دین و مذهب خود را بر حق و متکلمان ادیان و مذاهب دیگر را بر باطل میانگارد باعث میشود که در سخنان آنان مداقه و تامل کافی و وافی نکند و طبعا از فهم آنها عاجز و محروم بماند. چون به مقصودشان راه نمیبرد بر مواضع خود بنا حق پای بفشرد و مانع فیصله نزاع گردد. برای از میان برخاستن این پیشداوریها و تنگنظریها بیش از هر چیز التفات بدین نکته کار ساز است که حقیقت از هر دین و مذهب خاصی ارجمندتر و والاتر است. دین و مذهب من نیز اگر قدر و قیمتی دارد، که دفاع از آن را بر من الزام میکند، به سبب و نیز به قدر حظی است که از حق دارد.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1373 / شماره 2، بهار ۱۳۷۳/۰۲/۰۰
نویسنده : مصطفی ملکیان
نویسنده : غلامرضا اعوانی
نویسنده : محمد لگنهاوزن
نویسنده : جعفر سبحانى
نویسنده : رضا داورى
نظر شما