مفهوم وحى
مفهوم «وحى» براى متن [ نص قرآنى]، مفهومى اساسى است؛ چرا که متن در بسیارى از موارد براى اشاره به خود، همین نام را به کار مىگیرد. اگرچه براى متن از نامهاى دیگرى چون «قرآن»، «ذکر» و «کتاب» نیز سخن به میان آمده، با این همه، نام «وحى» که در قلمرو فرهنگ چه پیش از مرحله شکلگیرى متن و چه پس از آن، مفهومى دال به شمار مىآید مىتواند همه نامهاى مذکور را دربر گیرد. گرچه سیوطى و زرکشى در شمار نامهاى قرآن مبالغه کردهاند (1) و افزون بر پنجاه نام را برشمردهاند و نامها و اوصاف [قرآن] را نیز با هم درآمیختهاند، با این همه، ما در بررسى مفهوم وحى، تنها به ذکر نامهایى بسنده مىکنیم که از شهرت بیشترى برخوردارند مانند: کتاب، قرآن، رسالت و بلاغ، تا به این وسیله مفهوم متن از نظرگاه خود متن آشکار شود.
اگر «کتاب» و «قرآن» به منزله اسماء خاص [ علم] به شمار آیند، در مقابل، دلالت «وحى» بر قرآن، این گونه نیست، و معناى آن بسى گستردهتر است؛ به گونهاى که تمام متون دینى اسلامى و غیر اسلامى را دربر مىگیرد. بر این پایه مىتوان گفت که در کاربرد قرآنى، مفهوم وحى، در بردارنده تمام متونى است که دال بر خطاب الهى به انساناند. اما از جهتى دیگر، این نام در چارچوب زبان [و فرهنگ] عربى پیش از قرآن بر هر عمل ارتباطىاى که به گونهاى متضمن «اعلام» باشد، دلالت مىکند. در لسان [العرب] آمده است: «اصل وحى در لغتبه معناى اعلام در خفاست.» (2) مصنف لسان [العرب] واژههاى «الهام» «اشاره»، «ایهام»، «نوشته» و «گفتار» را از معانى وحى برمىشمرد، با این همه معناى «اعلام» دربر گیرنده تمام معانى مذکور است. هریک از این معانى به تنهایى بر یکى از شیوههاى اعلام دلالت مىکند؛ زیرا «اعلام» مىتواند استوار به سخن باشد، همچنان که مىتواند به گونه نوشته، اشاره، ایما و یا الهام باشد.
1. وحى، عملى ارتباطى است
اگر «اعلام»، دلالت اساسى وحى باشد، این «اعلام» باید پنهانى و خفى باشد. به بیان دیگر، وحى، ارتباطى طرفینى است که متضمن نوعى از اعلام پیام مخفیانه و سرى است. (3) اگر «اعلام» در هر عمل ارتباطى، جز از طریق رمز [ پیام رمزى] خاصى تحقق نمىیابد، ضرورى است که مفهوم رمز در مفهوم وحى گنجانده شده باشد؛ نیز لازم است که رمز به کار رفته در عمل ارتباط و اعلام میان فرستنده و گیرنده، یعنى میان طرفین عمل ارتباطى/ وحى، مشترک باشد.[5]
چنین برداشتى از وحى را مىتوان در شعر و نیز در قرآن یافت. «علقمة[بن نعمان] الفحل»، [شاعر دوران پیش از اسلام، متوفاى 561م] شترمرغ نرى را توصیف مىکند که شتابان به سراغ جفتخویش باز مىگردد...، از پس توفانى سهمگین و بارانى سیلآسا، نگران جفت و جوجههایش؛ و هنگامى که آنها را سرخوش و آرام مىیابد آوازى سرمىدهد:
یوحى الیها بانقاض و نقنقة
کما تراطن (4) فی افدانها (5) الروم (6)
«[شترمرغ نر] بانگزنان جفتخویش را اشارهاى [وحى] مىفرستد، [اشارهاى زبانى، که مبهم و گنگ است] به سان سخن گفتن رومیان در کاخهاى خویش».
شاعر در این بیت فعل «یوحی» را به کار مىبرد تا عمل ارتباطى میان شترمرغ نر و جفتش (فرستندهگیرنده) را که از طریق رمز خاصى بانگ شترمرغ صورت گرفته است، نشان دهد. رمزى که شاعر نیز آن را درک نمىکندو به همین دلیل آن را به سخن پوشیده رومیان در کاخهایشان تشبیه مىکند. در اینجا لازم استبه این نکته اشاره کنیم که شخص سوم [ غیر از فرستنده و گیرنده] و یا ناظر بیرونى عمل ارتباطى/وحى، رمز ارتباط را درنمىیابد. به همین سبب قادر نیست که محتواى پیام یا گوهر آن را درک کند، هرچند به گونهاى کلى مىداند که ارتباطى صورت گرفته و پیام و اعلامى رد و بدل شده است. در این چارچوب است که شعر علقمه را که ارتباط شترمرغ نر و جفتش به گفتگوى نامفهوم رومیان تشبیه کرده است، درمىیابیم؛ از این جهت که شخص عربزبان مىداند که رومیان با زبان خاصى با یکدیگر صحبت مىکنند، اما محتواى گفتگوى آنان را درک نمىکند.
چنین کاربردى را مىتوان در قرآن بویژه در قصه زکریا و مریم یافت؛ هنگامى که زکریا از خداوند خواست تا فرزندى به او ببخشد، خداوند او را بشارت داد که دعاى تو مستجاب شده است. زکریا از خداوند نشانهاى خواست:
«گفت پروردگارا، نشانهاى براى من قرار ده، فرمود: نشانه تو این است که سه شبانهروز [با این که سالمى] با مردم سخن نمىگویى [مگر اشارتى به دستیا به سر و زبان.] پس، از محراب بر قوم خویش درآمد و ایشان را آگاه گردانید که روز و شب به نیایش بپردازید». (7)
بر زکریا مقرر شد که بر قوم خویش درآید و تسبیح گفتن را به آنان تعلیم دهد بدون آن که از نظام زبانى طبیعى و عادى، بهره گیرد. زکریا ناگزیر شد از نظام نشانهاى دیگرى [ زبان بدون کلام] استفاده کند. چنانکه در قرآن در همان داستان آمده:
«گفت: پروردگارا براى من نشانهاى قرار ده! فرمود: نشانهات این است که سه روز با مردم، جز به اشاره سخن نگویى، و پروردگارت را بسیار یاد کن، و شبانگاه و بامدادان [او را] تسبیح گویى». (8)
سخن رمزى، گفتارى پنهانى است که جز مخاطب، کس دیگرى آن را درنمىیابد. در لسان [العرب] آمده است:
«رمز، اشارت و ایمایى استبه چشمها یا به ابروان یا به لبها و دهان، رمز در لغت، هر چیزى است که به آن اشارت کنى و به لفظ بیان شود؛ اشاراتى استبه دستیا به چشم». (9)
و این ارتباط رمزى با وحى همان ارتباطى است که میان مریم و قومش برقرار شد؛ آن هنگام که عیسى را بزاد و چون مریم از طعن و گزند قوم خود بیمناک شد، همان گونه که به او فرمان داده بودند نذر کرد که دامن سخن برچیند و کام فرو بندد:
«پس [مریم] در حالى که او را در آغوش گرفته بود به نزد قومش آورد. گفتند: اى مریم، به راستى کار بسیار ناپسندى مرتکب شدهاى، اى خواهر هارون پدرت مرد بدى نبود و مادرت نیز بدکاره نبود. [مریم] سوى [عیسى’] اشاره کرد، گفتند: چگونه با کسى که در گهواره [و] کودک استسخن بگوییم؟». (10)
اشاره کردن مریم به عیساى کودک متضمن چنین پیامى است: از من مپرسید که جواب شما، عیسى دهد. پیامى که قومش آن را دریافتند و به همین دلیل آن را انکار کردند و به تعجب گفتند چگونه با کودکى [که در گهواره است،] سخن بگوییم. «اشاره» مریم براى قومش پیامى در خود نهفته دارد که آن را به سان وحى مىگرداند. مانند اشارت زکریا با قوم خویش که: در کار ذکر و تسبیح و نماز خود بمانید.
در سه مثال پیشین ملاحظه کردیم که عمل ارتباطى/ وحى متضمن فرستنده و گیرندهاى بود که به مرتبه وجودى یکسانى تعلق دارند؛ شترمرغ نر و جفت او، زکریا و قومش، مریم و قومش. همچنین ملاحظه کردیم که رمز به کار رفته در عمل ارتباطى براى فرستنده و گیرنده، رمزى آشنا و قابل فهم بود؛ اشارهها و آواها در مثال شترمرغ، و اشارهها به تنهایى در حالتبشرى. سخن گفتن درباره وحى قرآنى، ما را به گونه پیچیدهترى رهنمون مىکند. نظر به این که عمل ارتباطى/وحى میان طرفینى است که به مرتبه وجودى یکسانى تعلق ندارند، با این همه این مفهوم یعنى ارتباط میان مراتب ناهمگون وجودى، نیز در فرهنگ عربى پیش از اسلام مفهومى شناخته شده بود.
2. ارتباط بشر با جن
عربهاى پیش از اسلام شعر و غیبگویى [ کهانت] را پدیدههایى مىدانستند که در عالم دیگرى، وراى عالم مدرک حسى، ریشهدارند که همان عالم جن است و آن را به سان جهان و جامعه خویش تصور مىکردند. جن را به شکل قبیلهاى تصور مىکردند که در دره خاصى در بادیهاى موسوم به دره «عبقر» زندگى مىکنند. (11) این نام چنان شهرت یافته که به گونه مثل درآمده است: «آنان به سان جن عبقر هستند.» همان گونه که صاحب لسان [العرب] نقل مىکند. (12) و چون عالم جن در مجاورت عالم بشرى قرار دارد، اعراب، ارتباط میان جن و بشر را ممکن مىدانستند. اما فقط افرادى مىتوانستند با جن ارتباط برقرار سازند که از صفاتى ویژه برخوردار باشند تا به مدد آنها بتوانند با این مرتبه وجودى متفاوت با مرتبه وجودى خود، ارتباط پیدا کنند. و از آنجا که جنیان موجوداتى هستند که بر سیرت و صورت آدمیان نیستند، قادرند حجابهاى میان آسمان و زمین را «خرق» کنند و از [عالم] غیب خبر دهند و بر امر پنهان و پوشیده واقف شوند، برخى از خاصگان [ کاهنان]، نیز از طریق ارتباط با جن، مىتوانستند چنین دانش ویژهاى [ معرفت امور غیبى] را که جن با به کمین نشستن و شنیدن اخبار آسمانى از آنها آگاه مىشد کسب کنند.
ارتباط میان دو پدیده «شعر و کهانت» و جن (13) در عقل عربى و نیز امکان حصول ارتباط میان بشر و جن، اساس فرهنگى پدیده وحى دینى را تشکیل مىدهد؛ به گونهاى که اگر فرهنگ عربى پیش از اسلام را عارى از این تصورات و باورها بدانیم، فهم و هضم پدیده وحى از نظرگاه فرهنگى امرى محال خواهد بود. نمىتوان پذیرفتیک عرب بتواند پذیراى اندیشه نزول فرشتهاى از آسمان بر همنوع خود باشد، مگر آن که بپذیریم اساس چنین مفهومى از پیش در عقل و تفکر وى ریشه داشته است. سخنان یاد شده بر این واقعیت صحه مىگذارد که وحى (قرآن) پدیدهاى ناسازگار با واقعیت و جداى از آن نیست. همچنین [وحى] به منزله جهش از واقعیت و فرارفتن از قوانین آن، به شمار نمىآید، بلکه جزئى از مفاهیم فرهنگى و زاییده قراردادها و انگارههاى آن است. شخص عربزبان که مکالمه جن با شاعر و الهام بخشیدن به او را کاملا درک مىکند و نیز پیشبینى هاى یک فالگیر و یا غیبگو را با مدد جستن از جن، ممکن مىداند، دیگر نزول فرشته بر آدمى را امرى محال نمىشمارد. از این رو هیچ یک از اعراب معاصر با نزول وحى (قرآن) منکر خود پدیده وحى نبودند، بلکه منکر مضمون وحى و یا شخصى که وحى بر او نازل شده است، بودند. و باز به همین ترتیب مىتوانیم دریابیم که چرا مکیان این همه تمایل داشتند که متن [ قرآن] نوظهور را به قلمرو متون مالوف و شناخته شده در فرهنگ خویش ارجاع دهند؛ و آن را همسان متون شعرى یا غیبگویانه به شمار آورند.
اعشى [الاکبر (530-629م)، شاعر پرآوازه دوران پیش از اسلام] از «مسحل»، جنى همدم خود، سخن به میان مىآورد که پیوسته با اوست و در سرودن شعر از او الهام مىگیرد:
و ما کنتشاحرا (14) ولکن حسبتنی (15)
اذا «مسحل» (16) سدى لی القول انطق
شریکان فیما بیننا من هوادة
صفیان جنی و انس موفق
یقول فلا اعیا لشىء اقوله
کفانی لاعی و لا هو اخرق (17)
[وضعیتشاعر بدین گونه است که از سوى «شراحیل بن طود»، خصم سرسخت وى، مورد هجو سختى قرار مىگیرد اعشى به ناچار در مقام پاسخ برمىآید؛ زیرا در غیر این صورت نه تنها آبروى شخصى وى از میان مىرود که بنا بر رسم آن دوران، قبیله وى سرافکنده مىشود. شاعر ناآرام و بىقرار است، با این همه حتى کلمهاى هم نمىتواند بر زبان بیاورد، عذر مىخواهد و به ارتباط عجیب خود با «مسحل»، جن همدم خود، اشاره مىکند؛ مىگوید: خاموشى او از سر عجز و درماندگى نیستبلکه تنها براى آن است که جنى به او الهام نکرده است]: (18)
«من در هنر شاعرى بىتجربه نیستم، اما آنگاه لب به سخن خواهم گشود که «مسحل» گفتارى را به من الهام کند. ما دو شریک وفادار و صمیمى هستیم: یک جن و یک انسان شایسته و موفق. اگر او سخن بگوید [یعنى الهامبخش من شود]، دیگر از گفتن هرچه بخواهم درنمىمانم. «مسحل» مرا از پاسخ دادن به «شراحیل بن طود» بىنیاز ساخته است زیرا جنى من نه از سخن گفتن ناتوان است و نه نادان».
«بدر بن عامر» میان اشعار آدمیان و اشعار جنیان تفاوت مىگذارد و توانایى خود را در گفتن شعر به این دو شیوه مىستاید:
ولقد نطقت قوافیا انسیة
ولقد نطقت قوافی التجنین
«به زبان آدمیان اشعارى سرودهام، همان گونه که به زبان جنیان اشعارى گفتهام».
قرآن نیز در تصویر واقعیت فرهنگى، جداى از این تصورات و باورها نیست. زیرا در مواضع بسیارى از جن سخن به میان آورد و تمام سورهاى را به آن اختصاص داد. [قرآن] در آن سوره از بروز تحولى در سرشت جن و نیز از ایمان آوردن جنیان پس از آن که به قرآن گوش فرا داشتند یاد مىکند. از سویى دیگر، سوره مذکور بر این تصور راسخ در عقل عربى که ارتباط جن با آسمان و نیز حصول ارتباط برخى از آدمیان با جن را ممکن مىداند، صحه مىگذارد:
«و [شگفت] آن که کم خرد ما، درباره خدا سخنانى یاوه مىسراید. و ما پنداشته بودیم که انس و جن هرگز به خدا دروغ نمىبندند. و مردانى از آدمیان به مردانى از جن پناه مىبردند و بر سرکشى آنها مىافزودند. و آنها [نیز] آن گونه که [شما] پنداشتهاید گمان بردند که خدا هرگز کسى را زنده نخواهد گردانید. و ما بر آسمان دستیافتیم و آن را پر از نگهبانان توانا و تیرهاى شهاب یافتیم. و در [آسمان] براى شنیدن به کمین مىنشستیم، [اما] اکنون هرکه بخواهد به گوش باشد، تیر شهابى در کمین خود مىیابد». (19)
باید به این نکته توجه کنیم که نص قرآنى در اینجا «واقعیت» را به شیوه خاصى برمىسازد و آن را در صورت نوینى بازسازى مىکند. در اینجا کافى است که به تداخل دلالى در کاربرد ضمایر نگاهى بیفکنیم. اگرچه سوره [جن] با خطاب به پیامبر آغاز مىشود: «بگو به من وحى شده است که...»، اما آیههاى بعدى ظاهرا حکایتسخنان تنى چند از جنیان است که به قرآن گوش فرا داشتند. با این همه، ملاحظه مىکنیم که دلالت ضمیر نخستین آیه مورد استناد ما، یعنى آیه چهارم از سوره جن، با دلالت ضمایر آیههاى پیشین هماهنگ است؛ بدین معنى که مرجع ضمیر متکلم در تمامى آنها، جنیان است، و این درست عکس آیههاى بعدى: (5)، (6) و (7) است. چراکه ضمیر متکلم «نا» در «انا» و «ظننا» لزوما بر متکلم دیگرى غیر از جن دلالت مىکند، مگر آن که این راى را معتبر دانیم که آیه استوار به «تجرید» [ خطاب نفس] است، بدین معنى که متکلم از نفس خویشتن یکى را مانند خود انتزاع مىکند و به وسیله نامى یا ضمیر غایبى او را طرف خطاب قرار مىدهد. اما کاربرد ضمیر غایب در «ظنوا»، که به آدمیان اشاره دارد، و نیز کاربرد ضمیر مخاطب در «ظننتم»، که مراد از آن، جنیان است، این فرض را با مشکل رو به رو مىسازد.
تداخل دلالى در کاربرد ضمایر بدین معنى است که صداى جن در نص قرآنى، صدایى مستقل نیست، بلکه صداى متکلم نخست هراز گاهى صداى جن را قطع مىکند [و رشته سخن را در دست مىگیرد] به گونهاى که حضور جن در نص قرآنى حضورى مشروط [ غیر مستقل] مىگردد. علاوه بر این، سوره با فعل امر «قل» آغاز مىشود که طبعا مخاطب آن (محمد) است و این موجب مىشود که صداى جن در مرتبه فروترى از صداى متکلم نخست (خدا) و از صداى مخاطب نخست (محمد)، قرار گیرد و سرانجام در مرتبه سوم، نوبتبه صداى جن مىرسد. در آیههاى بعدى صداى جن کاملا واضح و آشکار است، اگرچه صدایى فروتنانه [و مؤمنانه] است، با این همه رفتهرفته صداى مذکور محو مىشود تا عرصه را براى متکلم نخستباز کند:
«و از میان ما برخى فرمانبردار و برخى از ما منحرفند. پس کسانى که به فرمانند، آنان در جستجوى راه درستند ولى منحرفان هیزم جهنم خواهند بود». (20)
در این آیه صداى جن کاملا ناپدید مىشود و دیگر تا پایان سوره، این صداى نخست است که [پایدار] و آشکار مىماند:
«و اگر [مردم] در راه درست پایدارى ورزند قطعا آب گوارایى بدیشان نوشانیم. تا در این باره آنان را بیازماییم، و هرکس از یاد پروردگار خود دل بگرداند وى را در قید عذابى [روز] افزون درآورد». (21)
اگرچه نص قرآنى در اینجا واقعیتى را که وابسته آن است نمایان مىسازد، با این همه واقعیت مذکور را به وسیله سازوکارهاى زبانى خاص خود، بازسازى [و از نو صورتبندى] مىکند. جن در سوره مذکور ایمان مىآورد و مسلمان مىشود و رفتار پیشین خود را و نیز رفتار آدمیانى را که به او پناه مىبردند ناپسند و ناخوش مىدارد؛ «مردانى از آدمیان به مردانى از جن پناه مىبردند و بر سرکشى آنها مىافزودند». (22) در سوره «ناس» ملاحظه مىکنیم که سخنان جن به وسوسهاى مبدل مىشود که مىباید از شر آن به خداوند پناه برد (23)، و این جن، وسوسهگرى نهانى قلمداد مىشود. اگر سوره ناس را برحسب ترتیب نزول، سابق بر سوره جن بدانیم مىتوانیم میان دو صورت تمایز افکنیم: صورتى از جن نهانى و وسوسهگر که باید از شر او به خدا پناه برد، و صورت دیگرى از جن که مانند بشر به مؤمن و کافر تقسیم مىشود بىگمان ذکر صورت اخیر از سوى قرآن به مثابه نوعى تحول، به شمار مىآید که از یک سو برخاسته از سازگارى با دادههاى فرهنگى است و از سوى دیگر در جهتسازگارى با اهداف قرآن است.
این تصور یعنى امکان ارتباط بشر با عالم جن و یا به طور کلى با عوالم دیگر، جزئى از مفاهیم پایدار در فرهنگ عربى اسلامى باقى ماند و بر این اساس، تبیین پدیده نبوت از طریق نظریه خیال نزد فیلسوفان و صوفیان، میسر شد. هرچند که این تصور به گونه دیگرى بازسازى شد تا بتواند در ساختار بزرگتر و عامترى همه [مراتب] وجود را دربر گیرد. اندیشه مذکور بدینسان صورتبندى شده است:
«باید دانست (خدا ما و تو را رهبرى کند) که این جهان را با همه آفریدگانى که در آن هست چنان مىبینیم که بر شکلى از ترتیب و استوارى و وابستگى علل به معلولات و پیوستگى کائنات و هستىها به یکدیگر و تبدیل و استحاله بعضى از موجودات به برخى دیگر است، چنانکه شگفتیهاى آن در این باره غایت ندارد. و در این خصوص از جهان محسوس جسمانى آغاز مىکنم و نخست عالم عناصر را که به چشم مىبینم مثال مىآورم که چگونه درجه به درجه از زمین بالا مىرود و نخستبه آب و آنگاه به هوا مىرسد و سپس به آتش مىپیوندد، چنانکه یکى به دیگرى پیوسته است و هریک از آنها استعداد آن را دارد که به عنصر نزدیکش تبدیل شود یعنى به درجه برین برآید یا به مرحله فرودین، فرود آید. چنانکه گاهى همه به هم تبدیل مىیابند. و عنصر برین لطیفتر از عنصر پیش از آن است تا به عالم افلاک منتهى مىشود که آن از همه لطیفتر است و جهان افلاک به صورت طبقات به هم پیوسته است و به شکلى است که حس فقط حرکات آنها را درک مىکند. و برخى به وسیله آن حرکات به شناسایى مقادیر و اوضاع آنها رهبرى مىشوند و به وجود ذواتى که داراى این آثار در حرکات افلاک هستند آگاه مىگردند. آنگاه باید بدین جهان موالید درنگریم و ببینیم چگونه به ترتیب نخست از کانها و آنگاه از گیاهان و سپس از جانوران آغاز مىشود، آن هم بدین شکل بدیع که به طور کامل درجه به درجه مىباشد. چنانکه پایان افق کانها بآغاز افق گیاهان پستى که تخم ندارند پیوسته است و پایان افق گیاهها مانند درختخرما و تاک به آغاز جانورانى مانند حلزون و صدف متصل است که بجز قوه لمس در آنها نیروى دیگرى یافت نمىشود و معنى پیوستگى و اتصال در این موالید این است که پایان افق هریک از آنها بسیار مستعد است که در شمار آغاز افق مرحله پس از خود درآید و عالم جانوران رفتهرفته توسعه یافته و به انواع گوناگونى درآمده و در تکوین تدریجى به انسان منتهى شده است که صاحب اندیشه و بینش است و از جهان قدرتى که در آن حس و ادراک گرد آمده ولى هنوز به فعل و اندیشه و بینش نرسیده است، بدین پایه ارتقا مىیابد و این نخستین افق انسان پس از عالم حیوان است و این است نهایت مشاهده ما». (24)
بر پایه این تصور که بر فرهنگ عربى چیرگى داشت و اساس آن را در باورهاى پیش از اسلام مىتوان جست هستى از جهانهاى منفصلى تشکیل نمىشود، بلکه اتصال و رکتبرین و فرودین آن میان جهانها، زمینه استعدادى را فراهم مىآورد که در آن انسان که واپسین جهانها بلکه برترین آنهاست مىتوانستبا برخى از این جهانها ارتباط پیدا کند. در این امر پیامبر و کاهن برابرند. عاملى که میان اتصال پیامبر با «ملا اعلى» و میان ارتباط کاهن [با جهان دیگر] تمایز مىنهد، این است که اتصال پیامبر بر سرشت و جبلتى استوار است، که منشا آن اختیار الهى یا اصطفاست. در حالى که کاهن براى رهایى و تجرد از موانع جهان مادى و ارتباط با جهانهاى دیگر حتى به گونه اى ناقص از ابزار و آلات کمکى یارى مىجوید. پیامبران:
«نفوسى هستند که به فطرت بر تجرد و انسلاخ از همه امور جسمانى و روحانى بشرى آفریده شده اند و به سوى فرشتگان افق برین ارتقا مىیابند تا در لحظه خاصى به فعل نیز در شمار فرشتگان درآیند و براى آنان شهود ملا اعلى در افقى که بدان اختصاص دارند و شنیدن سخن نفسانى و خطاب الهى در آن لحظه خاص حاصل شود و ایشان پیامبرانند (صلوات الله وسلامه علیهم) که خدا تجرد و انسلاخ از بشریت را در آن لحظه خاص که همان حالت وحى است از روى فطرت به آنان ارزانى داشته و آن را سرشت و جبلتى در ایشان قرار داده و آنان را بر آن سرشتبیافریده است و تا هنگامى که بر لقتبشریت هستند آنان را از موانع و عوایق بدن منزه ساخته است. زیرا در غرایز ایشان چنان اعتدال و استقامتى آفریده شده که مىتوانند با همان غرایز با آن وجهه روحانى رو به رو شوند». (25)
[اما] کاهنان برخلاف اینان بر کوششهاى بشرى خود تکیه مىکنند و براى گذر از موانع جسمانى خویش ناگزیرند از اعمالى [بیگانه با ذات خود] یارى جویند و چون در این راه به وسایطى مانند سجعگویى و استخوانهاى حیوانات متوسل مىشوند، پیوستگى و ارتباطشان ناقص خواهد بود، و در معلومات کاهنانهاى که کسب مىکنند احتمال صدق و کذب مىرود و به بیان بهتر صدق و کذب به هم آمیخته مىشوند. [اما] ارتباط پیامبران:
«به علت فطرتى که بر آن آفریده شدهاند حاصل آمده و ثابتشده است که این حالتبراى ایشان بىاکتساب و بىیارى جستن به هیچ یک از مشاعر یا تصورات یا افعال بدنى خواه با سخن گفتن یا حرکتى بخصوص یا هیچ گونه عمل دیگرى روى مىدهد، بلکه این حالت تجرد از بشریت و ارتقاى به فرشتگى که به فطرت در لحظهاى کوتاهتر از یک چشم برهم زدن به آنان دست مىدهد و هرگاه قضیه چنین باشد و این استعداد در طبیعتبشر موجود باشد تقسیم منطقى و متکى به عقل حکم مىکند که دسته دیگرى از بشر هم یافتشود که نسبتبه پایه صنف نخستین در مرحله نقصان باشند، نقصانى که یکى از اضداد نسبتبه ضد کامل خود دارد. زیرا یارى نجستن به چیزى در این ادراک، ضد یارى جستن به آن است و میان آن دو تفاوتى عظیم مىباشد. پس برحسب تقسیم یاد کرده هرگاه صنف ضد آن لازم آید رواست که در اینجا صنف دیگرى از بشر را در نظر آوریم که نیروى عاقلهاش به فطرت، حرکت فکرى او را از روى اراده به جنبش درآورد و این هنگامى است که اشتیاق بدان در وى برانگیخته مىشود، در حالى که جبلت و سرشت وى براى رسیدن بدان نقصان دارد و از این رو هنگامى که عوایق او از انجام دادن آن عاجز مىکنند به فطرت، به امور جزئى محسوس یا موهوم متشبث مىگردد مانند اجسام شفاف و استخوانهاى حیوانات و سجعگویى در سخن گفتن و حرکات پرندگان یا حیوانات را به فال بد یا نیک گرفتن. و آنگاه این احساس یا تخیل را ادامه مىدهد و براى تجردى که آهنگ آن دارد، از این گونه امور یارى مىجوید، چنانکه اعمال مزبور به منزله برانگیزاننده و مشوق اوست. و نیرویى که در این گونه کسان مبدا این ادراک مىباشد همان کاهنى است، و به سبب آن که این گونه نفوس به فطرت، بر نقصان و قصور از رسیدن به کمال آفریده شدهاند، ادراک ایشان در جزئیات بیش از کلیات است و از این رو متخیله آنان در نهایت نیرومندى است. زیرا این نیرو آلت و ابزار جزئیات است و قوه مزبور به طور کامل خواه در خواب یا بیدارى در آن جزئیات نفوذ مىکند و آنها را آماده و مجهز مىسازد و مخیله آنها را فرا مىخواند و این تخیلات (نیروى مخیله) براى کاهنان به منزله آینهاى است که پیوسته در آن مىنگرند. اما کاهن در ادراک معقولات توانایى کامل ندارد. زیرا وحى او از نوع وحى شیطان است و بالاترین احوال این صنف این است که از سخنان مسجع و متوازن یارى جوید تا حواس را بدانها متوجه سازد و با این پیوستگى و اتصال ناقص اندکى تقویتیابد، چنانکه از آن حرکت و آنچه مشوق و انگیزه او به این اتصال بیگانه است وسوسههایى در دلش مىگذرد که آنها را بر زبان مىراند و چه بسا که این سخنان استبیرون مىآید و با حقیقت وفق مىدهد و چه بسا که دروغ مىباشد. زیرا او نقصان خویش را به یارى امرى بیگانه و بیرون از ذات ادراککننده خویش تکمیل مىکند؛ امرى که مباین آن ذات و ناسازگار با آن است و از این رو راستى و دروغ هر دو براى او روى مىدهد». (26)
اگر اخبار آسمانى را که کاهنان از شیاطین به دست مىآوردند، وحى نامیده شود مراد این است که کهانت، عملى ارتباطى است و پیامى در بر دارد، اما عمل ارتباطى در اینجا به وسیله رمز خاصى صورت مىپذیرد. زیرا طرفین ارتباط (فرستنده و گیرنده)، به مرتبه وجودى یکسانى تعلق ندارند. اما رمز خاصى که ابن خلدون آن را «سجعگویى کاهنانه» مىنامد به منزله روشى خاص در بیان و تعبیر زبانى خواهد بود؛ روشى ویژه یا باید گفت رمزى ثانوى در درون نظام عام زبانى. قرآن به منظور بیان ارتباط میان شیاطین و کافران واژه «یوحی» را به کار مىبرد: «شیطانها به دوستان خود وسوسه مىکنند تا با شما ستیزه نمایند»؛ (27) همین طور آن را در بیان ارتباط کافران با یکدیگر به کار مىگیرد: «بعضى از آنها به بعضى، براى فریب یکدیگر، سخنان آراسته القا مىکنند». (28) اگر «وحى» در این دو آیه چنانکه در لغتنامهها (29) آمده است، به معناى وسوسه باشد،و قرآن در سوره ناس در توصیف القائات شیطان به بشر، نیز آن را به کار مىبرد پس مراد از وسوسه همان گونه که ضرب آهنگ آوایى آن نشان مىدهد ارتباطى مخفیانه و سرى خواهد بود که جز فرستنده و گیرنده، کس دیگرى آن را در نمىیابد و این معناى لغوى وحى است که در فراز پیشین آن را بررسى کردیم.
در تصور عربى نبوت و کهانت هر دو «وحى» به شمار مىآیند. ارتباط آن دو، ارتباطى است میان انسان و موجودى دیگر که به مرتبه وجودى متفاوتى تعلق دارد: فرشته در حالت نبى و شیطان در حالت کاهن [ غیبگو]. در این ارتباطوحى، پیامى رمزى وجود دارد که شخص سوم دستکم آن را در لحظه دریافت وحى [ ارتباط] درنمىیابد. به همین سبب پیامبر [پس از بازگشتبه وضع عادى خویش] آن پیام را به مردم ابلاغ مىکرد، همان گونه که کاهن [نیز پس از بازگشتبه مشاعر بشرى] از محتواى دریافت نهانى خویش خبر مىداد. بر این پایه مىتوان گفت که پدیده «وحى»، پدیدهاى ناآشنا که از بیرون بر فرهنگ [عربى] تحمیل شده باشد، نیست. از اینرو ابنخلدون بر این نکته پافشارى مىکند که نبوت چنانکه گروهى از مردم مىپندارند کهانت را ملغى نمىکند و یا آن را به ورطه هلاکت نمىافکند:
«بعضى از مردم گمان کردهاند که به علت روى دادن رجم شیاطین (30) به وسیله شهابها در هنگام بعثت، کاهنى نیز از آغاز نبوت پیامبر منقطع شده است و این امر بدان سبب به وقوع پیوسته است که خواستهاند شیاطین را از اخبار آسمانى منع کنند؛ چنانکه در قرآن آمده است. آنها مىپندارند که چون کاهنان اخبار آسمانى را از شیاطین به دست مىآوردند از این رو از آن روزگار کاهنى باطل شده است. ولى این امر را نمىتوان به عنوان دلیل در این باره اقامه کرد؛ زیرا معلومات کاهنان تنها از شیاطین اخذ نمىشده، بلکه چنانکه بیان کردیم، آنها از نفوس خودشان نیز اخبارى به دست مىآوردهاند. و آیه هم بر این دلالت مىکند که شیاطین، [تنها] از یک نوع اخبار آسمانى منع شدهاند که مطالب مربوط به خبر بعثتبوده است و از اخبار جز بعثت منع نشدهاند و نیز این انقطاع فقط هنگام نبوت بوده است و شاید پس از آن اوضاع آسمان به همان طریق پیش بازگشته است و ظاهر امر هم همین است. چه، این گونه مشاعر به طور عموم در روزگار نبوت رو به خاموشى و خمودى مىگذارد، همچنانکه ستارگان و چراغها هنگام پدید آمدن خورشید از تجلى مىافتند. زیرا نبوت عظیمترین نورى است که هر نور دیگرى در برابر آن نهان مىگردد و زدوده مىشود». (31)
ابنخلدون مىکوشد کهانت و پیشگویى [ عرافه] را در مرتبهاى پس از نبوت بنشاند؛ که این امر به دو عامل اساسى باز مىگردد: نخست این که الغا و طرد کهانت مستلزم طرد و نفى بنیاد وجودى نبوت است که در این صورت پدیده وحى نیز نیازمند تبیین نوینى مىشد. دیگر این که کهانت و پیشبینى [ عرافه] (32) نزد عربهاى پیش از اسلام از یک سو معیارهاى اثبات حقیقت نبوت به شمار مىآمدند، و از سوى دیگر راههایى بودند که با آنها ظهور پیامبر جدید مورد انتظار را، پیشگویى مىکردند:
«چنانکه عرب براى آگاهى یافتن از حوادث به کاهنان پناه مىآوردند و هنگام خصومتها و اختلافات براى حکمیت نزد این گروه مىشتافتند تا آنان را با غیببینى خویش به راه حق رهبرى کنند.... و در روزگار جاهلیتشق بن انمار (33) بن نزار و سطیح بن مازن بن غسان (34) مشهور بودند و سطیح همچنان که لباس را درهم بپیچند و تا کنند درهم پیچیده مىشد و هیچ استخوانى بجز جمجمه در وى نبود. و از حکایات مشهور آن دو تن، تعبیر خواب ربیعة بن مضر است که تسلط حبشه بر یمن و حکومت مضر پس از آن را پیشگویى کرد و هم ظهور نبوت محمدى را در قبیله قریش خبر دادند و همچنین سطیح، رؤیاى موبدان را تعبیر کرد، چنانکه وقتى انوشروان صورت خواب را به وسیله عبدالمسیح نزد سطیح فرستاد و او کیفیت نبوت و ویران شدن کشور ایران را خبر داد». (35)
اگر طرد و الغاى کهانتبه الغاى بنیاد وجودى و اساس معرفتشناختى پدیده نبوت بینجامد، پس مىتوان نتیجه گرفت که پدیده «وحى» در فرهنگ [عربى] مفهوم ژرف و ریشهدارى دارد؛ مفهومى که بر امکان ارتباط بشر با جهانهاى دیگر از فرشتگان و شیاطین دلالت مىکند. [پدیده] شعر چنانکه اشاره شد نیز با توجه به الهامى بودن منشا آن [تنها] در این چارچوب کلى وحى، قابل فهم بود. در اینجا به همین اشاره مختصر بسنده مىکنیم، اما دیگر بار در فصل مربوط به «اعجاز» هنگام بررسى رابطه قرآن با شعر و سجع یا روابط میان متنى قرآن با سایر متون در قلمرو فرهنگ، آن را بررسى خواهیم کرد.
3. وحى قرآن
گونه ارتباطى در وحى قرآن با گونههاى ارتباطى دیگرى که تاکنون به بحث و بررسى آنها پرداختهایم، تفاوت دارد.، چراکه طرفین عمده در عمل ارتباطى/ وحى، خدا و رسول (انسان) است. قرآن از این ارتباط به «القا» تعبیر مىکند چنانکه در سوره مزمل که برحسب ترتیب نزول، دومین سوره است، آمده است: «در حقیقت ما بزودى بر تو گفتارى گرانبار القا مىکنیم». (36) روشن است که [ذات] گویندهاى که در این آیه از آن به وسیله ضمیر (نا) تعبیر شده است همان «ذات» مذکور در نخستین آیههاى سوره علق است: «اقرا باسم ربک الذى خلق». بنابراین، ارتباط از طریق «القا» و به وسیله رمز [خاصى] که همان «قول» است، انجام مىیابد در آیههاى دیگرى از «القا» به تنزیل و از «قول» به کلام تعبیر شده است.
الف: ارتباط خداوند با انسان با سخن گفتن خداوند با انسان صورتهاى مشخص و معینى دارد که قرآن آنها را بدین گونه بیان مىکند:
«و هیچ بشرى را نرسد که خدا با او سخن بگوید جز از [راه] وحى یا از فراسوى حجابى، یا فرستادهاى بفرستد و به اذن او هرچه بخواهد وحى نماید. آرى اوستبلند مرتبه سنجیده کار. و همین گونه، روحى از امر خودمان به سوى تو وحى کردیم. تو نمىدانستى کتاب چیست و نه ایمان [کدام است؟] ولى آن را نورى گردانیدیم که هرکه از بندگان خود را بخواهیم به وسیله آن راه مىنمایى، و به راستى که تو به خوبى به راه راست هدایت مىکنى». (37)
نخستین صورت ارتباط خدا با انسان، «وحى» استبه همان معنایى که در فراز پیشین آن را بررسى کردیم و عالمان آن را «الهام» مىنامند؛ مانند وحى به مادر موسى، وحى به زنبور، فرشتگان و گونههاى دیگرى از وحى که جملگى با ویژگیهایى چون مخفیانگى و پنهان داشتى مشخص مىشود. دومین صورت از اشکال مختلف وحى، سخن گفتن از پس حجاب است؛ مانند تکلم خداوند با موسى که از پس حجاب درخت، آتش و کوه صورت پذیرفت. مىبینیم که خداوند در دو حالت وحى از پس حجاب از آغاز سخن، به «ندا» تعبیر کرده است:
«پس چون بدان رسید ندا داده شد که: اى موسى این منم پروردگار تو، پاىپوش خویش را بیرون آور که تو در وادى مقدس «طوى’» هستى. و من تو را برگزیدهام، پس بدانچه وحى مىشود گوش فرا ده». (38)
«و از جانب راست طور او را ندا دادیم». (39)
وحى در حالت نخست، گونه کلامى است که جز دو سوى ارتباط (فرستنده گیرنده)، کس دیگرى آن را در نمىیابد در نتیجه کلامى است عارى از«قول» و یا بهتر استبگوییم کلامى با رمزى غیر آوایى و به زبانى غیر از زبان عادى و طبیعى است. و در مقابل آن خطاب [الهى] در حالت موسى که از آن به ندا تعبیر شده است نوعى از ارتباط گفتارى خواهد بود؛ گفتارى زبانى که موسى قادر است آن را دریابد. مکالمه خداوند با موسى در میعاد مؤید این مطلب است:
«و چون موسى به میعاد ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت عرض کرد: «پروردگارا، خود را به من بنماى تا بر تو بنگرم.» فرمود: «هرگز مرا نخواهى دید، لیکن به کوه بنگر؛ پس اگر بر جاى خود قرار گرفتبه زودى مرا خواهى دید.» پس پروردگارش به کوه جلوه نمود آن را ریزریز ساخت و موسى بیهوش بر زمین افتاد». (40)
کاربرد فعل «قال [ گفت]» در اینجا از یک سو بر تمایز میان دو حالتیاد شده از وحى، صحه مىگذارد و از سوى دیگر، ماهیت زبان به کار رفته را در حالت دوم وحى، آشکار مىسازد. اشاره بدین نکته ضرورى است که سیاق آیههایى که در آنها فعل «اوحى’» [ وحى کرد] یا «یوحی» بکار رفته استبر ارتباط غیر زبانى دلالت مىکند و این حاکى از آن است که مضمون وحى در این آیهها چنانکه در حالتسخن گفتن با موسى از پس حجاب مىتوان مىدید در بردارنده ارتباطى دو جانبهاى میان گیرنده و فرستنده نیست؛ بلکه تنها متضمن فرمان انجام کارى است:
«و به مادر موسى وحى کردیم که: او را شیر ده». (41)
«و پروردگار تو به زنبور عسل وحى [ الهام غریزى] کرد که از پارهاى کوهها، خانههایى براى خود درست کن». (42)
پذیرش گیرنده وحى تنها بدین معناست که فرمان [الهى] را به جاى آورد و آن را تحقق بخشد. این امر نشانه تمایزى اساسى میان حالت ارتباط غیر زبانى [ الهام]، و مرتبه ارتباط زبانى است.
سومین صورت از صور مختلف وحى، دریافت وحى از فرشته به گونهاى غیر مستقیم است که به اذن خدا هرچه را خواهد به گیرنده [نخست]، وحى مىکند و این همان صورتى است که قرآن بر طبق آن القا یا تنزیل شد.
کیفیت دریافت قرآن (وحى) آن گونه که خود قرآن در آیه پیشین بیان مىکند از نوع ارتباط غیر مستقیم است که توسط فرشته وحى که آیه بر او نام «روح» (43) مىنهد صورت مىپذیرد. با این همه، چنین برداشتى، زمینه اندیشهورزى را در دو مساله باز مىگذارد: نخست، کیفیت ارتباط میان خدا و فرشته از جهت رمز به کار رفته در این ارتباط دوم، چگونگى ارتباط میان فرشته و پیامبر. چرا که مىدانیم رمز ارتباطى میان آن دو، زبان عربى بود. چنین پرسشهاى خطیرى اساس فصلى از پژوهشهاى مربوط به علوم قرآن؛ «کیفیت نزول و معناى آن» را تشکیل مىدهند.
ب: ارتباط عمودى میان خدا و جبرئیل چه صورتى داشت و رمز به کار رفته در این ارتباط چه بود؟ عالمان [علوم قرآنى] برآنند که:
«خداوند کلام خویش را به جبرئیل تفهیم کرد و او در آسمان در جایى بلند بود و خواندن کلام خود را به او آموختسپس جبرئیل هنگامى که در حال هبوط به مکانى بود، همان را به زمین فرود آورد.» (44)
این سخن که «خداوند قرائت قرآن را به جبرئیل آموخت» زمینه هر گونه گمان فرضى را به دست مىدهد، با این همه این معضل نزد عالمان علوم قرآنى به گونهاى دیگر مطرح شد؛ آنگاه که پرسیدند: جبرئیل چه چیزى را از قرآن نازل کرد؛ آیا لفظ و معنى، و به بیان دیگر صورت و معناى آن، بود، یا تنها مضمون و معنى و محتوا، فرو فرستاده شد، سپس رسول خدا آن را به زبان عربى درآورد؛ و به عبارت دیگر، آیا ارتباط میان جبرئیل و محمد(ص)، از نوع وحى الهامى بود یا وحى گفتارى؟ عالمان علوم قرآنى در پاسخ چنین پرسشى به دو دسته تقسیم شدهاند: گروه نخستبر این باورند که:
«فرو فرستاده شده، لفظ و معناست. جبرئیل قرآن را از لوح محفوظ فرا گرفت و همان را فرود آورد. برخى نیز معتقدند که هر حرفى از حروف قرآن در لوح محفوظ همسنگ کوه قاف است. هر حرفى در درون خود معانى بىشمارى را نهفته دارد که جز خداوند عزوجل بر آنها احاطه ندارد و این در معناى سخن غزالى است که گفت: این حروف حجاب معانى قرآن هستند». (45)
آنچه در باب این نظریه اهمیت دارد تامل در مدلول آن و نیز پیامدهایى است که تفکر دینى در سیر تکاملى خود بدان منتهى شده است. سخن غزالى در این باره بسى مهم است که به هنگام طرح نظرگاه وى در باب مفهوم متن و تغییر و کارکرد آن باب سوم از کتاب حاضر (46) مراد او از این سخن روشنتر مىشود. باید توجه کرد که نظریه مذکور، براى نص قرآنى، وجودى مکتوب را مفروض مىدارد که از پیش در لوح محفوظ تدوین شده است. این نگره، رابطه دیالکتیکى متن واقعیت فرهنگى را نادیده مىگیرد؛ رابطهاى که پژوهشهاى علوم قرآنى تاکید فراوانى بر آن دارند، چنانکه در فصول بعدى کتاب حاضر مشاهده خواهیم کرد.
در این وجود کتبى، قرآن مسلما با حروف عربى در لوح محفوظ نگاشته شده و هر حرف آن همسنگ «کوه قاف» است. یعنى همان کوه اسطورهاىاى که در باور کهن، بویژه نزد شیعیان و صوفیان، تمام نواحى زمین را در بر گرفته است. اعتقاد به وجودى ازلى و مکتوب براى نص قرآنى دو پیامد اساسى دارد: نخست آن که در قداست قرآن راه افراط در پیش گرفته شده است و نص قرآنى از گونه متنى معنادار و قابل فهم به متنى ترسیمى [ تصویرى] تغییر یافت. با رشد و گسترش هنرها و فنون بویژه هنر خوشنویسى و تذهیب، وجود کتبى قرآن همواره به عنوان منشا الهام هنرمند عربى قرار مىگیرد، طبق دیدگاه مفهوم عربى محاکات [ تقلید] مىتوان گفت که هنرمند عربى همواره تلاش مىکرد تا از خط قدیم و ازلى قرآن در لوح محفوظ تقلید کند. (47) تمایز اشاعره میان کلام نفسى قدیم قرآن و تقلید آوایى از آن این مطلب را تایید مىکند، از این حیث که کلام نفسى، صفتى قائم به ذات الهى و ملازم با آن است، در حالى که تلاوت قارى، تقلیدى زمانمند [ حادث] از این صفت ازلى است. آنچه گفتیم به سطح آوایى مربوط مىشود؛ [اما نسبتبه سطح نوشتارى،] چرا هنرمند خوشنویس عرب تقلیدگر خط ازلى قرآن مکتوب در لوح محفوظ نباشد؟! بنابراین افزودن فن «رسمالخط» به علوم قرآن، فرض مذکور را مورد تایید قرار مىدهد و این، افزون بر جایگاه ویژهاى است که حروف در دو سطح آوایى و نوشتارى نزد شیعیان و صوفیان دارد. این بحث را در جاى دیگر نیز آوردهایم. (48)
دومین پیامد تصور وجودى مکتوب و ازلى براى قرآن که هر حرفى از آن همسنگ کوه قاف استباور به ژرفنایى دلالت و تعدد سطوح معنایى آن است؛ چرا که «معنى» و «دلالت» از یک سو مىباید با کلام نفسى قدیم متحد با علم الهى، همخوان باشند و از سوى دیگر ناگزیرند با حجم بىپایانى از حروف ازلى قرآن سازگار باشند. اما ربط چندگونگى سطوح دلالتبه منشا الهى و وجود ازلى قرآن سرانجام به فروبسته شدن متن انجامید. که این امر نتیجه رسوخناپذیرى به سطوح معنایى آن است؛ از این رو، جاى شگفتى نیست که در نهایت، مفهومى از متن [ نص] متداول و چیره شد که قادر بود میان دلالت زبانى متن و ذات متکلم، وحدت ایجاد کند [و آن دو را به هم مرتبط سازد.] در این باره، زرکشى سخنى را به امام شافعى نسبت مىدهد:
«هرچه امتبگوید شرح سنت است و تمام سنت، شرح قرآن است و تمام قرآن، شرح اسماى حسنى’ و صفات علیاى خداوند است دیگرى بر او مىافزاید و تمام اسماى حسنى’، شرح اسم اعظم خداوند است». (49)
این گفته را به سهل بن عبدالله تسترى نیز نسبت مىدهند:
«اگر به بندهاى در برابر هر حرفى از قرآن، هزار فهم و ادراک عطا کنند باز نخواهد توانستبه ژرفاى آنچه خداوند در آیهاى گنجانده است، برسد؛ زیرا قرآن کلام خداوند است و کلامش صفت اوست و همان گونه که خداوند نامتناهى است، فهم کلامش نیز پایانناپذیر است جز آن که هرکس به اندازه گشایشى که براى او فراهم مىشود کلام او را فهم مىکند». (50)
ابوبکر بن العربى (51) چنین رایى را برگزیده است. و بر این باور است که اگر روابط و ساختهاى [درونى] قرآن را در نظر آوریم و معتبر بدانیم، دامنه علوم قرآنى نامتناهى خواهد شد. به اعتبار واژههاى قرآن شمار علوم مذکور به:
«هفتاد و هفت هزار و چهارصد و پنجاه علم خواهد رسید؛ یعنى به تعداد واژههاى قرآن که در عدد چهار ضرب شده باشد. برخى از پیشینیان در این باره بدین دلیل تمسک جستهاند که هر واژه قرآن ظاهر و باطنى، و نهایت و سرآغازى دارد و این حکمى کلى استبدون آن که ساختها و روابط میان آنها را لحاظ کنیم و معتبر بدانیم، و این چیزى است که جز خداى عزوجل، در شمار کس نیاید و کس از آن آگاه نگردد». (52)
چیرگى چنین مفهومى از دلالت نص قرآنى بر فرهنگ [عربى اسلامى] سرانجام موجب شد تا نقش آن به مثابه «پیام» از قلمرو دلالت زبانى به نقش آن به مثابه «شمایل»[6]، به قلمرو دلالت نشانهاى [غیرزبانى]، انتقال یابد. بىجهت نیست که در دورههایى از تاریخ فکرى و فرهنگى خویش، احادیث نبوى را به این اعتبار که گفتارى بشرى است و زبان و بیان آن فهمپذیر استبر قرآن به اعتبار آن که زبان آن ازلى است و بیانگر ذات متکلم سبحانه و تعالى است، مقدم داشتهاند که مىتوان تا حد زیادى آن را معلول همین تغییر کارکرد [از زبانى به تصویرى] دانست. این مساله را دیگر بار از جنبه دیگرى در بحث از «اعجاز» (53) و نیز در بحث «تغییر مفهوم متن» (54) آخرین باب از کتاب حاضر بتفصیل بررسى خواهیم کرد.
ج: اگر راى پیشین، رمز به کار رفته در عمل ارتباط روحى را، زبان عربى مىداند، چه در سطح ارتباط عمودى (خداوندجبرئیل) و چه در سطح افقى آن (جبرئیلمحمد)، راى دوم میان این دو سطح ارتباط، تمایز مىافکند و وحى از سطح «الهام» به سطح ارتباط زبانى تغییر مىیابد. به بیان دیگر، تعبیر زبانى وحى، گاه وظیفه جبرئیل دانسته مىشود و گاه وظیفه پیامبر:
«جبرئیل تنها معانى را بر پیامبر(ص) نازل کرد و پیامبر(ص) آن معانى را آموخت و آنها را با زبان عرب بیان کرد. اصحاب این راى در دفاع از نظر خویش به آیه ذیل تمسک جستهاند: «نزل به الروح الامین على قلبک» (روح الامین آن را بر دلت نازل کرد). (55)
اگر مدافعان این راى، مدلول لفظى «نزول بر قلب» را اختیار کنند و نزول را در خصوص انزال معانى برکنار از صورت زبانى معتبر شمارند لاجرم وحى به معناى «الهام» [ وحى الهامى] خواهد بود که در آن رمزى غیر آوایى به کار مىرود. اما برخى از عالمان [علوم قرآنى] برآنند که این جبرئیل بود که محتواى وحى را به زبان عربى بیان کرد:
«معنا به تنهایى بر جبرئیل القا شد و او آنها را به زبان عربى بیان کرد و آسمانیان آن را به زبان عربى مىخوانند و جبرئیل آن را این چنین نازل کرد». (56)
این راى بهرهمندى فرشتگان از نظام زبانى را مفروض مىگیرد و نیز مفروض مىدارد که نظام زبانى آنها، زبان عربى است. قرآن از این نظرگاه، در سطح عمودى (خداوندجبرئیل)، متنى غیر زبانى بود، اما در سطح افقى (جبرئیلمحمد) به متنى زبانى تبدیل مىشود. بىگمان چنین تصورى با نظرگاهى که قرآن از خود دارد، ناسازگار است؛ خواه تغییر از جانب جبرئیل باشد و خواه از جانب محمد. زیرا متن، خود را «قول» و «قرآن» که مشتق از قرائت است مىنامد، نیز خود را پیامى زبانى مىشمارد که باید از هر گونه تصرف در منطوق آن و یا تحریف آن خوددارى کرد.
«و چیزى نمانده بود که تو را از آنچه به سوى تو وحى کردهایم گمراه کنند تا غیر از آن را بر ما نبندى و در آن صورت تو را به دوستى خود بگیرند.» (57)
«و اگر بخواهیم قطعا آنچه را که به تو وحى کردهایم مىبریم، آنگاه براى [حفظ] آن، در برابر ما براى خود مدافعى نمىیابى». (58)
«و آنچه را که از کتاب پروردگارت به تو وحى شده استبخوان کلمات او را تغییردهندهاى نیست و جز او هرگز پناهى نخواهى یافت.» (59)
و روشنتر از تمام آیات مذکور براى اثبات مطلوب، آیهاى است که پیامبر را به هنگام دریافت وحى از حرکت [سریع] زبان براى خواندن قرآن باز مىدارد:
«زبانت را به خاطر عجله براى خواندن آن [ قرآن] حرکت مده. چرا که جمع کردن و خواندن آن بر عهده ماست پس هرگاه آن را خواندیم از خواندن آن پیروى کن». (60)
د: هنگامى که عالمان [علوم قرآنى] به بحث درباره «صورتهاى مختلف وحى» مىپردازند، معضل سرشت رمز زبانى در حالت [دریافت] وحى، نمود بیشترى پیدا مىکند. [مقصود از صورتهاى مختلف وحى] شیوههایى است که به وسیله آنها، ارتباط میان طرفین ارتباط که مرتبه وجودى همسانى ندارند، ممکن مىشود. جبرئیل فرشتهاى است که افق وجودىاش با افق وجودى محمد(ص) که در مرتبه بشرى است، آشکارا تفاوت دارد. در اینجا لازم استبدین نکته اشاره کنیم که این معضل در عقل عربى پیش از اسلام اساسا مطرح نبود، اما زمانى که عقل عربى با فرهنگهاى «دیگر» تماس برقرار کرد و به مرحله تکامل رسید، این معضل فراروى او قرار گفت. این امر، چگونگى رابطه دیالکتیکى میان متن و فرهنگ را آشکار مىسازد. اگر متن در مفهوم گوهرى و اساسى آن بر دادهها و واقعیتهاى فرهنگ تکیه دارد پس فرهنگ مىکوشد که این ریشه فرهنگى متن را دریابد. از این رو، پرسش بدین گونه مطرح شد که: با وجود اختلاف در ماهیت (فرشته پیامبر) که معلول تفاوت مراتب وجودى آنهاست چگونه ارتباط میان آن دو میسر شد؟ و پاسخ این پرسش چنین داده شد که براى امکان ارتباط میان طرفین لازم بود نوعى تبدل و تغییر در یکى از آن دو رخ دهد: «نخستین حالت تغییر بدین گونه است که رسول خدا(ص) از صورت بشرى خویش تجرد یافت و صورت ملائکه را پذیرفت؛ در آن هنگام توانست وحى را از جبرئیل دریافت کند. دومین حالت تغییر و دگرش آن است که فرشته از صورت ملکى خویش منسلخ گشتبه صورت آدمى درآمد. در این حالتبود که پیامبر توانست پذیراى وحى باشد. و از این میان، حالت نخست دشوارتر از دیگرى مىنماید». (61)
چنین تغییر و تحولى از مرتبه وجودى به مرتبهاى دیگر بنابر نگرش وجودىاى که پیش از این در فراز دوم از فصل حاضر آن را بررسى کردیم در چارچوب فرهنگ عربى امرى قابل فهم بود. اگر عالمان علوم قرآنى میان این دو حالت از تحول تمایز ننهادهاند و تنها به ذکر این نکته بسنده کردهاند که تحول «محمد» از مرتبه بشرى به مرتبه فرشتگى بسى دشوارتر از دیگرى است، در عوض ابنخلدون میان این دو حالت تفاوت نهاده است و هر حالتى از این دو را به ماهیت رمز به کار رفته در آن، پیوند داده است. حالت وحى چنانکه گذشتحالتى است که استعداد خاصى را مىطلبد. در پیامبران به دلیل گزینش الهى آنان، استعدادى فطرى براى [دریافت وحى] وجود دارد که از طریق آن، پیامبر مىتواند از طبیعتخویش تجرد یابد و به جهان برین [ ملا اعلى’] ارتقا یابد و هر آنچه را که فرشته وحى به سوى او مىفرستد پذیرا باشد:
«و چون بدان افق متوجه مىشوند و از بشریتخود تجرد مىیابند و در آن ملا اعلى آنچه را باید، فرا مىگیرند به منظور فلسفه تبلیغ بندگان به ادراکات بشرى و قواى انسانى باز مىگردند چنانکه یکبار یکى از آنان بانگى رعدآسا مىشنود (62) و این بانگ همچون رمزى است که از آن مفهوم آنچه را بر او القا شده استنباط مىکند و چون آن بانگ پایان پذیرفت مطلب را درک مىکند و آن را مىفهمد و بار دیگر فرشتهاى که به وى القا مىکند به صورت مردى مجسم مىشود و با او سخن مىگوید و وى آنچه را فرشته القا مىکند در مىیابد و حفظ مىکند و فراگرفتن از فرشته و بازگشتبه مشاعر بشرى و فهمیدن القائاتى که بر وى نازل مىشود، همه اینها گویى در یک لحظه است؛ لحظهاى که از یک چشم برهم زدن هم کمتر است، زیرا این حالات در زمانى دست نمىدهد بلکه همه آنها با هم تجلى مىکند و به نظر مىآید که در سریعترین اوقات روى داده است و به همین سبب چنین حالاتى را وحى نامیدهاند. زیرا وحى در لغتبه معنى سرعت کردن است.
و باید دانست که برحسب نظر محققان، حالت نخستین یعنى شنیدن بانگ رعدآسا، رتبه پیامبران نامرسل، و حالت دوم یعنى تجسم یافتن فرشته به صورت مردى که طرف مکالمه است، مقام و منزلت پیامبران مرسل است؛ و به همین سبب از حالت نخستین کاملتر است و این معنى حدیثى است که پیامبر(ص) در آن وحى را تفسیر فرموده؛ هنگامى که حارث بن هشام از وى پرسیده است، چگونه وحى بر تو نازل مىشود، او فرموده است: گاهى آوازى چون انعکاس صوت زنگ به گوشم مىرسد و این شدیدترین حالتى است که بر من عارض مىگردد. آنگاه آن حالت قطع مىشود و آنچه را گفته ستحفظ کردهام و گاهى فرشته به صورت مردى در نظرم مجسم مىیابد و با من سخن مىگوید و من آنچه را مىگوید مىفهممم. و حالت نخستین از این رو شدیدتر است که آن حالت در این اتصال مبدا خروج از قوه به فعل مىباشد و از این رو قدرى دشوار است و به همین سبب چون در آن حالتبر مشاعر بشرى توقف مىکند، ادراک وحى به حس شنوایى اختصاص مىیابد و کار حواس دیگر دشوار مىشود ولى هنگامى که وحى تکرار گردد و تلقى، فزونى یابد این اتصال آسان مىشود و چون به مشاعر بشرى باز مىگردد و از همه حواس مزبور بویژه از واضحترین آنها که ادراک بینایى استبرخوردار است. و در تعبیر کردن از «وعى»، یعنى دریافتن و به یاد سپردن، در حالت نخستین وحى به صیغه ماضى «وعیت»، و در حالت دوم به صیغه مضارع «اعی»، لطیفهاى از بلاغت گنجانیده شده است. یعنى سخن به منزله تمثیل براى دو حالت وحى آمده است چنانکه از حالت نخستین به بانگ رعدآسا، که در تداول عموم، سخن به شمار نمىرود، تعبیر کرده و خبر داده است که فهم و «وعى» در فاصله اندکى که آن بانگ سپرى مىشود حاصل مى گردد و از این رو هنگام تصویر سپرى شدن بانگ و انقطاع آواز آن حالت مناسب آن است که «وعى» یا فهم به صیغه ماضى تعبیر شود تا مطابق سپرى شدن و انقطاع باشد و حالت دوم را به فرشتهاى که به صورت مردى با وى هم سخن مىشود و از سخن وى فهم حاصل مىآید مثال زده است و مناسب عبارت در اینجا مضارع است که مقتضى تجدد و حدوث مىباشد». (63)
این تمایز میان دو حالت وحى و دو گونه تحولى که عالمان علوم قرآنى آن را بیان کردهاند در واقع مىتواند به منزله تمایزگذارى میان دو گونه متن دینى باشد: قرآن و سنت. بررسى ابنخلدون متضمن این فرض است که در حالت تحول از صورت بشرى و ارتقا به مرتبه فرشتگى یعنى صورتى که تغییر و دگرش از جانب محمد(ص) است ارتباط به صورت گفتارى نیست؛ زیرا وحى در این حالتبه صورت صدایى شنیده مىشود که در روایت نبوى از آن به «الدوی» [ بانگ رعدآسا] تعبیر شده است؛ این بانگ همچون رمزى است که پیامبر از طریق آن، مفهوم آنچه را بر وى القا شده است استنباط مىکند و سپس براى ابلاغ وحى آن را به زبان عربى بیان مىکند. ادراک وحى در این حالت مبتنى بر حس «شنوایى» و نه «بینایى» است. در نتیجه ارتباط در این حالت نزدیک به حالت «الهام» است، گو این که الهامى است که فشار شدیدى را به همراه دارد:
«و باید دانست که به طور کلى در هر نوع حالت وحى صعوبت و شدت وجود داشته است چنانکه قرآن هم بدان اشاره کرده و خداى تعالى گفته است: «ما بر تو گفتارى گران القا خواهیم کرد». (64) عایشه گفته است که حضرتش از فشار و سنگینى وحى رنج مىبرد و هم گفته است: در روز بشدت سردى، بر وى وحى نازل گردید و پیامبر وقتى از آن حالت منقطع شد از پیشانىاش عرق روان بود. و به همین سبب در این حالت، غیبت از حواس و خرخر خواب گونهاى که معروف استبر روى عارض مىشد و علت آن، چنانکه بیان کردیم، این است که وحى عبارت است از: مفارقت عالم بشریت و ارتقا به مدارک و مشاعر فرشتگى و فرا گرفتن سخن عالم روح. و از این رو در نتیجه جدایى ذات از خود و انسلاخ آن از افق بشریت و نزدیک شدن به آن افق دیگر براى وى شدتى روى ى دهد و این همان معنى فشارى است که پیامبر از آن در مبدا وحى بدین گفته خویش تعبیر کرده است: «پس مرا بفشرد چنانکه رنجبه من رسید آنگاه مرا برانگیخت و سپس گفتبخوان گفتم من خواندن ندانم» و همچنین بار دوم و سوم چنانکه در حدیث آمده است». (65)
حالت دوم، حالتى است که فرشته [از صورت ملکى خویش منسلخ گشته] به صورت آدمى در مىآید. در این حالت، ارتباط از طریق گفتار عادى یا نظام بشرىاى که خاص گیرنده است، حاصل مىشود، از این رو برحسب تعبیر ابنخلدون ادراک وحى (وعى)، «مقارن» کلام (القا) است، حال آن که در حالت نخست ادراک وحى اندکى پس از سپرى شدن بانگ، حاصل مىگردد. ابنخلدون تمایز گذاشتن میان این دو حالت وحى نیز به قرآن استناد مىکند، به همین سبب وى توانست از رهگذر بررسى صیغه ماضى در حالتى که تغییر از جانب پیامبر باشد، ماهیت ارتباط در این حالت را آشکار سازد که به مثابه ارتباطى غیر زبانى است. در حالى که اگر تغییر و دگرش از جانب جبرئیل باشد ارتباطى زبانى خواهد بود. و (وعى) به کار رفته در آن مىباید به صیغه مضارع باشد. چهبسا ابنخلدون همراى ما نخواهد بود اگر بگوییم که حالت نخستحالت تجرد یافتن از صورت بشرى به حالت وحى سنت [ وحى مروی] اختصاص دارد، در صورتى که حالت دوم حالت تجسم فرشته به صورتى بشرى ویژه وحى قرآن است. چراکه او این دو حالت را به منزله دو مرحله تکاملى در عمل ارتباطى مىشمارد. از این رو، او صعوبت «شدت» و خرخر خوابگونه را ملازم با عمل ارتباط در آغاز وحى مىداند. و پس از انس و عادت به تلقى وحى، عملى ارتباطى در وحى از حالتشنیدارى محض یا تکیه بر اندام شنوایى رفته رفته تغییر یافته، به صورت مکالمه و با تکیه بر حس بینایى در مىآید. ابنخلدون با توجه به این راى میان آیههاى مکى و مدنى قرآن خط فاصلى مىکشد:
«و گاهى اعتیاد به تلقى وحى بتدریج و رفتهرفته نسبتبه دفعه پیشتر اندکى امر را آسان مىکند و به همین سبب نجوم (66) و سور و آیات قرآن که در مکه نازل مىشد کوتاهتر از آنهایى بود که در مدینه فرود مىآمد. و باید در نظر گرفت که در باره نزول سوره برائت (توبه) در غزوه تبوک روایتشده است که تمام سوره یا قسمت عمده آن در حالى بر پیامبر نازل شد که وى سوار بر شتر راه مىپیمود و حال آن که هنگامى که در مکه اقامت داشته استبرخى از قسمتهاى سورههاى کوتاه «مفصل قرآن» (67) یک وقتبر او نازل مىشده و بقیه آنها در وقت دیگر. ولى آخرین قسمتى که در مدینه نازل شده است آیه «الدین» (68) است که در درازى با آیات دیگر بسیار متفاوت است، بخصوص با ایاتى که همچون (الرحمن) و (الذاریات) و (المدثر) و (الضحى) و (الفلق) و امثال آنها، در مکه نازل مىشد. و از همین قسمت مىتوان یکى از وجوه تمایز میان سور و آیات مدنى و مکى را کوتاهى و درازى آنها تلقى کرد». (69)
ما در فصلهاى بعدى این راى ابنخلدون را بررسى خواهیم کرد اما اشاره بدین نکته ضرورى است که ابنخلدون این دو حالت وحى را یکسان مىشمارد و آنها را تنها به مثابه دو مرحله زمانى قلمداد مىکند از این روتمایز اساسى میان آنها را که وى به لحاظ سرشت رمز به کار رفته، قائل شده بود، به یک سو مىنهد؛ تمایزى که در حالت انسلاخ و تجردیافتگى پیامبر «رمز»، و در حالت تحول فرشته به آدمى «کلام» مىنامید. ابنخلدون از جنبهاى دیگر میان این دو حالت تفاوت مىگذارد: این تمایز بر این پایه استوار است که حالت تجرد و انسلاخ [از مرتبه بشرى و ارتقا به مرتبه] فرشتگى همان حالت نبوت حالت پیامبران غیر مرسل است و حالت دوم همان حالت پیامبران مرسل است. این بر پایه آیا مىتوان مرحله آغازین وحى را خاص مرحله نبوت و تهى از رسالت فرض کرد؟ در واقع، آراء برخى از عالمان علوم قرآنى مؤید این فرض است. آنان بر این باورند که رسالت [رسول] با امر به انذار در سوره مدثر آغاز شد، [در صورتى که] آیههایى که پیشتر از آن نازل شده بود، تنها بر نبوت دلالت مىکند:
«نبوت با «اقرء باسم ربک» آغاز شد و رسالتبا «یا ایها المدثر». (70)
«این سخن خداوند «اقرء باسم ربک» بر نبوت محمد(ص) دلالت مىکند. زیرا نبوت به معناى وحى به شخص و بر زبان فرشتهاى است و به تکلیفى خاص [امر مىکند] و این گفته خداوند «یا ایها المدثر، قم فانذر» بر رسالت محمد(ص) دلالت مىکند؛ زیرا رسالت عبارت است از وحىاى که توسط فرشتهاى بر شخص نازل شده و [امر] به تکلیفى عام مىکند» (71)
هنگامى که از «تجرد از صورت بشرى» و تحول به مرتبه فرشتگى در حالت نخست وحى سخن مىگوئیم مراد، مدلول لفظى آن یعنى مفارقت جسمانى نیست. زیرا تغییر و تحولى که معروف استبر پیامبر عارض مىشد، ظاهرى و زودگذر بود و از نوع تجرد و مفارقتى نیست که مدلول لفظى واژه «انسلاخ» یا «انخلاع» بر آن دلالت مىکند، و چه بسا همین عامل راهگشاى فیلسوفان و صوفیان شد تا از طریق نظریه «خیال» مفهوم نبوت را تبیین کنند.
تبیین مفهوم نبوت از رهگذ «خیال» بدین معناست که انتقال از جهان بشریت [و پیوستن] به جهان فرشتگى نوعى از انتقال است که از طریق کارایى قوه خیال آدمى که نزد پیامبران به موجب گزینش الهى و جبلت ایشان بسى کارامدتر از سایر افراد بشرى است، انجام مىیابد.
اگر [قوه] خیال نزد عموم آدمیان در اقتباس صور و معلومات از جهان خارج و انتقال آنها به عالم باطن، تنها به هنگام خواب و تعطیل حواس، فعال مىشود، در مقابل، «پیامبران» و «شاعران» و «عارفان» به گونهاى خاص [به علت داشتن استعداد تجرد و انسلاخ] مىتوانند به یکسان در خواب و بیدارى از کارایى قوه خیال بهره گیرند. البته جمع میان این سه بدین معنا نیست که هر معنایى که در نظر باشد آنان در یک سطح و به گونهاى یکسان از قوه خیال خویش بهره مىبرند، بل از این میان بىگمان پیامبر در مرتبه نخست قرار دارد، پس از آن صوفى عارف در مرتبه فروترى قرار دارد، و سرانجام در مرتبه سوم، شاعران قرار دارند.
عالمان براساس تصور کلى وجود، نفس [ناطقه] انسانى را جزئى از عالم روحانى بر مىشمرند. بر این اساس، عموم افراد بشر قادرند تا [در لحظه خاصى] از طریق تجربه «رؤیا»،لمحهاى از آن عالم را درک کنند. با این همه عموم آدمیان به سبب آن که حتسیطره «عالمحسى» هستند، قادر نیستند با عالم روحانى که جهان بارور و پربارى است تماس برقرار سازند. «رؤیاها» نزد عموم آدمیان به منزله تجلىگاه کارایى قوه خیال است، اما آنچه شخص در خواب مىبیند گاه معناى واضح و آشکارى دارد و گاه مبهم است. با این همه، «رؤیاها» در تمامى احوال بر پارهاى از «حقایق» عالم روحانى که نفس [ناطقه] انسانى به آن مرتبه تعلق دارد دلالت مىکنند.
«رؤیا چیست؟ حقیقت رؤیا این است که براى نفس ناطقه در ذات روحانیت آن در لحظه خاصى از زمان، درباره اشکال وقایع و پیشآمدها مطالعه (72) دست مىدهد. چه، این نفس هنگامى که در مرتبه روحانى است اشکال و صور حوادث بالفعل (نه بالقوه) در آن وجود دارد، و این امر خاصیت کلیه ذوات روحانیت و مرتبه روحانى نفس ناطقه در هنگامى است که از مواد جسمانى و حواس و ادراکات ظاهرى و بدنى مجرد شود و این مرتبه گاهى در لحظه معینى بعلتخواب براى آن حاصل مىشود (چنانکه یاد مىکنم) و در آن لحظه، علم آنچه را بدان مشتاق است اقتباس مىکند و نفس ناطقه آن معرفت را به ادراکات خود مىسپرد و اگر اقتباس آن معلومات به علت عدم خلوص آن ضعیف و مبهم باشد محتاج به تعبیر یا خوابگزارى مىشوند.
ولى گاهى اقتباس آن معلومات قوى استبدانسان که از همانند کردن بىنیاز مىشوند و آنگاه به علتخلوص آنها از نمونه و تشبیه نیازى به خوابگزارى نیست و سبب روى دادن چنین لحظه خاصى براى نفس این است که نفس، بالقوه داراى ذاتى روحانى است که به سبب بدن و ادراکات آن کمال مىپذیرد، بدانسان که ذات آن تعقل محض مىشود و وجودش به طور بالفعل نیز تکمیل مىگردد و در این حالت ذاتى روحانى است که بدون هرگونه ابزار بدنىاى ادراک مىکند، ولى نوع آن در جهان روحانیات از نوع فرشتگان که در افق برین جاى دارند فروتر است؛ گروهى که کمال ذوات آنها وابسته به هیچ یک از ادراکات بدنى و غیر بدنى نیست. لیکن چنین استعدادى براى نفس ناطقه تا هنگامى میسر است که وابسته به تن باشد و بر دو گونه مىباشد: نوعى خاص مانند استعداد اولیا، و نوع دیگر عام است که به عموم افراد بشر تعلق دارد». (73)
و اگر نفس [ناطقه] انسانى به اندازه روحانیت و خلوص خویش مىتواند از ملا اعلى بهره گیرد، پس بىگمان پیامبران قادرند به بالاترین مراتب خلوص و روحانیتبرسند. اما با این حال این تغییر و تحول به گونهاى نیست که آنان را در شمار فرشتگان درآورد که ذاتشان ادراک صرف و تعقل محض است. بر این پایه، آیا مىتوان مدعى شد که نخستین مرحله وحى که همان شدت و غیبت از حواس و خرخر خوابگونه، که در آن، تحول از جانب پیامبر استشباهت زیادى به حالت «رؤیا» دارد؛ زیرا بر پایه این تصور، نفس [ناطقه] پیامبر، پیام رمزگونه خاصى [ بانگ رعدآسا] را از فرشته وحى دریافت مىکرد و چون [به مشاعر بشرى خویش] باز مىگشت آن را به صورت پیامى زبانى بیان مىکرد؟ همچنین آیا مىتوانیم بگوییم که عادت و انس پیامبر به تلقى وحى در اثر تکرار وقوع عمل ارتباطى موجب شد که وحى در حالتبیدارى در قالب گفتارى عادى نیز امکانپذیر شود؟
همه شواهد دستبه دست هم دادهاند تا به این پرسش، پاسخ مثبت دهند. مراد از این شواهد، دلایل و حقایقى است که فرهنگ [عربى] آنها را پیشتر در مقدمه آوردیم، از جمله آنها روایتى است که عایشه، همسر پیامبر، آن را نقل مىکند:
«وحى در آغاز در هیات رؤیاى صادق بر رسول خدا عرضه مىشد، هیچ خوابى نمىدید مگر آن که در حس، ظاهر مىشد چون روشنایى صبح. سپس خلوت و عزلت را بر دل او شیرین گردانیدند، پس شبهاى بسیارى (74) را در غار حرا به خلوت و طاعتخدا سپرى مىکرد و براى این خلوتگزینیها توشهاى به همراه خود مىبرد؛ سپس به سوى خدیجه [و خانه] باز مىگشت تا توشه دیگرى برگیرد». (75)
قرآن نیز به رؤیاى پیامبران که در بر دارنده وحى است اشاره مىکند؛ چنانکه در داستان ابراهیم و نیز در قصه یوسف بیان شده است. در داستان ابراهیم هنگامى که در خواب دید سر فرزند خویش را از تن جدا مىسازد، تحقق رؤیا مبتنى بر تشابه نمادین میان «قوچ» و «فرزند» است؛ و نیز مبتنى بر این باور که رؤیاها تعبیر عینى واقعیتهاى در آستانه تحققاند. آنگاه تاویل به وقوع پیوست «و در حقیقت [ابراهیم] آنچه ذبح کرد تنها قوچى بود که در صورت فرزند خویش ظاهر شده بود. پس رؤیا، صورت قوچ مرئى در خواب را باطل کرد». (76) تحقق رؤیا در قصه یوسف نیز با تکیه بر تاویل رمزى صور مدرکه امکانپذیر است. بدین صورت که خورشید و ماه، صورت [مثالى] پدر و مادر یوسف، و یازده ستاره، صورت [مثالى] برادران اویند که جملگى پیش او به سجده درافتادند. در آن هنگام بود که یوسف تاویل رؤیاى خویش را دانست. اما یعقوب همان دم که رؤیاى یوسف را شنید از معناى [نهانى] آن آگاه شد. به همین سبب از یوسف خواست که خوابش را براى برادرانش باز نگوید تا در حق او مکرى نیندیشند. از تمامى مطالب گذشته مىتوان نتیجه گرفت که «رؤیا» یکى از راههاى [ادراک] وحى به شمار مىآید؛ گونهاى که زبان آن، صور نمادین است و بر معانى رمزگونه اى دلالت مىکند که تنها به یارى تعبیر و تاویل دانستنى است. استعداد پذیرش این قسم از وحى و نیز توانایى بر تاویل و گذر از صور رمزى و رسیدن به معانى مرموز آنها در شخص «نبى» گرد آمده است. تشابه و همانندى میان یکى از حالات وحى و «رؤیا»، امرى است که در فرهنگ عربى اسلامى چه در دوران پیش از اسلام که با عرافه و کهانت ارتباط داشت و چه پس از آن پذیرفته شده بود. (77) آنچه براى پیامبران [در حالت وحى] رخ مىدهد، به سان «رؤیایى» است که شخص در خواب مىبیند؛ با این تفاوت که:
هرچند خواب به درجات از آن فروتر است و به سبب همین تشابه، شارع از رؤیا بدینسان تعبیر کرده است که: خواب یکى از چهل و شش جزء نبوت به شمار مىرود؛ (78) و در روایتى چهل و سه و در روایت دیگر هفتاد جزء آمده است، لیکن در همه آنها مقصود اصلى عدد نیست، بلکه مراد، فزونى در تفاوت این مراتب است. به دلیل آن که در بعضى از طرق روایت کلمه «سبعین» یا هفتاد استعمال شده است که عرب آن را براى تکثیر و فزونى به کار مىبرد.... معنى این جزء نسبت دادن نخستین استعداد عمومى بشر به استعداد نزدیک خاص گروه پیامبران است که در آنان (صلوات الله علیهم)، فطرى است. زیرا استعداد مزبور هرچند در بشر عمومى است، استعداد دورى است و همراه آن عوایق و موانع بسیار وجود دارد تا بالفعل حاصل آید. و مىتوان بزرگترین موانع آن را حواس ظاهر شمرد. لیکن خدا سرشتبشر را چنان آفریده که مىتواند بر این مانع ظفر یابد، یعنى به وسیله خواب که براى او امرى ذاتى و طبیعى است، پرده حواس را برگیرد و آنگاه هنگام برداشته شدن این پرده، نفس را در تجلىگاه معرفت قرار دهد تا بدان بر عالم حقیقت احاطه یابد. این است که بعضى اوقات هنگام خواب لحظه بخصوصى را درک مىکنیم که در آن به مطلوب خویش کامیاب مىشویم، و به همین سبب شارع رؤیا را از نویددهندهها قرار داده است؛ چنانکه فرمود: از نبوت بجز نویددهندهها چیزى باقى نمانده است. گفتند: پیامبرا! نویددهندهها کدام است؟ فرمود: رؤیاى نیک که مردى رستگار ببیند یا براى او دیده شود». (79)
فهم پدیده «رؤیا»، بر این پایه که حالت اتصال میان نفس [ناطقه] انسانى و عالم روحانى است، مقتضى آن بود که با تکیه بر پارهاى از حقایق و واقعیتهاى مشترک میان عموم آدمیان، شالوده نظرى پدیده نبوت پى افکنده شود.در پرتو این فهم، «نبوت» پدیدهاى متعالى و غیر قابل فهم نیست؛ بلکه به پدیدهاى قابل فهم و درک است. نیز بر همین پایه، مىتوان «انسلاخ» و یا «انخلاع» را در حکم تجربهاى ویژه یا قسمى از عالیتخلاق دانست، که در این صورت تمایز میان دو حالت وحى در حکم تمایز میان دو مرحله خواهد بود نه تمایز میان دو حالت.
4. قرآن و کتاب
آیا واژه «قرآن» مصدرى است از «قرا» به معنا «ردد» [ بازگو کردن و خواندن]، یا مصدرى استبراى «قرا» به معناى جمع کردن؟ در این باب میان مفسران اسلامى اختلاف نظر است که به گونهاى مبسوط و یکسان چه در لغتنامهها (80) و چه در کتابهاى ویژه علوم قرآنى (81) بدان پرداخته شده است و ما از بسط و تفصیل آن درمىگذریم. معیار فرهنگىاى که در این بررسى بدان استناد مىکنیم، مسلما قول نخست را برمىگزیند که «قرآن» را مشتق از «قرا» به معناى «ردد» مىداند. زیرا قرآن در مجراى فرهنگى شفاهىاى شکل پذیرفت که گردآورى و تدوین در آن نقش عمدهاى نداشت. علاوه بر این که مجموعه وحى الهى در نخستین آیهها و سورههاى نازل شده، «قرآن» نامیده شده است. نیز در مورد قرائت آن از جانب فرستنده (جبرئیل) و از جانب گیرنده (محمد)، همین نام به کار رفته است:
«ان علینا جمعه وقرا’نه فاذا قراناه فاتبع قرآنه». (82)
(چرا که جمع کردن و خواندن آن بر عهده ماست!
پس هرگاه آن را خواندیم، از خواندن آن پیروى کن!)
در آیه نخست عطف «قرآن» بر «جمع»، مغایرت آن دو را بیان مىکند. آیه دوم به نوبه خود قرآن را مصدرى از «قرا» به معناى قرائت، بازگویى و ترتیل، مىداند:
«و رتل القرآن ترتیلا». (83)
قرآن در اطلاق چنین نامى بر خود، بسته فرهنگى است که از طریق آن شکل گرفت، اگرچه تلاش کرد که با به کارگیرى این نام، که از جهت صورت و ساخت کاملا غیر مالوف و ناآشناست، از آن فرهنگ فاصله گیرد؛ و همین امر باعثبروز مناقشاتى میان دانشمندان شد که آیا قرآن [از ریشه قرء] به معناى قرائت استیا از [ریشه قرء] به معناى جمع کردن. جاحظ این نکته را دریافت که نامهایى مانند «سوره»، «آیه» و «فاصله» (84) که قرآن بر خود و اجزاء خود مىنهد در شمار نامهایى است که مغایر بودن نص قرآنى با متون دیگر را آشکار مىسازد و این نکته درخور توجهى است. قرآن به لحاظ این که در تلقى و ابلاغ «شفاهى» است، به فرهنگ [رایج زمان خود] تعلق دارد؛ با این همه با برگزیدن نامهایى که بر اجزاء خود دلالت مىکند، از فرهنگ موجود فاصله مىگیرد:
«خداوند نامى را براى کتاب خود برگزید که به گونهاى اجمالى و نیز تفصیلى با نامى که عربها بر سخنان [ اشعار] خویش مىنهند، تفاوت دارد؛ مجموع کتاب خویش را، قرآن نامید همان گونه که عربها مجموعه اشعار خویش را دیوان نامیدهاند؛ پارهاى از آن را سوره نامید که معادل اصطلاح «قصیده» است و پارهاى از سوره را آیه خواند که معادل «بیت» است و آخر آیه را فاصله نامید که در برابر «قافیه» در شعر است». (85)
اگر این نامها به مثابه تفاوتى بیرونى جلوه کند، در عوض قرآن براى خود نام دیگرى را بر مىگزیند تا از رهگذر آن میان خود و روند عام فرهنگ [موجود] خط فاصلى کشد؛ قرآن خود را «کتاب» مىنامد، این نام براى نخستین بار در سوره «ص» که از حیث ترتیب نزول، سىوهشتمین سوره قرآن است (86) ذکر شده است:
«[این] کتابى است مبارک که آن را به سوى تو نازل کردهایم تا در[باره] آیات آن بیندیشند و خردمندان پند گیرند». (87)
شکى نیست که اطلاق این نام بر قرآن تنها به معناى متمایز ساختن آن از سایر متون نیست؛ زیرا در واقع «قرآن»، نخستین متنى است که در تاریخ فرهنگ [عربى] جمعآورى شد و به مرحله تدوین رسید؛ البته به استثناى آنچه از طریق روایات و اخبار به دست ما رسیده است که حکایت از تدوین معلقات و آویختن آنها بر دیوارهاى کعبه مىکند و اگر تدوین معلقات با فرض صحت انتساب آنها (88) به منظور ستایش از برخى متون برجسته، حادثهاى جزئى به شمار آید، در عوض اشتیاق زایدالوصف پیامبر و مسلمانان بر تدوین هر آیه تازهاى از وحى [ نص قرآنى] آن هم در چارچوب فرهنگى شفاهى که براى انتقال توده انبوه اطلاعات [ نصوص] خویش اساسا بر حافظه و نقل شفاهى متکى است پدیدهاى کاملا نو به شمار مىآید. از این منظر، مىتوان نص قرآنى را حد فاصل میان دو مرحله از تاریخ فرهنگ عربى دانست: مرحله شفاهى و مرحله تدوین.
اطلاق نام «کتاب» بر قرآن معناى عمده دیگرى را نیز به همراه دارد. زیرا [در آن دوران و مبتنى بر سنت قدیمى،] صفت «اهل کتاب» کاملا در تضاد و تقابل با صفت «امیان» [ ناخواندهها] به کار مىرفت؛ چراکه صفت نخستبه یهودیان و مسیحیان اشاره دارد، در حالى که صفت دوم، مشرکان عرب و بتپرستان را شامل مىشود. صرفنظر از این گفته ابنخلدون که عالمان یهود:
«از بادیهنشینان حجاز بودند و از صنایع و علوم اطلاعى نداشتند و حتى از دانش شریعت و فقه کتاب و مذهب خودشان نیز آگاه نبودند»، (89)
تنها به دلیل آن که آنان اهل کتاب بودند و شریعتى داشتند موجب مىشد که از احترام و ستایش «امیان» یا عربهاى مشرک و بتپرست، برخوردار شوند.
به همین سبب خدیجه براى کسب یقین از حقیقت آنچه که پیامبر در غار حرا دیده بود، یکسره او را نزد ورقة بن نوفل برد:
«[ورقة بن نوفل] در دوران جاهلیت، آیین مسیحیت را پذیرفته بود، وى به زبان عبرى مىنوشت. و به زبان عربى انجیل را بسیار مىنوشت». (90)
در این مرحله قرآن، از یک سو با اطلاق نام کتاب بر خود در پى آن بود که میان خود و فرهنگ رایج «امیان»، خط فاصلى بکشد و از سوى دیگر سعى داشتبا توصیف خود به عنوان «کتاب عربى» و یا «بلسان عربى» از فرهنگ «اهل کتاب» نیز فاصله گیرد. این تمایز فى نفسه مهم است؛ زیرا نشاندهنده نقشى است که مىباید قرآن آن را در چارچوب فرهنگ، بر عهده مىگرفت؛ زیرا همان طور که اشاره کردیم نص قرآنى به مثابه حد فاصل میان دو مرحله شفاهى و تدوین به شمار مىآید. قرائتخاصى از نص قرآنى که بر پایه ترتیب نزول آیههاست، مىتواند حقایق بسیارى را در مورد حرکت تکاملى قرآن در چارچوب فرهنگ، خواه در زمینه شکلگیرى و خواه در زمینه شکلدهى، به دست دهد؛ اگرچه دستیابى به ترتیب و تدوین دقیق آیات برحسب نزول به سعى بلیغ پژوهشگران نیاز دارد.
در فرهنگ پیش از قرآن مفهوم «کتابت» [به نوعى] با پنهان داشتى و خفا معناى لغوى وحى متضمن آن است پیوند داشت؛ به همین سبب صاحب لسان العرب «کتابت» را در زمره معانى مختلف وحى برمىشمرد. (91) اما در قرآن، وحى به معناى کتابتبه کار نرفته، تسجیل (93)، تثبیت [ ثبت کردن] (94) و یا به معناى فرض و ایجاب [ واجب کردن] (95) به کار رفته است. [صرف نظر از قرآن] در اشعار جاهلى نیز کتابتبه معناى وحى، یا بهتر استبگوییم وحى به معناى کتابت، آمده است. لبید بن ربیعة [شاعر پرآوازه دوران پیش از اسلام] در معلقه خویش مىگوید:
«فمدافع الریان عری رسمها خلقا کما ضمن الوحی سلامها»
«[شهر و دیار و خانههاى یاران] بر دامنه ریان از اطراف آبگذرها [ویران و] پراکنده شدهاند. آثار این دیار چون نقشى بر سنگ هویداست.» (96)
وزش بادها آثار و نشانههاى [شهر ریان را از اطراف] آبگذرهاى ریان، زدوده است چندان که نمىتوان آنها را مانند نقش بر سنگ دید. سنگ، نقش و نگار حکشده (کتابت) را پنهان نمىکند یا بهتر استبگوییم آشکار مىسازد، از این رو نقش و نگارهاى آن سنگ براى شاعر، «عارى» از هر معنایى است. حقیقتبراى شاعر، این است که کتابت که دلالت پنهانى دارد (وحى) همانند آبگذرهاى ریان است که بر اثر وزش بادها پنهان شده و یا نشانههاى آن از میان رفته است. کتابت در اینجا براى فرد امى دلالتى دارد، اما دلالتى پنهان که قادر به گشودن ابهام و غموض آن نیست. او مىپندارد که قادر به درک دلالت است اما در حقیقت دلالت پوشیده و مبهم است، اما این پوشیدگى در ذهن بیننده کتابت پدید نمىآید مگر او بداند که کتابت، دال است، ولى دلالت آن براى او پوشیده و مبهم است. حالتشاعر در برابر کتابت/ وحى در اینجا همانند «علقمه» در برابر بانگ شترمرغ نر و جفتش است. علقمه شاعر مىداند که این اصوات براى آنها دلالتى دارد، اما معناى آن براى شاعر، مبهم و در نتیجه غیرقابل درک است. به همین سبب او بانگ آنها را به سخنان مبهم رومیان در کاخهایشان تشبیه کرده است.
به همین معنى براى شخصى که اسرار خویش را کتمان مىکند این مثل آمده است: «وحی فی حجر» (97) ابوزید قرشى در توضیح و شرح این مثل به خطا رفته است. او چنانکه صاحب لسانالعرب نقل مىکند مىگوید: همانگونه که سنگ، سر چیزى را براى کسى فاش نمىدارد، من هم سر خویش را با کسى در میان نمىگذارم و کتمان مىکنم. ابوزید در این مثل، انسان را با سنگ مقایسه کرده است، حال آن که مىباید «سر» با «وحى» مقایسه شود. بدین ترتیب معنا چنین خواهد شد: «سر تو مانند وحى در دل سنگ است»، کسى آن را درنمىیابد. بىگمان این مثل در قلمرو فرهنگ شفاهى که کتابت در آن متنى مبهم و نامفهوم قلمداد مىشد معنادار بود. شاید بتوان گفت که به خطا رفتن ابوزید در شرح معناى مثل برخاسته از تاثیر نص قرآنى در فرهنگ [عربى] است که به موجب آن مفهوم کتابت [از قلمرو] معنایى وحى حذف شد.
این مثل با امثال عامیانهاى از این دست مانند «السر فی بیر» [ رازگویى با چاه] شباهتبسیارى دارد. این مثل به معناى پنهان کردن [یا مدفون کردن] راز در مکانى دور از دسترس نیست، بلکه مراد آن است که راز، در مکانى نهان شده است که جز گوینده، شخص دیگرى قادر نیست در آن جا بر آن دستیابد. در باور عامیانه، رمز «چاه» به طور کلى یادآور عالم اشباح و شیاطین و ارواح خبیثه است [و در پیوند با آن جهانها فهمپذیر است]. دلالت زبانى هر مثلى جداى از همه آداب و رسوم و باورهاى نظام فرهنگى آن، نیست. هنگامى که مىگوییم قرآن با «کتاب» نامیدن خود، و با نفى دلالت «وحى» که با مخفیانگى و ابهام پیوند دارد از معناى «کتابت»، توانست نقش عمدهاى را در انتقال فرهنگ از مرحله شفاهى به مرحله تدوین ایفا کند،مرادمان از متن داده زبانى صرف نیست، بلکه غرض تاثیرى است که نص قرآنى از طریق مجموعه بشرى [معینى] که آن را متن اساسى و برتر خویش دانستهاند برجاى مىگذارد. در تایید این مطلب کافى استبه این مورد اشاره کرد که پیامبر به مشرکان اهل مکه که به دست مسلمانان اسیر شده بودند وعده آزادى داد به شرط این که هر کدام از آنها به ده نفر از مسلمانان خواندن و نوشتن بیاموزاند. این امر به وضوح تلاش و اهتمام پیامبر و یارانش را در تدوین نص قرآنى و همچنین عزم بر ایجاد تحولى بنیادین در فرهنگ [عربى] را آشکار مىسازد. [از این رو] در اینجا قرآن به تنهایى کارساز نیست، بلکه کارایى آن نیز در گرو عمل و تلاش فردى است که قرآن براى او پیامى و بلاغى [الهى] به شمار مىآید.
5. رسالت و بلاغ
پیام گنجانده شده در عمل ارتباطىوحى، خواه پیامى زبانى باشد و خواه غیر زبانى، تنها به دریافتکننده نخست [ پیامبر] اختصاص ندارد، بلکه غرض [از فرو فرستادن آن]، ابلاغ و اعلام آن به عامه مردم است. حال اگر این پیام، پیامى زبانىگفتارى باشد چنانکه این حکم در مورد قرآن صدق مىکند سزاوار است که منطوق لفظى این پیام/ وحى بدون هیچ تغییر و تبدیل یا تحریفى ابلاغ شود. از این رو قرآن در آیههاى بسیارى میان گوینده (فرستنده وحى) و گیرنده نخست (پیامبر) تمایز مىافکند:
«و اگر [او] پارهاى گفتهها بر ما بسته بود دست راستش را سخت مىگرفتیم». (98)
«یا مىگویند: (آن را بر بافته) [نه،] بلکه باور ندارند.» (99)
«نبی» وظیفه دارد که پیام [وحى] را به مردم ابلاغ کند و تنها پذیراى وحى نباشد. زیرا دریافت و فهم وحى به تنهایى او را از مرحله «نبوت» فراتر نمىبرد، حال آن که ابلاغ [پیام به مردم] او را به مقام رسالت مىرساند:
«اى پیامبر آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ کن و اگر نکنى پیامش را نرساندهاى». (100)
«و این قرآن به من وحى شده تا به وسیله آن، شما و هرکس را [که این پیام به او] برسد، هشدار دهم». (101)
«این [قرآن] ابلاغى براى مردم است [تا به وسیله آن هدایتشوند] و بدان بیم یابند». (102)
«و اگر روى برتافتند فقط رساندن پیام بر عهده توست». (103)
«به راستى در این [امور] براى مردم عبادتپیشه ابلاغى [حقیقى] است». (104)
ابلاغى بودن قرآن بدین معناست که مخاطبان آن عموم مردمند و بسته همان نظام زبانىاند که قرآن نیز به آن تعلق دارد همچنین آنان وابسته فرهنگى هستند که نظام زبانى مذکور در مرکز آن قرار مىگیرد. مفهوم «تنزیل» باید به گونه پیامى براى مردم فهم شود که از طریق دو واسطه براى آنها فرو فرستاده شده است: واسطه نخست، فرشته وحى (جبرئیل) است و دومین واسطه، محمد(ص) که بشر است. متن، پیامى آسمانى است که به سوى زمین فرو فرستاده شده است. با این همه، پیامى است که از قوانین واقعیتبا تمام ساختارهایى نظمپذیر درون آن که عمدهترین آنها ساختار فرهنگى است تبعیت مىکند. ذات مطلق، خویش را بر آدمیان آشکار مىکند و از رهگذر وحى یعنى کلامى که مبتنى بر نظام معنایى فرهنگى و زبانى بشرى استبر آنان «نازل» مىشود.
«مردم»، هدف و غایت وحىاند و طبیعى است که نص قرآنى در این حالتبه لحاظ آن که پیامى زبانى استبر همه اطراف عمل ارتباطى، دلالت مىکند. اگر نص قرآنى به مثابه خطاب باشد لاجرم دربر دارنده دالهایى است که بر متکلم [ فرستنده]، مخاطب نخست و سایر مخاطبان دلالت مىکند؛ یعنى بر خدا، محمد و ناس. با این همه، دالهاى مذکور خواه از جهت چگونگى دلالتشان و خواه از جهت نسبت عددشان برابر و همسان هم نیستند.
فرهنگ عربى پیش از اسلام را مىتوان فرهنگى دانست که ساختار تمام متون آن پیش از آن که استوار بر متکلم باشد مبتنى بر مخاطب است. (105) بر این پایه، دلالت نص قرآنى یکسره تنها از راه نظام زبانى ویژه مخاطبان صورت مىپذیرد. تعلق داشتن قرآن به این فرهنگ موجب شد که، از این جهت، نصى خطابى شود. بهترین دلیل بر وجود این سویه [خطابى] در ساختار و سازوکارهاى زبانى نص، کثرت کاربرد حروف نداست؛ خواه مخاطبان «ناس» باشند و خواه «بنىآدم» یا «مؤمنان»، «کافران» و «اهل کتاب» که باید مخاطب نخستبه نداى «یا ایها النبى» و «یا ایها الرسول» را نیز به این مجموعه افزود.
نص قرآنى از طریق فرهنگ و نظام زبانى، برداشتى از خود ارائه مىدهد که بر پایه آن، تنها تاکید بر خاستگاه و گوینده نص (106)، در واقع به معناى تباه کردن سرشتخود متن و نقش آن در واقعیت است.[7] و این امرى است که در قلمرو اندیشه دینى به وقوع پیوست؛ اندیشهاى که بر سنت [ما] سیطره یافت و هنوز هم در فرهنگ ما نقش فعالى را ایفا مىکند. رابطه نص قرآنى با فرهنگ و واقعیت در فصلهاى بعدى [از کتاب مفهوم النص] به گونهاى بهتر آشکار مىشود. (107)
پىنوشتها و افزودههاى مترجم
[5] ابوزید مىکوشد تا از رهگذر نظریه ارتباطى «رومن یاکوبسن» زبانشناس روسى (1982-1896)، وحى را تبیین کند. یاکوبسن، نظریههاى زبانشناسان مکتب پراگ، بویژه ک. بولر، (K. Buhler)،درباره کنش ارتباطى زبان را بسط داد و شیوه مناسبى را براى تحلیل هر ارتباط زبانى ( رخداد کلامى) عرضه کرد. یاکوبسن هرگونه ارتباط زبانى را استوار به شش عنصر سازنده مىداند. هر ارتباط زبانى از (1). «پیام» مجموعهاى از واژگان رمزدار تشکیل شده است. پیام نیز از (2). فرستنده، آغاز و به (3). گیرنده شخصى که مىکوشد تا با رمزگشایى واژگان، پیام را دریابد منتهى مىشود. این سه، عناصر اولیه کنش ارتباطند؛ اما پیام براى تحقق خود نیازمند سه عنصر دیگر است. پیامر به واسطه (4). تماسى مادى/ یا روانشناختى و در (5). چارچوب رمزى خاص (نظام مشترک علامتها و قراردادها میان فرستندهگیرنده) و با رجوع به (6).زمینهاى مشخص (گسترهاى که گیرنده در آن مىتواند دریابد که پیام، در چه موردى است) انتقال و تحقق مىیابد. این شش عنصر سازنده ارتباط زبانى و نسبتهاى میان آنها را بدین گونه مىتوان ترسیم کرد:
زمینه پیام
فرستنده - گیرنده
تماس
رمز [کد]
به عنوان مثال، آیه زیر را مىتوان در نظر گرفت:
«قل انما یوحى الى انما الهکم اله واحد» س انبیاء / آیه 108
(بگو: جز این نیست که به من وحى مىشود که خداى شما خدایى یگانه است)
خداوند، «فرستنده» این «پیام» است.
پیامبر (در اینجا محمد)، «گیرنده» پیام است.
پیام، در چارچوب رمزى خاص یعنى «زبان عربى» بیان شده است.
پیام به واسطه «تماس» فرشته وحى با پیامبر (به عنوان مخاطب نخست، و براى من به واسطه متن چاپى قرآن یا ترجمه آن)، منتقل مىشود.
پیام هنگامى براى پیامبر قابل درک است که از پیش با «زمینه » آن آشنا باشد (به جنبه تلقى و فهم پیامبر از آن باز مىگردد)، و در مورد من خواننده به سطح فهم و شناخت من از زبان وحى، و نیز موقعیتهاى نشانه شناختى تاریخى اجتماعى و در یک کلام، به افق دلالتهاى فرهنگى ویژهاى وابسته است که مسلما هرچه شناخت من گستردهتر باشد، امکان فهم پیام مورد نظر، فزونى مىیابد. (108)
[6] شمایل، [icon] یا نشانههاى شمایلىتصویرى از دیرباز در ارتباط با امر مقدس مطرح شده است؛ «امر مقدسى که در ادیان تجریدى در پس حجابى است و در پارهاى از ادیان، مجسم و آشکار است». (109) پیامبران و کاهنان و کیمیاگران با مدد جستن از اشارههاى کلامى و نشانههاى تصویرى، سعى در عیان ساختن موجودات مجرد داشتند، تا بدین وسیله بتوانند با «عالم مقدس» ارتباط برقرار سازند؛ زیرا انسان تمایل دارد که در قلمرو مقدس زندگى کند.
«نشانههاى شمایلى استوار به «تشابه» و همانندى است، به گونهاى که هرچه شباهت آنها به ما «مدلول» فزونى یابد از اعتبار بیشترى برخوردار خواهند شد». (110) البته این امر در مورد امور قدسى یکسره متفاوت است؛ زیرا شمایل در ارتباط با امر مقدس نباید مدعى جایگزینى بشود و باید حریم میان محسوس و معقول را پاس دارد.
از دیدگاه زبانشناختى، نشانههاى شمایلى در تقابل با نشانههاى قراردادى قرار دارد. زیرا همانگونه که «پرس» مىگوید: در «نشانههاى قراردادى رابطه میان دال و مدلول، اختیارى است». (111) نشانههایى که به گونه پیامى رمزى نمایان مىشوند و نیازمند رمز گشایى ویژهاى هستند. اما در نشانههاى شمایلى، این رابطه غیر اختیارى است و پیوند میان بیان و محتواى آن از درون انگیخته شده است. با این همه، میان نشانههاى شمایلى و نشانههاى قراردادى نمىتوان مرز قاطعى کشید. زیرا نشانههاى تصویرى هم از جنس زبانند (زبان، نظامى از نشانههاست) و زبان محصولى اجتماعى و استوار بر قراردادهاى آن است. به سخن دیگر زبان به عنوان نظامى عام از نشانهها از جمله نشانههاى تصویرى پدیدهاى اجتماعى است که به صورت یکپارچه و همگون میان افراد یک جامعه استوار شده است. پس نشانههاى تصویرى هم به نوعى مبتنى بر قرارداد است. «میزان قراردادى بودن نشانههاى دیدارى از آنجا آشکار مىشود که در نظر بیاوریم سهولت و خواندن [ درک] آنها محدود به تنها یک حوزه فرهنگى است. آن سوى مرزهاى زبانى و مکانى حوزه، نشانهها [نامفهومند] و درک نمىشوند؛ چنانکه نقاشیهاى سبک امپرسیونیسم اروپایى به نظر یک ناظر چینى به صورت مجموعهاى از لکههاى رنگى که بازسازى چیزى نیستند جلوه مىکند.... [به همین ترتیب] براى موجودى که بیرون از فرهنگ کره ما زیسته، تفاوتى میان تصاویر «قابل فهم» و «غیر قابل فهم» نباید باشد. زیرا خود تفاوت اصلا ویژه تمدن زمینى است». (112) ابوزید از رهگذر طرح نشانههاى شمایلى مىکوشد تا دلالت اساسى نشانههاى غیر زبانى قرآن را که نص قرآنى، آنها را علامت/ آیه مىنامد بررسى کند. او معتقد است که این نشانهها، دلالت و مرجعیتخود را از حوزه معنایى جامعه عربى پیش از اسلام کسب مىکنند. نص قرآنى از این جهت مبتنى بر فرهنگ و عقل عربى شبه جزیره عربستان است. از دید فرد عربى جهان با تمام عناصر و پدیدههاى گوناگون آن، یکپارچه است و اجزاء آن همگون و همانند هستند [ کل شىء یشبه کل شىء] و با هم سازگارند [ کل شىء ینسجم مع کل شىء]. براى اعراب آن زمان، جهان به مثابه مجموعهاى از نشانههاى طبیعى بود که بر امر محسوس و عینى دلالت مىکردند. نص قرآنى از سویى بر این تصورات و انگارهها تکیه دارد قرآن فراوردهاى فرهنگى است اما در عین حال مىکوشد تا این فرهنگ را متحول سازد و نظمى دیگر بیافریند به بیان دیگر، «نص قرآنى/ زبان دینى، دستگاهى است از نظام زبانى. اما دستگاهى است که مىکوشد بر نظام زبانى سیطره یابد و چیره شود. این چیرگى از طریق فرایند بازسازى دلالت نشانههاى زبانى در نظام اساسى زبان صورت مىپذیرد. بدین ترتیب که این نشانهها در دستگاه نشانههاى زبانى به صورت نظام نشانههاى غیر زبانى درمىآیند و به بیان دیگر، زبان دینى به مدد این فرایند تغییر و تبدیل که آن را نشانگى، [semiosis] مىنامند بر زبان اصلى سیطره مىیابد و آن را به تسخیر خود درمىآورد». (113) نص قرآنى زبان را از حوزه نشانههاى قراردادى به قلمرو «استدلال» انتقال مىدهد؛ یعنى زبان را به نشانههاى غیر زبانى تبدیل مىکند. زیرا دلالت نشانههاى زبانى مبتنى بر وضع و قرارداد اجتماعى است، حال آن که در نشانههاى غیر زبانى، دلالت لزوما مبتنى بر قرارداد نیست. تمایزى که عبدالقاهر میان «معنى» و «معنى معنى» نهاده است این مطلب را به گونه بهترى آشکار مىکند. عبدالقاهر مىگوید ما یک معنى داریم که «همان معنى ظاهرى لفظ است، و یک «معنى معنى»، که معنى لفظ، ما را به معنى دیگرى سوق مىدهد». (114) «زبان نص قرآنى نیز مشابه همین کار را با زبان عربى انجام مىدهد. بدین ترتیب که «نشانهها» را از گونهاى دال لفظى به صورت «معنى» یا دلالتهاى «معقول» درمىآورد». (115) به بیان دیگر، پدیدههاى محسوس عالم/ نشانههاى طبیعى به آیات و علاماتى ( نشانههاى شمایلى) بدل مىشوند که حضور و دخالتخدا در جهان کارهاى بشرى را نشان مىدهند و به عنوان «شواهدى دال بر مشیت الهى و توجه و حکمت وى براى خیر و صلاح نوع بشر» (116) به کار گرفته مىشوند. بنابراین همه چیزها در حقیقتبه آیات الهى بدل مىشوند و انسان در این جهان، به ناگاه خود را در برابر موجودى «فراگیر» و گسترده مىیابد. در اینجا دیگر اشیاء، صورتى طبیعى و عینى ندارند، بلکه نمادهاى معقولى هستند که از رهگذر آنها جهان به کتاب بزرگى از نمادها و رمزها بدل مىشود [ متن غیر زبانى]، و تنها کسانى قابلیتخواندن آن را دارند که عقل دارند و اهل «تذکر»، «تفکر» و «تدبر» هستند:
«ان فی خلق السموات والارض واختلاف اللیل والنهار لآیت لاولی الالباب. الذین یذکرون الله قیاما وقعودا وعلى’ جنوبهم ویتفکرون فی خلق السموات والارض ربنا ماخلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار.» (117)
کوتاه سخن این که زبان قرآن با تسلط یافتن بر زبان، بر جهان نیز چیره مىشود و این امر دست آخر به چیرگى و تسلط بر انسان مىانجامد. (118)
[7] ابوزید معتقد است که گفتمان دینى براى طرح مفاهیم و تصورات خود و نیز شروعیتبخشیدن به آنها، به تاویل نصوص دینى (قرآن/ سنت)، دست مىیازد، به گونهاى که این گزینش و تاویل در شمار مهمترین سازوکارهاى گفتمان دینى قرار مىگیرد. این گفتمان به جاى آن که بر وجوه متعدد بافت و زمینه نص قرآنى تکیه کند و آنها را در نظر آورد، برخى از آن وجوه را نادیده مىگیرد و متن را از زمینه و قرائن تاریخى آن جدا مىسازد. این امر به نوبه خود معلول دو عامل اساسى است: نخست، آگاه نبودن از «قواعد» مربوط به شکلگیرى متون زبانى. دیگر آن که گفتمان دینى همواره بر این نکته تاکید مىکند که نصوص دینى را مىباید یکسره از نصوص زبانى دیگر جدا دانست. این گفتمان با تکیه بر منشا الهى نص دینى، مىکوشد تا عناصر اساسى و از جمله تاریخمندى دلالت نص را پنهان سازد، در حالى که نص دینى، علاوه بر جنبه الهى آن، همواره یک متن است و شئون و احکامى که بر همه متون جارى استبر آن نیز جارى مىشود.
ابوزید از رهگذر تحلیل انتقادى نظام گفتمان دینى مىکوشد گامى اساسى در جهت فهم علمى متن بردارد. زیرا به اعتقاد وى تنها این فهم علمى [ غیر ایدئولوژیک] قادر است دلالت پنهان متن را آشکار کند و راه را براى شناختن آن هموار سازد.
ابوزید در «نقد الخطاب الدینی» میان سازوکارها و مبانى [ پیشفرضهاى مناقشهناپذیر] گفتمان دینى تمایز مىنهد، با آن که از آغاز به دشوارى چنینکارى اذعان مىکند.
وى نخستبه بحث از سازوکارهاى گفتمان دینى مىپردازد و به چند مورد اشاره مىکند که از نظر وى در ساختار گفتمان دینى، نقش اساسى و عمدهاى را ایفا مىکند.
1. یکسانانگارى دین به مثابه مجموعهاى از نصوص و اندیشه دینى
ابوزید در این باره مىگوید که مسلمانان از همان آغاز نزول وحى و شکلگیرى نصوص به این نکته پى بردند که نصوص دینى تنها در قلمرو مشخصى عمل مىکنند. در مقابل، قلمروهاى دیگرى نیز وجود دارد که شرع آنها را به خرد بشرى وانهاده است تا بنابر مصلحتخویش عمل کنند. از این رو مسلمانان اولیه در حوادث مختلف به هنگام رجوع به پیامبر از او مىخواستند بیان کند که آیا توصیه وى مبتنى بر وحى استیا برآمده از تجربه بشرى. در موارد بسیارى مسلمانان پس از آن که آگاه مىشدند که پیامبر در این گونه موارد نیز همانند آنان از تجارب بشرى خویش بهره مىگیرد، با او به مناقشه مىپرداختند و گاه نظر دیگرى را ارائه مىدادند. در سنت نبوى به موارد متعددى از این دستبرمىخوریم که گفتمان دینى به رغم به کارگیرى روزافزون آنها، دلالت اساسى آنها را پنهان مىسازد و جامهاى فراخ بر تن آنها مىپوشاند و امتیازات و تفاوتهاى موجود در اصل نبوى «انتم اعلم بشؤون دنیاکم» (119) را نادیده مىگیرد. گفتمان دینى به همین حد بسنده نمىکند، بلکه از راه روشى مکانیکى، تفسیر خود از متون دینى را عین نصوص دینى مىانگارد. با این یکسانانگارى نه تنها فاصله معرفتشناختى میان «تنزیل» [ ابژه] و «تاویل» [ سوبژه] از بین مىرود، بلکه گفتمان دینى به گونهاى ضمنى مدعى کشف واقعى مراد خداوند و فهم مقصود حقیقى نهفته در نصوص دینى مىشود و با این ادعا در حقیقت عوامل و موانع هستىشناختى و معرفتشناختى پیدایش نصوص و تفسیر آنها را نادیده مىگیرد و درنمىیابد که این ادعاى خطیر، گام در منطقه پرخطرى مىنهد که همان حریم مقدس «سخن گفتن از جانب خداست»؛ عملى که گفتمان اسلامى، پیش از این در طول تاریخ خود، نسبتبه آن تقوا پیشه کرده بود.
2. بازگرداندن کثرتها به مبدئى واحد
یکى از سازوکارهاى اساسى گفتمان دینى سخن گفتن از اسلامى واحد است، با معنایى ثابت که فهم آن نیز تنها نصیب عالمان دین مىشود. ابوزید مىگوید: این سخن اگرچه در وهله نخست نزد اذهان عموم مؤمنان صحیح و بدیهى مىنماید، اما چون نیک بنگریم این امر دست آخر معضلات گوناگونى مىآفریند؛ جامعه را دچار مشکلاتى ناگشودنى مىکند و در شئون مختلف زندگى، کارایى عقل را محدود مىکند. گفتمان دینى با تکیه بر درک عادى و متعارف مؤمنان، اصل فوق را به عنوان یکى از اصول مسلم اعتقادى و مناقشهناپذیر قلمداد مىکند.
اگر اعتقادات دینى این اصل را پذیرفته باشند که عالم در وجود خود نیازمند لتیا مبدا نخستین است که در اسلام، خدا علت اولى است در عوض گفتمان دینى و نه اعتقادات مىکوشد، تمام پدیدههاى طبیعى و اجتماعى را تفسیرى الهى کند و آن کثرتها را به مبدئى واحد بازگرداند و با نشاندن خداوند در جهان واقعیت عینى بىواسطه، تمام رویدادها را به او بازگشت دهد، که در نتیجه این امر به نفى «انسان» و الغاى «قوانین» طبیعى و اجتماعى منتهى مىشود. بنابر تصور گفتمان دینى اجزاء جهان از همدیگر پراکندهاند؛ گویى طبیعت، جز رشتهاى که اجزاء عالم را به «خالق» و «مبدع اول» پیوند مىدهد، عارى از نظم است. این گونه جهانشناسى راه رشد هر گونه معرفت «علمى» مربوط به جهان یا طبیعت را سد مىکند، چه رسد به معرفت علمى مربوط به انسان یا جامعه.
این تصور در امتداد جهانشناسى اشعرى قرار دارد که در موافقتبا نظرگاه جبرى خود، منکر وجود قوانین على در طبیعت و جهان است.
3. تکیه بر مرجعیت «میراث» و آراء «پیشینیان»
گفتمان دینى نه تنها نصوص دینى را مقدس مىشمرد، بلکه مىکوشد آراء و اجتهادات بشرى محکوم به احکام انسانى پیشینیان را [نیز] در دایره نص مقدس بگنجاند و آنها را در صدر بنشاند و منزلتى به آنها عطا کند که حق هر گونه سنجش یا انتقادى را از دیگران مىستاند.
4. تاریخیت گریزى
چنانکه گفتیم گفتمان دینى مىکوشد نه تنها وحى که تفسیرها و اجتهادات بشرى را در دایره مقدس بگنجاند؛ غافل از اینکه این امر موجب بروز تناقضات حل ناشدنى است. گفتمان دینى نصوص را از زمینههاى تاریخى و شرایط شکلگیرى آن جدا مىکند و دلالت تاریخى آن را تباه مىسازد؛ نصوصى که دستکم در سطح ساختار زبانى به اعصار گذشته تعلق دارند. البته مقصود از جنبه تاریخى، علم «اسباب نزول» یا علم «ناسخ و منسوخ» و نظایر آنها نیست؛ اینها جوانبى هستند که گفتمان دینى نمىتواند آنها را نادیده بگیرد، اگرچه به گونهاى دیگر دلالت معنایى آنها را تباه مىسازد و آنها را تنها در مقام مجادله با دیگران، به عنوان دستاویزى براى اثبات عینى بودن احکام اسلام و تحقق تدریجى آنها، به کار مىگیرد. بلکه مقصود از بعد تاریخى، تاریخمند بودن «مفاهیم دینى» است؛ مفاهیمى که نصوص دینى از طریق منطوق، آنها را بیان مىکند. این امر لازمه طبیعى تاریخمند بودن زبان است که نصوص دینى استوار به آن است و شکى نیست که تاریخمندى زبان، متضمن اجتماعى بودن آن نیز هست؛ امرى که جنبه اجتماعى مفاهیم مذکور را نشان مىدهد. گفتمان دینى با انکار این جنبه در حقیقت دلالتهاى خود نصوص را از بین مىبرد. تاکید بر تاریخمندى نصوص به هیچ وجه بدین معنا نیست که این نصوص از برقرارى ارتباط معنایى یا گفتگو با ما ناتوان هستند؛ زیرا هر کنش تفسیرى در فهم و تفسیر نصوص پیشین، بر سازوکارهاى کشف و اخفاى دلالت تکیه مىکند و آنچه را براى آن گوهرى باشد به مدد روش تاویل آشکار مىسازد و آنچه را براى آن گوهرى نباشد، پنهان مىسازد. از این رو مىتوان گفت که نصوص دینى مفاهیمى ثابت و گوهرى ندارند، بلکه هر تفسیر به تناسب افق تاریخى و اجتماعى خود گوهرى دارد که آن را در نص (یا نصوص) کشف مىکند.
اگرچه گفتمان دینى اذعان مىکند که فهم و تفسیر ما از نصوص دینى تحولپذیر و نوشونده است و نیز مىپذیرد که فرایند اجتهاد به تناسب زمان و مکان متحول مىشود، با این همه در فهم این پدیده از سطح درک فقیهان فراتر نمىرود. به همین دلیل این حکم را تنها در خصوص نصوص تشریعى معتبر مىشمرد و نصوص اعتقادى و قصص دینى را از آن بر کنار مىداند. گفتمان دینى براساس این تلقى از اجتهاد به صلاحیتشریعتبراى عموم زمانها و مکانها راى مىدهد و با نظر کسانى که اجتهاد را در زمینه اعتقادات و قصص دینى نیز جایز مىشمارند، به معارضه برمىخیزد.
نصوص، خواه دینى باشند و خواه بشرى، محکوم و تابع قوانین ثابتى هستند؛ و منشا الهى نصوص دینى باعث نمىشود که بر کنار از این قوانین باشند. زیرا این نصوص از آن هنگام که از عالم مقدس نازل شدند و در ساحت تاریخ و زبان تجسم یافتند و بشر را مورد خطاب قرار دادند، بشرى شدند و در چنبره دیالکتیک ثبات و تحول گرفتار آمدند. منطوق نصوص دینى ثابت است اما مفاهیم آنها متحول مىباشد. علاوه بر نصوص دینى، قرائت/ فهم از این متون نیز محکوم به دیالکتیک کشف و اخفاست.
این حکم، خاص متون دینىاى است که از همان آغاز، مسلمانان اهتمامى وافر در تدوین و جمعآورى آنها داشتند و اما نصوصى [ احادیث نبوىاى] که تنها در دورههاى بعد جمعآورى و تدوین شدند یکسره تفاوت دارند. زیرا این نصوص تنها از طریق نقل شفاهى و با تکیه بر حافظه صحابه به دورههاى بعد منتقل شدهاند و این امر باعث مىشود که ثبات لفظى این متون از بین برود و تعیین صورت لفظى آن، امرى اجتهادى شود که به نوبه خود تحت تاثیر دیالکتیک کشف و اخفاست. اما گفتمان دینى با این که چنین معضلاتى را فراروى خود دارد، نه تنها اجتهاد را به حوزه مشخصى از نصوص روایات تشریعى محدود نمىکند بلکه با بیان این حکم که «لا اجتهاد فیما فیه نص» [ اصل بطلان اجتهاد در برابر نص]، بىمحابا جمله اجتهادات را نفى مىکند و دلالت تمامى نصوص از جمله نصوص تشریعى را خشک و بىروح مىگرداند. اگرچه در سیاق این فراز خواهیم دید که این ادعایى بىدلیل است و تمسک جستن به پارهاى از اجتهادات پیشینیان براى گشودن برخى از مسائل کنونى، خود دلیلى استبر نوعى اجتهاد و گزینش خاص، که بر آشکار کردن رایى و اخفاى رایى دیگر استوار است. به دیگر سخن، اصل «لا اجتهاد فیما فیه نص»، خود اجتهاد دیگرى است. گفتمان دینى بر آن است که نصوص دینى جملگى دلالت آشکار و واضحى دارند و اگرچه دستکم در سطح نظرى به تفاوت زمانى/ زبانى میان عصر نزول نص و دورانهاى بعدى اذعان مىکند، اما آن را به جد نمىگیرد. در هر روى تفاوت افق تاریخى/ زمانى (گذشته اکنون) مشکلات اساسىاى را فراپیش مىنهد. اما در عین حال، این تنها معضل موجود نیست، بلکه مشکلات اساسى دیگرى نیز وجود دارد که یکى از آنها زبان نصوص است.
نصوص اگرچه هم افق با مفسر باشند، باز زبان آنها به خودى خود روشن و آشکار نیست و پیشفرضها و دانستههاى مفسر در فهم و، در نتیجه، در تولید معناى متون دخیل است. به گفته امام على(ع) «قرآن تاب معنیهاى گونهگون دارد.» (120) و نیز گفت: «این قرآن خطى نبشته است، میان دو جلد هشته است. زبان ندارد تا به سخن آید، به ناچار آن را ترجمانى باید؛ و ترجمانش آن مردانند». (121) اما گفتمان دینى تلاش مىکند تا این دریافت مهم و اساسى در فهم ماهیت متن را که تعدد وجوه تفسیرى را امرى مشروع شمرد و فرهنگ اسلامى را طراوت و نشاطى خاص بخشید، «پنهان» سازد. و گونهاى از برداشت را جایگزین آن کرد که دلالت اساسى نصوص را به نظامى خشک و بىروح بدل ساخت.
فهم میراث اسلامى از کلمه «نص» تفاوت آشکارى با درک گفتمان دینى از آن دارد. زیرا عالمان و فقیهان از کلمه «نص» معناى خاصى را استنباط مىکنند که اساسا با مقصود گفتمان دینى تفاوت مىکند. قدما بر قرآن و مجموعه احادیث چنانکه امروزه متداول شده است نام «نص» نمىنهادند، بلکه معمولا براى اشاره به نص قرآنى، دالهاى دیگرى چون «کتاب»، «تنزیل» و «قرآن» را به کار مىبردند، و نیز براى اشاره به نصوص روایى از نامهایى چون «حدیث»، «آثار» و «سنت» بهره مىجستند. و این دو گونه را با هم «وحی» یا «نقل» مىنامیدند. بنابراین هنگامى که اصطلاح «نص» را به کار مىبردند، مرادشان بخش بسیار معین و مشخصى از «وحى» بود؛ قسمى خاص که ساختار زبانى دلالت آن تنها یک معنى را افاده مىکرد و تاب معانى متعدد را نداشت [ نص، صریح الدلالة را گویند که احتمال خلاف در آن نباشد]. بنابر تعبیر امام شافعى، نص کلامى است که در آن «تنزیل» نیازى به «تاویل» ندارد؛ و بالطبع کلامى که فاقد چنین اوصافى باشد و به وضوح دلالتبر مقصود نکند، «نص» نامیده نمىشود. به همین سبب در فهم/ تفسیر آن نوع از آیات قرآنى که نص نیستند، باید به استنباط و استدلال توسل جست. بدین ترتیب شافعى میان «نص» و «محکم» در قرآن تمایز مىنهد. (122)
با ملاحظه فرهنگهاى لغت و بررسى حوزه معنایى واژه «نص» به این نکته پى مىبریم که دلالت محورى این واژه، «ظهور و آشکارگى» است. [نگاه کنید به پىنوشت ش[1] مترجم از مقاله نخست و سیر تحول معنایى واژه «نص» از قلمرو حسى به مرتبه عقلى و انتزاعى.] از تداخل قلمرو حسى و عقلى، معناى اصطلاحى نص در میراث عربىاسلامى، پدید مىآید. اما آراء و تفسیرهاى متعددى که در حوزه میراث فرهنگ اسلامى به وجود آمد، در تعیین و تمایز نص (تاویلناپذیر) از غیر نص (تاویلپذیر) تاثیر عمدهاى داشت. به عنوان نمونه مىتوان به نزاع مشهور میان معتزله و اشاعره در باب «محکم و متشابه» (که به ترتیب مدلول روشن و مسلم، و مدلول مبهم و غیر مسلم دارند،) اشاره کرد. هر کدام از این دو رویکرد، آیههاى قرآنى سازگار با راى کلامى خود را محکم [ نص] قلمداد مىکرد و آیههاى ناسازگار با نظرگاه کلامى خود را متشابه [ غیر نص] مىشمرد. [در این باب نگاه کنید به پژوهش مفصل ابوزید تحت عنوان «محکم و متشابه؛ به مثابه قاعده تاویل» در کتاب «الاتجاه العقلی فی التفسیر»، ص164 به بعد.]
کاربرد اصطلاح نص، به معنایى که اشاره کردیم، تنها به متکلمان و فقیهان محدود نشد، بلکه به گونهاى تمام حوزههاى اندیشه دینى را در بر گرفت. به عنوان مثال «ابنعربى»، میان دلالت فعل «کان» بر زمان گذشته و میان دلالت «کان» بر صرف وجود تمایز مىنهد. آنگاه آن را با کلمه «آن» که در همه احوال بر زمان دلالت دارد، مقایسه مىکند و بر این اساس حکم مىکند که کلمه «آن» دلالت واضح و آشکارى (نص) بر زمان دارد، حال آن که فعل «کان» چنین نیست و گاه بر صرف وجود دلالت مىکند. (123) اگر مراد از «نص» خصوص دلالت صریح و آشکار بر مدلول باشد که احتمال خلاف در آن نباشد، مىتوان نتیجه گرفت که نصوص، «کمیاب» و نادرند. (124)
بر این پایه مىتوان گفت هنگامى که گفتمان دینى با تمسک به اصل «نفى اجتهاد در برابر نص»، واژه «نص» را که در حوزه میراث اسلامى، موجودى کمیاب و نادر است از دلالت اصلى و حقیقى آن جدا ساخته و بر «مجموعهاى از روایات و اعتقادات و تفسیرهاى رسمى» اطلاق مىکند و به معارضه با «عقل» و یا «اجتهاد» برمىخیزد، آشکارا مرتکب خطایى معرفتشناختى مىشود. قرآن اگرچه از جهت منطوق، نصى ثابت است، اما از آن جهت که به عقل بشرى عرضه مىگردد، تحولپذیر است؛ و چون متن بر کنار از «زمینه» وجود ندارد، بنابراین دلالت آن بسته به هر گونه زمینه یا اعتقادى، متعدد و چندگونه مىشود. بر این اساس تصور متن ناب (خام)، که بر کنار از هر گونه تاویل یا تفسیرى باشد، توهمى متافیزیکى بیش نیست و بهرهاى از واقعیت ندارد. زیرا این نص از همان لحظه نزول وحى «تنزیل»، با فهم و تفسیر نبى «تاویل» درآمیخت و بشرى شد. به بیان دیگر دریافت/ فهم پیامبر، نخستین مرحله فرایند فهم و تفسیر نص قرآنى است (تفاعل وحى پیامبر). بر این اساس این ادعاى گفتمان دینى را که فهم و تفسیر نبى از نص قرآنى، مطابق دلالت ذاتى نص است، نمىباید به جد گرفت. زیرا چنین نظرگاهى ما را به تصورات شرکآمیزى رهنمون مىسازد و فهم بشرى را (حتى اگر فهم پیامبر باشد) عین مراد الهى مىشمارد. این امر موجب مىشود که پیامبر بر مسند خداى تعالى نشیند، در حالى که پیامبر به رغم مقام نبوتش، بشر است و نه همتاى خداوند.
اگر نص قرآنى به رغم ثبات منطوق آن، چنین معضلاتى را فراپیش نهد، نصوص نبوى، افزون بر معضلات پیشین، مشکلات خاص خود را نیز به همراه دارند. زیرا چنان که گفتیم این نصوص تنها در دورههاى متاخر و با تکیه بر نقل شفاهى، جمعآورى و تدوین شدهاند؛ عاملى که موجب مىشود این متون شکل اصلى و اولیه خود را از دست داده، به صورت متون تفسیرى درآیند. به دیگر سخن، اگر احادیث نبوى در حکم تفسیر و بیان وحى الهى باشند، مجموعه روایات نبوى مدون در دست ما، در واقع تفسیر تفسیر هستند. اگر بر مجموع این عوامل، مسائل دیگرى چون جعل و تحریف و اختلاف ملاکهاى تشخیص صحیح از سقیم روایت در نزد عالمان علوم حدیث را بیفزاییم، وضعیتبسیار پیچیده و مبهمى فراروى ما خواهد بود. گفتمان دینى براى حل این معضل به شرایط و ضوابطى که قدما براى تمییز حدیث صحیح از غیر صحیح وضع کردهاند تمسک مىجوید، یعنى روایتباید از جمله احادیثى باشد که همگان بر قبول و صحت آنها، اتفاقنظر داشته باشند و از لحاظ اسانید (راویان) و استوارى، از دیگران نیکوتر و برتر باشد و نیز خبر معارضى نداشته باشد و...؛ غافل از این که چنین ملاکهایى نیز معناى ثابتى ندارند و بسته به شرایط و احوال مختلف تفاوت مىکنند. زیرا چه بسا روایتى نزد کسانى «صحیح» و نزد کسان دیگر «ضعیف» باشد؛ همچنین نزد شخصى «عام» و نزد دیگرى «خاص»، یا نزد کسى «محکم» و نزد کس دیگرى «منسوخ» باشد. این تعدد و چندگونگى در شناخت اسانید و طرق روایت و تمییز صحیح از ناصحیح نیز امر آشکارى است. هر فرقهاى ملاکهاى خاص و معینى را براى تعیین صحت و وثاقتسند برمىشمرد (و تنها آنها را معتبر مىداند)؛ [اهل سنت، «صحیح» را حدیثى مىدانند که روایان آن در سلسله اسانید صحیحین (بخارى و مسلم) (125) ذکر شده باشند، اما امامیه، «صحیح» را روایتى مىدانند که رواى آن امامى مذهب باشد (شرط ایمان)، و بدین ترتیب روایان فرقههاى دیگر را معتبر نمىشمارند.] در هر حال طبق نظرگاههاى متفاوت، تعداد زیادى از روایان از حوزه «روایان عدول» حذف مىشوند. تمامى این عوامل نشان مىدهد که نصوص روایى نیز تابع پیشفرضهاست و محکوم و تابع اجتهادات مختلف بشرى است. بنابراین، «اجتهاد» برخلاف ادعاى گفتمان دینى تنها ابزار شناخت نصوص دینى و تعیین دلالت آنهاست. به دیگر سخن، «اجتهاد» خاص نصوص است نه در برابر آنها. اما در غیر نصوص، «اجتهاد» به تنهایى کافى نیست و به «ابداع» نیاز است و به تکرار اقوال پیشینیان نمىتوان اکتفا کرد؛ بنابراین ناگزیر از دخالت عناصر مختلفى چون «عقل» و «واقعیت» هستیم، زیرا در غیر این صورت «نصوص»، به مفاهیمى خشک و بىروح بدل مىشوند و دلالت اساسى آنها تباه مىشود. (126)
پىنوشتها:
1. الاتقان فی علوم القرآن، للسیوطی، محمد ابوالفضل ابراهیم، ج1، ص181-178؛ والبرهان فی علوم القرآن، للزرکشى، ج1، ص276-273.
2. لسان العرب لابن منظور، بیروت، دار احیاء التراث، ج15، ص241.م
3. رشیدرضا، الوحی المحمدى، بیروت، المکتب الاسلامى، 1985، ص45.م
4. واژه تراطن در این نص شعرى بسیار اساسى است. فعل «رطن» که تراطن از آن مشتق شده است استوار به این عنصر اساسى است که متکلم در اینجا شترمرغ یک بیگانه است و به زبانى سخن مىگوید که براى شنونده عرب، نامفهوم است. «الاعلم الشنتمری» در شرح این بیت علقمه همین گفته را تکرار مىکند: وانما اراد ان «الظلیم» یکلم النعامة بما لایفهمه غیرهما کما تتکلم العجم بما لاتفهم عنها العرب. [الظلیم، شترمرغ نر است والنعامة؛ شترمرغ ماده.] رک: شرح دیوان علقمه بن عبدة الفحل لاعلم الشنتمری، ص41، تحقیق حنا نصر الحتى، دارالکتاب العربى، بیروت، 1993. رطن در لغت، سخن جز به زبان عربى گفتن، و سخن نامفهوم گفتن است. (لغتنامه دهخدا، ج7، ص10682و 10687، چاپ اول از دوره جدید، دانشگاه تهران، 1373.
صاحب مقاییس اللغة مراد از رطن را خصوص سخن گفتن به پارسى مىداند [ ویخص بذلک العجم] سپس به بیتى از «طرفة بن العبد» استناد مىکند که در آن شاعر پرندگانى را توصیف مىکند که از بیم شکارچى به این طرف و آن طرف مىروند و آواهایى نامفهومى را سر مىدهند، به سان سخن گفتن فرس:
فاثار فارطهم عظاطا جثما اصواته «کتراطن الفرس».
(شرح دیوان طرفة بن العبد، ص169، تحقیق سعدی الضناوی، بیروت، دارالکتاب العربی، 1994. نیز معجم مقاییس اللغة ابیالحسین احمد بن فارس، تحقیق عبدالسلام محمد هارون، مصر، 1969، ج2، ص404. نیز، لسان العرب، ج5، ص239.) در هر روى، رطن، دال بر چیزى نامفهوم و در نتیجه سرى و محرمانه است و بیگانه آن را درنمىیابد. به همین دلیل هر وقت چنین چیزى در میان اعراب اتفاق مىافتاد به صورتى کاملا طبیعى بدگمان مىشدند. در مسند ابن حنبل ج1، ص65 روایتشده است که دیده شد که زنى یونانى که همسر مردى عرب بود پنهانى با مردى همزبان خود به زبان نامفهوم خودشان [ یراطنها بالرومیة] تکلم مىکند و همین امر موجب این گمان بد شد که لابد رابطهاى محرمانه و نامشروع میان آنان وجود دارد.» (رک: خدا و انسان در قرآن، توشیهیکو ایزوتسو، ص202، شرکتسهامى انتشار، تهران، 1361).م
5. «افدان» جمع «فدن» و به معناى قصر است.م
6. شرح دیوان علقمة بن عبدة الفحل، ص41، بیروت، دارالکتاب العربی، 1993.م
7. سوره مریم، آیات 1011، ترجمه محمد مهدى فولادوند؛ نیز رک: کشف الاسرار و عدةالابرار، تهران، 1361، ج2، ص106.م
8. آل عمران، 41.
9. لسان العرب، ج5، ص312.م
10. مریم، 29-27.
11. «عبقر»، موضعى است که اعراب گمان برند پریان بسیار در آنجا هستند؛ لغتنامه دهخدا، ج9، ص13881؛ نیز معجمالبلدان لیاقوت الحموی، بیروت، دار احیاء التراث العربی، 1979، ج4، ص79.
این واژه در شعر عربى رواج زیادى داشته است. زهیر مىگوید:
علیهن فتیان کجنة عبقر
جدیرون یوما ان ینیفوا فیستعلموا
رک:کتاب الحیوان، جاحظ، تحقیق عبدالسلام محمد هارون، دار احیاء التراث، ج6، ص189.م
12. لسان العرب، ج9، ص22.م
13. «اعتقاد به این که شعرا قافیه و مضمون کلام خود را از جنى یا شیطانى تلقى مىکنند، در نزد اعراب جاهلى سابقه دیرینه دارد و این که در باب وحى رسول از زبان خود وى اشارت: «ان روح القدس نفث فی روعی» مىآید، و از لسان واقفان اسرار در باب حامل وحى گفته مىشود «ان هذا لملک وما هو بشیطان»، از همین جاست. در کلام تعدادى از شاعران هم به این معنى که قوافى آنها غیر انسى یا به هر حال سماوى است، و به این که هر شاعرى شیطانى دارد، اشارت هست از آن جمله است قول حصین بن الهمام:
وقافیة غیر انسیة
قرضت من الشعر امثالها
و قول حسان بن ثابت:
و قافیه عجتبلیل رزینة
تلقیت من جو السماء نزولها
و گفته ابوالنجم عجلی:
انى وکل شاعر من البشر
شیطانه انثى و شیطانى ذکر
... و این جنى یا شیطان را اعراب، احیانا «تابعه» مىخواندهاند. نظیر این اعتقاد درباره منشا شعر، در بین اقوام دیگر هم هست». رک: سر نى، زرینکوب، تهران، انتشارات علمى، 1374، ج2، ص780-779.
نیز رک: المفصل فی تاریخ العرب قبل الاسلام، ج6، ص708، 784 و785. بغداد، مکتبة النهضة، دارالعلم للملایین، بیروت، 1978.م
14. شا’حردا و خل «شاجردا» معرب کلمه پهلوى «شاگرد» و فارسى امروزى شاگرد (متعلم) است. (رک: السامی فی الاسامی لاحمد بن محمد ابی الفضل المیدانی النیشابوری، تحقیق محمد موسى الهنداوی، مصر، ص190.م
15. حسبتنی، ابوعبیده مىگوید «حسب» در اینجا به معناى یقین است، رک: الصبح المنیر فی شعر ابىبصیر؛ میمون بن قیس بن جندل الاعشى والاعشین الاخرین، تحقیق R. GEYER،لندن، 1928.م
16. مسحل، به معنى گورخر [حمار وحش] نام تابعه اعشى که از جنیان بود و اعشى است گمان مىبرد که او را دنبال مىکند. (رک: لغتنامه دهخدا ج12، ص18424. نیز رک: دیوان الاعشى الکبیر، شرح و تعلیق محمد محمد حسین، بیروت، مؤسسة الرسالة، 1983، ص33.م
17. نگاه کنید به: الصبح المنیر، ص190، دیوان الاعشى، محمد محمد حسین،ص33.م
18. رک: خدا و انسان در قرآن، ایزوتسو، ص217 (با نقل و تصرف).م
19. سوره جن،49 (ترجمه فولادوند).
20. جن، 1415.
21. جن، 1617.
22. جن، 6.
23. ناس، 4.
24. ترجمه مقدمه ابنخلدون، محمد پروین گنابادى، تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى،1375، ج1، ص177-176. (چاپ هشتم).
25. ترجمه مقدمه ابنخلدون، ج1، ص181-180.
26. ترجمه مقدمه ابنخلدون، ج1، ص185-184.
27. انعام، 121.
28. انعام، 112.
29. لسان العرب، ج15، ص240.م
30. رجم شیاطین؛ راندن شیاطین و آن نوعى از ستاره باشد شعله مانند، که ملائک بدفع شیاطین از آسمان مىاندازند. رک: ترجمه مقدمه ابنخلدون، ج1، ص186 (پاورقى).م
31. ترجمه مقدمه ابنخلدون، ج1، ص186.
32. عرافه، نوعى از کاهنى است و تفاوت آن با کاهنى این است که کاهنى به امور آینده و عرافه به امور گذشته اختصاص دارد. رک: ترجمه مقدمه ابنخلدون، ج1، ص197 (پاورقى).م
33. شق (بکسرش) بن انمار بن نزار، مردى بوده که یک پا و یک دست و یک چشم داشته است و به صورت نیمى از آدمیان بوده است... و در سفر بر انسان ظاهر مىشده است. رک: ترجمه مقدمه، ج1، ص198. پیش از ظهور اسلام عربان مىگفتند که بعضى جنها به صورت یک نیمه انسان است و در سفر و تنهایى نمودار مىشود و آن را شق مىگفتند. رک ترجمه مروج الذهب، ابوالقاسم پاینده، تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، 1374، ج1، ص514.م
34. سطیح (بفتح س) نام کاهنى بوده است که در تن او جز جمجمه، استخوان دیگرى وجود نداشته است و اعضاى بدن او مانند جامه تا مىشده است؛ چهرهاش در روى سینهاش بوده و سر و گردن نداشته است. رک: ترجمه مقدمه، ج1، ص198.م
35. ترجمه مقدمه، ج1، ص198.
36. مزمل، 5.
37. شورى، 52-51.
38. طه، 13-11.
39. مریم، 52.
40. اعراف، 143.
41. قصص، 7.
42. نحل، 68.
43. مریم، 17 و نباء، 38.
44. البرهان فی علوم القرآن، للزرکشی، ج1، ص229.
45. همان، ص229؛ انگارهاى، که در اینجا به بررسى آن پرداختهایم، بر آیههاى 21 و22 از سوره بروج استوار است: «بل هو فی قرآن مجید فی لوح محفوظ».
46. مفهوم النص، ص243 به بعد.م
47. لوح محفوظ حاوى نمونههاى مثالى تمامى صورتها و قالبهاى این جهانى بویژه سرچشمه خوشنویسى سنتى قرآنى است که تمام اسلوبهاى آن براساس سرشت کتاب مقدس وحى شکل گرفته و منعکسکننده آن است، خوشنویسى جامهاى خارجى براى «کلام خداوند» در جهان مادى فراهم مىآورد، اما کماکان با جهان روحانى پیوند دارد. رک: فصلنامه هنر، ش31، تابستان و پاییز75، «پیام روحانى خوشنویسى در اسلام» از سید حسین نصر، ص102.م
48. فلسفة التاویل، ص301-297 (الفصل الثانى، اللغة والوجود).
49. البرهان فی علوم القرآن، ج1، ص6 (مقدمه کتاب).
50. همان، ج1، ص9.
51. ابوبکر محمد بن عبدالله المعافری معروف به ابن العربی از فقیهان و عالمان اندلس است. او در طلب علوم به مشرق زمین رفت، سپس به زادگاه خویش بازگشت و سرانجام در سال 554ه در همانجا وفات یافت. رک: الصلة: لابن بشکوال، الدار المصریه للتالیف والترجمه، 1966، ص599.م
52. البرهان فی علوم القرآن، ج1، ص17.
53. مفهوم النص، ص137.
54. همان، ص243 به بعد.
55. البرهان فی علوم القرآن، ج1، ص230؛ و آیههاى مذکور: شعراء، 193-194.
56. البرهان، ج1، ص230.
57. اسراء، 73.
58. اسراء، 86.
59. کهف، 27.
60. قیامت، 16-18. [نیز نگاه کنید به سوره طه، 20]
61. البرهان فی علوم القرآن، ج1، ص229.
62. اشاره به حدیث پیغمبر است درباره وحى که حارث بن هشارم از پیامبر مىپرسد که وحى چون آید؟ پیامبر فرمود: «اوقاتى چنان باشد که آواى جرس «صصلة الجرس»، آن بر من سختترین باشد بعد از من دور مىشود و من «وحى» را حفظ کردهام؛ رک: تاریخ قرآن، رامیار،تهران، امیرکبیر، 1362، ص101؛ نیز صحیح البخارى، ج1، ص6 (باب کیف کان بدء الوحى)، بیروت، دارالمعرفة.م
63. ترجمه مقدمه، ج1، ص182-181.
64. مزمل، 73.
65. ترجمه مقدمه، ص183-182.
66. نجوم یکى از اسامى قرآن است و در قول خداى تعالى «فلا اقسم بمواقع النجوم» براى آنش نجوم خواند که نجم نجم فرود آمد و آیه از پس آیه و سوره از پس سوره، رک ترجمه مقدمه، ج1، ص183 (پاورقى).م
67. «مفصل قرآن» از [سوره] حجرات تا آخر قرآن به قول اصح، همان، ص183 (پاورقى).م
68. مقصود آیه مسمى به: الدین (بفتح د) است، بقرة، 281.م
69. ترجمه مقدمه، ج1، ص183.
70. الاتقان فی علوم القرآن، ج1، ص93.
71. البرهان فی علوم القرآن، ج1، ص208.
72. مطالعه در اینجا عبارت از این است که براى عارفان که بار سنگین امامت را متحمل مىشوند توفیقاتى از جانب حق دست مىدهد بىآن که آنها را بطلبند و خود مسئلت کنند. رک: ترجمه مقدمه، ج1، ص188؛ به نقل از (تعریفات جرجانى).م
73. ترجمه مقدمه، ج1، ص188.
74. «فکان یخلو بغار حراء یتحنث فیه اللیالی اولات العدد»، شارحان در معناى «اولات العدد» اتفاقنظر ندارند؛ برخى آن را به معناى شبهاى پراکنده و برخى دیگر آن را به معناى ماه رمضان دانستهاند. احمد بن على بن حجر العسقلانى در کتاب «فتح الباری بشرح صحیح البخاری» از کرمانى وجه دیگرى را نقل مىکند که مراد آن بیان کثرت است و ترجمه روایتبر پایه همین وجه اخیر صورت گرفته است. رک: فتح الباری، ج1، ص23.
75. مختصر صحیح مسلم، ج1، ص24، المنذری (الحافظ زکیالدین عبدالعظیم، وزارة الاوقاف والشؤون الاسلامیة، الکویت، 1389ه؛ [و نیز صحیح البخاری، ج1، ص6]
76. فتوحات المکیة، ج4، ص241.
[«و تصدیق نکرد ابراهیم(ع) رؤیاى خویش مگر در این معنى که صورت مرئى را عین ولد خود پنداشت و قصد ذبح او کرد و نزد حق، ذبح عظیم بود که در صورت ولد او نمود. رک: شرح فصوص الحکم، تاجالدین حسین بن حسن الخوارزمی، تهران، انتشارات مولى’، 1364، ج1، ص272»].م
77. براى شناخت [پدیده] رؤیا به عنوان ابزارى هنرى در ساختسیره نبوى نگاه کنید به پژوهش زیر:
«السیرة النبویة؛ سیرة شعبیة»، نیز رجوع کنید به: السیرة النبویة، لابن هشام، بیروت، دارالجیل، 1975، ج1، ص220.
78. صحیح البخارى، کتاب التعبیر، باب رؤیا الصالحین، ج4، ص208؛ نیز صحیح الترمذى، تحقیق ابراهیم عطوة عوض، بیروت، دار احیاء التراث، ج4، کتاب الرؤیا، باب(1)، ح2272، ص532.م
79. ترجمه مقدمه، ج1، ص189-190.
80. لسان العرب، ج11، ص78.م
81. البرهان، ج1، ص277؛ والاتقان، ج1، ص181-182.م
82. قیامت، 18-17.
83. مزمل، 4.
84. عالمان علوم قرآنى اصطلاح قافیه و یا قرینه (جمع قراین) را براى تعیین قافیه قرآنى به کار نمىبرند. زیرا این قبیل اصطلاحات در شعر یا نثرهاى مقفى’ به کار مىرود؛ متونى که نص قرآنى هموار سعى داشت از آنها متمایز شود.م
85. الاتقان، ج1، ص178. [همان گونه که در شعر، آخر هر مصراع و یا بیت را «قافیه» و در نثر «قرینة السجع» مىگویند، در آیات الهى، کلمه آخر را «فاصله» خوانند و این از قول خداوند ماخوذ است که فرمود: «کتاب فصلت آیاته» س41/2؛ در آستانه قرآن، ص196]. م
86. درباره ترتیب نزول آیات، رک: البرهان، ج1، ص193، الاتقان، ج1، ص44-41.
87. ص، 29.
88. در این باره رجوع شود به کتاب «فی الادب الجاهلی» از طه حسین ادیب و منتقد پرآوازه مصرى. او معتقد است که بسیارى از اشعار منسوب به دوره جاهلى، و از جمله معلقات، مجعول است و ساخته طبع شاعران دوره اموى یا عباسى است، زیرا این اشعار، بازگوکننده روح جاهلى و عادات و رسوم آن دوران نیست؛ از این رو فاقد ارزش تاریخى است. البته این نظریه اندکى افراطى به نظر مىرسد. زیرا «استنتاج باید همیشه به اندازه داده باشد. در باب شعر جاهلى شاید بتوان گفت که از نظر شکل ممکن نیستبتوانیم متنى غیر قابل انتقاد از این شعر ارائه دهیم؛ از نظر محتوى نیز هرچه با تفکرات دینى رابطه دارد مظنون است و هرچه شامل تاریخ پیش از اسلام مىشود به افسانههایى آمیخته که آسان نمىتوان از تار و پود واقعى حوادث باز شناخت. احتمالا جعل وجود داشته است، اما با تقلید از گذشتگان جعل مىکردهاند. ممکن نیست که همه جهان عرب در تقلبى که از هر گونه حقیقت تهى استشرکت کرده باشند، یا جعلیاتى را که به کلى بىپایه استبه گردش انداخته باشند». رک: تاریخ ادبیات عرب، ج.م. عبدالجیل، ترجمه آ. آذرنوش، تهران، امیرکبیر، 1376، ص40.م
89. ترجمه مقدمه، ج1، ص650.
90. مختصر صحیح مسلم، ج1، ص25، نیز رک، صحیح بخارى، ج1، باب (کیف کان بدء الوحى) ص7.م
91. لسان العرب، ج15، ص240-239.
92. نساء، 153.م
93. زخرف، 80.م
94. مجادله، 22.م
95. بقره، 183.م؛ رک: معجم مفردات الفاظ القرآن، للراغب الاصفهانی، ص440.
96. ترجمه معلقات سبع، عبدالمحمد آیتى، انتشارات سروش (چاپ سوم)، ص65.
97. لسان العرب، ج15، ص242.م
98. حاقه، 45-44.
99. طور، 33.
100. مائده، 67.
101. انعام، 19.
102. ابراهیم، 52.
103. آلعمران، 20.
104. انبیا، 106.
105.درباره تمایز این دو گونه متن و در نتیجه میان دو رویکرد متفاوت در فرهنگ، رک: «نظریههایى در باب پژوهش نشانهشناسى فرهنگها» از «یورى لوتمن» [مدخل الى السیمیوطیقا، ترجمه نصر حامد ابوزید، القاهرة، دار الیاس العصریة، 1986، ص337-335].
106. زیرا جایگاه واقعى نوشته ( متن) را نه در خاستگاه آن، بلکه در خواندن آن باید جستجو کرد.م
107.
108. رک: النظریة الالسنیة عند رومان جاکوبسون، فاطمة الطبال برکة، بیروت، 1993، ص65-74.
نیز رک: الخطیئة والتکفیر؛ من البنیویة الى التشریحیة، (De Construction)،عبدالله محمد الغذامى، جده، المملکة العربیة السعودیة، 1985، ص11-7؛ نیز رک: نظریه شعرى یاکوبسن، شولس، فصلنامه ارغنون، سال اول، ش4، زمستان 1374، ص39.
109. التشابه والاختلاف؛ نحو منهاجیة شمولیة محمد مفتاح، بیروت، المرکز الثقافی العربی، 1996، ص190.
110. همان، ص190.
111. زبانشناسى به ادبیات، کوروش صفوى، تهران، ج1(نظم)، ص30.
112. نشانهشناسى و زیباشناسى سینما، یورى لوتمن، تهران، سروش، 1370، ص20.
113. النص والسلطة والحقیقة، ص7.
114. دلائل الاعجاز، ص203.
115. النص والسلطة؛ (القرآن، العالم بوصفه علامة)، ص218.
116. خدا و انسان در قرآن، ایزوتسو، ص169.
117. آل عمران، 191-190.
118. النص والسلطة، ص7؛ و نیز رک: پژوهش بسیار مهم و اساسى ابوزید با عنوان:
العلامة فی التراث؛ دراسة استکشافیة، در کتاب: اشکالیات القراءة وآلیات التاویل، ص118-51.
119. «عن انس ان النبى(ص) مر بقوم یلقحون فقال(ص): «لو لم تفعلوا تصلح قال فخرج شیصا فمر بهم فقال مالنخلکم قالوا قلت کذا وکذا، قال: انتم اعلم بامر دنیاکم»
رک: صحیح مسلم، ج2، باب38 (کتاب الفضائل) باب وجوب امتثال ماقاله(ع)، ح2363، ص426 دارالفکر، بیروت.
«شیص، خرمایى که هسته آن سخت نشود» [و تباه گردد]. رک: (لغتنامه دهخدا)، ج9، ص12965.
این روایت در سنن ابنماجه نیز با اندک اختلافى در تعبیر ذکر شده است: «ان کان شیئا من امر دنیاکم فشانکم به و ان کان من امور دینکمفالی»، رک: سنن ابن ماجة، ج2، کتاب الرهون، ح2471، ص825. تحقیق فؤاد عبدالباقی فی دار احیاء التراث، بیروت.
رک: مسند احمد بن حنبل، ج6، ص123، دار صادر بیروت.م
120. ترجمه نهجالبلاغه، سید جعفر شهیدى، ص358، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، تهران، 1376 (چاپ دهم).
121. همان، ص123.
122. الرسالة، للشافعی، ص14، 19، 21، 22.
123. الفتوحات المکیة، ج2، ص692، دار صادر، بیروت.
124. الفتوحات، ج1، ص164.
125. رک: تدریب الراوی فى شرح تقریب النواوی، للسیوطی، تحقیق عبدالوهاب عبداللطیف، بیروت، دار صادر، 1979، ج1، ص91. همچنین رک: علوم حدیث، لابن صلاح (ابوعمرو عثمان بن عبدالرحمان الشهرزوری، تحقیق نورالدین عتر، بیروت، دارالفکر، 1984، ص18.
126. چکیدهاى از فصل اول از کتاب «نقد الخطاب الدینی» با عنوان «الخطاب الدینی المعاصر، آلیاته و منطلقاته الفکریة»، ص136-66.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1376 / شماره 12، پاییز ۱۳۷۶/۰۹/۰۰
مترجم : محمد تقی کرمی
نویسنده : نصر حامد ابوزید
نظر شما