موضوع : دانشنامه | ب

ارنست بلوخ


زند‌گی
ارنست بلوخ (Ernst Bloch) در ۸ ژوئیه‌ی ۱۸۸۵ در شهر کار‌گری لودویگس‌هافِن (در ایالت راین‌لند–فالس آلمان) در خانواده‌ا‌ی یهودی به دنیا آمد. از نوجوانی استعداد فلسفی خود را نشان داد و هم‌هنگام گرایشش را به پرداختن به سیاست، سیاستی که جهان را تغییر دهد و بهتر کند. پس از به پایان رساندن دبیرستان به تحصیل فلسفه و فیزیک پرداخت. دکترایش را در سال ۱۹۰۸ گرفت با رساله‌ای در باب شناخت‌شناسی. در جوانی در ارتباط با محفلی بود که گرد ماکس وبر شکل گرفته بود. او در همراهی با گئورگ لوکاچ به این محفل راه یافته بود. جنگ جهانی اول که درگرفت، بدون ذره‌ای تردیدِ ناسیونالیستی، با آن مخالفت کرد. آلمان را ترک کرد و به سوئیس رفت.
در سال ۱۹۱۷ در لوکارنو کتاب "روح اتوپی" را نوشت، که اثری شاخص اندیشه‌ی فلسفه‌ی بلوخ است. پس از جنگ جهانی اول به آلمان بازگشت و در برلین اقامت گزید. در برلین با کسانی چون برتولت برشت، کورت وایل و آدورنو رفت‌وآمد داشت.
بلوخ پس از روی کار آمدن نازی‌ها، آلمان را ترک کرد و مجددا به سوئیس رفت. او را از آنجا راندند، پس به ایتالیا رفت و از آنجا راهی اتریش شد. در وین با کارولا پیوتروسکا (Karola Piotrowska, 1905-1994) آشنا شد. با وی ازدواج کرد. این ازدواج سوم او بود. کارولا و ارنست تا آخر عمر با هم ماندند.
اندکی پیش از غلبه نازی‌ها بر اتریش، ارنست و کارولا بلوخ اتریش را ترک کردند و راهی آمریکا شدند. آنان در آمریکا زندگی سختی را گذراندند. گذران زندگی با بشقاب‌شویی میسر می‌شد. با وجود این، ارنست بلوخ در آن سال‌های پرمشقت، که جهان درگیر جنگی فراگیر و از هر نظر بی‌سابقه بود، پرامیدترین کتاب خود را نوشت: "اصل امید".
کارولا و ارنست بلوخ پس از پایان جنگ و سقوط نازی‌ها به آلمان برگشتند، به آلمان شرقی که حوزه‌ی نفوذ شوروی بود و در آنجا در سال ۱۹۴۸ "جمهوری دموکراتیک آلمان" برپا شد. ارنست بلوخ را به عنوان مارکسیست و طرفدار شوروی در صدر نشاندند، اما دیری نپایید که از این کار پشیمان شدند. ارنست بلوخ نیز از طرفداری‌ای که از نظام استالینی کرده بود، پشیمان شد. انتقاد او به نظام چندان بالا گرفت که او را از کار تدریس بازداشتند و بازنشسته‌اش کردند. کارولا و ارنست بلوخ سرانجام آلمان شرقی را ترک کردند و در آلمان غربی اقامت گزیدند.
ارنست بلوخ در آلمان غربی به عنوان استاد مهمان در دانشگاه توبینگن به تدریس فلسفه پرداخت. "درآمد توبینگنی بر فلسفه" درسنامه‌ی این دوران است. کلاس‌هایش پرطرفدار بودند. شنوندگان عمدتا دانشجویانی بودند با رویکرد انتقادی. بلوخ "امید" آنان شد و بلوخ نیز به آنان "امید" بست. میان ارنست بلوخ و رودی دوچکه (Rudi Dutschke)، از رهبران جنبش دانشجویی آلمان رفاقتی تنگاتنگ برقرار بود.
بلوخ در ۴ اوت ۱۹۷۷ در‌گذشت.

نقد فرهنگی
ارنست بلوخ، روشی را برای نقد فرهنگی بسط داد که قادر است رهیافت مارکسی رایج به فرهنگ و ایدئولوژی را گسترش دهد و یکی از غنی ترین گنجینه های نقد ایدئولوژی موجود در سنت مارکس را به وجود آورد.
کنش نقادی بلوخ، در خصوص ایدئولوژی، ابعاد آرمانشهرباورانه و رهایی بخشانه را حتی در محصولات ایدئولوژیکی می جوید و کاوشگر آن زمینه هایی است که ممکن است برای نظریه و کنش رادیکال سودمند باشد. بنابراین بلوخ فراهم آورنده روش های گیرایی برای نقادی فرهنگی، رهیافت جدید به تاریخ فرهنگی و دیدگاه های نوینی در باب فرهنگ و ایدئولوژی است. همچنین او دیدگاه های منحصراً متمایزی در باب مارکسیسم، سوسیالیسم و نظریه انقلابی به دست داده است.

اصل امید
«اصل امید» شاهکار بلوخ، شامل سه جلد، پنج بخش و پنجاه و پنج فصل است. این سه جلد تقریباً مطابقت دارد با تقسیم بندی نظامی فلسفی هگل به سه بخش روح ذهنی، روح عینی و روح مطلق. جلد اول می پردازد به «رویاهای کوچک بیداری» (بخش اول)، «آگاهی پیش بینی کننده» (بخش دوم) و «تصاویر آرزومندانه در آینه» (بخش سه). مورد اخیر به تحلیل ابعاد آرمانشهری مد، تبلیغات، نمایش، داستان های پریان، سفر، فیلم، تئاتر، جوک ها و دیگر پدیده های فرهنگی می پردازد.
جلد دوم (بخش ۴) ضمن ترسیم «خطوط اصلی جهانی بهتر»، بر آرمانشهرهای اجتماعی و سیاسی به انضمام آرمانشهرهای تکنولوژیکی، معماری و جغرافیاشناختی و همچنین آرزوها برای صلح جهانی و زندگی سرشار از آرامش و فراغت، متمرکز می شود. جلد سوم (بخش پنجم) از «تصاویر آرزومندانه لحظه کامیافته» بحث می کند، نظیر اخلاق، موسیقی، تصورات از مرگ، دین، سپیده دم طبیعت و خیر اعلی.

فلسفه امید
درست همانگونه که فلسفه هگل به شرح ادیسه یا سفر پرماجرای روح در تاریخ و فرهنگ می پردازد، فلسفه بلوخ نیز جنبه ها و صور تجلی امید را در مسیر تاریخ ردیابی می کند. نزد بلوخ، امید در آگاهی روزمره آدمیان رخنه می کند و محل تجلی آن در شکل های فرهنگی، طیف وسیعی را از قصه پریان گرفته تا آرمانشهرهای بزرگ فلسفی و سیاسی، در بر می گیرد. نزد بلوخ افراد انسانی، فرجام نیافته و هنوز- ناکامل اند، آنها به دستیاری «رویاهای زندگی بهتر» و اشتیاق های آرمانشهری برای کامیابی به جنب وجوش در می آیند. «چیزی بهتر» که مردم به جست وجوی آنند، همان چیزی است که موضوع اثر معظم بلوخ، «اصل امید» است، اثری که فراهم آورنده زمینه برای پژوهشی نظام مند است در باب شیوه هایی که طی آن، رویاهای روزانه، اسطوره و داستان های پریان، فرهنگ عامه، ادبیات و همه اشکال هنر، آرمانشهرهای سیاسی و اجتماعی، فلسفه و دین- پدیده هایی که اغلب به حکم اینکه ایدئولوژی اند، به دست برخی نقدهای مارکسیستی ایدئولوژیک کنار گذاشته شده اند- عناصر رهایی بخش را دربر می گیرند، عناصری که بازتاب دهنده انگاره های آدمیان از یک زندگی بهترند و سازماندهی و ساختار زندگی تحت سیطره سرمایه داری (یا سوسیالیسم دولتی) را به پرسش می گیرند.
بلوخ ما را وامی دارد سه بعد زمانبندی بشری را درک کنیم: او تحلیلی دیالکتیکی از گذشته به دست می دهد که می تواند برزمان حال روشنایی افکند و ما را به آینده ای بهتر راه برد. گذشته- یعنی آنچه بوده است- هم در بردارنده رنج ها، تراژدی ها و شکست های بشریت است، یعنی اموری که باید مورد اجتناب و مرمت قرار گیرد، و هم دربردارنده امیدها و توانمندی های تحقق نیافته اش، یعنی اموری که می توانسته اند باشند و هنوز هم می توانند باشند. نزد بلوخ، تاریخ مخزنی از پتانسیل ها و بالقوگی هایی است که حکم گزینه هایی زنده برای کنش های آینده را دارند، بنابراین، آنچه می توانسته است باشد، هنوز هم می تواند باشد.
پس لحظه حال، بخشی در خفا و نهفتگی و بخشی در گرایش و آشکارگی، برساخته شده است: پتانسیل های تحقق نیافته ای که در بطن لحظه حال نهفته اند و نشانه ها و پیش آگهی هایی که دلالت گرند بر گرایش و جهت حرکت لحظه حال به سوی آینده. این زمانمندی سه بعدی را می باید به یاری آگاهی پیش بینانه ای برگرفت و فعال ساخت که قادر است به درک یکباره پتانسیل رهایی بخش و تحقق نیافته نهفته در گذشته ، بالقوگی ها و گرایش های حال حاضر و امیدهای تحقق پذیر آینده. افزون بر این همه، بلوخ نوعی فلسفه امید و آینده را بسط می دهد، نوعی پیشاروی رویایی، تصویر کردن بینشی از پادشاهی آتی آزادی. بنابر اعتقاد راسخ او، فقط آن وقتی که ما آینده مان را در پرتو آنچه هست، آنچه بوده است و آنچه می تواند باشد فرا افکنیم و تصویر کنیم، خواهیم توانست درگیر کنش هایی شویم که جهانی را خواهد ساخت که زادگاه ماست و ژرف ترین رویاهای بشریت را واقعیت تواند بخشید.
بلوخ در شاهکارش، اصل امید، هم به پژوهش دقیق می پردازد در باب شیوه های حضور امید و خیال های مبنی بر جهانی بهتر در هر چیز، از رویاپردازی ها گرفته تا ادیان بزرگ، و هم مطالعات فرهنگی گسترده ای را می آغازد که در سراسر تاریخ، جست وجوگر تصورات آن چیزهایی است که بعدها در قالب سوسیالیسم، توسط کارل مارکس و پیروانش، نظام مند، یکپارچه و توزیع می شوند. در نتیجه، بلوخ زمینه ای فراهم می کند برای نوعی هرمنوتیک فرهنگی ناظر به شیوه هایی که طی آن، تاریخ فرهنگی و تحولات اجتماعی _ اقتصادی به سوسیالیسم در مقام تحقق بخشیدن به ژرف ترین آرزوها و رویاهای بشریت، می انجامد. همچنین کار بلوخ به ما جرأت می بخشد که چشم از محتوای پیشرونده و رهایی بخشانه دستاوردهای فرهنگی برنگیریم و صرفاً به محتوای ایدئولوژیکی و رازورانه آن نچسبیم.

نقد ایدئولوژی نزد بلوخ
بلوخ در حال حاضر از آن حیث بس کارآمد و مهم است که فراهم آورنده مدلی است از نظریه فرهنگی و نقد ایدئولوژی که سراسر متفاوت و بهتر است از مدل های غالب و رایجی که می کوشند نقد ایدئولوژی را به مثابه ابزاری برای تخریب فرهنگ و ایدئولوژی بورژوایی پیش نهند که این خود نتیجتاً مبین یک کاسه کردن و یکی گرفتن فرهنگ و ایدئولوژی بورژوایی است. این مدل غالب _ که نزد لنین و بیشتر مارکسیست _ لنینیست ها از جمله آلتوسر و نیز تا اندازه ای نزد مکتب فرانکفورت یافتنی است _ ایدئولوژی مسلط را در درجه اول به منزله ابزار رازگونه ساختن، خطا و سلطه ای تفسیر می کنند که در تضاد با علم با نظریه مارکسیستی یا «نظریه انتقادی» قرار دارد. کارکرد نقد ایدئولوژی در این مدل، منحصراً برملا ساختن خطاها، رازورانگی ها و علایق طبقه حاکم نهفته در بطن دستاوردهای ایدئولوژیکی است، دستاوردهایی که سپس با پتک سنگین فرد منتقد ایدئولوژی، کوبیده و دور انداخته می شوند.
البته مدلی از این دست ریشه در متن های خود مارکس دارند، کسی که نزد او، ایدئولوژی در حکم ایده ها و افکار طبقه حاکم است، ایده هایی که حاکمیت بورژوازی را مشروعیت می بخشند، ایده هایی که اوضاع اجتماعی را رازگونه می سازند و سرکوب و بی عدالتی را می پوشانند و لاجرم ایده هایی که تولید آگاهی کاذب می کنند و سلطه طبقه بورژوازی را افزایش می دهند. در متن سنت مارکسی، مفهومی پوزیتیو و اثباتی تر از ایدئولوژی وجود دارد که توسط لنین بسط داده شده است. این مفهوم، ایدئولوژی سوسیالیستی را نیرویی ایجابی برای گسترش آگاهی انقلابی و یاری رساندن به رشد وتحول سوسیالیسم می داند. ولیکن بلوخ، باریک بین تر از آن کسانی است که هر نوع ایدئولوژی را صرفاً به عنوان آگاهی کاذب طرد می کنند، یا کسانی که بر ویژگی های ایجابی ایدئولوژی سوسیالیستی تاکید می گذارند. بلوخ در بطن تمام ایدئولوژی های زنده و همچنین محتواهای فریبنده و موهوم، حضور عناصر رهایی بخشانه و آرمانشهری را نظاره گر است.
نزد بلوخ، ایدئولوژی، همچون «ژانوس» دو چهره دارد: ایدئولوژی، هم در بردارنده خطاها، رازدارندگی ها و فنون دستکاری و سلطه است و هم دربردارنده پس مانده یا مازادی اتوپیایی و آرمانشهرباورانه که می تواند آن را برای نقد اجتماعی و پیش بردن سیاست مترقی به کار بست. افزون برآن، به منظور بازسازی نظریه و کنش نقد ایدئولوژی و مرکزیت بخشیدن دوباره به آن، بلوخ ما را قادر می سازد ایدئولوژی را تجلی یافته در انواع و اقسام پدیده هایی ببینیم که نقد مارکسیستی و دیگر نقدها بر ایدئولوژی معمولاً از چشم دورشان می دارند: رویاپردازی های روزانه، ادبیات عامه پسند، معماری، ورزش ها، یا پوشاک و شیوه لباس پوشیدن. از این منظر، ایدئولوژی در تار و پود سازماندهی و جزئیات زندگی روزمره رخنه کرده است. بنابراین، نقد ایدئولوژی باید نقد زندگی روزمره باشد، همچنان که نقد متون و مواضع سیاسی، یا ایدئولوژی های صریحاً سیاسی فیلم های هالیوودی، شبکه تلویزیونی یا دیگر شکل های فرهنگ رسانه های توده ای است.
در برابر، نظریه های مارکسیستی قبلی در باب ایدئولوژی، گرایش داشتند به اینکه ایدئولوژی را با متون سیاسی، گفتارهای سیاسی و با کوشش برای رازگونه کردن مناسبات طبقاتی و پیش بردن سلطه طبقاتی یکی بدانند و همسطح سازند. لاجرم، در این مدل، نقد ایدئولوژی صرفاً باید مکانیسم های متنی (texual) فرآیند رازگونه سازی را طرد و نفی کند و حقیقت را جایگزین ایدئولوژی سازد. بلوخ این رهیافت صرفاً تقبیح گرانه به نقد ایدئولوژی را زیر عنوان «روشنگری نیم بند»، در قیاس با روشنگری واقعی و کامل، رد می کند. روشنگری نیم بند «چیزی جز موضع یا ایستار» ندارد، یعنی طرد عقل گرایانه هر نوع رازورانگی، خرافات، افسانه و از این دستی که با معیارهای علمی اش خوانا نیست. در برابر، روشنگری واقعی، هر چند هرگونه کژروی و اعوجاج در محصولات ایدئولوژی را نقد می کند، ولی در ادامه، آن را جدی تر می گیرد و به جست وجوی پتانسیل یا توانش انتقادی یا رهایی بخش، به شیوه ای دقیق تر مورد مطالعه قرار می دهد. روشنگری نیم بند، پیش از هرچیز خود را از این طریق فریب می دهد که گمان می برد حقیقت و روشنگری را منحصرانه به یاری حذف خطا و نه پیش نهادن امری ایجابی و جذاب، حاصل توان کرد. در واقع به باور بلوخ، بخشی از دلایل شکست خوردن جناح چپ از جناح راست در جمهوری وایمار، این بود که چپ گرایش داشت به تمرکز صرف بر نقد، بر طرد منفی و سلبی سرمایه داری بورژوازی، حال آن که فاشیسم، تصوری ایجابی و ملموس و بدیل هایی جذاب را فراپیش توده هایی نهاد که نومیدانه در جست وجوی چیزی بهتر بودند.
بلوخ، در تقابل با نقد صرفاً منفی و سلبی ایدئولوژی، ما را تشویق می کند به این که دقیق تر به محتواهای بالقوه پیشرونده نهفته در بطن دست ساخته ها یا پدیده هایی توجه کنیم که غالباً به عنوان ایدئولوژی صرف طرد و نفی می شوند. نزد بلوخ، ایدئولوژی واجد نوعی بعد «پیش گویانه» است که در آن، گفتارها، تصاویر و اشکال ایدئولوژی، خالق تصاویری از جهانی بهترند. ولیکن باید به یاد داشت که عناصر اتوپیایی، در کنار «عناصر صرفاً زینتی» حضور دارند. (ص ۷۴۸ اصل امید، ترجمه انگلیسی). در برخی موارد این عناصر در خدمت «برق و جلا دادنی مشکوک به آنچه وجود دارد» است (ص ۱۴۹). چنین کارکردهای مدافعه گرانه ای «سوژه را با وضع موجود آشتی می دهد» (همانجا). اهدافی از این دست پیش از هر وقت «در دوره هایی از جامعه طبقاتی بروز می یابند که دیگر انقلابی نیستند» (همانجا). ولی حتی در چنین وضعیتی نیز، ایدئولوژی ها ممکن است حاوی عناصر زینتی و شاخ وبرگ داری باشند که بتوانند جهانی بهتر را پیش گویی کنند، که به سبک و سیاقی انتزاعی و ایده آلیستی، توانمندی های لازم برای یک آینده بهتر را به بیان درآورند. اگر چنین ایدئولوژی هایی، افراد را با این باور فریب دهند که جامعه کنونی پیشاپیش چنین آرمان هایی را تحقق بخشیده است، آنگاه در خدمت کارکردهایی رازگونه سازی خواهند بود، ولی روش نقادی فرهنگی بلوخ از ما می خواهد که این ایدئولوژی ها را به خاطر درون مایه های اتوپیایی شان، به خاطر پیشگویی هایشان از یک جهان بهتر، مورد بررسی قرار دهیم، این کار ما را یاری می کند که آنچه را در این دنیا نقص و فقدان به حساب می آید و آنچه را که به منظور خلق آینده ای بهتر (یعنی آزادانه تر و شادمانه تر) باید به خاطرش جنگید، ببینیم.
بنابراین بلوخ میراثی فرهنگی را به نظریه رادیکال باز می گرداند که اغلب به عنوان ایدئولوژی صرف طرد شده و طرف چشم پوشی قرار گرفته است. بنابر استدلال بلوخ، نقد ایدئولوژی، صرفاً برملاکردن یا راززدایی نیست، بلکه همچنین در حکم کشف و پرده برداری است: رازگشایی کردن ها از رویاهای تحقق نیافته، امکانات از دست شده و امیدهای عقیم مانده- این امر می تواند در وضعیت فعلی ما احیا و از نو به کارگرفته شود. نقادی فرهنگی بلوخ، برجستگی اصلی را به امکان های ایجابی و آرمانشهرباورانه- رهایی بخشانه می دهد؛ شهادت نامه ای بر امیدهای معطوف به جهانی بهتر.
باری، ایدئولوژی ها به آرزوها، خیالات و دلهره های بشری پاسخ مثبت می دهند، و امیدها و دست ساخته های فرهنگی باید به این موارد توجه کنند اگر که بناست کام یابند. بنابراین ایدئولوژی و آرمانشهر واجد پیوند درونی اند و فرهنگ انباشته از درونمایه یا محتوای اتوپیایی است. از سوی دیگر، ایدئولوژی ها این درون مایه را استثمار و مخدوش و منحرف هم توانند کرد و همینجاست که باید طرف نقد قرار گیرند تا عناصر زینتی، مشروعیت بخش و رازورانه خود را فروگذارند.

ابن‌سینا و چپ ارسطویی
ارنست بلوخ نوشته‌ی مختصری در باره‌ی ابن سینا دارد. عنوان آن "ابن‌سینا و چپ ارسطویی" است. منظور وی از "چپ ارسطویی" آن خط عقل‌گرایی است که از ارسطو به ابن سینا، از طریق فلسفه‌ی مشائی ابن رشد به عقل گرایی و وحدت وجود اواخر قرون وسطای اروپا می‌رسد، جوردانو برونو را به اسپینوزا پیوند می‌دهد و سرانجام هویت آشکار ماتریالیستی پیدا می‌کند.
ارنست بلوخ متخصص فلسفه در جهان اسلام نیست، بدین جهت منقدان نوشته‌اش درباره‌ی ابن سینا را چندان دقیق نمی‌دانند. اهمیت کتاب در تأکید بر عقل‌گرایی مشائی است که آن ظرفیت را داشته است که در ترجمان اروپایی خود، نظرهایی را به خود جلب کند، که برخی تکانه‌های فکری مهم آغاز عصر جدید را برانگیخته‌اند.

منابع:
1. http://hayyebneyaqzan.blogfa.com/post-602.aspx
2. http://www.sharghnewspaper.ir/821101/idea.htm

نظر شما