موضوع : دانشنامه | ب

خورخه لوییس بورخس


خورخه لوئیس بورخس (Jorge Luis Borges) ‏ نویسنده، شاعر و ادیب معاصر آرژانتینی. وی از برجسته‌ترین نویسندگان آمریکای لاتین است. شهرت وی بیشتر به خاطر نوشتن داستان کوتاه است.

زندگی
خورخه لوئیس بورخس که اسم کاملش خورخه فرانسیسکو ایزیدور لوئیس بورخس آکه‌وودو است، در 14 ژوئن (24 آگوست) 1889 در بوینس‌آیرس در محله پالرمو که به چاقوکشی‌هایش شهرت داشت، به دنیا آمد. پدرش وکیل و استاد روانشناسی بود و البته یک خواننده حرفه‌ای ادبیات. «دوست داشت که نویسنده باشد، اما بیشتر آنارشیستی بود فسلفی.» مادرش هم زنی تحصیل‌کرده و کتاب‌خوان بود که چندتایی کتاب انگیسی را هم به اسپانیایی ترجمه کرده بود. خانواده‌اش مخلوطی از نژادهای گوناگون سرخ‌پوست، اسپانیایی، پرتغالی، ایتالیایی و انگلیسی بودند و «پدرم سخت به تبار انگلیسی‌اش می‌نازید.» پدربزرگ‌های پدری و مادری‌اش، هر دو نظامی بودند و در جنگ‌های داخلی آرژانتین جنگیده بودند. «تا سال‌ها احساس شرم می‌کردم، چون مثل فامیل‌هایم نظامی و اهل عمل نبودم و فقط بلد بودم حرف بزنم.»
بورخس نخستین آموزش‌ها را از پدرش گرفت. «پدرم خیلی باهوش، و مثل همه مردهای باهوش خیلی مهربان بود. یک روز به من گفت که باید خوب به سربازان، یونیفورم‌ها، پادگان‌ها، کلیساها و قصابی‌ها نگاه کنم. چون این چیزها به زودی از بین می‌روند.» هنوز خواندن و نوشتن اسپانیایی را یاد نگرفته بود که زبان انگلیسی را آموخت. یک روز به کتابخانه پدرش رفت و سال‌های سال بعد در اواخر عمرش گفت که «گاهی فکر می‌کنم که هرگز از آن کتابخانه بیرون نیامده‌ام.» اولین کتاب‌هایی که خواند «هکلبری فین»(مارک تواین)، «جزیره گنج»(استیونسون)، «دون‌کیشوت»(سروانتس)، «داستان‌های برادران گریم»، «هزار و یک شب» و «انجیل» بود. یک روز هم به «دایرة‌المعارف بریتانیکا» برخورد. «آن روز واقعاً بخت با من یار بود. جلد مربوط به حرفD را برداشتم و توانستم شرح‌ حالی بسیار عالی از دریدن (نمایشنامه‌نویس و طنزپرداز انگلیسی قرن هفدهم) بخوانم. همچنین مقاله‌ای مفصل درباره کشیش‌های اهل سِلت و مقاله‌ای هم در مورد شیعیان دروزی (فرقه‌ای از شیعیان لبنان که قائل به تناسخند).
در شش سالگی به خانواده گفت: «می‌خواهم نویسنده بشوم.» و در نه سالگی، یعنی 1908، اولین کارش که ترجمه «شاهزاده خوشبخت» (اسکار وایلد) بود در یک روزنامه به چاپ رسید.
از همان کودکی دچار نزدیک‌بینی ارثی بود و پدرش هم داشت کور می‌شد. «چون نزدیک‌بین بودم، همه چیز را در هاله‌‌ای از مه و رویا به خاطر می‌آورم.» و این خصوصیتی بود که بعدها در داستان‌ها و شعرهایش هم پیدا بود. علاقه به شعر را هم از پدرش داشت. «او بود که نیروی شعر را بر من آشکار کرد – این حقیقت را که کلمات فقط وسیله ارتباط نیستند، بلکه نمادهایی از جادو و موسیقی‌اند.» سال 1914، به اصرار پدر، به اروپا رفتند و او در ژنو به مدرسه رفت. «به‌هیچ‌وجه از یادآوری روزهای مدرسه خوشحال نمی‌شوم.» در آن جا توانست سال‌های جنگ جهانی را در آرامش بگذارند،‌ با ادبیات فرانسه آشنا شود و زبان آلمانی را هم یاد بگیرد. «زبان آلمانی را برای خواندن فلسفه دوست داشتم. از نیچه و شوپنهاور خیلی خوشم آمد.» او قبلاً از طریق پدرش با فلاسفه انگلیسی هم آشنایی داشت و «بدون آن که بفهمم مبانی ایده‌آلیسم در من شکل گرفت.» بعدتر زبان ایتالیایی را هم یاد گرفت. "کمدی الهی" (دانته) را بیشتر از ده بار خواند. در سوییس به دانشگاه رفت، اما آن را نیمه‌کاره گذاشت. یک سال و نیم هم در اسپانیا بود و به محافل ادبی مادرید می‌رفت. خودش به زبان‌های مختلف شعر می‌گفت.‌ «هنوز شعرهایم تقلیدهای بی‌مایه‌ای بیشتر نبودند.» نخستین شعرش، "سرودی برای دریا" سال 1919 چاپ شده بود. «در آن شعر منتهای سعی خودم را کرده بودم تا والت ویتمن باشم.»
سال 1921 همراه خانواده‌اش به آرژانتین برگشت و چون کتابخانه پدرش از بین رفته بود،‌ هر روز به کتابخانه ملی می‌رفت. «کشف دوباره آن خیابان‌ها برایم حادثه‌ای غریب بود.» اولین کتاب شعرش «اشتیاق بوینس‌آیرس» را در 1923 چاپ کرد و مکتب شعری به نام ultraism را معرفی کرد. هر چند بعدها خودش آن کتاب را اثری بسیار رمانتیک توصیف می‌کرد، برایش شهرتی در میان جامعه ادبی آرژانتین به همراه آورد.
یک سفر کوتاه، برای معالجه چشم پدرش به انگلیس داشت و دوباره برگشت. «شاید حادثه عمده بازگشت من دیدار ماسه‌دونیو فرناندس بود.» این ماسه‌دونیو دوست قدیمی پدرش بود که چند جلد کتاب گمنام با نثری پیچیده چاپ کرده بود و «خل‌‌بازی‌های عجیب و غریبی مثل وطن‌پرستی داشت.» بورخس بعدها خیلی می‌گفت که ماسه‌دونیو بر او و ادبیاتش اثر عمیقی گذاشته است. «ماسه‌دونیو زنی را نشانم می‌داد که می‌گفت با هیوم و شوپنهاور برابر است. می‌گفت فیلسوفان مجبور بوده‌اند سعی کنند و عالم را توضیح بدهند، اما این زن آن را به سادگی احساس می‌کند و می‌فهمد. از آن زن می‌پرسید: وجود چیست؟ و آن زن رخت‌شور جواب می‌داد: نمی‌دانم مقصودتان چیست، ماسه‌دونیو. آن وقت به من گفت: می‌بینی، می‌بینی، درکش چنان کامل است که حتی حیرت‌زدگی ما را نمی‌بیند!» ماسه‌دونیو با بورخس کاری کرد که در همه خوانده‌هایش شک کند. بورخس داشت کم‌کم بورخس می‌شد.
او فقط و فقط می‌خواند و می‌نوشت. خودش سه مجله منتشر کرد و برای ده، دوازده مجله دیگر مطلب می‌نوشت. تا سال 1936 هفت کتاب چاپ کرد، که «تاریخ جهانی شرارت» و «تاریخ جاودانگی» دو مجموعه مقاله از همین کتاب‌ها هستند. دیگر به شهرت رسیده بود؛ «اما هنوز سردرگم و بی‌هدف می‌نوشتم.» او در کشورهای انگلیس، فرانسه و آمریکا قبل از کشور خود مشهور شد. سال 1937 در کتابخانه شهرداری بوینس‌آیرس مشغول به کار شد. «با اولین حقوقم یک دوره کامل بریتانیکا برای خودم خریدم.» علی‌رغم تصورش کار در کتابخانه دلزده‌اش کرد، چون بقیه پرسنل مثل او عاشق و دیوانه کتاب نبودند. «آن روز‌ها، در همه‌جا به جز کتابخانه، نویسنده مشهوری به حساب می‌آمدم.»
سال 1939 داستان «پیر منارد، نویسنده دون‌کیشوت» را نوشت که اولین داستان بورخسی واقعی او بود. «خودم یک رمان‌نویس خیالی اختراع کرده بودم که جای من می‌نوشت. این معجزه بود. وقتی به اسم او می‌نوشتم، دیگر من نبودم که می‌نوشتم، او بود با سبک خودش و زبان خودش. داستان پیر منارد را از روی این تجربه نوشتم.» انگار که دیگر راهش را پیدا کرده باشد، در فاصله کوتاهی دو مجموعه داستان "باغ گذرگاه‌های پیچ‌پیچ" و "آلف" را چاپ کرد. شهرتش از آرژانتین بیرون رفت و نویسنده‌ای جهانی شد. با این که خودش می‌گفت: «من فقط رویاهایم را می‌نویسم. خواب‌هایی را که قبل از خواب، در خواب یا بعد از خوابیدن می‌بینم.» اما بازی‌های ذهنی او در این داستان‌ها خواننده‌هایش را حیرت‌زده و شیفته می‌کرد. داستان یک تمدن خیالی (در «تلون، اوکبر، اوربیس ترتیوس»)، حل یک معمای پلیسی عارفانه (مرگ و پرگار)، بازآفرینی یک نمایشنامه در واقعیت (مضمون خائن و قهرمان)، عاشق شدن دو برادر به یک زن و راه حل عجیب‌شان (مزاحم)، یک توهم دسته‌جمعی (بخت‌آزمایی بابل)، سنگ‌هایی که قدرت جادویی دارند (ببر آبی)، کشف راز آفرینش بر روی خطوط بدن یک چیتا (مکتوب خداوند)، مردی که گذشته‌اش را تغییر می‌دهد (مرگ دیگر)، مردی که در رویا جوانی را می‌آفریند و بعد می‌فهمد که خودش هم مخلوق یک رویاست (ویرانه‌های مدور)، ... اما نکته اصلی این جاست که این داستان‌ها برای بورخس نوعی بیان عقاید بود، نه صرف داستان. او به چیزهایی که می‌نوشت، چیز‌ها و نشانه‌هایی که از ادیان مختلف مسیحی، بودایی، اسلام و یهودی داشت کاملاً معتقد بود. «من چیز زیادی نمی‌دانم، ولی می‌دانم که جهان باید قاعدتاً یک همچو چیزهایی باشد.»
منتقدان بورخس، همواره از او به خاطر همین تفکرات انتزاعی‌اش انتقاد می‌کردند و می‌گفتند که نوشته‌های او از نوع ادبیات متعهد نیست. می‌گفتند حالا که آمریکای جنوبی درگیر این ‌همه تحولات سیاسی و اجتماعی است، این داستان‌ها به چه کاری می‌آید. اما مردی که به دلیل حمایت نکردن از چه‌گوارا مدام تحت فشار بود،‌ در سال‌های حکومت نظامیان بر آرژانتین جدی‌ترین منتقد آن‌ها بود. وقتی پرونیست‌ها در حال قدرت گرفتن بودند، مدام هشدار داده بود و به همین دلیل پرون بلافاصله پس از به قدرت رسیدن، او را برای تحقیر به سمت «بازرس مرغداری‌ها» منصوب کرده بود. اما او تحقیر که نشد، به ریاست انجمن نویسندگان آرژانتین هم رسید و برای ده سال نماد مقاومت آرژانتین بود. «دیکتاتورها ظلم را برمی‌انگیزند، دیکتاتورها بردگی را بر می‌انگیزند، دیکتاتورها شقاوت را برمی‌انگیزند، و نفرت‌انگیزتر از همه این که حماقت را برمی‌انگیزند.»
بعد از سقوط پرون، بورخس به ریاست کتابخانه ملی منصوب شد. کرسی ادبیات انگلیسی و آمریکایی در دانشگاه بوینس‌آیرس را هم به او واگذار کردند. اما او در همین سال، 1955، بینایی خودش را از دست داد. با این حال هم به کتابخانه رفت و هم به دانشگاه. «بدون آن که بدانم چرا، در تمام عمر خودم را واجد شرایط احراز این سمت‌ها می‌دانستم.» نابینایی باعث ایجاد وقفه در خواندن و نوشتن او هم نشد. چهار کتاب شعر و دو مجموعه داستانش («گزارش دکتر برودی» و «کتاب شنی») را با دیکته کردن به دیگران، در همین دوران نابینایی منتشر کرد. «فقط مجبور شدم شعر آزاد را به تدریج ترک کنم و به اوزان کلاسیک رو بیاورم.» به‌علاوه نابینایی باعث شد که بورخس به اصرار دوستدارانش برای سخنرانی و مصاحبه تن بدهد و چیزهایی را که برایش جالب بود برای دیگران هم بازگو کند: عرفان ایرانی، دین بودا، ادبیات کهن لاتین، سروانتس، اکسپرسیونیسم، اسپینوزا، افسانه‌ها، نقاشی، استعاره، کمدی ...
او تقریباً سی سال آخر عمرش را در نابینایی گذراند و مثل «آن شخص فرضی که هومر می‌نامیم» بخش بزرگی از آثارش را در تاریکی ساخت. با این که در این سال‌ها به اوج شهرت و محبوبیت رسید، جوایز مختلف گرفت (جایزه ادبی ناشران اروپایی- 1961) و برای ایراد سخنرانی مدام به اروپا و امریکا دعوت می‌شد، اما اغلب آه می‌کشید و از این که دیگر نمی‌توانست کتاب بخواند و نقشه‌های جغرافیایی را ببیند اندوهگین بود. «من نه به زندگی دسترسی دارم، نه به مرگ.» آخر او عاشق رنگ‌ها بود. از دیدن ساعت شنی، نقشه و شکل هرم لذت می‌برد. زمان را مساله اصلی فلسفه می‌دانست. دوست داشت شعر را با صدای بلند و به قول خودش «ماورایی» بخواند. به ادبیات انگلیسی بی‌نهایت علاقه داشت.
روزهای آخر عمرش، به دوستش گفته بود: «می‌دانم که فراموشی مرا محو خواهد کرد و همین تسلایم می‌دهد.» بعد ساکت شده بود، به جایی دور خیره شده بود و دوباره پرسیده بود: «فراموشی مرا گمنام خواهد کرد، مگر نه؟» و
خورخه لوئیس بورخس سرانجام در 14 ژوئن 1986 درگذشت.
بورخس هنری جیمز، کنراد، آلن پو و کافکا را معلمان ادبی، و بودا، شوپنهاور و عطار را از معلمان فلسفی خود می‌دانست.
گرچه بورخس به عنوان شاعر، مقاله‌نویس و فیلسوف هم شناخته می‌شود، اما عمده شهرت وی به خاطر داستان‌های کوتاهش است: «هرگز رمان ننوشته‌ام. چه به نظر من رمان برای نویسنده نیز همچون خواننده در نوبت‌های پی‌در‌پی موجودیت می‌یابد. حال آن که قصه را می‌توان به یک‌باره خواند. به قول پو: چیزی به نام شعر بلند وجود ندارد.»
از دیگر آثار این نویسنده آرژانتینی می‌توان موارد ذیل را نام برد: «هزار تو»، «کتابخانه‌ شخصی»، «پرچم سیاه»، «تفتیش عقاید»، «تحسین سایه»، «اطلس»، «آیین بودا».

منابع:
- http://www.ketabnews.com/detail-650-fa-156.html

نظر شما