سخنی با بدحجابان
از خواب بیدار شد. به ساعت نگاهی انداخت. تا شروع کلاس، زمان زیادی باقی نمانده بود. باید زودتر خودش را به دانشگاه میرساند. دست و صورتش را شست و به سمت جالباسی رفت.
وای چه بلایی سر لباسش آمده بود؟ دیروز که به خانه برگشت تمیز و مرتب بود؛ اما الان خاکی و چروک شده بود. یادش افتاد که مانتوی دیگرش هم بین لباس هایی است که باید شسته شود.
ناراحت و در مانده نزد مادر آمد و گفت: «مادر نمی دانی چه کسی این بلا را سر مانتوی من آورده است؟»
مادر نگاهی انداخت و با خونسردی گفت: «خب حالا مگر چه اتفاقی افتاده؟»
او که از بی اعتنایی مادر حسابی کلافه شده بود با عصبانیت گفت من باید تا نیم ساعت دیگر دانشگاه باشم؛ حالا چه کار کنم؟
دوباره مادر با آرامشی که داشت گفت: «خب زودتر بپوش؛ صبحانه را آماده کرده ام اگر قدری عجله کنی به موقع به کلاست می رسی.»
دیگر نمی دانست چه بگوید حسابی گیج شده بود. یعنی مادر از او میخواست با همین لباس سر کلاس حاضر شود.
خود را روی صندلی کنار میز انداخت و با چشمان حیرت زده به مادرش خیره شد.
«مادر حواستان هست چه می گویید؟ با همین لباس به دانشگاه بروم؟ دوستانم چه فکری درباره ی من می کنند؟ استاد چه می گوید؟...»
مادر جواب داد: «لباست چه اهمیتی دارد؟ مگر شخصیت تو به ظاهرت وابسته است. همین که در باطن به نظم و آراستگیت اهمیت می دهی کافی است. دیگران هم باید تو را با واقعیت درونیت بسنجند و ارزیابی کنند. »
تازه داشت یادش می آمد. گفت و گوی دیروز با مادرش. ساعت ها بحث می کرد و اصرار داشت که نیازی به داشتن حجاب نیست. ظاهر اهمیتی ندارد، باطنت پاک باشد. اصل، باطن انسان است که باید نجیب باشد؛ حالا ظاهر هر طور که باشد مهم نیست. دیگران هم نباید به خاطر نوع پوشش و ظاهر، انسان را ارزیابی کنند.
... هر چقدر مادر با استدلال های مختلف می خواست نظرش را تغییر دهد، زیر بار نمی رفت تا این که میهمان ها از راه رسیدند و رشته ی بحث از هم گسسته شد.
همچنان به مادرش خیره شده بود و در افکارش غوطه ور بود تا اینکه با صدای خنده ی مادر به خود آمد. «چه شده دخترم؛ پس عجله کن کلاست دیر شد».
سپس مادر با مهربانی به او نگاهی کرد و گفت: «مانتویی که برای شستشو گذاشته بودی را شسته و اتو کرده ام. داخل کمد لباسهایت است. زودتر صبحانه ات را بخور و آماده شو.»
نمی دانست چه بگوید؟ راستی چرا او که معتقد بود ظاهر اهمیتی ندارد از تصور پوشیدن لباس خاکی و چروک در بین دوستانش این قدر بر آشفته شده بود؟ چرا حاضر نبود با ظاهری نامرتب وارد اجتماع شود.
مادر دستی بر شانه اش زد. بله دختر عزیزم ظاهر مهم است. در واقع وضعیت ظاهری تو گویای شخصیت باطنی توست. برای همین است که در قرآن کریم هرجا سخن از «ایمان» آمده در کنار آن بلافاصله «عمل نیک» نیز آمده است. «وَ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فیها خالِدُونَ» «و کسانی که ایمان آوردند و کردند کارهای شایسته ایشانند باشندگان بهشت ایشان در آنجا جاویداند» (البقرة/۸)
هر چیزی علامتی دارد و علامت اهمیت به آراستگی، داشتن ظاهری منظم و مرتب است و علامت داشتن دل پاک، عمل و رفتار پاک و زیبا است و گرنه باطن انسان ها قابل ارزیابی نیست.
دل پاک، درون انسان است که تنها با نشانهها و علامتهای ظاهری میتوان آن را ارزیابی کرد. گاهی این نشانه ها در صورت انسان است مانند وقتی که از شنیدن خبر موفقیت شخصی خشمگین شده و حسادت میورزی یا خشنود شده و ابراز رضایت می کنی. بعضی دیگر از این علامتها در کارهای شخص مشخص میشود مانند اینکه به دیگران کمک می کند یا نماز می خواند. بعضی دیگر هم در نوع پوشش است مانند اینکه خود را شبیه مؤمنین می آراید و یا شبیه افراد بی ایمان. در هر حال ظاهر خیلی مهم است و به همین دلیل ما مقدار زیادی از وقت و مالمان را برایش هزینه می کنیم.
نظر شما