نسبت هنر و حقیقت
نیچه هنر را برتر از حقیقت میداند و میگوید اگر هنر نبود، حقیقت ما را نابود میکرد. امّا حقیقت در نظر او، چنانکه اشاره رفت، امری متکثّر و نسبی و جعلی و غیرواقعی است و در چارچوب پرسپکتیوها و برداشتها و نگرشهای متضاد فلسفی معانی متعددی مییابد. قابل ذکر است که «امر حقیقی» در عرف فلسفههای جزمی، مفهومی واحد است و کلیت و جامعیت دارد و اطلاق آن به مصادیق متعدد از کلیت آن نمیکاهد. این مفهوم در عرف فلسفی ماهیتی پایدار و غیرقابل تغییر دارد.نیچه با این نظریهی حقیقت موافق نیست. وی همان نظریهی پیشفرضها و پرسپکتیوها را در تلقی حقیقت لحاظ میکند. از اینجا پرسشی از ماهیت حقیقت نمیکند و به پرسش از امور حقیقی محدود میشود و از این نظر به سخن هیدگر، او از بحث ماهیت میگریزد. بنابراین نیچه نیز مانند همه فیلسوفان از سقراط و افلاطون تاکنون ناخواسته از ماهیات غافل میشود و به جای ماهیت مصداق آن را اصل میگیرد.
در حقیقت نیچه به همان نحوی با ماهیت مواجه میشود که از دوران افلاطون آغاز شده است، یعنی از دورهی افلاطون نانظر متافیزیکی و فلسفی از ماهیت حقیقت دور افتاده و صرفاً به مصادیق آن پرداخته است. از روزگار کهن فلاسفه همواره و پیوسته در همین ورطه گرفتار بودهاند. دکارت حقیقت را یقین ذهنی میدانست. کانت بین حقیقت شبه متعالی و حقیقت تجربی قائل به تفکیک بود و حقیقت را به انتزاعی و انضمامی قسمت میکرد. نیچه حقیقت را نوعی خطا میشمارد. همگی این فلاسفه در یک مشکل باهم شریکاند و آن غفلت از ماهیت حقیقت و پرداختن بیش از حدّ به مصادیق آن است.
از عصر رنسانس، حقیقت به علم جدید تعلّق گرفت و موضوع آن محسوب شد. به دیگر سخن چیزی حقیقت انگاشته میشد که از دنیای علم جدید سیراب شود. به همین اعتبار امر حقیقی عبارت گردید از چیزی که از طریق شناخت علمی دانسته شود. هیدگر میگوید غفلت از ماهیت حقیقت خود دلیل بر غفلت از ماهیت وجود است. اکثر فلاسفه در مورد مفهوم حقیقت سخن به میان آوردهاند، اما از ماهیت آن غافل شدهاند. چنانکه در نظر افلاطون دانایی و علم به مُثُل و صورتهای متأصله تعلّق میگیرد.
معیار دانایی و شناسایی در نظر افلاطون و اتباع او درجهی اشراف به صُوَر و مُثُل Eidos عالم بالا است و از آنرو که صُوَر مزبور فوق حسی ماورای طبیعیاند، مبنای دانایی و علم ماورای طبیعی تلقی میشود. افلاطون دیدار این صورتهای معقول و ماورای حسی را «تئوری و نظر» Theoria نام مینهد. یعنی او نحوه و سطح دید انسان را بهوجود، امری فوق حسی و ایدهآل تلقی میکند، و دانایی را تابع نحوهی دید انسان میگیرد و این به نحوی مقدمهی طریقتی است که به سوبژکتیویته در تاریخ جدید تبدیل میشود.
نیچه گرچه مدعی واژگونی مشرب افلاطونی است، اما راه او نیز به افلاطون بازمیگردد، به نحوی که هیدگر در مقالهی وجههنظر افلاطون در باب حقیقت او را افلاطونیتر از همه فلاسفهی و پایان منطق نیهیلیستی و هزار پانصدسالهی غرب تلقی میکند، زیرا نیچه وضع دیداری آدمی را که افلاطون مدار دانایی قرار داده بود، مطلق میکند. او تحقّق نفس و ارادهی به قدرت و ارادهی این نفس استعلایی را مطلق میکند و چونان فیلسوفان پوزیتیویست و تحصلّی نیز نظری منفی دارد. نیچه واژگونی سلسله مراتب افلاطونی را بر پایهای تاریخی قرار میدهد و این حادثه را در سیر تاریخی نیستانگاری میبیند. بدین معناست که در سیر تاریخ غرب والاترینِ ارزشها بیاعتبار میشوند، از جمله ساحت فوق حسی، که خود نتیجه ژرفاندیشی و تأمل نیهیلیستی مطلق نیچه در تاریخ فلسفه غرب است.
به عقیدهی نیچه فلسفهی فوق حسی در گذر از دوران افلاطون به عصر حاضر، در غرب اعتبار اولیه خود را از دست داد و نوعی نیستانگاری بهجای آن مستقر شد. هیدگر میگوید تأکید یکسویه افلاطون بر ساحت فوق حسی موجب بیاعتباری آن گردیده، و راه را برای ظهور و گسترش نیستانگاری مدرن هموار ساخت. وی افزود باید در پرتو هنر از این نیستانگاری گذشت و هنر را چون چالشی در برابر نیستانگاری قرار داد. بدینترتیب نیچه نظر افلاطون را در اندیشههای خود واژگون ساخت و ما برای درک ماهیت این واژگونی به ناچار بایستی به مناسبت حقیقت و هنر از دیدگاه او بپردازیم....
منبع: سایت پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی ۱۳۸۷/۰۲/۱۹به نقل از: کتاب «آشنایی با آراء متفکران»، نوشته دکتر محمد مددپور
نویسنده : محمد مددپور
نظر شما