توازى علم و اخلاق اجتماعى
از هنگامى که دیوید هیوم، تجربهگراى مشهور انگلیسى، میان قضایاى علمى و اخلاقى خط کشید و این دو حوزه را کاملا متفاوت دانست، اهل تحلیل این نکته را از او آموختند که تنها با ارتکاب یک مغالطه منطقى مىتوان قصهاى سرود که با گزارههاى خبرى آغاز کند و با وصایاى تکلیفى به پایان برد; و البته دعواى استدلال، و نه خطابه، داشته باشد. به این ترتیب، کسانى که در چارچوب پارادایم فلسفه تحلیلى تعلیمات عقلى دیده بودند، تصدیق کردند که جهان واقع و هر آنچه در آن روى مىدهد و هر آنچه علم از آن روایت مىکند، راهى به سوى کشف یا تاسیس شایستهها و بایستهها نمىگشاید. این فقرهها، یا ترجمان احوال عاطفى است و سرانجام به پارهاى خوشامدها و بدآمدها فروکاستنى است و یا اگر هم چنین نباشد و بتوان از آن دستگاهى منظوم برکشید، این قدر هست که بناى آن بر مبانى علمى و اخبارى، منطقا نارواست و از یکى به دیگرى راهى نیست; براى مثال، از این که روند نظام طبیعتبر تنازع بقاست، در نمىآید که باید علیه قوى پنجهگان شورید و نظامى عادلانه ساخت و یا این که باید خردان و پستان را کوبید و با رشد تکاملى همسو شد.
به این سان رشد علوم و پردهبردارى معرفت از طبیعت، هرچند بر جدالهاى نظرى و اوهام و احلام فایق مىآید و با دو وصف دقت و قطعیت در کار اکتشاف حقیقت علمى، اعتماد بسیار جلب مىکند و توانایى کرانه ناپیداى آن افقهاى دوردستشناخت را نیز زیر بال مىگیرد، با این همه نباید طمع خام ورزید که با (تور) علم، هرچند روزنههاى آن ریز و حوصله آن فراخ باشد، بتوان به شکار ارزشها نیز رفت و گوهرهاى اخلاق را نیز به چنگ آورد. حسن و قبح امور از آن گونه اوصافى نیست که به دلیل سیطره جهل علمى، مغفول و مستور مانده باشد تا در موشکافیهاى علم از آن، پرده باز گرفته شود; بلکه اصلا از جنس تاسیس است و نه کشف، و به همین دلیل این دو خط متنافرند، چندان که اگر تا بىنهایت هم پیش بروند به هم در نمىآویزند. پس بیهوده گمان مبریم که با رشد علم ارزشهاى گرانسنگتر و اخلاق و رفتار و فرهنگ مقبولتر نیز به دستخواهد آمد.
با این همه، چرا هنگامى که نیک مىنگریم. مىبینیم که اقوام و ملل بهرغم اختلافهاى بىشمار در رنگ، نژاد، زبان، تاریخ، دین و فلسفه، از دیدگاه سطح فرهنگ به دو دسته قابل تقسیماند: جهان علمى پیشرفته، و جهان غیر علمى غیر پیشرفته. کشورها اعم از این که غربى باشند یا شرقى، داراى تمدن دیرین یا به تازگى باز ساخته و نوساخته، همین که به وصف پیشرفت علمى متصف مىشوند، در شیوهها و شئون زندگى آنان وصف مشترکى به چشم مىآید که در تداول عامه از آن به سطح برتر فرهنگ تعبیر مىشود. پرسش این است که با توجه به آنچه در مقدمه آمد، این چهگونه ربطى است. اگر از علم، اخلاق نمىزاید، چگونه است که علم و فرهنگ رفتارى و اجتماعى برتر، همسایه و همخانهاند؟ اما پیش از پاسخ به این سؤال. از پارهاى سوءتفاهمها پیش گیریم که «این سخن اندر ضلال افکندنى است».
این مدعا که هر جا که علم خیمه خود را گسترده، فرهنگ و اخلاق معاشرت و همزیستى برترى نیز در کنار آن روییده است، براى این که ناسنجیده و ناصواب به نظر نیاید، پارهاى نکتهسنجىها و ایضاحها را به کمک مىطلبد:
یکم: حساب اخلاق فردى از اخلاق جمعى جداست. یعنى اخلاق فردى از قبیل زهد، سکینه و آرامش، اعتماد به نفس، شجاعت، کرم، عفاف و...، از شمول حکم بالا بیرون است. هیچ شاهدى در دست نیست که موارد مذکور در سرزمینهایى که به رشد علمى مفتخرند، حضور بیشترى داشته باشد، بلکه مشهور خلاف این است. شاید پارهاى بر این نکته تاکید ورزند که اشتهار جوامع پیشرفته به فساد اخلاق فردى، به سبب امکانات بیشتر و ظهور بیرونى مطلب است و نباید گمان برد که فقرا از ثروتمندان، روستاییان از شهرنشینان، آفریقایىها از اروپایىها و... راستگوتر، درستکارتر و پاکنهادتر و خلاصه اخلاقىترند. و انجام ندادن بسیارى از آنچه ضد اخلاق فردى شمرده مىشود، در بعضى از شرایط خاص زیست محیطى، ناشى از ندانستن یا نتوانستن است، نه نخواستن; و اشتهار نداشتن به آن به دلیل کتمان است، نه عدم ارتکاب. براى مثال، بعضى از جامعهشناسان چون مالبراچ و بشلر بر این نکته پاى فشردهاند که تحلیل دورکیم از تفاوت ارقام خودکشى در شهر و روستا و یا در جوامع بیشتر یا کمتر مذهبى، سست است. به این دلیل که در روستاها به دلیل ساخت روابط جمعى، و در جوامع بیشتر مذهبى به دلیل احکام ارزشى خاص، امورى از قبیل خودکشى، تجاوز جنسى و... بیشتر کتمان مىشود و در واقع دلیل پایین بودن آمار، همین است نه تحقق نیافتن موارد مذکور.
این نحوه استدلال، البته موضوعى قابل تامل است، ولى هرچه باشد ما بر این نکته پاى مىفشاریم که اخلاق فردى لزوما با رشد علم پالوده نمىشود و اصلا اگر اختلاف نظر در معیارهاى ارزشگذارى را، که در حوزه اخلاق فردى بسیار گسترده است، به حساب آوریم چنین رابطهاى نفیا و اثباتا دچار ابهام معنایى خواهد بود.
مدار مدعاى ما اخلاق اجتماعى و آن دسته از معیارهاى ارزشى است که رفتار متقابل جمعى را سامان مىدهد و به تحقق یک جامعه، یک سیستم و یک نظام با کارایى بهینه مدد مىرساند; پارهاى از رفتارهاى آدمى، که یا اجتماعى است و یا به هر حال به ظهور انسان در جمع مربوط است و دیگران از آن مستقیما تاثیر مىپذیرند و به سطح فرهنگ، نه به محتواى آن، نسبت داده مىشود، به تناسب میزان رشد علمى تغییر مىکند; چرا؟ به تعبیر دیگر، به صرف دانستن میزان رشد علمىمعرفتى یک جامعه و حتى یک فرد، به احتمال زیاد، مىتوان در باب شیوهها و شئون جمعى او حدسهاى صائب زد و نوع ارزشهاى ارتباطى و اجتماعىاى را که به آن ملتزم است، پیش گفت. چه ارتباطى میان علم و اخلاق است که چنین پیشگویىاى را ممکن مىکند؟
دوم: این سخن از سنخ ضروریات و یقینیات نیست; حدس و گمانى است که پارهاى از استدلالها و تجربیات، گواه آنند و البته موارد نقض هم دارد. سخن این نیست که همیشه و هر کجا مشى علمى و عقلى و تامل و تدبیر و جستن و یافتن با اسلوب معرفت، رد پاى عمیقتر و منظمتر و طولانىترى دارد، تمامى جامعه و یا تکتک افراد، ادب اجتماع و کارایى مجموعه را مطمح نظر دارند; چه، چنین سخنى آن قدر نازک است که با رفتار بىمبالات یک دانشآموخته مىشکند.
سخن این است که در آن گونه جوامع، اکثریت چنین مىکنند. در کشورهایى که مشى علمىمعرفتى یعنى استفاده سازمان یافته از عقل و تجربه، راه به اکتشافات و ابداعات مىبرد، شانس بسیار بیشترى براى امورى از قبیل: وجدان کارى، نظم اجتماعى، انضباط اقتصادى، مسامحه و روادارى، مراعات حقوق دیگران، و حتى مدارا و مروت تا جایى که این مفاهیم، بار اجتماعى دارند وجود دارد. پس یافتن پارهاى استثناها در میان افرادى مثلا از طبقه سیاسى و یا شبکه اقتصادى که هم عالمند و هم خودخواه، و حاضرند جمعى و بلکه جامعه و جهانى را فداى خودکامگى خود کنند، گرد شبههاى بر دامان این نظر نمىنشاند. حکم حکمى است اغلبى، بخصوص در باب جوامع.
این تذکار اخیر البته نباید با تلاش براى فروکاستن از آسیبپذیرى تجربى یک نظریه اشتباه گرفته شود; به عبارت دیگر، این سخن به آن معنا نیست که پیشاپیش، تجربههاى بالقوه ابطالگر را خلع سلاح کنیم و به این ترتیب مبانى عینیتسخن خدشهدار شود. بلکه بخوبى مىتوان شرایطى را برشمرد که این مدعا در آن تکذیب یا تضعیف شود. پس آسیبپذیرى تجربى، به مثابه معیار عینى بودن، برقرار است. منتها باید توجه داشت که حوزه علوم انسانى و اجتماعى و بخصوص فلسفه اجتماعى، حوزه دقت و حتمى بودن نیست. چنانچه یک گزاره یا یک نظریه، علىالاغلب تایید شود و مشروط به شروطى از قبیل همسازى، زایندگى تبیینگرى و... باشد، موقتا پذیرفتنى است و تازه همین معیارها و کاربست آنها نیز عینى به معناى مشترک بین الاذهانى نیست. و این نیز عامل دیگرى است که بر تفسیرى بودن این گونه نظریهپردازیها تاکید مىکند و اثبات و انکار و یا تایید و تضعیف آن را، علىرغم ماهیت اساسا تجربىاش، به مرز قضایاى جدلىالطرفین سوق مىدهد.
سوم: این مدعا که جوامع پیشرفتهتر، از نظر اجتماعى اخلاقىترند و یافتن نوعى ربط و نسبت علمى یا اعدادى نامستقیم میان علم و اخلاق، با فرض عدم دخالت عوامل دیگر است. در غیاب چنین مشروطیتى، رواست که جوامعى بیابیم از نظر علمى غیر پیشرفته و در عین حال مبالى آداب جمعى، و یا پیشرفته و از نظر رفتار اجتماعى، لاابالى. مىتوان جوامعى یافت که در عین آن که مشى علمى در آن مشى مسلط نیست، به دلیل مثلا حاکمیت اخلاق دینى، که ادب جمعى را ارج مىنهد، و یا به دلیل حضور نیرومند یک نهضت اجتماعى، که ضرورتا بخش عمدهاى از خود محوریها و تکرویها را در بوته هدفمندى اجتماعى ذوب مىکند، در مراعات فضایلى که برشمردیم، در برههاى از زمان، به سطح قابل قبولى دستیازند. جامعه عصر پیامبر، جامعه ایران در حول و حوش تحول فکرىدینى انقلاب سال 57، و نیز بسیارى از کشورهاى آسیایى و افریقایى در زمانهایى که در تدارک یک انقلاب یا قیام بودهاند، شواهدى براى دخالتیک عنصر موقتى به نفع اخلاق جمعىاند. نیز جوامعى مىتوان یافت که در عین این که آینهدار علم و عقلند، از نظر اخلاق و رفتار اجتماعى، دچار فترت و فساد هستند; مثلا به دلیل سلطه گرایشهاى نژادى در جوامع چندنژادى، یا به دلیل آشفتگىهاى ناشى از فساد مالى زمامداران و یا عدم ثبات سیاسى و یا تهدید پیروزى و خلاصه کلیه عواملى که کیان اجتماع و هویتیکپارچه آن را تهدید مىکند. پس ما در پى انحصارى کردن ارزشهاى اخلاق همزیستى در دست جوامع عقلى و علمى نیستیم، بلکه به قول حکما «لوخلى و طبعه» چنین است و البته دخالت عوامل دیگر مىتواند این مبادله را برآشوبند. این هم البته افزودنى است که عامل دیگر بیشتر هویت مقطعى و کوتاهمدت داشتهاند و گرچه گاه با قدرت بسیار به صحنه آمدهاند، دوام کمى داشتهاند. علت آن هم این است که این عوامل، یا مقطعى و به لحاظ تاریخى یک جریان موجگونه بودهاند که از دل اجتماع برخاسته و پس از مدتى در درون آن فروخفتهاند (مثل عموم انقلابها و نهضتهاى اجتماعى) و به همین دلیل تاثیرات آنها، از جمله آنچه مورد نظر ماست، همراه با آنها فراز و فرود داشتهاند; و یا اگر بر دوام و برقرار هم بودهاند، آنچنان که مثلا اخلاق دینى از نوع جمعگرا چنین است، چون مبتنى بر دعوت انسان به گذر از خود و پا نهادن بر خواهشهاى نفسانى و دورى از خودخواهى (وصف نخستین هر جاندار با احساس) بودهاند. عموما تنها به جذب اقلیتى از اجتماع توفیق مىیافتهاند که حاضر بودهاند «شوقا الى الثواب» یا «خوفا من العقاب» از مرزهاى خودخواهى افراطى عقب بنشینند و با خودنگهدارى، دیگران را هم به حساب آورند و، از ایستار فداکارى، منافع جمع را منافع خود محسوب کنند.
اینک با در نظر داشتن این چند نکته، موضوع مطرح شده در ابتداى مقاله را تکرار مىکنیم: اخلاق جمعى و رفتارهاى اجتماعى معمولا به عواملى از قبیل ساختهاى اجتماعى، مایههاى فرهنگى، باورهاى کلامى و فلسفى و... مستند است. این مطلب البته گزاف نیست. بىهیچ تردید بعضى از ساختارهاى اجتماعى، فرهنگها، باورهاى فلسفى و... از بعض دیگر استعداد بیشترى در ساماندهى آیین معاشرت، روح تعاون و ارزشهاى مقوم همزیستى دارند. جوامع بدوى داراى ساخت عشیرهاى، فرهنگهاى مقوم روح ناسیونالیستى، مکاتب آرمانشهرى و...، قدرت بسیار بیشترى در تامین همگرایى و تقویت روح تعلق به جمع و گسترش مرزهاى خود و خودى تا حدود اجتماع از خود نشان مىدهند. اما در عین حال، از وراى این تقسیمبندیها. تقسیمبندى سادهتر و عمدهتر و گستردهترى رخ مىکند و آن این است: به موازات این که روح علمى و مشى معرفتى در جامعهاى گسترش و عمق مىیابد، مراعات غیر، به سمیتشناختن سیستم اجتماعى و داد و ستد با آن، بیشتر به شکل هنجار در مىآید; به گونهاى که نقض آن به سفاهت و بىخردى نسبت داده مىشود. در اینجا دیگر حضور ویژگیهایى از قبیل تاریخ، جغرافیا، فرهنگ، آیین و غیر آن کمرنگ مىشود. به این معنا که در یک گستره زمانى به قدر کافى طولانى که دخالت عوامل فرعى و گذرا را خنثى کند، چه در یک جامعه غربى باشیم یا شرقى، مسیحى یا بودایى یا کنفوسیوسى، بزرگ یا کوچک، ریشهدار و اصیل یا نوظهور و...، آنچه تعیین مىکند که آیا مواردى از قبیل حرمت قانون، رعایتحقوق دیگران، داد و ستد با سیستم، اخلاق معاشرت و همزیستى (به معناى کاربردى کلمه) رعایت مىشود یا نه، به طور عمده و علىالاصول، میزان رشد علمى و عقلى آن جامعه است. چنین است که کشورهایى تا این حد مختلف همچون تاجیکستان، هند، سوریه، بلغارستان و... از یک سو، و ژاپن، انگلستان، کانادا، سوئیس، موناکر، سنگاپور و... از سوى دیگر، خویشاوند مىشوند و در دو سوى این محور، با قدرى پس و پیش آرایش مىگیرند.
گروه اول علىرغم اختلاف در ثروت، قدرت، دین و... گویى طبیعتى به نام «جهان سومى» مىآفرینند که آن اختلافها را در خود کمرنگ مىکند و گروه دوم هم طبیعتى را به نام «جهان پیشرفته» مىپرورند که آن هم این دست اختلافها را فرعى و ثانوى مىکند.
همان طور که پیشتر اشاره شد، در تداول عامه از این مطلب به سطح فرهنگ، تعبیر و گفته مىشود که در بعضى اجتماعات سطح فرهنگ بالا و در برخى پایین است اما سطح فرهنگ یعنى چه؟ اتفاقا فرهنگ از بارزترین نمونههاى حقایقى است که هویتى بغرنج و گونهگون دارد و در بین مصادیق آن از یکى تا دیگرى فاصله بسیار است و به همین دلیل، بیشتر باید از جهتگیرى آن سراغ گرفت تا از سطح آن. چراکه تعبیر سطح برتر و فروتر در فرهنگ، این پیشفرض متکى است که بحثبر سر امرى واحد و بدون جهتگیرى است که داراى ارزش است. فرهنگ به چه معنا مىتواند امرى این گونه تلقى شود؟ ظاهرا فرهنگ در اینجا باید به معناى دانش و آموزش و... برگرفته شود. اما چگونه از فرهنگ به معناى دانش، به فرهنگ به معناى ارزش مىرسیم؟ چگونه است که وقتى به کسى اطلاق فرهیخته مىشود، از او انتظارى دو سویه شکل مىگیرد: این که آموخته باشد (علم); این که مقید به هنجارهاى عام رفتار جمعى باشد (اخلاق اجتماعى).
حال اگر اصل این هم تغییرى به عنوان امرى مشاهدهپذیر و تجربى مورد قبول باشد و در این که فرهنگ ارزشى به دنبال فرهنگ دانشى رشد مىکند انکار نرود، مىتوان این ربط را به گونهاى على و اعدادى تفسیر کرد. همانطور که در ابتدا اشارت رفت، کشف ارزشها، چه فردى و چه اجتماعى، براى عقل و علم ناممکن است; اما تاسیس ابزارانگارانه آن مجاز و مقدور است. خوبى ذاتى راست گویى و امانتدارى معلوم نیست، آن گونه که افلاطون از قول سقراط نقل مىکند، در ژرفا قابل مشاهده عقلى باشد و نه آنچنان که اسپینوزا مىخواهد، منطقا قابل اثبات و استنتاج. اما مىتوان دلیل انگیخت که اگر امنیت، شرط کارکرد بهینه اجتماع است، از آنجا که امانتدارى و راستگویى از مقومات این امنیتاند، باید خوب شمرده شوند و دزدى و دروغ که مخرب آنند، باید بد دانسته شوند. فرض کنیم چنین قیاساتى، که دست کم یکى از مقدمات آن ارزشى و قراردادى است، بتواند مجموعهاى از ارزشها را سامان دهد و جدولى از خوبها و بدها که مقبول عموم است، تنظیم کند و به نظامى قراردادى و ابزارى از اخلاق در اینجا اخلاق اجتماعى برسیم، اما سخن ما بر سر این است که مشى علمى و عقلى چگونه مىتواند به رعایت و جدى گرفتن آن کمک کند؟ گفتن ندارد که مقبولیت عام ارزشها لزوما به معناى رعایت عام آنها نیست. کمتر کسى حاضر است این گونه ارزشها را نفى کند، ولى در عین حال بسیارى آنها را رعایت نمىکنند. این سخن علامه طباطبایى، بغایتحکیمانه است که هر عملى ولو دزدى و دروغزنى و حتى قتلعامهاى تاریخى به اعتبار حسن صورت مىگیرد. از مقدمات و مقومات صدور هر فعلى یکى هم فرض خوبى آن عمل است; اما این خوبى به اعتبار شخص فاعل و امیال اوست، نه حسن عام اخلاقى. چنین است که علىرغم اعتراف آدمیان در عموم جوامع به اعتبار اصول ارزشهاى اجتماعى، بسیارى و بلکه بیشتر افراد و جوامع از رعایت آن طفره مىروند. سؤال ما این بود که مشى علمى و عقلى، چگونه این فاصله را حذف مىکند و ارزشهاى مقبول (در نظر) را به ارزشهاى مرسوم (در عمل) بدل مىکند و این دو را همسو و همگرا مىنماید و زمینهاى فراهم مىکند که افراد از رعایت این ارزشها خود را در غبن نبینند و هر آنچه را میل مىکنند در خفا و فارغ از هنجارهاى اجتماعى نیکو نشمرند و به آن مبادرت نکنند; جامعه را معرکه آشفتهاى براى تاراج و جلب غنیمت نبینند; با همنوعان صرفا از در رقابت و مسابقه درنیایند; به گریز از کار مباهات نکنند; قانون را تحقیر نکنند; نسبتبه حقوق دیگران بىتفاوت نباشند و....
پیشتر گفتیم که پارهاى اخلاقهاى دینى و نهضتهاى اجتماعى براى تحقق این موارد به مبارزه با نفعطلبى، پا نهادن بر خودخواهى و فداکارى دعوت مىکنند و چنین دعوتى در بسیارى از مقاطع تاریخى البته پاسخهاى درخشانى یافته است و الگوهاى خیرهکننده و تحسینبرانگیزى به تاریخ تقوا و ایده آرمانشهر پیشکش نموده است. ولى از آنجا که آدمى، بنا به طبیعت غریزه، خودخواه استبه محض این که پارهاى از تشویقها و تخویفها سستشد و انگیزهها رنگ باخت و نیروهاى جبرى که او را به ضرب زور و مداومتبرخلاف جهت طبع مىراندند، کمکم فروخفتند، آهنگ رجوع به طبع خویش مىکند; همچو مجنون در تنازع با شتر:
همچو مجنوناند و چون ناقهش یقین
مىکشد آن پیش و این را پس بکین
میل مجنون پیش آن لیلى روان
میل ناقه از پى طفلش دوان
یک دم از مجنون ز خود غافل بدى
ناقه گردیدى و واپس آمدى
عشق و سودا چون که پر بودش بدن
مى نبودش چاره از بىخود شدن
لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدى ار مهار خویش سست
چون به خود باز آمدى دیدى زجا
کو سپس رفتستبس فرسنگها
سرانجام قصه مولوى البته این است که مجنون از ناقه به زیر مىآید و راه خویش مىگیرد (یعنى با خودخواهى وداع مىکند)، اما کیست که نداند که وانهادن ناقه، تنها کار مجنون است؟ و هم از این روست اگر توفیق آن طرح نسبتبه طول و عرض تاریخ و جغرافیا بیشتر استثنا بوده است تا قاعده از بهانههاى بنىاسرائیل و یانتحوارى عیسى گرفته تا بدل شدن انقلاب فرانسه در کمتر از دو دهه به امپراتورى جهانگشاى ناپلئون و شرابنوشى استالین در جام جمجمهها، همه مصادیقى است از واپس خزیدن ناقه، و شاید همین استسر آن که تحول انقلابى را در علم سیاسى در مجموع بدبینانه نگریستهاند. شمهاى از این بحث را همان قدر در کتابى تاریخى چون «پژوهشى تازه پیرامون قیام حسین» از دکتر شهیدى مىتوان جست که در رمانى افسانهاى چون «قلعه حیوانات» جرج اورول.
اما آیا این به آن معنى است که از آدمى، در طبع، جز کژى و کاستى نمىزاید و اگر جبرها برگرفته شود، فضایل فرو مىریزد؟ و اگر وعده و وعید نباشد جامعه آوردگاهى مىشود که در آن، به قهر یا به مکر، باید نانى به کف آورد و جانى به در برد; بىملاحظه هیچ ارزشى، بىمراعات هیچ قاعدهاى، بىرعایت هیچ مصلحتى، بىهیچ نگاه روشمند و تلقى بسامان و مواجهه همساز، و در یک کلام بىهیچ هویتشهروندى؟ پاسخ این است: آرى، در جامعه عادى، نه در جامعه علمى.
در جامعه غیر علمى و نافرهیخته آدمیان براى ارضاى خودخواهى خود «قضیه حمار» را نصبالعین خویش دارند. این قضیه ساده مىگوید که نزدیکترین فاصله میان دو نقطه خط راست است. ذهن بسیط براى رسیدن به لذت و منفعت همیشه کوتاهترین مسیر را برمىگزیند و براى این کار ناگزیر است نه مدار، بلکه قطر جامعه را بپیماید; و این یعنى چشم فروپوشیدن از هنجارها، آداب، عادات و ارزشها و آیین همزیستى و شهروندى و مدنیت. همچون نابینایى که به مجلسى آراسته درآید که در آن چلچراغها آویخته و قندیلها افراخته و بزم آراسته است. اما او که نمىبیند همه چیز را درهم مىریزد و تازه این پایان کار هم نیست; بر دست و پاگیر بودن آن آراستگى یورش مىبرد و آن را تحقیر مىکند و بانیان آن را به آشفتگى متهم مىنماید.
این چنین است که اگرنه در اظهار، در عمل، قواعد و قوانین و آداب و رسومى که به قصد ساماندهى حیات جمعى به رسمیت پذیرفته شدهاند در ذهن عامى و ناآموخته، همه پیچ و خمهایى تلقى مىشوند که بىجهت، او را از پیمودن حمار و از کوتاهترین و زودیابترین مسیر براى رسیدن به لذات و منافع آنى دور مىکنند و او را از این طریق دچار عقبافتادگى و خسران مىکنند. روشن است که آدمى در چنین فرضى مادام که خود را از تیر نگاه قوه قهریه و تعقیب و مجازات ایمن یابد، از درهم ریختن بىمهاباى ارزشهاى شهروندى دریغ نخواهد ورزید. در چنین جامعهاى انسان به معناى حقیقى کلمه، گرگ انسان است. یعنى در دریدن، هیچ آداب و ترتیبى نمىجوید و هیچ چیز از گزند احتمالى او ایمن نیست. مایهاى از فهم مىباید، آن هم مایهاى نه چندان سبک، تا کسى دریابد که «شب مستى نیرزد به بامداد خمار»; و اساسا بفهمد که مستى کردن فرد، جامعه را به خمار مىکشاند و این خمار، ناگزیر بر سر فرد سایه مىاندازد و مستىاش را زایل مىکند; تا بر هوشیارى هوشیاران طعن نزند و آنان را که مدار جامعه را مىپیمایند تا سامان آن را بر نیاشوبند و خطوط شکسته را مىنوردند، که دیرتر و دورتر است اما قواعد بازى است و بدون آن جامعه مدنى به سوى شیوه زندگى «نیاکان دیرین آدمى» قهقرا مىکند، دچار اشتباه محاسبه نشمارد. و چنین مایهاى از فهم در جامعه آموخته و فرهیخته یعنى جامعهاى که مشى علمى و عقلى در آن به جد گرفته شده است، در مىپیوندند.
راز مطلب هم در این است که اگرچه در چنین جامعهاى هم آدمیان البته خود خواهند، و جز به نادر نمىتوانند خودخواه نباشند، اما علم، قدرت محاسبه پیچیده منفعت را به آنان داده است. کارورزى ذهنى، اندیشه آنان را به مایهاى از پیچیدگى رسانده است که درمىیابند خطوط پیچ در پیچ و موانع متعددى که کامیابیهاى سریع را دچار دستانداز مىکند، به منظور تضمین بقا و دوام آن طراحى شده اند. توقف در پس این چراغهاى قرمز، نه به معنى فداکارى و ترجیح دادن دیگران بر خود است، و نه گوش سپردن به نداى وجدان و وظیفه اخلاقى، که از شمول نفع و ضرر خارج است (آنچنان که کانت مىخواهد); چون انتظار چنین خلافآمد طبعى از آدمیان، قرین تحقق و توفیق نیست، بلکه به معنى بازى کردن براساس نقشهاى که اخلالدر آن، مجموعه را به شکست مىکشاند. این نکتهاى است که در عین سادگى تنها جامعه علمى و عقلى از پس فهم آن برمىآید. افراد در جوامع پیشرفته همان قدر خودخواه و منفعت طلبند که همتایان آنها در جوامع عقب مانده. تفاوت در این است که یکى قراردادى را امضا مىکند که با پذیرفتن پارهاى محدودیتها، مجموعه خودخواهیها و سودجوییهایش با حداقل تزاحم پیش برود و دیگرى از امضاى چنین قراردادى طفره مىرود. مانند خردسالى که از سر بساطت ذهن و ضعف قدرت محاسبه و گرفتارى در دام سوء ناخالص، حاضر نیستسکهاى را با گنجى سودا کند; و چنین است که:
هر دو گون آهو گیاه خوردند و آب
زین یکى سرگین شد و زان مشک ناب
هر دو گون زنبور خوردند از محل
زین یکى شد نیش و زان دیگر عسل
از همین روست که جوامع را، از این دیدگاه، نه براساس محتواى فرهنگ، بلکه براساس سطح آن تقسیم مىکنند; و بر این مبنا با فرهنگ یعنى کسى که از دانش به ارزش رسیده است; نه با استنتاج منطقى یکى از دیگرى، که راهى استبسته، بلکه با توازى و همروى آن دو. آموختن کمک مىکند که نفع را در پرهیختن ببینیم. مبادا این سخن را با آموزهاى رواقى به جاى هم برگیریم: نمىگوییم علم مىآموزد که نفع در پرهیز از نفع است، بلکه معتقدیم علم مىآموزد که نفع یعنى همین نفع مادى ملموس که عموم آدمیان به دنبال آنند ایجاب مىکند که به پارهاى پیچیدگیها تن دهیم، و پارهاى زیانها و تاخیرها و تنظیمها را به نفع آن روا داریم، یعنى به آیین شهروندى و اصول همزیستى و ارزشهاى جمعى وفادار باشیم; و به اینسان از علم، اخلاق مىآموزیم. اگر میوه اخلاق از درخت معرفتبه دست نمىآید، بارى درخت اخلاق در زمین علم، بسى بارورتر مىشود. و این رابطه البته ربطى است ابزارى، یعنى خوب به معناى رساننده به هدف است، اما در نهایتبا خوب به معنایى که اخلاقیان و حتى انبیا مىگویند منطبق مىشود (به شرط آن که نه به نیت، بلکه به کارکردها بنگریم). اخلاقى که ریشه در ابر دارد و به صفاى نیات و به فضیلت ذاتى نظر دارد، مستلزم گذشت و پا نهادن بر خود است که خاص خواص است. چون چالشى طاقتسوز را پیش مىنهد که کمتر کسى را در آن، یاراى میداندارى است; و این البته با علم ربط وثیقى هم ندارد. در همه جاى جهان و در گوشه و کنار تاریخ از جوکیان شرقى گرفته تا راهبان غربى، از رواقیان و کلبیان دیروز گرفته تا اخلاقیان امروز، نوادرى یافت مىشوند، بعضى با بهرهاى از دانش و برخى نه، که بر این صراط مستقیماند; فضایل را به خاطر زیبایى ذاتى یا حسن تشریعى و یا وظیفه وجدانى مىستایند و با در برف فراق گذاشتن اژدهاى نفس، از این که با هرم خود خلق را بسوزد، پیش مىگیرند. اما اخلاق ابزارى و حسن و قبح روشى به کف نفس یا ایثار نمىخواند و چالشى را هم در نمىاندازد; تنها براى کامیابى و سودجویى، ملاحظاتى مىکند که دیده خودخواه را به وراى اینجا و آلان مىبرد. آن هم نه براى دیگران، بلکه تا برآورد تمناهاى او شکل نهادینهترى یابد و دوام آن تضمین شود. مکرى است تا ماهیان لذت، خود به پاى خود و با رعایت نوبتبه دام درآیند و رنجشکار، با تعب رقابت وحشى و تزاحم بىحد، که خود عین خسارت است، لازم نیاید. از این روست که براى طلب لذت و سود، نظامنامه تدارک مىبیند و با مجموعه، به جاى زد و خورد، در داد و ستد مىشود و حقوق دیگران را رعایت مىکند و قانون مشروع را حرمت مىنهد و غیر خود را تحمل مىکند و خوشرویى و خوشزبانى و جدیت را پیش مىکشد و با ظهورى این چنین، در حقیقت اجتماع را چنان معمارى مىکند که نداى خوش در آن بازتابى خوش بیابد. مهم نیست که در اندرون او چه مىگذرد و این که این همه را براى کارجویى بیشتر مىخواهد; از دید کارکردى، جامعهاى این سان، بازده بهینه دارد. جامعه به جاى آن که انبار غلهاى باشد که در یک روز قحطى مورد دستبرد کسانى قرار گرفته است که جز جوع الکلب فعلىشان هیچ مشکلى، و جز اطفاى آتش خواهش خود با هر روشى، هیچ راه حلى نمىبینند، بازارى خواهد بود که در آن با اعتبار ناشى از نظاممند کردن دادوستد، مىتوان سیرى خود را با زحمت کمتر و مدت بیشتر تامین کرد. کارسازى اخلاقى علم در این است که بر سودمندى چنین محاسبهاى صحه مىنهد. از همین روست اگر در دنیاى پیشرفته و عقل مدار، چنین حالتى بیش تحقق یافته است تا در جاهاى دیگر.
رشد اخلاق و علم موازى است. عقل، ابزارساز عاطفه است. راههاى وصول به مطلوبات را جستجو مىکند. آنجا که ذهنها ساده، و عقل و علم درماندهاند، عاطفه و هیجانهاى آن به طبیعىترین شکل، یعنى به وحشىترین شکل، لب پر مىزند و چون آتشفشانى که هر از چندى بىهیچ حساب و کتابى، به صرف فشارهاى درونى، به سر و صورت آسمان و زمین مىپاشد، حیات را تهدید مىکند. زیرا عقل ناآموخته، در ابزارسازى ضعیف است و بنابراین از هدایت این هیجانها، ناتوان. از زمان افلاطون گفته شده است که عقل، هدایت عاطفه را بر عهده دارد. اما به غلط گمان رفته است که این هدایتیعنى باز داشتن نفس از پارهاى خودخواهیها و کامجوییها، و مطرح کردن پارهاى ارزشهاى روحانى، و نشان دادن زشتى ذاتى لذتخواهى. در حالى که معناى هدایت عقل بر نفس یعنى دادن ابزارهایى که خودخواهى و کامجویى از طریق آن با هزینه کمتر به نتیجه بیشتر برسد. پس هرچه عقل و علم بیشتر پیش رود، در این راهیابى و ابزارسازى توانمندتر مىشود و به دنبال آن مجموعه نفوس به گونهاى روشمندتر و سازمانیافتهتر به کامرانى مىپردازند. این ابزار، هیچ نیست جز ارزشهاى اجتماعى و آداب شهروندى; و این روشمندى و سازمانیافتگى کامرانى، نمایى است از جامعه مدنى. در چنین جامعهاى ذهن علمى با تجهیز نفس به قدرت محاسبه پیچیدهتر نفع شخصى، در چارچوب هنجارهاى اجتماعى، زمینهساز پایبندى به آن چیزى است که به گونهاى کمابیش مشترک، اخلاق جمعى و ارزشهاى همزیستى نامیده مىشود. این است توجیه آن که چرا وجدانکارى، انضباط مالىادارى، روح تحمل و روادارى، غیرت قانونمدارى، تعهد تعاون جمعى، حسن مواجهه و معاشرت، کنترل بروز کینهجویى و تحقیر، و... در جوامع علمپرور و علم پرورده به وضوح تمام بر جوامع دیگر برترى دارد.
نکته قابل تاملى که در اینجا رخ مىکند این است که جوامعى که از آن سخن مىگوییم مظهر و تجلىگاه فردگرایىاند، در حالى که فرضیه مورد بحث این است که همروى علم و اخلاق بنابر قاعده باید به تقویت جمعگرایى مدد کند. نه مگر، بر طبق آنچه پیشتر آوردیم، مشى علمى و عقلى افراد را به باور کردن اجتماع فرا مىخواند، پس چگونه است که جوامع پیشرفته، بیشتر به باور فرد مشتهرند؟ واقع امر این است که جوامع داراى سنت علمىعقلى نسبتبه جوامع غیر علمىعقلى، به نحو همزمان، هم فردگراترند هم جمعگراتر; و در این البته تناقض هم نیست. فردناگرایىاى که جوامع غیر علمى به آن مشهورند عموما یا عاطفى استیا قومى و یا ایدئولوژیک. به همین دلیل هم به همان اندازه که ممکن است پشتوانه همبستگى باشد، مىتواند عامل صفبندى و تقابل و حتى جنگ و جدال باشد. در چنین فضایى فرد، فردگرا نیست; چون بخش عمدهاى از توش و توان خویش را در کار غیردوستى، عاطفه، بستگى قومى یا جبهه ایدئولوژیک خود هزینه مىکند. اما جمعگرا هم نیست; چون به نوعى جمعگرایى محدود و عمیق روى مىآورد که در آن مرز تقسیمبندى به خودى و بیگانه، مبتنى بر مبانى سهگانه فوق، باعث دستهبندیهاى شدید فامیلى، قومى و ایدئولوژیک مىشود که وحدت جامعه را تهدید مىکند. فرد از خود بیرون مىرود ولى وارد جمعى مىشود که محدود است و چون همه چیز را به هر قیمتى براى این جمع محدود مىخواهد، دچار تعارض با جمعهاى دیگر مىشود; که عین جمعناگرایى در معانى ملى و فراملى است. به تعبیر دیگر، این جمعگرایى عین خودگرایى است; غایت امر این که مرزهاى «خود» تا حدود خویشان، اقوام و یا همفکران، توسعه یافته است. در برابر، در جوامع علمى، فرد فردگراست. مشى عقلى و علمى، عاطفه او را تعدیل مىکند و جلو فورانهاى مهرورزى و کینتوزى را مىگیرد. در عین حال به صرافت طبع و به سائق غریزه خودخواهى پیش از همه و بیش از همه به خود مىاندیشد. و در این خوداندیشى، تفاوت میان غیر خودى که خویش یا هم کیش اوست، با غیر خودى که غریبه و بیگانه است، کمرنگ مىشود; چون به هر حال غیر اوست. اما جمعگراست; زیرا همان گونه که مکرر گفتیم، اندیشه او به بلوغ دستیافته است که به او اجازه فهم این را مىدهد که اعمال خودخواهى براى سلامت، دوام و امنیت، باید از پیچ و خمهاى ادب جمع و آیین همزیستى و قانون اجتماع عبور کند. نیز مبناى او براى شکل دادن به جمع، بیشتر، انسانها و شهروندان تواند بود تا خویشان و همکیشان; و این امکان مخاصمه و منازعه را نیز فرو مىنشاند. چرا که در اینجا حدود خود تا مرزهاى انسانیت مىتواند گسترش یابد.
چنین مىنماید که جمعگرایى و فردباورى در جهان جدید در قالب یک دیالوگ (گفتگو) فهمپذیرتر است. لوئىدومون که فردگرایى یا ایدئولوژى جامعه جدید را در مقابل کلگرایى قرار مىدهد که خصیصه دیگر جوامع است، فرد بیرون از جهان اجتماع را در مقابل فرد درون آن قرار مىدهد و تنها، مورد اخیر را مصداق فردگرایى غربى مىداند; چرا که چهرهاى از فرد را که به واسطه نقشهاى اجتماعىاش شناخته مىشود، در کنار آزادى فردى قرار مىدهد. آلن توراین بر این مىافزاید که جهان جدید همان قدر فردگرایى را تهدید مىکند که کلگرایى را; و با این گفته مىکوشد همکنش موازى این دو را که در آن فرد، براى خود از پیله خود، به دامن اجتماع پناه مىآورد و به آداب آن متادب مىشود و، باز هم براى خود، از تبدیل شدن به مهرهاى در دستگاه عظیم اجتماع مىگریزد. به این سان فردگرایى فرد درون دنیا در عصر جدید و در جامعه علمىعقلى منافاتى با اخلاق جمعى و آیین شهروندى ندارد، بلکه کاملا با آن همسو و همساز است. این درست است که خرد علمى و عقل دوربین به او مىآموزد که تحقق هویت من فردى، که در معناى ساده کلمه، همان اعمال خودخواهیهاست، با قرار گرفتن در مدار جامعه، شکل منظمتر و با دوامترى به خود مىگیرد، اما دقیقا به همین دلیل که عبور از اجتماع و گنجیدن در نظام ارزشى آن براى رسیدن به خود است، اگر جمعگرایى به گونهاى فرد را در خود به کلى جذب و هضم کند، چنانکه در حکومتهاى تمامتخواه و یا ایدئولوژیهاى تاریخگرا چنین شد، فردگرایى دستاویزى براى گریز از این خطر خواهد بود. به این ترتیب فردگرایى غرب پیشتاز علم، غبار شبههاى بر دامن این نظریه نمىنشاند و رابطه على غیر مستقیم میان علم و اخلاق اجتماعى همچنان برقرار است.
در تاریخ فرهنگ خودمان نیز، حتى اگر با متکلمان اشعرى مذاق همراهى کنیم که خوبى و بدى اخلاقى، عقلى نیست و بپذیریم که در مثال معروف نجات غریق (که در معرض هلاک است، و رهگذرى که نه خویش و همکیش اوست و نه امید ثواب اخروى و دنیوى مىبرد و... و بالجمله تمامى راههایى که حسن ابزارى نجات همنوع را توجیه مىکند، بسته است و علىرغم تمامى این موارد، رهگذر به نجات او اقدام مىکند)، این نه به خاطر زیبایى و حسن عقلى عمل است که رهگذر به پیشواز خطر مىرود، بلکه به خاطر «رقت جنسیه» یعنى حس همنوعدوستى است، باز هم سهم عقل و علم در این تبیین روانشناختى از نیکوکارى و غیردوستى باقى است. قاضى عضد ایجى مىگوید که رهگذر از آنجا به چنین کارى اقدام مىکند که «چنین موقعیت ناخوشایندى را در مورد خود تصور مىکند» و چون طبعا از چنان مهلکهاى گریزان است، به نجات غریق اقدام مىکند. یعنى گوهر دیگردوستى، خوددوستى و فردگرایى است. این سخن درستى است، اما جاى پرسش است که چه چیزى مىتواند آدمى را بیشتر مستعد این کند که در غیاب رابطه خویشى و همکیشى و بىچشمداشت ثواب مستقیم دنیوى یا اخروى، مرزهاى خودخواهى و فردگرایى خود را گسترش دهد، چنانکه براى ارضاى این خودخواهى ناگزیر شود دیگران را هم بخواهد. آیا نه عقل و معرفت است که انسان را به وراى عشقها و کینههایى مىبرد که عامل تقسیمبندیهاى غیر اصیل میان آدمیان است؟ قدرت سنجش ناشى از عقل و علم، مرزبندیهاى محدود را منافى اصل بیشترین سود و کمترین زیان مىبیند. علم ابزارى مىآموزد که در اخلاق ابزارى هرچه از عمق بکاهند و بر وسعت آن بیفزایند، هرچه از چاشنى عاطفى آن بکاهند و به چشم عقل بر منافع عام و غیر مستقیم آن نظر کنند، به سکونت و سلامتبیشترى مىرسند. نجات غریق بیگانهاى که هیچ نفع مستقیمى بر آن مترتب نیست، تنها از عاطفهاى برمىآید که زیر چتر هدایت عقل باشد. ذهن آموخته تعداد بیشترى را به میزان کمترى دوست دارد، و این مایه اصلى قوام روابط اجتماعى و دوام نظام جمعى است. در مقابل، ذهن ناآموخته به صرف عاطفه، دوستى خود را در کانونى متراکم مىکند و این دوستى محدود زمینهساز دشمنىها یا دستکم بىتفاوتیهاى نامحدود است.
نهایت این که، اگر این سخن سقراط را که فضیلت همانا شناخت است، نه با تفسیر افلاطون دایر بر این که عقل با نگاهىعمیق لایههاى ظاهر را مىشکافد و حسن و قبح را از وراى آن مىبیند، بلکه بهروایت دیگرى که در این نوشته آمد دریابیم، ربطى نامستقیم، علم و عقل را زمینهساز اخلاق اجتماعى مىکند. تحقق جامعه مدنى و حرمت آیین شهروندى تا زمانى که جامعهورز عقلىعلمى نیافته باشد، به دلیل گرفتارى در چنگال دوستى محدود، و داشتن تصورى خام از هدف زودرس و سود صریح، چندان قرین توفیق نیست.
به اجتماع، (society)، یا گذر از مجموعههایى با مبناى حقیقىتر، چون آیین، نژاد، سیاست، جغرافیا، ایدئولوژى و... به مجموعهاى با مبنایى اعتبارىتر، چون قرارداد اجتماعى، کما بیش به موازات رشد علم صورت مىگیرد.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1377 / شماره ۱۳ و 14، زمستان و بهار ۱۳۷۷/۱۲/۰۰
نویسنده : سید مرتضى مردیها
نظر شما