استعاره و علم(2)
متن پیش رو بخش دوم سخنرانی دکتر حسین شیخ رضایی عضو هیات علمی انجمن حکمت و فلسفه است که با عنوان "استعاره و علم" روز پنج شنبه 18 بهمن 1386 در موسسه معرفت و پژوهش ایراد شد.
نظریه بلک
بلک دو مقاله معروف و یک کتاب درباره استعاره به نگارش درآورده است. اولین نکته این است که دیدگاه بلک مقابل دیدگاه سنتی قرار می گیرد که ریشه در آرا و اندیشه های ارسطو دارد.
بلک با دو گروه از فیلسوفان مخالف است. یکی کسانی که می توان آنها را مدافع دیدگاه جانشینی نامید. این دیدگاه ارسطویی معتقد است، شما هر استعاره ای داشته باشید می توانید همان محتوا را با عباراتی که در زبان تحت اللفظی است، جانشین کنید.
نوع خاصی از دیدگاه جانشینی، دیدگاه مقایسه ای است. این دیدگاه معتقد است، درست است که می شود با یک سری جملات تحت اللفظی، استعاره را از زبان برداشت، خود این جملات تحت اللفظی از زمره جملات مقایسه ای اند. یعنی پدیده ها و ویژگی های یک گروه را با گروه دیگر مقایسه می کنیم. روابط مناسب را که دقیق اند به جای آن قرار داده و استعاره را برمی داریم. بلک با هر دو این عقاید مخالف است و معتقد است نمی توان استعاره را از زبان حذف کرد.
حال در مورد دیدگاه ایجابی سخن می گویم. بر اساس این دیدگاه یک موضوع اولیه و یک موضوع ثانویه وجود دارد که یکی در معنای تحت اللفظی و دیگری در معنای استعاری به کار می رود. نکته دوم این است که موضوع ثانویه یا چیزی را که در معنای استعاری خود به کار می رود نباید به عنوان یک شیء در نظر گرفت، بلکه باید به عنوان سیستمی از اشیاء که دارای روابط خاصی اند در نظر گرفت. او مثالی می زند:
جامعه دریاست. موضوع ثانویه این جمله استعاری که دریاست و معنای استعاری دارد را نباید به عنوان یک شیء در نظر گرفت. بلکه باید به عنوان سیستمی از عناصر که دارای روابط تعاملی با یکدیگرند در نظر گرفت. دریا متشکل از قطرات آب، موج ها، ارتباط با پدیده های جوی و بسیاری موارد دیگر است که آن را به صورت سیستمی متشکل کرده است. پس در واقع موضوع ثانویه یک سیستم است. حال مسئله تعامل پیش می آید. شما وقتی این دو تکه یا موضوع را کنار هم قرار می دهید این بستر به شما پیشنهاد می کند که یک سری از ویژگی های سیستم موضوع ثانویه را انتخاب کرده و آنها را به موضوع اولیه تعمیم دهید. ولی قائدتاً نباید چیزهایی را انتخاب کنید که در تضاد با آن هستند.
مثلاً می گوییم وسعت دریا چنین و چنان است. این امر با موضوع اولیه یعنی جامعه در تضاد است، ولی وجوه دیگر را منتقل می کنید. مثلاً می گویید اگر در یک نقطه دریا تلاطمی به وجود آید تأثیر خود را در جاهای دیگر می گذارد. پس جامعه هم همین طور است. یک سری ویژگی ها را از این سیستم به صورت گزینشی انتخاب کرده و آن را به موضوع اولیه منتقل می کنید. چون دیدگاه تعاملی است می توانید برعکس هم اقدام کنید. یک سری چیزها را از موضوع اولیه گرفته و آنها را به موضوع ثانویه فرامی تابانید. بنابراین فهم شما از هر دو دچار گسترش می شود. اما نکته مهمی وجود دارد. گاهی اوقات استعاره نه تنها مشابهت های موجود را بیان می کند، خودش هم باعث ایجاد مشابهت می شود.
فرض کنید انسانی بی احساس در استعاره ای اینگونه خطاب شود: "عجب انسان یخی است." یا "مثل یک تکه نان تست می ماند." اینجا مشابهت واقعی و عینی بین آدم و یخ وجود ندارد. یعنی انسان از جنبه خصلت های درونی مثل یخ نیست، ولی ما آن مشابهت را به وجود می آوریم. در واقع چیزی را به جهان اضافه می کنیم. بنابراین بلک می گوید استعاره ها محتوا افزا هستند. او این امر را دلیلی بر این مدعا می داند که استعاره را نمی شود از زبان حذف کرد.
مثالی را که او در مقاله دوم مطرح کرده و ارتباط بین استعاره و آنالوژی را نشان می دهد، بررسی می کنیم. او می گوید این استعاره را در نظر بگیرید: ازدواج بازی دو سر بُرد است یا برد – برد است. موضوع اولیه که تقریباً در معنای تحت اللفظی اش به کار می رود، ازدواج است، موضوع ثانویه هم که استعاری است بازی برد – برد است.
موضوع ثانویه را به عنوان یک سیستم نگریسته و یک سری چیزها را از آن استخراج و فیلتر می کنیم و به آن تعمیم می دهیم. مثلاً بازی دو سر برد مسابقه یا رقابتی است که میان دو حریف صورت می گیرد و در آن برد یک طرف میسر نیست مگر با برد طرف دیگر. حال این سیستم را به موضوع ازدواج منتقل می کنیم. ازدواج، کوشش یا جهدی پیوسته است که میان دو شرکت کننده صورت می گیرد که در آن پاداش یک طرف تنها در صورت حصول پاداش برای طرف مقابل به دست می آید. ما در واقع یک سری از وجوه بازی دو سر برد را به ازدواج منتقل کردیم.
اولین نکته این است که ما چه چیزهایی را از بازی به ازدواج منتقل کرده ایم. این امر بستگی به این دارد که ما چه چیزهایی از بازی در جامعه زبانی مان می دانیم.
همین استعاره در جامعه زبانی دیگری، چیزهای دیگری را منتقل می کند. البته اگر متخصص نظریه بازی ها به عنوان یک علم بین رشته ای باشید، لیست شما طولانی تر خواهد شد. پس استفاده از موضوع ثانویه به درجه فهم جامعه کاربرِ زبانی از آن واژه ارتباط دارد.
نکته دوم این است دو سوی این روابط با هم یکی نیست. در یک طرف بازی مسابقه و رقابت است و در طرف دیگر کوشش و جهد. در واقع مسابقه و کوشش و جهد یکی نیستند ولی دارای مشابهت اند. بنابراین ما یکی از مشابهت های طرف مقابل را به طرف دیگر منتقل کرده ایم. در مورد دوم یعنی اینکه میان دو طرف یا دو حریف صورت می گیرد، ظاهراً این همانی است و همان چیزی را که این طرف بوده به طرف دیگر منتقل کرده ایم. در مورد سوم، اصطلاح برد در یک طرف و اصطلاح پاداش در طرف دیگر قرار دارد.
در واقع ما در اینجا با گسترش معنایی روبرو هستیم. حال به صورتی دیگر به کل این معانی می نگریم. ما اینجا با یک نگاشت روبرو هستیم. ما دو حوزه داریم که یک سری عناصر و روابط بین آنها حاکم است. یعنی نوعی ارتباط کم و بیش بین اجزا حاکم است. حال یا مشابهند یا عین و یا در رابطه گسترش اند.
اگر بخواهیم به صورت صوری یا ریاضی این نگاشت را بنویسیم اینگونه خواهد شد: ما در حوزه ثانویه یعنی بازی، یک سری ترام ها مثل A و B و C داریم که یک سری روابط بین آنها حاکم است. A بازی است، B مسابقه است. رابطه بین آنها اینگونه است که: بازی نوعی مسابقه و مشابه آن است. در حوزه اولیه هم مشابه آنها را داریم. یعنی متناظر با آن رابطه، رابطه دیگری وجود دارد. بنابراین استعاره به ما کمک کرده که نوعی آنالوژی یا قیاس بسازیم. قیاس یعنی اینکه نسبت A در حوزه خودش متناظر 2A (آپرین) در حوزه خودش است. مثلا بین ماشین واقعی و ماکتی چوبی از اتومبیل که نسبت اندازه اش به مانند اتومبیل واقعی است، آنالوژی دارید. (قیاس)
نسبت طول به عرض اتومبیل واقعی، همان نسبت ماکت اتومبیل به عرض آن است. بنابراین از نظر بلک، استعاره در پیوند با آنالوژی است. گام دیگری برمی داریم که خیلی جالب است. ما پدیده ها را مدل می کنیم. مثلاً ماشین های اسباب بازی مدل یک پنجاهم اتومبیل بزرگ است.
مدل ها بر اساس ماهیت و نحوه بازنمایی اقسام مختلف دارند. یکی از انواع ارتباطات بین مدل و چیزی که مدل به آن توسل می جوید، آنالوژی است. بنابراین ما یک مدل داریم که نسبت عناصر مدل به آن چیزی که مدل می شود، نسبت آنالوژیک است. به طور خلاصه ما ازدواج را با بازی دو سر برد مدل کرده ایم. یعنی گفته ایم که مدل ازدواج مثل بازی دو سر برد است. مثل هر دو مدل، یک چیزهایی بین این دو مشترک است و چیزهایی هم مشترک نیست. بین ماشین واقعی و مدل نسبت سایزها مشترک است ولی طول واقعی مشترک نیست.
مثلاً در بازی، تشویق کننده یا داور وجود دارد ولی در ازدواج از این عناصر خبری نیست. ولی بین این دو نوعی آنالوژی برقرار است. این خلاصه ای از نظریه بلک بود.
روش تحلیل استعاره بر اساس آنالوژی و پیوند آن با مدل، طرفداران زیادی دارد و توسعه هم پیدا کرده است.
گنتنر و دیویدسون
گنتنر فیلسوفی است که نظریه بلک را توسعه داده است. او می گوید ما در استعاره های آنالوژی ها، مجموعه ای را پیدا می کنیم که بیشترین پیوند ممکن را دارد. یعنی بیشترین مشابهت را برقرار می کند. بر اثر دیدگاه تعاملی بلک نوعی گسترش معنایی حاصل می شود. یعنی ما انسان و گرگ را به گونه دیگری می فهمیم. بنابراین استعاره در فلسفه زبان در حوزه معنا مدخلیت دارد. یعنی به وسیله استعاره های جدید، حوزه معانی ما از کلمات گسترش می یابد. البته این حوزه از معنا از نوعی که برای معنای کلمات در فرهنگ لغات می یابید نیست. معنای زبانی انسان و گرگ عوض نشده است. پس چی عوض شده است؟ معنای کاربران عوض شده است. البته بلک در مقاله اول خود می گوید معنا عوض می شود. ولی در اثر انتقادات، به مفهوم "معنای کاربران" می رسد.
به هر حال چیزی که او را از دیویدسون متفاوت می کند این است که استعاره با معنا در پیوند است. بنابراین ما یک معنای تحت اللفظی و یک معنای استعاری داریم. دیویدسون مخالف این نظریه است. دیویدسون در مقاله اش که از مقالات کلاسیک در حوزه استعاره است، از استعاره به حد سرشاری استفاده می کند. او در این مقاله اش درباره استعاره و با زبان استعاری سخن می گوید.
مقاله اش با این جمله شروع می شود: "استعاره رویای زبان است و تحت قاعده در نمی آید."
ایده اصلی دیویدسون این است که استعاره به حوزه معنا تعلق ندارد. یعنی چیزی به معنای، معنای استعاری وجود ندارد. او معقتد است استعاره را باید در تحت اللفظی ترین معنایش فهمید. یعنی استعاره: دود از کله اش بلند شد؛ دارای این معنای استعاری نیست که مثلاً از تعجب شاخ درآورد که خودش هم استعاره است. بلکه دقیقاً باید به این معنا آن را فهمید که دود از کله اش بلند شد. یعنی تحت اللفظی ترین حالت ممکن.
مقاله دیویدسون یک مقاله سلبی است. او می خواهد نشان دهد که استعاره نه در حوزه معنا بلکه در حوزه کاربرد است. او در قسمت زیادی از مقاله اش می خواهد نشان دهد که چرا استعاره به حوزه معنا تعلق ندارد. ولی در مورد نظر ایجابی خودش به تفضیل نمی پردازد. اولین نکته در کار او این است که اصولاً نمی شود استعاره را به بیان دیگر گفت.
یعنی استعاره ها همان چیزی اند که هستند. دیویدسون معتقد است استعاره به حوزه کاربرد تعلق دارد نه حوزه معنا. یعنی وقتی استعاره ای را به کار می برید هدفتان این است که شنونده ی استعاره را متوجه نکته ای در عالم خارج کنید. او می گوید استعاره مثل این است که من برای فردی جوک تعریف کنم. او معتقد است این مثالها استعاری، ولی ایجابی اند. وقتی من به سر کسی ضربه ای می زنم تا توجهش به من جلب شود، در حوزه معنا کاری نمی کنم. بلکه در حوزه کاربرد می خواهم توجهش را به چیزی در جهان خارج جلب کنم. استعاره ها هم می خواهند توجه ما را به چیزی در جهان خارج جلب کنند ولی این کار را از طریق تغییر در معنای الفاظ به وجود نمی آورند، بلکه صرفاً علت این می شوند که توجه ما به چیزی در جهان خارج جلب شود. از این روست که او اسم نظریه اش را نظریه "علّی" می گذارد.
نکته بعد این است که نمی توان استعاره را به تشبیه تقلیل داد. یعنی استعاره: "مسیح، زمان سنج است"
یعنی اینکه وقتی مسیح (ع) بالای صلیب رفت، کرونومتر زمان شروع به کار کرد. این را نمی توانید به این جمله تبدیل کنید که مسیح مثل زمان سنج است.
چرا؟ او می گوید تقریباً تمام تشبیه ها از نظر منطقی صادق اند. مسیح مثل زمان سنج است، صادق است. از خیلی جهات شبیه هم اند. حداقل اینکه هر دو جسم اند. در صورتیکه استعاره ها عموماً کاذب و دروغ اند. مسیح که زمان سنج نیست. بنابراین رویکردی که می شود استعاره را تشبیه و یا تحت اللفظی و یا مقایسه کرد، همانگونه که بلک می گفت، اصولاً غلط است.
البته باید گفت لزوما همه استعاره ها صادق نیستند. استعارهِ انسان جزیره نیست یا استعاره حساب، حساب است صادق است. از این روست که استعاره ها عموماً کاذب اند. تشبیهات هم همیشه صادق. استعاره را نمی توان به تشبیهش فروکاهید. استعاره مثل جوک می ماند. مثل حرف دروغ می ماند. مثل ضربه به سر می ماند و در نهایت مثل عکس می ماند. شما نمی توانید یک عکس را به بیان دیگر بگویید. تصویری از ساحل یک رود را نمی توان با یک گزاره بیان کرد. استعاره از این حوزه است. استعارهِ دود از کله اش بلند شد، دروغ است ولی واقعاً توجه شما را جلب می کند.
در استعاره بعضی اوقات چیزهایی داریم که محتوای گزاره ای ندارند که شما بتوانید توسط جملات آنها را منتقل کنید. مثل عکس. عکس توسط گزاره قابل بیان نیست. استعاره هم اینگونه است.
به نظر شما در هنرهای بصری مثل عکس و نقاشی و سینما چگونه می توان استعاره داشت؟
فیلم بایکوت مخملباف را در نظر بگیرید. بعد از اینکه شخصیت اصلی فیلم دستگیر شده و به زندان می رود، همه تصمیم می گیرند او را بایکوت کنند. این صحنه کات می شود و سکانس بعدی اینگونه آغاز می شود که دو نفر ملحفه ای را شستند و در حال چلاندن آن هستند. اینجا ما با استعاره ای بصری روبرو هستیم. اینکه این آدم در محیط خودش مثل این ملحفه دست این دو فرد است که در حال چلاندن آن برای آبگیری آن اند.
اینگونه استعاره های تصویری، استعاره اند. اما دیویدسون به نکته عمیق تری اشاره می کند. او می گوید: هنرهای بصری اصولا خودشان استعاری اند. یک عکس، خود استعاره است. زیرا نمی توان آن را به صورت دیگری بیان کرد. خیلی از جزئیات عکس قابل بیان گزاره ای نیست.
خلاصه دیدگاه بلک دیدگاه آنالوژیک به استعاره است و خلاصه دیدگاه دیویدسون هم دیدن به مثابه است.
یعنی من را به مثابه این ببینید که دود از کله ام بلند می شود. به مثابه چیزی دیدن در حوزه هایی چون فلسفه دین و فلسفه علم کاربرد دارد. چیزی را در پناه چیز دیگر دیدن. ولی در دیدگاه آنالوژیک همه چیز واضح و مشخص است. حال به رابطه استعاره و علم می پردازیم.
ادامه دارد ...
منبع: / سایت / باشگاه اندیشه ۱۳۸۷/۰۱/۰۶
خبرنگار : سعید بابایی
سخنران : حسین شیخ رضایى
نظر شما