غزال غزل
مطرب از دفتر حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که زعهد طربم یاد آمد
غزال غزل، وحشی است و انیس مجنون بیابان نشین.... آن درد نیز که کار عاشق شیدا را به تغزل و ترنم میکشاند، جز در سینة مجنونِ وحشیِ بیابان نشین لانه نمیکند.
شهر، دام عادات و تعلّقات است و مردمان، اهل عادتند. این مجنون، مردم گریز است و آن غزال مردم نفور ... و اگر شاعر نباشد، چه کسی مردمان را به «ترک عادات» بخواند؟
شاعر «نبی» نیست و «پروای عقل مردمان» ندارد1 و بر او نیست که «طریق رفتن» را نیز تعلیم کند. او به ترک عادت میخواند و عالم خلافِ عادات، هم «عالم وهم» است و هم «عالم عشق». عالم عادات، عالم حقیقت و معنی نیست امّا چه بسا شاعران که گمگشتگان دیار وهمند و مصداق این سخن آسمانی که «انّهم فی کل واد یهیمون»2، و چه قلیلند شاعرانی که آنان را «درد عشق» بخشیدهاند و «شَرفِ حضور».
این «درد» نیز، دردی است که «مقیمان شهر عادت» دشمنش میدارند زیرا که از «عیش هر روزینگی» بازشان میدارد. وزغ، آنچنان با مرداب خو میگیرد که دریای آزاد را دشمن میدارد. شعر، آواز امواج آن دریای دور و نزدیک است، دور است زیرا که مردمان، دلبستگان کرانة عادتند؛ و نزدیک است اگر روی از عادات وتعلّقات برتابیم. دل شاعر، نهنگ دریای ژرف است و غزال بیابانهای دور.... و اهل هجرت که کاروانیانند و کشتی نشستگان ، خوب میدانند این خمودی که شهرنشینان را گرفته است از چیست.
دلِ شهرنشینان، «پرستویی در قفس» است. «پرستو» را با «گرما» عهدی است که هر «بهار» تازه میشود. وطن پرستو، بهار است و اگر بهار، مهاجر است، از پرستو مخواه که بماند. امّا وطن مألوف پرستوی دل، فراسوی گرما و سرما و شمال و جنوب در «ماوراء» است؛ در «ناکجا». ناکجا «دیار عدم» است و شاعر نیز «ناکجا آبادی»است.
مردمان، مسافر کاروان مرگند امّا خود نمیدانند. مرگ، کارواندار سفر زندگی است؛ کجاوه، ثابت مینماید امّا کاروان در سفر است. شاعر مرگ اندیش است و اهل حضور و این همه را به مشاهده در مییابد؛ نه با عقل که با دل. شاعر پروای عقل ندارد و در عمقِ دل، محضر حقیقت را بیواسطه در مییابد.
شاعر، حکایتگر این حضور است؛ نه به زبان عقل که «زبان عبارت» است ، به زبان دل که «زبان اشارت» است؛ و او در این میانه، واسطهای بیش نیست. شعر است که او را برمیگزیند و از زبان و قلمش باز میتابد. فیضان باران را دارد و غلیانِ آب چشمه را و فورانِ آتش فشان را؛ چون باران طبعی«لطیف» دارد و از آسمان میریزد؛ چون آب چشمه «زلال» است و «جوششی بیخودانه» دارد، و چون آتشفشان، «سوزان» است و«فورانی مهیب» دارد.
این «عدم» است که در «آینة شعر» باز میتابد، امّا نه آنکه دعوت به «نیست ونیستی» کند؛ «هستی» در آنجاست که مردمان نیستی میانگارند. این عدم «آینة هستی مطلق» است، نه آنچه نیستانگاران انگاشتهاند. شاعر ناکجاآبادی است، امّا ناکجا آباد، دیار اسیران خاک نیست، و اهل عادت، تا آنجا اسیر خاکند که مردگان را اسیران خاک میخوانند و خود را زندگان.
شاعر، «درویشی خانه به دوش» است ودر شهر عادات و خانة تعلّقات سکنی نمیگیرد؛ در شهر،دلتنگ است؛ روحی بیابانی دارد و دل به «ماندن» نمیسپارد. اگر ماندن را لازمة حیات طبیعی بدانی، میماند امّا با ماندن خو نمیگیرد،چون پرستو که با لانه، عهد الفت نمیبندد.
شاعر، اگر چه از خانه و شهر میگریزد، امّا از اصحابالسّبیل نیست که چون سائلان در رهگذر مردمان خانه بگیرد. شعر یادِ وطن مالوف آدمی است و وطن مألوفِ نه اینجاست که اهل عادت، چون موش کور در ظلمت خاک ساختهاند؛ شاعر هرگز دعوت به خاک نکرده است.
شاعر هرگز دعوت به خاک نکرده است و این جماعت شاعر نمایان را که چشم به مائدههای زمینی گشودهاند کجا میتوان شاعر دانست؟ شعر اینان جز بازتاب انفعالات نفسانیشان نیست؛ نه از «حضور» در آن خبری است ، نه از «درد فراق» نه از «شیداییِ جمال» و «هیبت جلال» و نه از«مستی وبیخودی».....
مستان آب انگور از عقل گسستهاند، امّا آن عهد را با جهل باز بستهاند، امّا مستانِ می اَلست، از عقل گسستهاند تا به عشق باز پیوندند. اینان بنیان عقل را خراب کردهاند تا نقش «خود پرستی» را ویران کنند وشرف حضور یابند:
به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
شعر امروز نیز همراه با شاعران به دَرَک اسفل هر روزینگی هبوط کرده است.
پانوشت:
1.اشاره است به این روایت مشهور: «نحن معاشرالانبیاء نکلّم النّاس علی قدر عقولهم».
2.سورة شعرا؛ یعنی «آنان در هر بیابانی سرگردانند».
منبع: ماهنامه سوره 1368 دوره اول، شماره 11، بهمن ۱۳۶۸/۱۱/۱۵
نظر شما