موضوع : پژوهش | مقاله

قرآن در مثنوى

از نمودهاى آشکار و جلوه هاى برجسته مثنوی حضور گسترده وکم نظیر قرآن در جاى جاى آن است که خود نشان از تأثیر عمیق و بى چون و چراى صحیفه وحى براندیشه وتفکر اندیشه وران و متفکران عالم وعارف دارد و نیز حکایت از قرآن آگاهى عمیق وکم نظیر مولوى به عنوان بزرگ پرورده مکتب عرفان دارد.
مصطفى را وعده داد الطاف حق
گربمیرى تو نمیرد این سبق
من کتاب ومعجزت را رافعم
بیش وکم کن را زقرآن دافعم
کس نتاند بیش وکم کردن درو
تو به از من حافظى دیگر مجو
تا قیامت باقیش داریم ما
تو مترس از نسخ دین اى مصطفى
دفتر سوم
قرآن مجید، کتاب دین وقانون زندگى است. حیات فردى واجتماعى مسلمانان در گستره تاریخ هزار وچند ساله خویش مبتنى بر قرآن وپیوند خورده با معارف بلند آن است. طلوع نور وحى از همان آغاز به فضاى تنفّس انسان، عطرى تازه بخشید وپیام روحبخش آن براى مرده جانان، حیاتى نو ین را به ارمغان آورد.
این پیوند، چنان گسترده وعمیق است که امروزه نمى توان بعدى از ابعاد زندگى مسلمانان را جست که قرآن در آن تأثیر نگذاشته باشد واندیشه وحى درآن راه نیافته باشد. از جمله عرصه هاى آشکار این تأثیر گذارى، گستره ادب پارسى در تمامى بیکرانه آن است.
بى تردید یکى از بزرگترین سرمایه هاى پرارزش وجاودانى ما ایرانیان، ادبیات سرشار وپربارى است که از دیرباز در کنار زیبایى ولطافت، عمق واصالت معنى را نیز به همراه داشته است و اندیشه هاى حکیمانه وتأمّلات عارفانه ودقایق هوشمندانه در جاى جاى آن موج مى زند.
پى جویى اصالت وعمقى چنین دیرپا وشگرف، انسان را با تأثیر گذارى مستقیم باورهاى دینى و وحیانى براین فرهنگ روبه رو مى سازد. راه جستن دین وپیام توحید در مسیر حیات وپویایى فرهنگ کهن ایرانى، روند پیشین را تغییر داد و آهسته آهسته تأثیر خویش را درزندگى فردى، اجتماعى وادبى این ملت نمودار ساخت وبنایى مستحکم از فرهنگ وادب، با شالوده اى دینى پى ریخت. به گونه اى که امروز نوشته ها و سروده هاى سخنوران و شاعران این ملت در عبارت پردازى واستدلال، تمثیل، اشاره، اقتباس ودیگر فنون وصناعات ادبى ونیز محتوا ومفهوم، سرشار از تأثیر گذاریهاى قرآن وحدیث است. وبس ناپذیرفتنى است که فردى دعوى صاحب نظرى در ادب پارسى را بکند واز ظرایف ودقایق بهره مندیهاى بزرگان ادب این مرز و بوم چون مولوى، سعدى، حافظ، سنایى، عطّار و... از معارف والاى قرآن بى خبر باشد واگر بگوییم پیام جاودانه و زوال ناپذیر قرآن، دیرپایى و بارورى را براى آثار این بزرگان به ارمغان آورده است، سخنى به گزاف نگفته ایم.
یکى از گنجینه هاى ادب پارسى، مثنوى معنوى، سروده عارف نامى وشاعر متفکر، مولانا جلال الدّین محمد بلخى رومى است، که بحق چون ستاره اى درخشنده بر تارک ادب این مرز و بوم مى درخشد وبا اسلوبى زیبا وپیامى ادیبانه و والا، به فرهنگ ملت ما توان مى بخشد.از نمودهاى آشکار وجلوه هاى برجسته این اثر ادبى شگرف، حضور گسترده وکم نظیر قرآن در جاى جاى آن است که خود نشان از تأثیر عمیق وبى چون وچراى صحیفه وحى براندیشه وتفکر اندیشه وران ومتفکران عالم وعارف دارد ونیز حکایت از قرآن آگاهى عمیق وکم نظیر مولوى به عنوان بزرگ پرورده مکتب عرفان دارد که به ما این اجازه را مى دهد تا از او به عنوان مفسّرى بلند مرتبه در کنار مقام عرفان وسلوکش نام ببریم.
به اعتراف تمامى عرفان شناسان واشراق مداران، قرآن وحدیث آبشخور اصلى این مکتب در معارف وتعالیم آن است. سنائى گوید:
قائد وسائق صراط اللّه
به زقرآن مدان وبه زاخبار
جزبه دست و دل محمّد(ص) نیست
حلّ وعقد خزینه اسرار
مولوى چون دیگرعارفان حقیقى وسالکان راستین، عارفى است که از دوسرچشمه فیاض قرآن وحدیث سیراب مى شود وطریقت را در پیروى از شریعت مى جوید واعتنا به علوم حقیقت را بسته به وانزدن از ناحیه شریعت مى داند:
شرع چون کیل و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ وکین
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کى رهد از وهم حیف و احتیال
انبیا در نظر وى طبیبان روح بشرند ودستورات ایشان شفابخش نابسامانیهاى وجودى انسان است که از منشأى ربّانى سرچشمه گرفته و درجهت راهنمایى وى لباس نزول پوشیده است.
سراسر مثنوى خود برترین گواه براین سخن است که مولوى یکى از عاشقان قرآن وهم از آگاهان از معارف وتفسیر آن است. دامنه تأثیر قرآن بر مثنوى، تنها محدود به الفاظ و تعبیرات آن که بسیار برگرفته ازقرآن کریم است، خلاصه نمى شود، بلکه اوج بهره ورى مولوى از قرآن را در پیام ومحتواى مثنوى که در قالبهاى مختلفى چون داستان، حکایت، تمثیل و پند و... نمودار مى شود، به خوبى مى توان دید. این نوشتار تصویرى است از تابش خورشید تابناک قرآن بر تارک مثنوى

صور گوناگون تجلى قرآن در ادب پارسى
نویسندگان وسرایندگان مسلمان ایرانى به صورتهاى گوناگون از آیات مبارک قرآن بهره برده ودر هریک از فنون بلاغت ومباحث معانى، بیان وبدیع به شاهدى از قرآن تمسک جسته اند که یادآورى تمامى آنها به منزله تدوین یک دوره این علوم است.
عرب زبانان در کتابهاى معروف خویش براى بیان انواع صناعات ادبى چون استعاره، مجاز، ایجاز، سلب، اشاره، تلمیح، اقتباس و... از آیات قرآن کمک گرفته ومثال آورده اند. فارسى گویان نیز در اشعار ونوشته هاى خویش از این صناعات بهره جسته ودر این راه بسیار از فنون موجود درقرآن بهره گرفته اند. در این میان، کاربرد صناعاتى چون اقتباس، تلمیح، حلّ، درج، ترجمه آیات واحادیث وتمثیل، از بقیه نمایان تر است. ما در نوشتار حاضر تنها به ذکر بخشى از این فنون که به گونه اى گسترده در مثنوى به کار رفته است، بسنده مى کنیم و خواهندگان شرح بیشتر را به متن مثنوى و سروده هاى مولوى ونیز نگاشته هاى مشروح در این زمینه ارجاع مى دهیم.

اقتباس
اقتباس در لغت به معنى پرتو نور و فروغ گرفتن است، چنانکه پاره اى از آتش را بگیرند وبا آن آتش دیگرى برافروزند یا از شعله چراغى، چراغ دیگر را روشن کنند وبه این مناسبت فراگرفتن علم وهنر وادب آموختن یکى را از دیگرى (اقتباس) مى گویند ودر اصطلاح اهل ادب آن است که حدیثى یا آیتى ازکلام اللّه مجید یا بیت معروفى را بگیرند وچنان در نظم ونثر بیاورند که معلوم باشد قصد (اقتباس) است، نه سرقت و انتحال1.
سعدى مى گوید:
دوچیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذرى کلّ من علیها فان
که اقتباس است از آیه شریفه:
(کلّ من علیها فان ویبقى وجه ربّک ذوالجلال والاکرام) رحمن/ 26ـ 27
ونیز در جاى دیگر گوید:
چو دوزخ که سیرت کند از وقید
اگر بانگ دارد که هل من مزید
که اقتباس است از آیه شریفه:
(یوم نقول لجهنّم هل امتلأت وتقول هل من مزید) ق /30
مولوى به گونه اى گسترده وکم نظیر در جاى جاى سروده هاى خویش از صنعت (اقتباس) بهره جسته است ودر پرتو نورانیت آیه هاى وحى، به چهره مثنوى فروغ وجاودانگى بخشیده است. چون ذکر تمامى این موارد به تدوین دفترى مستقل ومشروح مى انجامد، تنها به ذکر نمونه هایى چند بسنده مى کنیم:

1. عرفان، شهود عظمت حقّ است با چشم دل وبا تکیه بر معرفت که ارمغان آن محبت است ومحبت حقیقت عبادت، خضوع وخشوع، فقر ونیاز ودر اوج این فقر آزادى از خودپرستى و رهایى از اسارت مادیت ومنّور شدن جان به نور الهى را به دنبال دارد. وعارف آن انسان باکرامتى است که با شعور ودرایت، با اراده وقدرت وبراساس معارف الهى در صراط مستقیم حقّ حرکت کرده تا جایى که قلبش عرش خدا گشته وخانه دلش به نور ملکوت منوّر شده است.
مولانا مى گوید:
ماالتّصوّف؟ قال وجدان الفرح
فى الفؤاد عند اتیان التّرح
آن عقابش را عقابى دان که او
در ربوده موزه را زآن نیک خو
تا رهاند پاش را از زخم مار
ا ى خنک عقلى که باشد بى غبار
گفت (لاتأسوا على ما فاتکم)
ا ن اتى السّرحان وأردى شاتکم
لیک گفت آن فوت شد غمگین مشو
ز آن که گرشد کهنه آید باز نو
گر بلا آید ترا انده مبر
و رزیان بینى غم آن را مخور
کان بلا دفع بلاهاى بزرگ
وآ ن زیان منع زیانهاى سترگ
راحت جان آمد اى جان فوت مال
ما ل چون جمع آمد اى جان شد وبال
دفتر سوم
مولوى در این اشعار، بدین حقیقت اشارت دارد که عرفان واقعیتى است الهى که به صورت جذبه وحال در نهاد انسان ریشه دارد وسرچشمه آن رحمت وعنایت خداست وعارف حقیقى کسى است که از هرجهت تسلیم حقّ و راضى به قضاى الهى است وخود را در پیشامدهاى روزگار در معرض امتحان وآزمون الهى مى بیند و دراین مسیر درد ورنجها را، آگاهى وبیدارى مى بیند وهرکس که صاحب درد است به هراندازه که در عالم درد دارد، بیدارتر وآگاهتر از آن کسى است که دردى را احساس نمى کند.
درد بهتر آمد از ملک جهان تا بخوانى مرخدا را در نهان خواندن با درد از دل بُردگى است خواندن بى درد از افسردگى است
این پیام بلند، برگرفته از مضمون کریمه قرآنى است که مولوى آن را اقتباس کرده است:
(لکیلا تأسوا على مافاتکم ولاتفرحوا بما آتاکم واللّه لایحبّ کلّ مختال فخور) حدید/ 3
تا به آنچه از شما فوت شده است، متأسّف نباشید وبه آنچه خدا به شما داده است شادمان نگردید وخداوند هیچ متکبّر وبه خود فخرکننده اى را دوست ندارد.

2. انسان موجودى است که در مسیر کمالات وترقى آهسته آهسته سیر مى کند. رسیدن به قلّه کمالات، امرى نیست که دستیابى بدان بسادگى براى همگان میسور باشد، بلکه همواره گروهى اندک بوده اند که در گذرگاه بى نهایت هستى توانسته اند شخصیت حقیقى خود را دریابند. این مهم حاصل نمى آید مگر به کمک و دستگیرى راهبرى الهى که انسان خاکى را به سرمنزل ماوراى طبیعى وپیشگاه ربوبى راهنمون گردد. از این رو، به هنگام درک محضر اولیا درنگ روا نیست وآدمى را سزاست که با کنار زدن پرده هاى غرور، دامان مربى الهى را چنگ زند وراه را با هدایت او جست وجو کند.
دامن او گیر زوتر بى گمان
تا رهى از آفت آخرزمان
کیف مدّ الظّلّ نقش اولیاست
کو دلیل نور خورشید سماست
ا ندرین وادى مرو بى این دلیل
لااحبّ الآفلین گو چون خلیل
و رحسد گیرد تو را ره در گلو
در حسد ابلیس را باشد غلو
کو زآدم ننگ دارد از حسد
با سعادت جنگ دارد از حسد
عقبه اى زین صعبتر در راه نیست
اى خنک آن کش حسد همراه نیست
خاک شو مردان حقّ را زیر پا
خاک برسرکن حسد را همچو ما
دفتر اول
مولوى در افکندن این پیام بلند و واقعیت راه سلوک، اقتباس از دو آیه کریمه قرآنى جسته است:
(ألم تر الى ربّک کیف مدّ الظّلّ ولو شاء لجعله ساکناً ثمّ جعلنا الشّمس علیه دلیلاً ثمّ قبضناه الینا قبضاً یسیراً...) فرقان/ 45ـ 46
آیا ندیدى چگونه پروردگارت سایه را گسترانید؟ واگر مى خواست آن را ساکن قرار مى داد، سپس خورشید را بروجود آن دلیل قرار دادیم وسپس آن را آهسته جمع مى کنیم.
یا:
(فلمّا جنّ علیه اللّیل رأى کوکباً قال هذا ربّى فلمّا أفل قال لااحبّ الآفلین) انعام/ 76
هنگامى که تاریکى شب او را پوشانید، ستاره اى دید وگفت: این خداى من است، امّا هنگامى که آن ستاره غروب کرد، گفت: من غروب کنندگان را دوست ندارم.

3. انسان جهانى در درون دارد بسى برتر و شگفت تر از جهان بیرونى که اگر دیده اى باطنى بر روى آن بگشاید خواهد دید که آن جهان پوشیده را که در روح وى آشکار است ابرى وآبى وآفتابى وآسمانى دیگر است. انسان در آغاز آفرینش موجودى است که از شمارى از عناصر به وجود آمده است وچون کم کم به مراتب تکامل وجودى و رشد شخصیت رسید ودر مسیر تعالى روحى گام نهاد، مرحله اى جدید و تولّدى دوباره دراین جهان براى او رخ مى دهد ودر این تولّد عالمى مى شود مانند جهان عینى خارجى، امّا مشاهده این جهان درونى ودرک حقایق آن،تنها براى آنان میسور است که گام از خور و خواب و خشم وشهوت فراتر نهاده باشند:
گر تو بگشایى زباطن دیده ای
زود یابى سرمه اى بگزیده اى
غیب را ابرى وآبى دیگر است
آ سمان و آفتابى دیگر است
ناید آن الاّ که برخاصان پدید با
قیان (فى لبس من خلق جدید)
دفتر اول
دراین سروده ها اقتباس جسته است از این آیه شریفه:
(أفعیینا بالخلق الاوّل بل هم فى لبس من خل ق جدید) ق/15
آیا ما از آفریدن انسانها در نخستین بار ناتوان گشتیم؟ بلکه آنان در باره آفرینش جدید در اشتباهند.

4. پروردگار هستى ساختار وجودى عالم آفرینش واز جمله انسان را برحرکت وتلاش پى ریخته است وحیات آدمى را وامدار تلاش وى ساخته است.
(لقد خلقنا الانسان فى کبد) بلد/ 4
(یا أیّها الانسان انّک کادح الى ربّک کدحاً فملاقیه) انشقاق/ 6
بنابراین دستیابى به هدفها و آرمانهاى والا با تن آسایى ودل به رکود وخمودى دادن ناسازگار است، چه والاترین هدف در زندگى، حرکت وپویایى است.
آنچه مى تواند روح خفته و پژمرده آدمى را نسبت به این حقیقت بیدار وحسّاس گرداند، توجه به این دقیقه لطیف است که خداوند آفریدگار هستى، دمى بیکار و ایستا نیست، پس چگونه آدمى که موجودى حقیر وضعیف در این صحنه هستى است، مى تواند با ایستایى و رکود وبیکارگى به هدفها و آرمانهاى والا دست یابد:
مرد غرقه گشته جانى مى کند
دست را در هر گیاهى مى زند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست وپایى مى زند از بیم سر
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگى
آ ن که او شاه است او بیکار نیست
ناله از وى طرفه کو بیمار نیست
بهراین فرمود رحمان اى پسر
(کلّ یوم هو فى شأن) اى پسر
اندرین ره مى تراش و مى خراش
تا دم آخر دمى فارغ مباش
تا دم آخر دمى آخر بود
که عنایت با تو صاحب سر بود
هر که مى کوشد اگر مرد و زنست
گوش وچشم شاه جان بر روزنست
دفتراول
مولانا در این ابیات، اقتباس. از این آیه شریفه قرآن جسته است:
(یسئله من فى السّموات والأرض، کلّ یوم هو فى شأن) رحمن/ 29
تمام کسانى که در آسمانها وزمین هستند از او تقاضا و سؤال مى کند و او هر روز در شأن و کارى است.

5. نفس امّاره عنصرى است که در مثنوى بارها ازآن سخن به میان آمده است ودر مسیر معرفى چهره واقعى آن، تمثیلها به کار برده شده است. حیله پردازیهاى نفس نام و نشان معینى ندارد، مرزى نمى شناسد. هنگامى که نفس انسانى موجودیت او را جولانگاه خواسته هاى خود بسازد به طورى که تمامى موجودیت آدمى تحت سیطره نفس قرار بگیرد، حتّى تعقل و وجدان و گرایش مذهبى نیز در استخدام آن باشد، دیگر احتیاجى نخواهد داشت که دست به حیله ومکر و افسون دراز کند، بلکه این قوا به شکل مأموران سرسپرده در خدمت اجراى فرمانهاى پایان ناپذیر نفس درخواهند آمد:
اى شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمى زو بتر در اندرون
کشتن این کار عقل وهوش نیست
شیر باطن سخره خرگوش نیست
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را در آشامد هنوز
کم نگردد سوزشش آن خلق سوز
سنگها وکافران سنگ دل
اندر آیند اندرو زار وخجل
عالمى را لقمه کرد و در کشید
معده اش نعره زنان (هل من مزید)
مولانا دراین سروده ها ضمن معرفى گوشه اى از ماهیت دوزخى نفس وگوشزد خطر آن به انسان، (اقتباس) مى جوید از آیه کریمه قرآنى:
(یوم نقول لجهنّم هل امتلأت وتقول هل من مزید) ق/ 30
روز رستاخیز به دوزخ خواهیم گفت آیا پر شدى؟ پاسخ خواهد داد: آیا افزونى هست؟

تلمیح
در لغت به معنى (سبک نگریستن) و (به گوشه چشم اشاره کردن) و در اصطلاح بدیع، بدین معناست که گوینده، نویسنده یا شاعر در ضمن کلام وسخن خود به داستان، مثل، آیه ویا حدیثى اشاره کند بدون آن که به مورد استفاده خویش تصریح کند..
حافظ که خود مدعى است که قرآن را به چهارده روایت مى داند، گوید. :
یا ربّ این آتش که درجان من است
سرد کن آن سان که کردى بر خلیل
که تلمیحى است به داستان حضرت ابراهیم خلیل اللّه که در آتشش افکندند وآتش، سرد وسلام گردید وگزندى بدو نرسید که مأخوذ از آیه 69 سوره انبیاست:
(قلنا یا نار کونى برداً وسلاماً على ابراهیم)
گفتیم اى آتش بر ابراهیم سرد وسلامت باش.
مولوى نیز بسان دیگر پارسى سرایان مسلمان، دریاى مثنوى را با امواج قرآن خروشان ساخته، گاه گاه در بیتى ویا ابیاتى اشارتى دارد به کریمه هاى قرآنى و لطایف وحیانى، از آن جمله است مواردى چند که در ذیل اشاره وار مى آید:

1. انسان در عالم خاک با همه وسعت وگستردگى، راه به سوى حقایق پشت پرده هستى مادّى وطبیعت خاکى ندارد، چگونه مى توان عظمت جهان خارج از رحم مادر را براى جنین ترسیم کرد وبه او فهماند که در ماوراى این محبس تنگ و تاریک، جهانى است پهناور که با نظمى شگفت انگیز در جریان است وزمینى خرّم که سرشار از نعمتهاست و آسمانها وکهکشانها و آفتاب وبادها و انسانهایى که درآن به زندگى مشغولند، زندگى آمیخته با غمها و شادیها، اندوهها ولذّتها، همراه با شگفتیهایى وصف ناپذیر. همین گونه مغز نارسیده وفهم محدود انسان دنیا آشنا، هرگز نخواهد توانست اندازه داربودن وتنگى جهان مادّى را در برابر حقایق وعظمت آن سوى پرده طبیعت درک کند وچاه نشینان دنیا ودلبستگان به مزایاى حیوانى لذتهاى جسمانى زودگذر هرگز نخواهند توانست به حیات حقیقى راه یابند و بر آستان بلند آن قدم نهند ودیدگان جان روحانى را روشن وحق بین گردانند:
گرجنین را کس بگفتى در رحم
هست بیرون عالمى بس منتظم
یک زمین خرّمى با عرض وطول
اندرو صد نعمت وچندین اکول
کوهها وبحرها و دشتها
بوستانها، باغها و کِشتها
آسمانى بس بلند و پر ضیا
آفتاب وماهتاب وصد سها
ازجنوب و از شمال واز دَبور
باغها دارد عروسى ها وسور
در صفت ناید عجایبهاى آن
تو درین ظلمت چه یى در امتحان؟
خون خورى در چارمیخ تنگنا
در میان حبس وأنجاس وعنا
او به حکم حال خود منکر بدی
زین رسالت معرض وکافر شدى
کاین محال است و فریب است وغرور
زان که تصویرى ندارد وهم کور
جنس چیزى چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکر ناک او
همچنان کى خلق عام اندر جهان
زان جهان ابدال مى گویندشان
این جهان چاهى است بس تاریک و تنگ
هست بیرون عالمى بى بو و رنگ
هیچ در گوش کسى زایشان نرفت
کاین طمع آمد حجاب ژرف و زفت
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
دفتر سوم
این سروده ها تلمیحى است به آیاتى در قرآن مجید که ملکوت و حقایق پنهان عالم هستى را براى خاکیان و دنیا زدگان یادآور مى شود:
(یعلمون ظاهراً من الحیوة الدّنیا وهم عن الآخرة هم غافلون) روم/ 7
بیشتر مردمان تنها ظاهرى از زندگانى این جهان را مى دانند واز زندگانى آن جهان غافل مانده اند.
(وماهذه الحیوة الدّنیا الاّ لهو ولعب وانّ الدّار الآخرة لهى الحیوان لو کانوا یعلمون) عنکبوت/ 64
این حیات دنیا خیال وفریبى بیش نیست واگر مردم مى دانستند به خوبى مى یافتند که منزل آخرت منزل حیات و عین حیات است.
آرى موجودیت حیات دنیا بر پایه جهل وغفلت ویژه اى است واگر این جهل وغفلت برطرف شود وآدمى آگاه گردد، خیال وفریب بودن آن روشن شده، شاهد حقیقت رخ مى نماید وانسان شیفته وجوینده آن حقیقت خواهد شد.
استن این عالم اى جان غفلت است
هوشیارى این جهان را آفت است
هوشیارى زان جهان است وچوآن
غالب آید، نیست گردد این جهان
هوشیارى آفتاب وحرص یخ
هوشیارى آب واین عالم وسخ
زان جهان اندک ترشّح مى رسد
تا نخیزد در جهان حرص وحسد
گر ترشّح بیشتر گردد ز غیب
نى هنر ماند درین عالم نه عیب
دفتر اول

2. برپایى جامعه اى اسلامى بر اساس معیارهاى اخلاقى، از هدفهاى اساسى دین الهى است واز جمله آفتهاى این معیارها، بى توجهى افراد جامعه است به وظایفى که نسبت به یکدیگر دارند و ویران کننده تر ازآن،پرداختن برخى افراد به امورى است که فضاى روانى حاکم بر جامعه دینى را آلوده مى کند وغبار تیرگیها و کدورتها را حجاب دیدگان مى سازد وجرقه اى خواهد بود که به روشن شدن آتش جنگ و اختلاف منجر مى شود:
هر دهان را پیل بویى مى کند
گِرد معده هر بشر بر مى تنََد
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
تا کجا بوى کباب بچه را
یابد وزخمش زند اندر جزا
لحمهاى بندگان حقّ خوری
غیبت ایشان کنى کیفر برى
هان که بویاى دهانتان خالق است
کى برد جان غیر آن کو صادق است
واى آن افسوسیى کش بوى گیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نى دهان دزدیدن امکان زان جهان
نى توان خوش کردن از دارو دهان
آ ب و روغن نیست مر رو پوش را
راه حیلت نیست عقل وهوش را
دفتر سوم
پیام لطیف این سروده ها اشارت و تلمیحى است به کریمه قرآنى:
(یا أیّهاالّذین آمنوا اجتنبوا کثیراً من الظّنّ انّ بعض الظّنّ اثم و لاتجسّسوا ولایغتب بعضکم بعضاً أیحبّ أحدکم أن یأکل لحم أخیه میتاً فکرهتموه واتّقوا اللّه انّ اللّه تواب رحیم) حجرات/ 12
اى مؤمنان، از بسیارى گمانها پرهیز کنید زیرا بعضى از آنها معصیت است وتجسس از یکدیگر مکنید. برخى از شما برخى دیگر را غیبت نکند. آیا کسى از شما دوست دارد که گوشت مرده برادر خود را بخورد، البته خیر، زیرا شما از خوردن گوشت مردار کراهت دارید. پس تقواى الهى پیشه کنید که او توبه پذیرى مهربان است.
قرآن در جهت استحکام بخشیدن به ارکان جامعه و ایجاد فضایى سالم وایمن، مؤمنان را نسبت به امورى چند هشدار مى دهد و بدیشان یادآور مى شود که مباد کسى در زیر نقاب خود برتر بینى، دیگران را وسیله تفریح وسخره قرار دهد ویا زبان به طعن وعیبجویى بگشاید ویا حرمت شخصیت افراد را با جارى ساختن القاب زشت بر زبان درهم بشکند.
اسلام در صدد است در جامعه اسلامى امنیتى کامل حکفرما باشد، مرزهاى چنین امنیتى، تنها محدود به پرهیز از تهاجمهاى جسمى به یکدیگر نمى شود، بلکه باید شخصیت افراد جامعه از تیررس زخم زبانها وتهمتها به دور باشد، لیکن همین انسان برخوردار از توانى است که اگر در مسیرى شیطانى به خدمت گرفته شود او را بدانجا مى رساند که آشکارترین نمودهاى زندگى طبیعى و روانى خود را در زیر حجابهاى ضخیم(خودِ طبیعى) بپوشاند وحقیقت اصلى خود را به فراموشى سپارد. کارهاى زشت وپلید خود را آن چنان از انظار و دیده ها پنهان سازد که گویى فرشته اى است در کالبد انسان.
امّا این همه حق پوشى وحقیقت گریزى سرانجام روزى بر او رخ خواهد نمود. آن هنگام که نفسهایش به شماره افتد و دیوار زندگى که مستحکم وبلند جلوه مى کرد، شکاف بردارد وپرده ها کنار رود ومرگ براورخ بنماید، درآن هنگامه است که حوادث عمر، یک به یک و از پى یکدیگر در جلوى دیدگانش مجسّم مى گردد وپوستهایى که مغز حوادث زندگانى را پوشانیده بود، به کنارى رود وکژیها و بدیها که در حقّ دیگران روا داشته،روح او را در حصار خود گیرد وظلمت مرگبارى بر سرش سایه افکند، که تمنّا کند تا هرچه زودتر مرگ را در آغوش کشد:
چند کوبد زخمهاى گرزشان
برسر هر ژاژ خا وبرزشان
هم به صورت مى نماید که گهی
زان همان رنجور باشد آگهى
گوید آن رنجور کاى یار حرم
چیست این شمشیر بر فرق سرم
چون نمى بیند کس از یاران او
در جواب آیند یاران کاى عمو
مانمى بینیم باشد این خیال
چه خیال است این که هست این ارتحال
چه خیال است این که این چرخ نگون
از نهیب این خیالى شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار وسرش منکوس شد
او همى بیند که آن از بهراوست
چشم دشمن بسته زان وچشم دوست
حرص دنیا رفت وچشمش تیز شد
چشم او روشن که چون خونریز شد
مرغ بى هنگام شد آن چشم او
از نتیجه کبر او و خشم او
سربریدن واجب آمد مرغ را
کاو به غیر وقت جنباند درا
هرزمان نزعى است جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زر است
روز وشب مانند دینار اشمراست
مى شمارد مى دهد زر بى وقوف
تا که خالى گردد وآید خسوف
عاقبت تو رفت خواهى ناتمام
کارهایت أبتر ونان تو خام
دفتر سوم
مولوى دراین سروده ها تلمیحى دارد به آیه شریفه:
(لقد کنت فى غفلة من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید) ق/ 22
بدرستى تو اى انسان از این وضع شگفت در غفلت غوطه ور بودى، اکنون پرده را از مقابل دیدگانت برداشتیم وچشمان تو امروز تیزبین است..

3. انسان در جهانى زندگى مى کند سرشار از علل و عوامل وحوادث که به او این اجازه را نمى دهد تا در محدوده فردى خویش، تارى گرد وجود بتند وخود را مصون از تأثیر وتأثّرات این عوامل سازد، چه هیچ یک از موجودات در جهان از ارتباط با این امور برکنار نمى ماند.
انسان گرچه براى مدّتى محدود وبا برخوردارى از ابزارهایى چند بتواند در برابر فرازو نشیبها مقاومت ورزد و درونمایه هاى وجودى خویش را بروز ندهد، لیکن سرانجام در برابر سیر حوادث روزگار آواى حقیقى درونى وى به گوش جان دیگران خواهد رسید وگذشت روزهاى پرغوغا چونان انگشتانى که بر ظرفى سفالین نواخته مى شود، سرانجام طنین سالم ویا ناسالم وجود آدمى را پدیدار خواهد ساخت.
درهرحال، این حوادث وجریانات گونه گون وپر فراز ونشیب زندگى است که جوهر وجودى انسان وشخصیت واقعى او را نمایان مى سازد وسرانجام زلال حقیقت ویا تیرگى نفاق رخ خواهد نمود:
گفت یزدان مر نبى را در مساق
یک نشان سهلتر زاهل نفاق
گرمنافق زفت باشد نغز و هول
واشناسى مرد را در لحن قول
چون سفالین کوزه ها را مى خری
امتحانى مى کنى اى مشترى
مى زنى دستى برآن کوزه چرا
تا شناسى از طنین اشکسته را
بانگ اشکسته دگرگون مى بود
بانگ چاووشى است پیشش مى رود
بانگ مى آید که تعریفش کند
همچو مصدر فعل تصریفش کند
دفتر سوم
مولانا در این ابیات، حوادث روزگار را در فاش ساختن حقیقت درونى انسان به افعال و مشتقاتى تشبیه مى کند که حقیقت مصدر را درجلوه هاى گوناگون وصورتهاى مختلف نمایان مى سازد و در مسیر تبیین این دقیقه،تلمیحى دارد به کریمه قرآنى:
(ولو نشاء لأریناکهم فلتعرفنّهم فى لحن القول) محمد/30
اگر بخواهیم نفاق پیشگان را به تو نشان مى دهیم تا ایشان را با قیافه وسیمایشان بشناسى وباطرز لحن که در گفتار دارند، آنان را تشخیص خواهى داد.

4. هرموجودى با علم وشعورى که دارد، به کمال بى انتها، یعنى حضرت حق علم دارد واو را مى یابد واز دیگر سو مى داند که هرچه غیراوست از وجود و کمال در مرتبه اى محدود برخوردار است و آمیخته با کاستیها ونداشتنهاست وآنچه از وجود وکمالات وجودى دارد نیز از حضرت حقّ است وقائم به او و جلوه اى از جمال وکمال بى حدّ او وتابشى است از اسماء وصفات او که هرموجود به اندازه قابلیت وجودى خویش ازآن خورشید پرتو مى گیرد. هرموجودى بااینکه به موجودیت خود وکمال وجودى خویش عشق مى ورزد، به وجود بالاتر و در اصل به وجود و هستى بى نهایت عشق مى ورزد واز اندازه دارى وجود وهستى خود رنج مى برد وبراساس همین عشق واشتیاق به کمال بى نهایت از نخستین دم حیات حرکت را آغاز مى کند ودراین حرکت تکاملى در هیچ مرزى نمى ایستد:
تو به هرحالى که باشى مى طلب
آب مى جو دائماً اى خشک لب
کآن لب خشکت گواهى مى دهد
کو به آخر بر سر منبع رود
خشکى لب هست پیغامى از آب
که به مات آرد یقین این اضطراب
دفتر سوم
این سیر وحرکت که درتمامى مظاهر وجود هست، همان تسبیح است؛ تسبیح حضرت حقّ وحرکت به سوى او. هرکدام از موجودات در عشق وطلب او به هرکمالى مى رسد، آن را محدود و ناقص دیده، گذرمى کند و آن را که بى عیب و نقص و بى حدّ است مى خواهد و این همــان تسبیح وتنزیه حقّ است ازهر عیب ونقص:
چون مسبّح کرده اى هرچیز را
ذات بى تمییز وبا تمییز را
هریکى تسبیح بر نوع دگر
گوید واز حال آن این بى خبر
آدمى منکر ز تسبیح جماد
وآن جماد اندر عبادت اوستاد
بلکه هفتاد و دوملّت هریکی
بى خبر از یکدگر واندر شکى
چون دو ناطق را زحال هم دگر
نیست آگه چون بود دیوار ودر
چون من از تسبیح ناطق غافلم
چون بداند سبحه صامت دلم
دفتر سوم
مولوى درابیات فوق به این حقیقت قرآنى اشارت دارد که همه اشیاء وهمه وجود، تسبیح حق مى گویند ودر عین حال حقیقت وکیفیّت این تسبیح آن چنان که هست براى انسانهاى معمولى ناشناخته وپنهان است:
(تسبّح له السّموات والأرض ومن فیهنّ وان من شئ الاّ یسبّح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم انّه کان حلیماً غفوراً) اسراء/ 44
آسمانهاى هفتگانه وزمین وکسانى که درآنها هستند، همه تسبیح او مى گویند وهر موجودى تسبیح وحمد او مى گوید، ولى شما تسبیح آنها را نمى فهمید، او حلیم وآمرزنده است.
پیداست که تسبیح همه ذرّات وجود، آن چنان که هست، براى همه انسانها شناخته نیست واین انبیا واولیا وارباب حقیقت وصاحبان بصیرت واصحاب کشف وشهودند که با تفاوت درجات به کیفیت تسبیح و حقیقت آن در همه وجود علم دارند وآنها را مى یابند:
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینى جنبش جسم جهان
چون عصاى موسى اینجا مار شد(1)
عقل را از ساکنان اخبار شد
پاره خاک تو را چون زنده ساخت(2)
خاکها را جملگى باید شناخت
مرده زین سویند وزان سوزنده اند
خامش اینجا وان طرف گوینده اند
چون زآن سوشان فرستد سوى ما
آن عصا گردد سوى ما اژدها
کوهها هم لحن داودى شود(3)
جوهر آهن به کف مومى شود(4)
باد حمّال سلیمانى شود(5)
بحر با موسى سخندانى شود(6)
ماه با احمد اشارت بین شود(7)
نار ابراهیم را نسرین شود(8)
خاک قارون را چو مارى در کشد(9)
اُستن حنّانه آید در رَشَد
سنگ احمد را سلامى مى کند
کوه یحیى را پیامى مى کند
جمله ذرات عالم در نهان
با تو مى گویند روزان وشبان
ما سمیعیم و بصیریم وهشیم
از شما نامحرمان ما خامُشیم
چون شما سوى جمادى مى روید
محرم جان جمادان کى شوید
از جمادى در جهان جان روید
غلغل اجزاى عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسه تأویلها بربایدت
چون ندارد جان تو قندیلها
بهر بینش کرده اى تأویلها.
دفتر سوم
آیه شریفه (وسخّرنا مع داود الجبال یسبّحن والطّیر وکنّا فاعلین) أنبیاء/ 79
با صراحت ناطق براین حقیقت است که کوهها با حضرت داود به تسبیح حضرت حقّ مى پرداختند وآن حضرت براساس علم وشعور بالاتر ودید برتر وبراساس این که حجابها از برابر او برداشته شده بود، تسبیح همه وجود از کوهها وپرنده ها را دریافت مى کرد .در آیه 18 سوره(ص) نیز به همین حقیقت اشاره کرده است:
(انّا سخّرنا الجبال معه یسبّحن بالعشیّ والاشراق)
ماکوهها را مسخّر او ساختیم که هرشامگاه وصبحگاه با او تسبیح مى گفتند.
وسرانجام در آیه 41 سوره (نور) مى فرماید:
(ألم تر أنّ اللّه یسبّح له من فى السّموات والأرض والطّیر صافّات کلّ قد علم صلوته وتسبیحه واللّه علیم بما یفعلون)
آیا ندیدى که براى خدا تسبیح مى کنند تمام آنان که در آسمانها وزمینند وهمچنین پرندگان به هنگامى که برفراز آسمان بال گسترده اند، هریک از آنها نماز وتسبیح خود را مى داند وخدا به آنچه انجام مى دهند عالم است.
نیست خود بى چشم تر کور از زمین
این زمین از فضل حقّ شد خصم بین
نور موسى دید و موسى را نواخت
خسف قارون کرد وقارون را گداخت
رجف کرد اندر هلاک هر دعی
فهم کرد از حق که یا ارض ابلعى
آب وخاک وباد ونار با شرر
بى خبرازما واز حقّ با خبر
مابه عکس آن زغیر حقّ خبیر
بى خبر از حقّ و با چندین نذیر
لاجرم اَشْفَقْنَ منها جمله شان|
کُند شد زامیز حیوان حمله شان
گفت بیزاریم جمله زین حیات
کو بود با خلق حیّ با حقّ موات
دفتر دوم

5. آن روز که رستاخیز الهى برپا شود، یگانه سرمایه نجاتبخش انسان، قلب و روح پاک اوست؛ قلبى که هم ایمان خالص ونیت پاک درآن وجود دارد و نیز هرگونه عمل صالح، چرا که چنین قلب پاکى ثمره اى جز عمل پاک نخواهد داشت. هم از این روست که درآیین الهى، بیش از هرچیز زیر بناى فکرى وعقیدتى واخلاقى ارج نهاده شده است، زیرا که تمامى برنامه هاى عملى انسان بازتابى ازآن است. همان گونه که سلامت قلب ظاهرى عامل سلامت جسم وبیمارى آن، سبب بیمارى همه اعضاست، همین گونه سلامت وفساد برنامه هاى زندگى انسان، جلوه وبازتابى است از سلامت وفساد عقیده واخلاق وقلب باطنى:
صد جوال زر بیارى اى غنی
حقّ بگوید دل بیار اى منحنى
گر زتو راضى است دل من راضیم
ور زتو معرض بود اعراضیم
ننگرم در تو درآن دل بنگرم
تحفه آن را آر اى جان در برم
با تو چون است؟ هستم من چنان
زیر پاى مادران باشد جنان
مادر و بابا واصل خلق اوست
اى خنک آن کس که دل داند زپوست
تو بگویى نک دل آوردم به تو
گویدت این دل نیرزد یک تسو
از براى آن دل پرنور وبرّ
هست آن سلطان دلها منتظر
دفتر پنجم
پیام این سروده ها اشارت وتلمیحى است به این آیه قرآن:
(یوم لاینفع مال ولابنون الاّ من أتى اللّه بقلب سلیم) شعراء/ 88 ـ 89
درآن روزى که مال وفرزندان سودى نمى بخشد مگر کسى که با قلبى پاک به پیشگاه الهى حاضر شود.
آرى حقیقت این است که همه چیز در دل است. باب اجابت را خالق دل در خود دل قرارداده است ومفتاح آن را به دست صاحب دل نهاده است وسرانجام خدا همه چیز را دراین معماى خلقت که(دل) نامیده مى شود قرار داده ودل را همه چیز:
گفت پیغمبر که حقّ فرموده است
من نگنجم هیچ در بالا وپست
درزمین وآسمان وعرش نیز
من نگنجم این یقین دان اى عزیز
در دل مؤمن بگنجم اى عجب
گرمرا جویى درآن دلها طلب
گفت :(فادخل فى عبادى) تلتقی
جنّة من رؤیتى یا متّقى
دفتر اول

حلّ یا تحلیل
این واژه در لغت یعنى ازهم باز کردن وگشودن و در اصطلاح ادیبان به کاربردن الفاظ آیات واحادیث ومثل در گفتار ونوشتار است که به ضرورتهاى شعرى ومناسبات دیگر از وزن وعبارت اصلى به طور کامل یا ناقص خارج شود2. نمونه هاى صنعت حلّ را در دیوان حافظ به خوبى مى توان دید:
کاروان رفت و تو در راه کمینگاه به خواب
وه که بس بى خبر از غلغل چندین جرسى
لمع البرق من الطّور و آنست به
فلعلّى لک آت بشهاب قبس
که در آن، آیه 7 سوره (نمل) را حلّ کرده ودرآن تغییراتى داده است. چه در اصل بوده است:
(اذ قال موسى لاهله انّى آنست ناراً سآتیکم منها بخبر أو آتیکم بشهاب قبس لعلّکم تصطلون)
زمانى که موسى به خانواده خود گفت من آتشى دیدم، بزودى ازآن خبرى وگل آتشى براى شما مى آورم تا گرم شوید.
سروده هاى سعدى نیز از چنین ویژگى برخورداراست ونمونه هاى صنعت حلّ را به خوبى درآن مى توان دید:
گو نظر بازکن وخلقت نارنج ببین
اى که باور نکنى(فى الشّجر الأخضر نار)
که درآ ن بخشى از آیه 81 سوره یس را به ضرورت شعرى از وزن وعبارت اصلى خارج ساخته است.
(الّذى جعل لکم فى الشّجر الأخضر ناراً فاذا انتم منه توقدون)
کسى که براى شما از درخت سبز آتش آفرید وشما به وسیله آن آتش مى افروزید.
ونیز گوید:
چنان ماند قاضى به جورش اسیر
که گفت انّ هذا لیوم عسیر
که درآن آیه شریفه 8 قمر و 9 مدّثر را تحلیل کرده ودر آن، تغییراتى داده است.
(مهطعین الى الدّاع یقول الکافرون هذا یوم عسر) و (فذلک یومئذ یوم عسیر).
نمونه هاى صنعت(حلّ) را در مثنوى به روشنى و در موارد بسیار مى توان دید که ما در این خلاصه تنها به ذکر مواردى چند بسنده مى کنیم:

1. گردونه حوادث زندگى هماره بدان صورت که دلخواه آدمى است نمى چرخد ورویدادهاى آن همیشه به دلخواه وى رخ نمى دهد. گاه عزم خود را نسبت به انجام امرى جزم مى کند وبا دقت کامل وانتخاب هدف و وسایل قطعى ومنطقى تصمیم به گفتار یا عملى مى گیرد، لیکن به یکباره آن چنان مقتضیات تصمیم خود به خود متلاشى مى شود ویا موانعى برسرراه ظهور مى کند که به هیچ روى انتظار آن نمى رفت.
راز نهفته دراین دگرگونیها و برهم خوردن تصمیمها ومحاسبات، نکته اى بس دقیق است که درک درست و هوشمندانه آن روح آدمى را با واقعیتى مافوق خواسته هاى و رویدادهاى هستى پیوند مى زند واراده اى ناپیدا وحاکم بر روند عادى زندگى، به او نشان مى دهد و در نتیجه انسان را به جاى مبهوت ونومید شدن به هشیارى واعتماد به قدرتى حکیم وچاره ساز فرا مى خواند:
عزمها و قصدها در ماجرا
گاه گاهى راست مى آید ترا
تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند
ور به کلّى بى مرادت داشتی
دل شدى نومید امل کى کاشتى
ور نکاریدى امل از عوریش
کى شدى پیدا بر او مقهوریش
عاقلان از بى مرادیهاى خویش
با خبرگشتند از مولاى خویش
چون مراداتت همه اشکسته پاست
پس کسى باشد که کام او رواست
پس شدند اشکسته اش آن صادقان
لیک کو خود آن شکست عاشقان
عاقلان بندگان بندى اند
عاشقانش شکّرى وقندى اند
(ائتیا کرهاً) مهار عاقلان
(ائتیا طوعاً) مهار بى دلان
دفتر سوم
مولوى در پى طرح این دقیقه بدین نکته اشاره مى کند که برهم خوردن تصمیمها ومحاسبات ومحروم شدن از رسیدن به آرمانها وخواسته ها انواعى دارد ونتایجى، راستگویان وراست کرداران ازآن نتیجه اى مى گیرند و عاشقان دل باخته نتیجه اى دیگر، عاقلان وخردمندان دراین راه با پاى اجبار و اضطرار قدم مى زنند وبه کوى حقّ وحقیقت راه مى برند امّا عاشقان بى دل و خودباخته را این آزادى روح است که به سوى حقّ رهنمون مى شود. وى در طرح این پیام از این کریمه قرآنى بهره برده، آن را تحلیل مى کند:
(ثمّ استوى الى السّماء وهى دخان فقال لها وللأرض ائتیا طوعاً او کرهاً قالتا أتینا طائعین) فصّلت/ 11
سپس خداوند متعال آسمان را که دود بود مورد توجه وخطاب قرار داده وفرمود: اى آسمان وزمین خواه از روى اختیار واراده ویا به اجبار و اکراه بیایید، آنان گفتند: ما از روى اختیار آمدیم.
این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزى پیشه گرفت از داد غیب
گه به بحرش مى برد گاهى اش برّ
گاه خشکش مى کند گاهى اش تر
دست پنهان وقلم بین خط گزار
است در جولان وناپیدا سوار
گه بلندش مى کند گاهى اش پست
گه درستش مى کند گاهى شکست
گه یمینیش مى برد گاهى یسار
گه گلستانش کند گاهیش خار
تیر پرّان بین وناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان
تیر را مشکن که این تیر شهى است
نیست پرتابى زشست آگهى است
خشم خود بشکن تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون نماید شیر را
ماشکاریم این چنین دامى کِراست
گوى چوگانیم چوگانى کجاست
مى درد مى دوزد این خیاط کو
مى دمد مى سوزد این نفّاظ کو
دفتر دوم

2. جهان هستى واجزاى آن در نگاه و اندیشه مولوى جلوه هاى گوناگونى دارد وعظمت وارزش آن در سخن وى به صورتهاى گوناگونى انعکاس یافته است:
گاه به زیبــایى هستى از دریچه اى مى نگرد که انسان را محور قرار داده وملاک نیکى وبدى ولذّت وتلخى اشیاء را در وجود آدمى وسازگارى با آن تحلیل کرده است. در این نگاه و برداشت، هستى واجزاى آن در ذات خود فاقد جلوه هاى گوناگون زشتى وزیبایى ولطافت وتنفّر زایى است واین انسان است که جهان واجزاء ونمودهایش را لباس نیک وبد وزشت وزیبا مى پوشاند ودر حقیقت دل، اصل است وعالم، تابع و سایه:
لطف شیر و انگبین عکس دل است
هرخوشى را آن خوش از دل حاصلست
پس بود دل جوهر و عالم عرض
سایه دل چون بود دل را غرض
آن دلى کو عاشق مال است وجاه
یازبون این گل وآب سیاه
یا خیالاتى که در ظلمات او
مى پرستد شان براى گفتگو
دل نباشد غیرآن دریاى نور
دل نظرگاه خدا وآن گاه کور
دفتر سوم
در نگاهى دیگر،جلوه ها و زیباییهاى هستى مربوط به انسان نیست، بلکه عظمت وارزش آن ناشى از ربط وپیوند به موجود برین است. هستى از آن جهت که آفریده حقّ است ومنسوب به او، با عظمت وارزش است، نه از آن رو که ساخته خصوصیت وجودى انسان است. جرعه اى ازجام نهانى غیب براین خاک تیره افشانده شد ونشانى از کرم ربوبى برآن نقش بست. جرعه اى از حسن سرمدى که آن را در اوج تیرگیها بیاراست، جرعه اى که برماه و خورشید وستارگان این گنبد مینا نیز افشانده شد وعرش وکرسى را همراه با عظمتى وصف ناشدنى برافراشت. این جرعه کیمیایى است حیاتبخش که از افاضه آن به اجزاى هستى، فناها ونیستها به بقاء مبدّل مى گردد. لذا شایسته است که انسان این کیمیا را با جدّیت وتلاش بجوید، آن هم با پاکى وطهارت که جز دست پاکان به این کیمیا نرسد:
اى قدیم رازدان ذوالمنن
در ره تو عاجزیم وممتحن
این دل سرگشته را تدبیر بخش
وین کمانهاى دو تو را تیربخش
جرعه اى برریختى زآن خفیه جام
برزمین خاک من کأس الکرام
جست بر زلف و رخ از جرعه ش نشان
خاک را شاهان همى لیسند از آن
جرعه خاک آمیز چون مجنون کند
مر شما را صاف او تا چون کند
هرکسى پیش کلوخى جامه پاک
کان کلوخ از حسن آمد جرعه ناک
جرعه اى برماه وخورشید وحمل
جرعه اى بر عرش وکرسى و زحل
جرعه گوییش اى عجب یا کیمیا
که زآسیبش فنا گردد بقا
جدّ طلب آسیب او اى ذوفنون
(لایمسّ ذاک الاّ الطّاهرون)
جرعه اى بر لعل وبر زر و درر
جرعه اى بر خمر وبر نقل وهمر
جرعه اى بر روى خوبان لطاف
تاچگونه باشد آن روّاق وصاف
دفتر پنجم
آن جرعه اى که ساقى الست براین شوره خاک پست فرو ریخت وخاک را به جوشش آورد، ازآن جوش وخروش انسان زاده شد. اشارت لطیفى که مولوى در این سروده ها براى نیل به آن حقیقت سرمدى با طهارت وپاکى دارد، برگرفته اى است از آیات قرآن مجید، آن جا که مى فرماید:
(انّه لقرآن کریم فى کتاب مکنون لایمسّه الاّ المطهّرون تنزیل من ربّ العالمین)
واقعه/ 77 ـ 80
بتحقیق این قرآنى است با کرامت ومحفوظ در کتاب مخفى حقّ، که جز پاکان را رخصت لمس ومسّ آن نیست، نازل شده اى ازجانب پروردگار عالمیان.
که وى آن را در قالب صنعت حلّ از شکل ووزن اصلى خویش خارج ساخته وبه اقتضاى ضرورت شعرى، ساختار لفظى جدیدى بدان بخشیده است.

3. منطق اخلاقى اسلام، منطقى است واقع بینانه وهمراه با اعتدال. دراین مکتب، رهبانیت و انزوا طریق عفت وپاکدامنى در برابر طوفان هواها وهوسها نیست. فراهم آوردن زمینه هاى اجبار عملى در دورى و پرهیز از گناه اگر چه ممکن است ترک گناه را به همراه داشته باشد، امّا کمالى به شمار نمى آید.
کمال حقیقى آن هنگام مطلوب است که انسان بدون اجبار عملى وبا داشتن اسباب وآلات گناه وتوانایى برآن، آلوده بدان نشود. تکامل وجودى انسان چیزى نیست که بتوان آن را به اجبار آفرید، بلکه راه طولانى وپرفراز ونشیبى است که باید با پاى اراده واختیار خود در برابر طوفانى از هواها وهوسها پیمود وبا میل واراده خویش طرح آن را ریخت:
گاو کشتن هست از شرط طریق
تا شود از زخم دُمّش جان مفیق
گاو نفس خویش را زوتر بکش
تا شود روح خفى زنده به هُش
دفتر دوم
دراین راه، ریشه کن کردن موجودیت طبیعى به همان مقدار امرى نابجا و نابودکننده است که فرو رفتن در آزادى مطلق ورها کردن خود در برابر توسن باد پاى هوا وهوس. زندگى روحى وتکاملى انسان بى اختیار وتلاش وتقلاّ، فاقد عظمت وجلال وشکوفایى است، چونان زندگى طبیعى که دستیابى به نتایج ثمربخش درآن بدون کار وکوشش وتحمّل دشواریها در سنگلاخ طبیعت امرى ناممکن است:
برمکن پر را و دل برکن ازاو
زآن که شرط این جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوت ار نبود نباشد انتسال
صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود چه حاجت خیل تو
هین مکن خود را خصى رهبان مشو
زآن که عفّت هست شهوت را گرو
بى هوى نهى ازهوى ممکن نبود
هم غزا با مردگان نتوان نمود
(أنفقوا) گفتست پس کسبى بکن
زآن که نبود خرج بى دخل کهن
گرچه آورد(أنفقوا) را مطلق او
تو بخوان که (اکسبوا ثمّ انفقوا)
همچنین چون شاه فرمود(اصبروا)
رغبتى باید کزآن تابى تورو
پس (کلوا) از بهردام شهوتست
بعد ازآن (لاتسرفوا) زآن عفّت است
دفتر پنجم
مولوى در ابیات بالا، این حقیقت را گوشزد مى کند که انسان در مسیر زندگى معنوى وروحى خویش به مبارزه با قانون طبیعت دعوت نشده است، بلکه تکلیف انسان الهى تعدیل موجودیت خود با مقتضیات طبیعت است که جلوه گاه مشیت الهى است ونتیجه اش تکامل و بارور شدن شخصیت الهى انسان است. در طرح این لطیفه اشارتى دارد به آیات شریفه قرآن که برخى از آنها را درقالب صنعت (حلّ) از وزن و صورت اصلى خویش خارج ساخته است:
(یاایها الّذین آمنوا أنفقوا ممّا رزقناکم...) بقره/ 254
اى مؤمنان ازآنچه به شما روزى داده ایم انفاق کنید.
(یا ایّها الّذین آمنوا أنفقوا من طیّبات ما کسبتم...) بقره/ 267
اى مؤمنان از قسمتهاى پاکیزه اموالى که به دست آورد ه اید انفاق کنید.
(یا ایّها الّذین آمنوا اصبروا وصابروا و رابطوا...) آل عمران/ 200
اى مؤمنان استقامت پیشه کنید واز مرزهاى خود مراقبت به عمل آورید.
(وکلوا واشربوا ولاتسرفوا انّه لا یحبّ المسرفین...) اعراف/ 31
بخورید وبیاشامید و اسراف نکنید که خدا اسراف کنندگان را دوست نمى دارد.
در بیت هفتم، صیغه ماضى(کسبتم) را به صورت امر درآورده و در بیت نهم با حذف (اشربوا) میان (کلوا) و (لاتسرفوا) بنا به ضرورت شعرى، فاصله انداخته است.

4. یکى از پدیده هایى که همواره اندیشه بشر را به خود مشغول داشته، پدیده مرگ است. اندیشه اى که آمیخته با نگرانى وبیمى مبهم است که شاید زاییده گرایش به جاودانگى وخلود و برخاسته از اندیشه وتصور ابدیت باشد واز آن جا که در نظام طبیعت هیچ گرایشى گزاف وبیهوده نیست، مى توان آن را دلیل ونشانه اى بر بقاء بشر پس از مرگ دانست.
این آرزو وبیم که همواره دل مشغولى را به همراه داشته است، تجلیات و تظاهرات نهاد فنا پذیر آدمى است.نمود این حالت روحى مانند نمود رؤیاهاست که تجلى ملکات ومشهودات انسان در عالم بیدارى است. واقعیت این است که انتقال انسان از این جهان به جهان دیگر، تولد طفل از رحم مادر را ماند ودنیا چونان رحمى است که درآن اندامها وجهازهاى روانى انسان ساخته مى شود واو را براى زندگى دیگر آماده مى سازد. استعدادهاى روانى انسان، بساطت وتجرّد، تقسیم ناپذیرى وثبات نسبى حقیقت وجودى آدمى، اندیشه هاى وسیع ونامتناهى او، همه ساز وبرگهایى است متناسب با زندگى جاودان وزوال ناپذیر. همین حقیقت است که باعث شده که انسان دراین جهان، غریب ونامتجانس باشد وخود را طایر گلشن قدس بداند ودنیا را کنج محنت آباد.
آرى مرگ پایانِ بخشى از زندگى انسان وآغاز مرحله اى نوین از زندگى است. مرگ نسبت به دنیا مرگ است ونسبت به جهان دیگر، تولّد.
درجوانى حمزه عمّ مصطفی
با زره مى شد مدام اندر وغا
اندر آخر حمزه چون در صف شدی
بى زره سرمست در غزو آمدى
سینه باز وتن برهنه بیش پیش
درفکندى در صف شمشیر خویش
خلق پرسیدند کاى عمّ رسول
اى هژبر صف شکن شاه فحول
نى که(لاتلقوا بایدیکم الی
تهلکه) خواندى ز پیغام خدا
پس چرا تو خویش را در تهلکه
مى دراندازى چنین در معرکه
چون جوان بودى و زفت وسخت زه
تو نمى رفتى سوى صف بى زره
چون شدى پیر و ضعیف ومنحنی
پرده هاى لاابالى مى زنى
لاابالى وار با تیغ وسنان
مى نمایى دار وگیر و امتحان
تیغ حرمت مى ندارد پیر را
کى بود تمییز تیغ وتیر را
کى روا باشد که شیرى همچو تو
کشته گردد راست بر دست عدو
زین نسق غم خوارگان بى خبر
پند مى دادند او را از عبر
گفت حمزه چون که بودم من جوان
مرگ مى دیدم وداع این جهان
سوى مردن کس به رغبت کى رود
پیش اژدرها برهنه کى شود؟
لیک از نور محمّد (ص) من کنون
نیستم این شهر فانى را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پُر همى بینم ز نور حقّ سپاه
آن که مردن پیش چشمش تهلکه است
امر(لاتلقوا)بگیرد او به دست
وآن که مردن پیش او شد فتح باب
(سارعوا) آید مراو را در خطاب
الحذر اى مرگ بینان بارعوا
العجل اى حشربینان (سارعوا)
الصّلا اى لطف بینان افرحوا
البلا اى قهر بینان اترحوا
هرکه یوسف دید جان کردش فدا
هرکه گرگش دید برگشت از هدى
مرگ هریک اى پسر همرنگ اوست
آینه صافى یقین همرنگ اوست
دفتر سوم
این سروده ها ترسیم جهان بینى مولوى در باره مرگ ومسائل آن است. در نگاه او مرگ برآمدن از قعر چاه تیرگیها وقدم گذاشتن به صحراى بیکران دولتسراى دوست است.
آیاتى را که وى در تبیین حقیقت مرگ واشتیاق به رویارویى باآن نزد معاد باوران، مورد تحلیل قرار داده است، عبارتند از:
(و أنفقوا فى سبیل اللّه ولاتلقوا بایدیکم الى التّهلکة...) بقره/ 195
در راه خدا انفاق کنید وخود را با دستهایتان به هلاکت نیفکنید.
که بخش پایانى کریمه را در ابیات پنجم وهفدهم از وزن وعبارت اصلى خویش بنا به ضرورت شعرى خارج ساخته است ونیز:
(وسارعوا الى مغفرة من ربّکم وجنّة عرضها السّموات والأرض اعدّت للمتّقین...)
آل عمران/ 133
شتاب کنید به سوى بخشایشى از پروردگارتان وبه سوى بهشتى که فراخى آن آسمانها وزمین است وبراى تقوا پیشگان آماده شده است.
(وللّه الأمر من قبل ومن بعد و یومئذ یفرح المؤمنون... ) روم/ 4
پیش از این ونیز پس از آن، امر ازآن خداست ودر چنین روز مردم با ایمان خوشحال مى شوند.
این آیات در ابیات هیجدهم ونوزدهم وبیستم مورد تحلیل قرار گرفته و فعل مضارع (یفرح) به صورت امر(افرحوا) درآمده است و در نظم کلمات آیات نیز جابه جایى به چشم مى خورد.

5. دعا ونیایش، حالت روحانى شگرفى است که میان انسان ناچیز از سویى وخداوند بزرگ از سوى دیگر برقرار مى شود. مرغ سبکبال روح ما در حال نیایش از قفس تنگ تن رها مى گردد، پروبالى در بى نهایت مى گشاید. انسان در پرتو این پیوند معنوى از ماوراى طبیعت نیرو مى گیرد وبه معرفتى ازهستى مى رسد که مسیر تکامل مادّى ومعنوى خویش را تنها با درنظر گرفتن علل و عوامل مادى مورد تحلیل قرار نمى دهد،بلکه علل پنهان ومحاسبه نشده اى که از هرسو او را احاطه کرده است، در اندیشه او راه مى یابد وبه تحرّک وتلاش او معنى ومفهومى جدید مى بخشد.
آرى در پرتو دعا ونیایش حقّ است که بى نهایت کوچک با بى نهایت بزرگ پیوند مى خورد وبااین پیوند شگفت انگیز است که جهان برون و درون وماده ومعنى هماهنگ مى گردد:
هرکه او عصیان کند شیطان شود
کاو حسود دولت نیکان شود
چون که در عهد خدا کردى وفا
از کرم عهدت نگهدارد خدا
از وفاى حقّ تو بسته دیده ای
(اذکروا اذکرکم) نشنیده اى
گوش نه (اوفوا بعهدى) گوش دار
تا که (اوف عهدکم) آید ز یار
عهد وقرض ما چه باشد اى حزین
همچو دانه خشک کشتن در زمین
نى زمین را زان فروغ وکمتری
نى خداوند زمین را سرورى
جز اشارت که ازاین مى بایدم
که تو دادى اصل این را از عدم
پس دعاى خشک هل این نیک بخت
که فشاند دانه مى خواهد درخت
گرندارى دانه ایزد زان دعا
بخشدت نخلى که نعم ما سعى
چون که مریم درد بودش دانه نی
سبز کرد آن نخل را صاحب فنى
زان که وافى بود آن خاتون راد
بى مرادش داد یزدان صد مراد.
دفتر پنجم
مولانا دراین ابیات، یادآور این دقیقه شده است که خدا این توفیق را به آدمى داده است تا اگر بخواهد تمامى لحظاتش را با دعا ومناجات با او سپرى کند ودل در گرو محبّت وعشق او بنهد، لیک باید بداند معرفت بى عمل، وعشق ومحبّت بى تلاش، عقیم است وفاقد کارایى.
پیوند محبت وتلاش است که پیوستگى حیاتبخش را به وجود مى آورد وثمر بخش مى گرداند.
آیاتى که دراین ابیات در قالب صنعت حلّ از صورت اصلى خویش بنا به ضرورت شعرى خارج شده، عبارت است از:
(فاذکرونى أذکرکم واشکروا لى ولاتکفرون) بقره/ 152
مرا به یاد آورید تا شما را یادآور شوم وسپاسگزار من باشید وبه من کفران نورزید.
این آیه در بیت سوم تحلیل شده و در ساختار فعل امرآن (فاذکرونى) تغییر داده شده است.
(واوفوا بعهدى اوف بعهدکم وایّاى فارهبون) بقره/ 40
به عهد من وفا کنید به عهدتان وفا خواهم کرد وخشیت مرا به دل داشته باشید.
این کریمه نیز در بیت چهارم به اقتضاى ضرورت شعرى مورد تغییر قرار گرفته است (اوف بعهدکم)وحرف جرّ درآن خذف شده است.

6. هوشیارى، تعقّل واختیار، عالى ترین وبا ارزش ترین قواى انسانى است که او را در گستره زندگى بر طبیعت مسخّر و پیروز ساخته وبه تکاملى علمى، صنعتى هنرى موفّق گردانیده است. هدایت منطقى وصحیح این استعدادها سعادت وآرامش را همراه با زندگى بایسته براى انسان به ارمغان خواهد آورد و در عین حال، بى توجهى وعدم مراعات وظیفه هدایت ورهبرى صحیح ومتّکى بر معنویت وفطرت، نوع جوامع بشرى را به سمت از خود گریزى وتخطئه هوش و عقل واختیار سوق داده است وفزونى و رشد این قوا، افزایش دردهاى بشر وسردرگمى و احساس پوچى را به همراه داشته است، تا بدان جا که گروهى تصور کرده اند بهبودى نابسامانیهاى روحى ورهایى از قفسهاى تنگ وتاریک پوچى، درگرو گریز از هوشیارى واختیار وگام نهادن به وادى بیهوشى وبیخودى، در قالب تخدیر وترفه وآسایش طلبیهاى تصنّعى است، تا بدان جا که حتّى وجود وضرورت این استعدادها را مورد سؤال وانکار قرار داده است:
جمله عالم ز اختیار و هست خود
مى گریزد در سر سرمست خود
تا دمى از هوشیارى وارهند
ننگ خمر وبنگ برخود مى نهند
جمله دانسته که این هستى فَخْ است
ذکر وفکر اختیارى دوزخ است
مى گریزد از خودى در بى خودی
یا به مستى یا به شغل اى مهتدى
نفس را زان نیستى وا مى کشی
زان که بى فرمان شد اندر بیهشى
نیستى باید که آن از حقّ بود
تا که بیند اندر آن حسن احد
(لیس للجنّ ولا للانس ان)
(ینفذوا من حبس أقطار الزّمن)
(لانفوذ الاّ بسلطان الهدى)
(من تجاویف السّموات العلى)
(لاهدى الاّ بسلطان یقى)
(من خراس الشّهب روح المّتقى)
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
هست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب ودین نیستى
دفتر ششم
مولوى دراین اشعار به این حقیقت اشاره مى کند که گریز از خود، چنانچه به فرمان حقّ باشد، در مسیر تعالى روحى این امکان را به انسان مى دهد که قیود وزنجیرهایى را که بر اثر حیات طبیعى ومادّى به دست وپاى روح پیچیده شده است، کنارى گذاشته ودرعالمى فراتر از زمان ومکان وفارغ از هشیاریهاى دنیا به سر برد. ناهشیارى وبیخودى در این معنى، انتقال روح آدمى است به معقولات عالى ترى که هوش وتعقّل و اختیار او را از حدود وقیود معقولات نظرى رها ساخته ودر مرتبه اى عالى تر پرواز دهد.
آیه اى که در این سروده ها در قالب حلّ مورد تغییر ساختارى در وزن و عبارت قرار گرفته عبارت است از:
(یا معشر الجنّ والانس ان استطعتم أن تنفذوا من أقطار السّموات والأرض فانفذوا لاتنفذون الاّ بسلطان) رحمن/ 33
اى گروه جنّ وانس اگر مى توانید که از زوایاى آسمانها وزمین به ملکوت اعلى نفوذ کنید این کار را بکنید، ولى شما نمى توانید مگر با سلطه اى که خدا به شما عنایت کند.
این آیه در ابیات هفتم وهشتم ونهم به گونه اى مورد تحلیل ادبى وشعرى قرار گرفته است که در سرتا سر مثنوى کمتر نظیرى براى آن مى توان یافت.

صنعت ترجمه
ترجمه یعنى مطلبى را از زبانى به زبانى دیگر برگردانیدن واین کار خود هنرى در شمار هنرهاى گران ارج ادبى شمرده مى شود و در نظم ونثر، روا وشایع است. ترجمه بر دو قسم است:
1. (پایخوان) یعنى ترجمه (تحت اللفظ)که آن را حرف به حرف وکلمه به کلمه حتیّ با صورت جمله بندى بى کم وزیاد از زبانى به زبان دیگر نقل کرده باشند، چنانکه در ترجمه کتابهاى مذهبى آسمانى معمول است.
2. قسم دیگر، ترجمه به معنى که روح مقصود وحاصل مراد گوینده ونویسنده اى را بگیرند وآن را درقالب زبانى دیگر بریزند، به گونه اى که خصوصیات ادبى ودستورى زبان ترجمه هم کاملاً مراعات شده باشد واین خود هنرى بسیار عالى وگرانمایه است وجز از کسى که در هر دو زبان، نهایت تبحّر وبراعت استادى داشته، از ذوق وسلیقه مستقیم ادبى نیز کاملاً برخوردار باشد، ساخته و میسّر نیست.
در کتابهاى بدیع، صنعت ترجمه را به موردى اطلاق کرده اند که مضمون شعرى از زبان عربى به نظم فارسى یا از فارسى به نظم عربى نقل گردد. این عمل مخصوصاً در صورتى که شاعر مترجم، استادى به خرج داده وتمام مضمون ومعنى یک بیت را در یک بیت بیاورد و از جهت بلاغت و پروراندن مضمون وفکر، ترجمه از اصل بهتر درآمده باشد، نه تنها جزو (سرقات ادبى) شمرده نمى شود، بلکه هنرى است بسیار گرانقدر که جزو محاسن وصنایع بدیعى واز دلایل قدرت طبع ونیروى استادى شاعر سخندان در هر دو زبان است3. در ترجمه نثر عربى به فارسى واز جمله مضامین بلند قرآن کریم، گاهى شاعران وادیبان زبردست باالهام از مضامین وپیام یک سوره ویا بخشى از آیات، آن را به رشته نظم کشیده اند که پى بردن به این تأثّر مستلزم اشراف، تسلّط و دقّت زیاد به آیات است.
سعدى گوید:
شب از بهرآسایش تست و روز
مه روشن و مهرگیتى فروز
سپهر از براى تو فراش وار
همى گستراند بساط بهار
اگر باد وبرف است وباران ومیغ
وگر رعد چوگان زند برق تیغ
همه کارداران فرمانبرند
که تخم تو در خاک مى پرورند
اگر تشنه مانى زسختى مجوش
که سقّاى ابر آبت آرد به دوش
زخاک آورد رنگ وبوى طعام
تماشاگه دیده ومغز وکام
عسل دادت از نحل و فنّ از هوا
رطب دادت از نخل ونخل از نوا
همه نخلبندان بخایند دست
زحیرت که نخلى چنین کس نبست
خور وماه وپروین براى تواند
قنادیل سقف سراى تواند
زخارت گل آورد واز نافه مشک
زر از کان وبرگ تراز چوب خشک
کلیّات/ 368
این سروده ها ترجمه اى است زیبا وروان از این آیات شریفه:
(وجعلنا نومکم سباتاً وجعلنا اللّیل لباساً وجعلنا النّهار معاشاً وبنینا فوقکم سبعاً شداداً وجعلنا سراجاً وهّاجاً وأنزلنا من المعصرات ماء ثجّاجاً لنخرج به حبّاً ونباتاً وجنّات الفافاً) نبأ/ 9 ـ 17
ختام این نوشتار را اختصاص مى دهیم به ذکر مواردى چند از کاربرد صعنت (ترجمه) در مثنوى:

1. بى شک حوادث مربوط به قیامت و چگونگى آن، امرى نیست که حقیقت آن براى ما،که ساکنان این جهان محدود و تاریک هستیم، روشن باشد. انسان تنها مى تواند به تصویرى از آن روز در پرتو آیات الهى دست یابد؛ روزى که همگى انسانها سر از خاک برداشته، در پیشگاه الهى حاضر مى شوند. در آن روز غیب و سرّ به شهود و ظهور تبدیل مى شود. روز رسوایى بزرگِ بدکاران و سربلندى بى نظیرِ مؤمنان.
قرآن مجید صحنه اى چنین عبرت آموز و تکان دهنده را در ضمن آیاتى چند ترسیم کرده است:
(فإذا نفخ فى الصور نفخة واحدة وحملت الارض و الجبال فدکتّا دکة واحدة فیؤمئذِ وقعت الواقعة... یومئذِ تعرضون لاتخفى منکم خافیة فأمّا من اوتى کتابه بیمینه فیقول هاؤم اقرؤا کتابیه إنّى ظننت انّى ملاق حسابیه فهو فى عیشة راضیة فى جنّةِ عالیة قطوفها دانیة کلوا واشربوا هنیئاً بما اسلفتم فى الأیام الخالیة وأمّا من أوتى کتابه بشمالهِ فیقول یالیتنى لم أوت کتابیه و لم أدر ما حسابیه یالیتها کانت القاضیة ما أغنى عنّى مالیه هلک عنّى سلطانیه...) حاقّه 13/ ـ 29
چون در صور دمیده شود و زمین و کوهها از جا برداشته شوند آن واقعه عظیم رخ دهد... در آن روز همگى به پیشگاه خدا عرضه مى شوید. آن که نامه عملش به دست راست است، فریاد مى زند که بیایید نامه عمل مرا بخوانید. من یقین داشتم که سرانجام به حساب اعمال رسیدگى خواهد شد. او در یک زندگى رضایتبخش در بهشتى عالى قرار خواهد داشت.
امّا کسى که نامه عملش به دست چپ داده شود، خواهد گفت: اى کاش هرگز نامه اعمالم به من داده نمى شد و نمى دانستم حساب من چیست، اى کاش مرگم فرا مى رسید. مال و ثروتم هرگز مرا بى نیاز نکرد. قدرت من نیز از دست رفت....
مولوى مضمون این ابیات را ترجمه وار در ضمن ابیاتى چند به رشته نظم در آورده است:
در حدیث آمد که روز رستخیز
امر آید هر یکى تن را که خیز
نفخ صوراست از یزدان پاک
که برآرید اى ذرایر سر زخاک
باز آید جان هر یک در بدن
همچو وقت صبح هوش آید به تن
جان تن خود را شناسد وقت روز
در خرابه ٌخود در آید چون کنوز
آ ن چنان که جان بپرد سوى طین
نامه پرّد از یسار و از یمین
در کفش بنهند نامه بخل و جود
فسق و تقوى آنچه خود کرده بود
وَر بُد او دى پاک و با تقوا و دین
نامه باز آید مراو را در یمین
ور بد او دى خام وزشت و باضلال
چون عزا نامه سیه یابد شمال
چون برآید آفتاب رستخیر
برجهند از خاک خوب وزشت تیز
سوى دیوان قضا پویان شوند
نقد نیک و بد به کوره درروند
نقد نیکو شادمان و ناز ناز
نقد قلب اندر زحیر و درگداز
چشمها بیرون جهیده از خطر
گشته ده چشمه زبیم مستّقر
باز مانده دیده ها در انتظار
تاکه نامه ناید از سوى یسار
چشم گردان سوى چپ و سوى راست
زان که نبود بخت نامه راست کاست
نامه یى آید به دست بنده یی
سرسیه از جرم و فسق آکنده یى
پر زسر تا پاى زشتى و گناه
تَسْخُر و خُنْبَک زدن بر اهل راه
چون بخواند نامه خود آن ثقیل
داند او که سوى زندان شد رحیل
پس روان گردد چو دزدان سوى دار
جرم پیدا بسته راه اعتذار
پس روان گردد به زندان سعیر
که نباشد خار را زآتش گریز
دفتر پنجم

2. چگونگى خلقت انسان و مراحل مختلف آن در عالم جنین، پدیده اى است عجیب و شگرف که از یک سو، نشانگر عظمت و حکمت خداوندى است و از سوى دیگر، این آفرینشهاى پى درپى که هر روز چهره تازه اى به خود مى گیرد و اصولاً پیدایش انسانى کامل از قطره آبى گندیده، بیانگر قدرت خداوند بر مسأله معادو بازگشت انسان به زندگى دوباره است. خلقتى عجیب در مخفیگاه رحم که در هر مرحله شکل و نقش تازه اى به خود مى گیرد. گوئیا جمعى نقّاش چیره دست، گروهى صنعتگر و ابداعگر ماهر، در کنار این قطره آب نشسته اند و شب و روز روى آن کار مى کنند واین ذره ناچیز را در زمانى بسیار کوتاه با ظرافتى فوق العاده از مراحل و گذرگاههاى مختلف حیات مى گذرانند. قرآن مراحل تکامل جنین در رحم را ضمن آیاتى چند در سوره (مؤمنون) برشمرده است:
(ولقد خلقنا الإنسان من سلالة من طین ثمّ جعلناه نطفة فى قرارِ مکین ثمّ خلقنا النطفة علقةً فخلقنا العلقه مضغةً فخلقنا المضغة عظاماً فکسونا العظام لحماً ثمّ انشأناه خلقاً آخر فتبارک اللّه أحسن الخالقین) مؤمنون/ 16 ـ 12
ما انسان را از عصاره اى از گل آفریدیم، سپس آن را نطفه اى در قرارگاه مطمئن (رحم) قرار دادیم. سپس نطفه را به صورت علقه (خون بسته) و علقه را به صورت مضغه (گوشت جویده) و مضغه را به صورت استخوانهایى در آوردیم. از آن پس، آن را آفرینشى تازه ایجاد کردیم. بزرگ است خدایى که بهترین خلق کنندگان است.
مولوى همین آیات را به نظم در آورده است:
اى شده مغرور در کبر و منی
درفن و عجب و تکبّر صدمنى
گر بدانى از کجایى آمده ا
صل جسمت از چه نا ثابت شده
از برون خویش این باد منی
با خود آیى وروان بیرون کنى
در مشیمه بد جنینى بوده ای
در عدم بس قرنها آسوده یى
پس خداوند جهانت بر فراخت
از منى در جاى تنگت نطفه ساخت
نطفه یى بودى و پس علقه شدی
پاره خیمه ازین سوتر زدى
آرمیدى آرمیدن نَز تو بود
بلکه از صنع خداوند ودود
درمیان تو کیستى است آن اوست
هر چه هست از فضل و از احسان اوست
کرد از صنع لطیفش از بدا
پس (خلقنا النّطفة علقه) خدا
بعد از آن علقه حکیم حیّ فرد
ا ز کرمهاى شریفش مضغه کرد
بعد از آن، آن مضغه را کرد استخوان
از (خلقنا المضغة) برهان بخوان
پس برآن عظْمت لحوم و پى کشید
وز (نفخت فیه) جان بر وى دمید
ثمّ (أنشأناه خلقاً آخره)
ساخته کافى دل و دین سره
مایه صحّت نهادت درکنار
پس فرستادت درین دارالقرار
تاجرى تو خواجه یى تو آن عزیز
هستیت داد و زر وجان عقل نیز
تاکنى کسبى درآن عالم بری
در جزا یابى کمال و سرورى4

3. ماجراى نوح (ع) و فرزند بى ایمان وى، یکى از فرازهاى عبرت آموز داستان نوح است. آن هنگام که لحظه نهایى فرا رسید و فرمان مجازات قوم سرکش صادر شد، ابرهاى تیره وتار سراسر آسمان را فرا گرفت و آنچنان روى هم متراکم گردید که نظیرش هیچ گاه دیده نشده بود. صداى غرّش رعد و پرتو خیره کننده برق پى در پى در فضاى آسمان پراکنده مى شد و خبر از حادثه اى عظیم و وحشتناک مى داد.
طوفان آغاز شد. گویى تمام درهاى آسمان گشوده شده و اقیانوسى از آب از لابه لاى ابرها فرو مى ریزد.
آبهاى زمین و آسمان به هم پیوستند و دست به دست هم دادند وبر سطح زمین، کوهها و دشتها و درّه ها جارى شدند و بزودى سطح زمین به صورت اقیانوسى درآمد. در این لحظات سخت بلا و عذاب، نوح این پیامبر بزرگ، نه تنها به عنوان یک پدر بلکه به عنوان یک مربّى دلسوز و خستگى ناپذیر و پرامید، حتى در آخرین لحظه دست از وظیفه الهى خویش بر نداشت و فرزندش را که در کنارى جدا از پدر قرار گرفته بود، دعوت به همراهى با خیل مؤمنان کرد. این فرزند لجوج و کوته نکر به گمان این که با خشم خدا مى توان مبارزه کرد از این دعوت سرباز زده،ومغرورانه به نداى پدر پاسخ منفى داد5.
قرآن کریم در آیات 47 ـ 40 سوره (هود)، ماجراى این گفت وگو را چنین بیان مى کند:
(حتّى إذا جاء أمرنا و فار التّنوّر قلنا احمل فیها من کلّ زوجین اثنین و أهلک إلاّ من سبق علیه القول و من آمن و ما آمن معه إلاّ قلیل و قال ارکبوا فیها بسم اللّه مجریها ومرسیها إنّ ربّى لغفور رحیم و هى تجرى بهم فى موج کالجبال و نادى نوح ابنه و کان فى معزل یا بنى ارکب معنا و لاتکن مع الکافرین قال سآوى إلى جبل یعصمنى من الماء قال لاعاصم الیوم من أمر اللّه إلاّ من رحم و حال بینهما الموج فکان من المغرقین... و نادى نوح ربّه فقال ربّ إنّ ابنى من أهلى و إنّ وعدک الحقّ و أنت أحکم الحاکمین قال یا نوح إنّه لیس من أهلک إنّه عمل غیر صالح فلا تسئلن ما لیس لک به علم إنّى أعظک أن تکون من الجاهلین)
چون فرمان فرارسید وتنور جوشیدن گرفت، به نوح گفتیم از هر جفتى یک زوج در کشتى حمل کن و نیز خانواده ات را، مگر آنان که محکوم به هلاکتند. نوح گفت: به نام خدا بر کشتى سوار شوید و او را یاد کنید. او آنها را از لابه لاى امواجى چون کوه حرکت مى داد. نوح فرزندش را مخاطب ساخته، گفت: همراه ما سوار شو و با کافران مباش. او پاسخ داد: به کوهى پناه مى برم تا مرا حفظ کند. گفت: امروز هیچ حافظى در برابر فرمان خدا نیست، مگر آن کس را که او رحم کند. در این هنگام موجى میان آن دو حایل شد واو در زمره غرق شدگان قرار گرفت... نوح به پروردگارش عرض کرد: پروردگارا! پسر من از خاندان من است و وعده تو حقّ است.
فرمود: اى نوح، او از اهل تو نیست، بلکه عملى غیر صالح است. بنابراین آنچه را از آن آگاه نیستى از من مخواه. به تو اندرز مى دهم تا از جاهلان نباشى.
مولوى این گفت وگو و تذکار الهى را به نوح، در قالب اشعارى چند، مترجم ساخته است:
همچو کنعان کاشنا مى کرد او
که نخواهم کشتى نوح عدو
هین بیا درکشتى بابا نشین
تا نگردى غرق طوفان اى مهین
گفت نى من آشنا آموختم
من بجز شمع تو شمع افروختم
هین مکن کاین موج طوفان بلاست
دست و پاى آشنا امروز لاست
گفت نى رفتم برآن کوه بلند
عاصم است آن کُه مرا از هر گزند
هین مکن که کوه کاه است این زمان
جز حبیب خویش را ندهد امان
گفت من کى پند تو بشنوده ام
که طمع کردى که من زین دوده ام
همچنین مى گفت او پند لطیف
همچنین مى گفت او دفع عنیف
نى پدر از نصح کنعان سیر شد
نى دمى در گوش آن ادبیر شد
اندرین گفتن بُدند و موج تیز
بر سر کنعان زد و شد ریز ریز
نوح گفت اى پادشاه بردبار
مرمرا خر مرد و سیلت برد بار
وعده کردى مرمرا تو بارها
که بیابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم برامیدت من سلیم
پس چرا بربود سیل از من گلیم
گفت او از اهل خویشانت نبود
خود ندیدى تو سفیدى او کبود
چون که دندان ترا کرم اوفتاد
نیست دندان آن برکنش اى اوستاد
باقى تن تا نگردد زار ازو
گر چه بود آن، تو شو بیزار ازو
دفتر سوم

4. حسد رذیله اى است فراگیر که در طول تاریخ بشر، انگیزه بسیارى از خلافکاریهاى وى بوده است. تا بدان جا که گاه برادرى به خاطر حسد دست به خون برادر خود مى آلاید. آنچنان که در داستان فرزندان آدم (ع) و قتل یکى به وسیله دیگرى مشاهده مى شود. هنگامى که هر یک، عملى براى تقرّب به پروردگار انجام دادند، هابیل بهترین گوسفندان خویش را به رسم قربانى به پیشگاه الهى عرضه داشت، ولى قابیل بدترین قسمت زراعت خود را بدین منظور نثار کرد. صفا، خلوص و فداکارى هابیل، موجب پذیرفته شدن قربانى اش در درگاه الهى شد واز آن سو تاریکدلى و لجاج، مانع قبولى هدیه قابیل به پیشگاه الهى گردید. در پى این ماجرا، طوفانى در دل قابیل به وجود آمد. از سویى آتش حسد هر دم در دل او زبانه مى کشید و او را به انتقامجویى دعوت مى کرد و از سوى دیگر، عاطفه برادرى و انسانى و نیز تنفر ذاتى از گناه و ظلم و بیدادگرى و قتل نفس، او را از این جنایت باز مى داشت. ولى سرانجام نفس سرکش، آرام آرام مهار اختیار او را به کف گرفت ووجدان بیدار و آگاه او را رام کرد و به زنجیر کشید و دست به خون برادر آغشته ساخت.
بر طبق آنچه از روایات به دست مى آید، هنگامى که قابیل برادر خود را کشت، او را در بیابان افکنده بود ونمى دانست چه کند؟ چیزى نگذشت که درندگان به سوى جسد هابیل هجوم آوردند و او براى نجات جسد برادر مدّتى آن را بردوش کشید، ولى باز پرندگان اطراف او را گرفته بودند و دراین انتظار بودند که چه موقع جسد را به خاک مى افکند تا به آن حمله ور شوند. دراین موقع، همان طور که قرآن مى گوید، خداوند زاغى را فرستاد که خاکهاى زمین را کنار بزند و با پنهان کردن جسد بى جان زاغى دیگر و یا با پنهان کردن قسمتى از طعمه خود، آنچنان که عادت زاغ است، به قابیل نشان دهد که چگونه جسد برادر خویش را به خاک بسپارد. در اینجا بود که قابیل از غفلت و بى خبرى خود فریاد برآورد که اى واى بر من، آیا باید از این پرنده ناتوان تر باشم!6
قرآن در آیات 30 و 31 سوره (مائده) ماجرا را چنین شرح مى دهد:
(فطوّعت له نفسه قتل أخیه فقتله فأصبح من الخاسرین فبعث اللّه غراباً یبحث فى الأرض لیریه کیف یوارى سوأة أخیه قال یا ویلتى أعجزت أن أکون مثل هذا الغراب فاوارى سوأة أخى فأصبح من النّادمین)
نفس سرکش تدریجاً او را مصمّم به کشتن برادر کرد و او را کشت واز زیانکاران شد. سپس خداوند زاغى را فرستاد که در زمین کند و کاو مى کرد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادر خود را دفن کند، با دیدن این صحنه [قابیل] گفت: واى بر من آیا نمى توانم مثل این زاغ باشم و جسد برادر خود را دفن کنم و سرانجام ازکرده خویش پشیمان شد.
مولوى این داستان عجیب و عبرت انگیز قرآنى را در قالب ابیاتى چند منظوم ساخته است:
کندن گورى که کمتر پیشه بود
کى ز فکر وحیله و اندیشه بود
گر بدى این فهم مر قابیل را
کى نهادى بر سر او هابیل را
که کجا غایب کنم این کشته را
این به خون و خاک در آغشته را
دید زاغى زاغ مرده در دهان
بر گرفته در هوا گشته پران
از هوا زیر آمد و شد او به فن
از پى تعلیم او را گور کن
پس به چنگال از زمین انگیخت کرد
زود زاغ مرده را در گور کرد
دفن کردش پس بپوشیدش به خاک
زاغ از الهام حقّ بد علمناک
گفت قابیل آه شد بر عقل من
که بود زاغى ز من افزون به فنّ
عقل کلّ را گفت (مازاغ البصر)
عقل جز وى مى کند هر سو نظر
عقل ما زاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استادگور مرده دان
دفتر چهارم

5. سر گذشت داود پیامبر، یکى از فرازهاى مهمّ در بیان سرگذشت انبیاست. در قرآن، بارها از این پیامبر بزرگ الهى یاد شده است. شاید این تأکید و تکرار از آن رو بوده است که داود (ع) از جمله پیامبرانى است که سرگذشت سراسر عصمت و معنویّت وى در گفته ها ونوشته هاى دین فروشان و سست مداران همراه باخرافات و بافته هاى عجیبى شده است و از رسالتهاى اساسى قرآن، زدودن زنگارهاى خرافه و جهل در هر زمینه و از جمله ساحت وحى و رسولان الهى است. قرآن در سوره (ص) آیه 26 مى فرماید:
(یا داود انّا جعلناک خلیفةً فى الأرض فأحکم بین النّاس بالحقّ ولاتتّبع الهوى فیضلّک عن سبیل اللّه، إنّ الّذین یضلّون عن سبیل اللّه لهم عذاب شدید بما نسوا یوم الحساب)
اى داود ما تو را خلیفه و نماینده خود در زمین قرار دادیم، در میان مردم به حقّ داورى کن و از هواى نفس پیروى مکن که تو را از راه خدا منحرف مى سازد. کسانى که از راه خدا گمراه شوند عذاب شدیدى به خاطر فراموش کردن روز حساب دارند.
خداوند در این آیه، ضمن بیان مقام والاى داود، وظایف و مسؤولیتهاى سنگین وى را با لحنى قاطع وتعبیراتى پر معنا در پنج فراز شرح مى دهد:
نخست مقام خلافت وى در زمین به معناى نمایندگى خدا در میان بندگان و اجراى فرمانهاى او درزمین. در فراز دوم به وى دستور مى دهد که به پاس این موهبت بزرگ در میان مردم به حقّ حکم کند ودر سومین بخش به مهم ترین خطرى که ممکن است حاکمى الهى را تهدید کند اشاره کرده، مى گوید: هرگز از هواى نفس پیروى مکن و به دنبال آن، فلسفه چنین فرمانى را این گونه بیان مى دارد که پیروى از هواى نفس، آدمى را از راه خدا که همان راه حقّ است باز مى دارد و سرانجام در آخرین فراز، بدین حقیقت اشاره مى کند که گمراهى از راه حقّ از فراموشى روز حساب سرچشمه مى گیرد ونتیجه اش عذاب الهى است.
این ترجمه تفسیرگونه از کریمه فوق، در مثنوى به رشته نظم در آمده است:
این چنین فرمود داراى جهان
خالق و پروردگار انس و جان
کاى خلیفه ٌارض داود دلیر
در صف ناورد خصم ما چو شیر
چون خلیفه ارض کردم من ترا
آرى القاب تنزّل من سماء
بر کسانى حاکمى و ارجمند
گر به جسم و چهره هم جنس تواند
درمیان این چنین جمع عباد
پیشه گیر آیین ورسم عدل وداد
داورى بر منهج انصاف کن
درد داد معدلت را صاف کن
تابع نفس و هواى خود مباش
از درون ارقام شهوت را تراش
هر کسى کو تابع نفس و هواست
او ز شرّ النّاس و مردودان ماست
جاده عدل است راه مستقیم
رو مگردان زآن ره اى شاه کریم
سرّ خیر النّاس من ینفع تراست
در طریق عزّ و دولت رهنماست
سر مکش از چنبر نصفت برون
عدل آمد طاق گردون را ستون
دین و دولت را عمَد عدل است و داد
ظلم و عدوان است ملت را فساد8 7

پی نوشتها:
1. جلال الدین همایى، فنون بلاغت و صناعات ادبى، (نشر هما)/8
2. تأثیر قرآن و حدیث در ادبیّات فارسى / 53
3. جلال الدین همایى، فنون بلاغت و صناعات ادبى / 373
4. مثنوى کلاله خاور / 447
5. ناصر مکارم، تفسیر نمونه، (قم، انتشارات مدرسه امیرالمؤمنین)،9/ 115
6. همان، 4/ 350
7. مثنوى کلاله خاور / 446
8. اشعارى که در این نوشتار به عنوان سروده هاى مولوى نوشته شده، منتخب از دو منبع زیر است:
الف. مثنوى کلاله خاور، تصحیح محمّد رمضانى، (تهران، نشر خاور).
ب. مثنوى رینولد نیکلسون، (تهران، نشر طلوع).
ضمناً در ترجمه، شرح و توضیح اشعار، از شرح و تفسیر گرانسنگ حضرت علاّمه، استاد محمد تقى جعفرى بر مثنوى بهره هاى بسیار برده ایم.


منبع: فصلنامه پژوهش های قرآنی شماره 2 ۱۳۸۵/۰۰/۰۰
نویسنده : مسعود مهدوى
 

نظر شما