مروری بر سفرنامه و دیدگاههای فرهنگی و گردشگری ناصرخسرو
حکیم ابومعین ناصرخسرو قبادیانی مروزی در ماه ذیقعده سنه 394 (هـ .ق) مطابق با مرداد ماه سال 382 (هـ .ش) در قبادیان از توابع بلخ به دنیا آمده بود.
او از جوانی علوم متداول عصر خود مانند علوم یونانی، نجوم بطلمیوس، هندسه اقلیدسی، طب، موسیقی، حساب، نجوم و علم کلام و حکمت متالهین در حد تبحر یاد گرفت و در این راستا به مقام عظیمی دست یافت.
نماند از هیچگونه دانش که من از آن
نکردم استفادت بیش و کمتر
از محسنات اخلاقی او شجاعت در گفتار است:
«از مرو برفتم به شغل دیوانی و به پنج دیه مروالرود فرود آمدم که در آن روز قران رأس و مشتری بود. گویند که هر حاجت که در آن روز خواهد، باری تعالی و تقدس روا کند. به گوشهای رفتم و دو رکعت نماز کردم و حاجت خواستم تا خدای تعالی و تبارک مرا توانگری دهد.
چون به نزدیک یاران و اصحاب آمدم، یکی از ایشان شعری پارسی میخواند. مرا شعری در خاطر آمد که از وی درخواهم تا روایت کند. بر کاغذ نوشتم تا به وی دهم که این شعر بخوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بهعینه آغاز کرد. آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد. پس از آنجا بجوزجانان شدم.
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن شراب که خرد از مردم زائل کند، اگر بهوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که بیخودی و بیهوشی را حتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را [به] بیهوش رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را به افزاید. گفتم که من این را از کجا آرم. گفت جوینده یابنده باشد. پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود و بر من کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم، باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم. اندیشیدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم، فرح نیابم» (سفرنامه، صفحه: 2و 3)
حکیم بزرگ در این گفتار کوتاه به اندازه چهار سال تحصیل معارف و فرهنگ اسلامی- و شاید بیشتر- راه و رسم توبه و انابت و مسلمان واقعی شدن را درس داده است. اگر ناصرخسرو این شهامت اخلاقی را نداشت «حکیم» نامیدنش خطا بود.
سفر هفت ساله ناصر خسرو یک سفر کلاً تحقیقاتی و برای کسب و تحصیل تمدن و فرهنگ اسلامی بود. وی میگوید: پنجم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه (5/1/438 قمری)، دهم مرداد ماه سنه 415 از تاریخ فرس به جانب قزوین روانه شدم و به دیه قوهه رسیدم. قحط بود و آنجا یک نان جو به دو درهم میدادند از آنجا به قزوین رفتم. نهم محرم (یعنی دقیقاً 4 روز بعد) به قزوین رسیدم. باغستان بسیار داشت، بیدیوار و خار(1) و هیچ چیز که مانع شود دررفتن راه نبود» (سفرنامه، ص 5 و 6).
با امعان نظر در این نوشته کوتاه درمییابیم که ناصرخسرو از دیدگاه اقتصادی هم متبحر بوده است و به علاوه با همه قحطی در قوهه با فاصله سه یا چهار روز از قزوین آن قدر فرهنگ دینی قوی بوده است که باغات زیبای قزوین حتی خار در دیوار و خود دیوار را نداشته است و گرفتاران قحطی قوه به آنجا تجاوز نمیکردند. در عین حال وسایل ارتباطی هم نبوده است.
در بیستم صفر 438 به تبریز میرسد که مصادف با 5/6/ تقویم قدیم ایرانی بوده است و مینویسد: «آن شهر و وخبه آذربایجان است (یعنی مرکز آذربایجان). شهری آبادان. طول و عرضش به گام پیمودم، یک هزار و چهارصد بود... مرا حکایت کردند که بدین شهر زلزله افتاد. شب پنجشنبه هفدهم ربیعاول سنه اربع و ثلثین و الربعمایه و در ایام مسترقه بود.(2) (یعنی دقیقاً 4 سال و بیستوهفت روز قبل از ورود ناصر خسرو به تبریز) پس از نماز خفتن بعضی از شهر خراب شده بود و بعضی دیگر را آسیبی نرسیده بود و گفتند چهل هزار آدمی هلاک شده بودند.» (سفرنامه، صفحه 7 و 8).
بنابه نوشته خود ناصرخسرو «روز یکشنبه غره رمضان به رمله رسیدیم و از قیاریه تا رمله هشت فرسنگ بود و آن شهرستانی بزرگ است... مسجد آنجا را سیصدگام اندر دویست گام مساحت است. بعد در صفت بیتالمقدس مینویسد: شهری بزرگ است. آن وقت دیدم بیست هزار مرد در وی بودند» یعنی هلاک شدگان تبریز دو برابر کل جمعیت بیتالمقدس بوده است.
در باره تبریز خواندیم که در آن زلزله چهل هزار آدمی هلاک شده بودند. اگر مساحت تبریز را حساب کنیم یک میلیون و 960 هزار گام میشود (1400×1400) ولی تنها یک مسجد رمله (از توابع قدس)، شصت هزار گام (200×300) بوده است.
اگر هر گام را بهطور متوسط نیم متر امروز بگیریم، طول و عرض تبریز هفتصد متر میشود. این در حالی است که بیتالمقدس چندین برابر بزرگتر از تبریز بوده و با جمعیتی درست نصف هلاکشدگان تبریز در زلزله.
قصدم انتقاد از ناصرخسرو نیست، بلکه نسخهنویسان بعد از وفات ناصرخسرو هستند که اغلب با ذوق و سلیقه شخصی در کتابها دستکاری میکردند. به این ضربالمثل دقت فرمایید: شغلتنا را شدرستنا کردن: گویند قاریی عامی به آن آیه رسید... شغلتنا انفسنا... گفت: غلط در قرآن روا نباشد، از آن رو شغلتنا را محو کرده، به جای آن شدرستنا نوشت. (دهخدا، 1025).
لابد توجه فرمودید که آن قاری املای کلمه «غلط» را هم نمیدانسته است، از اینگونه کاتبان و قاریان فراوان بوده است و شما نمیتوانید دو نسخه از دیوان حافظ را پیدا کنید که با همدیگر مطابقت داشته باشد. گویند میرزا رضای کرمانی به ناصرالدین شاه قاجار نامه نوشت که این یک بیتشعر حافظ:
کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
در نسخهای همینطور و در نسخه دیگر: «کشتی شکستگانیم...» آمده، کدام یک صحیح است. ناصرالدین شاه در جواب نوشت:
بعضی شکسته دانند، بعضی نشسته خوانند
چون نیست خواجه حافظ معذور دار ما را
علامه دهخدا به خاطر این دخالتهای بیجا است که در وصیتنامه خود نوشته بود: اگر لغتنامه من همگی غلط باشد، دخالت نکنید. حتماً به همان صورت که من نوشتهام، چاپ کنید.
من ایمان دارم که برخی کاتبان بدون توجه به عظمت ناصرخسرو عددهای طول و عرض تبریز را تحریف کردهاند. چهطور امکان دارد در شهری به آن کوچکی، آن همه جمعیت جا بگیرند، حتی اگر به فرض محال خیال کنیم که در زمان آنان برجسازی به سبک امروز (سی چهل طبقه) رایج بوده است. حتی قطران تبریزی که ناصرخسرو او را ملاقات کرده است، در قصیده زلزله تبریز با مطلع:
بود محال تو را داشتن امید محال
به عالمی که نماند هرگز بر یک حال
بنابه داشتن ذوق شاعران از صنعت «اغراق شاعرانه» استفاده کرده و روی عشق و علاقه به زادگاه خود گفته است:
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
(قطران، دیوان، ص: 208)
قطعاً خود قطران بزرگ قبول داشته است که اگر در تبریز آن زمان، بنایی بوده که بامش به فلک بساید، جز اغراض خیالی بیش نیست و از سوی دیگر تا امروز تنها درختان بلندی که در جهان سراغ داریم، مثلاً «سرو کاشغر»(3) به روایت ابن خندق در تاریخ بیهق- و «سروناز» در باغ «شیراز» و «سرو» رسته از چوبدستی خانم شهربانو دختر یزدگرد و همسر حضرت امام حسین سالار و سرور شهیدان و مادر گرامی حضرت امام سجاد (علیهالسلام) در قله کوه «چکچکو»(4) در نزدیکی یزد است و محال است درختی باشد که شاخش به هلال ماه بساید.
باز هم در این ارتباط سخن خواهیم گفت.
پینوشتها:
1 - در همه جا باغها دیوار بلندی داشتند و بالای دیوار خار نصب میکردند که دزد نتواند از دیوار بالا رود و امروز جای خار، نردههای آهنین و سیم خاردار نصب میکنند.
صائب تبریز از خار سر دیوار مضمون بسیار زیبایی ساخته است:
من از ناچیزی خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد از آن بالا نشینیها
(صائب تبریزی- دیوان)
2 - در تقویم ایران قبل از اسلام، هر دوازده ماه خورشیدی سی روز بود و هر روز از هر ماه نامی داشت مثلاً روز اول هورمزد روز، روز ششم خرداد روز، شانزدهمین روز مهرروز و خلاصه سیام هر ماه سپندارمند روز نامیده میشد. با این حساب سال شمسی 360 روز میشد و آن پنج روز باقیمانده را ایام مسترقه یا خمسه مسترقه (به معنی 5 روز دزدیده از سال) مینامیدند و قبل از اسلام همان پنج قبل از نوروز را به نام 5 بخش گاتها (اصیلترین سرودهای خود زرتشت) با عنوان «اندرگاهان» پیش از نوروز جشن میگرفتند.
3- این خندق از اهالی بیهق (سبزوار امروزی) در کتاب زیبای خودش تاریخ بیهقی نوشته است که زرتشت در کاشغر سروی کاشته بود که چند هزار گوسفند در سایه آن میخوابیدند. تا حکومت المستنصر بالله (خلیفه عباسی باقی بود. آن خلیفه نادان تصمیم گرفت کاخی به نام «مستنصریه» در بغداد بنا کند و برای ستون وسط بنا تنه همان سرو را انتخاب کرد و مامورانی را با لشکر به کاشغر فرستاد که آن درخت را ببرند و به بغداد بیاورند.
مردم کاشغر به ماموران گفتند ما به تعداد شاخههای این درخت به خلیفه سکه طلا میدهیم این یادگار پیامبر ایرانی را نبرید و قبول نکردند و بریدند و صدها هزار مرغ که در آن درخت لانه داشتند چند روزی سرگردان در هوا میپریدند و مردم آفتاب را ندیدند.
تنه درخت را بر پشت هشتاد گاو نر بار کردند بعد از مدتها (ماههای طولانی) که درخت به دروازه بغداد رسید جنازه خلیفه را به گورستان میبردند و چشمان پلیدش آن درخت را ندید.
4- برای اطلاعات بیشتر نگاه کنید: مری بویس/زردشتیان و باورها و آداب دینی آنها. ترجمه عسگر بهرامی، نشر انتشارات ققنوس، چاپ ششم، 1381، تهران.
منبع: سایت باشگاه اندیشه
نویسنده : رحیم چاووش اکبری
نظر شما