اندیشه عدالت در فلسفه اپیکوری و رواقی
کشورگشاییهای اسکندر مقدونی، مرزهای جغرافیای سیاسی دنیای کهن را در هم ریخت و گسترش حیات معنوی و فرهنگی یونان باستان را در بخش عمدهای از جهان آن روز به دنبال آورد. صورتهای اندیشه، دانش و هنر، آنگونه که در دنیای یونانی و در میان اقوام گوناگون آن تکوین و تکامل یافته بود، تدریجا” اهمیت و ارزش «ملی» خود را در محدودهی یک تمدن شکوفا از دست داد.
دورهی تازهای آغاز شد که در آن، تبدیل ارزشهای ویژهی فکری ـ فرهنگی یونانی، به ارزشهای عمومی انسانی در گسترهای پهناور، جایگاه پر اهمیتی داشت. آیینهای کشورداری و نظامهای سیاسی آزموده شدهی یونانی، در مقابل صورتهای حکمرانی تازه که میبایست به نیازهای غایتمندتر ادارهی سیاسی جامعه در پهنهای عظیم و بیرون از محدودهی دولتشهرها پاسخ مناسب دهند، رنگ باخت. از این دورهی جدید در تاریخ اندیشه، به عنوان عصر یونانیمآبی (هلنیسم) یاد میکنند.
تنها چند دهه پس از مرگ ارسطو، سیستمهای فلسفی تازهای پدیدار شدند که مهر و نشان این عصر را بر پیشانی داشتند و تدریجا” اندیشههای افلاطون و ارسطو را به حاشیه راندند. مهمترین آنها، مکتبهای رواقی، شکگرایی و اپیکوری بودند. در واقع میتوان گفت که آموزههای فلسفی افلاطون و ارسطو، رونق واقعی خود را خیلی دیرتر تجربه کردند: افلاطونگروی در اندیشههای نوافلاطونی واپسین سدههای دوران باستان، و ارسطوگروی در فلسفهی مدرسی (اسکولاستیک) سدههای میانه. ما از منظر ملاحظات خود دربارهی مفهوم عدالت، نگاهی گذرا به این مفهوم در فلسفهی اپیکوری و رواقی دورهی یونانیمآبی میافکنیم.
اپیکور و اندیشهی عدالت
برای اپیکور Epikur بنیادگذار مکتب اپیکوری، هفت سال پس از مرگ افلاطون متولد شد. برای وی از جمله این پرسش مطرح بود که آیا حق تماما” ناشی از توافقی میان انسانهاست یا اینکه حقی طبیعی نیز وجود دارد. اپیکور برای حق خصلتی قراردادی قائل میشود. به نظر او بر خلاف نظر ارسطو، انسان طبیعتا” موجودی اجتماعی نیست، بلکه جامعه هستی و نظم حقوقی معین خود را مدیون قراردادی میان انسانهاست. به این اعتبار، برای اپیکور چیزی به عنوان عدالت فینفسه نمیتوانست وجود داشته باشد، بلکه عادلانه آن چیزی بود که در رابطه با نظم حقوقی متعین شده توسط قرارداد معنا مییافت. به نظر اپیکور، در یک رابطهی اجتماعی معین، عدالت برای همگان یکسان است، زیرا امر سازگار کننده در مناسبات متقابل اجتماعی است. اما در عین حال در جوامع گوناگون و تحت شرایط مختلف، دریافتهای گوناگونی از امر عادلانه وجود دارد.
رواقیان و مفهوم حق طبیعی
فلسفهی رواقی از نظر تاریخی مراحل گوناگونی را از سر میگذراند و بر دورهای طولانی از هلنیسم تا امپراتوری روم و سپس سدههای میانه تأثیر میگذارد. اما از آنجا که این مکتب در روند تاریخی خود دگرگونیهای زیادی یافته است، نمیتوان از نظریاتی منسجم در آن سخن به میان آورد. اهمیت مکتب رواقی برای بحث عدالت، در آموزهی حق طبیعی آن نهفته است.
کانونیترین مفهوم در فلسفهی رواقی، مفهوم «لوگوس» است. لوگوس به مفهوم رواقی آن، نه تنها خاستگاه همه چیز، بلکه بنیاد قانونمندی رویدادهاست. در یک قانونمندی عمومی، نه تنها اشیاء، بلکه شناسندهی آنها نیز مستتر است. به این ترتیب، ساختارهای تفکر مفهومی و واقعیت بر هم منطبقاند. بنابراین، درک لوگوس به مثابه اصل یک نظم کیهانی، نه تنها کارکرد معرفتشناختی و متافیزیکی مهمی دارد، بلکه این آموزه افزون بر آن امکان فهم روندهای علّی و غایتمندانهی طبیعت را نیز فراهم میآورد. آنجا که غایتها تاثیرگذارند، اهدافی نیز وجود دارند که میبایست متحقق گردند و این به این معناست که طبیعت مطابق درک غایت شناختی، نظمی هنجاری نیز به حساب میآید. خصلت هنجاری مفهوم رواقی طبیعت، بر شالودهی کارکرد آن در فلسفهی اخلاق استوار است که واجد خصلتی با حق طبیعی است.
رواقیان بر این باور بودند که هنجارهای رفتار اخلاقی، از سرچشمهی خرد ناب برمیخیزند، چرا که خرد فردی، بخشی از خرد جهانی است و در نظم خردمندانهی کیهانی سهم دارد. بنابراین اگر عقل سالم هر انسانی، نظم عمومی کیهان را بازمیتاباند، پس میتوان نتیجه گرفت که این مطالبهی اخلاقی که باید با درایت خردمندانه رفتار کرد، با قوانین کیهان سازگاری و با کل طبیعت مطابقت دارد. آموزهی حق طبیعی رواقی، ریشه در چنین درکی از خرد دارد و مطابق آن باید هنجارهای عمومی حق و اخلاق را از گزارهها دربارهی طبیعت مشتق ساخت.
به نظر رواقیان، مطابق همین حقطبیعی، انسانها صرفنظر از جایگاه اجتماعی و یا جنسیت خود طبیعتا” برابرند و ارزش انسان بر خلاف نظر ارسطو، نه با سنجیدار تعلق به یونانیت و یا بربریت بلکه با توجه به رویکرد درونی و بازده فرد انسانی متعین میگردد. به همین دلیل رواقیان بردهداری را طرد میکردند و جایگاه زن و مرد را برابر میدانستند. این رویکرد رواقی، پیامدهای پردامنهای داشت. جذابیت مکتب رواقی به گونهای بود که فیلسوفان آن حتا از میان بردگان و امپراتوران نیز برخاستند، مانند «اپیکتت»، فیلسوف رواقی نخستین سدهی میلادی که خود زمانی برده بود و یا «مارکوس آورلیوس» قیصر روم در سدهی دوم میلادی که طرفدار این مکتب بود و اعتقاد داشت که در یک کشور باید قوانین برای همگان اعتبار داشته باشد و همگان صرفنظر از جایگاه اجتماعی خود از حقوق مساوی برخوردار باشند.
سیسرو Cicero متفکر و حقوقدان امپراتوری روم در دومین سدهی میلادی، تحت تأثیر اندیشهی حق طبیعی رواقی تلاش کرد که حقوق رومی را به عنوان حقوقی معتبر برای کل جامعهی جهانی وانمود سازد. او در پی توجیه حقانیت امپراتوری روم بود و مفهوم «جنگ عادلانه» (bellum iustum) را در مشروع قلمداد کردن کشورگشاییهای امپراتوری روم به کار گرفت. معنای این مفهوم بعدها به اصلی در عدالت مادی دگرگون شد. حقوقدانان رومی کلا” مفهوم حق طبیعی رواقی را با تصورات مشترک حقوقی همه مردم دنیا یعنی حقوقی فراگیر یکی میدانستند (ius gentium). اما استدلال آنان برای این استراتژی در نکتهی مهمی دچار بن بست میشد و آن برده داری به عنوان بخشی جدایی ناپذیر از این حقوق فراگیر بود. زیرا چنین امری با آموزهی حق طبیعی رواقی استوار بر برابری همهی انسانها، متنافر بود. (contra naturam). بطور خلاصه میتوان گفت که مکتب رواقی اگر چه تکانهی نیرومندی برای اندیشهی برابری انسانها ایجاد کرد، اما نتوانست به صورتی جدی نهاد حقوقی بردهداری را برافکند.
بهرام محیی
نظر شما