علیه انسان تک ساحتى
هربرت مارکوزه به سال ۱۸۹۸ میلادى در شهر برلین و در دامان خانواده اى از روشنفکران یهودى به دنیا آمد. در جوانى پس از پایان تحصیلات دانشگاهى خود در علوم سیاسى که در شهر زادگاهش صورت گرفت به دانشگاه فرانکفورت عزیمت کرد و در آنجا نزد هوسرل و هایدگر به تحصیل پرداخت. بهره مندى از محضر استادانى نظیر هایدگر و هوسرل، مطالعات پى گیر و خستگى ناپذیرش در فلسفه هاى نیچه، هگل، مارکس و روانکاوى فروید، در اندیشه وى زمینه و استعداد آفرینش نوعى فلسفه انتقادى را بر بنیان دیالکتیک پدید آورد. او در سال ۱۹۲۲ رساله خویش را به سرپرستى مارتین هایدگر تحت عنوان «الگوى هنروران آلمان» نوشت که موضوع آن رابطه میان هنر و جامعه بود.
البته به نظر مى رسد که مارکوزه رساله دکتراى دیگرى نیز نوشته باشد. بنابر برخى منابع نام رساله دیگر وى که آن را هم زیر نظر هایدگر تألیف کرده «هستى شناسى هگل و رابطه آن با فلسفه تاریخ» بوده است. مارکوزه در سال ۱۹۳۳ همزمان با روى کار آمدن نازى ها به اتفاق دیگر اعضاى مؤسسه پژوهش هاى اجتماعى که پیش از این در فرانکفورت (وابسته به دانشگاه فرانکفورت) تأسیس شده بود به ژنو و سپس به نیویورک رفت. در سال هاى بین ۴۰-۱۹۳۴ در مؤسسه یاد شده که در آن زمان به نیویورک منتقل شده بود به کار مشغول شد. از سال ۱۹۴۰ تا ۱۹۵۰ در بخش اروپاى شرقى اداره پژوهش اطلاعات وابسته به وزارت خارجه آمریکا به کار اشتغال داشت و در سال هاى بعد به ترتیب در دانشگاه هاى کلمبیا، هاروارد، براندیس و کالیفرنیا به تدریس پرداخت. کتاب هاى خرد و انقلاب، عشق و تمدن، انسان تک ساحتى، فرهنگ و جامعه و نفى ها از جمله کوشش هاى او است. اندیشه هربرت مارکوزه تحت تأثیر اندیشمندانى چون هگل، مارکس و انگلس قرار داشت. وى از فلسفه معاصر آلمان انتقاد مى کرد و معتقد بود که رابطه آن با واقعیت هاى اجتماعى سخت ریاکارانه و فریبکارانه است. او از این که جنتیله فیلسوف ایتالیایى به عضویت حزب فاشیست درآمده و هایدگر معتقد به مشرب اصالت وجود، عضو فهرست حزب نازى شده. اظهار تأسف مى کرد.
نقطه عزیمت اندیشه سیاسى وى تصور دو سطح از حیات اجتماعى به شیوه هگل است. یکى سطح خواست هاى کاذب و روزمره و دیگرى علایق و آگاهى راستین تاریخى و میان ظاهر و ذات اجزا تضادى واقعى وجود دارد که از درون ساخت اجتماعى بر مى خیزد و ذات آدمى و اشیا در درون ساخت نمودار مى شود اما واقعیت راستین انسان و اشیا در شکلى بد و تباه ظاهر مى شود. وى معتقد است خواست هاى راستین همواره خارج از فرآیند تاریخ نخواهند ماند و سرانجام میان ذهن و عین وحدت مطلوب برقرار خواهد شد و چنین تحولى نیز از راه انقلاب تحقق مى یابد.
مارکوزه پس از آن که در ایالات متحده اقامت گزید با حفظ نظریه اصلى خود تحت تأثیر محیط اجتماعى آمریکا تغییراتى در نظرات خویش به عمل آورد و به ویژه روانکاوى فروید بر اندیشه وى اثر گذاشت. اینک خواست هاى راستین که زمانى در طبقه کارگر و حزب کمونیست و عقل هگلى متجلى شده بود در عشق به معناى فرویدى آن بازتاب مى یابد. به نظر وى آگاهى راستین در واقع نوعى ناخودآگاه به معناى فرویدى آن است. خواست هاى واقعى انسان در ناخودآگاه او جاى دارد و تا وقتى به خود آگاه بپیوندند هیچ گونه انقلابى شکل نخواهد گرفت. دهه ۳۰-۱۹۲۰ در اروپاى غربى مقارن با شکست و زوال سوسیالیسم بود و در واقع فلسفه سیاسى وى پاسخى است فلسفى به ناکامى جنبش هاى سوسیالیستى و نهضت هاى کارگرى در اروپا و پیروزى فاشیسم و فقدان هرگونه نیروى اجتماعى رهایى بخش در جامعه سرمایه دارى و نیز ناتوانى حزب کمونیست در ظاهر کردن تصویر اتو پیایى که مدت ها در تاریکخانه فلسفه ایده آلیستى و مارکسیستى باقى ماند.
ناکامى جنبش هاى سوسیالیستى او را به این اندیشه انداخت که شاید ماتریالیسم تاریخى نتواند همگان را نسبت به رشد سریع آگاهى طبقاتى اطمینان بخشد و اینگونه بود که شکست و تردید در مورد مارکسیسم در اندیشه او کاشته شد و در مقاله اى تحت عنوان «درباره مسئله دیالکتیک» به این اندیشه پرداخت که مارکسیسم سبب پیدایش شکاف عمیق میان نظریه و عمل شده و میان انتظارهاى ناشى از نظریه مارکسیسم درباره تحول تاریخى و امکانات عملى براى تحقق اینگونه انتظارها فاصله افتاده است. او نقش تحول تاریخى مارکس را به فعالیت هاى عملى و روزمره واگذار کرد و به جاى تأکید بر فعالیت تاریخى طبقه اى خاص بر کنش افراد تأکید ورزید. او وعده مارکس درباره وقوع و استقرار حتمى جامعه سوسیالیستى را اشتباه مى پنداشت و مى گفت: «تاریخ شرکت بیمه نیست که وقوع سوسیالیسم را تضمین کند.» فقط انسان و آگاهى او است که مى تواند تحقق انقلاب را تضمین نماید و تنها قشر روشنفکر، شعور و آگاهى کافى براى انقلاب کردن دارد. چنین بر مى آید که مارکوزه، امید خود را به طبقه کارگر- که او آنها را نه تنها محافظه کار بلکه ضدانقلاب مى خواند _ از دست داده باشد. به زعم وى در شرایطى که براى عوامل و طبقات تاریخى مخالف سلطه زمینه و موقعیت تاریخى وجود ندارد هیچ راهى جز توسل به نظریه انتقادى باقى نمى ماند.
از طرف دیگر مارکوزه با استفاده از اندیشه ماکس وبر نظریه عمومى خویش در باب سلطه تکنولوژى را ارائه مى دهد. او بر آن است که تمامى جوامع صنعتى (صرف نظر از تفاوت هاى نهادى و اعتقادى) به واسطه اعتقادشان به علوم و تکنولوژى خود را با عقلانیت ابزارى تولید، سازگار ساخته اند. عقلانیت ابزارى تمامى بخش هاى فرهنگى ، سیاسى، اجتماعى و اقتصادى جامعه را ناگزیر مى سازد تا به اصل مهم بهره ورى مادى وفادار بمانند. بدین ترتیب روابط اجتماعى در قالبى هماهنگ، یکدست و متجانس شکل مى گیرد و در نتیجه نه معارضى وجود دارد و نه راهى براى گریز مى توان در نظر گرفت. موضوع کتاب «انسان تک ساحتى» ۱۹۶۴ نیز سلطه بى چون و چراى تکنولوژى است.
جامعه صنعتى نو جامعه اى است که همه افراد و همه چیزها را همسان و یکنواخت کرده است. در دنیاى سرمایه دارى، بورژوازى و پرولتاریا هنوز طبقات مسلط اساسى هستند و توسعه سرمایه دارى ساخت و عملکرد این دو طبقه را طورى تغییر داده است که آنها دیگر عوامل دگرگون کننده تاریخ به شمار نمى روند و نفعى فراگیر در حفظ و اعتلاى وضع موجود تثبیت شده در اکثر بخش هاى پیشرفته جامعه معاصر شکل گرفته است که خصومت هاى قبلى را از میان مى چیند. از نظر وى گرفتارى انسان امروز صرف توسعه تکنولوژى نیست بلکه شیوه بهره گیرى از انسان و طبیعت به سود توسعه و تکامل تکنولوژى و مآلاً به سود افزایش تولید و تحمیل مصرف اجبارى و به زیان آزادى و خودمختارى فردى بشر است. وى هرگز نمى گوید که از توسعه تکنولوژى باید کاست و بر ارزش هاى معنوى بدان گونه که صوفیان پنداشته اند باید افزود و آنها را جایگزین ارزش هاى دیگر ساخت. وى اشاره مى کند که تکنولوژى همواره یک طرح تاریخى _ اجتماعى است در آنچه که یک جامعه و منافع حاکمه آن متمایل به انجام آن با انسان و اشیا هستند، اما منافع حاکمه مبهم و تحلیل نشده باقى گذاشته شده و هیچ نشانه اى وجود ندارد که آیا اینها همان منافع بورژوازى یا هر گروه اجتماعى قابل تشخیص هستند؟
وى در کتاب انسان تک ساحتى که یکى از مهمترین آثار انتقادى اوست آسیب هایى را که جامعه سرمایه دارى صنعتى بر توانایى نقد و یا تفکر منفى به عنوان رسالت اصلى نظریه انتقادى و عامل رهایى وارد کرده است بررسى مى کند. آنچه این تحلیل ادعا دارد این است که دو طبقه اصلى در جامعه سرمایه دارى _ بورژوازى و پرولتاریا _ به عنوان کارگزارهاى موثر تاریخى ناپدید گشته اند، بدین سبب از سویى طبقه مسلطى وجود ندارد ولى به جاى آن سلطه قدرتى غیرشخصى (عقلانیت ابزارى) وجود دارد و از سوى دیگر طبقه مخالف. چون طبقه کارگر نه تنها از طریق مصرف انبوه بلکه طى فرآیند عقلانى شدن تولید همساز و آرام گشته است. بررسى قدرت عقلانیت ابزارى به طور کامل تر و منظم ترى در فصل ششم انسان تک ساحتى بیان شده است. مفهوم درون مایه اى که به صورت اصل عقیدتى و شاخص مکتب فرانکفورت در روزهاى پر رونقش درآمد. بر این اساس که سلطه بر طبیعت از طریق علم و تکنولوژى ضرورتاً شکل تازه اى از سلطه افراد بشرى را به منصه ظهور مى رساند: جامعه در حال رشد فنى مجموعه اى از اشیا و روابطى است که دربرگیرنده به کارگیرى فنى انسان نیز هست و به بازتولید خود مى پردازد. به عبارت دیگر کشمکش براى زیستن و استثمار انسان و طبیعت بیش از هر زمانى علمى تر و منطقى تر شده است. مارکوزه ادامه مى دهد: علم طبیعت زیر لواى Technologicalapriori وجود دارد فنى که طبیعت را همانند امکان بالقوه سودمندى طرح مى کند... یک وجود دارد سیاسى است تا آنجایى که دگرگونى طبیعت، دگرگونى انسان را نیز شامل مى شود، تا آنجا که آفرینش هاى موضوع انسان از نظامى اجتماعى سرچشمه گرفته و دوباره در آن وارد مى شود. نیروهاى رهایى بخش به نحو فزاینده اى در حال نابودى هستند و دیگر چندان نیروى مخالفى باقى نمانده است.
جامعه مصرفى و رفاهى معاصر با برآوردن نیازها و خواست هاى کاذب و تحمیل شده بر افراد مانع نقد و انتقاد مى شود و محیطى توتالیتر از لحاظ فکرى و ارزشى ایجاد مى کند. همچنین در چنین جامعه اى شیوه آزادانه ارضاى میل جنسى بیشترین فاصله را با برآوردن نیازهاى زیبایى شناختى پیدا کرده است. زیرا این شیوه هم تنها ابزارى براى تداوم سلطه و حکومت خواست هاى کاذب است. در اینجاست که مارکوزه به نفى تعارضات مورد نظر فروید مى پردازد. بر طبق روانکاوى فروید انگیزه هاى غریزى انسان در فرآیند تکوین تمدن و نیز در فرآیند تکوین شخصیت فردى محدود و مهار مى شود و تمدن به موجب چنین محدودیت و سرکوبى قوام مى یابد، به همین دلیل میان میل جنسى و تکوین تمدن انسانى از دیدگاه فروید تعارض وجود دارد. در مقابل مارکوزه معتقد است که کشمکش میان میل جنسى و تمدن و فرهنگ جزء ذات انسان نیست بلکه خصلتى تاریخى و زمانمند دارد و در نتیجه مى توان نظامى را در نظر گرفت که در آن خواست هاى جنسى سرکوب شده انسان کاملاً ارضا شود و در جامعه فعلى سرکوب لذات و شادى از حد سرکوب ضرورى گذشته و به سرکوب غیرضرورى انجامیده است.
به اعتقاد مارکوزه تک ساحتى بودن انسان حتى در مورد ساختارهاى زبانشناختى نیز صادق است. بنیان چند ساحتى دوران هاى گذشته امروز به بنیانى تک ساحتى مبدل شده است. در دلالت ها حالت تعارض و اختلافى که احیاناً وجود داشته، دیده نمى شود. کلمات معنایى یک ساحتى یافته و خاصیت چون و چرا ، بحث و جدل پیشین را از دست داده اند. رسانه هاى گروهى نقش تعیین کننده اى در میزان و چگونگى مصرف مردم دارند و سبب شده اند که از شدت تنش ها و ناخرسندى هاى موجود کاسته شود و مسئله تفاوت هاى طبقاتى نادیده گرفته شود.از نظر مارکوزه در جامعه هاى پیشا تکنولوژى بنیان شخصیت انسان بر دو ساحت تن و جان استوار بود. روح تفکر و چون و چرا، بر اعتبار شخصیت انسان مى افزود. اینک روزگارى فرارسیده که واقعیت ذاتى و ماهوى انسان در قبال شیئیت و سودمندى اقتصادى او از یاد رفته و تکنولوژى از دو سو او را به بردگى سوق داده است؛ نخست مبدل ساختن او به گفته ارسطو به چیزى جاندار و سپس مجبور ساختن او به مصرف چیزهاى بیهوده دیگر. نابودى تدریجى تفکر و چون و چرا در مسائل اساسى زندگى که نتیجه حاکمیت نظام تکنولوژى بر جوامع است مارکوزه را بر آن داشت تا در انسان تک ساحتى به ملامت انسان هاى از خودبیگانه معاصر بپردازد و ضرورت چون و چرا و طرد انکار ارزش هاى زمانه را یادآور شود. به نظر وى بزرگترین مشکل امروزى دگرگونى مفاهیم حقیقى آدمى و طبیعت و تبدیل آن به نوعى واقعیت تکنولوژى است.
این دگرگونى از پایان روزگارى خبر مى دهد که فردیت انسان به نگرش به دو ساحت انسان ارج مى نهاد.در باب هنر نیز وى معتقد است در جامعه تک ساحتى شاید انتزاعى ترین اشکال بیان هنر راهى را نشان دهد که بتوان به نحوى عقلایى از عقلانیت ابزارى _ عقلى که همگان را بنده خود ساخته است _ بهره گرفت. وى از اینکه جامعه معاصر با محتواى انتقادى هنر امروز به مبارزه برخاسته تاسف مى خورد و خاطرنشان مى سازد که در دوران هاى پیشاتکنولوژى که جامعه در ارزش هاى فرهنگى، نفوذى سازنده نداشت هنر با ضوابط و ارزش هاى جامعه ناسازگار و بیگانه بود. به بیان دیگر هنر و ادبیات عامل شناخت بدبختى هاى جامعه اى پراکنده و لبریز از ناکامى ها و آرزوهاى برنیامده و وعده هاى انجام نشده بود و از این حیث موثرترین نیروى شناخت و خردمندى انسان ها به شمار مى آمد. از دیدگاه وى، هنر نقشى انکارناپذیر در پیرایش اندیشه انتقادى و شناخت بدبختى هاى آدمى دارد. در سال هاى پایانى زندگى است که مارکوزه به هنر روى مى آورد و بدین ترتیب شاید دوباره به اصل خویش بازمى گردد.
منبع: روزنامه / شرق ۱۳۸۳/۰۴/۱۳
نویسنده : ابراهیم آقامحمدى
نظر شما