صورت باوری تهی
موضع معرفت شناسانه کانت که آن را استعلایی می نامید، منجر به شکاف میان فاعل شناسا و متعلق شناسایی شد. با چنین نگرشی عقل انسان صرفا در حدود پدیدارها قادر به شناسایی است. هگل نگرش استعلایی کانت را به چالش کشید. مقاله حاضر، نقد هگل بر معرفت شناسی کانت است که از نظرتان می گذرد.
۱) صورت نظری نخستین سئوالات معرفتی آدمی بیشتر بدین شکل بوده است: کدام احکام در مورد x صادق است یا به عبارت مختصرتر آیا p صادق است یا کاذب پاسخ اینگونه پرسش ها نیز البته گزاره هایی بود در مورد x یا تایید (یا نفی) p. اما آدمی در این مرحله متوقف نمانده و بتدریج این پرسش (که در واقع جنبه فلسفی بحث بود) برای او مطرح شد که من چه می توانم در مورد x بدانم آیا می توانم به این معرفت دست یابم که بدانم آیا p صادق است یا کاذب دلایل چندی برای این انتقال و گذار آدمی از پرسش های دسته اول (پرسش های درباره اشیا) و پرسش های دسته دوم (درباره شناخت، ماهیت و محدوده آن) می توان ذکر کرد. نخست اینکه آدمی همواره با باورهای متفاوت در میان آدمیان گوناگون یا حتی در مورد فرد خودش با باورهای متفاوت در دوران های گوناگون زندگی اش، مواجه می شود؛ به عبارت مختصرتر باورهای آدمی یکی پس از دیگری رد می شوند.
در این میان به نظر می رسد یافتن معیاری برای تمیزدادن باورهای درست و صادق از باورهای نادرست و کاذب امری ضروری می نماید. یعنی دقیقا همان اندیشه ای که دکارت را ملزم ساخت تا پیش از بالا رفتن از تنه درخت معرفت و برچیدن میوه های آن، به جست وجوی معیاری برای تمیز شناخت حقیقی از شناخت دروغین برآید،اما جست وجوی معیاری با چنین خصوصیتی از همان آغاز با شکست روبه روست.
یافتن معیاری برای تمیز حقیقت از ناحقیقت، مستلزم آن است که پیش از آن نخست ما به نحوی مستقل از این معیار، حقایق را از ناحقایق تمیز و تشخیص داده باشیم و پس از آن خود این معیار را مورد بررسی قرار داده، دریابیم آیا در همه این موارد کارایی کافی خود را دارد یا خیر به دیگر بیان، جستن معیاری برای تمیز نهادن و تشخیص حقیقت از ناحقیقت، متوقف بر همین تمیز و تشخیص است (PS,52ff). بیهوده نبود که دکارت، عاجز از دست یافتن به معیار مذکور به نحوی مستقل، خود را ناگزیر از توسل به صداقت و راست کرداری الهی دید. درواقع باید گفت ثمره نهایی این جست وجو، همان شکاکیت است.
برحسب طریق دیگری از تفکر درباره مشکل پیش روی معرفت، می توان مدعی شد که شناخت حقیقی، مبتنی بر دلیل و مقدمه ای است که آن را موجه می کند. اکنون می توان سئوال را متوجه خود همین دلیل یا مقدمه کرد و از درستی آن پرسید. می توان به دو صورت پاسخ داد؛ یا آنکه این دلیل و مقدمه را مبتنی بر دلیل و مقدمه ای دیگر ندانست یا آنکه خود آن دلیل و مقدمه را بر دلایل و مقدماتی دیگر مبتنی دانست. در صورت نخست، به نظر هگل، ما با صرف یک فرض (assumptio-) روبه روییم. در صورت دوم، دلیل و مقدمه به ناچار باید به دلیل و مقدمه ای برسد که من آن را مسلم گرفته ام، در غیر این صورت دلایل و مقدمات من تا بی نهایت پیش می رفتند، اما در این صورت نیز باز به چیزی بیش از صرف فرض نرسیده ایم.
به نظر هگل مشکل فرض آن است که وقتی پای فرض به میان آید، دیگر نمی توان از ترجیح یک فرض بر فرض دیگر و حتی بر نقیضش تبیینی به دست داد (EL SS10). (شاید بر هگل این ایراد را وارد کنند که برخی فرض های ما غیر قابل تردیدند، چراکه خود، توجیه خود به شمار می آیند، خاصه در این مورد می توان تجربه های حسی بی واسطه را مثال آورد که می توان از آن به عنوان بنیاد شناخت بهره برد، اما هگل ادعا خواهد کرد که او این رای اصالت تجربی را در بحث و بررسی خود از یقین حسی، در پدیدارشناسی روح رد کرده است. بنا به رای هگل حتی ادراک حسی نیز بی واسطه و بنابراین یقینی نیست. از این لحاظ هگل بیشتر در سنت افلاطونی قرار دارد تا سنت اصالت تجربی افرادی چون جان لاک. یقین بر اساس حس از لحاظ شناسایی، انتزاعی ترین و از لحاظ حقیقت، فقیرترین نوع آن است... (مجتهدی، ص 52). در این مورد نیز باید راه این طرز تفکر را به سوی شکاکیت دید.
توصیه هگل آن است که پیش از هرگونه اعتماد به فرض طبیعی و تحقیق مقدماتی در قوای شناختی مان و بدگمانی به توانایی آن به خود همین بدگمانی بدگمان شویم
از سوی دیگر، تصور عمومی از وضعیت و رابطه قوه شناختی ما در پیوند با عین مورد شناخت، شکافی پرناشدنی میان آن دو قرار می دهد، شکاف و گسستی مابین فاعل شناسا (شناسنده) و قلمرو اعیان (متعلقات) که مستقل و متمایز از فاعل شناسا وجود دارند، به طوری که هرگز نمی توان دریافت آن حالات و وضعیت هایی که در فاعل شناسا به عنوان معرفت نام بردار شده با عین و متعلقی در نفس الامر مطابقت می کند یا نه. در اینجا و خصوصا نظر به تدقیق های کانت، دشوار به نظر می رسد بتوان ذهن را آیینه ای محض دانست که صرفا و تنها واقعیت بیرونی را به صورت دقیق و قابل اعتمادی انعکاس می دهد. دستگاه شناختی آدمی مجهز به تجهیزات و لوازمی است (مقولات کانتی) که بر آنچه از عین به دست می آورد (ماده)، صورت می بخشد به نحوی که در نهایت، تصویر شکل گرفته حاصلی از ترکیب ماده و صورت است. از آنجایی که امکان داشت این تجهیزات (مقولات) شناختی، یکسره متفاوت از آنهایی باشند که اکنون داراییم، تصویر من از جهان نیز صرفا یکی از آن بسیار تصویرهایی است که می توانست بر حسب وجود مقولات متفاوت شکل بگیرد.
همه این شقوق گوناگون تفکر درباره مسائل مربوط به معرفت آدمی، حاصلی بود که فلسفه از زمان افلاطون و خاصه از روزگار دکارت به بعد، در اختیار هگل قرار می داد؛ وضعیتی شکاکانه که هگل به عنوان یک فیلسوف، درصدد هماوردی فکری با آن برآمد.
۲ ) مشکل پیشاروی هگل را وقتی می توان به صورت جدی تری فهمید که هدف و قصد کلی نظام پرطول و پهنای هگل را مورد توجه قرار دهیم.
هدف و غایت نهایی فلسفه از نظر هگل، رساندن این معناست که جهان عقلانی است، کوششی تا این عقلانیت به سطح آگاهی درآید و آدمی به فهم کاملا بسنده و منسجمی (adequate) از واقعیت دست یابد (PS: Preface) طبیعت در درون خودش عقلانی است،... شناخت باید به بررسی و کاوش این عقل بالفعل که در آن حضور دارد، بپردازد و به صورت مفهومی آن را درک کند، یعنی مشغول بررسی شکل ها و امور ممکن که در سطح آن قابل رویت اند، نشود، بلکه هماهنگی سرمدی طبیعت را که به عنوان قانون ذات حال در آن تصور شده، مورد پژوهش قرار دهد (PS: Preface 12).
منظور هگل از اینکه واقعیت عقلانی است، در درجه اول این است که در خود واقعیت چیزی نیست که برای عقل شک برانگیز، حقیقتا غیر قابل فهم، متناقض یا تبیین ناپذیر باشد. (به نظر هگل وقتی توانستیم به چنین درکی از جهان برسیم، به شناخت مطلق رسیده ایم، در غیر این صورت معرفت ما محدود یا مشروط است.) مسئله از همین جا شروع می شود.
این واقعیت که جهان عقلانی است، سبب نمی شود که ما نیز واجد این شناخت، یعنی شناخت مطلق شویم. کسب شناخت مطلق بستگی به نحوه نگاه ما به جهان دارد. اگر به نحو صحیحی به جهان ننگریم، جهان در نظر ما واجد عناصری غیر قابل فهم، متناقض و بیگانه خواهد نمود، امری که نهایتا مایه یاس و ناامیدی ما را فراهم خواهد آورد. کوشش و طرح (پروژه) هگل، تمهید نحوه، نگاهی به چیزها و جهان است که در پرتو آن مشکلاتی از این دست دیگر لاینحل باقی نمانند و بتواند جهان را آنگونه که ذاتا هست، فارغ از این مشکلات به ما نشان دهد. از این رو به نظر هگل بزرگترین خدمتی که فلسفه می تواند برای ما انجام دهد، کمک به ماست تا بر این ناامیدی چیره شویم، آن هم از طریق فراهم آوردن طریق جدید و تازه اندیشیدن به واقعیت به نحوی که ما دوباره احساس کنیم جهان جایی معقول است، جایی که ما در آن احساس درخانه بودن کنیم.
من در جهانی که آن را می شناسد در خانه است و اگر آن را بفهمد بیشتر در خانه است (PR:SS4Z P:36). به تعبیر دیگر او هدف شناخت آن است که جهان عینی را که در مقابل ما قرار دارد، از بیگانگی تهی سازد، به نحوی که در آن احساس در خانه بودن کنیم. (EL:SS194z,P:261).
برای دست یافتن به این هدف به نظر هگل کاملا ضروری می رسد که عقل با اتخاذ موضعی متاملانه، آن صورت هایی از تفکر که ما را به برداشتی عقلانی و عملی از جهان سوق می دهند که مانع ظهور عقلانی بودن آن ما می شود، بخوبی بشناسد و از آنها دوری کند. فلسفه باید درصدد تصحیح دیدگاه هایی باشد که جهان را برای ما جایی پر از معماهای حل ناشدنی می نمایانند و نشان دهد که چگونه این دیدگاه ها ناشی از بروز گونه ای انحراف در تفکر است که باید بر آن غلبه کرد. اگر فلسفه نتواند این نقش خود را انجام دهد، در آن صورت یا به این نتیجه خواهیم رسید که خود جهان اساسا عقلانی نیست یا آنکه اگر هم جهان عقلانی باشد، بدین صورت بر ما ظاهر نمی شود. در هر دو حال آدمی هرگز نمی تواند احساس در خانه بودن کند. به نظر هگل یکی از موارد اینگونه تفکر که به شکاکیت و ناامیدی می انجامد، معرفت شناسی است که از دکارت به بعد و خاصه با کانت قوتی تمام گرفته است.
۳ ) مشکلاتی که در بند 1 در خصوص معرفت بدان اشاره رفت، طبیعتا این راه حل را مطرح می سازند که فرد باید موقتا دست از تامل بر باورهای خود درباره جهان و اشیا برداشته، پیش از هرکار به بررسی و کندوکاو قوای معرفتی و شناختی خود پرداخته، تا دریابد آیا این قوا اساسا قادر به دانستن چیزی هستند یا نه و در صورتی که قادر به دانستن هستند، آیا محدوده و مرزی برای این دانستن وجود دارد یا آنکه شناخت او قلمروی بی انتها را دربرمی گیرد به تعبیر هگل، می توان این وضعیت را به حالت دانشمندی تشبیه کرد که پیش از به کار بستن ابزار و آلات علمی، وظیفه خود می داند که آنها را مورد بررسی و دقت نظر قرار دهد (EL: SS10, PS: pp46ff). هگل نماینده بارز این موضع را بدرستی کانت می داند و دقیقا بر سر همین نکته است که هگل از همان ابتدای پدیدارشناسی - مقدمه - به مخالفت با کانت درمی افتد.
یافتن معیاری برای تمیز حقیقت از ناحقیقت، مستلزم آن است که پیش از آن نخست ما به نحوی مستقل از این معیار حقایق را از ناحقایق تمیز و تشخیص داده باشیم و پس از آن خود این معیار را مورد بررسی قرار داده، دریابیم آیا در همه این موارد کارایی کافی خود را دارد یا خیر
۴ ) مقدمه پدیدارشناسی به مانند پیشفگتار آن، قصد و نیتی جدلی دارد. هگل در اینجا نیز می کوشد نشان دهد که چرا و چگونه باید رویکرد جدیدی نسبت به رویکردهای نادرست فیلسوفان مقدم بر او اتخاذ کرد. اگر فلسفه نتواند با طرح سرآغازی نو به وعده خود مبنی بر یافتن عقل در جهان عمل کند، نتایج آن کاملا مشخص است: نیروهای ضد فلسفه با پیروزی خود طلیعه ای خواهند شد بر بازگشت به عقل ناباوری شکاکانه (Sceptical irratio-alism)، بازگشت به این رای خودبینانه که می فهمد چگونه هر حقیقتی را کوچک کند، بدین منظور که فلسفه به جانب خودش عطف توجه کند و بر این فهم خود شادمانی کند که می داند چگونه هر فکری را منحل سازد و همواره همان من (خود) بی ثمر (barre- Ego) را در عوض هرگونه محتوایی دریابد (نقل به مضمون، PS:25 ).
به هر روی، در حالی که مجادله هگل در پیشگفتار پدیدارشناسی علیه این عقل ناباوری، آن را بیشتر حاصل عدم بلوغ و صورت باوری تهی (empty formalism) می دانست که مواضع فیلسوفان پس از کانتی دچار آن بود، در مقدمه سعی دارد چالشی بنیادی تر را مطرح سازد، بدین عنوان که عقل ناباوری را ثمره و محصول
فرض طبیعی(PS:46) (-atural assumptio-) در روش پژوهش فلسفی بداند. از دید هگل، به مجرد پذیرفتن این فرض طبیعی دیگر گریزی از عقل ناباوری شکاکانه نیست. از این رو او می کوشد نشان دهد که چرا این فرض طبیعی اساسا طبیعی نیست، بلکه نیرنگی ناموجه است.
هگل در آغاز مقدمه به توضیح و بیان این فرض مسئله دار می پردازد. این فرض دائر بر این معناست که: ما پیش از دست به کار شدن برای یافتن عقل در جهان ، ضروری است گامی به عقب برداشته و به بررسی این مسئله بپردازیم که آیا عقل ما توانایی فهم این امر را دارد در غیر این صورت ترس آن هست که ما مشغول به طرحی (پروژه ای) شویم که چشم انداز آن یکسره عاری از هرگونه امید موفقیت است.
هگل درجایی دیگر گفتاری از لاک و توصیه او به این روش را نقل می کند (FK:68-9). لاک لازم می دانست که ما به بررسی فاهمه خود بپردازیم و قوای خودمان را مورد کندوکاو قرار دهیم و دریابیم آنها با چه چیزهایی تناسب و سازگاری یافته اند. (Locke 1975:46). به تعبیر لاک در مقدمه جستار درباره فاهمه انسانی (بند 1): فاهمه، همانند چشم، درحالی که سبب می شود ما دیگر چیزها را ببینیم و درک کنیم، خودش را مورد توجه قرار نمی دهد.
هنر و زحمتی لازم است تا آن را در فاصله قرار داده و ابژه خودش بسازیم. هر اندازه هم که بر سر راه این پژوهش، دشواری های گوناگون قرار گرفته باشند، به هر علتی تاکنون ما تا این اندازه نسبت به خود در جهالت و تاریکی نگاه داشته شده باشیم، به نظر من نوری که این پژوهش در ذهن ما می تواند بیندازد و شناسایی که از فاهمه خود به دست خواهیم آورد، نه تنها خوشایند خواهد بود که فواید بسیاری در جهت دادن به پژوهشمان در مورد اشیا نصیبمان خواهد ساخت. (تاکید از من)
این طرز تلقی البته مخصوص لاک نبود و در واقع سنگ بنای این روش و فرض طبیعی را دکارت استوار کرده بود: برای جلوگیری از اینکه همواره در حالتی از عدم یقین درخصوص قوای ذهنی مان باقی بمانیم، برای جلوگیری از به هدر رفتن کوشش های ذهنی مان در راه های آشفته و نادرست، لازم است که پیش از مشغول شدن به تحصیل شناخت در مورد اشیا به طور خاص، یک بار در زندگیمان با دقت تمام بررسی کنیم که عقل آدمی قادر به کسب چگونه شناختی است. (1985:30Descartes) اگرچه هگل در مقدمه پدیدارشناسی به صورت مشخصی از هیچ فیلسوفی ذکری به میان نمی آورد، اما می توان فهمید که نقد او بویژه متوجه کانت است، چراکه هرچند نمی توان لاک را شکاک یا ایده آلیست دانست، اما به نظر هگل، کانت در نهایت امر هم شکاک بود و هم ایده آلیست.
در واقع این امر با نظر به نقطه شروع لاکی فلسفه کانت، مطلقا گریزناپذیر بود، چراکه به مجرد پذیرفتن این رویکرد، تلقی ما از شناخت به تلقی ما از یک ابزار یا واسطه با محدودیت های ذاتی آن بدل می شود و ناگزیر با این اندیشه مواجه می شویم که قوای شناختی مان میان ما و واقعیت قرار می گیرند، به نحوی که دسترسی ما به واقعیت یا به عبارت کانتی شیء فی نفسه ، به نظر غیرممکن می رسد. به بیانی واضح تر اگر شناخت ابزار است، از کجا که این ابزار معیوب نبوده و تاثیر اعوجاج آور نداشته باشد. حتی اگر در این مورد نتوان از سالم یا معیوب بودن ابزار سخن گفت، به هر صورت نمی توان دانست که آیا این ابزار تغییری در واقعیت داده است یا نه.
هگل می گوید: حتی اگر استعاره ابزار را نیز به کناری نهیم و شناخت را صرفا واسطه ای انفعالی تلقی کنیم، باز هم واقعیت از مسیر و مجرای این واسطه گذشته است. به عبارت دیگر هرچه دست به سوی واقعیت دراز می کنیم، با واقعیت از مسیر قوای شناختی ما عبور کرده (پدیدار) مواجه می شویم و نه خود واقعیت. با این طرز تلقی از شناخت، در یک کلام باید گفت راهی به شیء فی نفسه یا به تعبیر هگل، مطلق، نداریم.
اما هگل هرگز قصد دنبال کردن این خط فکری و لغزیدن در سراشیبی عقل ناباوری شکاکانه را ندارد و بنابراین درصدد یافتن راه حلی برای این معضل است. به نظر هگل تا وقتی شناخت و قوای شناختی را همچون ابزار تلقی کنیم، هرگز نمی توانیم از نتیجه گریزناپذیر آن، شکاکیت، دوری کنیم. کانت به اشتباه گمان می کرد با جدا شدن و فاصله گرفتن از قوای شناختی و بررسی آنها، به همان صورت که یک دانشمند ابزار خود را مورد بررسی قرار می دهد تا کاستی ها و انحرافاتی را که در واقعیت ایجاد می کند بازشناسد، می توان به نتیجه مطلوبی رسید. برای مثال می توان به رصدگر ستارگان و ابزار آن اشاره کرد. ستاره شناس از آنجایی که با ابزار خود، تلسکوپ و قوانین آن آشنایی دارد، می داند تصویری از آسمان که در عدسی چشمی او ظاهر می شود، بنا به قوانین نور و عدسی ها معکوس است و از این رو براحتی می تواند با این مشکل کنار آید. اما در مورد شناخت نیز آیا می توان درست به همین گونه عمل کرد
هگل تناقض نهفته در معرفت شناسی را دقیقا در همین جا ردیابی می کند. در مورد ابزار، مثلا همان تلسکوپ، این خود ابزار نیست که به بررسی ابزار می پردازد، بلکه ستاره شناس بدون استفاده از آن ابزار،ساختار آن را بررسی می کند، اما در مورد بررسی و پژوهش قوای شناختی آدمی، اینجا خود همین قواست که باید به بررسی خود بپردازد. به عبارت دیگر اینجا با ابزاری روبه روهستیم که خود از خود فاصله گرفته و در عین حال به وسیله خود به بررسی خود می پردازد. به نظر هگل این فاصله گرفتن غیر ممکن است. هرگونه عمل شناختن مستلزم به کار بردن قوای شناختی است، حال این شناختن چه شناختن جهان و اشیا باشد و چه شناختن خود شناخت و قوای معرفتی انسان.
فاصله گرفتن از شناخت و آن را ابژه ساختن نمی تواند به معنای حذف و کسر خود فعل شناختن تلقی شود. در این صورت چگونه شناخت می تواند خود را مورد سنجش و بررسی قرار دهد در حالی که برای این سنجش و بررسی، صرفا و فقط می تواند از خود استفاده کند یا آنگونه که نیچه بیان می دارد چگونه یک ابزار می تواند خود را نقد کند، در حالی که برای نقد و سنجش تنها می تواند خود را به کار ببرد. (Will to power, SS486)
از این رو به نظر هگل، باید گامی به عقب برداشت و خود، توصیه این فیلسوفان به تقدم دادن بحث در خصوص شناخت (توصیه ای که می توان روش شناختی نقادانه نامید)، یعنی فرض طبیعی را به زیر سئوال برد. ما مجبور و ملزم به فرض گرفتن این فرض ذاتا متناقض نیستیم. اگر استدلال این فیلسوفان برای روش شناختی نقادانه، آن بود که این روش بدون هیچ فرضی است، چراکه هیچ پیش فرضی در خصوص توانایی های قوای شناختی ما در شناخت جهان را فرض نمی گیرد، باید اذعان کرد که این فیلسوفان به خطا رفته اند. روش شناختی نقادانه در واقع بدون پیش فرض هم نیست. این روش پیشاپیش تلقی ابزاری از شناخت و نیز اینکه توانایی آن را داریم که گامی به عقب برداشته و خود این ابزار را با موفقیت مورد بررسی قرار دهیم، فرض می گیرد. سوای آنکه این روش از پیش فرض گرفته که چیزی به نام واقعیت وجود دارد، فرض گرفته که فاعل شناسا از واقعیت جدا و مجزاست، چراکه در اینجا شناخت همچون ابزار و واسطه ای میان ما و واقعیت تلقی شده است. به تعبیر هگل در منطق، اگر ادعا این است که پیش از دست به کار شناخت وجود حقیقی چیزها شدن باید محدودیت های عقلمان را مورد ارزیابی قرار دهیم، در آن صورت باید گفت که پیش از آغاز کردن همین ارزیابی و بررسی محدودیت های عقل ما نیز باید توانایی و محدودیت های عقل را برای چنین پژوهش و شناختی مورد بررسی و ارزیابی قرار داده و به همین ترتیب تا بی نهایت مسئله ادامه پیدا می کند، چراکه بررسی شناخت و قوای شناختی تنها به یاری خود آنها امکانپذیر است . عبارت هگل در اینجا شایان نقل است:
کانت می گوید نخست باید با ابزار آشنا شویم و سپس به کاری بپردازیم که قرار است از ابزار در آن استفاده کنیم، زیرا اگر ابزار کفایت نکند، تمام زحمتمان بیهوده خواهد بود... ، ولی وارسی معرفت فقط با عمل شناخت امکانپذیر است. وارسی این (به اصطلاح) ابزار عینا همان شناخت آن است، اما شناخت پیش از شناخت پیدا کردن همان قدر باطل است که تصمیم خردمندانه اسکولاستیکوس به خودداری از داخل شدن در آب پیش از شنا یاد گرفتن. (EL, SS10)
استدلال هگل در برابر این نظر کانت در پدیدارشناسی کاملا سرراست است: چرا ما باید قبل از شروع تحقیق مان، نیازمند به اطمینانی از این گونه باشیم چرا نباید پژوهشمان را شروع کنیم و ببینیم تا کجا پیش می رویم بدین ترتیب توصیه هگل آن است که پیش از هرگونه اعتماد به فرض طبیعی و تحقیق مقدماتی در قوای شناختی مان و بدگمانی به توانایی آن، به خود همین بدگمانی، بدگمان شویم.
۵ ) توجه به این نکته بسیار مهم است که هدف هگل در وهله اول مواجهه با نظر روش شناختی نقادانه است که این فرض را فرض طبیعی می داند. بدین معنا که تقدم پژوهش در طبیعت قوای شناختی مان را سرآغازی بدیهی و مبتنی بر عقل سلیم برای هرگونه تلاش فلسفی لحاظ می کند. به نظر مدعیان این رای، با این تحقیق مقدماتی می توانیم در برابر این خطر که به جای آسمان حقیقت ابرهای خطا را درک کنیم و این ترس که چیزی را مفروض گرفته باشیم، خود را حفظ کنیم.
حال باتوجه به این شواهد بر محدودیت های شناختی مان، به نظر معقول می رسد که نخست بفهمیم قوای شناختی ما با چه محدودیت هایی روبه روست و پس از شناخت این محدودیت ها سعی کنیم از قلمرو آنها پا فراتر نگذاریم. این بیان از روش شناختی انتقادی، با استفاده از مثال خود هگل، به فردی می ماند که در میانه امواج سهمگین دریا در حال غرق شدن بوده، اکنون پس از نجات از آن امواج سهمگین ضروری می بیند که نخست توانایی ها، امکانات و حدود خود را در شنا کردن بررسی کند تا دیگر بار به چنین حادثه ای دچار نشود. بدین ترتیب نمی توان گفت استدلال هگل دراینجا می تواند به این نحوه تقریر روش شناختی انتقادی ایرادی وارد کند. البته هگل در برخی آثار دیگر خود به این ادعای کانت که تفکر متافیزیکی نشان دهنده محدودیت عقل در شناخت چیزی به نام شیء فی نفسه است، نقدهای جدی تر و مهمتری وارد می سازد.
۶ ) باتوجه به آنچه بیان شد می توان گفت که دو اصل بنیادین فلسفه هگل یکی تاکید بر وحدت عقل و وجود است یا همان وحدت مقام اثبات و ثبوت (به تعبیر فلسفه اسلامی)، بدین معنا که این دو عالم با یکدیگر تطابق دارند و دیگری تاکید بر این نکته است که عقل آدمی (عقل انسان نوعی در سیر تاریخی خود) بدون هیچ گونه کمکی از بیرون قادر است این تطابق را کشف کند.
هگل با اصل اول صراحتا قصد دارد تا دوپارگی میان فاعل شناسا و متعلق شناسایی که در معرفت شناسی جدید تا آن حد مسئله دار شده است را از میان بردارد. به نظر او پاسخ کانت مبنی بر اینکه در خود عالم عین (ابژه) دوپارگی میان پدیدار و ذات معقول (شیء فی نفسه) وجود دارد و شناخت عینی ما (عینیت) محدود به عالم پدیدار و متصف به صفت پدیداری است، قابل قبول نیست. چنین راه حلی در واقع همچنان دست ما را از عالم نفس الامر مطلق هگل، کوتاه ساخته و هگل به چیزی کمتر از این شناخت راضی نیست.
کانت فرض کرده بود که تعارضات عقل محض (a-ti-omies) نشان می دهند که قلمروهایی وجود دارند که بر عقل ما بسته است. برای نمونه در خصوص اینکه آیا جهان متناهی یا نامتناهی است، به نظر کانت می توان استدلالی جدلی الطرفین بیان کرد. اینکه هر دو طرف این استدلال اثبات می شوند، در واقع موید این مطلب است که هیچ طرف آنها اثبات نمی شود. به نظر کانت تنها نتیجه گیری منطقی از این اثبات ها آن است که ما به پرسش هایی همچون تناهی یا عدم تناهی مکانی و زمانی جهان نمی توانیم پاسخ دهیم. چنین تعارضاتی نشان دهنده ناتوانی عقل آدمی در شناختن قلمرویی است که کانت قلمرو ذات نامعقول یا شیء فی نفسه می خواند؛ قلمرویی که برای انسان ناشناختنی باقی خواهد ماند، اما هگل هرگز نمی خواهد چنین نتیجه ای بگیرد. به نظر هگل تعارضات عقل محض درواقع اثبات نمی کنند که عقل ما محدود به قلمرو ظواهر و پدیدارهاست. مهمترین و برجسته ترین اشکال هگل بر معرفت شناسی کانت نیز در همین تاکید او بر عدم وجود شیء فی نفسه خلاصه می شود. به نظر هگل فرض شیء فی نفسه خود نهایت ناسازگاری و تناقض را با خود دارد:
از یک سو ادعای اینکه فهم تنها فرانمودها را می شناسد و از سوی دیگر تاکید بر این رای که این شناخت، چیزی مطلق است، بدین معنا که شناخت نمی تواند فراتر رود و این حد طبیعی و مطلق آگاهی انسانی است، در نهایت ناسازگاری با یکدیگرند... فرد تنها وقتی از چیزی به عنوان یک نقص، یک حد آگاهی دارد و حتی آن را احساس می کند که در عین حال فراسوی آن باشد. (EL, SS60)
برخلاف رای کانت، هگل معتقد است که عناصر و شرایط لازم برای درک و فهم این وحدت میان عالم وجود و عقل در درون عقل ما قرار دارد، اگرچه منظور او از عقل، عقل انسان فردی نیست، بلکه عقل انسان نوعی در بستر تاریخی خود است.
پی نوشت ها در دفتر مجله موجود است.
د
منبع: / ماهنامه / ویژه نامه ماه همشهری ۱۳۸۴/۰۰/۰۰
نویسنده : جهانداد معماریان
نظر شما