آمدم ای شاه، پناهم بده!
لبخند علی کیخا، پیرمردی که همراه دو جوان دیگر از روستایی در زابل پس از سالها به پابوس امام رضا آمده اند، از ته دل است این را می توان از چشمانش فهمید.
رزرو هتل پنج ستاره، گرفتن بلیت پرواز رفت و برگشت، ساعت دقیق حرکت، آماده کردن چمدان ها، چک کردن حسابهای بانکی و فهرست کردن سوغاتی ها؛ بعضی این طور می روند سفر و بعضی هم برای بدرقه عزیزشان، در ایستگاه قطار به مقصد مشهد، چشم هاشان خیس می شود و خودشان هم می شوند همسفر او. همین است که قیافه و قواره آدم ها شبیه هم نیست، مدل سفر آمدنشان هم، زمین تا آسمان فرق دارد با هم. ماجرای آمدن «زهرا»ی 19 ساله به مشهد این طور رقم خورد؛ نه چمدانی همراهش داشت و نه برنامه سفری. به هر دلیلی یکی از کاروانیان نیامده بود و جایش، «زهرا» شد همسفر مادرش. ماجرای آمدن تک تک اهالی کاروان خادمان گمنام علی بن موسی الرضا(ع) هم از این جنس است، البته با روایت ها و اتفاقات خاص خودشان.
دعای خیر من، بدرقه راه تو
کاروان خادمان گمنام علی بن موسی الرضا(ع) نخستین بار، بیست و شش سال پیش با تعداد انگشت شماری راهی مشهد شد، و امروز تعداد کاروانیان آن به مرز یک هزار نفر رسیده است. مدیر این کاروان، مرد میانسالی است از اهالی تهران که همنام این کاروان، علاقه ای به ذکر نامش در گزارش ندارد. او فکرش را هم نمی کرد که روزی بعد از ربع قرن سال، دعای خیر هزاران نفر، بدرقه راه خودش و خیران و بانیان این حرکت خودجوش باشد.جرقه کار از یک روزنه کوچک زده شد. جوان های یکی از مساجد پایتخت، برنامه ریختند که دسته جمعی بروند مشهد، اما گروهشان کمی متفاوت تر بود. شنیده بودند از دوست و آشنا هستند کسانی که به خاطر فشار مالی و یا نداشتن سرپرست، سالهاست حسرت تشرف به حج فقرا را در دل دارند. سال 64 ، سی نفر از کسانی را که می شناختند یا معرفی شده بود با اتوبوس، راهی جاده تهران- مشهد کردند؛ این آغاز راه بود.
مشهدی ها، میزبانی کنند
سختی کار آنجاست که هرچه جمعیت بیشتر می شود، برنامه ریزیها هم گسترده تر و به تناسب آن، محدودیتها نیز بیشتر خواهد شد. مدیر کاروان انتظار بیشتری از میزبانی مشهدی ها داشت. او می گفت: بیست و شش سال است که این کاروان به مشهد می آید اما گاهی، برخی ها کاری می کنند که انتظارش را نداریم مثلاً برای هماهنگی برخی برنامه ها چنان سختگیری می کنند که خستگی کار به جان و دل مان می نشیند. او می گفت: این اقدام به خودی خود، حرکتی خودجوش است که تابلوی هیچ نهاد، مؤسسه و یا تشکلی را بر پیشانی ندارد. خیران و خادمان این کاروان چهره های شناخته شده ای هستند که ترجیح می دهند بی نام باشند و زائران هم، آبرومندانی که یا تنگدستی مالی دارند یا گرفتاری کار و زندگی. پیوند این دو قشر از جامعه و همسفری آنان در یک کاروان، حرکتی است که می تواند از سوی هر فرد و یا گروهی شکل بگیرد. خود شما اگر بانی آمدن دو نفر به مشهد شوید، خادم حضرتید.بسیارند کسانی که سالهاست به مشهد نیامده اند و چهره این شهر و حرمش، دارد کم کم از ذهنشان پاک می شود. بسیارند کسانی که آرزوشان در همه زندگی، آمدن به پابوس امام رضاست. بسیارند کسانی که وقتی به پایشان مشهد می رسد، دل کندن از این شهر، برایشان سخت است. بسیارند کسانی که توی خواب هم نمی دیدند، بشوند زائر حرم یار.
فرصتی برای نو شدن
چند دانشجوی تهرانی، با هم جمع شدند و در یکی از اتاق های حسینیه، بخش فرهنگی راه انداخته اند. هر شب، نمایش تعزیه خوانی دارند، مسابقه نامه ای به امام رضا(ع) برگزار کرده اند، تابلوها و جملاتی را روی کاغذهای رنگی نوشته و زده اند به در و دیوار حسینیه و اقامتگاه های اطراف آن.آنها که جوان ترند و باسواد، مشتری ثابت این تابلوهایند. نمایش تعزیه هم فرصتی است برای بارانی شدن دل همه زائران، زائرانی که هر کدام به شکلی، قرعه این سفر به نامشان افتاده است. این کاروان در بیست و ششمین سفرش، از سراسر ایران میهمان دارد. از روستاهای کوچک در بابلسر و زنجان گرفته تا بخش های کم جمعیت در سیستان و بلوچستان.
عشق است که تمامی ندارد
خادمان این کاروان، از تاجر بازار گرفته تا کارمند دولتی، ده، دوازده روز از کار و زندگی شخصی شان می گذارند تا در خدمت زائران این کاروان باشند. کارها، تمامی ندارد. از پخت و پز شام و ناهار گرفته تا پذیرایی صبحانه و عصرانه هزار نفر میهمان.
هماهنگی با گروه ها، رزرو کردن هتل برای زوج های جوان روستایی، بازدیدهای دسته جمعی از موزه و مناطق دیدنی شهر، خدمات بهداشتی و رفاهی از گرمایش و سرمایش اتاقها گرفته تا اعزام به کلینیک و تجویز دارو برای آنها که بیمارند. ساعت خوابشان می شود دو نیمه شب و زنگ بیداری هم پنج سحر. گرچه رمقی به چشم ها و چهره شان نمانده است اما لبخند هر زائر به نشانه قدردانی، می شود نوشداروی کم خوابی و خستگی خادمان.
چهارشنبه بارانی مشهد
صدای جانسوز قطعه استاد کریم خانی در فضای حسینیه اتفاقیون تهرانی ها پیچیده است که می خواند: آمدم ای شاه پناهم بده/ خط امانی ز گناهم بده/ ای حرمت ملجأ درماندگان/ دور مران از در و راهم بده/ لایق وصل تو که من نیستم/ اذن به یک لحظه نگاهم بده/...
اشک است که با گوشه چادر پاک می شود و نگاه است که خیس می شود در چهارشنبه بارانی مشهد.هفت، هشت روز سفر، چشم به هم زدنی تمام شد و همه آماده رفتن شدند. یک هزار نفر زن و مرد، پیر و جوان، زشت و زیبا، لاغر و چاق، ترک و کرد و لر و... همه در کنار هم، با همه خوبی ها و بدی هاشان زندگی کردند. با هم به زیارت رفتند، سر یک سفره غذا خورند، در یک مجلس اشک ریختند، با هم سوغاتی خریدند، با هم نفس کشیدند، و حالا داشتند با هم می رفتند به دیارشان. همه با همان قیافه و قواره ای که آمدند بودند، برمی گشتند اما قیافه و قواره احوالشان را کسی جز خود و خدایشان با خبر نبود.
منبع: روزنامه قدس ۱۳۹۰/۱/۱۷
نویسنده : زهره کهندل
نظر شما