موضوع : پژوهش | مقاله

مرگ و مابعدالطبیعه؛ نیستی و معنای هستی در فلسفه هستی هایدگر

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 273)

‌ ‌‌‌مـرگ‌ و ما بعد الطبیعه نیستی و معنای هستی در فلسفۀ هستی هایدگر 
نوشتۀ پیتر کراوس‌ تـرجمۀ‌ مـحمّد‌ سـعید حنایی کاشانی
مسألۀ مرگ برای فهم تحقیق تمام عمر هایدگر در خصوص«معنای هستی‌»اساسی اسـت.هر چند مرگ برای هایدگر فی نفسه موضوعی مستقل نیست و گفتن‌ این سـخن اشتباه خواهد‌ بود‌ کـه بـگوییم او فلسفه‌ای دربارۀ مرگ پرورانده است.ولی با این وصف فهم نظر هایدگر دربارۀ مرگ کلیدی به فهم فلسفۀ او در باب هستی است.به علاوه،این کار را‌ نمی‌توان بدون فهم ارتباط میان مرگ و نـیستی انجام داد.در فهم این ارتباط،و ارتباط میان نیستی و هستی،ما به دیدن راهی می‌رسیم که در آن فهم معنای هستی،و به همراه آن‌ ما‌ بعد الطبیعه،خود وابسته به دریافتی اصیل از مرگ است.
اصـالت و بـی‌اصالتی
هستی و زمان آن متن اصلی است که هایدگر در آن به مسألۀ مرگ می‌پردازد.در این کتاب از‌ راه‌ مطالعۀ نحوۀ انسانی«آنجا-بودن»،فهم هستی را طلب می‌کنیم.او تمایزی مشهور قائل می‌شود میان نحوه‌های اصـیل و غـیر اصیل دازاین.این دو نحوه بیش از همه بدین صورت‌ فهمیده‌ می‌شوند که مراد از«اصیل» [کذا]دال بر آن خصلت فرد انسانی است که با فرو رفتن در رفتار و صور زندگی عرفی در سازش اسـت،صـوری که به نوبۀ خود‌ نتیجۀ‌ دنباله‌روی‌ بی‌قید و شرط از ساختارهای اجتماعی‌ موروثی‌ است‌.و غیر اصیل بودن به معنای زیستن صرف بر اساس این ساختارهای از پیش تعیین شده و رفتار
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 274)
کردن بـر اسـاس بـرداشتهای هر‌ روزی‌ از‌ رفتار شایستۀ اجـتماعی اسـت.

هـایدگر منکر آن است‌ که‌ اصطلاحات«اصیل»و«غیر اصیل»«دلالت اخلاقی»داشته باشند و مدعی است که آنها صرفا توصیفی‌اند و دال بر دو نحوۀ بدیل‌ از‌ انسان‌ بـودن.نـحوۀ غـیر اصیل خصلت حقیقی هستی خاص خود را‌ بر مـلا مـی‌کند،هستی به رسمیت شناخته شده در اصالت.هایدگر در هستی و زمان دازاین را از هر‌ روزگی‌ میانمایۀ‌ غیر اصیل و عادی خود«وا-می‌سازد» [" de-constructs "]تـا بـه رو‌-بـه‌-مرگ-بودن به منزلۀ ویژگی تعیین کنندۀ وجود[ existence ] دازاین بـرسد.دازاین اصیل می‌پذیرد که مرگ‌ اصیل‌ رخدادی‌ نیست که زمانی در آینده اتفاق می‌افتد، بلکه ساختاری بنیادی و جدایی نـاپذیر‌ از‌ در‌-جـهان-بـودن‌اش است.مرگ به خودی خود نشانه‌ای در پایان تجربۀ ما نیست و نـه‌ حـتی‌ واقعه‌ای‌ که ما بتوانیم خودمان را برای آن آماده کنیم،بلکه ساختاری وجودی و درونی است‌ که‌ قوام‌بخش خـود وجـود مـاست:«دازاین با مرگ در خودیترین امکان-برای -بودن خود‌ در‌ برابر‌ خود می‌ایستد...بـدین طـریق مـرگ خود را به منزلۀ امکانی که خودیترین امکان است‌،امکانی‌ که غیر مضاف است و امـکانی کـه بـر آن سبقت گرفته نمی‌شود[ unuberholbare ] آشکار‌ می‌کند‌».1دازاین‌ در به رسمیت شناختن رو-به مرگ-بودن خودش و بـدین وسـله به رسمیت شناختن اینکه‌ هستی‌ خودش اساسا با توجه به نیستی تعریف مـی‌شود،بـا تـوجه به نه‌-بودن‌ خودش‌،قادر است بهطور اصیل باشد.2

دلشوره-نیستی و مرگ
این دریـافت از«رو-بـه-مرگ-بودن‌»خودمان‌ است‌ که از نظر هایدگر زیربنای تجربۀ بنیادی از دلشورۀ وجودی اسـت.و ایـن‌ مـواجهه‌ با مرگ مواجهه‌ای با نیستی نیز هست.هایدگر در هستی و زمان می‌نویسد که:«"نیست"[نیستی, das‌ nichts‌ ]کـه دلشـوره ما را با آن رو به رو می‌کند،از آن‌ هیچ‌ بودگی پرده بر می‌افکند که دازاین،در‌ خـود‌ اسـاسش‌،بـا آن تعریف می‌شود؛و این اساس خود‌ به‌ منزلۀ افکندگی در مرگ است».3
در دلشوره،و مواجهه با مرگ،اسـت کـه مـا‌ به‌ واقعیت نیستی یا،بهتر بگوییم‌،نیستی‌«واقعیت» (جهان‌ اشیاء‌ تابع‌ قـوانین عـلّی- wirklichkeit )پی می‌بریم،و نیز‌ هیچ‌ بودگی ذاتی خودمان.در دلشوره جهان هستها،جهانی که ما زندگانی روزانه‌مان‌ را‌ بر آن مـبتنی مـی‌کنیم،جهانی که‌ بر آن تکیه می‌کنیم‌،و جهانی‌ که خودمان را به طور‌ عادی‌ بـا او تـعریف می‌کنیم،از کف می‌رود و نگرش ما به نـگرشی بـی‌اعتنا بـه‌ جهان‌ هستها تبدیل می‌شود-بی‌اعتنایی که‌ در‌ آنـ‌«مـا می‌توانیم هیچ‌ چیز‌ از اشیاء نفهمیم.در‌ از‌ کف رفتن هستها تنها این"هیچ چیز از اشـیاء"بـر ما مستولی می‌شود و باقی‌ مـی‌ماند‌.

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 275)
دلشـوره نیستی را آشـکار مـی‌کند».4

مـواجهه‌ با‌ نیستی در‌ حالت‌ دلشوره‌ای‌ رخ می‌دهد کـه در‌ آن هـنگام شیفتگی ما نسبت به هستها گسیخته شده است؛در هنگامی که«همۀ اشـیاء‌ و مـا‌ خودمان در بی‌اعتنایی فرو می‌رویم»5و«هستها‌ دیـگر‌ پاسخی‌ نمی‌دهند‌»(" das‌ seiende spricht nicht‌ mehr‌ an ").6این بـدان مـعناست که در حالت دلشوره رابطۀ مـعمول و دلمـشغولی میان دازاین و هستها از هم‌ می‌پاشد‌-دازاین‌ به هستها یا حتی به خودش بـه‌ طـرزی‌ معمول‌ پاسخ‌ نمی‌دهد‌.«آدم‌»،یـعنی دازایـن،احـساس وانهادگی و نامأنوسی مـی‌کند.ایـن«تو»یا«من»خـاص نـیست که بدین طریق احساس نامأنوسی می‌کند،بلکه این حال به خودی خود است کـه«آدمـ‌»را وا می‌دارد احساس«ناراحتی»کند.دازاین در حـال دلشـوره از هستها دور اسـت و بـر فـراز هستهایی بال بال مـی‌زند که در نتیجۀ غیاب معنا داری نمی‌توانند به چیز دیگری‌ محکم‌ چسبیده باشند.7دازاین در دلشوره و مواجهه بـا مـرگ مجبور است تنها و بی‌ارتباط با هـستها بـایستد،و در ایـن مـقام اسـت که نیستی از«فـرو ریـختن»تمامیت هستها به ظهور می‌آید‌.نیستی‌،در این حال بنیادی،به نظر می‌آید یگانه پدیداری باشد کـه دارای مـعنا بـاقی بماند.

چنین مواجهه‌ای با نیستی در دلشوره زبـان مـا‌ را‌ بـند مـی‌آورد و مـا از نـزدیک‌ بودن‌ آن متعجب می‌شویم.در حقیقت،در رویارویی با این مواجهه دیدگاه منطق،به صورتی که به حسب سنت فهمیده می‌شود،زایل می‌شود.ما در‌ رویارویی‌ با نیستی،در واقع‌،به‌ فـهم حدود عقل و منطق می‌رسیم.عقل و منطق در رویارویی با نیستی ناتوان‌اند،زیرا نیستی دقیقا چیزی است که عقل یا منطق نمی‌تواند آن را همچون موضوعی در برابر خود بینگارد‌.بدین‌ لحاظ،کاملا روشن اسـت کـه از نظر هایدگر آن نوع شناختی که ما از هستها داریم-شناختی اثبات شده در زندگانی هر روزی و خلاصه شده در نگرش علمی-نمی‌تواند شامل‌ شناخت‌ آن چیزی‌ باشد که هست نیست و نیستی است.بنابراین،مـا نـمی‌توانیم بر اساس چنین شناختی عادی با نیستی مواجه‌ شویم و نه نیز همچون آن چیزی که موضوع چنین شناختی است‌(به‌ همان‌ طریقی که شـاید بـا هستها مواجه می‌شویم). بیاری از هـمین مـلاحظات به نظر خواهد آمد که در ‌‌خصوص‌ معنایی که از مرگ فهمیده می‌شود نیز مصداق خواهد داشت،نه به منزلۀ‌ پدیداری‌ زیست‌ شناختی،بلکه به مـنزلۀ«خـودیترین امکان»ما. مرگ را نـمی‌توان بـه همان طریقی شناخت یا‌ فهمید که واقعه‌ای عادی فهمیده می‌شود-در حقیقت، مرگ حتی بدین معنا واقعه‌ نیست.

شایان توجه است‌ که‌ دازاین مرگ خود را صرفا نفی وجودش درک نمی‌کند-به جـای آن مـرگ را همچون آن چیزی می‌فهمد که«خودیترین امکان دازاین»را مشخص می‌کند.به همین سان، دازاین نیستی را‌ صرفا به منزلۀ نفی هستها درک نمی‌کند،به طور نمونه،به این معنا که هستها دیگر از

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 276)
هـر فـایده‌ای تهی مـی‌شوند.چرا که نیستی خود به پیش می‌آید و دیگر شیفتگی معمول‌ ما‌ به هستها و هستی آنها او را پنهان نـمی‌کند.تقرّب دازاین و نیستی در حالت دلشوره با این اندیشه به صورتی زنـده تـوصیف مـی‌شود که«چیز»ی که شخصی دربارۀ آن دلشوره داشت‌ واقعا‌ هیچ بود.«در حقیقت، خود نیست-به خودی خود-آنـجا ‌ ‌بـود».8خود بی‌پایگی[ insubstiality ]همۀ هستها،از جمله همنوعان آدم و خود آدم،در این شهادت دادن به نیستی نمایان‌ اسـت‌.دازایـن در ایـن شهادت دادن به نیستی از سطح اهتمام معمول خود به جهان فراتر می‌رود و این فراروی یا تـعالی درک واقعیتی آغازینتر را روا می‌شمرد.دازاین وضع اساسیتر‌ جهانی‌ را‌ درک می‌کند که ملاحظۀ هستها‌ را‌ -از‌ جمله هـستی خودش را-در تمامیت آنها و لذا در«نـه-بـودن»ذاتی آنهانیز روا می‌شمرد.

نیستی چیست؟-نیستی و هستی
مواجهه با نیستی‌ و مرگ‌ دازاین‌ را واقف می‌سازد که هستی اساسا در میان‌ هستهاست‌ و او در مقام دازاین[ da-sein ]9،یعنی«حاضر-بودن»در جهان،همواره با توجه به نیستی وجود دارد،از‌ جـمله‌ مرگ‌ خودش و لذا نه-بودن خودش.به نظر می‌آید که این‌ وقوف به خود هنگامی رخ می‌دهد که دازاین جهان اهتمامش و خودش را می‌بیند،به عبارت دیگر«من»اش‌ را‌ تهی‌ از معنا می‌یابد.این امـر دازایـن را بر آن می‌دارد که‌ تنها‌ و بی‌توجه به اهتمام روزانۀ خود بایستد و جذب نیستی شود.این جذب در نیستی را هایدگر بر‌ حسب‌«هستی‌ ایستاده در نیست»10دازاین می‌فهمد.این جذب «نیست کننده»که در‌ دلشـوره‌ رخـ‌ می‌دهد نیست شدن هستها از آن گونه نیست که،مثلا،در هنگام انحلال نمک‌ در‌ مایع‌ یا هنگام فرو رفتن ستاره‌ای دنباله‌دار در سیاهچاله‌ای رخ می‌دهد.و به همان طور که‌ پیشتر‌ متذکر شدیم،این نـیست شـدن نه مبتنی بر نفی محض است-فعل فکری‌ آگاهانه‌ از‌ آگاه بودن که گاهی نیست-زیرا در خصوص ادراک دلشوره‌آمیز از نیستی این امر‌ مترادف‌ با این حکم خواهد بود که نیست بـه طـور بـالفعل،از جمله خودش‌ وجود‌ دارد‌،و این حـکمی اسـت کـه بر عقل ناگوار است.
هستها بدین طریق در تجربۀ نیستی نفی‌ یا‌ نیست نمی‌شوند،به جای آن دیگر در نحوه‌های دم- دست-بودن( zuhandenes‌ )یا‌ تـو‌-دسـت-بـودن( vorhandenes )11به مواجهه در نمی‌آیند.در حقیقت،هستها در تجربۀ نیستی مـتعالی‌ مـی‌شوند‌ و این‌ رابطۀ متعالی شونده با نیستی بنیادیتر از رابطه با هستها به خودی‌ خود‌ است.به علاوه،رابطۀ دازاین بـا هـستها تـنها در مواجهه با رو-به-مرگ- بودن‌اش اصیل‌ می‌شود‌ و در آن هنگام دازاین بـه این حقیقت بنیادی پی می‌برد که بن‌ هستها‌،از جمله بن خودش،در نیستی قرار‌ دارد‌.بنابراین‌،نیستیی که دازاین دلشوره‌دار تـجربه مـی‌کند بـا‌ وجود&‌amp;%02645QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 277)
دازاین همآغاز است و برای بنیادی است.این سخن بدان مـعناست کـه‌ دازاین‌ همینکه وجود می‌یابد در رابطه‌ با‌ نیستی قرار‌ می‌گیرد‌-نیستی‌ مستقل از منطق با ما مواجه‌ مـی‌شود‌ و فـرا افـکندگی صرف آگاهی نیست.نیستی،به طوری که هایدگر آن را‌ می‌فهمد‌،همواره بخشی از خـود طـبیعت اشـیاء‌ است و به خودی خود‌ قوام‌بخش‌ جهان است.و این امر در‌ خصوص‌ تجربۀ رو-به-مرگ- بـودن آدمـی نـیز صادق است:این امر با تجربۀ‌ مردن‌ یا از هستی-باز ماندن‌ خود‌ آدمی‌ یـکی نـیست، بلکه‌ دقیقا‌ مواجهه با آن چیزی‌ است‌ که بخشی از همین وجود ماست و در حقیقت قـوام‌بخش آن اسـت-هـمراه با تناهی‌ ذاتی‌ این وجود.

ولی اگر هستها به‌ خودی‌ خود،و نیز‌ دازاین‌،نیست‌ کـه در هـر دلشوره‌ نفی می‌شود(زیرا هستها بدین طریق ناپدید نمی‌شوند و دازاین خود باقی مـی‌ماند)،پس چـیست کـه‌ نفی‌ می‌شود؟آنچه نفی می‌شود فقط آن سیما یا‌ جنبه‌ای‌ از‌ هستهاست‌ که‌ متکی به زندگی‌ عادی‌ است و ایـن جـنبه به پژوهش علمی متکی است،یعنی هستی دم-دستی( zuhandenes )یا تو-دستی‌( vorhandenes‌ ).تـمامیت‌ هـستها،و بـنابراین هر چیزی که امکان داشته‌ باشد‌ موضوع‌ پژوهش‌ دانشمند‌ باشد‌،یا موضوع فعالیت و اهتمام هـر روزه،در دلشـوره نـفی می‌شود.اما برای فیلسوفی که به هستی شناسی و بن(اساس بنیادی، grund )هـستها عـلاقه‌مند است،چنین نفیی نیز‌ خود همین بن هسستها را روشن و آشکار می‌کند،یعنی آن را به منزلۀ نیستی آشـکار مـی‌کند.زدودن اشیاء،در دلشوره،از کیفیات و جنبه‌هایی که آن اشیاء را به اهتمامهای علمی‌ و عملی‌ دازاین مـربوط مـی‌سازد،به طور همزمان،آشکار کنندۀ آن چیزی اسـت کـه اهـتمام شایستۀ فلسفه است،یعنی نیستی.فلسفه بـدین مـعنا،در اهتمامی که به نیستی دارد،چیزی اساسا‌«غیر‌ اینجهانی»یا«نامأنوس»است.جهان دازایـن،در مـواجهه با نیستی،و با رو-به -مـرگ-بـودن خودش،واژگـون مـی‌شود چـون اشیاء دارای معنای عادی‌ معنایشان‌ را می‌بازند،و نـیستی،کـه در‌ نگرش‌ عادی از آن غافلیم،معنادار می‌شود.اما برای نیستی بدین طریق ظاهر شـدن چـه معنایی دارد؟برای ما دریافتن بی‌اعتباری خودمان در مـواجهه با مرگ چه‌ مـعنایی‌ دارد؟«نـیست» چیست؟

هایدگر آنچه را‌ ذاتی‌ نیستی مـی‌شمرد بـه صورت زیر وصف می‌کند،در آنچه برخی نمونۀ سرمشق‌وار مبهم‌گویی شمرده‌اند:12

این حرکت بـه تـمامی پس زننده نسبت به[ verweisen ]هستها کـه در کـلّ در حـال‌ عقب‌ نشینی‌اند،و ایـن کـنش نیستی است که دازایـن را در دلشـوره پریشان می‌کند،این ذات نیستی است:نیستیدن.نیستیدن نه نیست شدن هستهاست و نه از نفی سـرچشمه مـی‌گیرد.نیستیدن به محاسبه‌ بر‌ حسب نـیست‌ شـدن و نفی تـن نـمی‌دهد. نـیست خود می‌نیستد[ das nichts selbst nichten ].14

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 278)
این عـبارت«نیست خود می‌نیستد‌»به اندیشۀ هایدگر باز می‌گردد،اندیشه‌ای که پیشتر با آن مواجه‌ شدیم‌،مـبنی‌ بـر اینکه نه نفی فکری و نه کـنش ارادی نـمی‌توانند بـی‌معنایی ذاتـی هـستها(با توجه بـه هـستی شناسی‌)‌‌را‌ آشکار کنند،و نیستی خود عامل نیست شدن جنبه‌های نسبتا سطحی هستهاست، یعنی دم‌ دست‌ بـودن‌ و تـو دسـت بودن آنها.هایدگر همچنین به تلویح مـی‌گوید کـه نـیستی خـود اسـاس آن دلشـوره‌ای‌ است که نیستی با آن بر دازاین منکشف می‌شود.نیستی بدین طریق ظاهرا‌ به دو نحو کار‌ می‌کند‌:نخست،در نیست کردن«عادی بودن»هستها،نیستی به هستها اشاره مـی‌کند؛و دوم نیستی به«چیزی»ورای هستها اشاره می‌کند،چیزی که آغازینتر از هستهاست.این دومی،یعنی «آغازینتر از هستها‌»،یقینا آن چیزی خواهد بود که بن نیست شدن را می‌گذارد-آن چیزی که نیست شدن هستها را در عـادی بـودن‌شان در کل ممکن می‌سازد و دازاین دلشوره‌دار را مواجه با نیستی‌ می‌سازد‌.اما این بن چیست؟آیا این بن امکان دارد که خود هستی باشد؟

ما در توصیف نیستی به منزلۀ منبع«عقب نشینی»(نیست شدن)هـستها در دلشـوره رابطه‌ای بنیادی میان نیستی و هستی را‌ بیان‌ شده می‌بینیم.هایدگر در تفسیری مهم به خط خود،در نمونۀ دستخطش( handexemplar )در معالم یا راهنمونها( wegmarken )که در آنجا او به مـا مـی‌گوید که نیروی پس زنندۀ‌ نیستی‌ بـه«هـستی هستها»اشاره می‌کند.15این سخن بدان معناست:خصلت نیست کنندۀ نیستی نقابی را کنار می‌زند که هستها را می‌پوشاند و به ما رخصت می‌دهد هستها را حاشیه‌ای‌ و مـتناهی‌ و تـهی‌ ببینیم.این تفسیر هـمچنین دال‌ بـر‌ خویشاوندیی‌ درونی میان هستی و نیستی است از این حیث که نیستی آن چیزی است که«هستی هستها»را نمایان می‌کند.در حقیقت‌، نیستی‌ و هستی‌ هنگامی که معنای عادی هستها در دلشوره نیست‌ می‌شود‌ در آنچه ورای هـستها نـمایان می‌شود در کنار یکدیگر می‌ایستند.

آنچه نیستی نیست می‌کند صفات و شیء-بودگی هستهاست که‌ همچنین‌ قوام‌بخش‌ آن ساحت یا جنبه‌ای از هستی است که موضوع علم‌ و نیز موضوع مقداری از زندگی هر روزی است.ایـن سـخن بدان مـعناست که آن جنبه از هستها که‌ هیچ‌ ربطی‌ به علم و عمل روزانه ندارد با نیست شدن آن چیزی آشکار‌ مـی‌شود‌ که علم و زندگی روزانه بدان اشتغال دارند.آیا این بدان مـعناست کـه عـلم و زندگی اکنون در‌ تماس‌ با‌ هستی است؟نه،چون نگرش علمی،و نگرش فعالیت اهتمام‌آمیز روزانه،هر دو از هر‌ مواجهۀ‌ مستقیم‌ بـا ‌ ‌هـستی منع می‌کنند-نه هستی و نه نیستی مسأله‌ای برای نگرش علمی و فعالیت روزانه‌ نـیست‌-و بـنابراین‌ نـه هستی و نه نیستی را نمی‌توان موضوع ریزبینی علمی و تصرف اهتمام هر روزی ساخت‌.دا‌-زاین دلشوره‌دار نگرشی مـتفاوت با نگرش دانشمند(یا،در حقیقت،نگرش شخصی که‌ به‌ فعالیت‌ هر روزی آنها مـی‌پردازد)به جهان هستها دارد.دا-زایـن در

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 279)
چـنین نگرشی از‌ دلشوره‌ با«خصایص استعلایی»هستها مواجه می‌شود،هستهایی که نیستی یک روی آنها و خود‌ هستی‌ روی‌ دیگر آنهاست،و لذا در«شب صاف آنچه نیست گشایش اصیل هستها به خودی خود به‌ وجود‌ مـی‌آید».16دازاین دلشوره‌دار با جهان در وضع اساسی‌اش مواجه می‌شود که‌ در‌ آن‌ صفات هستها با نیست شدن ویژگیهای غیر ذاتی یا حاشیه‌ای‌شان کنار زده می‌شود.آنچه باقی‌ می‌ماند‌،و ذاتی‌ است،خود هستی است.

ایـن در حـقیقت هستی است که بنا به‌ برخی‌ از تفاسیر خود هایدگر که به دنبال آنچه از سطرهایی که اکنون نقل کردیم فهمیده می‌شود‌ باقی‌ می‌ماند.هایدگر می‌نویسد:

نیست شدن حادثه‌ای اتفاقی نیست.بـلکه،در مـقام حرکتی‌ پس‌ زننده نسبت به کلّ عقب نشینندۀ هستها‌،این‌ هستها‌ را در بیگانگی کامل و لیکن تا کنون‌ مستور‌ آنها به منزلۀ آنچه اساسا دیگر است-با توجه به آنچه نـیست -آشـکار‌ می‌کند‌.در شب صاف نیستی دلشوره‌ گشایش‌ اصیل هستها‌ به‌ خودی‌ خود رخ می‌دهد:مبنی بر اینکه‌ آنها‌ هستهایند-و نه نیستی.اما این«و نه نیستی»را که ما به سخن‌مان‌ افزودیم‌ نـوعی تـوضیح اضـافی نیست.بلکه[هستی]17‌است که انـکشاف هـستها‌ را‌ بـه طور عام از پیش‌ ممکن‌ می‌سازد.ذات نیستی اصالتا نیست کننده در این قرار داد،اینکه این نیستی‌ دا‌-زاین را نخستین بار در‌ برابر‌ هستها‌ به خـودی خـود‌ مـی‌آورد‌.18

تباین میان نیستی‌ و هستها‌ روشن می‌کند که«نـه-بـودن»،یعنی میرندگی دازاین و رو-به-مرگ-بودن ناگزیر،بنی‌ است‌ که هستی خود دازاین مبتنی بر‌ آن‌ است.چون‌ دازایـن‌ زمـانا‌ مـی‌زید و به خودی خود‌ فهمی از زمان دارد،می‌تواند هم امکانی درونی بـالفعل نه-بودن‌اش را درک کند و هم‌ نیستی‌ خودش را.این جنبه از آگاهی‌ زمانمند‌ دازاین‌ که‌ به‌ منزلۀ امکان به‌ آینده‌ فـرا افـکنده مـی‌شود بر دازاین دلشوره‌دار آشکار می‌کند که گذشته و حال و آینده‌اش در هیچ بـودگیی پایـه‌ دارد‌ که‌ مباین با جهان بالفعلش از هستهاست.اما‌،دازاین‌ اصیل‌،پی‌ می‌برد‌ که‌ آینده‌ای پایه‌دار در هیچی مـحض نـمی‌تواند بـن هستی خودش باشد،چون در غیر این صورت هیچ بنیادی برای هستها و هـیچ سـاختار کـلی و زیربنایی وجود نخواهد داشت که‌ صفات هستها را نیست کند.نیستی،در مقام بنی به خـودی خـود، در دلشـوره منکشف شده و نمی‌تواند«نیست»صرف باشد بلکه چیزی است که به طور ساختاری «عـمیقتر»از صـفات‌ و کیفیات‌ هستهاست.نیستی باید«کیفیتی»ناملموس باشد،ویژگیی که از ساختارهای ملموس هستها فـراتر مـی‌رود و ویـژگیی است که در هنگامی که آنها نیست شده‌اند دوام می‌آورد.بدین طریق تجربۀ نیستی‌ با‌ آشـکار کـردن خود به هستی اشاره می‌کند-نیستی/هستی- در مقام ساختار زیربنایی هستها و هستی خـود دازایـن.

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 280)
نـیستی و دا-زاین
دازاین برای کاوش‌ در‌ عمق بن خود،همان طور‌ که‌ قبلا دیده‌ایم،از هستها در آشکارگی هـستی‌شان فـراتر می‌رود.بنابر آنچه گفتیم،هایدگر ادعا می‌کند که:
وجود انسانی تنها بـر اسـاس انـکشاف اصیل نیستی‌ می‌تواند‌ به هستها نزدیک شود‌ و در‌ آنها رسوخ کند.اما از آنجا که وجود در ذاتـش خـود را بـه هستها مربوط می‌کند-آن هستهایی که نیست و آن هستهایی که هست- وجود به خـودی خـود در هر‌ مصداق‌ از نیستی قبلا منکشف شده به ظهور می‌رسد.دازاین بدین معناست 19: هستی ایستاده در نیستی

[ da-sein heisst:hineingehaltenheit in das nichts ].20

بـا مـلاحظۀ مجدد آن حاشیه‌ای که‌ هایدگر‌ به خط‌ خود در نسخۀ رونوشتش از نخستین چاپ «مـا بـعد الطبیعه چیست؟»نوشته بود و ما پیشتر نقل کـردیم و نـقل‌ قـولی که من در ترجمۀ بالا در میان دو قلاب قـرار‌ دادمـ‌ می‌توانیم‌ در خصوص آنچه هایدگر از این آخرین جمله در اینجا مراد می‌کند تبیینی بیابیم.مـراد او از ‌‌گـفتن‌ دا-زاین«ایستاده در نیست است»ایـن اسـت که دازایـن حـتی در مـواجهه‌ با‌ نیستی‌ به منزلۀ وجود بـاقی مـی‌ماند؛یعنی،بر خلاف چیزهایی که در ارتباط با نیستی نیست‌ می‌شوند،دازاین بـاقی مـی‌ماند و معنایش را به منزلۀ هستیی که خـودش خودش را‌ تعریف می‌کند حـفظ مـی‌کند‌.«هستی‌ ایستاده در نیست»بدان مـعناست کـه دازاین،و نیز هستی در میان دیگر هستها بودن،نیز از اقیانوس نیستی بیرون می‌ایستد.وقـتی مـعنای عادی هستها نیست شود،دازایـن در وجـود بـاقی می‌ماند‌،و به مـنزلۀ هـستیی باقی می‌ماند که مـی‌تواند هـستی را آشکار کند.توانایی دازاین در تاب آوردن در نیستی به منزلۀ باشنده‌ای صاحب وجود توانایی در آشکار کـردن بـن خود است که‌ به‌ معنایی مـعنایی را بـه وجود دازایـن الصـاق مـی‌کند.معنا تحقق توانایی یـکۀ دازاین است برای آشکار کردن هستی.نیستی بنابراین برای دازاین اصیل مهم است،تا آنـجا کـه تقدیر وجود‌ انسانی[‌ human existence ]همواره باقی مـاندن در مـیانۀ آن چـیزی اسـت کـه حاشیه‌ای و نامطمئن اسـت.نـیستی بدین معنا از یک سو افق هر چیزی است که وجود دارد-افق تمامیت‌ هستها‌-و از سوی دیگر دازایـن را بـا تـناهی خود دازاین و تناهی همۀ هستها مواجه مـی‌کند.

از ایـن سـخن مـا مـی‌توانیم بـاز تفاوت میان دازاین و دیگر هستها را تشخیص دهیم:دازاین‌ باشنده‌ای‌ است‌ که برای او هستی خودش‌ مسأله‌ است‌،و،علاوه بر آن،برای او نیستی خودش معنا دارد،چون،بدون نیستی ممکن خـود دازاین،هر معنایی از میان می‌رود.باز‌ شناسی‌ دازاین‌ از نیستی ذاتی خودش،در مقام رو-به‌-مرگ‌-بودن،برای دوام آوردن دازاین در رابطۀ اصیلش با نیستی

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 281)
ضروری است-و بدین وسیله هستی.بنابر آنچه گفتیم هـایدگر‌ در‌ حـقیقت‌ در حاشیه نوشتن بر نسخۀ رونوشت خودش از«ما بعد‌ الطبیعه چیست؟»با این تفسیر که:«دا-زاین»[حاضر-بودن]بدان معناست:...به عهده گرفتن و شنیدن صدای هستها،هستی و تناهی‌».21‌وقتی‌ هایدگر می‌گوید کـه دازایـن می‌تواند«هستها را بشنود،هستی و تناهی»،او‌ به‌ توانایی دازاین برای«پرده بر گرفتن»از هستها اشاره می‌کند-برای آشکار کردن آنها در هستی‌شان‌ و بدین‌ وسیله‌ آشکار کـردن هـستی. نیستی نقاب پوشیدۀ هستها را بـاید در آنـها«شنید‌»و لذا‌«هستی‌»خود،به جعل تعبیری،«شنیدن آغازین»است.این یک جنبۀ دیگر،معنای دیگر،هستی‌ دازاین‌ است‌.«شنیدن هستی»،بنا به نظر هـایدگر در دورۀ مـتأخر،«تخصیص»(" ereihnis ")یا از هم‌ بـاز‌ شـدن هستی است که در آن دازاین به روی ادراک«صدا»ی هستی در‌ زبان‌ خودش‌ گشوده است.22در نتیجه،برای دازاین،معنای هستی‌اش گوش دادن به صدای هستی‌ است‌.

ارتباط میان هستی و نیستی ارتباطی است که تنها در رابـطه بـا دازاین آشکار‌ می‌شود‌ و همین‌ امر در خصوص رابطۀ میان هستها و نیستی و نیز رابطۀ میان هستها و هستی صادق است.اما‌ رابطۀ‌ دقیق میان دازاین و نیستی(و هستی)،و میان دازاین و هستها هنوز یکسره روشـن نـیست‌:چگونه‌ دازایـن‌ در رابطه با نیستی و هستها فهمیده می‌شود؟

وقتی هایدگر می‌گوید دازاین خود ایستاده در نیستی است‌ و همواره‌«از‌ قبل در ورای کل هـستهاست»،23او به اشاره می‌گوید که هستی‌ دازاین‌ نیازمند هستها نیست،و این بـدان مـعناست کـه دازاین آغازینتر از هستهاست.این سخن بدان معنا نیست‌ که‌ دازاین«متکی»به چیزهایی نیست که برای بـقای ‌ ‌جـسمانی او ذاتی‌اند،از‌ قبیل‌ خوردنی و آشامیدنی.معنای این سخن این است‌:هستها‌ ارتباطی‌ منطقی بـا مـعنای هـستی شناختی وجود دازاین‌ ندارند‌(توانایی دازاین در آشکار کردن هستی).هایدگر در ادامۀ همین نکته توضیح مـی‌دهد‌،با‌ توجه به هستی و زمان،که‌«این‌ جمله:بدان‌ معناست‌:انسان‌ باشندۀ خـاصی است که هستی‌اش در‌ گـشایش‌ هـستی نامستور برپا می‌ایستد و "حاضر-بودن"اش را خود هستی متمایز می‌کند‌».24‌هایدگر مدلل می‌سازد که انسان(یا‌ دازاین) می‌تواند آگاهانه هستها‌ را‌ درک و مفهوم پردازی کند،و همین‌ امر‌ انسان را از دیگر هستها متمایز می‌کند.25گشودگی دازاین بـه روی هستی‌ و توانایی‌اش‌ در فهم و درک و مفهومی کردن‌ هستها‌ او‌ را قادر به‌ درک‌«معنای هستی»و توسعا«حقیقت‌ هستی‌»می‌کند.26

این ادعا که«هستی»دازاین«در گشایش هستی نامستور برپا می‌ایستد»یادآور‌ سخن‌ هایدگر دربارۀ«هستی ایـستاده در نـیست‌»و مشابه‌ با آن‌ است‌،اما‌،روی هم رفته،این‌ دو جمله حاکی از آن‌اند که دازاین را هم باید ساکن در نیستی انگاشت و هم‌ ساکن‌ در هستی.اما،اگر قضیه این‌ است‌،پس‌ به&‌amp‌;%02646QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 282)
نظر مـی‌آید‌ کـه‌ در اینجا تناقضی منطقی وجود دارد:آیا دازاین می‌تواند در عین حال در هستی و در نیستی‌ باشد؟البته بخشی‌ از‌ مشکل در اینجا به یکی دانستن آشکار‌ نیستی‌ و هستی‌(«نیستی‌ و هستی‌ عین‌ هم‌اند»27)در نزد هایدگر مربوط می‌شود-یـکی دانـستنی که به نظر می‌آید قانون امتناع تناقض را زیر پا می‌گذارد،مبنی بر آنکه آنچه نیست هم می‌تواند‌«الف»باشد و هم«ناالف»-هم باشد و هم نباشد.اما این سخن باید حاکی از آن بـاشد کـه انـدیشۀ هایدگر را تا چه اندازه نـباید صـرفا بـه صورت صف کردن مفاهیم‌ به‌ طریق متداول و مرسوم خواند.از نظر هایدگر،نیستی به معنای چیزی معادل با «نه-بودن»در ما بـعد الطـبیعۀ مـعهود و مألوف نیست.از نظر هایدگر،نیستی آن چیزی است‌ کـه‌ وقـتی هستها نیست شوند نیز باقی می‌ماند-این نیستی یقینا باشنده‌ای نیست بلکه«نیست»به معنای متداول در گفتار یا در حـقیقت مـعنای‌ مـعمول‌ نیز نیست.وانگهی،هایدگر هستی‌ را‌ فقط هستی هستها،یا بـه منزلۀ یک هست تصور نمی‌کند.هستی یک هست نیست،بلکه ورای هستهاست،و هستی با هستها به پایان نمی‌رسد و بـنابراین‌ فـقط‌ بـر حسب هستی هستها‌ آن‌ را نباید فهمید.28پس نباید تناقضی وجود داشته بـاشد چـه در یکی دانستن بن دازاین هم در هستی و هم در نیستی و نیز در یکی دانستن این دوتای دومی.

دیوید‌ فـارل‌کرل‌ در تـفاسیر مـعرفی کنندۀ خودش به«ما بعد الطبیعه چیست؟»می‌نویسد که:«"نیست" نامی می‌شود بـرای مـنبع نـه تنها آنچه در وجود تاریک و معما گونه است-وجودی که به نظر می‌اید‌ از‌ لامکان بـر‌ مـی‌خیزد و بـه آن باز می‌گردد-بلکه همچنین نامی می‌شود برای منبع گشایش هستی به خودی خود و درخـشش‌ هـر آنچه آشکار می‌شود».29چنین تفاسیری همپای فهم«نیستی»در‌ اندیشۀ‌ هایدگر‌ است،یعنی نـیستی بـه مـنزلۀ مفهومی که کاملا متمایز از اندیشۀ معمول نه-بودن است.نیستی را ‌‌باید‌ نه بر حـسب سـفیدی خلئی ما بعد الطبیعی،بلکه بیشتر به منزلۀ مفهومی‌ گره‌ خورده‌ با راز و نـیز بـا تـعالی فهمید.به طوری که هایدگر در قطعه‌ای که تفسیر در‌ خصوص اینهمانی هستی و نیستی را به آن ضمیمه مـی‌کند مـی‌نویسد:

دازاین،خود ایستاده‌ در نیست،در هر‌ مصداق‌ از قبل در ورای کل هستهاست.این بودن در ورای هـستها را مـا «تـعالی می‌نامیم.اگر دازاین در بن ماهیتش تعالی جوینده نبود،و این اکنون بدین معناست،اگر از قبل خـود‌ را در نـیستی نـگه نداشته بود،پس هرگز نمی‌توانست به هستها[و این بدان معناست که نیستی و هـستی عـین هم اند]30و نه حتی خودش مربوط باشد.31

اینهمانی هستی و نیستی بدین‌ طریق‌ نمایانگر هیچ گونه نـقض مـنطق از جانب هایدگر نیست،اگر چه از ما صورتی از اندیشیدن را می‌طلبد که به ورای روش مـرسوم مـی‌رود.

اینهمانی هستی و نیستی،در واقع،در‌ فهم‌ ساختار انـکشافی کـه در دلشـوره رخ می‌دهد به امری

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 283)
اساسی مبدل می‌شود.مـا دیـده‌ایم که دازاین در دلشوره به دیدن این امر می‌رسد که هیچ چیز به هـستی او‌ مـربوط‌ نیست و نهایتا تنها نیستی و هـستی دوام مـی‌آورند.اما اگـر چـه ایـن قرائت از موضع هایدگری به نظر درسـت مـی‌آید،با این وصف هنوز حقیقت کامل را در بر نمی‌گیرد‌(«درست‌»بودن‌،به طـوری کـه هایدگر خواهد‌ گفت‌،هنوز‌ رسوخ بـه ماهیت مطلب نیست).پرده بـر گـرفتن از رازی که گرداگرد هستی را گرفته نـهایتا بـاید از رهگذر خود هستی‌ رخ‌ دهد‌-زیرا یقینا چیزی غیر از هستی وجود ندارد‌ کـه‌ از طـریق آن چنین پرده بر گرفتنی امکان داشـته بـاشد بـه معنایی بنیادی رخ دهـد.بـیان این نکته با‌ انـدکی‌ تـفاوت‌:هستی در رازآمیزی‌اش باید قادر باشد اشیاء و از جمله خودش‌ را مفهوم سازد(و این باید،با وجـود گـرایش خود هستی،در اندیشۀ متأخر هایدگر نـسبت بـه خود کـناره‌جویی‌ و خـود‌ مـستوری‌ نیز باشد).اما ایـن گونه آشکارگی هستی تنها از جانب خود‌ هستی‌ رخ نمی‌دهد،بلکه در عوض مشروط است به مواجهۀ دازایـن بـا نیستی.وقتی این شرط تحقق‌ یـافت‌،دازایـن‌ و هـستی در مـوضع پرده بـر افکندن از هستها قـرار مـی‌گیرند و هستی قادر‌ است‌ خود‌ را به دازاین آشکار کند.

از این منظر-منظری که واقعیت توانایی آشکار کـنندگی‌ خـود‌ دازایـن‌ را با توجه به هستی ادغام می‌کند-مـا مـی‌توانیم پرداخـتی تـکمیلی از عـبارت«نـیست‌ شدن‌ نیست»به دست دهیم.«نیست شدن نیست»روند نابودی نیست،چنانکه اگر تنها‌ به‌ کلمۀ‌«نیست شدن»توجه کنیم،بلکه بیشتر بازشدنی است که هستها در آن بـه نحوی‌ متفاوت‌ دیده می‌شوند و با این وصف«نیست»محض نیست.و این «نیست شدن»با چه‌ چیزی‌«به‌ وجود می‌آید»؟نیست شدن همین انکشاف نیستی است کهبن هستها را می‌گذارد؛انکشافی که در نـیست‌ کـردن‌ یا«نابود کردن»هستها چنانکه آنها به طور عادی ظاهر می‌شوند و به‌ طور‌ عادی‌ ما را به خود مشغول می‌کنند،هستی را با آشکار کردن آن به منزلۀ«چیزی‌» ورای‌ هستها‌ مـستور مـی‌کند.به علاوه،از آنجا که هستی و نیستی را نمی‌توان جدا‌ کرد‌،ما همچنین نمی‌توانیم از این یا آن به منزلۀ آن چیزی بحث کنیم که منحصرا منکشف‌ مـی‌کند‌ یـا منکشف می‌شود. در تأثیر متقابل مـیان هـستی و نیستی،هر دو منکشف‌اند‌،و به‌ منزلۀ دو جنبه از بنی واحد منکشف‌ می‌شوند‌؛بنی‌ که در نیست کردن ظهور هر روزی‌ هستها‌ منکشف می‌شود و،به طور مثبت‌تر،در پیـش درخـشیدن هستی به منزلۀ تـعالی؛بـنی‌ که‌ هم می‌توان به منزلۀ نیستی‌ فهمید‌ و هم به‌ منزلۀ‌ هستی‌.

با این وصف اکنون چه می‌ماند‌ دربارۀ‌نقش‌ دلشوره؟چرا باید این منکشف کننده‌ای که در اینجا محل بحث است تنها در‌ حالت‌ دلشـوره رخ دهد؟هایدگر در«مـا بعد الطبیعه‌ چیست؟»اصرار می‌ورزد که دلشوره‌ در‌ حقیقت یگانه حالی است که‌ در‌ آن دازاین می‌تواند در معنای نیستی کاوش کند.برخی احوال،به طور نمونه‌،ملال‌ عمیق،یا لذت حضور کسی‌ که‌ می‌تواند‌ دوسـت بـدارد،شاید‌ درکـی‌ از تمامیت اشیاء،و مشارکت‌ در‌ آن تمامیت،32را ممکن سازد،اما چنین احوالی ناتوان از

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 284)
ممکن ساختن درکی‌ از‌ هیچ بودگی ذاتی و تـناهی دازاین است‌-آنها‌ هیچ مواجهه‌ای‌ با‌ رو‌-به-مرگ -بودن دازاین‌ بـر نـمی‌انگیزند-و بـنابراین برای آشکارگی هستی ناکافی‌اند.به علاوه،آشکارگی نیستی چیزی نیست که بتواند‌ از‌ طریق هر باشنده‌ای خاص رخ دهـد‌ ‌ ‌کـه‌ دازاین‌ ممکن‌ است‌ به آن مربوط‌ باشد‌:«نیستی نه برای خودش به جلو مـی‌آید و نـه بـعد برای هستها،که اگر چنین تعبیری روا‌ باشد‌،به‌ آن خواهند پیوست.نیستی[نه از"طریق"]32‌برای‌ وجود‌ انـسانی‌ گشایش‌ هستها‌ به خودی خود را ممکن می‌سازد».34مواجهه با نیستی بدین طریق بـه نظر خواهد آمد تـنها در دلشـوره رخ می‌دهد چون تجربۀ نیستی تنها برای دازاین‌ ممکن است،و هیچ بودگی خودش،به منزلۀ چیزی که به هستها الصاق یا«الحاق»نمی‌شود،بلکه به ورای آنها اشاره می‌کند،و به ورای دازاین.اگر چـه آشکارگی نیستی نیازمند دازاین‌ است‌،نیستی خود«از طریق»وجود انسان به وجود می‌آید.در حقیقت،قضیه در واقع بر عکس است،و به درستی می‌توان گفت که دازاین است که متکی به نیستی اسـت‌.

نـیستی‌ و خود مختاری
هستی با دلشورۀ دازاین،از رهگذر مواجهۀ دازاین با نیستی و مرگ،آشکار می‌شود.به علاوه،ما همچنین آموخته‌ایم که دازاین ایستاده‌«در‌»نیستی است و بدین وسیله به‌ قلمرو‌ نیستی دسـت مـی‌یابد،و بخشی از آن است-دست می‌یابد به بن هستها و بخشی از آن است،از جمله خویشتن خود دازاین به منزلۀ رو‌-به‌-مرگ-بودن.این تعالی‌ جستن‌ از هستها-تعالیی که به ورای هستی دم- دست و تو-دسـت مـی‌رود-دازاین را اصالتا در رابطه با هستی قرار می‌دهد.بدین طریق دازاین از تکیۀ غیر اصیلش به-یا‌«گمشدگی‌اش‌»در-هستها خلاص می‌شود،یعنی تعقیب اهتمامهای عادی روزانه.تعالی به دازاین امکان آزاد بـودن و«مـستقل»بـودن از هستها می‌دهد،و او را در موضعی قرار مـی‌دهد کـه جـهان را آن‌ گونه‌ که هست‌ ببیند و نه آن گونه که جهان خودش را به دازاین تحمیل می‌کند.دازاین در تعالی خود یورش‌ است به جـایگاهی مـمتاز کـه از آن جایگاه دازاین «تمامیت هستها‌»را‌ در‌ بستر نیستی می‌بیند و بـدین طـریق در بستر خود هستی.رابطۀ میان دازاین و نیستی بدین وسیله دازاین را ‌‌برای‌ خودش آزاد می‌سازد-آزاد برای اصیل بودن-همچنانکه در حالت دلشـوره بـه جـهان‌ معانی‌ مرسومی‌ نامرتبط است که به طور معمول به آن مـحدود شده است.
این سخن یادآور تفسیری‌ است که در هستی و زماناز حال«عزم پیشدستانه»35ی دازاین داده می‌شود و در‌ این حال جـهان از‌ تـعریفی‌ کـه افکار عمومی از آن به دست می‌دهد فراتر رفته و دازاین آزاد است تا خـود را بـه منزلۀ هستی خود مختار ببیند.بدین طریق دازاین آزاد و مشروط به پذیرفتن

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 285)
این امر‌ است که«وجـودش»اسـاس بـی‌اساس بی‌اساسی خودش است.36در حقیقت،روشن است که هایدگر در«ما بعد الطبیعه چیست؟»اغـلب انـدیشه‌هایی را بـاز بیان می‌کند و بر آنها کار می‌کند که قبلا‌ در‌ هستی و زمان به عهده گرفته بـود.بـدین طـریق هایدگر تفسیر می‌کند که«وجود»[" existence "] در هستی و زمان جز دلالت کننده‌ای برای هستی انسان نیست:وجـود نـحوه‌ای از هستی است که‌ برای‌«گشودگی»[" openedness "]هستی آماده است.او می‌نویسد که دازاین این«گـشودگی»را تـاب مـی‌آورد که به منزلۀ دلمشغولی به تجربه در می‌آید.27دلمشغولی[ care ]به صورت اهتمام (دازاین‌)به‌ جـهانش و بـه هستی خودش به منزلۀ رو-به-مرگ-بودن متجلی می‌شود،و نیز اساسی است کـه دازایـن بـر اساس آن می‌تواند از هستها تعالی جوید و بدین طریق به روی‌ مواجهه‌ با‌ هستی گشوده شود.بـنابراین دازایـن‌ از‌ نگرش‌ اهتمام‌آمیز و معمول خودش به هستها تعالی می‌جوید و پی می‌برد که بن زیـربنایی آنـها نـیستی است.اینکه دازاین در این تشخیص اصیل‌ به‌ روی‌ گشایش [ openness ]هستی آماده‌ترین کس است آن چیزی‌ اسـت‌ کـه هـایدگر در درسگفتار دربارۀ اهمیت نیستی مطرح می‌کند.

دازاین پی می‌برد که جهان هستهای عـادی‌اش مـحدود است و در‌ مقایسه‌ با‌ وضع بنیادیتر وجود اصیل در رابطه با هستی که از‌ رهگذر مواجهه با نیستی مـنکشف مـی‌شود کم‌معناتر.جهان عادی آن گاه در مقایسه با غنای والای هستی«خالی‌»و«هیچ‌»(به‌ مـعنای عـادی و ناقص)دیده می‌شود.نیستی این کار را بـا کـنار‌ زدنـ‌ عرفیاتی انجام می‌دهد که دازاین غیر اصـیل در آنـها غوطه‌ور و،یا به تعبیری که ممکن است‌ کسی‌ به‌ کار برد،گرفتار اسـت.امـا آیا هر مواجهه با هـستی-از جـمله‌ مواجهه‌ بـا‌ انـواع مـتفاوت هستی انواع متفاوت هستها-و نه فـقط مـواجهه با هستی دازاین(یعنی،وجود‌)به‌ طور‌ بالقوه آشکارگی هستی نیست(اگـر مـادر دلشوره به نیستی نفوذ می‌کنیم)؟و آیـا این سخن‌ این‌ پرسـش را بـر نمی‌انگیزد که«صور»متفاوت نـیستی بـرای انواع متفاوت هستی می‌تواند‌ وجود‌ داشته‌ باشد.در واقع،درست همان گونه که هـایدگر ادعـا می‌کند که هستی«ورای»هر‌ بـوده[‌ entity ]38ای قـرارداد و لذا«ورای»انـواع متفاوت هستی هـستهای مـتفاوت،همان طور‌ نیز‌ نـیستی‌ بـه همان اندازه«ورای»انواع متفاوت هستی هستها قرار دارد.

یقینا،در«ما بعد الطبیعه‌ چیست؟»،تعالی‌ هستها تـنها در حـالت دلشوره می‌تواند رخ دهد که در آن دازاین‌ پیـ‌ مـی‌برد‌ که نـیست شـدن زیـربنایی با نیستی در خود هـستی بنیاد دارد.این سخن باز ما‌ را‌ متوجه‌ تأثیر نیست کننده‌ای می‌کند که با مواجهۀ دازاین دلشـوره‌دار بـا نیستی قرین‌ است‌.دازاین دلشوره‌دار در نـیست شـدن آنـچه اسـاسا بـا نیستی نیست اسـت نـقشی به عهده می‌گیرد و لذا‌ به‌ هستها

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 286)
رخصت می‌دهد به منزلۀ هستهای«محض»ظاهر شوند.از رهگذر این‌ تـشخیص‌ کـه نـیستی«هستی» است و هستها معمولا به‌ منزلۀ‌ مـنبعی‌ اعـتماد پذیـر بـرای تـعیین وجـود ما اشتباه‌ می‌شوند‌،این راه برای مواجهه با حقیقت و بن هستی شناختی هستها و هستی خود دازاین‌ به‌ منزلۀ رو-به-مرگ-بودن‌- نیستی‌ ذاتی خود‌ آن‌ آزاد‌ است.

این تـشخیص که«نیست خود‌ می‌نیستد‌»به دازاین استقلال ذاتی برای آزاد بودن برای خودش را می‌بخشد،چون‌ از‌ تکیۀ معمول خودش به هستها جدا‌ شده است.چنین جدایی‌ بنیاد‌ خود تصمیم‌گیری و خود مختاری اسـت‌.ایـن‌ خود تصمیم‌گیری هستی اصیل دازاین را تعریف می‌کند.دازاین اصیل،به خودی خود‌،تنها‌ برای مردن آزاد شده است‌،مستقل‌ از‌ تکیۀ معمولش به‌ هستها‌،و نه همچون باشندۀ دیگری‌ زیستن‌ که روزی نـابود مـی‌شود.هستی اصیل دازاین مبتنی بر پذیرفتن نیستی خود و استقلال آن‌ از‌ جهان اهتمام روزانه‌اش است.

تشخیص اصیل‌ دازاین‌ از میرندگی‌ و در‌ نتیجه‌ هیچ بودگی خودش لازمـ‌ اسـت تا دازاین درک کند که نـیستی صـرفا جنبه‌ای از جهان نیست که دریافت هستها‌ و هستی‌ را ممکن می‌سازد.به علاوه،و از‌ همه‌ مهمتر‌،هیچ‌ بودگی‌ و خود مختاری خود‌ دازاین‌ را باید خصیصۀ بنیادی خود هـستی شـمرد، خصیصه‌ای که بن زیـربنایی رونـد کل نیست شدن است‌.هایدگر‌ با‌ باز شناسی این وضع می‌تواند اعلام کند‌ که‌:«بدون‌ انکشاف‌ اصیل‌ آنچه‌ نیست،هیچ خودی و هیچ آزادی نیست».

هستی و نیستی
از رهگذر دلشوره،و نیز از رهگذر مـواجهه بـا نیستی و مرگ،است که دازاین قادر به کسب بصیرت به هستی‌ خودش و نیز بصیرت به هستی به خودی خود است.بدین طریق،به طوری که هایدگر می‌نویسد،«ما به ایـن رخـداد در وجود انـسانی رسیده‌ایم که در آن آنچه نیست[و،به‌ نظر‌ خواهد آمد، هستی]منکشف می‌شود و از آن می‌باید استفسار کرد».اما هایدگر سپس مـی‌پرسد«استفسار از آنچه نیست چگونه است؟»40-و،ما می‌توانیم بیفزاییم از هستی؟و از ما بعد الطبیعه چی؟
بـا وجـود‌ ایـن‌ واقعیت که دازاین آن هستی است که قادر است خود هستی را منکشف کند،باز بدیهی است که حـال ‌ ‌وجـودی لازم دلشوره برای‌ مواجهه‌ با نیستی،و همین طور برای‌ انکشاف‌ هستی،نمی‌تواند بنا بـه مـطالبه بـوده باشد.همین خود گویای تناهی دازاین است و حاکی از آنکه تنها در لحظات نادر شهود می‌توان بـا نیستی‌ مواجه‌ شد.این امر حاکی‌ از‌ آن است که خود مختاری و خود تصمیم‌گیری دازایـن،به منزلۀ رو-به-مـرگ-بـودن اصیل،محدود به خود سرانه بودن مشهود مواجهه‌ها با نیستی است.ما دیده‌ایم که دازاین بدین‌ معنا‌ تسلیم به نیستی است-«ایستاده در»آن&%02647QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 287)
است.41هایدگر در ارتباط با این اندیشه می‌نویسد کـه:

هستی ایستاده در نیست-همان طور که دازاین هست-بر بنیاد‌ دلشورۀ‌ مستور انسان‌ را خلیفۀ نیست می‌سازد[به طور تحت اللفظی،سرایدار نیستی, platzhalter des nichts ].ما آن قدر متناهی هستیم‌ که حتی نمی‌توانیم با تصمیم و ارادۀ خـودمان اصـالتا در برابر آنچه‌ نیست‌ قرار‌ بگیریم.بنابراین تناهی عمیقا خود را در وجودی استوار می‌کند که شایسته‌ترین و عمیقترین حد گذاری از تسلیم ‌‌شدن‌ به آزادمان سر باز می‌زند. هستی ایستاده در نیست-همان طور کـه دازایـن‌ هست‌-بر‌ اساس دلشورۀ مستور پیشی گرفتنش از هستها در کل است.این تعالی است.42

هایدگر‌ مدعی است که تعالی از هستها در مواجهه با نیستی«ما را با‌ خود ما بعد الطبیعه‌ رو‌ در رو خـواهد کـرد».43پس،ما بعد الطبیعه چیست؟«ما بعد الطبیعه تحقیقی است در ورای هستها و بر فراز آنها[در هستی]که هدفش باز پس گرفتن آنها به خودی خود و در کل‌ برای درک‌مان است.در پرسش در خصوص آنچه نیست چـنین تـحقیقی در ورای هـستها یا فراز آنها،به مـنزلۀ هـستی در کـل،صورت می‌گیرد».44پس،هدف«ما بعد الطبیعه»مفهوم‌ ساختن‌ هستی به خودی خود است با نگریستن به آن بنیاد هستها که به روی مـا بـاز اسـت تا ما با آن مواجه شویم.

هایدگر،در نامه‌ای بـه یـونگر،نوشت که‌«درسگفتار‌"ما بعد الطبیعه چیست؟"می‌اندیشد..."نیستی"، همان هستی است،با توجه به ذاتش».45درک اهمیت میرندگی خودمان کـه بـا مـواجه شدن با نیستی به وجود می‌آید اساسا درک معنا‌ و حقیقت‌ هـستی است و،آدم می‌تواند بگوید،به نظر خواهد آمد که ما بعد الطبیعه دقیقا همین است.بدین طریق می‌توانیم بـگوییم کـه امـکان ما بعد الطبیعه در آن درک از‌ مرگ‌ بنیاد‌ دارد که در آن نیستی‌ ذاتی‌ دازاین‌ و نیستی هـستها آشـکار می‌شود.در حقیقت،هایدگر مدعی است که ما بعد الطبیعۀ«اصل»در نیستی بنیاد دارد و حتی در خصوص‌ مفهوم‌ مـسیحی‌ از خـدا نـیز این امر صادق است.این‌ تصور‌ که خدا در مقام خالق همه چـیز را از نـیستی آفـریده تصوری ذاتی برای فهم مسیحی از خدا و از‌ هستهاست‌ و نشان‌ می‌دهد که«تأویل نیستی به بـرداشت اسـاسی از هـستها اشاره‌ می‌کند».46هر چند که هایدگر متذکر می‌شود که در ملاحظۀ مسیحی از هستها«نیستی مـفهومی مـقابل با‌ هستی‌ به‌ طور اخص[نشان داده می‌شود]،یعنی،نفی آن»،و«پرسشهای هستی و نیستی به‌ خـودی‌ خـود مـطرح نمی‌شوند».47بدین طریق بحث از نیستی نیز حاکی از حدّ اندیشۀ خداشناختی مسیحی‌ و حدّ‌ همۀ‌ مـا بـعد الطبیعه‌های قبلی است.اما اگر مفهوم نیستی در ما بعد‌ الطبیعۀ‌ معهود‌ و مألوف مـسأله‌ساز مـی‌شود،پس تـضاد میان هستها و نیستی«نخستین بار تدوین واقعی پرسش ما‌ بعد‌ الطبیعی‌ در خصوص هستی هستها را بـر مـی‌انگیزد».48از نظر هایدگر،«بحث ما بعد‌ طبیعی‌»به درستی مربوط به هستی اسـت و نـه فـقط هستها و از رهگذر تضاد نیستی‌ با‌ هستهاست‌

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 288)
-و کوشش برای به اندیشه در آوردن نیستی-که اهتمام شایستۀ مـا بـعد الطـبیعه،یعنی‌ هستی‌،در مقابل دیدگان قرار می‌گیرد.

هایدگر اصرار می‌ورزد که:«نیستی مـتضاد نـامتعین هستها‌ باقی‌ نمی‌ماند‌ بلکه خود را متعلق به هستی هستها منکشف می‌کند».49اگر چه هایدگر اعلام مـی‌کند‌ کـه‌ نیستی متعلق به هستی هستهاست، ولی او همچنین با هگل موافق است‌ که‌«هـستی‌ مـحض»و«نیستی محض»به طور بالفعل عین هـم انـد.50آنـچه در اینجا به تلویح‌ گفته‌ می‌شود‌ این اسـت کـه هستی متعلق به هستی هستهاست.و در حالی که این‌ اشاره‌ که هستی متعلق بـه هـستهاست مانند حرفی پیش پا افتاده بـه نـظر می‌آید،بـا ایـن وصـف‌ حاکی‌ از نحوه‌ای است که در آن نیستی،هـمچنانکه خـودش متعلق به هستی‌ هستهاست‌،و هستی باید به همراه هم فهیمده شوند‌.بـدین‌ طـریق‌ هایدگر خشنود است بنویسد که:

«هـستی محض‌ و نیستی‌ محض بـنابراین عـین هم‌اند.این قضیۀ هگل(عـلم مـنطق،ج 1،آثار،ج 3،74)درست است‌.هستی‌ و نیستی متعلق به یکدیگرند،نه‌ به‌ این دلیل‌ کـه‌ هـر‌ دو از دیدگاه مفهوم هگلی از‌ اندیشه‌-در نـامتعینی و بـی‌واسطگی‌شان مـوافق‌اند،بلکه بیشتر بـه ایـن دلیل که هستی خـود‌ ذاتـا‌ متناهی است[ weil das selbst im‌ wesen endlich ist ]و‌ خود‌ را تنها در تعالی دازاین‌ منکشف‌ می‌کند که در نیستی ایستاده است.51

نقش اسـاسی دازایـن در آشکار کردن‌«هستی‌ و نیستی...[که]...مـتعلق بـه یکدیگرند‌»در‌ ایـن‌ ادعـای هـایدگر واضح‌ است‌ که هـستی«متناهی»است‌.هستی‌ بدین معنا«متناهی»است که برای آشکار شدن نیازمند باشنده‌ای متناهی اسـت.هـایدگر در‌ بحث‌ خود از اعتقادات مسیحی متذکر مـی‌ شـود‌ کـه«اگـر‌ خـدا‌ خداست‌ او نمی‌تواند عـالم بـه‌ نیستی باشد،بنا به این فرض که"مطلق"طارد هر نیستی است».52 تنها باشنده‌ای‌ متناهی‌ و مـیرنده مـی‌تواند عـالم به نیستی باشد‌ و بنابراین‌ هستی‌ تنها‌ در‌ رابـطه بـا بـاشنده‌ای‌ مـتنهای‌ مـی‌تواند بـر خودش منکشف شود.

هایدگر به ما می‌گوید که پرسش هستی«پرسش محیط بر ما‌ بعد‌ الطبیعه‌»است و سپس نتیجه می‌گیرد که«معلوم می‌شود‌ که‌ پرسش‌ نیستی‌ چـنان‌ پرسشی‌ است که کلّ ما بعد الطبیعه را در بر می‌گیرد».53بدین طریق هایدگر در«درآمد»درسگفتار دربارۀ نیستی پیشنهاد می‌کند که پرسش «ما بعد الطبیعه چیست؟»طالب‌ اندیشیدن دربارۀ پرسش بنیادی ما بـعد الطـبیعه از«حقیقت هستی برای نیستی»54«حقیقت هستی برای نیستی»با توجه به کارکرد دازاین چه معنایی دارد؟این سخن بدان معناست که هستی شناسی‌،که‌ حقیقت هستی را کشف می‌کند،معنایی به زنـدگی مـی‌بخشد و به خودی خود«فی نفسه اخلاق اصل»است.55بدین طریق هستی شناختی اندیشیدن و بدین وسیله رسیدن به معنایی برای‌ زندگی‌ در عین حال«عـمل کـردن به اخلاق»است.دیوید کـرل بـه همین سان

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 289)
نتیجه می‌کیرد:«نیست انگاری از اشتغال خاطر افراطی به نیستی‌ نتیجه‌ نمی‌شود.به عکس،تنها با‌ طرح‌ پرسش نیستی می‌توان با نیست انـگاری مـواجه شد».56چنانکه هایدگر مـی‌نویسد:

قـضیۀ قدیمی ex nihilo nihil fit [از نیست نیست بیرون می‌آید]بنابراین معنایی‌ دیگر‌ برای در بر گرفتن‌ می‌یابد‌،معنایی مناسب با مسألۀ خود هستی،و آن معنا چنین است: ex nihilo nomne qua ens fit (از نیست همۀ هستها به منزلۀ هستها به وجود می‌آید).تـنها در نـیستی[مرگ]دازاین تمامی‌ هستها‌،در انطباق با شایسته‌ترین امکان‌شان،یعنی،به نحوی متناهی-به خودشان می‌رسند.57

این مقاله ترجمه‌ای است از:

peter kraus ," death and metaphysics ", in jeff malpas and bobert c.solomon,death‌ and‌ philosophy,routledge‌ ,1998, pp. 98-111.

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 290)
یادداشتها:
(1). being and time,trans.j.macquarrie and e.robinson,oxford,blackwell ,1973, h 250-1. اعدادی‌ که در جلوی" h "قرار می‌گیرد اشاره است به شمارۀ صفحات هفتمین‌ ویـراست‌ آلمـانی‌ که در حـاشیۀ همین ترجمه به دست داده شده است.
(2).برای بحثی مفصلتر از نقش مرگ در ‌‌ممکن‌ ساختن وجود اصیل دازاین رجـوع شود به:جولیان یانگ،«مرگ و اصالت»،در همین‌ مجلد‌.

(3). being‌ and time,op.cit.,h 308.

(4)." what is metaphysics ", trans.david farrell krell in martin heidegger‌:basic writings,ed. david farrell krell,new york,harper & row ,1977, p. 101‌-

ارجاعات به ایـن تـرجمه‌ زیـن‌ پس با استفاده از عنوان انگلیسی داده می‌شود:"؟ what is metaphysics ".

(5).همانجا.

(6). martin heidegger,gesamtausgabe,vol.ix,wegmarken,frankfurt am main,vittorio klostermann ,1976," was ist metaphysik ?", footnote a,p. 111-

ارجاعات به‌ این نسخه از درسگفتار هایدگر زین پس ذیل عنوان آلمانی،" was ist metaphysik ?داده خـواهد ‌ ‌شـد،و حال آنکه به ترجمۀ انگلیسی،چنانکه پیشتر ذکر شد،با استفاده از عنوان انـگلیسی ارجـاع‌ دادهـ‌ خواهد شد.

(7)." what is metaphysics ", op.cit.,p. 101.

(8).همانجا.

(9).هایدگر در اینجا به جای" dasein "از هجی" da-sein "استفاده می‌کند تا بر«آنجا-بودن»آن تـأکید کند که حاکی‌ از‌ کارکرد دازاین در تباین با«اینجا-بودن»کنونی آن است.من بـه استفاده از" da-sein "به جای" dasein "ادامـه خـواهم داد در هنگامی که این استفاده را در‌ متن‌ مناسب تشخیص داهم.

(10)." what is metaphysics ", op.p. 103.

(11).یکی از دستاوردهای عمدۀ هایدگر در هستی و زمان تمایز گذاشتن میان سه نوع هستی بود.هستی دازاین به منزلۀ‌ وجود‌،هستی‌ اشیاء دم دستی و هستی اشـیاء‌ تو‌ دستی‌.وجود دازاین را ویژگیهای خود-تعریف کنندۀ او مشخص می‌کند.«آن نوع از هستی که دازاین می‌تواند خود را به این‌ یا‌ آن‌ طریق با آن همساز کند،و همواره خود را‌ تا‌ اندزه‌ای همساز می‌کند،«وجـود»[ existez ]مـی‌نامیم( being and time,op.cit.,h 12).اشیاء مندرج در ذیل دم دستی آن‌«نوع‌ از‌ هستی[است]که تجهیز واجد است-و خودش را در جای خودش در‌ آن آشکار می‌کند -«دم دستی»[ zuhandenheit ]می‌نامیم( being and time,op.cit.,h 69).به طور نمونه،دوچرخه‌ای که‌ ما‌ را‌ از نقطۀ«الف»به نقطۀ«ب»می‌برد باید به مـعنای تـجهیز بفهمیم‌.در‌ مواجهه با اشیاء تو دستی نگرش ما از استفاده از دوچرخه به منزلۀ وسیله‌ای برای حمل‌ و نقل‌ به‌ علاقه به خود دوچرخه تغییر می‌کند.چنین نگرشی،به طور نمونه،وقـتی‌ رخـ‌ می‌دهد‌ که دوچرخه خراب شده باشد.در این حال،ما به نگرشی علمی تغییر نظر‌ می‌دهیم‌ که‌ در آن به کار کردن خود دوچرخه علاقه‌مند هستیم،یا بهتر بگوییم،چرا درست‌ کـار‌ نـمی‌کند.«قـوۀ شناخت،برای معلوم کردن آنـچه اکـنون تـو دستی است و نه بیش‌،نخست‌ باید‌ به ورای آنچه در اهتمام ما دم دستی است پی ببرد»

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 291)
( being and time‌,op‌.cit.,h 71).

(12).رجوع شود به:

thomas a.fay,heidegger:the critique of logic‌,the‌ hague‌,martinus nijhoff ,1977, p. 37.

(13).در اینجا می‌باید به تفسیر دسـتنوشتۀ هـایدگر تـوجه کرد که‌ توضیحی‌ است برای نقل قول بـالا.او مـی‌نویسد:«باز- راندن»هستهای لنفسه؛مشیر‌ به‌:هستی‌ هستها»(" ab-weisen:das seinde fur sicg ؛ ver-weisen:in das ) ( sein des seienden ".من‌ استفاده‌ از‌ حروف خمیده برای نمایش دادن«هستی»( sein )را به معنای تأکید بـر‌ آنـچه‌ مـحل مناقشه است،یعنی خود هستی،می‌انگارم(رجوع شود به: martin heidegger ," was ist .( metaphysik ?", op‌.cit‌.,p. 114 تـفسیرهای دستنوشته که من در اینجا به آنها استناد می‌کنم تنها‌ در‌ مجموعۀ آثار[ gesamtausgabe ]هایدگر می‌آید.برای مفسّر‌ این‌ درسگفتار‌ دربـارۀ نـیستی ایـن یادداشتها اهمیت بسیاری دارد‌-این‌ یادداشتها که در طی دوره‌ای طولانی نوشته شـده گـواه بر افکار هایدگر دربارۀ‌ این‌ درسگفتار مناقشه‌انگیز دربارۀ نیستی حتی‌ بعد‌ از انتشار‌ آن‌ در‌ 1929 است.از همین روسـت کـه‌ فـون‌ هرمن می‌نویسد این یادداشتها«توضیحات روشنگر درون-متن»است اگر چه آنها‌ بـه‌ طـور انـتقادی نه از افق اثر‌ فراتر می‌روند و نه افکار‌ آن‌ را بسط می‌دهند friedrich-wilhelm‌ von‌ hermann ," nachwort des herausgebers ") ([" afterword of the editor "], gesamtausgabe,vol.ix,op.cit‌.,p. 487‌ و لذا مبین اندیشۀ اصلی هـایدگر‌ اسـت‌.بـه‌ نظر من چنین‌ می‌آید‌ که این تفسیرها به‌ خودی‌ خود منبع اعتماد پذیر روشـن کـردن فهم خود هایدگر از این متن حیاتی دربارۀ‌ نیستی‌ و بسیار شایسته برای مشارکت در تـأویلی‌ مـتوازن‌ از ایـن‌ مسأله‌ است‌.برای تبیینی کامل در‌ خصوص تفسیرهای توضیحی و دستنوشت هایدگر رجوع شود به: von hermann,op.cit.

(14)." what is‌ metaphysics‌ ?", op.cit.,p. 105.

(15)." was ist‌ metaphysik‌ ?" op‌.cit‌.,footnote‌ a,p. 114.

(16)." what‌ is‌ metaphysics ?", op.cit.,p. 105.

(17).رجـوع شـود به:" was ist metaphysics ?", op.,footnote a,p. 114 ترجمۀ منتشر‌ شدۀ‌ این‌ سطر می‌گوید«...نوعی از ایضاح الحاقی نیسات‌.بلکه‌ مـمکن‌ مـی‌سازد‌...».تـرجمۀ‌ من‌ در اینجا شامل تعلیقات دستنوشتۀ هایدگر در میان دو قلاب است(کلمۀ واحد«هستی»)و این ترجمه را بـرای ایـنکه قادر شود با این تعلیقه یکی شود اندکی‌ اصلاح می‌کند.

(18)." wath is metaphysics ?", op.cit.,p. 105.

اصل آلمـانی بـرای کـل جمله بدین صورت است:

" dieses von uns in der rede dazugesagte " und nicht nichts " ist aber keine‌ nachgetragene‌ erklarung,sondern die vorgangige ermoglichung [ d.h.sein ] der offenbarkeit von seiendem uberhaupt ".(" was ist metaphysik ?" op.cit.,p. 114).

(19).تفسیر دستنوشتۀ هایدکر در این نقطه درج شده است:«1)از جمله‌ چیزهای‌ دیگر،نـه تـنها،2)بـه پیروی از این: بنابراین،هر چیزی نیستی است،اما به عکس:به عـهده گـرفتن و شنیدن هستها،هستی و تناهی».متن‌ آلمانی‌:

1.) u.a. ] nicht cur ,2.) darus folgern:also‌ ist‌ nichts,sondern umgekehrt : ubernehmen und vermung des seienden,sein und endlichkeit ]"(" was ist metaphysik ?",

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 292)
op.cit.,footnote a,p. 115).

(20)." what is metaphysics ?", op.cit‌.,p. 105‌.

(21)." was ist metaphysik‌ ?", op‌.cit.,footnote a,p. 115.

(22. martin heidegger ," der weg zur sprache ", gesamtausgabe,vol.xll,unterwegs zur sprache,frankfurt am mein,vittorio klostermann ,1985, pp. 253-5.

(23)." what is metaphysics ?", op.cit‌.,p. 115‌.

(24). martin heidegger ," einleitung uz'was ist metaphysik ?'(1949)", gesamtausgabe,vol,lx , op.cit.,p. 375.-

ترجمۀ من.متن اصلی می‌گوید:

" dar satz :' der mensch existiert'bedeuter:der mensch ist dasjenige‌ seiende‌,desen sein‌ durch das offenstehende innestehen in der unverborgenheit des seins,vom sein her,im sein ausgezeichnet ist ".

این‌ جستار در ترجمۀ انگلیسی والتـر کـاوفمن با عنوان«راه به خاک‌ ما‌ بعد‌ الطبیعه»ترجمه شده است و در کتاب زیـر آمـده است:

kaufmann ( ed. ), existentialism,new york,meridian ,1956-

این ‌‌قطعه‌ در صفحۀ 214 آمده است.

(25). martin heidegger ," einleitung uz'was ist metaphysik‌ ?'(1949‌), op‌.cit.,p. 375. kaufmann translation ," the way into the ground of metaphysics ", op.cit.,pp. 214‌-15.

(26)." einleitung zu'was ist metaphysik ?'(1949), op.cit.,p. 373-7. kaufmann translation‌,op. cit.,pp. 214‌-17‌.

(27)." was ist metaphysik ?', op.cit.,footnote a,p. 115,' d.h.nichts und sein das selbe '.

(28).مـیان هـستی و هـستی و هستها تفاوتی مهم وجود دارد،تفاوتی که از اصـطلاحات بـحث اینجا به وضوح فهمیده‌ می‌شود.این تفاوت را نباید فراموش کرد-در حقیقت،انجام دادن ایـن کـار ارتکاب یک خطای بنیادی هـستی شـناختی خواهد بـود کـه هـایدگر برای آن اصطلاح«نسیان هستی»(" seinsvergessenheit ")را ساخته‌ اسـت‌.«نـسیان هستی»آن حالتی از هستی است که ما در آن مانند دانشمند علوم تجربی رفتار مـی‌کنیم و چـیزی جز هستها و هستی‌شان در آنها نمی‌بینیم.امـا،در این حالت،هستی هـستها‌ چـیزی‌ بیش از هستی آماده برای پژوهـش عـلمی و تصرف فناوارنه محسوب نمی‌شود،و حال آنکه هستی به منزلۀ«متعالیۀ بحث و بسیط»در نـسیان بـاقی می‌ماند(همین نکته را برای هـستی اشـیاء‌ در‌ هـر روزگی‌شان می‌توان مـطرح کـرد).حفظ این تفاوت اسـاسی اسـت، زیرا تنها از طریق باز شناسی این تفاوت است که اصلا امکانی وجود دارد که هـستی مـی‌تواند به خودی‌ خود‌ آشکار‌ شود.در غـیر ایـن صورت‌ هـستی‌ در‌ هـمه جـا تمیز ناپذیر خواهد بـود-دازاین مغلوب هستها و ناتوان از پی گرفتن ریشه‌های آنها خواهد بود.

(29). david krell in‌ martin‌ heidegger‌ basic writings,op.cit.,p. 93.

(30)." was ist‌ metaphysik‌ ?", op.cit.,footnote a,p. 115,' d.h.nichts und sein das selbe '.

(31)." what is metaphysics ?", op.cit.,p. 105-6.

&%02648QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 293)
(32‌).رجوع‌ شود‌ به:همان،ص 101.

(32).قلابها تـعلیقۀ هـایدگر را به صورتی‌ که در جستار زیر آمـده در بـر دارد:

" was ist metapgysik ?", op.cit.,footnote e,p. 115," nichts'durch '''‌.

(34‌)." what‌ is metaphysics ?", op.cit.,p. 106.

(35). being and time,op.cit‌. ,&‌;62.

(36). ibid.,h 306.

(37). martin heidegger ," einleitung uz'was ist metaphysik ?'(1949)", op.cit.,p. 374‌. in‌ kaufmann‌ translation,op.cit.,p. 214.

(38). being and time,op.cit.,h 38.

(39‌)." what‌ is‌ mataphysics ?", op.cit.,p. 106.

(40). ibid.,p. 104.

(41). ibid.,p. 108.

(42). ibid.

(43). ibid‌.

(44‌. ibid‌.,p. 109؛

در ایـن نـمونه قـلابها شامل افزوده‌های تـوضیحی خـود من است.

(45). martin heidegger‌,gesamtausgbe‌,vol.lx,cit. ," zur seinsfrage ", p. 420.

(46)." what is metaphysics ?", op.cit.,p. 109‌.

(47‌). ibid‌.,p. 110.

(48). ibid.

(49). ibid.

(50). ibid.

(51). ibid.

(52). ibid.

(53). ibid.

(54‌). martin‌ heidegger ," einleitung zu'was ist metaphysik ?'(1949)", op.cit.,p. 381. in kaufmann translation‌,op‌.cit‌.,p. 219-20.

(55. martin heidegger ," letter on humanism ", in martin heidegger:basic writings,op.cit‌.,pp‌. 231-6.

(56)." what is metaphysics ", op.cit.,p. 93.

(57). martin heidegger:basic‌ writings‌,op‌.cit.,pp. 110-11.

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 294)

نظر شما