نظریه های روانشناسی آرتور جانوف
آرتور جانوف یا آرتور آنو (21 اوت 1924 - اول اکتبر 2017) ، همچنین به عنوان Art Janov شناخته می شود، روانشناس، روان درمان و نویسنده آمریکایی بود. وی به عنوان خالق اولیه درمان، از معالجه بیماری روانی که به طور مکرر فروکش کردن، احساس و تجربه دردهای طولانی مدت کودکانه سرکوب شده، مشهور است. آنوو برای اولین بار یک موسسه روان درمانی را به نام انستیتوی پریمال در دکتر آلمونت شمالی در غرب هالیوود، کالیفرنیا و از سال 1980 به عنوان مرکز اصلی آنوو در خیابان اشلند در سانتا مونیکا، کالیفرنیا تاسیس کرد. آنوو نویسنده بسیاری از کتابها بود، از جمله مهمترین آنها The Primal Scream (1970) ، و همچنین زیست شناسی عشق و زندگی قبل از تولد: فیلم نامه پنهان که بر زندگی ما حاکم است.
کلیات نظریه های جانوف
آرتور جانوف یا آرتور آنو ( Arthur Janov ) یکی از نامداران روانکاوی در قرن بیستم است که او را با شیوه ابداعی اش در روانکاوی بنام primal therapy دارد . آرتور جانوف متولد 1924 در کتاب « روانشناسی رنج یا کشف و درمان رنج های اولیه زندگی » با استفاده از آموزه های روان پویشی ، به بررسی و توصیف عشق، ترس، خشم، رویاها، تمایلات جنسی و غیره می پردازد.
o دیدگاه روانپویشی بر این اندیشه استوار است که افکار و هیجانها علل مهم رفتار هستند.
o رویکرد روانپویشی در رفتار، به درجات مختلف، بر این فرض استوارند که رفتار قابل مشاهده ، یعنی پاسخهای آشکار، تابعی از فرایندهای روانی داخلی یا رویدادهای پنهان اند.
o رویدادهای درونی و منابع تحریک محیطی که از سوی نظریه پردازان روانپویشی مطرح شده با هم متفاوتند، اما همه آنها در این باره توافق دارند که شخصیت را ترکیبی از وقایع داخلی و خارجی شکل میدهد که از نظر آنها وقایع درونی در این زمینه نقش عمدهتری دارند.
o زیگموند فروید بنیانگذار این دیدگاه، معتقد بود که در نهایت روزی فرا خواهد رسید که بتوان تمام رفتارها را برحسب تغییرات بدنی تبیین کرد، اما از آنجایی که در دوران وی درباره روابط بین بدن و شخصیت، آگاهی اندکی وجود داشت، وی چندان بر عوامل زیست شناختی تأکید نکرد.
o فروید تحت تاثیر چارلز داروین در مورد اهمیت هیجانها قرار داشت و توجه خود را به تاثیر هیجانها بر افکار معطوف کرد. او معتقد بود که برای درک و فهم رفتار، لازم است افکار پیشایند و مرتبط با آن تجزیه و تحلیل شود و برای درک آن افکار، باید عمیقترین هیجانها و احساسات شخص مورد بررسی و کنکاش قرار گیرند.
روانشناسی رنج
سرکوب انتقادآمیز هر فعالیت و یا احساس در دوران اولیه زندگی، نیازی را بوجود میآورد که این نیاز تا احساس و ابراز نشود، قابل حل نخواهد بود. آنچه باعث قطع ارتباط نیازهای اولیه انسان با ضمیر آگاه می گردد، ترس است.
هر زمان رنج، یا نیاز و احساسی که بروز آن با رنج دنبال شود، به سطح آگاه نزدیک شود، ترس اعلام خطر می کند. ترس سیستم دفاعی را وادار به عمل کرده و سیستم دفاعی با توسل جستن به هزاران کَلَک از نزدیک شدن آن نیاز به ضمیر خودآگاه ممانعت می کند.
باید عواطف و احساسات را به خدمت خود بگیرید. از عواطف نمی توان گریخت. نمی توان آنها را دور ریخت. نمی توان خود را فریب داد. نمی توان آنها را بی اهمیت شمرد. نمی توان معنی آنها را دگرگون کرد. در عین حال نمی توان اجازه داد زندگی ما را دگرگون کنند.
عواطف و احساسات حتی اگر رنج آفرین باشند، واقعاً همچون قطب نمای درونی عمل می کنند. کردارها را جهت می دهند، تا به اهداف خود برسند.
اگر ندانید چگونه از این قطب نما استفاده کنید، برای همیشه دستخوش طوفانهای روحی خواهید بود که راه زندگی شما را محو خواهند کرد.
فریادهایی که افراد به ناچار میزنند نتیجهِ رنجهای بنیادی است که در درون تمام روان نژندان یا افراد عصبی جای گرفته است. این رنجها را رنج های اولیه مینامند، زیرا آنها رنجشهای اصلی و اولیه هستند که تمام روان نژندی ها و عصبیت ها بر پایه آن به وجود آمده اند.
صرف نظر از نوع روان نژندی ، افراد عصبی این رنجها را در تمام لحظههای زندگی خود احساس می کنند. شخص معمولاً آنها را به طور خودآگاه احساس نمیکند، زیرا آنها در سر تا سر بدن پراکندهاند و در اندامهای مختلف اثر میگذارند و در نهایت به رفتارهای عصبی میانجامند.
ریشه عصبیت و نیازهای اولیه انسان
اعتقاد عمومی این است که: فردِ عصبی (روان نژند یا نوراتیک) بعد از مدتی پس از بدست آوردن بینش و شناخت، قادر خواهد بود عصبیت های خود را کنترل کند . اما عصبیت ربط چندانی به شناخت ندارد. عصبیت نوعی اختلال احساسی است، که از انکار احساسات، و تغییر شکل آنها به یک دسته رفتارهای عصبی بوجود می آید. فروید عقیده داشت: هر انسانی که از سیستم دفاعی قویتری برخوردار باشد، ضرورتاً در جامعه عملکرد بهتری نیز خواهد داشت.
طبق تئوری درمان اولیه، سالم ترین انسانها کسانی هستند که سیستم دفاعی نداشته باشند، هرآنچه باعث بوجود آمدن سیستم دفاعی قویتری گردد، عصبیت را عمیق تر میکند.
شخص با پنهان کردن تنش های عصبی خود در پشت مکانیسم های دفاعی، در بیرون عملکرد بهتری از خود نشان خواهد داد، اما این تنش ها از درون او را متلاشی خواهند کرد. همگیِ ما فرزندان نیازیم، مثل نیاز به تغذیه، جای گرم و تمیز، نوازش، و دریافت محبت و تشویق. عصبیت وقتی بوجود می آید که این نیازها برای مدتی طولانی برآورده نشوند.
نیازها واقعیت زندگی نوزاد را تشکیل می دهند. از آنجا که نوزاد به تنهایی قادر به رفع نیازهای خودش نیست، یعنی نمیتواند به طرف یخچال برود، یا جایگزینی به جز محبت و توجه والدین برای خود جستجو کند، مجبور است احساسات ناشی از برآورده نشدن نیازهایش را از ضمیر آگاهش پاک کند.
این دوری و جدایی از نیازها و احساسات، شکاف احساسی در نوزاد بوجود می آورد. احساسات در نقاطی از بدنش مستقر می شوند، که به راحتی نمیتوان آنها را کنترل کرد. لذا مثلاً بصورت شب ادراری و یا اجتناب از تنفس عمیق و دم و بازدم کنترل شده و ناقص بروز میکند. در نتیجه فرد سریعاً می آموزد که نیازهای پنهان کرده اش را بصورت سمبلیک بروز دهد، مثلاً نیاز به مکیدن سینه مادر را بخاطرِ زود یا دیر از شیر گرفته شدن،فراموش میکند، اما تبدیل به یک سیگاری قهار در بزرگسالی می شود.
از خصوصیات اصلی روان نژندی، همین اغنا و تامین نیاز به شکل سمبولیک است. روان نژندی مداومت می یابد. زیرا ارضای سمبلیک نمیتواند نیازهای واقعی را برطرف سازد. برای ارضای نیازهای واقعی، باید با آنها مواجه شد و آنها را احساس و تجربه کرد. متاسفانه، رنج باعث پنهان و مدفون شدن آن نیازها میشود، به همین دلیل، مکانیسم های دفاعی همیشه در حال آماده باش اند.
همین حالت های آماده باش، موجب تنش می شوند. در نتیجه، کودک و بعدها بزرگسال را وادار به ارضای آن نیازها به هر طریق ممکن میکنند. این حالت آماده باش، برای تضمین ادامه حیات نوزاد ضروری است، زیرا اگر نوزاد به کلی امید به اغنا و برطرفی نیازهایش را از دست بدهد، ممکن است زنده ماندن و حیاتش بطور جدی در معرض خطر قرار گیرد.
ارگانیسم بدن به هر بهایی حاضر به ادامه حیات است. این هزینه، معمولاً روان نژندی یا عصبیت است. روان نژندی همان سرکوب نیازهای جسمی و احساسات ناشی از رنج غیر قابل تحمل می باشد.
هر آنچه طبیعی است، نیاز های واقعی است، مثل نیاز به گرسنگی؛ ولی نیازهای عصبی یا نوراتیک غیرواقعی هستند. نیازهای عصبی از ارضا نشدن نیازهای واقعی بوجود می آیند. مثلاً ما با نیاز به تأیید و تصویب دیگران متولد نمی شویم، اما زمانی که نیازهای واقعی، عملاً از لحظه تولد به مقدار قابل توجهی نادیده گرفته می شوند، و به ما فهمانده می شود که هرکاری بکنیم، مورد قبول نخواهیم بود، (که در دوران کودکی هرکاری می کردیم، مورد توجه لازم و کافی والدین قرار نمی گرفتیم) تشنه تأیید می شویم.
کودک محبت کافی دیده، نیازی به تأیید ندارد، زیرا طرد نشده است. در بزرگسالی هم نیاز غیر قابل ارضایی به تأیید و یا به عمل جنسی ندارد. اگر کودک مورد عشق و محبت قرار میگرفت، خودِ واقعی اش شکوفا میشد، زیرا مفهوم عشق در این است که به شخص اجازه دهد تا “خودش” باشد.
صحنه های اولیه
صحنه های اولیه دو نوع می باشند :
1. صحنهِ اولیهِ اصلی : صحنهِ اولیهِ اصلی، خرد کننده ترین واقعه منفرد در زندگی کودک است، آن لحظات یخ زده و نامحدود تنهایی. لحظاتی که تلخ تر و تنها تر از لحظات تولد است، زمانی که کودک کشف میکند که: هیچ کس او را همانطور که هست دوست ندارد. در آینده هم امیدی به دوست داشته شدنش وجود نخواهد داشت.
2. صحنه های اولیه فرعی : کودک قبل از تجربه صحنه اولیه اصلی، تجارب و صحنه های فرعی بیشماری را پشت سر می گذارد : صحنه های استهزا شدن، صحنه های نادیده گرفته شدن، صحنه های مورد اهانت واقع شدن، و سرانجام، یک اتفاق ناگوار، تمامی آن تجارب تلخ را در ذهن کودک بازسازی می کند.
صحنه اولیه اصلی معمولاً بین پنج تاهفت سالگی رخ میدهد. قبل و بعد از بحران صحنه اولیه اصلی، کودک هزاران تجربه رنج آور دیگر را در زندگی خانوادگی تجربه میکند که هر کدام شکاف احساساتش را عمیق تر و عصبیتش را بیشتر می کنند.
خودِ واقعی همان خودی است که، ما قبل از اینکه بفهمیم مورد قبول والدینمان نیستیم، بوده ایم. واقعی بودن چیزی نیست که بشود برای آن سعی کرد. البته روان نژندی فقط در اثر یک واقعه در زندگی تولید نمی شود ، اما آن یک واقعه، یعنی صحنه اولیه اصلی، جریان غیر قابل تغییری بوجود می آورد که اضافه شدن هر ضربه جدید به آن، شکاف بین خود واقعی و غیر واقعی را بیشتر می کند. در خیلی از افراد، که در طفولیت به آنها اجازه داده نشده که گریه کنند، این اشک های نریخته شده، در آینده به سینوس های متورم یا سینوزیت و آبریزش بینی تبدیل می شود. وقتی بیمار، در طول درمان رنج اولیه، با تمام وجود و از عمق درون، شروع به گریه و فریاد میکند، عوارض فوق هم ناپدید میشود. در برخی دیگر، این غم انکار شده به شکل افتادگی دو طرف لب بالا و یا نگاه مالیخولیای بروز میکند. تظاهرات سمبولیک، شخص را از درک نیاز واقعی اش و در نهایت ارضای آن باز می دارد.
سیستم غیرواقعی، نیازهای واقعی را به شکل نیازهای بیمارگونه ای در می آورد. شخص ممکن است معده اش را از غذا انباشته کند، صرفا به این دلیل که خلا درون خود را احساس نکند. غذا به شکل سمبلیک جای محبت و عشق را برای او میگیرد. بنابراین پرخوری نمونه ای از رفتار سمبولیک است.
رنج های اولیه ، آلامی هستند که کودک وقتی نمیتواند خودش باشد، تجربه میکند و سپس، این رنج ها ناگاه میشوند. زیرا آگاهی از آنها، معنایی جز رنج غیر قابل تحمل ندارد.
رنج های اولیه، نیازهای اولیه ارضا نشده هستند. تنش و اضطراب، احساس آن نیازها بطور ناخوداگاه است. تنش و اضطراب ، شخص را در برآوردن آن نیازها به حرکت در می آورد، اما رنج و اضطراب، تا زمانی که بطور خودآگاه احساس نشوند، امیدی به ریشه کن شدنشان نیست.
نکته: صحنه آغازین یا اولیه، در نظریه روانکاوی فروید و کارن هورنای، به مشاهده یا تصور نزدیکی پدر و مادر توسط کودک اطلاق می شود.
اجتناب از رنج
رنج ممکن است حتی با بدست آوردن چیزی در انسان ایجاد گردد. فقط در از دست دادن چیزها نیست که رنج بوجود میآید. رنج و لذت دو احساس متقابل اند. مردمکِ چشمِ انسان، در مواجهه با محرک های خوشایند، گشاد و منبسط می شود. همین مردمک، در مواجهه با محرک های ناخوشایند، مثل دیدن کلیپ های شکنجه، منقبض و تنگ می شود. پس، اجتناب از رنج، یک فعالیت واکنشی و انعکاسی در انسان است. سیستم بدن انسان، سعی میکند از پذیرشِ حسِ رنجِ غیرقابلِ تحمل خودداری نماید.
همان سیستم، بوسیلهِ روان نژندی و عصبیت، رنج هایِ اولیهِ درونِ فرد را سرکوب و مخفی می کند. بدینوسیله، توجهِ شخص را از رنج، بسویِ رفعِ نیازهایِ فوری و آنی اش منحرف میکند. احساس های اولیه، همچون مخزن بزرگی هستند، که ما از آن نیرو می گیریم، روان نژندی سرپوش این مخزن است. وظیفه و هدفِ عصبیت و روان نژندی، فرو نشاندن تقریبی تمام احساس ها، لذت ها، و دردهاست.
افراد عصبی و روان نژند، معمولاً جذب افراد منتقد و نکته سنج میشوند، صرفاً به این دلیل که خود را درگیر تلاش و تقابلی سمبولیک با والدین منتقد و ساختگی خود کنند، تا بتوانند در نهایت، جوابگوی آن انتقادهای دوران کودکی شده، و بر والدین خود پیروز شوند. به همین علت است که اکثر مردم با افرادی ازدواج می کنند، که از نظر روانی، شبیه پدر یا مادرشان باشند.
در واقع، افراد عصبی در دوران کودکی شان نتوانسته اند والدین خود را به انسانهایی واقعی و با عاطفه تبدیل نمایند. پس، ادامه آن تلاش های خود را به نوعی در ازدواج و در تبدیل همسر به انسانی واقعی و با عاطفه پیگیری می نمایند.
معنای پرسونا، تنش، سرکوب، واپس رانی
اگر نیاز کودک در ماه ها و سال های اولیه زندگی اش برآورده نشود، زندگی برای کودک غیر قابل تحمل میشود. کودک برای فرونشاندن رنج، نیاز خود را سرکوب و واپس رانی میکند. مکانیزمی برای ادامه حیات و صیانت نفس در انسان وجود دارد، که هدفش بسیج بدن برای ارضای نیاز و حفظ ارگانیسم از احساس های مخرب و فاجعه آمیز است. این نیاز سرکوب شده، در قالب تنش به بقا ادامه میدهد، و تا زمانی که خودآگاه نشده و از بین نرفته باشد، به همان شکل باقی میماند.
- پرسونا Persona به عنوان یک حامی و محافظ در کودک رشد میکند. وظیفه پرسونا، ارضای نیازهای کودک است. به این معنا که شخص سعی میکند آنطور باشد که دیگران میخواهند. تا در نهایت مورد توجه و محبت قرار گیرد. رفتارهای کنونیِ هر فرد، از احساس های انکار شدهِ ناخوداگاهِ قدیمی سرچشمه می گیرد، و رفتارهایی نمادین و سمبولیک است .
مفهوم واژه پرسونا در مکتب روانشناسی تحلیلی ارایه شده توسط کارل یونگ عبارت است از آن چهرهی اجتماعی که فرد به دنیای بیرون ارائه میکند. به گفته یونگ: «نوعی ماسک دستساز، که فرد برای ایجاد نهایت تاثیرگذاری بر دیگران، و همینطور برای پنهان کردن ماهیت حقیقی خود، از خود ابداع میکند».
در دورهی رشد، توسعهی یک پرسونای دوامپذیر، بخشی اساسی برای انطباق و آماده شدن برای دوره بزرگسالی در یک دنیای بیرونی، واقعی و اجتماعی است. یک «خود Ego» قوی، از طریق یک پرسونای انعطافپذیر با دنیای بیرون ارتباط برقرار میکند.
احساس های مخرب و شوک های غالباً ادراکی در دوران اولیه زندگی، اگر بطور کامل توسط کودک احساس میشد، فاجعه آمیز می گردید. لذا احساس های مخرب و شوک ها توسط کودک سرکوب و واپس رانی شده، و بصورت تلویحی، نمادین و سمبولیک به نمایش گذاشته میشوند. و بعد از گذشت سالها از آن احساس ها ، تولید رفتارهای تنش آمیز در فرد بزرگسال می کنند.
اگرچه اضطراب در تمام بدن احساس می شود، ولی به نظر میرسد که ناحیه شکم، کانون تجمع آن باشد. انقباض ماهیچه های معده برای روان نژند، مُسکنی درونی است.
در درمان به روش فریادهایِ اولیه، خروج تنش از معده، و بالا آمدن آن مشاهده میگردد، بیمار، به ترتیب، حالات زیر را گزارش میدهد : تنگیِ قفسهِ سینه، گرفتگیِ گلو،دندان قروچه، احساسِ درد در آرواره ها.
تنش همیشه باعث کم اشتهایی نمی شود، در برخی موارد، بیمار با انباشتن معدهِ خود با غذا، احساس های خود را به عقب می راند و سرکوب و واپس رانی می کند. در این رابطه، پدیده ای دو گانه در جریان است : زمانی که سیستم دفاعی ضعیف شده و احساس ها به آگاهی نزدیک شوند، یا تنش، افزایش و بالا می آید. تنش افزایشی و بالا رونده، یا اضطراب، معمولاً خوردن را مشکل میکند. از طرف دیگر، تنش کاهش یافته، و به روان نژند امکان میدهد تا احساس های خود را به عقب براند و مانع تبدیل تنش به اضطراب گردد. طبق یک قانونِ کلی ، یک شخص خیلی چاق، یک سری رنج های عمیق و پنهان در خود دارد، در واقع، لایه های چربی او، سپر عایقی در مقابل رنج ها هستند.
- معنای سرکوب و واپس رانی ( Thought Suppression – Psychological Repression ) سرکوب یا Suppression فرایندی خودآگاه و ارادی است، که طی آن شخص خواستهها و امیال خود را کنترل و مهار میکند، یا اینکه به طور موقت خاطرات ناراحتکننده را کنار میگذارد و به آنها نمیاندیشد. انسانها از اندیشههای سرکوب شده Suppressed آگاه هستند. اما از امیال، آرزوها و یا خاطرات واپس رانده شده Repressed آگاه نیستند.
یعنی، سرکوب، نادیده گرفتن عمدی افکار است. مثلاً، کسی هفتۀ بعد امتحان بسیار مهمی دارد، هنگامی که این موضوع یادش می افتد، عمداً حواسش را به جای دیگری پرت می کند. او میداند که فکر امتحان آزارش می دهد و عمداً می خواهد به آن فکر نکند.
اما در واپس رانی: Repression، افکار خودبخود از آگاهی فرد بیرون می روند و او اصلاً نمیداند که چنین افکاری در جایی در ذهنش، در ناهشیار یا ضمیر ناخودآگاه، وجود دارند و ممکن است روزی، به دلیلی، خودشان را ظاهر کنند.
در نظریه روانکاوی، بیرون نگه داشتن خاطرات، افکار یا احساس هایِ پریشانی آور از خودآگاه را واپس رانی یا واپس زنی Repression میگویند. این محتویات ناخواسته، که اغلب شامل خواستههای جنسی یا پرخاشگرانه یا خاطرات دردناک دوران کودکی هستند، به ضمیر ناخودآگاه رانده میشوند.
زمانی که یک رانه Drive یا انگیزشِ Motive ممنوع، تهدید به وارد شدن به خودآگاه میکند، واپس رانی، اضطراب و علائم عصبی را افزایش میدهد. روانکاوی به دنبال کشف خاطرات واپس زده از طریق تداعی آزاد و همچنین بررسی خواستههای واپس زدهای است که در خواب بروز پیدا کردهاند.
سیستم های دفاعی
سیستم های دفاعی، واکنش خودکار بدن و ذهن انسان نسبت به رنج اولیه هستند . سیستم های دفاعی دو نوعند : - ارادی - غیر ارادی
نخستین مکانیسم های دفاعی معمولی در کودکان ، یا به عبارتی، سیستم های دفاعی غیر ارادی، عبارتند از:
- خیال پردازی
- شب ادراری
- تهوع
- پلک زدن
زمانی که سیستم های دفاعی غیر ارادی در انجام وظیفه دچار شکست میشوند، سیستم های دفاعی ارادی وارد عمل میشوند، مانند: نوشیدن الکل ، مصرف مواد مخدر ، پرخوری.
هدف سیستم های دفاعی، سد کردن احساس های واقعی درونی می باشد. سیستم های دفاعی در مجموع، ناشی از توقعات والدین از کودک می باشند، و از آنجا شکل می گیرند.
اگر ذهن کودک نتواند تنش را متوقف کند، نشانه های دیگری مانند زیر بروز می کند: مکیدن انگشتِ شست، جویدنِ ناخنها، شب ادراری. که همگی راه هایی برای رهایی از تنش هستند.
روان نژندی، وسیله ای در دست کودک برای خشنودی والدین عصبی است، عصبیت و روان نژندی ، با انکار ، و پنهان کردن احساس های خاص شروع می شود، با این امید که در نهایت والدینش او را دوست بدارند. نقطه شروع روان نژندی، زمانی است که در ذهن کودک شکاف ایجاد شود و کودک از خود واقعی اش فاصله بگیرد. اگر ضربه روانی شدید باشد، روان نژندی حتی از یکسالگی نیز میتواند شروع شود. شکی نیست که در بیشتر افراد، شکاف احساس ها قبل از شش سالگی رخ می دهد. زیرا کودک در ماه ها و سالهای اولیه زندگی اش، کاملا بی دفاع و بی پناه و متکی به والدین است.
ماهیت احساس
روان نژند با حضور فشارهای ناشی از نیازهای باقیمانده از دوران کودکی، نمیتواند احساس های رشد یافته و بالغانه داشته باشد. برای مثال در بزرگسالی ممکن است تمایلات جنسی حاد پیدا کند. تمایلاتی که از احساسات حقیقی جنسی نشأت نمیگیرند، بلکه نشات گرفته از نیازهای اولیه کودکی برای در آغوش گرفته شدن و دوست داشته شدن هستند.
لذا چون در کودکی اش به نیاز او برای در آغوش گرفته شدن به مقدار نیاز و کافی پاسخ داده نشده، او بر نیاز امروز خود برچسب سکس می زند.
ریشه گناه چیزی جز ترسِ از دست دادنِ عشقِ والدین نیست. افسردگی پوششی است بر رویِ احساساتِ بسیار عمیق و رنج آوری که شخص نتوانسته خود را به منشأ آنها وصل کند.
روان نژندی و تنفس
جلوگیری از تنفس ارتباط مستقیم با جلوگیری از بروز احساس دارد. نفس نکشیدن، یک مکانیزم بدنی است برای سرکوب و انکار هیجانات. در نتیجه، یک مکانیزمِ اصلی روان نژندی است. تنش موجب نفس کشیدن سطحی شده و شخص در حالت وحشت، نفس خود را با سفت کردن عضلات شکم در سینه حبس میکند.
در درمان اولیه، برای نزدیک کردن بیمار به احساسات درونیش از تکنیک تنفس عمیق استفاده می شود. تنفس باید امری کاملاً غریزی باشد ولی روان نژند به ندرت بطور صحیح تنفس میکند. لذا تنفسش سطحی بوده و هوا واقعاً به عمق ریه او نفوذ نمی کند. تکنیک های تنفس عمیق به خودی خود ، دارای نیروی ذاتی نیستند و نمی توانند روان نژندی را تغییر دهند ، و یا بهبود ببخشند. تنفس هایی مانند آه کشیدن عمیق، ممکن است بتوانند برای مدت محدودی تنش بیمار را آرام کنند. اما بعد از مدتی، خود تبدیل به سنگر دفاعی دیگری، همچون آرام بخش های تنش زدا می شوند.
عوارض جلوگیری از تنفس، درد واقعی را دور نگه میدارند. این مکانیزم دفاعی، بعد از حادث شدن صحنه اولیه در زندگی بیمار، به عنوان یک عامل پایدار مطرح است. و بر اصل همه یا هیچ یا صفر و صدی عمل میکنند.
بیمار مسوولیت احساس خود را بر عهده گرفته و تضاد درونیش را به شیوه ای غیر واقعی از بین می برد. از این رو، نشانه هایی مانند : تنگی نفس ، زخم معده ، پرتنشی در مصاحبه ها، ظاهر می شوند.
احساس های سد شده، منجر به تولید و انباشته شدن تنش میگردد، انباشته شدن تنش، با رهاسازی نهایی تشنج و حمله های صرعی همراه می شود. البته واضح است که تنها یک احساس سد شده، تولید سندرم صرع نمی کند، با افزایش تعداد احساس های سد شده، و به نوبت، زخم معده یا لکنت زبان و تنگی نفس تولید می کنند، اما وقتی صحبت از سالها سرکوب احساس در میان باشد، تنش های بیمار انباشته شده، و دیگر خارج از تحمل ظرفیت ارگانیسم بدن میگردد.
در این حالت آن ناحیه از بدن و عضوی که آمادگی بیشتری دارد، زودتر متأثر می شود. مثلا اگر شخصی از بدو تولد مستعد حساسیت بوده، تنش تولید شده ممکن است به ناگاه تبدیل به آسم گردد. کسی که مستعد اختلالات مغزی است، دچار صرع می شود. احساس های قوی حل نشده و بجا مانده از گذشته، حملات تشنجی را پدید می آورند. تحت هیپنوتیزم و یا تحت داروی آمیتال، خودِ دفاعی و غیر واقعی تضعیف می شود، پس، آنچه پدیدار میگردد، احساسات اولیه هستند. وقتی در شرایطی قرار میگیریم که نمیتوانیم خودِ خودمان و واقعی مان باشیم، آن موقعیت به سادگی و راحت برای ما تمام نمی شود، بلکه تبدیل به تنش های درونی می گردد. تنش های درونی به طرف مغز راهی شده، و عملکرد مغز را مختل و دچار از هم گسیختگی می نمایند. نتیجه، به تفکراتی مبهم می انجامد، یا به لکنت زبان یا صرع یا فقط به رفتارهای برون ریز تصادفی منجر می شود مثل ادامه زندگی به صورت باری به هر جهت.
نشانه های روان نژندی شامل راه حل های منحصر به فرد و شخصی ناشی از تلاش درونی افراد است . مثلا دندان قروچه کردن در افراد مختلف معانی بیشماری میتواند داشته باشد. بطور مثال برای یک بیمار ، تلاش به چسبیدن با چنگ و دندان به زندگی گرانقدر است. بیماری میگفت :همیشه مجبور بوده ام با چنگ و دندان برای زندگیم مبارزه کنم. برای بیمار دیگری، دندان قروچه خشمی است که هرگز نمیتواند بروز دهد.
انسان نرمال به دلیل ارضا شدن نیازهایش احساس آرامش میکند، انسان بیمار ، موجودی ناراضی است، چون نیازهایش را ارضا نکرده است ، پس، به دنبال دلایلی قابل لمس برای عدم رضایت خود می باشد. همین مسئله مانع میشود که او علت واقعی نارضایتی خود را بشناسد ، یا همیشه رویای یافتن شغلی جدید است، یا دنبال بدست آوردن درجه دانشگاهی دیگر ، یا دنبال نقل مکان به جایی دیگر ، یا یافتن دوست جدیدی را در سر می پروراند.
تلاش های روان نژند، اتوماتیک ، خودبخودی و ناآگاهانه است. لذا زنی میتواند سالها وقت صرف چانه زدن و خرید اجناس به قیمت مناسب بکند و در نهایت هرگز از آنچه خریده احساس رضایت نکند. او اگر میتوانست محبت و عشق والدینش را بدون تلاش بدست آورد ، دیگر شاید چانه زدن آنقدر برایش مهم جلوه نمی کرد. برای یک آدم روان نژند، عشق ممکن است این معنی را بدهد که : پدرم، مادرم! من دیگر به شما نیازی ندارم، من کسی را پیدا کرده ام که مرا دوست دارد.
معنای زندگی
انسان سالم در پی یافتن معنای زندگی نیست، چون معنای زندگی از احساس سرچشمه می گیرد. هرقدر انسان زندگی اش را حس کند، به همان نسبت زندگی اش معنا می یابد. روان نژندی که مجبور بوده در کودکی بر وقایع فجیع و تلخ زندگی خود چشم فرو ببندد ، مجبور است بطور خودآگاه یا ناخودآگاه به دنبال معنا باشد.
روان نژندی که به دنبال روان درمانی است، تلویحاً به دنبال یافتن معنایی برای زندگی است. این کار به جستجویی طولانی تبدیل میگردد. انسان سالم فقط کشف ساده ای می کند، و آن کشف این است : معنای زندگی چیزی قابل کشف و شناخت نیست، بلکه تنها باید آن را حس کرد.
تنش، آنچنان دستگاه احساسی را کرخت میکند، که انسان ها نه تنها از نظر رفتاری تبدیل به روان نژند میشوند، بلکه حس چشایی و بویایی شان نیز مختل می گردد. به همین دلیل برخی روان نژندان برای اینکه بتوانند مزه غذا را احساس کنند، مجبورند مقدار زیادی ادویه به آن بیفزایند. حرارت بدن نیز بر اثر روان نژندی و یا درمان آن غالباً دچار تغییر میشود. به نظر مزلو، روان نژندی بیماری عدم کارایی است. انسان روان نژند، در شکوفا ساختن خود دچار نقص است.
زمانی که شخص بتواند خواست ها و نیازهای اولیه اش را بدون وحشتِ از دست دادن عشق و محبت تجربه کند، بودن خود را تجربه کرده است. و زمانی که نتواند این نیازها را تجربه کند، به قول اگزیستانسیالیستها، بودن را از دست داده است. به قول یکی از بیماران: برای تبدیل شدن به چیزی که واقعاً هستی باید چیزی بشوی که در گذشته مجاز به بودنش نبوده ای.
اگر درمانگر به بیمار درباره رفتاری که او در اتاق درمان از خود نشان می دهد، بینش های لازم را ارائه دهد، همان مشکلاتِ همیشگی که دامنگیر هر فرایند بینشی است، بوجود خواهد آمد، به این معنا که بیمار بینش را جذب خواهد کرد. با رفتاری نسبتاً عاقلانه و کمتر تکانشی، با ترسی کمتر و با خصومتی کمتر نسبت به درمانگر به روان نژندی ادامه خواهد داد. انجام هرکاری با بیمار، بجز کمک به او برای احساس دردش، خیانت به اوست.
درمانگری که فکر میکند مهربان، دوستانه و بخصوص حساس است، بیمارِ غمگین و در حال گریه خود را در آغوش میگیرد و در حالیکه میکوشد او را آرام سازد، این جملات را بر زبان میراند: عزیزم اتفاقی نیفتاده، من پیش تو هستم، همه چیز روبراه می شود، خواهی دید. این کار ممکن است باعث شود که بیمار احساس نکند تنهاست، و به او آرامش ببخشد، و این واقعیتِ معمول بسیاری از روان نژندان است. این نوع رفتار مادرانه، باعث سد کردن احساسات شده و مانع ادراک و احساس درد از طرف بیمار میشود، دردی که در نهایت، بیمار برای سالم شدن باید آن را تجربه کند.
آرامش بخشیدن به بیمار از طرف درمانگر، باعث بوجود آمدن تجربه ای بی محتوا خواهد شد که در آن درمانگرِ مهربان، خود جزیی از تلاش بیمارگونه بیمار میشود. درمانگر به جای اینکه بیمار را وادارد احساس تنهایی و انزوا کند، به او کمک می نماید تا از احساس هایش بگریزد. درمانگر این کار را میکند تا بیمار آنچه را که والدینش از او دریغ کرده اند، احساس کند. در این مرحله، برخلاف گرمی درمانگر، این محبت رنج را افزایش میدهد و به بیمار بجای احساس نا امیدی از خود، امیدی غیر واقعی را به درمانگر منتقل میکند. در نتیجه هر امیدی برای معالجه از بین میرود.
با جایگزینی طلب عشق و احترام از درمانگر بجای نیازهای واقعی اش به یک پدر و مادر خوب، بیمار همان مسیر همیشگی خود را طی میکند. تجربهِ روان درمانیِ متداول، خود به تنهایی غالباً باعث مداومت بیماری میشود. بیمار برای معالجه باید این واقعیت را احساس کند که هرگز والدینش به او کمک نکرده اند.
فریاد در کابوس، سمبُل در رویا
بیدار شدن و رهایی از کابوس نعمتی آرامش بخش است. احساسِ بدِ کابوس، موجب بیدار شدن و هشیاری فرد می شود. با بیدار شدن، فرد می تواند در ضمیر ناآگاه خود، آن احساسِ بد را تداوم دهد !!! درست مثل زمانی که یک دردِ جسمانیِ شدید، موجب بیهوشی فرد میشود. ثابت شده است که در یک کابوسِ تکراری، احساس اولیه دردناکی وجود دارد. مورد تهاجم قرار گرفتن از سوی دشمن، گیر کردن ماشه تفنگ، ناتوانی در فرار کردن، اینها نمونه هایی از کابوس های تکراری هستند . احساس اولیه ای که در آن کابوس وجود دارد، این است که: « کسی نیست به من کمک کند».
غالباً شخص آگاه نیست و در رویاهایش تنهای تنهاست، درست همانطور که در بیداری و در دنیا، تنهای تنهاست. شخص نیاز به فریاد زدن دارد. فریاد برای کمک. برخی از افراد، در کابوسشان سعی میکنند فریاد کمک بزنند، ولی صدایی از گلویشان خارج نمیشود.
خانمی در کابوس دیده بود که مورد حمله قرار گرفته ، و چیزی او را به گوشه اتاق می راند ، سپس او قصد کرد که با تلفن پلیس را خبر کند ، ولی در کابوس مرتب شماره را اشتباه میگرفت. درمانگر آن خانم را مجبور کرد تا در آن کابوسش غوطه ور شود، و آن را تکرار کند ، ولی او به دلیل وحشت آور بودن کابوس، خودداری میکرد، و درمانگر پافشاری میکرد. درمانگر بطور معترضه گفت : “شماره را درست بگیر” ، و او فریاد زد “نمیتواند”. درمانگر سماجت کرد ، سپس او شماره صحیح را گرفت ، بلافاصله فریاد اولیه هولناکی از گلویش خارج شد: «کمک کنید».
او برای ده دقیقه به خود می پیچید و دست و پا میزد. در تک تک اعمالش، او فریاد کمکی را که بیست سال خفه کرده بود سر میداد ، کمکی که هرگز نتوانسته بود از والدینش دریافت کند. چرا او در کابوسش فریاد نکشیده بود ؟ “فقط به دلیل امید”، اگر او فریاد می کشید و کسی برای کمک نمی آمد ، تمام آن امید از دست میرفت، و او مجبور میشد تا ناامیدی محض خویش ، و این واقعیت را احساس کند که : هرگز کسی در زندگی به او کمک نخواهد کرد.
فریاد نزدن، او را از این آگاهی مصون نگه می داشت، و فریاد نکشیدن او را به ادامه تلاش وا می داشت، و باعث میشد بیمار احساس های خود را مخفی نگه دارد. وقتی او در اتاق درمانگر فریاد کشید، تمام آن احساس های هولناکِ بی پناهی و ناامیدی را به یکباره احساس کرد، و در واقع، آن فریادها ، پوششِ غیرِ واقعیِ او را در هم شکست، و به او کمک کرد در جاده واقعیت حرکت کند.
بسیاری از روان نژندان، آنچنان در حصار مکانیسم های دفاعی خود محصور هستند که هرگز در رویاهایشان فریاد را تجربه نمی کنند. هر قدر درد بیشتر باشد سمبل ها و نشانه ها در رویاها پیچیده تر هستند، و شخص در رویاهایش تلاش و تکاپوی بیشتری دارد. مثل خزیدن از زیر حصارها ، حفر تونل زیرزمین برای یافتن راه نجات به بیرون ، از کوه های پرنشیب بالا رفتن و غیره.
اگر احساس های واقعی در طول رویا بالا بیایند ، میتوان حدس زد که، شخص سنگر دفاعی سست و ناپایداری دارد ، و به احساس هایش نزدیکتر است . اصولاً این نوع رویا، صحنه اولیه ای است که به راحتی حادث شده ، و شخص شانس این را دارد که هرچه زودتر به خودِ واقعی خود نزدیک و سالم شود.
برخی اوقات درست برعکس است. مثلاً رویای همیشگی پرواز و احساس آزادی ، نشانه این است که فشار روانی زیادی در شخص نهفته است، و از خودِ واقعیِ به اسارت کشیده شده اش جدا و دور افتاده است. مثلا اگر کودکی مجبور باشد هر روز در معرض بگو مگوهای والدینش بر سر صورتحسابهای پرداختی قرار بگیرد ، اگر مجبور باشد خودش خرجش را درآورد، کارهایی به او داده شود که تمام وقت مشغول باشد ، خواب می بیند بیهوش شده، و آمبولانس آمده تا او را به بیمارستان ببرد. او این رویا را میبیند، بدون اینکه بداند که احساس واقعی اش این است: بس است. راحتم بگذارید تا کمی استراحت کنم.
سیستم روانی او میکوشد تا در رویاهایش، به وسیلهِ نشانه های ذهنی، به او بگوید که به چیزی نیاز دارد. ما باید این سمبل ها و نشانه ها را با دقت زیاد مورد بررسی قرار دهیم. احساسِ واقعیِ پشت هر رویا، ضامن بقای آن رویاست. به محض آنکه آن احساس اولیه احساس شود، و ارتباطش با ریشهِ آن ترس، درک گردد ، مشکلش ازبین می رود. فرد بعد از کابوس از خواب بیدار میشود، تا مکانیسم های دفاعی خود را ترمیم کند.
افرادِ معالجه شده اظهار میدارند : خوابِ بسیار عمیق، غالباً خوابِ روان نژندانه و عصبیتی است. خوابیدنِ بسیار عمیق، یک وسیله ای دفاعی است، روان نژندان بوسیلهِ آن، خود را در مقابل سمبل های موجود در رویاهایشان مصون می سازند. آنان معتقدند که خواب بسیار عمیق، سرکوبِ مطلقِ احساساتِ واقعی، و نوعی سیستم دفاعی درونی است. در این خواب بسیار عمیق، حتی فرد خسته تر از زمانی که به خواب رفته، از خواب برمیخیزد.
عشق و رابطه جنسی
عشق در دوران اولیه زندگی به معنی ارضا شدن نیازهای اولیه است. در اولین ماه ها و سال ها، معنای عشق، در آغوش گرفتن کودک و نوازش مکرر اوست. کودک در ذهنش برای بغل گرفتنش، مفهومی بنام عشق نمیشناسد، اما وقتی کسی او را بغل نمیکند، آزرده میشود. تماس های جسمی برای کودکان یک ضرورت است. برای کودک کافی نیست بداند والدینش دوستش دارند، برای کودک قابل درک نیست که والدینش از ابراز عشق به او عاجزند. کودک باید عشق را احساس کند.
پدر و مادری که سخت مشغول کارند، و به ندرت به فرزندانشان می رسند، ممکن است استدلال کنند که برای خاطر بچه ها اینقدر تلاش میکنند، اما وقتی آنان با فرزندانشان تماس کافی ندارند، و وقتشان را با آنان نمی گذارند، باید بپذیرند که برای رهایی خودشان کار میکنند و مسلماً نیاز کودک برآورده نمی شود. نوازش و بغل کردن برای عشق دادن به کودک بسیار لازم است، ولی کافی نیست. اگر بیان کلامی عشق از کودک گرفته شود، کودک همچنان احساس خواهد کرد والدینش نسبت به او بی تفاوت هستند. تاکید زیادی بر ابراز کلامی و آزادانه عشق است، زیرا آینده و سرنوشت کودک ممکن است به آن بستگی داشته باشد. بوسیدن سادهِ کودک، و گفتن “خودت می دانی چقدر دوستت دارم” نمیتواند آن کمبود را جبران کند. کودک باید بتواند خودش باشد و کودکی کند.
افراد فقط زمانی که نیازهای واقعی خودشان را احساس کنند، می توانند درک صحیحی از عشق داشته باشند.
مراجع کننده خانمی اصرار داشت ثابت کند که سخت مورد علاقه و محبت والدینش بوده است و آنکه والدینش این عشق را بطور آشکار به او نشان میدادند. او اظهار میداشت ریشه مشکلاتش شوهرش است. در دومین هفته درمان او مشکل خود را حس کرد. او به گذشته بازگشت . صحنه ای را بازسازی کرد که در آن والدینش او را بخاطر خوب بودن و رفتار صحیح بر خواهرش ترجیح میدادند. در تمام زندگیش، او احساس نامهربانی و بی علاقگی از طرف والدینش نکرده بود ، چون همیشه دختر خوبی بود ، به همین دلیل همیشه کمک، هدیه و محبت از والدینش دریافت میکرد. تنها کاری که او باید انجام میداد، خوب بودن بود و بس. او چون همیشه خوب بود ، هرگز احساس طردشدگی نمیکرد، ولی خودش نبود، دختری بود که والدینش میخواستند. پس همیشه از رنجی اولیه و اساسی در عذاب بود. این دختر ظاهراً همه چیز داشت ، جز خودش. خودِ واقعی او طرد شده بود. این رنج فقط زمانی به سطح آگاهی آمد، که او در اتاق درمان اجازه نیافت تا آن دختر شیرین و دوست داشتنی ای باشد که همیشه بود.
این نیز مثالی روشن از نظریه درمان اولیه است که میگوید : عشق، آزاد گذاشتن معشوق در آن چیزی است که واقعاً هست. زن جوانی مادری داشت که تمام وقت با او بود، و با او بازی میکرد، هرگز او را کتک نمیزد. اما مادر، خودش شخص ضعیفی بود ، که نمیتوانست اجازه دهد دخترش، دخترک کوچکی باشد. دختر او مجبور بود بزرگ ، قوی و حامی مادر ضعیفش باشد. با وجود تمام کارهایی که این مادر برای دخترش انجام میداد ، او را دوست نداشت ، زیرا قادر نبود به دخترش اجازه دهد آنطور که واقعاً بود ، باشد ، یعنی دختری کوچک و ضعیف.
کودکان برای پوشاندن احساس ترسِ ناشی از طرد شدگی ، تسلیم والدینشان میشوند ، و خود را قربانی میکنند. زمانی که ما به عنوان بزرگتر برای کودک تعیین تکلیف میکنیم که چه احساسی میتواند داشته باشد ، و از او میخواهیم احساس هایش را سبک و سنگین کند، به قابلیت حسی او خدشه وارد کرده ایم.
ارتباط عشق و رابطه جنسی در زنان
برخی زنان میگویند : من فقط با مردی که عاشقش هستم، می توانم رابطه جنسی داشته باشم . البته رابطه جنسی ضرورتاً چیزی جدا از عشق نیست ، ولی شخصی که در دوران کودکی از عشق و محبت بهره مند بوده، نیازی به تلاش برای بدست آوردن آن عشق در رابطه جنسی ندارد.
یک انسان سالم سعی نمیکند همه را با خود به تختخواب ببرد، رابطه جنسی برای او نتیجهِ طبیعی یک رابطه عاطفی است، او نیازی به توجیه رابطه جنسی با عشق ندارد. اجباری ندارد که از رابطه جنسی چیزی فوق العاده ای در ذهن بسازد. او وابسته به عشق نخواهد بود، برای لذت بردن از خودِ جسمانی اش نیاز به شنیدن کلمات خاص چون دوستت دارم ندارد. زنان سالم نیاز ندارند با عبارات و جملات اغوا شوند. آنان هر زمان که موقعیت اقتضا کند رابطه جنسی برقرار میسازند.
بی بندباری جنسی و کمبود محبت در کودکی
دریافت محبت کافی از والدین در دوران اولیه زندگی ، تنها عامل پیش گیری از بی بند و باری های جنسی در دوران نوجوانی است.
بسیاری از دختران محروم از محبت ، رابطه های جنسی خود در نوجوانی را به حساب عشق گذاشته و با این فکر خود را می فریبند که آنان را دوست داشته اند. آنان باید چنین باوری داشته باشند زیرا به آن نیاز دارند.
سردمزاجی در زنان
رفتار ناشی از سردمزاجی در زنان با توجه به شخصیت آنان متفاوت است. بعضی از زنان راه بی بند و باری را در پیش می گیرند. به این امید که سرانجام مرد مناسبی را بیایند . برخی دیگر درست برعکس، اگر مشکل سردمزاجیشان با عشق مادری باشد ، ممکن است بطور کلی از رابطه جنسی چشم بپوشند. آنچه با این عمل تجربه میکنند این امید است که شرافت و پاکدامنی اش و بدین ترتیب عشق مادر را برای خود حفظ کرده است. خیلی از زنان سردمزاج فقط زمانی که خودارضایی میکنند میتوانند به اوج لذت جنسی برسند.
همجنس گرایی
آنچه همجنس گرایان چه زن ، چه مرد در مورد آن توافق دارند ، این است که تماسهای جنسی آنان در گذشته صرفا به دلیل نیاز به عشق مادر یا پدر بوده است. شخص اگر روابط جنسی متعددی هم با جنس مخالف داشته باشد باز تغییری در تمایلات همجنس گرایانه اش به وجود نمی آید مگر اینکه آن رنج احساس شود. آیا اگر یک مرد همجنس گرا در دوران اولیه زندگی به طور کامل مورد مهر و محبت مادرش قرار میگرفت، باز نیاز به عشق یک مرد داشت؟ نه. نیاز او به عشق یک مرد به دلیل محروم شدن او از عشق پدر و مادر هرکدام به نحوی خاص میباشد.
عشاق همجنس گرا یکدیگر را به گونه ای سمبلیک و غیر واقعی ارضا میکنند . آنان معمولا سعی می کنند عشق پدر را از یکدیگر کسب کنند و وقتی این نیاز واقعی را احساس میکنند ، دست از تلاش سمبلیک بر میدارند. همجنس گرایی یک بیماری خاص نیست . فقط مسیری متفاوت برای ارضا نیازهای برآورده نشده و غالباً انکار شده است.
پسری که در دنیایی زنانه متولد میشود، اگر در همان جامعه زنانه به او عشق کافی داده شود، و به او اجازه بدهند خودش باشد کاملا هم مرد خواهد شد. اما اگر همین پسر به وسیله زنانی روان نژند پرورش یابد به احتمال زیاد ظهور حالات زنانه در او انتظار می رود. باید دانست پدر یا مادر می تواند به تنهایی اگر انسانی با محبت و مهربان باشد کودک را چه مذکر و چه مونث با موفقیت پرورش دهد. یک زن می تواند پسری تربیت کند که بعداً یک مرد واقعی باشد، بدون اینکه نیازی به قالب مرد و یا جانشین پدر باشد تا کودک خود را با آن همسان سازد.
بعضی از مادرها کودک را با پدری بی عاطفه و حیوان صفت نگاه میدارند، صرفاً به این دلیل که فکر میکنند پسر نیاز به پدر دارد و ممکن است بدون تصویر پدر از نظر جنسی دچار مشکل گردد . در حالی که احتمال دارد او با زندگی کردن با چنین پدری ، آمادگی بیشتری برای یافتن حالات زنانه داشته باشد تا اینکه اصولاً پدری نداشته باشد.
از نقطه نظر آسیب شناسی، فرق زیادی بین پسری که خود را با یک مرد اینهمانی یا همانندسازی می کند با پسری که خود را با زنها سازش میدهد نیست. فرق یک همجنس گرای فاعل با یک همجنس گرای مفعول فقط در انتخاب مسیر برای دور شدن از درد است نه مقدار درد.
زمانی که یک همجنس گرای فاعل خالکوبی میکند و موتورسیکلت سوار میشود، ریش میگذارد، وزنه برداری میکند، اینها همه می توانند دلالت بر این کند که او هنوز نتوانسته خود واقعی اش را احساس و درک کند و باید خودش را با چیزی که فکر میکند مردانگی است اینهمانی کند. او ممکن است هنوز هم طالب عشق پدر باشد و به طرق مختلف سعی کند شبیه آن مرد واقعی باشد که پدر می خواست. همجنس گرای مفعول ممکن است امید به عشق پدر را از دست داده باشد و بکوشد علائق مادر را تقلید کند.
اگر همجنس گرای فاعل از طرف پدر طرد شده باشد، هنوز هم ممکن است فریفته مردان شده و همنشینی با مردان را ترجیح دهد. و ممکن حتی کمتر از یک مفعول احساس مردی کند، زیرا مجبور شده دست به تظاهر و دروغ بزرگتری بزند. خیلی از مردان و زنانی که نمی توانند خود را احساس کنند به طور نامحسوسی با پوشیدن لباسهای اغراق آمیز می کوشند تصویر دلخواهشان را به دیگران القا کنند. مثلا یک مرد سبیل بزرگش را به نمایش گذاشته و لباسهای خشن به تن کند و یک زن لباسهای کوتاه و شلوارهای تنگ بپوشد.
در کار بالینی ثابت شده مردی که ظاهر مردانه خوبی از خود ارائه میدهد و سعی در اثبات مردانگی اش دارد، معمولا دچار ضعف جنسی، تخیلات همجنس گرایانه و یا ترس است. یکی از بیماران که در گذشته همیشه ریشی بلند می گذاشت اظهار میکرد: تلاش من برای حفظ ریش بلندم این بود که بتوانم آنقدر احساس مردی بکنم که دیگر به مرد نیاز نداشته باشم.
کسی که مجبور است در طول رابطه جنسی به تخیل متوصل شود به مراتب نسبت به کسی که به آن تخیل جامه عمل می پوشاند به احساساتش نزدیک تر است و عملی کردن آن تخیل به معنای انکار کامل آن نیاز و سمبل هایش می باشد.
تمایلات همجنس گرایانه ممکن است از هر نوع تحریفات رفتار متقابل ناشی شود. مثلا یک پسر همجنس گرا ممکن است پدری ضعیف یا ستمگر داشته و یا اصلا پدری نداشته باشد. در هر حال نیاز اوست که بصورت رفتار همجنس گرایانه بروز میکند. به هر حال به هیچ وجه نمیتوان حکم کرد چه شکلی از خانواده باعث بوجود آمدن تمایلات همجنس گرایانه خواهد شد.
فرق یک زن همجنس گرای فاعل با زن همجنس گرای مفعول این است که آنان تا چه اندازه زن بودن خود را انکار کرده باشند. زن مفعول همچنان در تلاش است که احساس زن بودن بکند. فاعل آنچنان از خودش دور شده است که میگوید هرآنچه از زن بودن در من باقی مانده از خود دور خواهم کرد تا برای تو (مادر) یک مرد شوم.
آن دسته از افرادی که تمایلات همجنس گرایانه خود را انکار میکنند بطور اجتناب ناپذیری نیاز شدید به مسکن های جسمی نظیر الکل دارند. همجنس گرای بارز حداقل نیازهای آشکارش را می پذیرد و هر از گاهی به آنچه که عشق می نامد دست میابد. در این رابطه او غیر واقعی بودن خود را صریحاً میپذیرد . الکلی و معتاد بهای سنگین تری می پردازد زیرا وجود آن امیال را در خود بطور کلی انکار میکند. نیاز به عشق از طرف جنس موافق در شخص با تمایلات همجنس گرایانه پنهان می تواند به همان شدتی باشد که در همجنس گرای بارز وجود دارد.
تناقضی که در یک مرد الکلی وجود دارد این است که او مشروب خواری را به عنوان وسیله ای برای نشان دادن مردانگی اش بکار میگیرد. نوشیدن الکل نیاز او را میپوشاند تا جایی که احتمالا به مرحله ای برسد که هیچ دردی را احساس نکند. لذا ممکن است وقتی دیگر ترسی درکار نباشد بتواند کاری که سالها میخواسته را انجام بدهد ، یعنی دستهایش را دور کمر مردی حلقه کرده و او را ببوسد . آنچه ما با آن سروکار داریم انسانهایی هستند که هریک به طریقی می کوشند خود را در مقابل رنج مصون دارند. زمانی که همجنس گرا از رنج نمی گریزد و در واقعیت آن را احساس میکند ، میتواند با موفقیت معالجه شود.
حسادت
رَشک یا حسادت احساسی است که هنگام کمبود نسبت به ویژگی، دستاورد یا داشتههای برتر فردی دیگر روی میدهد و فرد حسود یا میخواهد که آن را داشته باشد و یا آنکه میخواهد دیگری آن را نداشته باشد. حسادت وجه دیگر خشم است. حسادت بر اثر احساس کمبود عشق از طرف والدین بوجود میآید. وقتی به کودک اجازه داده نمیشود تا خشمش را نسبت به والدینش ابراز کند، کودک خشمش را متوجه خواهر و برادرش میکند.
حسادت به این موضوع اشاره دارد که کودک احساس میکند سهمش را دریافت نکرده است. حسادت در خانواده هایی بوجود می آید که پدر و مادر، عشق بدون قید و شرط به فرزندشان نمیدهند. محبت دادنِ پدر و مادر مشروط است. کودک برای بدست آوردن محبت باید بجنگد.
احساس مالکیت یا حسادتِ جنسی (Jealousy) و رشک (Envy) با هم فرق دارند. احساس مالکیت، یا دلواپسیِ از دست دادن، یعنی افکار منفی، احساس ناامنی و اضطراب، به خاطر پیشبینیِ از دست دادن چیزی با ارزش که خصوصاً در ارتباطات انسانی اتفاق میافتد. این حالت معمولاً با احساساتی چون خشم، ناتوانی، بیپناهی و تنفر همراه میشود. کارشناسان حوزهِ علومِ اجتماعی، رشد احساس مالکیت مرد بر زن، و والدین بر فرزندان را از عمده دلایل حوادث خشونتبار چند سال اخیر ارزیابی میکنند. منظور از حسادت در این حالت، معادلِ واژه «Erotic Jealousy» یا «Jealousy» است که به حسادت جنسی تفسیر میشود و مشخصه اصلی آن، باور به خیانت شریک زندگی است و ممکن است با باورهای غیرعادی دیگری نیز همراه باشد است. نه واژه «Negative Envy».
از نظر معنایی، حسادتِ جنسی (Jealousy) و رشک (Envy) با هم کاملاً متفاوتاند. ولی در فرهنگ عامهِ زبان این دو به صورت معادل در آمدهاند. احساس مالکیت در نوزادان، پس از پنجماهگی دیده میشود. برخی معتقدند این احساس در همه فرهنگها یکسان است و برخی دیگر عقیده دارند که پدیدهای وابسته به فرهنگ میباشد. در برخی دیگر از فرهنگها هم کلمات استفاده شده به این دو منظور به هم نزدیک هستند. از جمله در زبان عربی و نوشتههای فارسی قدیم «غیرت»، شبیه (Jealousy)، دو معنا دارد:
۱- یکی به معنای رشک و حسادت است، همانطور که در کلیله و دمنه میخوانیم: «آیا حسود تو از جاه تو به غیرت و رشک، ز رشک تو سرانگشت خود گزیده بگاز». و در تاریخ سیستان آمده: چون اسماعیل بیامد (متولد شد) و نور بیاورد، ساره غمناک گشت و بگریست از غیرت، و گفت: یا ابراهیم چه بود که از همهٔ زنان من بی فرزند ماندم.
۲- معنای دیگر غیرت در تداول فارسی زبانان، حمیت و محافظت عصمت و آبرو و ناموس و نگاهداری عزت و شرف میباشد. مانند «صدهزار است غیرتم بر دوست، آنچه یک غیرت آیدم بر زن».
حسادت که در تمامی لغتنامهها، هم معنا با رشک و دارای معنایی منفی است. با این حال، حسادت واژهای مصوب فرهنگستان زبان و ادب فارسی به جای jealousy در حوزه روانشناسی بوده است. با وجود آنکه این دو احساس در بعضی موارد با هم همراه میشوند، اما با هم تفاوتهای اساسی دارند.
احساساتی که در زمان حسادت جنسی Jealousy تجربه میشوند:
1. حس از دست دادن
2. شک و یا خشم در مورد احساس خیانت
3. اعتماد به نفس پایین و غم دربارهٔ از دست دادن
4. نامطمئنی و تنهایی
5. ترس از دست دادن فردی به خاطر حضور دیگری
6. بیاعتمادی
احساساتی که در زمان رشک Envy تجربه میشوند:
1. احساس حقارت
2. آرزوهای بزرگ
3. بیعدالتی در شرایط محیطی
4. انگیزه برای پیشرفت
5. تمایل به شاخ و شانه کشیدن برای رقبا
6. ناراحتی و احساس گناه در مورد این افکار
در سنین ۲ تا ۴ سالگی، مرحله حساسی از پرورش کودکی بهنجار است، زیرا کودک آهسته آهسته به سمت استقلال یافتن و دوری از وابستگی دایم به دیگران میرود . اما بهای دست یابی به این مرحله برخی رفتارهایی است که ممکن است باعث رنجش دیگران شود. یکی از این موارد «احساس مالکیت» است.
کودک در این سنین نسبت به اشیایی که متعلق به خودش است حساسیت ویژهای نشان میدهد حتی گاه این حساسیت به اشیایی که مربوط به دیگرانی است که او دوست شان دارد نیز سرایت میکند. مثلاً وقتی ببیند فردی به کیف یا لباس پدرش دست میزند، او عصبانی میشود و واکنش تندی از خود نشان میدهد.
وقتی کودک اجازه داشته باشد آنچه را که به او تعلق دارد پیش خود حفظ کند و یا مجبور نباشد همه چیز را با دیگران تقسیم کرده یا هدیه دهد، ارزش مالکیت را به درستی در خواهد یافت و خواهد آموخت که چرا نمیتواند چیزی را که به او تعلق ندارد، بردارد، کودک کمکم میآموزد که بین مفاهیم «مال من» و «مال او» تمایز قایل شود. وقتی این تفکیک را درک کرد، در این زمان کودک معنی واقعی مالکیت را میفهمد و احترام به مالکیت را نیز درک میکند و زمانی به معنای سخاوت داشتن میرسد که به حس مالکیت او احترام گذاشته شود و دیگر احساس نکند که دیگران همواره میخواهند با اجبار وسایل او را تصاحب کنند.
اگر زودتر از موقع به کودک اصرار بورزید که خودخواهی را کنار بگذارد و مجبورش کنید اسباب بازی خود را به کودک دیگری بدهد، یا اسباب بازی او را به زور از دست او بگیرید و به کودک دیگر بدهید، کودک احساس عدم امنیت میکند و همواره این ترس و نگرانی را خواهد داشت که مبادا کسی اسباب بازیهایش را بگیرد و در نتیجه با نزدیک شدن هر کودک به حریم بازی خود دچار وحشت میشود و او را به زور عقب میراند.
فشار و سختگیری برای سخاوتمند شدن کودک، رشد طبیعی او را به تأخیر میاندازد و حاصل دیگری ندارد. در صورتی که در همین زمان، حس مالکیت در کودک گُل کرده و با ندادن اسباب بازی به کودکِ دیگر میخواهد اعلام نماید که اینها در مالکیت من است و اگر به ناچار اسباب بازی اش را به کودک میهمان بدهد به خاطر این است که از توجه و محبت والدین محروم نشود. نیاز به توجه مثبت در نزد کودک از نیاز به مالکیت اساسی تر است .
ترس و هراس
هر هراس یا فوبیا (مثل هراس از پرواز هواپیما یا حشرات یا بلندی) دو عامل دارد :
1. ریشه اش میتواند یک اتفاق بد واقعی باشد. مثل حادثه تصادف اتوموبیل یا پرت شدن از بلندی، میتواند باعث شود تا این هراس تا آخر عمر با شخص همراه باشد.
2. فرد یک تجربه ترسناک را به مجموعه ای از تجارب بی ربط عمومیت دهد. مثلا کسی که بوسیله والدینش تحت فشار بوده ، ممکن است از گیر افتادن در جاهای کوچک مثل آسانسورهای شلوغ وحشت داشته باشد.
کسی که از طرف والدین رها شده ممکن است از فضاهای باز و وسیع وحشت داشته باشد و از جاهایی بترسد که ممکن است راهش را گم کند. زنی بخاطر ترس از عنکبوت های بزرگ و سیاه برای درمان مراجعه کرد. بعد از هفته ها درمان، بیمار درباره احساساتش نسبت پدر شروع به بحث کرد. در این جلسات کشف شد که بیشتر اوقات به شدت از پدرش وحشت داشته ، او بخصوص صحنه ای را به یاد آورد که پدرش بر سر مساله بسیار پیش پا افتاده ای بر او سخت خشم گرفته بود. در حالیکه بیمار آن صحنه را بازسازی میکرد ، وحشت از پدر بر او غلبه کرد. او فریاد زد : پدر، بیش از این مرا نترسان. سپس احساس دیگری ظهور کرد : پدر، بگذار هراسم را نشان دهم. پدر آنچنان احساسات او را مسخره کرده بود که بیمار از نشان دادن هرگونه هراسی وحشت داشت.
در آن حالت چشم ها و نگاه پدرش را می دید که در تمام دوران کودکی او را به وحشت انداخته بود. به محض اینکه وحشت از پدر را در قالب فریاد ابراز کرد ،مسائل برایش روشن شد و گفت: حالا میفهمم همیشه وحشت زده بودم ، اما این وحشت همیشه نامرئی و غیر موجه بود. یک روز عنکبوت سیاه و بزرگی در حمام دیدم ، فریاد کشیدم و دویدم و سرانجام توانستم هراسم را فریاد بزنم. یک حادثه اتفاقی در زندگی، او را مجاب کرده بود تا ترس مخفی خود را در آن مسیر بروز دهد و بر روی هدفی خاص متمرکز کند. درمان ، مسیر این هراس را به سرچشمه اصلی خود بازگرداند : پدر از تو میترسم.
• اضطراب روان نژند ، وحشتِ از بی سنگر ماندن در مقابل رنج اولیه است.
• هراس، جبهه ای برای جلوگیری از احساس رنج است.
• وظیفه هراس، چه واقعی و چه غیر واقعی، محافظت از شخص در مقابل رنج است.
هراس با ترس و وحشت فرق دارد. ترس شدید یا بیمارگونه که در روانشناسی به هَراس، هراسزدگی (Phobia)، فوبی یا فوبیا شهرت دارد، عبارت است از نوعی بیمارگونه و پایدار از ترس (Fear) در فرد که باعث اختلال در زندگی روزمره وی میشود. بر خلاف ترس معمولی که واکنشی زودگذر و طبیعی به یک عامل خطرناک خارجی است، هراس بیشتر ترس از قرار گرفتن در یک موقعیت خطرناک است. مانند ترس از پرواز یا ماشین سواری. در برخی موارد، فرد هرگز در تماس با چیزی که از آن میترسد نبودهاست .
هراسزدگی، ترس نامعقول و شدید از یک موضوع، یک موقعیت یا یک شیئ است. در واقع با اینکه فرد میداند ترسش نامعقول است ولی توانایی کنترل آن را ندارد و اگر در معرض آنچه که از آن «هراس» دارد، قرار بگیرد موجی از اضطراب (Anxiety) ، ترس شدید (Intense Fear) و حتی وحشتزدگی (Panic Attack) بر او چیره میشود. این تجربه چنان برایش ناخوشایند است که سعی میکند همیشه از آن مورد «هراس آور» دوری کند. در میان اختلال های اضطرابی، «فوبیاها» از همه شایع ترند.
ترس یک واکنش طبیعی بشر هنگام مواجهه با خطر است که هدف محافظتی دارد. هنگام مواجهه با خطر، دستگاه عصبی سمپاتیک با ترشح آدرنالین آمادگی «مبارزه یا فرار» را ایجاد میسازد. آدرنالین موجب افزایش ضربان قلب و جریان خون در عضلات بدن میشود و در نتیجه فرد میتواند در شرایط اضطراری بهتر عکس العمل نشان دهد. همچنین میزان قند خون نیز بالا میرود.
در چنین شرایطی، جسم و روان آماده عمل است. پس در موقعیتهای خطرناک، ترس، طبیعی و حتی مفید است. اما فوبیا، ترس بیمارگونه یی است که به شدت مبالغه آمیز و حتی توهمی است.
هراسِ معکوس
هراس معکوس مبادرت به عملی است که بیش از هر چیز موجب ترسش میشود. لذا اگر شخصی از بلندی بترسد، ممکن است برای اثبات عکس آن به سقوط آزاد بپردازد. بسیار مردانی که از رابطه جنسی وحشت دارند ، مخصوصاً خود را با حالت تکانشی درگیر چنین رابطه ای میکنند، که صرفا به علت ترس از “مرد نبودن” است. این مسئله بویژه در مورد مردانی صحت دارد که تمایلات همجنس گرایانه مخفی دارند. آنان برای اینکه به دنیا ثابت کنند که چنین میلی در آنان وجود ندارد میکوشند با هر دختری که قرار ملاقات دارند رابطه جنسی برقرار کنند. مدام با زنان راجع به مسائل جنسی حرف بزنند، افراد همجنس گرا را مورد تمسخر قرار دهند. با مردان دیگر دعوا و کتک کاری میکنند و یا ممکن است ازدواج کنند و فرزندان زیادی داشته باشند و هرچه اولاد پسر داشته باشند راضی تر هستند و این شیوه ای است که بوسیله آن، مرد بودن خود را به اثبات میرسانند.
اکثر خشم های روان نژند هراس معکوس است ، خشم اش واکنشی نسبت به ترس اش است. مادری که بچه اش را به دلیل پریدن جلوی اتوموبیل کتک میزند ، به دلیل وحشت از تصادف خشمگین میشود. خشم بطور کلی انکار ترس است. پسری پنج ساله با دویدن از پله ها را بالا می رود تا پدرش را پیدا کند : بابا ! بابا ! کجایی ؟ او این جمله را با صدای بلند تکرار میکند و به اتاق خواب پدرش میرسد. در را باز میکند و میبیند پدر در حالکیه چمدان هایش را بسته است میگوید : برای مدتی به سفر میروم و تو با مادرت تنها خواهی ماند. این فکر برای پسر پنج ساله که ممکن است دیگر پدرش را نبیند وحشت آور است. از آنجایی که موقعیتی برای بروز آن ترس وجود ندارد و کسی نیست به او کمک کند تا احساسش را درک نماید ترسش پوشیده میماند.
بعدها برای رهایی از تنش مبهم و آزار دهنده ای که بر اثر ترسِ مدفونش تولید شده ، او ممکن است موقعیت های ترسناکی خلق کند، مثلا به گاوبازی روی آورد و یا در مسابقات اتوموبیل رانی شرکت جوید. فعالیتهایی که آن ترس مخفی را به نوعی توجیه کند. سرانجام او چیزی یافته که ترسش را به آن سنجاق کند.
او ممکن است بگوید که در این موقعیت ها دچار ترس میشود، این موقعیت ها جایگزین هایی هستند برای ترس واقعی او که همان بازنگشتن پدر است.
جامعه هم به ما کمک میکند رفتاری حاکی از هراس معکوس داشته باشیم. همه روزه به ما گوشزد میشود چگونه بر ترس خود فائق آییم ، چگونه سرخوردگی را از خود دور کنیم، چگونه از شر کاستی های خود رها شویم. تنها کاری که باید بکنیم حذف احساس های واقعی مان است. اما همین احساس ها هستند که زندگی ما را می سازند. عمل ضد ترس چیزی است که ترس را زنده نگه میدارد. انکار ترس یعنی اجبار در مبارزه سمبلیک با آن برای یک عمر. آدم ترسو حداقل به ترس خود واقف است که این خود قدمی در جهت سلامت میباشد.
ترس های کودکی
بیشترین درصد ترس های کودکی زمانی حادث میشود که کودک در طول شب در تختخواب خود تنهاست. والدین باید مراقب باشند تا از ترس های کودک ممانعت نکنند. چه چیزی ترس از تنهایی را در تاریکی بر می انگیزاند؟ شخص آگاهی اولیه ای دارد که خواب نزدیک است ، به این معنا که پاسداری شخص از خود کمتر خواهد شد و پلیدی های درونی که در طول روز رانده شده اند، فرصت خودنمایی پیدا خواهند کرد. در حقیقت هیچ چیز وحشت آوری در تنهایی وجود ندارد. اما روان نژند که در حال فرار از خود است و یا حالت دفاعی در برابر خود واقعی اش دارد وحشت زده خواهد شد. او مجبور است رادیو و تلویزیون را روشن بگذارد تا احساس تنهایی نکند. تنهایی برای روان نژند، احساس کمبود حمایت و مراقبت و عشق از والدین است و این چیزی است که او خود را در برابر او مسلح میسازد. ماندن بدون توجه و مراقبت در دوران اولیه، به معنی مرگ می باشد.
خودکشی و رنج
زمانی شخص به خودکشی مبادرت می ورزد که تمام راه های از بین بردن رنج به بن بست رسیده باشد. هدف خودکشی به ندرت نابودی خود بطور غیر قابل برگشت است. در اقدام به خودکشی، شخص می کوشد با از بین بردن دردش، از خودش مراقبت کند. کودک خردسال ابتدا می کوشد عشق را از والدینش دریافت کند. وقتی ناکام می شود، سعی می کند با تغییر خود، و تبدیل شدن به چیزی دیگر، این عشق را بدست آورد ، اما وقتی این چیز دیگر، یعنی خودِ غیر واقعی، در کسب عشق با شکست مواجه شد ، دو انتخاب برای کودک باقی می ماند.
در دوران اولیه زندگی، این انتخاب می تواند روان پریشی باشد. در دروان بعدی زندگی، می تواند خودکشی باشد. بطور کلی، کسی که خودکشی می کند، به دور از خود واقعی اش ، و بواسطه و برای دیگران زندگی کرده است. دیگران معنای زندگی او هستند، بطوریکه از دست دادن آنان ، معنای زندگی را مخدوش می کند.
تنها کاری که برای شخص مستعد به خودکشی می توان انجام داد، کمک به او در “احساسِ خودی است” که می خواهد نابود کند. به محض اینکه او احساس کند آن “خودِ طرد شده” ، تهدیدی واقعی برای ادامهِ زندگی اش نیست ، دیگر تمایلی به نابودی اش نخواهد داشت. اما طبق یک قانون کلی ، اقدام به مرگ، تضرع و تمنایِ بیمارگونه دیگری، برای دوست داشته شدن است. در واقع، اقدام به خودکشی ، فریادی است برای زندگی. چند نکته: خودکشی (suicidium ، از ریشه sui caedere ، “کشتن خود”) عملی عمدی است که باعث مرگ فرد شود.
خودکشی اغلب به علت یأس صورت میگیرد . علت یأس اغلب به اختلال روانی نظیر افسردگی، اختلال دوقطبی، اسکیزوفرنی، شکست عشقی، اعتیاد به الکل، یا سوء مصرف دارو نسبت داده میشود. اغلب، عوامل استرسزا مانند مشکلات مالی و یا مشکلات ارتباط بین فردی در این میان نقش دارند. تلاش برای جلوگیری از خودکشی شامل موارد زیر است: محدود کردن دسترسی به سلاح گرم، درمان بیماریهای روانی، سوء مصرف دارو و بهبود وضعیت اقتصادی. رایجترین روش انجام خودکشی در کشورهای مختلف متفاوت است و تا حدی به روشهای قابل دسترس بستگی دارد. روشهای معمول عبارتند از: حلقآویز کردن، مسمومیت با قرص برنج، سلاح گرم و کشیدن تیغ روی رگ
سالانه حدود ۸۰۰،۰۰۰ تا یک میلیون نفر بر اثر خودکشی میمیرند، این امر دهمین علت اصلی مرگ در سراسر جهان است. میزان این کار در مردان بالاتر از زنان است. احتمال خودکشی مردان سه تا چهار برابر بیشتر از زنان است. تخمین زده میشود که هر سال ۱۰ تا ۲۰ میلیون اقدام به خودکشی غیرکشنده رخ میدهد. اقدام به این کار در جوانان و زنان شایعتر است. دیدگاههای مربوط به خودکشی تحت تأثیر درونمایههای زیستی متنوعی نظیر مذهب، افتخار و معنای زندگی قرار دارد.
ادیان ابراهیمی سنتاً خودکشی را وهن خداوند تلقی میکنند که دلیل این مسئله اعتقاد به تقدس زندگی است. در طول دوران سامورایی در ژاپن، سپوکو بهعنوان جبران شکست و یا نوعی اعتراض شمرده میشد.
رسم ساتی، که در حال حاضر عملی غیرقانونی در مراسم تشییع جنازه هندو است، این انتظار را مطرح میکرد که بیوه دست به قربانی کردن خود بزند و برای این کار خود را خواسته یا ناخواسته و تحت فشار خانواده و جامعه، بر روی تل هیزم مراسم تشییع جنازه شوهرش بیاندازد.
قبلاً خودکشی و اقدام به خودکشی جرم محسوب میشد و مجازات در پی داشت، اما اکنون دیگر در اکثر کشورهای غربی چنین نیست.
این کار همچنان در بسیاری از کشورهای اسلامی جرم محسوب میشود. در قرن بیستم و بیست و یکم، از خودکشی به شکل قربانی کردن خود بهعنوان روشی برای اعتراض استفاده میشود، و کامیکازی و بمبگذاریهای انتحاری بهعنوان تاکتیکهای نظامی یا تروریستی مورد استفاده قرار میگیرند.
سیستم دفاعی و مواد مخدر
آنانی که تنش های عمیق و وسیعی در درون خود دارند، به چیزی نیاز دارند که پوسته خود را بشکافند، تا تنشها رها گردند. همانند زودپز یا بخارپزی که تحت فشار بخار قرار گرفته و نیاز به یک دریچه یا سوپاپ برای رها کردن فشار بخار دارد. کسانی که این پوسته را نشکافته اند و تنش در درون آنان در حال بالا آمدن و افزونی است ، به چیز دیگری نیاز دارند تا به کمک آن ، تنش را فرو نشانند و فشار را کاهش دهند. لذا به کاهش دهنده هایی مانند مخدرها و مسکن ها روی می آورند. برخی اوقات شخص ممکن است درگیر هر دو باشد.
خیلی از معتادین قبل از اینکه کودکی را تجربه نمایند، مجبور شده اند یک بزرگسال باشند، آنچه آنان نیاز دارند، احساس آن کودک رنج کشیده است، نه تظاهر به رفتاری بالغ. آنان خود را برای دنیایی خشن آماده کرده اند.
عموما سفرهای ماری جوانا دلپذیر هستند، زیرا سیستم دفاعی شخص تحت تاثیر آن فقط خم میشود، ولی خرد نمی گردد، در صورتی که تحت تاثیر مصرف زیاد ال اس دی، این سیستم فرو میریزد. بنابراین شخص در اولین تجربه های مصرف ماری جوانا، ممکن است دچار انبساط خاطر گردد، و سفرهای اسرار آمیزی را تجربه کند ، ولی در نهایت، مصرف ماری جوانا به حالت های نامطبوع تری منتهی خواهد شد.
بیماران اولیه که سیستم های دفاعیشان از بین رفته، دیگر نمی توانند کشیدن ماری جوانا را تحمل کنند، مانند دانشجویی که به راحتی می توانست دو سیگار ماری جوانا کشیده و احساس نشاط کند ، اما وقتی در مرحله پایانی درمانش به او تعارف می کنند با زدن چهار پنج پک به آن ، البته با بی میلی، خود را در اتاق خوابش در حین بازسازی یک صحنه اولیه می یابد. بسیار افرادی که ماری جوانا مصرف میکنند، در واقع سعی دارند به خود واقعی شان تبدیل شوند، اما برای رسیدن به این هدف راه غیر واقعی انتخاب کرده اند. به عبارتی، نشئگی، حالتی سمبلیک است که شخص در آن رهایی و آزادگی را تجربه میکند، اما رهایی واقعی، در حس کردنِ آن خودِ رنجیده می باشد.
تفاوت یک معتاد به هروئین با کسی که ماری جوانا مصرف میکند اینست که : ماری جوانا تنها سنگر دفاعی فرد معتاد نیست، و او میتواند حتی با وجود تنش ، به گونه ای به زندگی ادامه دهد. اما معتاد به هرویین دچار نقصان سنگرهای دفاعی است و هرویین سنگر دفاعی معتاد است . او برای ادامه حیات باید خود را به این سنگر دفاعی مجهز کند.
در مجموع، مصرف کننده ماری جوانا به مراتب کمتر از معتاد به هروئین احساسات سرکوب شده دارد و در رنج کمتری به سر میبرد. ماری جوانا به شخص کمک میکند تا احساسات سرکوب شده ای را که مانع حساسیت او هستند به کنار زده، به مرکز حواس خود روزنه ای باز کند ، لذا میتواند کوچکترین خش های صفحه گرامافون را بشنود و یا رنگ های بدیع یک تابلوی نقاشی را نظاره گر باشد. این توقف احساسات سرکوب شده در شخص، بصیرت درونی تولید میکند ، ( که در مورد معتاد به هرویین صادق نیست).
بطور مثال، یک بیمار این تجربه را در حین یکبار مصرف ماری جوانا چنین توصیف میکند : در اوج خلسه، ناگهان خاطره ای از دوران کودکیم در ذهنم زنده شد که در آن افراد خانواده ام به ادای کلمه …….. من میخندیدند. آنان معمولا از من میخواستند در مقابل افراد فامیل آن کلمه را ادا کنم. آنان در حالیکه از خنده ریسه میرفتند ، مرا مجبور میکردند شعر ….. را بارها تکرار کنم. من تحت تاثیر ماری جوانا، پی بردم که از همان زمان به بعد ، همیشه از حرف زدن در مقابل مردم دچار وحشت میشدم.
این بصیرت درونی از خاطره ای سرکوب شده ناشی میشد که مصرف ماری جوانا باعث انتقال آن به ضمیر آگاه بیمار شده بود. صحنه رنج آور بود و در شرایط عادی غیر قابل یادآوری به محض اینکه خاطره خودآگاه شد ، برای بیمار این امکان بوجود آمد تا رفتار فعلی را به رنجی در گذشته متصل کند. این عین بصیرت درونی است. اگر همین خاطره در حین تجربه یک صحنه اولیه حادث شده بود ، ممکن بود درد مشقت بار تر و بصیرت درونی بارورتر و از نظر جسمی در برگیرنده تر شود.
مصرف ماری جوانا به روان نژند در اغلب موارد احساس خوبی میدهد ، زیرا احساس کردن برای آدمی که در حالت عادی قادر به احساس نیست، بسیار مطبوع است. ماری جوانا در سطح پایین تر همان کاری را انجام می دهد که ال اس دی میکند. یعنی احساسات را تحریک میکند . خیلی از افرادی که برای رسیدن به احساساتشان راهی جز مصرف مواد مخدر نمی شناسد، به دلیل تجربیات دوران کودکی در خاموش کردن احساسات مجبور شده اند به مخدر ها پناه ببرند.
سوال این نیست که چه چیزی می تواند احساسات را در آنان زنده کند ، بلکه باید پرسید چه چیزی احساسات را در آنان خاموش کرده است. به طور کلی مخدر شخص را به جسم خود باز میگرداند. برای مثال، خنده غیرقابل کنترل برای خیلی از روان نژندان نسبت به خنده عادی از نظر جسمانی تجربه ای کامل تر است. اما بیمارانی که درمان اولیه را پشت سر گذاشته و معالجه شده اند ، به دلیل نزدیکی با جسمشان و احساس آن، نیازی به ماری جوانا و مخدرها ندارند، که این راه حل بهتری برای حل مشکل مواد مخدر است.
تثبیت دهانی (Oral Fixation (Oral Craving
مثال دیگری از جسمی کردن، احساس بیماریست که قبل از درمان به مدت یکسال ، ال اس دی مصرف کرده بود. در میان واکنشهای بیمار در طول هر سفر تحت ال اس دی ، او معمولا در دهانش صدای همهمه ای دائمی را احساس میکرد. در طول صحنه های اولیه ای که آن صدای همهمه را احساس کرد ، بدون دلیل شروع به مکیدن شستش کرد . تا اینکه پی برد آنچه خواستار مکیدنش بوده شستش نبوده ، بلکه سینه مادر است. به محض اینکه او این احساس را درک کرد صدای همهمه ناپدید شد.
مادر بیمار بر طبق یک کتاب تربیت کودک ، او را به طور ناگهانی در ماه های اولیه زندگی از شیر گرفته بود. و با وجودی که این مرد بیمار در روز دو پاکت سیگار می کشید ، برایش مشکل بود بپذیرد هنوز نیازی قدیمی به مکیدن سینه مادر دارد .
تعریف اعتیاد
به لحاظ مفهومی، بیماری اعتیاد یک بیماری اصلی، مزمن و عصبی است، که در اثر عواملی ژنتیکی، فیزیولوژیک و اجتماعی رشد و بروز پیدا میکند، به طوری که وجه مشخصهٔ این بیماری اختلال در کنترل انجام عملی، و یا احساس اجبار در انجام یک عمل مشخص، با وجود آگاهی نسبت به عواقب خطرناک آن باشد. وابستگی به مواد (مواد مخدر و مشروبات الکلی)، یا عادت های ناهنجار، یک اختلال روان پزشکی و روان شناسی بوده که از یک سو، معنای لغت خوشبختی را در زندگی فرد و خانواده او از بین می برد و از سوی دیگر آسیب های اجتماعی و اقتصادی بیشماری را به همراه دارد. البته عادتهای ناهنجار و اعتیادهای رفتاری مستقل از مواد شیمیایی تا همین سالهای اخیر هم در طبقهبندیهای رسمی به عنوان اعتیاد محسوب نمیشدند و مدت کوتاهی است که اعتیادهایی مانند اعتیاد به اینترنت، اعتیاد به کار و اعتیاد به بازیهای کامپیوتری به عنوان شکلی از اعتیاد طبقهبندی شده و مورد توجه قرار میگیرند.
یکی از بزرگترین مشکلات اغلب کشورها در عصر امروز، پدیده سوء مصرف مواد است، که بطور مستقیم و غیر مستقیم، کوتاه مدت و بلند مدت، کیفیت زندگی ساکنین آن را تحت الشعاع قرار داده است. اعتیاد پاسخ فیزیولوژیک بدن است به مصرف مکرر مواد اعتیادآور. این وابستگی از طرفی باعث تسکین و آرامش موقت و گاهی تحریک و نشاط گذرا برای فرد میگردد و از طرف دیگر بعد از اتمام این اثرات سبب جستجوی فرد برای یافتن مجدد ماده و وابستگی مداوم به آن میشود. در این حالت فرد هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روانی به ماده مخدر وابستگی پیدا میکند و مجبور است به تدریج مقدار ماده مصرفی را افزایش دهد. این بیماری با ایجاد اختلال در کنترل بر سیستم رفتار-پاداش، باعث تکرار آن رفتار میگردد.
چاقی و پرخوری Polyphagia
افراد پرخور، با اشباعِ معده شان می کوشند تا احساس هایِ درونِ خودِ واقعی شان را مخفی کنند. احساس هایِ واقعی ای که اگر لحظه ای از مراقبت از آنان به وسیله غذا غفلت شود، آماده غلیان خواهد بود. فردی می گفت: غذا می خورم تا بتوانم تنشی را که مرا می خورد به عقب برانم. تمام زندگیم نقشه کشیدن برای وعده غذایی بعدی است . برای شخص پرخور ، غذا سنگر دفاعی است.
وقتی از شخص پرخور ، غذا را بگیرند ، تنش بالا رونده در او ظاهر می شود ، و اگر همزمان، دیگر سنگرهای دفاعی او نیز به وسیله درمانگر تضعیف شود، شخص کاملاً دچار اضطراب می شود. بعضی افراد ، پرخوری را نوعی اشباع خلاء درونی میدانند، تا مجبور نباشند زندگی تهی و پوچشان را احساس کنند. بعضی دیگر عقیده دارند، کودکِ کوچکِ سرخوردهِ درونی شان، همچنان نیازهایِ دهانیِ کودکانه ای دارد که باید آنها را برآورده کند.
بنابراین کسی که در حال حاضر پرخوری میکند ، ممکن است در کودکی از سینه مادر محروم شده باشد، یا در موارد دیگر به این دلیل باشد که تنها اوقات رضایت بخش دوران کودکی اش، ساعات خوردنش بوده است. غذا دردها را تسکین میدهد. مادرِ فردی، زنی بود که احساس مالکیت شدیدی به شوهرش داشت. او همیشه دلش می خواست تنها موجود جوان ، طناز و مرکز توجه خانه باشد تا بتواند توجهِ پدر را به خود جلب کند . در دوران اولیه زندگی، این فرد احساس کرده بود که مادرش نمیخواهد او زیبا و آراسته باشد، لذا برای جلوگیری از حسادت مادر، روز به روز چاق تر میشد، و قسمت اعظم زندگیش را به همان شکل گذراند، او رقابت مادر را احساس کرده بود ، و فریاد بنیانی او این بود : عصبانی نشو مادر، من نمیخواهم پدر را از تو بگیرم. لذا چاقی و زشتی وسیله ای بود که او بوسیله آن، ترس از مادر را انکار می کرد.
بعضی از زنان از جذاب شدن وحشت دارند، زیرا ممکن است جذابیتشان، به فعالیت جنسی منتهی شود. بعضی پرخوری می کنند، چون غذا قابل دسترس است، اما عشق نیست! بعضی از افراد روان نژند پر خوری می کنند، چون نمی خواهند با این احساس که کسی نیست تا خلاءشان را پرکند، روبرو شوند. آنان همیشه خود را در حالت اشباع نگه می دارند، تا احساس عدم اغنا و کمبود نکنند. شخص چاق، در واقع یک بعد غیر واقعی از خود را به دنیا ارائه می دهد. او با اثبات خود غیر واقعی اش، سعی در حفاظت از خود واقعی اش، و دور نگه داشتن آن از معرض مخاطرات دارد. روان نژند، هرقدر بدنی بهنجارتر داشته باشد، به واقعیت و رنج خود نزدیکتر میشود. بنابراین اولین دستورالعمل در کار معالجه شخصِ پرخور، گرسنه نگه داشتن اوست ، تقریباً مثل یک معتاد تحت نظر، به گونه ای که این گرسنگی بتواند جبهه غیرواقعی او را از بین ببرد.
امیدی که در چاقی وجود دارد در مورد هرشخص متفاوت است. دختر جوانی منتظر بود تا آنقدر چاق شود تا سر انجام مادرش متوجه شود که او دچار مشکلی است و به او پیشنهاد کمک کند. دیگری می گفت باید چیزی باشد که او چشم امید به آن بدوزد و آن چیز برای او غذا بود. زندگی او بدون وعده های غذا جداً خالی بود. بیماری می گفت اگر لاغر شوم و زندگیم بهتر از آنچه که در زمان چاقی ام بود نباشم ، واقعا امیدم را از دست خواهم داد. در چاقی امید لاغر شدن وجود دارد. بعلاوه می توانم احساس کنم که این چاقی است که موجب سرخوردگی اجتماعی من است ، نه خود من.
تا زمانی که شخص پرخور، فقط از بُعدِ فیزیکی، مثل رژیم ، قرص ، آمپول با مشکل پرخوری برخورد کند و یا بخواهد برخورد صرفاِ روان شناسه داشته باشد، به خطا رفته است ، باید دانست هر برخوردی با موضوع پرخوردی، بجز برخورد روان تنی در نهایت محکوم به شکست است. احتمال بازگشت به پرخوری در بین بیماران حدوداً به اندازه درصد بازگشت به اعتیاد دربین معتادین است.
پرخوری به معنای گرسنگی مفرط و یا افزایش اشتها است. در پزشکی، این علامت در بیماریهایی همچون دیابت، سندرم کلین-لوین (Kleine-Levin)، سندرم ژنتیکی پرادرویلی و سندرم باردت بیدل (Bardet Biedl) دیده میشود.
درمان اولیه
نظریه جانوف این است که مسائل روانی ناشی از عواطف و احساسات سرکوب شده است. او معتقد است که این احساسات سرکوب شده می تواند باعث بروز انواع مشکلات روانی از جمله اضطراب، افسردگی و خشم شود. نظریه یانوف همچنین بیان می کند که درد سرکوب شده از زندگی یک فرد می تواند به علائم فیزیکی مانند زخم، سردرد و آسم تبدیل شود. به گفته یانوف، درد روانی به حوادثی در زندگی افراد برمیگردد که برای آنها آنقدر آسیبزا بود که نمیتوانستند کاملاً خودآگاه خود را بپذیرند یا در خود ادغام کنند. حوادث می تواند شامل آزار جسمی یا عاطفی، غفلت، یا یک رویداد آسیب زا مانند جنگ باشد.
جانوف معتقد بود که تنها راه حل مشکلات روانی بیان عواطف و احساسات سرکوب شده است. نظریه یانوف این است که افراد برای درمان و حل مسائل روانی خود باید این احساسات سرکوب شده را رها کنند. در درمان اولیه، افراد تشویق می شوند تا افکار و احساسات خود را آزادانه در یک محیط امن و حمایتی بیان کنند. این می تواند شامل صحبت کردن، گریه کردن، فریاد زدن یا ایجاد صدا باشد. در طی این فرآیند، افراد تحت درمان تشویق میشوند تا به رهایی از احساسات سرکوبشدهای که ممکن است تجربه میکنند، توجه دقیق داشته باشند.
جنون یا روان پریشی زمانی به سراغ فرد می آید، که دیگر قادر به ادامهِ وضعیتِ روان نژندی و عصبی بودن نباشد. رنجی که یک روان پریش تحمل میکند، بینهایت عظیم است ، زیرا هم خودِ واقعی و هم خودِ کاذب یا غیر واقعی اش مورد قبول واقع نشده اند. وقتی شخصی پارانویید یا بدبین و شکاک می شود که، خودِ غیرِ واقعی یا خودِ ایده آل اش، دیگر نتواند به علت فشارهای درونی، به زندگی ادامه دهد و فرو بریزد.
روش درمان روانکاوی معمولی به طور ضمنی به این امر اشاره دارد که : ما با خودآگاه کردن احساس ها و نیازهای ناخودآگاه مان، می توانیم آنها را درک کرده و تغییر دهیم. درمانِ اولیه معتقد است که: خودآگاهی نتیجهِ حس کردن است ، صرفاً با اشراف به نیازها، نمی توان مشکلی را حل کرد، به این دلیل که نیازها در کپسول مشخصی در مغز جای ندارند. نیازها باید جسماً حس و لمس شوند، اگر اینطور نیست ، دیگر هیچ بیماری روان-تنی هم نباید باشد.
اگر حقیقیت داشته باشد که تنش : ناشی از نیازهای اولیه ارضا نشده اند، و در سرتاسر سیستم انسان یافت می شوند ، پس واضح می شود که نیازها جسمی اند. علاوه بر این، نیازها نه تنها لازم است در کلیتی جسمی تجربه شوند، بلکه باید همانطوری که در گذشته بوده اند، بازسازی گردند.
درمانگر اولیه نباید به هیچ سنگر دفاعی مجهز باشد. او باید کاری کند که درد اولیه در وجود بیمارش فوران کند. پسر جوانی بود که گریه میکرد و میگفت که: زندگی اش پر از تراژدی و غم و سوگ بوده است. درمانگر به او گفت: نگاه کن! تو فقط بیست سال داری. یک زندگی کامل در مقابل توست. درمانگر با این کار، او را از نیازش به احساس غم بیست سال گذشته دور میکرد.
زمانی که درمانگر، خودش مسلح به مکانیسم های دفاعی است ، ممکن است بطور خودکار وسوسه شود بیمار را آرام کرده، و به او اطمینان خاطر ببخشد ، در صورتیکه باید عکس این کار انجام شود، بیمار باید مجبور شود دردش را عیان سازد. درمانگر اولیه باید خودش خالی از هرگونه دردِ سد و سرکوب شده ای باشد، و خودش درمان اولیه را پشت سرگذاشته باشد.
فواید جیغ زدن در علم روان درمانی
دکتر آرتور جانوف، اواخر دهه 1960 سال 1970 درمان اصلی را اختراع کرد این، یک عمل است که به بیمار اجازه می دهد تا احساسات سرکوب شده خود را از سر ضربه های گذشته به چالش بکشد و این احساسات را از بین ببرد. معمولا در اواخر کلاس های درمانی، دکتر جانوف بیماران شروع به جیغ زدن میکنند، البته از ابتدا از این شیوه استفاده نمیکرد، داستان یکی از بیماران او الهام بخش این روش درمانی بود.
چگونه شروع شد: "در طی یکی از جلسات درمانی بیمار او داستانی در مورد شخصی به نام Ortiz که در صحنه تئاتر لندن در حال اجرای یک نمایش بود تعریف کرد در حالی که پوشک و شیشه شیر در دست داشت. در طول نمایش، Ortiz ،با تمام وجود فریاد می زند:"مامان! بابا! مامان! پدر!در انتهای نمایش بالا می آورد، کیسه های پلاستیکی به سمت او پرتاب میشود، و مخاطبان از او رو برمیگردانند. "
با این وجود، این انتهای داستان نیست ؛ دکتر جانوف گفت که بیمارش با این داستان کاملا شگفت زده شده بود و این موضوع باعث شد فکری نو به ذهن دکتر برسد."دکتر از بیمار خود خواست تا فریاد بزند مامان! بابا! بیمار از این موضوع طفره رفت و گفت که نمیتواند این کار را انجام دهد، چون به نظر عملی بچگانه بود اما دکتر پافشاری میکند و در نهایت، بیمار جیغ میزند بعد از شروع جیغ ها، بیمار با ناراحتی بر روی زمین می افتد تنفس او سریع و فشرده میشود .
مدام پدر و مادر را فریاد میزند. او ظاهرا در حالت کما یا حالت هیپنوتیزم قرار گرفته است در انتها چنان فریادی میزند که دیوارهای دفتر میلرزد ؛ بیمار او بیان کرد:"من آن را انجام دادم! نمیدانم چطوری، اما می توانم احساسش کنم. "
دکتر جانوف بعد از مدتی سردرگمی تصمیم میگیرد، روش مشابه را روی بیمار دیگر اجرا کند ،تا به جواب یکسان برسد بیمار ،شروع به فریاد زدن میکند"مامان! بابا!" علائم تنگی نفس، گر گرفتن در بیمار مشاهده میشود و در آخر جیغ میزند. در انتها پزشک ،بیان میکند که بیمار او تغییر و به فرد دیگری تبدیل شده است ، به نظر آگاه تر شده است و بهتر خودش را درک میکند اگر چه هدف اولیه این تمرین خاص، این نبود که بیمار بتواند فریاد بزند، وقتی جلسات درمانی با این روش به پایان میرسید بیماران احساس رهایی، احساس آرامش و کاهش استرس داشتند.
نظر شما