حسن زندگی و فاجعه در هیاهوی گریز
مجله پگاه حوزه 23 شهریور 1381، شماره 66
نویسنده : میراحسان، احمد
«در گریز گم می شویم»، اولین مجموعه داستان محمدآصف سلطان زاده، نویسنده افغانی مقیم ایران است که حالا دیگر نمی دانیم مقیم ایران است یا افغانستان. جنگ پایان پذیرفت، طالبان رفتند؛ کرزای آمد، و جهان امید التیام یافتن زخم های فاجعه را در سر می پرورد. فاجعه ای که در گزارش های تصویری، در اخبار روزنامه ها و بر آنتن تلویزیون ها و ماهواره های جهان رخ نمود، اکنون سخنی از آن نیست؛ اما در صفحات «در گریز گم می شویم» زنده خواهد ماند؛ زیرا این اثر، از یادنرفتنی است. مثل دیگر کارهای نویسنده که آینه تمام نمای قدرت آفرینش اوست. این قدرت خلق کردن، می تواند ادامه یابد یا نیابد، اما بدون تردید اولین اثر درخشان، و نخست کار، از خاطره ها محو نخواهد شد؛ همچنان که اولین و تنها اثر داستانی ناصر تقوایی، «تابستان آن سال ها»، بدون تداوم، اما از یاد نرفتنی، باقی مانده است.
دوستی، کتاب او را به من معرفی کرد. کتاب را که گشودم، مقدمه جذاب فرزانه طاهری، نظرم را جلب کرد. داستان اول را خواندم، دیگر یک نفس ادامه دادم. کتاب سلطان زاده از دست نهادنی نبود. همسر هوشنگ گلشیری می نویسد که گلشیری از کشف آصف بسیار هیجان زده شده بود:
«نمی دانم، شاید حدود دو سال پیش بود؛ آمد به خانه، هیجان زده، مثل پرنده ها، بال بال می زد، یا به قول خودش دست و بال می زد که نمی دانی فرزانه امروز یک نویسنده افغانی آمده بود دفتر کارنامه، داستان خواند برایم، و قصه داستان را برایم گفت، و گفت که باید ویژه نامه ادبیات افغان درآوریم. از رنگینی زبان او گفت، و کلماتی که می تواند زبان فارسی ما را رنگین تر و غنی تر کند. و گفت برای گذران زندگی در کارگاهی روی دستمال گلدوزی می کند. آن روز هوشنگ می گفت نمی دانی چه مضامینی در داستان هایش دارد. مو بر اندام آدم راست می شود. بیخ گوش ما چه گذشته و ما بی خبریم. باید بگویم در جلسات بیاید.»
گلشیری راست می گفت. آن همه فیلم و خبر این حس را در ما زنده نکرد؛ بلکه ما را دچار بی حسی می کرد. اما استتیک قصه های سلطان زاده گویی دوباره حسّیت سردشده، فرسوده، کند و رخوت گرفته ما را شفا می دهد. حس کردن فاجعه را با همه ابعادش در ما بیدار می کند و ما را تکان می دهد. این مجموعه، نه با صنعت کاری های افراطی و زبان بازی مصنوعی و نثری که مدام خود را به رخ کشد و نه با اداهای ساختاری خامدست و پشتک واروهای بی ربط، بلکه با گرمای زندگی، ما را جذب می کند. نویسنده هایی مثل چخوف یا بوکفسکی، از روایت روان واقعه ای ساده و روزمره به یک مدرنیسم ژرف دست می یابند و چهره ای عمیق به روایت و قصه پردازی شان می دهند. نویسنده هایی هم هستند که یک سال وقت صرف می کنند تا به قول خود اثری مدرن در حد دو صفحه مجله ای بیافرینند و نتیجه نه تنها جذاب از آب درنمی آید بلکه پوچ و کسالت بار و سطحی است.
واقعا چگونه است که گزارش یک زندگی پرفاجعه، چنین داستان بزرگی از آب درآمده است؛ در حالی که داستان های پر ادا تکلیف و پرمدّعا، با همه عرقی که برای داستان شدن ریخته اند، یک «گزارش» تحویل خواننده می دهند، نه یک قصه! قصه «در گریز گم می شویم» اولین مجموعه داستان است و داستان با این بیان ضربه وار و صریح آغاز می شود:
«پدرم را کشته اند، یا شاید برادرم را. نمی دانم کدامشان را، ولی این را می دانم که حتما یکی از آن ها را. چراکه جز آن دو تا، کس دیگری را در کابل نداشتم.»
پس از این جملات، روایت یک افغانی گریخته به ایران به زبان اول شخص آغاز می شود که ما را با جهان همه آن مردم دردکشیده به نحو ملموس آشنا می کند. کسانی که هرازچندگاهی خبر کشته شدن عزیزی را یا کشتن عزیزی را شنوده اند. درد هجرت و خستگی و رنج کار با این انتظار شوم، چنان هولناک شده که آرزو کرده اند گم شوند و دیگر خبر بد را نشوند؛ خبری که یا از کشتن است و یا از کشته شدن، و این دو فرق با هم می کنند:
«پدرم را کشته اند یا برادرم را. یا شاید هم خودشان کشته شده اند. فرق می کند کسی که کشته باشندش یا کسی خودش کشته شده باشد. اولی را می بینی که یک کسی می گذاردش سینه دیوار و با آتش کردن تفنگ می خواباندش،دولی دومی همین طوری در خانه نشسته که خمپاره ای یا موشکی سر می رسد و کارش را می سازد. یعنی اصلاً نمی شود فهمید قاتل یا قاتلینش چه کسی است و نمی شود رفت گریبان کسی را چسبید و گفت که کار تو بوده.»
چنین است که با ضربه مدام (پدرم را کشته اند یا برادرم را) و با تصویری از یک زندگی پر هول و هراس روبرو می شویم. همین تصویر مهیب و حسی است که ما را تکان می دهد. این جا شرح ساده و گزارش رویدادهایی نیست که هولناکی شان را تشریح ساده کلمات گزارشی فرو بساید و وقتی ما آن ها را می خوانیم، با اندیشیدن، به وجه ضد انسانی ماجرا پی می بریم. بلکه در این جا ما با تصویر موقعیت درونی و نگاه اول شخصی و راوی و همراه او، وارد یک فضای پرهول و هراس می شویم که تا مغز استخوان نفوذ می کند. شروع داستان در واقع با ضربه ناگهانی دیدار قیافه عمو از نظر فرم همنواست.
ما بلامقدمه با این جمله رودر رو شده ایم که: «پدرم را کشته اند یا برادرم را» این جمله درست حکم همان اولین نگاه را دارد که راوی «ذله و مانده» از کار برگشته و آن قدر خسته بود که حتی نتوانسته شام بخورد. جا انداخته که بخوابد. در حیاط را می زنند، نشنیده می گیرد. باز در را می زنند. لحظاتی بعد کسی در را باز می کند. صدای قدم هایی را می شنود که آمد و آمد به طرف اتاقش پاهایش را بر روی زمین می کشید. فکر کرده چقدر صدای قدم هایش آشنا بوده. قبلاً هم این طور راه رفتن را شنیده بوده. می شناسدش. فوراً لامپ را روشن می کند. عمو به چارچوب در رسیده و درست با همین اولین نگاه فکر می کند: «پدرم راکشته اند یا شاید برادرم را.» می بینید که تکنیک روایت در کمال سادگی در اوج هوشمندی قرار دارد.
در واقع این جا درک ساختاری غنی و فرم، وابسته به اداهای جدا از روح و مایه داستانی نیست که تعریف می شود، بلکه هوشمندی ساختاری در ادراک درونی و عالی انطباق دو موقعیت: کاربرد زبان و ایجاد وضعیت ساختاری برای روبرو شدن خواننده با داستان و همذات کردن فرم با وضعیت روحی راوی است. این ادراک قوی ساختاری و کاربرد زبان، اولین ویژگی مهمی است که نشان دهد در پس آن شعور ذاتی داستان نویسی، نهان است. داستان که پیش می رود، اندک اندک ما تکیده می شویم و به هراس می افتیم. داستان آصف داستان پلات است. پلات و پیرنگ آن می درخشد. و داستان هول و هراس است. به قول دائرة المعارف کاسل که درباره آلن پو نوشته، داستان سلطان زاده هم داستان آتمسفر است، و پیوستگی همه این ها با هم عالی است. واقعیت ساختگی شان آن چنان زنده است که زنده تر از زندگی به نظر می رسد و آن چنان با زندگی پیوند دارند که واقعیت هنرمندانه شان به خوبی واقعیت فنی را نهان می دارد و واقعی به چشم می آید؛ در حالی که در واقع چیزی جز واقعیت داستانی نیست. در هر سطر و صفحه، فن نوشتن، زبان روان، شگردهای داستانی، تعلیق و فضا و رنگ، ذره به ذره پرداخت شده است و ما را دچار هول و هراس می کند:
«چرا این قدر چهره اش تکیده شده. از چند روز پیش که دیدمش، چقدر موهایش سفید شده. شانه هایش فرو افتاده، گویی زیر بار سنگینی قرار دارد. بدن لاغرش هم درون لباس هایش لاغرتر نشان می دهد. درست مثل همان عموی سه ماه پیش.
عمو لبخند بر لب نداشت و رفت در خانه نشست. لب های خشکیده اش را می کوشید با زبانش تر کند. حس کردم که خبرهای ناگواری باید اتفاق افتاده باشد. چند روز پیش شنیده بودم که یکی از خویشاوندان تازگی از کابل آمده است. برادرم یک لیوان آب را برده بود و داده بود به عمو.
- کاکا خیریت اس. این وقت شب؟
در حالی که شرمگینانه نگاهش را می خواست از ما پنهان کند گفت: خیریت اس....
و مِن مِن کنان ادامه داد:.... می دانی یکی از قوم ها همین پریروز از کابل آمده. حالا هم آمده خانه ما... بقیه قوم ها هم هستن. شما هم بیایین بریم و حال و احوال فامیل ها را بپرسیم.
طاقت نیاورده بودم و از خانه بیرون آمدم و شروع کرده بودم به قدم زدن در داخل حیاط تا شاید دلم آرام بگیرد... »
در همین قطعه ما می بینیم با ظرافت چگونه زمان حال شکسته شده، و ماجرا ناگهان وصل شده به زمان گذشته و خاطره یک شب دیگر که همین طور عمو آمده بود و خبر کشته شدن مادر را آورده بود و همان طور که تداعی حالت عمو، راوی را با حس شوم یک خبر دیگر که نمی تواند جز مرگ پدر یا برادر باشد مواجه کرده، بلاواسطه ما را هم در داستان، وارد آن گذشته ای می کند که تصویرش را می خوانیم. پس مدرنیسم داستان و رها کردن زمان خطی نیز منطقی مستحکم دارد. قرینه پردازی ممکن است لحظاتی خواننده را به اشتباه بیندازد، و بپندارد که روایت زمان حال را می خواند، اما کمی بعد متوجه می شود که نویسنده او را به گذشته برده و ما هم در وحشت او شریک می شویم؛ زیرا نویسنده ساختاری ضروری و لازم برگزیده و با این فلاش بک برای ما نیز زمینه سازی تعلیق و ترس پدید آورده. از این نقطه تا نقطه پایانی که شبیه دچار شدن به جنون است، این تعلیق با ماست:
«نمی دانم که چرا دو مرد ناشناس در دو طرفم دستانم را محکم... راستی من خودم کی هستم». بین این دو نقطه فاصله ای است که روایت آن بدنه داستان زیبای «درگریز گم می شویم» را می سازد. او می خواهد بگریزد از دهشت، می خواهد گم شود تانشنود. اما فاجعه بر او فرود می آید، او می گریزد، نمی خواهد بشنود که پدرش را یا برادرش را کشته اند، لیکن گریزی نیست. فاجعه دنبالش می کند، می یابدش، و دربرش می گیرد.
بدنه داستان «در گریز گم می شویم» پس از بازگشت به زمان حال، باتردستی هراس تازه ای را پیش می برد؛ زیرا حال ما ماجرا را می دانیم. عمو آمده است که بگوید خیریت اس... و می دانی که یکی از قوم ها همین دیروز از کابل آمده... از این پس کشکش داستان، تلاش راوی است برای گریز به عمو. می گوید: کاکا اگر آمده ای که مرا از چیز ناگواری خبر کنی، من نمی خواهم بدانم... .
او از لرزیدنش و از تنهایی می گوید، پس از ختم مادر. و با تندی می گوید باید خبر مرگ مادر را نمی دادی و می ماندی پس از برگشتن شان به افغانستان. عمو در فکر آئین است و این که مردم چه می گفتند و هم اکنون هم چون پیام آور مرگ، ایستاده است و راوی می گوید در جست وجوی راهی برای گریز بوده و کمی بعد در حین رفتن با تاکسی، ما وارد همه لایه های آگاهی او و جزئیات آنچه می شویم که در حین رفتن به خانه عمو، از مغزش خطور می کرده: وسواس ها، عطش فراموشی و خیال های پراکنده بی ربط که نشان پریشانی ذهن او و راهی ست برای گریز از خبری که نمی خواهد بشنود.
هر بار با یادآوری اینکه سه ماه پیش مادرش در افغانستان زیر آوار مانده بود؛ آواری که محصول جدل بی معنا و برادرکشی، و رقابت جناح هایی است که دمی به سرنوشت مردم و وطن نمی اندیشیدند و کشور را به کشتارگاه همدیگر بدل کردند و ویرانگاهی که در آینه راوی وضعیت هراسناک آن را با همه پوست و گوشت حس می کنیم. او می گریزد. در راه بوسیله پلیس متوقف می شود. عمو سر می رسد و او را به زور به مجلس سوگ می برد.
* * *
سلطان زاده داستان های دیگری هم دارد که یکی از دیگری در پیرنگ و فضا و رنگ و هول و هراس ناب تر است: - دپ شاهانه - دریا... دریا - ما همگی گم شده ایم - بابه مداری - داماد کابل - تامزار.
مایل بودم با حرف زدن از یک داستان، نیروی نویسنده را در ترسیم وضعیت بیرونی افغانستان و وضعیت درونی یک افغانی مهاجر به نمایش بگذارم. در این مجموعه، داستان تکان دهنده ای چون دپ شاهانه وجود دارد. مردی که کودکانش را برای فروش به بازار می برد. هیچ کس آنها را نمی خرد. به او چون سائلی کمک می کنند و او در غذای شاهانه و ضیافت مرگی که با آن پول ها برپا می سازد، به همه زهر می خوراند و خود نیز با آن ها این همه حرمان و هول و تباهی را در نقطه ای سیاه پایان می دهد. داستان های سلطان زده دارای چنان کوبنده و زنده و چنان نثر ساده و زیبایی دارد که ما تا سال ها آن را فراموش نمی کنیم. این داستان ها حاوی عبرت و تعلیق بزرگی برای ماست. همه باید دمی توقف کنند و بیندیشند که از کف دادن موهبت خردورزی و گفت وگوی معقول و حس وحدت و تحمل یکدیگر و احترام به حقوق همدیگر و امنیت اجتماعی و آزادی زیستن در فضای امن و به جای آن جدال و پاره پاره شدن، چه تقدیر شوم و فاجعه باری به بار می آورد، و مطامع اجنبی و جهل خودی ها کار را به کجا می کشاند.
نظر شما