موضوع : پژوهش | مقاله

سیاست و دیانت در دیوان اقبال


اقبال، با رویکردی آسیب شناسانه نسبت به سیاست جهانی در قرن بیستم، دو نوع سیاست را مورد بررسی قرار داده است: سیاست نبوی و سیاست فرعونی. در حالی که سیاست فرعونی مبتنی بر تخریب جان و جهان، کشاندن مردم به بند و زنجیر، استبداد و جایگزینی رذایل به جای فضایل است، در سیاست نبوی تعمیر جان و جهان، آزاد کردن مردم از غل و زنجیرهای فکری و سیاسی، آزادی و جایگزینی فضایل به جای رذایل پیگیری و دنبال می شود. در مقاله حاضر ابعادی از این مدعا تبیین شده است.

 

سیاست
سیاست دارای تعاریف مختلفی است. اندیشمندان سیاسی معتقدند سیاست بررسی اشکال قدرت است. آنان قدرت را به دو قسم تقسیم کرده‌اند: قدرت مادی مانند برخورداری از امکانات نظامی، اقتصادی و فیزیکی؛ قدرت معنوی مانند برخورداری از امکانات علمی و عاطفی. این تعریف جهت‌گیری ارزشی ندارد و سیاست خوب و بد را نشان نمی‌دهد.
اما در ادبیات اسلامی، سیاست چنین تعریف شده است: «القیام علی الشیء بما یصلحه؛ [1] به عهده گرفتن امور چیزی است به گونه‌ای که آن را اصلاح نماید». این تعریف بیانگر ماهیت سیاست بدون قید اشکال مختلف آن است. براساس این تعریف، ماهیت سیاست باید صلاح آور و اصلاحگر و جوهرة آن، سعادت آور باشد، بدون آن که اشکال و عوارض آن را محدود و معین کند. از این رو در احادیث، پیامبران و اولیای الهی سیاستمدار‌ترین و مصلح‌ترین افراد انسانی معرفی شده‌اند. رسول اکرم فرمود: «و نَحْن سادة العِباد و ساسةُ البِلاد؛ [2] و ما بزرگان بندگان الهی و سیاستمداران بلاد هستیم».
امام حسین (ع) یکی از اهداف اصلی قیام خود را اصلاح معرفی کرده و فرمود:
انّی ما خرجت اشراً و لابطراً و لا مفسداً و لا ظالماً و انّما خرجت لطلب الاصلاح فی اُمّة جدّی؛ همانا من برای طغیان و سرکشی و فساد و ظلم قیام نکرده‌ام، بلکه برای اصلاح طلبی در امت جد خود به پا خاسته‌ام.
حضرت موسی (ع) نیز به برادرش هارون فرمود:
و قال موسی لِاَخیه هارون اخْلفنی فی قومی و اَصلح و لا تتّبع سبیل المفسدین؛ [3] آن گاه که موسی به برادرش‌ هارون گفت: جانشین من باش و اصلاح نما و از مفسدین پیروی منما.

دین
دین در اصطلاح عبارت است از هر آنچه که پیامبر آورده باشد. یعنی مجموع گفتار و کردار و تقریر پیامبر را دین نامند، که یکی بیش نیست، زیرا پیامبر مبعوث از سوی خداوند واحد است. از این رو قرآن فرمود: «انّ الدّین عند الله الاسلام؛ [4] یقیناً دین مورد قبول خداوند فقط دین اسلام است».
سیاست به معنای اسلامی آن در متن برنامة انبیا و جزئی از تعالیم دینی است. از این رو نمی‌توان بین دین و سیاست فاصله ایجاد کرد یا قائل به مغایرت آن دو شد.
این نکته در عرفان و ادبیات اسلامی به شیوه‌های گوناگون و با عبارت‌های مختلف بیان شده است. مولوی در یک بیت به طور خلاصه و دقیق فرموده است:
صد هزاران ز انبیای حق پرست
خود به هر قرنی سیاست‌ها بوده است[5]
از میان شاعران و عارفان بیش از همه اقبال لاهوری به این موضوع پرداخته و از ابعاد مختلف اتحاد سیاست و دیانت در اسلام را بررسی کرده است. به نظر می‌رسد علت اصلی حساسیت و اقبال جناب اقبال به مسأله نفی جدایی دین از سیاست، اقتضای زمان او و اوضاع جهان اسلام و دشمنان اسلام بوده است. دشمنان اسلام بیشترین بهره را از رواج دیدگاه جدایی دین از سیاست برده‌اند. از نظر اقبال، دشمنان اسلام مسأله جدایی دین از سیاست را در بلاد خود امتحان کرده و با جدا کردن آن دو از یکدیگر هر دو را به دلخواه معنا کردند و از آنها ابزاری برای رسیدن به مقاصد شوم خود ساختند. این دیدگاه اولین بار در غرب تجربه شد، بعد از آن دامنه‌اش به شرق کشیده شد. اما از آن جا که ابتدا نمی‌توانستند به صراحت حکم به جدایی دین از سیاست دهند با تبلیغ وطن پرستی و تقویت حسّ ملی‌گرایی، مردم را از باغ بهشت خارج و به جهنم خیال انداختند. به عبارت دیگر، آنان را از خود بی خود کردند و یک مسأله ناخودی را به جای خود واقعی نشاندند. اقبال در منظومة رموز بیخودی چنین می‌سراید:
آن چنان قطع اخّوت کرده‌اند
بر وطن تعمیر ملت کرده‌اند
تا وطن را شمع محفل ساختند
نوع انسان را قبائل ساختند
جنتی جستند در بئس القرار
تا احلوا قومهم دارالبوار[6]
این شجر جنت زعالم برده است
تلخی پیکار بار آورده است
مردمی اندرجهان افسانه شد
آدمی از آدمی بیگانه شد
روح از تن رفت و هفت اندام ماند
آدمیّت گم شد و اقوام ماند
تا سیاست مسند مذهب گرفت
این شجر در گلشن مغرب گرفت...
دهریت چون جامه‌ی مذهب درید
مرسلی از حضرت شیطان رسید
آن فلارنساوی باطل پرست
سرمه‌ی او دیده‌ی مردم شکست
نسخه‌ای بهر شه شاهان نوشت
در گل ما دانه پیکار کشت
فطرت او توی ظلمت برده رخت
حق زتیغ خامه‌ی او لخت لخت
بتگری مانند آذر پیشه‌اش
بست نقش تازه‌ای اندیشه‌اش
مملکت را دین او معبود ساخت
فکر او مذموم را محمود ساخت[7]
اقبال می‌گوید: مسأله جدایی دین از سیاست از آن جا شروع شد که سیاست به معنای غربی‌اش یعنی بررسی اشکال قدرت ـ اول بار در مغرب زمین مسند مذهب را اشغال کرد. وقتی سیاست جای دین را گرفت، مسیحیت به تدریج از دور خارج گشته و چراغش خاموش شد. اسقفان وقتی به خود آمدند که خودی باقی نمانده و همه چیز به دست دیگران افتاده بود. یکی از اشکال قدرت ترویج بی دینی (دهریت) بود. رسول این عرصه فرستاده‌ای از سوی شیطان به نام ماکیاول بود که در کتاب شهریار قدرت پرستی و هوا پرستی را به جای خداپرستی قرار داد و ترویج نمود.
اقبال که تجربه تحصیل و زندگی در غرب را داشت، به مقابله با این دیدگاه پرداخت و تلاش کرد فطرت‌های پاک را به سوی خود جلب کند.

انواع سیاست
سیاست از دیدگاه اقبال به دو دسته تقسیم می‌شود:
1. سیاست نبوی: سیاست نبوی مجمع همه کمالات انسانی و الهی است. درس آزادی و انسانیت و تقویت اراده و استغنای شخصیت و کشف کمالات و قوای انسانی و تقویت آنها و رساندن انسان به مقام خلیفة اللهی است.
2. سیاست فرعونی: سیاست فرعونی، عکس سیاست نبوی است. سیاست مکر و خدعه، تخریب جان و جهان و کشیدن مردم به بند و زنجیر و سلب آزادی انسان و برده ساختن انسان‌ها و دور ساختن آدمی از کمالات و سوق دادن به پستی و پلیدی است.
هر یک از دو گونه سیاست در طول تاریخ پیروانی داشته است:
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق می‌رود تا نفخ صور

1. سیاست حکیمانة نبوی
یکی از مختصات سیاست اسلامی این است که حاکم و سیاستمدار قبل از هر چیز باید دو خصوصیت «ذکر» و «فکر» را در خود تقویت کند. ذکر موجب گرمی زندگی و نورانیت یافتن آن است، زیرا ذکر یادآوری خداست. فکر نیز موجب روشن شدن ذهن و زیرکی و ذکاوت آدمی می‌گردد. فکر به انسان آزادی و آگاهی می‌دهد. بدین جهت اقبال می‌گوید:
زندگی از گرمی ذکر است و بس
حریّت از عفت فکر است و بس
چون شود اندیشة قومی خراب
ناسره گردد به دستش سیم ناب
میرد اندر سینه‌اش قلب سلیم
در نگاه او کج آید مستقیم
پس نخستین بایدش تطهیر فکر
بعد از آن آسان شود تعمیر فکر[8]
قرآن کریم یکی از شیوه‌های حکمرانان نبوی را اقامه نماز دانسته و می‌فرماید:
«الّذین ان مکنّاهم فی الارض اقاموا الصّلاه؛ [9] کسانی که اگر آنان را در زمین قدرت بخشید، نماز را برپا می‌دارند». اهل ذکر در همه حالات خدا را در یاد داشته و فکرشان از ذکرشان روشن می‌شود؛ از این رو غفلت از زندگی آنان به دور است و اعمالشان سراسر روشن از نور است.
الّذین یذکرون الله قیاما و قعوداً و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السّموات و الارض؛ آنان که خدایشان را در همة حالات [ایستاده، نشسته و خوابیده] به یاد دارند و در آفرینش آسمان‌ها و زمین فکر می‌کنند.
حریّت واقعی از فکر پاک حاصل می‌شود و فکر هنگامی پاک است که به ذکر تکیه داشته باشد؛ در غیر این صورت آزادی و حریّت سر از بی‌بند و باری و آزادی حیوانی در خواهد آورد.
از نظر اقبال، حاکمیت نبوی مخالفت حاکمیت سلطنتی است. در حکومت سلطنتی هدف دنیاداری و ساختن کاخ‌ها و رفاه طلبی و عیاشی است، اما در حکومت نبوی پشت پا زدن به قصر و تعالی جامعه است. سیاست نبوی همه‌اش توحیدی است. تکیه‌گاه این حکومت دل‌های مردم است نه تاج و تخت و نشانه‌های سلطنتی.
تا نبوت حکم حق جاری کند
پشت پا بر حکم سلطان می‌زند
در نگاهش قصر سلطان کهنه دیر
غیرت او برنتابد حکم غیر
پخته سازد صحبتش هر خام را
تازه غوغائی دهد ایام را
درس او الله بس باقی هوس
تا نیفتد مرد حق در بند کس
از نم او آتش اندر شاخ تاک
در کف خاک از دم او جان پاک
معنی جبریل و قرآن است او
فطرة الله را نگهبان است او
حکمتش برتر ز عقل ذوفنون
از ضمیرش امتی آید برون
حکمرانی بی‌نیاز از تخت و تاج
بی کلاه و بی‌سپاه و بی خراج[10]

ویژگی‌های سیاست نبوی
از دیدگاه اقبال لاهوری ویژگی‌های سیاست نبوی را می‌توان در امور زیر خلاصه کرد:
1. حکومت بر مبنای حکم الهی
در نگاهش فقر سلطان کهنه دیر غیرت او برنتابد حکم غیر
2. درس توحید
3. آزادسازی مردم از بند دیگران
درس او الله بس باقی هوس
تانیفتد مرد حق در بند کس
4. پاسداری از فطرت پاک آدمی و شکوفا کردن امور فطری
معنی جبریل وقرآن است او
فطرة الله را نگهبان است او
5. تقویت عقل ناب و حکومت بر موازین مافوق عقل عمومی
حکمتش برتر زعقل ذوفنون
از ضمیرش امتی آید برون
6. استغنای شخصیت و بی‌توجهی به تجملات زندگی (ساده زیستی)
حکمرانی بی نیاز از تخت و تاج
بی کلاه و بی سپاه و بی‌خراج
7. طراوت و تازه‌گی بخشیدن به حیات انسان
اندر آه صبحگاه او حیات تازه
از صبح نمودش کائنات
8. ایجاد انقلاب در همة زمینه‌ها
بحر و بر از زور طوفانش خراب
در نگاه او پیام انقلاب
9. دلداری و شجاعت بخشیدن به مردم و دورساختن خوف از جامعه
درس لاخوف علیهم می‌دهد
تا دلی در سینه آدم نهد
10. تقویت عزم و اراده
11. رضا‌مندی به حکم الهی
عزم و تسلیم و رضا آموزدش
در جهان مثل چراغ افروزدش
12. تقویت روح
من نمی‌دانم چه افسون می‌کند
روح را در تن دگرگون می‌کند
13. رسیدن به مقام خودی و طواف به دور خود به جای طواف به دور سلاطین
بگذر از کاوس و کی ای زنده مرد
طوف خود کن گرد ایوان مگرد
14. ایجاد انقلاب جهانی و بازسازی نوین جهان
دیگر این نه آسمان تعمیر کن
بر مراد خود جهان تعمیر کن
15 و 16. راضی به قضای الهی و فنای در اراده او.
چون فنا اندر رضای حق شود
بندة مؤمن قضای حق شود
17. رسیدن به جلال و جمال الهی، یعنی هم مظهر جلال شود و هم مظهر جمال. وقتی مظهر جلال است قوة قهریه‌اش غالب است و هنگامی که مظهر جمال است، دلبری و لطافتش غالب است.
تا نگیری از جلال حق نصیب
هم نیابی از جمال حق نصیب
ابتدای عشق و مستی قاهری است
انتهای عشق و مستی دلبری است
18. رسیدن به کمال وجود، به گونه‌ای که خود را اصل و غیر خود را فرع داند. در این صورت دلباختگی به غیر خود را دون شأن انسانی دانسته و بر غیر خدا دل نمی‌بازد.
مرد مؤمن از کمالات وجود
او وجود و غیر او هر شیء نمود
19. در اثر تقویت ایمان اراده‌اش آنگونه قوی می‌شود که همه چیز را می‌تواند به ارادة خویش بگرداند، زیرا در این مرحله اراده‌اش اراده الله شده است.
گر بگیرد سوز و تاب از لااله
جز به کام او نگردد مهر و مه

2. سیاست فرعونی (ضد نبوی) و ویژگی‌های آن
سیاست فرعونی مخالف سیاست نبوی است؛ همانگونه که خود فرعون مخالف نبی خدا بود. از این رو ویژگی‌های این گونه سیاست مخالف مختصات سیاست الهیون است. این ویژگی‌ها عبارتند از:
1. خدعه و نیرنگ
2. تخریب جان و تقویت تن پروری
حکمت ارباب کین مکر است و فن
مکر و فن، تخریب جان تعمیر تن
3. دور ساختن مردم از دین و از بین بردن شوق و ذوق و ترویج نومیدی
حکمتی از بند دین آزاده‌ائی
از مقام شوق دور افتاده‌ائی
4 و 5. استعمار دیگران و بنده پروری و تخریب دین در جهت سلاطین.
مکتب از تدبیر او گیرد نظام
تا به کام خواجه اندیشه غلام
شیخ ملت با حدیث دلنشین
بر مراد او کند تجدید دین
6. از بین بردن وحدت اقوام و ایجاد تفرقه.
از دم او وحدت قومی دو نیم
کس حریف‌اش نیست جز چوب کلیم
7 و 8. به دست گرفتن تدبیر مردم و بیگانه ساختن آنها از مقام خودی و بی‌غیرت ساختن جامعه.
وای قومی کشته‌ی تدبیر غیر
کار او تخریب خود تعمیر غیر
می‌شود در علم و فن صاحب‌نظر
از وجود خود نگردد با خبر
بی نصیب آمد ز اولاد غیور
جان به تن چون مرده‌ای در خاک گور
9. ترویج شهوت پرستی (سکس) غفلت از معنویت.
از حیا بیگانه پیران کهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
دختران او به زلف خود اسیر
شوخ چشم و خود نما و خرده گیر
ساخته پرداخته دل باخته
ابروان مثل دو تیغ آخته
ملتی خاکستر او بی‌شرر
صبح او از شام او تاریک‌تر[11]

ارکان سیاست عرفانی
سیاست عرفانی چند رکن اساسی دارد که هر کدام نقش خاص خود را داشته و به نوعی به هم مربوط‌اند.

رکن اول، خودشناسی
از دیدگاه اقبال، خودشناسی رکن اول و اساس ارکان دیگر است. آدمی تا خود را نشناسد از غیر خود نیز آگاه نخواهد شد. از خودشناسی در آموزه‌های دینی به معرفت نفس تعبیر شده و بهترین نوع معرفت خوانده شده است. علی (ع) فرمود: «معرفه النّفس انفع المعارف؛ [12] خودشناسی سودمندترین نوع شناخت است».
ملتی که خودشناس نباشد حقوق و حدود خود را نیز نخواهد شناخت. چنین ملتی یا طاغوت زده می‌شود و یا خود به طاغوت مبدل می‌گردد؛ اما اگر خودشناسی صحیح و دقیقی داشته باشد از جاده حق منحرف نگشته و انحراف گمراهان نیز به آنها زیانی نخواهد زد. قرآن کریم در این خصوص می‌فرماید:
«یا ایّها الّذین امنوا علیکم انفسکم لایضرکم من ضلّ اذا اهتدیتم؛ [13] ای کسانی که ایمان آورده‌اید، بر شما باد خودشناسی؛ وقتی خود را یافتید، دیگر گمراهی گمراهان بر شما زیان نمی‌زند».
در جای دیگر می‌فرماید: همه نیکی‌های خودشناسی به خودتان برگشته و همة زیان‌های عدم خودشناسی نیز برای خودتان است. بنابراین هر کار نیکی در نیکو شدن فرد و هر کار زشتی در زشت گشتن فرد نقش مستقیم و فوری دارد. «ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان اساتم فلها». [14]
از آن جا که فعل از آثار ماندگار است، از این رو هر زشت و زیبایی که از ما صادر شود تا قیامت باقی مانده و همراه خود ما خواهد بود. قرآن کریم می‌فرماید:
فمن یعمل مثقال ذرّة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرّة شراً یره؛ [15] پس هر کس ذره‌ای کار خیر انجام دهد خود آن کار را خواهد دید و هر کس ذره‌ای کارشر انجام دهد نیز خود آن را خواهد دید.
قوت خاموش و بیتاب عمل
از عمل پابند اسباب عمل[16]
اقبال لاهوری با توجه به این قبیل آیات و احادیث، موفقیت جامعه اسلامی را در مدیریت صحیح اسلامی دانسته و مدیریت یک مدیر را قبل از هر چیز در مدیریت خویش، که فرع برخود شناسی است، معرفی می‌کند. او همه چیز را در سایه خودی دانسته و می‌گوید:
پیکر هستی ز آثار خودی است
هر چه می‌بینی زاسرار خودی است
خویشتن را چون خودی بیدار کرد
آشکارا عالم پندار کرد
سازد از خود پیکر اغیار را
تا فزاید لذت پیکار را
می‌کشد از قوت بازوی خویش
تا شود آگاه از نیروی خویش[17]
از این رو استحکام زندگی را فرع بر خودشناسی می‌داند و می‌گوید: هر کس به هر اندازه خودشناس باشد خودنگهدار است.
وانمودن خویش را خوی خودی است
خفته در هر ذره نیروی خودی است
چون حیات عالم از زور خودی است
پس به قدر استواری زندگی است
قطره چون حرف خودی از بر کند
هستیء بی مایه را گوهر کند
باده از ضعف خودی بی‌پیکر است
پیکرش منت پذیر ساغر است
کوه چون از خود رود صحرا شود
شکوه سنج جوشش دریا شود
موج تا موج است در آغوش بحر
می‌کند خود را سوار دوش بحر
چون زمین بر هستی خود محکم است
ماه پابند طواف پیهم است
چون خودی آرد به هم نیروی زیست
می‌گشاید قلزمی از جوی خویش[18]

تقویت خودی
هر کس توفیق خودشناسی داشته باشد، عاشق خود می‌شود. محبت به خود، خود آدمی را تقویت کرده و نیروی آن را پاینده‌تر می‌کند. چنین انسانی جز خدا از هیچ چیز باکی نخواهد داشت. هر آنچه در راستای تقویت و تنویر خود باشد مقبول و محبوب او بوده و هر چه در جهت خلاف مقامات خودی باشد مبغوض و منفور او خواهد بود.
از نظر اقبال، عظمت انبیای عظام از جمله نوح، ابراهیم و رسول اکرم (ص) و مقاومت آنان در برابر سختی و ناراحتی و مشکلات به دلیل آگاهی به مقام خودی بود. [19]
مقام خودی مسلمان هنگامی قوی‌تر می‌شود که محبت پیامبر اکرم (ص) در دلش عمیقتر گردد. او از دولت خودشناسی و تکیه بر خودی توانست از زخارف دنیا دل برکند و از همة زیبایی‌ها و ثروت‌های دنیا به بوریایی و اتاق گلی اکتفا نماید. تکیه برخودی در حضرت رسول به قدری قوی بود که غیر خود را کمتر از آن می‌دانست که مورد توجه خویش قرار دهد.
در دل مسلم مقام مصطفی است
آبروی ما زنام مصطفی است
طور موجی از غبار خانه‌اش
کعبه را بیت الحرم کاشانه‌اش
کمتر از آن ز اوقاتش ابد
کاسب افزایش از ذاتش ابد
بوریا ممنون خواب راحتش
تاج کسری زیر پای امتش
در شبستان حرا خلوت گزید
قوم و آئین و حکومت آفرید
ماند شبها چشم او محروم نوم
تا به تخت خسروی خوابید قوم
وقت هیجا تیغ او آهن گداز
دیدة او اشکبار اندر نماز
در دعای نصرت آمین تیغ او
قاطع نسل سلاطین تیغ او
در جهان آئین نو آغاز کرد
مسند اقوام پیشین در نورد
از کلید دین در دنیا گشاد
همچو او بطن ام گیتی نزاد
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
امتیازات نسب را پاک سوخت
آتش او این خس و خاشاک سوخت[20]

رکن دوم، آرزو و امید
همه حرکت‌ها و تلاش‌ها در گرو امید و آرزو است. انسان بی امید و آرزو انسانی بی‌خاصیت و سربار بر جامعه است که در حدیث مورد لعن قرار گرفته است.
«ملعون مَنْ القی کَلّه علی النّاس». [21] انسان به قدر آرزو و امیدش جوش و خروش دارد. رهبران جوامع باید این دو را در دل مردم تقویت کرده و به آن جهت سازنده بدهند. علاوه بر این که مردم را بدین سو سوق می‌دهند خودشان نیز باید آرزوهای سازندة وسیع و دراز مدت داشته باشند.

اقبال از این مطلب به «تخلیق تمنا» یاد کرده و می‌گوید. نشاط زندگی به تخلیق تمناست. انسان باید در خودش تمنا و خواهش را خلق کند و خواهش‌های مثبت را ایجاد کرده و در پی تحقق بخشیدن به آنها حرکت کند.
آرزو موجی از دریای خودی است. انسان خودشناس به کاستی‌های خود پی می‌برد و در راستای رسیدن به آنها تلاش می‌کند. بنابراین رسیدن به مقاصد فرع بر آرزو است، چون آرزو و نیروی محرکه آدمی در رسیدن به مقاصد است که خود آرزو فرع بر خودشناسی می‌باشد.
آرزو به انسان طاقت تحمل سختی‌ها می‌دهد. از نظر اقبال، زندگی یعنی جست‌وجو برای به دست آوردن آنچه آرزو می‌کند و امید به این که «عاقبت جوینده یابنده بود».
زندگی در جستجو پوشیده است
اصل او در آرزو پوشیده است
آرزو را در دل خود زنده‌دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شی امین آرزوست...
زندگی سرمایه‌دار از آرزوست
عقل از زائیدگان بطن اوست
ما ز تخلیق مقاصد زنده‌ایم
از شعاع آرزو تابنده‌ایم[22]
امید به رسیدن آرزو نقش اساسی در تحقق آرزوها دارد. پشتوانه حرکت در راه رسیدن به آرزو و امید است؛ از این رو اقبال جامعه امیدوار را جامعه زنده و جامعه نومید را جامعه مرده می‌داند:
جان ز امید است چون جوئی روان
ترک امید است مرگ جاودان[23]
اقبال بر آمدن یا برنیامدن آرزو را مهم نمی‌داند، بلکه مهم آرزوی ارزشمند داشتن است. اگر انسان در راه چنین آرزویی بمیرد ارزش دارد.
درین گلشن پریشان مثل بویم
نمی‌دانم چه می‌خواهم چه جویم
برآید آرزو یا بر نیاید
شهید سوز و ساز آرزویم[24]
در جای دیگر آرزوی حقیقی خود را حرکت در مسلک حضرت حسین (ع) معرفی کرده و می‌گوید: هر که آرزومند پیروی حضرت سید الشهداء باشد باید تیروسنان و خنجر را به جان بخرد. پیرو حسین شدن با پول دوستی و راحت پرستی سازگار نیست، بلکه با جان‌فشانی و شهادت همراه است.
تیروسنان و خنجر و شمشیرم آرزوست
با من میا که مسلک شُبیّرم آرزوست
از بهر آشیانه خس اندوزیم فکر
باز این نگر که شعله‌ی درگیرم آرزوست
گفتند لب ببند و زاسرار ما مگو
گفتم که خیر نعره تکبیرم آرزوست
گفتند هر چه در دلت آید زما بخواه
گفتم که بی حجابی تقدیرم آرزوست
کو آن نگاه ناز که اول دلم ربود
عمرت دراز باد همان تیرم آرزوست[25]
در جای دیگر زندگی علی‌وار را از خداوند سبحان آرزو کرده و می‌گوید: اگر لیاقت زندگی علی گونه را هم نداشته باشم دوست دارم نگرش و اندیشة علی وار داشته باشم. [26]

رکن سوم: آزادی (حریّت)
آزادی رکن دیگر عرفان سیاسی است. انسان عارف در اثر خودشناسی به این حقیقت نائل شده است که جز خداوند متعال هیچ کس لیاقت بندگی ندارد. یکی از درس های عرفان آزادسازی همه مردم از قید و بند غیر خداست. جز خدا احدی سزاوار پیروی نیست تا چه رسد به بندگی. فقط در سایه پیروی از خدا و براساس موازین توحیدی انسان می‌تواند جهت تقرب به خدا و در چارچوب اوامر او از بندگان خاص و خالص خدا پیروی کند که این پیروی عین پیروی از خداوند است. رمز همه آموزه‌های عرفانی در موضوع آزادی، کلام امیرالمؤمنین (ع) به امام حسن است که فرمود:
«لا تکن عبد غیرک لقد جعلک الله حراً؛ [27] بنده غیر خود مباش که خداوند تو را آزاد آفریده است».
یکی از رسالت‌های اساسی عرفان تحقق بخشیدن به مسأله آزادی به طور صحیح است. آزادی در عرفان آزادی خودشناسانه است نه آزادی غریزی و شهوی که مستمسک سیاست‌بازان حیله‌گر است. اصل آزادی در اسلام یک حق ابتدایی خداوندی است، از این‌رو منوط به اعطای دیگران نیست. حضرت علی (ع) در کلام دیگری خطاب به مردم فرمودند: «ای مردم، آدمی بنده و کنیز نمی‌زاید و قطعاً همه مردم آزادند، لکن خداوند تدبیر امور بعضی از شما را به بعضی دیگر سپرده است».
یکی از اعتراضات حضرت موسی (ع) به فرعون این بود که تو بنی اسرائیل را به بندگی کشیده‌ای، در حالی که بندگی فقط حق خداوند سبحان است. «... و تلک نعمة تمنّها علیّ اَن عبّدت بنی اسرائیل؛ [28]... و آن نعمتی است که تو بر من می‌نهی؟! در حالیکه تو بنی اسرائیل را به بندگی کشانده ای».
اقبال لاهوری گردنگیری مردم به طاغوتیان را در گردنکشی از اطاعت الهی دانسته و می‌گوید: هر کس با خدا عهد و پیمان ببندد هرگز بندگی طاغوتیان را نخواهد کرد. لازمة این خودشناسی عشق به ارزش‌های انسانی است. عشق واقعی این است که آدمی جز خدا را معشوق خود قرار ندهد. البته نیل به این عشق آسان نیست و چه بسا جان و مال و هستی را در این راه قربانی بخواهد.
مصداق اکمل و اشرف این عاشقی و آزادی امام حسین بن علی (ع) است.
هر که پیمان با هو الموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست...
عشق را آرام جان حریّت است
ناقه‌اش را ساربان حریت است...
آن امام عاشقان پور بتول
سرو آزادی زبستان بتول
الله الله بای بسم‌ الله پدر
معنی ذبح عظیم آمد پسر
بهر آن شه زادة خیر الملل
دوش ختم المرسلین نعم الجمل
سرخ رو عشق غیور از خون او
شوخی این مصرع از مضمون او
در میان امت کیوان جناب همچو
حرف قل هوالله در کتاب
موسی و فرعون و شبی و یزید
این دو قوت از حیات آمد پدید
زنده حق از قوّت شبیری است
باطل آخر داغ حسرت سوزی است
چون خلافت رشته از قرآن گسیخت
حریّت را زهر اندر کام ریخت
خاست آن سرجلوة خیرالامم
چون سحاب قبله باران در قدم
بر زمین کربلا بارید و رفت
لاله در ویرانه‌ها کارید و رفت
تا قیامت قطع استبداد کرد
مرحم خون او چمن ایجاد کرد
بهر حق در خاک و خون گردیده است
پس بنای لااله گردید است...
ما سوی الله را مسلمان بنده نیست
پیش فرعونی سرش افکنده نیست
خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد
تیغ‌لا چون از میان بیرون کشید
از رگ ارباب باطل خون کشید
نقش الاّ الله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسین آموختیم
ز آتش او شعله‌ها اندوختیم
تار ما از زخمه‌اش لرزان هنوز
تازه از تکبیر او ایمان هنوز
ای صبا‌ ای پیک دور افتادگان
اشک ما بر خاک پاک او رسان[29]
بهترین برداشت و تفسیر از عشق در قالب انقلابی و سیاسی در اشعار اقبال مشهود است. عشقی که بعضی از عارفان گاهی به آن فقط جنبة ملکوتی می‌دهند، از دیدگاه اقبال با حفظ ملکوتیت‌اش زمینی شده و از زمینیان آبرو و عزت دریافت کرده است که خون حسین (ع) به عشق غیور آبرو داده و به اشعار اقبال آرزو و امید بخشیده است.
آزادی و حریّت امری ذوقی و فردی نیست، بلکه باید تعلیم داده شود. معلمان آزادی هر قدر وارسته‌تر و با شخصیت تر باشند، آزادی ارائه شده از سوی آنها متعالی‌تر خواهد بود؛ از این رو اقبال می‌گوید هیچ اسوه و الگویی بهتر از حسین (ع) که امام آزادگان است برای تعلیم آزادی وجود ندارد.
در نوای زندگی سوز از حسین
اهل حق حریّت آموز از حسین[30]
عشق به انسان‌های آزاده آدمی را آزاده به بار آورده و فقط در مقابل ارزش‌های واقعی خاضع و خاشع می‌سازد. هیچ پادشاه و خلیفه‌ای با همة دبدبه و کبکبه نزد انسان عارف ارزشی نخواهد داشت. آنان که دیگران در حضورشان سر به خاک می‌سایند نزد عارفان حقیر هستند. عارف اگر سر به خاک مذلت ساید فقط در محضر معبود و انبیای الهی و اولیای اوست و نه دیگران.

رکن چهارم و پنجم استغنا و استقلال
استغنا احساس بی‌نیازی کردن از غیر است و استقلال به معنای احساس قدرت و اتکای به خود است. انسان مستغنی به کسی محتاج نبوده و شخص مستقل به کسی وابسته نیست.
یکی از برکات عرفان واقعی استغنا و استقلال آدمی از غیر خداست. استغنا و استقلال نیز باید از نفس شروع شود. تا خودشناسی که مقارن خداشناسی است حاصل نشود این دو نیز به دست نمی‌آید. بدین جهت امام حسین (ع) در دعای عرفه به خداوند عرضه می‌دارد:
اللهم اجعل غنای فی نفسی و الیقین فی قلبی و الاخلاص فی عملی و البصیرة فی دینی؛ بارالها غنای مرا در نفسم قرار ده و یقینم را در قلبم و اخلاصم را در عملم و بصیرتم را در دینم.
اقبال بی‌نیازی را در نیازمندی به بی‌نیاز حقیقی که غنای مطلق است می‌داند. از نظر وی آن که ورد زبانش الله الصمد است به غیر خدا خود را نیازمند نمی‌سازد. اسوة انسان مسلمان امیرالمؤمنین علی (ع) است که با اکتفا به نان جو گردنکشان و جهان پهلوانان زمانش را به زانو در می‌آورد. مسلمان به جای این که از اهل کرم منت بکشد از خداوند کریم منت می‌کشد و در عین ضعیفی سرخود را نزد اقویا پایین نمی‌آورد.
گر به الله الصمد دل بسته‌ئی
از حد اسباب بیرون جسته‌ئی
بندة حق بندة اسباب نیست
زندگانی گردش دولاب نیست
مسلم استی بی‌نیاز از غیر شو
اهل عالم را سراپا خیر شو
می‌گوید قانون اسباب و مسببات، قانون عالم ماده است. عالم ماورای ماده بی‌نهایت وسیع‌تر از عالم ماده می‌باشد. نظام امور جهان محسوس وابسته به جهان نامحسوس است. عده‌ای به قدری به قوانین نسبی فیزیکی معتقد شده‌اند که هیچ ارتباطی با عالم متافیزیک ندارند. اگر کاری در نظرشان ناشدنی یا سخت می‌نماید، از همه چیز نومید می‌شوند. در حالی که از دیدگاه عرفان، انسان آگاه که به قول مولوی تولد دوباره پیدا می‌کند از حدود اسباب و مسببات خارج می‌شود.
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
قرآن کریم انسان‌ها را متوجه این امور ساخته و می‌فرماید: روزی خداوند محدود به اموری نیست که شما انسان‌ها از آنها اطلاع دارید.
... و من یتّق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه انّ الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدراً؛ [31] و هر که تقوای الهی پیشه کند خدای برایش راه خروج از سختی‌ها قرار داده و از راهی که به گمانش نمی‌رسد روزی‌اش را می‌رساند و هر که بر خدا توکل نماید خدا او را کفایت کند. یقیناً خدا امرش را به اجابت خواهد رساند. هر آینه خدا برای هر چیزی مقداری معین کرده است.
انسان مستغنی به خدا، دست تمنا به سوی غیر خدا دراز نمی‌کند و به آنچه از خدا رسیده قناعت می‌نماید.
پیش منعم شکوة گردون
مکن دست خویش از آستین بیرون مکن
چون علی (ع) درساز با نان شعیر
گردن مرحب شکن خیبر بگیر
منت از اهل کرم بردن چرا
نشتر لا و نعم خوردن چرا؟!
رزق خود را از کف دونان مگیر
یوسف استی خویش را ارزان مگیر
گرچه باشی مور هم بی‌بال و پر
حاجتی پیش سلیمانی مبر
راه دشوار است سامان کم‌بگیر
در جهان آزاد زی آزاد میر
تا توانی کیمیا شو گل مشو
در جهان منعم شو و سائل مشو[32]

منت‌پذیری آفت استغنا
اقبال منت‌پذیری را آفت استغنا و موجب سرشکستگی امت اسلامی دانسته است.
گرچه باشی تنگ روز و تنگ بخت
در ره سیل بلا افکنده رخت
رزق خوش از نعمت دیگر مجو
موج آب از چشمه‌ی خاور مجو
تا نباشی پیش پیغمبر خجل
روز فردائی که باشد جان گسل
هست از حق خواه و با گردون ستیز
آبروی ملت بیضا مریز
وای بر منت‌پذیر خوان غیر
گردنش خم گشتة احسان غیر
خویش را از برق لطف غیر سوخت
با پشیزی مایة غیرت فروخت
ای خنک آن تشنه کاندر آفتاب
می‌نخواهد از خضر یک جام آب
زیر گردون آن جوان ارجمند
می‌رود مثل صنوبر سربلند
در تهی دستی شود خوددارتر
بخت او خوابیده و او بیدارتر[33]

استغنای اقبال
اقبال استغنای خود را در توجه به شرافت اسلامی و انتساب معنوی به رسول اکرم (ص) و توکل به خدای متعال دانسته و به مسلمانان توصیه می‌کند که از غرب و شرق بی‌نیاز گردند. او می‌گوید توجه به حسن ترسازادگان مسلمانان را از راه کعبه دور داشته است، در حالی که خودشان تماشا‌گاه عالمند. وی اول امت اسلامی را نصیحت کرده و سپس حالت درونی و استغنای اسلامی خویش را بیان می‌کند.
ای تو را حق خاتم اقوام کرد
بر تو هر آغاز را انجام کرد
ای مثال انبیا پاکان تو
همگر دلها جگر چاکان تو
ای نظر بر حسن ترسا زاده‌ئی
ای ز راه کعبه دور افتاده‌ای
ای فلک مشت غبار کوی تو
ای تماشا گاه عال روی تو
همچو موج آتش ته پا میروی
تو کجا بهر تماشا می‌روی
طرح عشق انداز اندرجان خویش
تازه کن با مصطفی (ص) پیمان خویش[34]
اقبال سپس به حالات خود اشاره کرده و می‌گوید: من که در میان ترسایان زندگی کرده‌ام دلم از صحبت آنها گرفته است.
خاطرم از صحبت‌ ترسا گرفت
تا نقاب روی تو بالا گرفت
من شهید تیغ ابروی توام
خاکم و آسودة کوی توام
از ستایش گستری بالاترم
پیش هر دیوان فرو ناید سرم
از سخن آیینه سازم کرده‌اند
و زسکندر بی‌نیازم کرده‌اند
بار احسان بر نتابد گردنم
در گلستان غنچه گردد دامنم
سخت کوشم مثل خنجر در جهان
آب خود می‌گیرم از سنگ گران
بردرت جانم نیاز آورده است
هدیه‌ی سوز و گداز آورده است
عشق تا طرح فغان در سینه ریخت
آتش او از دلم آیینه ریخت
مثل گل از هم شکافم سینه را
پیش تو آویزم این آیینه را[35]
اقبال استغنای خودش را به اسلامیت‌اش مربوط دانسته و اقتدا به سیرة پیامبر اکرم (ص) و علی و آل علی (ع) را موجب رسیدن خود به این مقام بلند و شریف معرفی کرده است. دل بی‌نیاز من از گدا پادشاه می‌سازد و به غیر خدا توجه نمی‌کند. حتی ماه و خورشید را به سوی خود کشانده و از نور خودی به آنها نیز رسانده است.
ز سلطان کنم آرزوی نگاهی
مسلمانم از گل نسازم الهی
دل بی‌نیازی که در سینه دارم
گدا را دهد شیوة پادشاهی
زگردون قند آنچه بر لالة من
فرو ریزم او را به برگ گیاهی
چو پروین فرو ناید اندیشه‌ی
من به در یوزة پرتو مهر و ماهی
اگر آفتابی سوی من ‌خرامد
به شوخی بگردانم او را ز راهی[36]

پی نوشت ها
1. بحارالانوار، ج 38، ص 163.
2. همان، ج 25، ص 22.
3. مقتل خوارزمی، ج 1، ص 188، به نقل از: مرتضی مطهری، حماسه حسینی، ج 2، ص 133.
4. الاعراف، 7، آیه 14.
5. آل عمران (3) آیه 19.
6. مولانا جلال الدین محمد بلخی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیست شماره 90.
7. اشاره به این آیه است: «الم تر الی الذین بدلوا نعمة الله کفرا و احلوا قومهم دارالبوار جهنم یصلونها و بئس القرار».
8. دیوان، ص 79 ـ 78.
9. دیوانف، ص 391.
10. الحج (22) آیه 4.
11. آل عمران (3) آیه 198.
12. دیوان، ص 391 و 292.
13. دیوان، ص 393.
14. آمدی، غرر و درر، ج 2، ص 386.
15. المائده (5) آیه 105.
16. الاسرا (7) آیه 7.
17. زلزال 99، آیه 9.
18. دیوان، ص 12.
19. همان، ص 11.
20. همان، ص 13.
21. همان، ص 15 و 14.
22. الحجرات (49) آیه 13.
23. دیوان، ص 15 ـ 16.
24. ابن شعبه حرانی، تحف العقول، ص 36.
25. دیوان، ص 13 و 14.
26. همان، ص 318.
27. همان، ص 193.
28. همان، ص 348.
29. همان، ص 451.
30. نهج‌البلاغه، نامه 31.
31. الوافی، ج 14، ص 20.
32. الشعرا (26) آیه 23.
33. دیوان، ص 74 و 75.
34. همان، ص 103.
35. الطلاق (65) آیه 2 و 3.
36. دیوان، ص 106.

 


منبع: / فصلنامه / علوم سیاسی / 1385 / شماره 36، زمستان ۱۳۸۵/۱۰/۰۰
نویسنده : قادر فاضلى

نظر شما