موضوع : پژوهش | مقاله

درباره سکولاریسم(2)

در محضر تاریخ
حال بر اساس این نگاه باید مروری تاریخی داشته باشیم تا دریابیم سکولاریسم چگونه همپای مدرنیسم پیش آمده و این معنا چگونه تحول پیدا کرده است و آیا این تحول معنایی به معنای از دست دادن هستة اصلی است؟
یک هستة معنایی ثابت برای سکولاریسم وجود دارد که در مسیر تاریخی در حال تکامل است. اولین تعریفی که برای سکولاریسم شد، جدایی دین از سیاست بود. این تعریف از اوایل رنسانس در غرب به وجود آمد و معمولاً ظهور عملی آن را در عهدنامة وستفالی می‌دانند که پس از جنگ‌های سی سالة اروپا پیمان نامه‌ای امضا شد که این نه به معنای اوج این مرحله از سکولاریسم بلکه یک نماد تاریخی برای این تعریف از سکولاریسم شد.
در این عهدنامه قدرت اقتصادی و سیاسی کلیسا به دولت – ملت‌های جدید اروپایی که در آن زمان شکل گرفته بودند واگذار شد. اموال کلیسا مصادره شد. در آن زمان کلیسا بر زمین‌ها و اموال بسیاری در اروپا سیطره داشت. با این عهدنامه قدرت اقتصادی و مقداری هم قدرت سیاسی کلیسا از بین رفت. البته این تنها یک سوی ماجرا بود. آن‌چه روی داد تعریف اولیة سکولاریسم را شکل داد و آن تعریف، چیزی نبود جز این که باید میان نهاد دولت و نهاد کلیسا تفکیک کرد.
بر این تعریف اشکالاتی وارد شد؛ از جمله این که اصل تفکیک میان دین و سیاست به معنای دو نهاد با دو کارکرد چیز تازه‌ای نبود و این تعریف به دورة رنسانس اختصاص نداشت بلکه در قرون وسطی، در دورة یونان باستان و تقریباً در همة جوامع انسانی در گام اولیه با این تفکیک نهادی مواجه بوده‌ایم. حتی در جامعة باستان ایران که گفته می‌شود یک جامعة دینی بوده نیز چنین تفکیکی وجود داشته است. چرا که رییس کاهنان، فردی غیر از پادشاه یا فرمانده ارتش و ... بوده است. ولی این تفکیک، رسماً در دورة رنسانس تعریف شد. به عبارت دیگر در این دوره آن چیزی که پیش از آن وجود خارجی داشت، تئوریزه گردید و اگر مرزهایی هم ناشناخته بودند، این مرزها کاملاً تبیین شدند.
این تازه طلیعة اول سکولاریسم بود و متأسفانه امروز حتی در جامعة ما و یا در جوامعی چون هند و ترکیه هم تلقی‌ای که از سکولاریسم وجود دارد همین تلقی تاریخی اولیه است. در حالی که در خود غرب، این تعریف گامی فراتر رفت. چرا که در دورة روشنگری معتقد بودند تفکیک نهاد دین از دولت به معنای ابتدایی آن کارساز نیست. آن چه در دورة مدرن اتفاق افتاد تفکیک میان ارزش‌ها و مرجعیت معرفتی حوزة دین و سیاست بود. یعنی قائل شدن به وجود دو مرجع معرفتی و ارزشی؛ یکی که به تمشیت امور دنیای انسان‌ها می‌پردازد و دیگری به حوزه معنویت انسان‌ها باز می‌گردد و آن دنیا را برای ایشان تأمین می‌کند .
در مقایسه‌ای میان تعریف سکولاریسم در عصر رنسانس با عصر روشنگری، در می‌یابیم آن تعریف کاملاً با مناسبات آن دوره تناسب داشته ولی در عصر روشنگری تعریف سکولاریسم متناسب با خواسته‌های آن دوره تغییر می‌کند. در عصر رنسانس هنوز تفکیک ارزشی میان سیاست و دین نداریم یا اگر هم وجود دارد در حاشیه است ولی در عصر روشنگری است که اندیشمندان به صراحت و سیاست‌مداران و کارگزاران اجرایی به وضوح سخن از جدایی میان ارزش‌های مدیریتی در جامعه و ارزش‌های معنوی در حوزة ارتباط با خدا و عالم ماوراء می‌زنند. این نشان دهندة یک همپایی میان تعریف سکولاریسم، تحولات اجتماعی و تحولات اندیشه‌گی در دوران مدرن است.
از این فراتر در عصر صنعتی – در قرن نوزدهم – شاهد یک تعریف جدید از سکولاریسم هستیم. در این تعریف دیگر سخن از فصل میان دین و دولت و یا فصل ارزش‌های سیاست با دین نیست. در این تعریف ادعا می‌شود که سامان بخشی به حیات این جهانی بشر و تحصیل سعادت در این جهان بدون توسل به عناصر و ابزارهای جهان دیگر امکان‌پذیر است. به تعبیری، این جهان یک جهان خودبسنده است و ابزارهای این جهانی برای سعادت این جهانی کفایت می‌کنند. قواعد این جهانی کاملاً مشکل بشر را هم به لحاظ معرفتی و هم به لحاظ تمشیت امور اجتماعی تأمین می‌کند.
تفاوت این مرحله با مرحلة گذشته روشن است:

1. در این مرحله سخن از حیات این جهانی آدمی است. یعنی جهان انسان به صورت کلی تصور شد و دیگر مانند دورة روشنگری از حوزة عمومی و خصوصی سخن گفته نشد. در دورة پیشین، این سخن وجود داشت که حیات این جهانی انسان دو تکه است؛ تمشیت امور یک بخش را دین – حوزة خصوصی – و بخش دیگر را – حوزة عمومی – سیاست‌مداران بر عهده داشتند. این تفکیک، دیگر در دورة صنعتی وجود نداشت. چرا که به طول کامل حیات این جهانی آدمی از حیات آن جهانی تفکیک شد و معتقد شدند سعادت این دنیا را می‌توان با همین ابزار دنیا تأمین نمود. پس فرد و جامعه هر دو در این تعریف جدید، مشمول اندیشة سکولاریسم شدند.

2. مفهوم سعادت در غرب واژة دیرینی است که از دوران باستان تا دوران قرون وسطی و تا دوران مدرن جایگاه بسیار مهمی دارد. اساس هویت انسان در غرب بر محور سعادت تعریف می‌شود. آن چیزی که هماهنگ سازی و معنابخشی به حیات انسانی را در فلسفة غرب متکفل است، سعادت است. سعادت در این تعریف جدید، همه این جهانی می‌شود و در این سعادت نه مفهومی از خدا وجود دارد و نه ارتباطی با جهان واپسین؛
این سعادت چیست؟
این سعادت همان چیزی است که آدم حس می‌کند و برای او دست‌یافتنی است. سکولاریسم در این تعریف جدید، تصریح می‌کند که می‌خواهد آن چه را که برای بشر زمانی دست نایافتنی بود یا وعدة دست یافتن به آن به جهان دیگر موکول شده بود، در همین دنیا در دسترس همین زندگی پنجاه و شصت روزة آدمی قرار دهد.
این مرحلة‌ سوم به یک معنا، گام سوم در تکامل مفهومی سکولاریسم است. پاره‌ای به همین مقدار اکتفا می‌کنند. آن‌هایی که عمیق به غرب می‌اندیشند و به سرچشمه‌ها مراجعه می‌کنند به این‌جا تمسک کرده و می‌گویند سکولاریسم یک فلسفة زندگی است. پس سکولاریسم یک نظریة‌ اخلاقی – اخلاقی غرب – است. چرا که غرب از اخلاق، مفهومی خیلی وسیع‌تر از آن‌چه که ما می‌فهمیم، اراده می‌کند. در این معنا سکولاریسم یک نظریه‌ای است دربارة حیات انسان و این که انسان دربارة حیات خودش چگونه بیندیشد، آرمان‌ها و ارزش‌های زندگی خودش را چگونه سامان دهد و نوع علایق و ارتباطی را که با دیگران برقرار می‌کند بر چه محورهایی استوار سازد.
در مرحلة چهارم، از سکولاریسم تلقی قرن بیستمی‌ای شده است. در این تعریف جدید سکولاریسم تنها پیشنهاد نمی‌کند که انسان‌ها دربارة سعادت این جهانی با ابزارهای این جهانی بیندیشند بلکه سکولاریسم می‌گوید اساساً حوزة هستی، حوزة طبیعت و حوزة جهان امروز خالی از هر گونه قداست و رمز و راز است. در تعاریف پیشین می‌شد بین انسان و جهان ماوراء بین انسان و رمز و بین انسان و نیاز نوعی پیوند برقرار کرد. انسان در خلوت خودش صرف نظر از آن چیزی که در دنیا و در حیات این جهانی دارد، نوعی پیوند با قداست داشت ولی در این مرحله از تعریف سکولاریسم - که گاه به آن پست سکولاریسم اطلاق کرده اند چون سکولاریسم به تکامل حقیقت خود دست یافته است- دیگر در حقیقت انسان رمزی وجود ندارد و معنایی نیست. در این تلقی دیگر انسان تنها بخشی از طبیعت است.
حال کافی است میان این تعاریف مقایسه کنیم. در تعریف اول سکولاریسم، نوعی امانیسم یا همان انسان مداری مرکزیت داشت. در آن تعریف، مرکزیت دنیا از خدا گرفته شده و بر دوش انسان قرار گرفته بود ولی در دوره پست مدرنیسم دیگر جهان مرکزی ندارد. برای انسان هویتی جدا از آن چیزی که با آن ارتباط دارد وجود ندارد و هیچ چیزی که نشان از ماوراء نداشته باشد وجود ندارد.
درست در این دوره است که ساختارها و بنیادها در غرب در هم می‌ریزند. واژگانی مانند deconstruction در این دوره باب می‌شوند. قداست از هستی رخت بر می‌بندد و عرفان و رمز و راز طبیعت به تدریج بیرون می‌روند. در این دوره دیگر انسانیت به عنوان هویت مستقل از محیط بیرونی دیده نمی‌شود. شخصیت انسان و آن چیزی که انسان را انسان و فرد را فرد می‌کند از بین می‌رود. در این دوره است که ما شاهد مقوله‌ای به نام بی‌هنجاری (3) در غرب هستیم. دیگر جامعة غربی آن نسبت‌ها و ارتباطات اجتماعی و انسانی خود را که بر اساس اخلاق و آن هم متکی بر نوعی علومیت و ضمانت الهی بود از بین می‌برد. هنجارها، همه هنجارهایی این جهانی و بر اساس نفع و فایده است. بحث از خود بیگانگی (4)، مولود این نوع نگاه و این نوع تعریف از سکولاریسم است. انسان از خود وارفته و از خود بیرون آمده ریشه در این اندیشه دارد. در اندیشه انسان با میز کارش و با محاسبات اداری یکی شده است. شیء شدگی، کالا شدگی و ... واژه‌هایی هستند که در این عصر مطرح می‌شوند. این نتایج، حاصل تمامیت یافتن اندیشة سکولاریسم و به تعبیری به نهایت رسیدن و به پایان رسیدن - و نه به معنای گذشتن از آن و پیدا کردن پارادایمی جدید - پارادایم سکولاریسم است.

نهایت آن که
اگر بخواهیم برگردیم و یک تعریف اجمالی و یا یک نقطة تمایز برای سکولاریسم ارائه کنیم باید بگوییم، سکولاریسم اعتقاد به مرجعیت این جهانی برای زندگی این جهانی است. به بیان دیگر سکولاریسم اعتقاد به این دارد که در نگرش به این جهان، ارزش‌های حاکم بر آن و گرایش‌های موجود در مناسبات فردی و اجتماعی حیات آدمی، باید مرجع نهایی را در این جهان جست‌وجو نمود.
بر اساس این تعریف، دیگر سکولاریسم به معنای الحاد نیست. چون انسان می‌تواند به هر دینی که با قرائت عقلانی این جهانی او سازگار بود، معتقد باشد. یعنی عیبی نخواهد داشت که انسان به کتاب مقدس مراجعه کند و شریعت را معیار قرار دهد. ولی کدام شریعت؟ شریعتی که مورد تصویب عقل بنیادی این جهان انسان باشد و تا مادامی شریعت، مرجعیت خودش را حفظ می‌کند که این عقلانیت این جهانی از آن پشتیبانی کند. تفسیری از دین مبنای نگاه انسان به هستی است که بر اساس عقل این جهانی تفسیر شده باشد. پس سکولاریسم یک نگاه و یک بینش است پیش از آن که یک دستورالعمل اجرایی و عملی برای زندگی باشد. به تعبیری یک رویت است و البته پیش از آن که رویتی در باب دین باشد در باب هستی و انسان است. سکولاریسم را نباید یک ایدئولوژی به حساب آورد بلکه چهارچوبی است که می‌تواند در درون خود مکتب‌ها و ایدئولوژی‌های مختلفی را بیافریند. چنان که همین چهارچوب نظری سکولاریسم بوده است که توانسته امانیسم را بیافریند و در موقع نیاز راسیونالیسم را و باقی مکاتب را.
البته نباید گمان کنیم که اگر مصادیق، تعینات و تطبیقات در حال تحول هستند سکولاریسم نیز مفهوم خودش را از دست می‌دهد. بلکه بر همة این مکاتب، چهارچوب و ارزش‌های سکولاریسم حاکم است. برای نمونه برخی گمان می کردند اگزیستانسیالیسم شورشی است علیه سکولاریسم ولی این گونه نیست. اتفاقاً اگزیستانسیالیسم درست در چهارچوب سکولاریسم می‌اندیشد. نه حتی اگزیستانسیالیست‌هایی چون فرانتس فانون بلکه اگزیستانسیالیست‌های ایمانی‌ای چون کیرکی گارد هم بر همین بنیاد می‌اندیشند.
مارتین هایدگر در نقد هگل می‌گوید دنیای مدرن و اندیشة جدید غرب در پشت دیوارهای سکولاریسم ایستاده است و راه فراری ندارد. نیچه که اظهار کرد خدا مرده است در حقیقت می‌گفت در دنیای غرب چرا از خدا صحبت می‌کنید؟ اصلاً کجای این دنیا جایی برای سخن گفتن از خدا گذاشته شده است؟

پاورقی‌ها:
1.Rationalism
2.Scientism
3.anomy
4.alienation


منبع: ماهنامه  رواق هنر و اندیشه 1387 / شماره 22، اردیبهشت ۱۳۸۷/۰۲/۰۰
نویسنده : محمد تقى سبحانى

 

نظر شما