مسافر باغ سیب
مجله پیام زن خرداد 1376، شماره 63
نویسنده : مریم بصیری
80
«نازگل» داشت مثل همیشه گل می کاشت و زلفهای نسترن را شانه می زد. مدتی بود که این کار هر روزش شده بود. از خانه شان که بیرون می آمد کمی بعد با جویبار همراه می شد و صدای آن با احساسش در هم می آمیخت. مانند آب روان با هر پیچ و خم جوی می چرخید و می رفت و چون زمزمه قطرات آب، برای سبزه ها و سنگها آواز می خواند. با شبنمِ روی گلها حرف می زد و به سان سنجاقکها در میان شبدرها پرواز می کرد، تا اینکه می رسید به باغ همسایه؛ باغی که همیشه آرزوی داشتنش را در سر می پروراند و دلش می خواست یک روز پشت دیوار خانه کوچکشان سبز شود. می رفت پشت دیوار و سرک می کشید تا پدر «ترلان» سر راهش نباشد. بعد ردیف درختهای سیب را می گرفت و یکراست می رفت به طرف اتاق
کارشان.
از وقتی که پایش به آن باغ باز شده بود، حس و حال غریبی پیدا کرده بود. انگار پروانه ها، شکوفه ها، برگها، تک تک نرده های باغ صدایش می زدند و به او صبح بخیر می گفتند. او هم لبخندی می زد و مواظب بود مبادا پایش را روی چمنها بگذارد و شوق زندگی را در آنها خفه کند.
لب ایوان می ایستاد و با مهر به همه باغ نگاه می کرد و به گلهای «تاج خروس» کنار ایوان سلام می گفت. سپس یکراست می رفت توی اتاق و شروع به گلکاری می کرد. می نشست پشت دار و به گلها ریشه می زد. کمی بعد هم سر و کله «ترلان» پیدا می شد، با گونه های سرخ و سپید و لبی خندان. اصلاً نمی دانست چطور شادمانیش را پنهان کند. آخر قرار بود مسافری بیاید، کسی که در تمام آرزوهای او سرک می کشید و فکرش را با خود پر می کرد. «ترلان» در خیال فرو می رفت و انگشتانش بیهوده در میان تارها می چرخید و پودها را به هم می پیچید.
اما «نازگل» با هر ریشه، خودش را به زندگی گره می زد. از رویش غنچه ها و طراوت یاسمنها لذت می برد. تازگیها به قدرت دستهایش ایمان آورده بود. انگشتان او بود که شهد محبت به کام غنچه ها می ریخت و گلهای تازه شکفته را به تبسم وامی داشت. دلش می خواست ساعتها همان طور به دار بیاویزد و با دستهایش تار بزند. بعد نخهای قرمز، زرد و سفید را به گلها وصله کند و گلها را به تارها پیوند بزند. آن وقت از خنده گلها، لبهای او هم بشکفد و هر چه دلش خواست آواز بخواند و با همه موجودات عالم حرف بزند.
صدای «ترلان» که آمد، خیالات «نازگل» پر کشیدند و رفتند و گوشهای او بودند که میزبان حرفهای «ترلان» می شدند، حرفهایی از یک مرد رؤیایی.
ـ می دونی بالاخره امروز می یادش.
و «نازگل» می اندیشید چرا «ترلان» این همه به مرد آینده اش فکر می کند. گلها داشتند سر انگشتانش را نوازش می کردند و او را به جمع خودشان می خواندند، که مادر «ترلان» با سینی استکانها آمد. ایستاد و به گلهای رسته و نارسته نگاه می کرد و گفت: «نازگل جان، دستت درد نکنه. باشه تا منم بیام کمکت و فرش عروسیتو چله کشی کنم.» «نازگل» بی اعتنا به این حرف، استکان چایی را برداشت و گرمی آن را چشید. دلش می خواست بلند شود و به گلها آب بدهد، آن هم به گلهای قالی؛ ولی «ترلان» جای دیگری بود. خودش را جمع و جور کرد تا چیزی از مادر بپرسد که زن برخاست. دختر نگاه شرمگینش را به زمین دوخت و مادر با شادی او را نگریست و مهر چشمانش به خواسته «ترلان» پاسخ گفت و رفت. دختر سرخوش از حس بودن، استکان را برداشت و در اندیشه فرو رفت و «نازگل» دید که چطور چهره او سرخ و سپیدتر شد، درست مثل سیبهای توی باغ.
استکان خالی را روی سینی گذاشت و نشست پشت دار و آخرین ریشه گل «لاله عباسی» را که زد با خودش عهد کرد که این بار نقش یک آهو بیندازد. هر روز نوازشش کند و او را به زندگی وادارد. بعد دستش را دراز کند و آهو را از میان چهاردیواری تارها برهاند و با خود به میان باغ و صحرا ببرد.
«ترلان» قلبش می تپید، آرام و قرار نداشت. از پنجره به باغ
می نگریست. منتظر بود و چون می دید از احساس او چیزی در «نازگل» نیست پرسید: «به چی فکر می کنی؟» خیلی زود جواب شنید: «به باغ قالی که ...»؛ ترلان پرید میان حرفش.
ـ بازم که رفتی تو خیال قالی. دست بردار دیگه. می دونی که اون امروز می یادش؟
«نازگل» این را برای چندمین بار شنیده و در دلش پاسخ گفته بود.
ـ اون چن روزه که اومده و تو دل من جا باز کرده. یه حس عجیبه که هنوزم رازشو نفهمیدم.
«ترلان» سرش را بلند کرد و با شیطنت او را نظاره کرد.
ـ ای بلا یعنی تو هم؟
نازگل انگشتها را در میان تارها فرو برد و صورتش را به قالی چسباند و در خیالاتش پرواز کرد. ترلان زیرکانه گفت: «دیدی بالاخره تو هم عاشق شدی. حالا درد منو می فهمی».
ـ من خیلی وقته که عاشقم؛ عاشق دنیا، آدما، درختا، گلا، حیونا، کلاغا، قالیا و یه باغ سیب سرخ.
ـ ای بابا منو باش که گفتم نازگل ما هم عاشق شده. بازم که داری شعر می گی دختر!
ـ اگه بدونی ترلان عشق من هیچ کم از عشق تو نداره، نمی دونم چه جوری بهت بگم، انگار همه زمین و آسمون دهن باز کردن و می خوان یه چیزی بهم بگن، یه چیزی که پشت آدما و خونه ها پنهونه و هیچ کس نگاهش نمی کنه، حتی جوابشو نمی ده.
ـ اینا چیه که می گی دختر! تو هم با این فکر و خیالات.
«ترلان» این حس را نداشت. حرفهای «نازگل» را گوش می کرد ولی باورش نمی شد که آدم بتواند با همه چیز حرف بزند و به درددل آنها گوش بدهد.
آفتاب داشت نرم نرمک از پنجره اتاق به داخل سرک می کشید که صدایی از باغ آمد، صدایی از پس سیبهای سرخ. در دو لنگه اتاق که تکانی خورد، صدایی از پشت در گفت: «ترلان بانو!» «ترلان» صدا را شناخت و از هیجان چهره اش چون گلهای قالی شکفت. به خود توان رفتن داد و به پشت در پناه برد. دستی مردانه بقچه ای رنگین در
درگاه گذاشت و رفت. چشمهای درشت «ترلان» می خندید که گره ها باز شد و همین که بقچه را گشود، چند سیب سرخ و زیبا به میان اتاق دویدند و «نازگل» گفت: «پس بالاخره مسافرت اومد».
دستهای «ترلان» از شادی می لرزید که شال پر از گلی را از میان بقچه برداشت و به سرش انداخت. دور اتاق چرخید و گفت: «ببین چقده قشنگه!» «نازگل» به او نگریست و به گلهای سرخ شال؛ و باز به یاد گلهای نیمه تمامش افتاد و حسی که در درونش می جوشید و او را غرق خیال می کرد.
ـ بی انصاف لااقل یه چیزی بگو.
«نازگل» تبسمی کرد و گفت: «مبارکت باشه ای گل سرخ باغ!» «ترلان» دوباره شکفت.
ـ چقده خوب حرف می زنی. حرفای تو آدمو به یه دنیای دیگه می بره. خوشگل شدم نه؟
سپس دور خود چرخید و
چرخید.
ـ حیف که اینجا آینه نداریم.
ـ چرا نداریم عروس باغ. عکس صورت تو روی همه چیزای قشنگه؛ این باغ قالی و باغ سیب پیداست.
«ترلان» سرخ شد. دستی به پیراهن سرخش کشید و بعد شالش را گره زد. یکی از سیبها را به نازگل بخشید و سینی استکانها را برداشت و رفت. سیب به «نازگل» لبخند زد و او فکر کرد آن روز سر راهش همه چیز را خندان دیده است. دیگر هیچ نمی شنید. از دور و برش فقط عطر گل قالی را می فهمید و بوی سیب سرخ را. سیب، آن قدر زیبا بود که «نازگل» به خودش اطمینان داد، شبیه آن را در هیچ کدام از باغهای اطراف ندیده است، حتی در باغ پدر «ترلان» که این همه دوستش داشت. به دقت سیب را نگریست. مثل اینکه داشت طور دیگری می دید، دریچه ای به حسی نو، در وجودش گشوده شده بود. دلش می خواست در سرخی سیب گم شود، دلش می خواست برود توی باغ و مثل سبزه ها و گلها با نور خورشید سبز شود و بشکفد. چیزی که از وجودش فواره می زد، به او توان اندیشه و خیال می داد. حالا او تنها بود. با احساس و آرزویش خلوت کرده بود. می خواست تمام حرفهایی را که در آن چند روزه به فکرش رسیده بود، بیرون بریزد. انگار داشت تازه متولد می شد، احساس تازگی و نشاط می کرد. چیزی در درونش تقلا می کرد و می جنبید و به او قدرت بیان می داد.
آفتاب خودش را به باغ قالی رسانده بود و از آنجا به «نازگل» نگاه می کرد که او برخاست و جلوی پنجره ایستاد. صورتش را به شیشه ها چسباند و شوقی در دلش مهمان شد. دلش می خواست پرواز کند و مانند سارها با صدایش باغ را به تصرف خود دربیاورد، از این سو تا آن سوی پرچین باغ؛ همان جایی که «ترلان» قندان پر از قندی را جلوی پای مردش می گذاشت و مرد با نگاهی شرمگین، دزدانه او را می نگریست. ناگهان شوری از دل «نازگل» جوشید و به بیرون تراوید. گمشده اش را پیدا کرده بود. تکانی خورد و پنجره را باز کرد و لبهایش را نیز. نسیمی صورتش را غرق طراوت و تازگی کرد و او نفسش را فرو داد و ساقه های «اطلسی» کنار پنجره را نوازش کرد و هم صدا با گنجشکها آوازی نجوا کرد. دلش می خواست با عطر ریحانها بیامیزد و در سراسر باغ بپیچد. می خواست در روح سبز باغ غرق شود و چون نسیمی مهربان صورت گلبرگها را ببوسد. می خواست در دلش گل «همیشه بهار» بکارد. می خواست پنجره ای به باغ فردا بگشاید، فردا برای او، روز بهتری بود. از فردا می خواست فقط شعر بسراید و بس. می خواست به تمام ذرات ریز و درشت دهکده جان بدهد و آنها را به سخن گفتن وادارد.
دیگر یارای ماندن نداشت. شعر مثل پیچک به جانش آویخته بود، که از اتاق بیرون آمد و راه افتاد. مسافر باغ، کنار پدر «ترلان» نشسته بود و سیب پوست می گرفت و «ترلان» با گونه های گل انداخته در آن سوی باغ، سیب می چید. «نازگل» سوار بر اسب سپید خیال در میان گل و ریحان می تافت و شهد کلامش عطر شیرینی و نشاط در جان گلها می ریخت.
نظر شما