موضوع : پژوهش | مقاله

ناگفته هایی ازسرزمین سیب و آتش

مجله  پیام زن  آذر 1376، شماره 69 

نویسنده : صدیقه وسمقی
27
«قسمت پنجم»
ناگفته هایی از سرزمین سیب و آتش عنوان سفرنامه ای تحلیلی از لبنان است که خانم دکتر وسمقی پس از دو مرحله سفر در سالهای 1370 و 1375 به هدف بررسی اوضاع سیاسی، اجتماعی لبنان به نگارش آن اقدام کرده است. این سفرنامه آگاهیهای خبری و تحلیلی خوبی را از اوضاع لبنان به دست می دهد. وضعیت اردوگاههای فلسطینی یکی از بخشهای این تحلیل است که در چند قسمت قبل به برخی از آنها پرداخته شد. آنچه اینک می خوانید روایتی از زخمهای اردوگاه

رشیدیه است.

روایتی از زخمهای رشیدیه
پیش از آنکه پای سخنان راوی زخمهای رشیدیه بنشینیم، بیان مقدمه ای ضروری است. نزدیک به پنج دهه است که مردم مظلوم فلسطین به انحاء مختلف از کشور خود رانده می شوند. در میان کشورهای هم مرز فلسطین، لبنان بهترین مأمن و پناهگاه مردم آواره فلسطین بوده است. بویژه جنوب لبنان که با فرهنگ پر مهر تشیع صفایی دیگر یافته است. به همین جهت اکثر رانده شدگان فلسطینی به لبنان مهاجرت کرده اند. اما در طول این سالهای دراز غریبی، به زندگی آرام و بی دغدغه نپرداخته اند، بلکه ماجراهای شگفتی را پشت سر گذاشته اند. در طول این چند دهه گروههای مختلف فلسطینی با افکار و گرایشات گوناگون سیاسی و هر یک با شاخه نظامی تشکیل شده است. وجود فلسطینیان مسلّح در کشور همسایه فلسطین اشغالی، همواره خطری جدی برای دولت غاصب اسرائیل بوده است. لذا پراکندن فلسطینیان از لبنان و خاموش کردن آتش جنگ و جهاد در مرز لبنان و نیز خاموش کردن نوای بازگشت به فلسطین، همیشه از اهداف رژیم غاصب اسرائیل بوده است. از سوی دیگر مهره ای همچون «عرفات» می کوشید تا از قدرت فلسطینیان در لبنان در جهت اهداف جاه طلبانه خود بهره برداری کند و قدرتی در لبنان به چنگ آورد و به این ترتیب انحرافی بزرگ و جبران ناپذیر در میان نیروهای فلسطینی به وجود آورد. به این ترتیب نه تنها اسرائیل خواستار سرکوب نیروهای فلسطینی در لبنان بود، بلکه عوامل سیاسی همدست اسرائیل در داخل لبنان نیز اکنون بهانه ای موجه برای سرکوب فلسطینیان و اخراج و خلع سلاح آنان یافته بودند. در سال 1361 (1982م) اسرائیل با هجوم به لبنان به قتل عام وحشیانه فلسطینیان در اردوگاهها پرداخت. عوامل آنان نیز همچون فالانژیستها، نیروهای اسرائیلی را راهنمایی و یاری کردند. زنان حامله را شکم دریدند، کودکان را سر بریدند، پیران و جوانان را قتل عام کردند، سوزاندند و پشته هایی از کشته بر ویرانه ها بر جای گذاشتند و رفتند. در این میان نه تنها فلسطینیان، که مردم مسلمان لبنان، بویژه جنوب که محل گذر نیروهای اسرائیلی بود، خسارات فراوانی را متحمل شدند. نیروهای اسرائیلی تا بیروت پیش رفتند و اردوگاههای فلسطینی «صبرا» و «شتیلا» و «برج البراجنه» را با خاک یکسان کردند. «ابومحمود» یکی از مجاهدان لبنانی که علیه نیروهای فلسطینی مقاومت کرده است گوشه ای از خاطرات خود را از هجوم اسرائیل در سال 1361 (1982م) چنین نقل می کند:

«در سال 82 که نیروهای اسرائیلی به بیروت آمدند، وارد هر منطقه ای می شدند، پشت سر آنان فالانژیستها می آمدند و مستقر می شدند. من و سه برادر و هشت تن دیگر، جمعا دوازده نفر بودیم که در منطقه «حی السلّم» در حومه جنوبی بیروت در ساختمان «مدینة الزهرا» که قبلاً متعلق به «امل» بود، از این منطقه دفاع می کردیم.

سه شبانه روز ما 12 نفر سرسختانه مقاومت کردیم و نیروهای صهیونیست نتوانستند منطقه را بگیرند. ما سلاح کم داشتیم. از «ابوعابد»، فرمانده یکی از گروههای فلسطینی وابسته به عرفات کمک خواستیم و او با آنکه سلاح زیادی در اختیار داشت به ما جواب داد: نداریم. مکرر از او کمک خواستیم و او امتناع کرد. روز شنبه سیاه، این منطقه و حومه جنوبی بیروت 18 ساعت بمباران شد، ولی ما تسلیم نشدیم. تا آنکه نیروهای حزب سوسیال پیشرو (تقدمی الاشتراکی) در منطقه استراتژیک جبل از «شویفات» راه را برای نیروهای اسرائیلی باز کردند و بی آنکه در منطقه دروزی نشین جبل، گلوله ای شلیک شود،

نیروهای صهیونیست به سوی منطقه ما پیشروی کردند. از سوی دیگر، باخبر شدیم که «ابوعابد» به ما خیانت کرده و محل استقرار ما و کمبود سلاح ما را به صهیونیستها در «شویفات» اطلاع داده است. لذا نیروهای اسرائیلی حدود ساعت 5/4 صبح پیاده وارد منطقه شدند و ما را غافلگیر کردند. ما مجبور به عقب نشینی شدیم. صهیونیستها به حسینیه رفتند، قرآنها را پاره پاره کردند و سوزاندند.»

پس از خروج نیروهای اسرائیلی، دولت لبنان اعلام کرد که همه گروهها و احزاب باید خلع سلاح شوند و فقط سه حزب اجازه دارد مسلح باقی بماند: شاخه نظامی حزب کتائب یعنی فالانژیستها، حزب سوسیال پیشرو (تقدمی الاشتراکی) به رهبری ولید جنبلاط و حزب «امل».

هدف نهایی، خلع سلاح و پراکندن نیروهای فلسطینی بود. بویژه نیروهایی که می توانستند برای اسرائیل خطرناک باشند. لذا از سال 1362 (1983م) محاصره اردوگاههای فلسطین و قتل عام و کشتار مردم بی پناه آغاز شد. مردم غریب فلسطین در طول سالهای آوارگی خود از هر سو بازی خورده و قربانی شده اند. گاه به دست فالانژیستهای مسیحی، گاه به دست صهیونیستهای یهودی و گاه به دست نیروهای مسلمان «امل»، و گاه نیروهای خودی!

در سال 1367 (1988م) اردوگاه رشیدیه توسط نیروهای «امل» محاصره شد و اخبار فجیع و وحشتناکی از کشتار فلسطینیها به گوش می رسید.

«سید عیسی طباطبایی» از سوی ایران به عنوان نماینده تام الاختیار انتخاب شد تا به این فاجعه و فتنه پایان دهد. در 28 دی ماه 1370 هـ.ش در سفارت ایران در دمشق با او دیدار کردم و حدود دو ساعت پای سخنان دردآلود او نشستم، روایت زخمهای رشیدیه:

«اردوگاه رشیدیه از سوی نیروهای امل مدت زیادی بود که محاصره شده بود. اخبار فجیعی به گوش می رسید که مردم در این اردوگاه کشته می شوند، کودکان و زنان از گرسنگی و بیماری می میرند، مجروحین در اردوگاه مانده اند و جان می دهند.

من به عنوان نماینده تام الاختیار از سوی جمهوری اسلامی ایران انتخاب شدم تا از هر طریقی که می توانم این فتنه را بخوابانم. علت انتخاب من، یکی سابقه طولانی دوستی و آشنایی و علاقه من نسبت به مردم فلسطین و فلسطین بود، و دیگر شناخت من نسبت به حرکت امل. من از سال 1346 (67م) به لبنان آمدم. در خدمت آقا موسی صدر بودم. مدتی در خدمت ایشان تلمّذ می کردم و از بدو تأسیس حرکت امل در کنار ایشان بودم. قضایای فلسطین را می شناختم. سران ایشان را از عرفات تا احمد جبریل و دیگران می شناختم. فلسطین برای من آرمانی مقدس و معنوی بود. گرچه افرادی مانند عرفات از مسأله فلسطین بهره برداری مادی می کردند و جیب عرفات پر بود و بسیار بذل و بخشش می کرد. با آنکه اسرائیلیها خانه مرا، ماشین مرا منفجر کردند، اما من هرگز از عرفات کمک مالی قبول نکردم. مساعدتهای امام، سلام اللّه علیه، توسط وکلای ایشان به من می رسید. به هر حال، سوابق من موجب آن شده بود که من برای خاموش کردن فتنه رشیدیه انتخاب شوم و همین سوابق باعث می شد که امل مرا واسطه ای بی طرف نشناسد. در حالی که برای من فقط دین و انقلاب و آرمان مقدس فلسطین مهم بود. من می دیدم که چهل و چند سال سابقه طولانی مهمان نوازی شیعیان جنوب لبنان نسبت به مردم بی پناه فلسطین با دستهایی ضایع و پایمال می شود. یک ننگ این بود که امل به عنوان شیعه، به جان فلسطینیان افتاده بود و ننگ دیگر اینکه مسلمان به دست مسلمان کشته می شد. تحمل این ننگ و عارها برای ایران ممکن نبود. فلسطینیها در بسیاری از اردوگاهها شکست خورده بودند و خیلی از آنان به رشیدیه پناه آورده بودند. رشیدیه به دلیل آنکه در کنار دریا قرار دارد و به اسرائیل نیز نزدیکتر است، موقعیت خاصی دارد. امل مدعی بود که امنیت در جنوب لبنان باید منحصرا در دست آنان باشد. سلاحها باید جمع آوری شود و علنا اعلام می کردند که هیچ گونه عملیاتی نباید علیه اسرائیل انجام شود؛ و توجیه آنان این بود که اگر یک گلوله به سوی اسرائیل شلیک شود، اسرائیل شهرهای ما را می کوبد و شیعیان باید ضرر آن را تحمل کنند. لذا باید یا با مذاکره مشکل را حلّ کرد و یا با یک استراتژی واحد و هماهنگ از سوی همه کشورهای عرب. چرا شما از کشورهایی مانند سوریه و اردن و مصر و ... عملیات ضد اسرائیلی نمی کنید؟ از طرفی نیز سلطه عرفات و فلسطینیها در لبنان و بویژه جنوب بسیار قوی شده بود. متأسفانه گروهها و احزاب سیاسی و نظامی فلسطینی و بویژه گروههای وابسته به عرفات نیز در

طول این سالها به دلیل رفتارهای بد و ناخوشایند، موجبات بدبینی و نارضایتی مردم لبنان را فراهم کرده بودند. طرح و نقشه این بود که با استفاده از این اوضاع، فلسطینیان را نابود و یا از لبنان اخراج کنند و با فشار بر آنان، وادارشان سازند که مذاکره صلح و نوار غزه را به عنوان وطن فلسطینیان بپذیرند. لذا همه یک هدف را دنبال می کردند. عرفات می خواست با وارد آمدن این فشارها، کرانه غربی به عنوان وطن فلسطینیان پذیرفته شود و خود به حکومت برسد. امل نیز می خواست فلسطینیان را اخراج کند. اسرائیل و آمریکا نیز همین را می خواستند. در این میان هزاران نفر مردم بیچاره و مظلوم فلسطینی، وسیله تجارت گروهها بودند و چون مرغ، در عروسی و عزا سرشان بریده می شد. خلع سلاح فلسطینیان و گرفتن حق دفاع از آنان در مقابل اسرائیل ظلم بزرگی بود. امروز هیچ ملتی مانند فلسطینیها مورد تهدید نیستند.

بعد از آنکه به من اختیارات کامل برای خواباندن فتنه داده شد، هیأتی تشکیل شد. از ایران من بودم و از آقایان دیگر سید عباس موسوی، شیخ حمّود، شیخ عبدالحسین، و شیخ محرّم عارفی بودند. ملاقاتهای زیادی انجام دادیم، با خدّام، جلّود، سران احزاب سیاسی لبنان و با هر کس که فکر می کردیم می تواند به پایان بخشیدن فتنه کمک کند. هیجده روز ملاقات و گفتگو کردیم. «جلّود»، هفتاد ـ هشتاد روز در دمشق ماند تا طرحی بدهد. «شیخ الاسلام» نیز از اینجا قضایا را کنترل می کرد. سوریه نیز از داخل اقدام می کرد. اما هیچ کاری

صورت نمی گرفت و مردم کشته می شدند. سوریه و لیبی نمی خواستند که ایران در لبنان مطرح باشد. خواست آمریکا نیز همین بود. در ازای کنترل عملیات ضداسرائیلی، لبنان در اختیار سوریه قرار می گرفت. لذا پیشنهاد ایران به سوریه برای عدم حمایت از امل که علیه ملت فلسطین می جنگید مورد قبول واقع نشد. علی رغم همه این مشکلات، خواست ایران این بود که فتنه تمام شود. بالاخره قرار شد که من به عنوان نماینده ایران به شهر «صور» بروم. سه، چهار هزار دلار پول همراه خود داشتم. چند کامیون آرد و سیب زمینی و سیب درختی و شکر و روغن و دارو خریدم. اکنون هفتاد روز از محاصره می گذشت. در لحظه آتش بس سعی کردم وارد اردوگاه شوم. اما در ابتدای اردوگاه، کامیونهای آذوقه به دست عوامل «عرفات» و «نبیه برّی» محاصره و مصادره شد. با دست خالی وارد اردوگاه شدم. من برای بررسی وضعیت مردم آمده بودم، اما هفتاد روز در آنجا ماندم و امکان خارج شدن نبود. در ابتدای ورود در اعتراض به مصادره کامیونهای آذوقه 4ـ3 روز اعتصاب غذا کردم، اما بی فایده بود. بعد از آن اعتصاب را شکستم و تا یک ماه یک وعده غذا در روز می خوردم و پس از آن نیز روزه گرفتم.

در آغاز کار، 9 گروه فلسطینی حاضر در اردوگاه که همه دارای سنگر و سلاح و بی سیم بودند، دور من جمع شدند و قسم خوردند که اگر در حضور شما بر ما آتش ببارد، ما جواب آتش «امل» را نخواهیم داد تا اینکه نگویند ما فتنه گریم. پیش از این اگر یک نفر از ما کشته می شد باید یک نفر از آنان را می کشتیم.

بسیاری از مردم اردوگاه پیش از محاصره رفته بودند. خانواده ها و افراد وابسته به گروههای سیاسی که بودی خطر را حس کرده بودند، رفته بودند و حدود چهار، پنج هزار نفر مانده بودند. و اینان کسانی بودند که جایی برای رفتن نداشتند و یا افراد نظامی بودند. روز به روز آتش بر ما گسترده تر می شد و گاه با ضدهوایی که با آن هواپیما را می زنند به روی مردم آتش می گشودند. آتش سوزی و انفجارهای مهیبی روی می داد و من شاهد بودم که 9 گروه به پیمان خود وفا کردند و جواب آتش آنان را ندادند. مگر اندک، آن هم برای دفاع. بر سر ما خمپاره های 80 و 111 می ریختند. تانکی بر روی تپه ای مشرف بر اردوگاه ایستاده بود. بچه ها بارها از من اجازه خواستند که شبانه تانک را منفجر کنند و من گفتم که این کار خلاف تعهد شماست. این همه خودداری برای آن بود که شاید فتنه بخوابد.

برخی صبرشان تمام می شد و می گفتند که بگذار یک موشک بزنیم. اما مردم فریاد می زدند: اگر یک موشک بزنید، حمله بیشتر می شود. سید! بیا موشکها را جمع کن.

آنان با آنکه می توانستند انتقام بگیرند، اما نگرفتند.

در اردوگاه آذوقه نبود و مردم از گرسنگی می مردند، اما بی سیم گروهها سالم بود و هر اتفاقی که می افتاد به بیرون گزارش می شد و در اخبار دنیا منعکس می شد.

مرگ خود را حتمی می دانستم و تصمیم داشتم تا آخر مقاومت کنم. گفتم من اجازه خلع سلاح و تسلیم را نمی دهم. وصیتنامه خود را نوشتم و در سه نسخه، برای آقای منتظری، وزارت خارجه و سفارت ایران به طریقی از اردوگاه به بیرون فرستادم.

روز به روز اوضاع وخیم تر می شد. اوایل، گاهی شوربایی می دیدیم که چند عدس یا نخود در آن بود و یا هر چند روز لقمه نانی می خوردیم. اما بعد از مدتی این چیزها هم نبود. قیامتی بود، هر کس در خانه کمی آرد یا برنج داشت، چنان آن را پنهان می کرد که همسایه اش نفهمد و به شکلی با آن سدجوع می کرد که بوی غذا یا نان بلند نشود. ارزش یک لقمه نان از طلا بیشتر بود و کسی نان را با طلا معاوضه نمی کرد. غذای ما در مدت هفتاد روز بیشتر علف و کاسنی بود که می جوشاندیم و تلخی آن را می گرفتیم و می خوردیم. در ساحل علف زیاد بود. حلزون نیز در ساحل زیاد بود و مردم با حلزون سدجوع می کردند و حتی قورباغه نیز می خوردند. گاهی کسی به اندازه یک کف دست برای من نان به عنوان هدیه می آورد و این لطف فراموش نکردنی و بزرگی بود. من آن را تقسیم می کردم و لقمه ای نیز خودم می خوردم. حیوانات نیز از گرسنگی از اردوگاه رفته بودند. سه گاو در اثر تیراندازی کشته شده بودند و یک ماده گاو آبستن بود که روز بروز لاغرتر می شد و یک مشت استخوان شده بود. افراد 9 گروه می خواستند گاو را از صاحبش بخرند، اما به قیمت گوشت آن. صاحب گاو به من گفت: بگو گاو را از من به قیمت اولیه آن بخرند تا بعدا بتوانم دوباره گاوی بخرم. اما آن افراد حاضر نشدند و بالاخره پیرمرد مجبور شد گاو را به قیمت گوشت آن بفروشد که اکنون بیش از سی کیلو وزن نداشت. پیرمرد گریه می کرد. کمی از جگر گاو را نیز برای من آوردند، اما من نخوردم.

همه با مرگ دست به گریبان بودند. هیچ حیوانی در اردوگاه نمانده بود. فقط سگی بود متعلق به زنی که دو بچه یتیم داشت. سگ در تمام این مدت از اردوگاه نرفت. این سو و آن سو می رفت، غذایی می خورد و برمی گشت. روزی آمدنش به طول انجامید. بعد از مدتها مردم دیدند که سگ از دور می آید و چیزی در دهان دارد. سگ آمد و آنچه در دهان داشت جلوی بچه های یتیم گذاشت. آنچه آورده بود کیسه ای پر از نان و پنیر بود که سگ از سنگر نیروهای «امل» آورده بود. اولین سنگر، امل 60ـ50 متر از اردوگاه فاصله داشت که از آنجا تا آخرین سنگر با تونل زیرزمینی به هم متصل می شدند و از اولین سنگر ما را با تک تیرانداز می زدند. سگ از این سنگرها کیسه نان و پنیر را آورده بود. یک بار دیگر نیز مشابه این کار از او دیده شد. سگ با آنکه گرسنه بود از نان و پنیر نخورده بود و حتی وقتی که قسمتی از نان را به او دادند، نخورد.

کمبود آب نداشتیم. چشمه های آب فراوان بود. اما آوردن آب از چشمه مشکل بود. چند نفر هنگام آوردن آب کشته شدند. فردی می گفت: سید عبدالحسین شرف الدین [عالم پرآوازه و صاحب کتاب المراجعات]، از دست فرانسویها در لبنان به فلسطین گریخته بود و در خانه ما مخفی شده بود. من بر دوش خود از چشمه برای او آب می آوردم و امروز بر همین شانه ها برای شما آب می آورم.

فشار شدید شده بود. گرسنگی همه را از پا درآورده بود. وضع مجروحین وخیم بود. اجازه نمی دادند که مجروحین را از اردوگاه خارج کنیم. بوی تعفن پیچیده بود. نه نفت و ذغال بود، نه شمع و کبریت. هیچگونه روشنایی نبود. روز روشن با آینه کمی نور به زیرزمین هدایت می کردیم. آینه را مقابل خورشید می گرفتیم تا نور به پله ها بیفتد و از آنجا به پله های دیگر تا زیرزمین. آتش نیز بالا گرفته بود. آتشی که هرگز مانند آن بر سر اسرائیل نریختند.

در گوشه ای دور از تیررس چاله ای پیدا کرده بودیم، هر کس می مرد، در عرض نیم ساعت با همان لباسهایش و یا در میان پتویی او را دفن می کردیم. گاهی من بر جنازه نماز می خواندم و گاه شیخ دیگری که در اردوگاه بود. در مدت محاصره قبرستانی در آنجا پدید آمد با 125 قبر. از اینکه نتوانسته بودم دارویی و یا آذوقه ای برای مردم به اردوگاه بیاورم، بسیار ناراحت و شرمنده بودم. وضع ما

سخت شده بود. آتش نیز گسترده تر. من نیز می گفتم که تسلیم نمی شوم. می میرم، اما نمی گذارم سلاحها تحویل شود. قبر خود را در میان شهدا با دستان خود کندم و گفتم: اگر مردم، مرا در اینجا دفن کنید.

طاقت مردم تمام شده بود. برخی گروهها نیز با امل می ساختند و فشار را بر ما بیشتر می کردند. شبی جماعت عرفات با «امل» ساختند و یک سوپر مارکت را غارت کردند. به صاحب سوپر مارکت دویست هزار دلار داده بودند و با یک جنگ زرگری تا

صبح سوپر مارکت را تخلیه کردند. صبح اخبار همه کشورها اعلام کردند که چند صد تن مواد یک سوپر مارکت را چند تن جوان فلسطینی غارت کردند!

اما ذره ای از این آذوقه ها را به مردم ندادند. من آنان را تهدید کردم که باید آذوقه ها را در میان مردم تقسیم کنند.

بارها «عرفات» تلاش کرد از طریق بی سیم با من صحبت کند، اما من نپذیرفتم. به من تهمت زده بودند که از جماعت عرفات هستم. او نیز گفته بود: من افتخار دارم که از جماعت سید عیسی هستم. برای من تلگراف می فرستاد و تقدیر می کرد و در واقع ریشه ما را می زد. من تلگرافهای او را نمی گرفتم. از بغداد و تونس می خواست با من صحبت کند. اما من این ننگ را قبول نکردم.

تهدید شده بود که اگر تا یک هفته دیگر محاصره تمام نشود، گروهها تعهد خود را پس می گیرند. از طریق بی سیم برای آقای منتظری پیغام فرستادم که اگر تا یک هفته دیگر قضیه فیصله پیدا نکند، احتمال حمله بزرگی هست که موجب کشتار شیعیان و هتک حرمت شیعه است و من نبینم آن روز را. آقای منتظری به وحید دستجردی دستور داد که با یک هواپیما آرد و مواد غذایی به بیروت بیاید و به هر طریق حتی با کشته دادن وارد اردوگاه شوند. پیش از فرا رسیدن یک هفته دهها کامیون مواد غذایی آماده شد. قسمتی به سوی اردوگاه «برج البراجنه» حرکت کرد که وضعش از همه جا بدتر بود و سه سال و نیم در محاصره بود و قسمتی نیز به سوی رشیدیه. یک راننده و یک شخص دیگر کشته شد. کامیونها را پنچر کردند و به هر طریقی سعی کردند مانع ورود کامیونها شوند. اما کامیونها وارد اردوگاه شدند و طرح جمهوری اسلامی پیروز شد. از سویی، امل، دیگر حال جنگ نداشت و از سوی دیگر ایران امل را تهدید کرده بود و به طور ضمنی نیز وعده هایی به آنها داده بود. من با مجروحین از اردوگاه خارج شدم در حالی که 125 کشته داده بودیم و از «امل» تنها دو نفر کشته شده بودند.

در طول هفتاد روز با آنکه ضعف زیادی بر من غلبه کرده بود، فشار خونم 9 بود و هیجده کیلو وزن کم کرده بودم، اما تعادل روحی خود را حفظ کرده بودم. اما پس از خروج، از همان شب اول، اعتدال خود را از دست دادم. دائما صحنه های هولناک کشتار دسته جمعی مردم و مردن آنان در اثر گرسنگی، پیش چشم من مجسم می شد. صدای انفجارها و صحنه های آتش سوزی از خاطرم می گذشت. تا چند ماه بدون عصا و بدون کمک نمی توانستم راه بروم.

تاریخ لبنان جدا از این مرحله حساس و دردناک نیست و هر کس بخواهد در باره لبنان قلم بزند نمی تواند از کنار این ماجرا به سادگی عبور کند و یا از آن چشم پوشی کند.»*

ادامه دارد.

* این مطالب از گفتگوی دو ساعته با سید عیسی طباطبایی اقتباس و تنظیم شده است.

نظر شما