موضوع : پژوهش | مقاله

تجدید عیال آقای کلولی

مجله  پیام زن  اردیبهشت 1377، شماره 74 

نویسنده : رفیع افتخار
78
گاها روند خشک و یخ اداره ها و کار در اداره با اتفاقاتی بامزه، ناگهانی و جالب شکسته شده و چون یکنواختی و کسالت باری کار مکرر و تکراری، دستخوش تکانی می شود، سالها در ذهن می ماند. در طول این پانزده سال خدمت در دوایر دولتی اگر بگویم ماجرای آقای کلولی به صورت خارج از متعارف قابل ذکر است سخنی به

مبالغه بر زبان نرانده ام.

بقیه، اتفاقاتی جزئی و پیش پا افتاده بوده که به سرعت از ذهن زدوده شده اند. اما ماجرای آقای کلولی!

قبلاً اجازه می خواهم جناب کلولی را آن طور که بودند، بی کم و کاست توصیف نمایم: ایشان به همراه فردی دیگر که همان بنده باشد، کار دفتری و بایگانی و اندیکاتوری و ثبت نامه ها و امثالهم را بر عهده داشته و حقیقت امر این جانب در کسوت زیردستی ایشان به امربری مشغولیات داشتم.

آقای کلولی از آن گونه آدمهایی محسوب می شدند که در فیلمها و یا داستانها وصفشان به عنوان «آدمی که از روز اول خمیرمایه اش را از برای کارمندی رشته اند و آجرهای وجودش یک به یک خصلتی از کارمندی دارند» آمده است.

ریزه میزه استخوانی، دارای دماغی دراز و نوک تیز، به همراه چشمهایی ریز و تورفته و گونه هایی بیرون جسته.

کلاه دوره داری به سر می کرد که وقتی آن را بر سر نداشت موهای تنکش که به سمت بالا شانه می خوردند قابل رؤیت بودند. به همراه کتی چهارخانه و شلواری سرمه ای که چون پشت میز قرار می یافت سراپا حواس در دفتر و دستک و حساب کتاب می بود.

شاید در تصور بیاید بسیاری از کارمندان درون پایه جهت طلب روزی حلال و معیشتی آبرومند همچون آقای کلولی صبح را به ظهر و ظهر را به شب در اطاقهای اداری می گذرانند و نهایت آمال و آرزوهایشان مقرری ماهانه ایست که با کبکبه و دبدبه به خانه و کاشانه برده و از قبل همین مقرری انواع نقشه ها و طرحهای آینده و جور واجور را به لطایف الحیل در سر می پرورانند تا ماهی دیگر و باری دیگر. و پرواضح است قاطبه کارمند مسلکهای هم صنف و هم رأی آقای کلولی در همین کشاکش به رتق و فتق امور جاریه مشغول می باشند.

لیک، وجه ممیزه ایشان از همفکران همانا حدّت و شدت جوشش احساسات در امورات مرتبطه کارمندی همچون اضافه کاری، حق عائله مندی، طبقه و ردیف و فوق العاده شغل و غیرذالک می باشد.چنانچه سطوح و لایه های مختلف ذهنی و غیر ذهنی ایشان را با اهتمام تمام درفعالیت تامه به اشغال درآورده بود.

اگر به اطناب کلامم خرده نگیرید اجازه می خواهم به بسط و شرح بیشتری پرداخته شود: آن مقوله هایی که ذکرشان گذشت جزو ملزومات و مرادفات زندگی کارمندی می باشند و به قول سخن آن سخنور نامور نامی، نمک زندگی کارمندان از همین اجزا تشکیل یافته اند که در مثل، خوشی می زند زیر دلشان. در پایان ماه از بابت جدیت و تلاش مضاعفشان و چند ساعتی بیش حق و حقوق اضافه کاری در طلب می شوند.

اما از گفتن این نکته چه باک که هیجانات منبعث از عوارض کارمندی در طول و عرض و اعماق جناب کلولی چنان رخنه داشت که جنابشان زندگی را عوضی تشخیص داده و به گونه ای، امر وارونه برایشان مشتبه گشته بود که گویا هدف خداوند تبارک و تعالی از آفرینش ایشان همانا مستغرق شدن در حساب کتابهای کارمندی می باشد و لاغیر. و چون صورت مسأله را بدین گونه دریافته بودند، نهایت همّ خود را مبذول راهیابی به فتح دژهای تسخیرناپذیری از قبیل پاداش و نوبت کاری و ترفیع و غیره دانسته و لاجرم خواب و خورد و خوراک از کفشان ربوده شده بود.

جنابشان چندان با حظ وافر و عشقی مثال زدنی در کلنجار ذهنی با این ردیف مقوله ها بودند و اقسام حیل از برای ارتقاء هر کدام می جست که به گمانم صدتا عاشق همچون فرهاد و دیگر عشّاق نامدار زمانه چنانچه به آتش این چنین عشقی مسلح و همراه می بودند از سوز و فغان و آه و ناله هایشان شهری که سهل است دنیا را می سوزاندند و خودشان نیز جزغاله شده و در نهایت اندکی خاکستری نیز از خود به یادگار نمی گذاشتند!

شاید باور نداشته باشید و حتی بر این جانبِ شارح خرده فرمایید که از چه سببی عشاق نامدار تاریخ را تنزل شأن داده و با کسی مثل کلولی به قیاس آورده ام! اما سروران گرامی، تعجیل روا ندارید چرا که در میان تمام آرا، عشق چیزی جز به نهایت و با حدّت و شدّت دوست داشتن نیست؛ بنابراین تالی قضیه را می توان بدین گونه مفروض ساخت که اگر و به هر دلیلی، حضرت مجنون می تواند و اجازه دارد عاشق خانم لیلی و جناب فرهاد عاشق شیرین باشد و یا دیگری عاشق تمبرهای یادگاری و یا اتومبیل و اجناس عتیقه باشد، پس به چه دلیلی آقای کلولی از این حق محروم بماند که از ته دل و با تمام وجود عاشق فوق العاده و بدی آب و هوا و از این مقولات باشد؟!

آری، تعجبی ندارد. همان گونه که خوانده ایم تظاهر دلدادگی انواع و اقسام خاص خود را دارا می باشد و در کمال تأسف و تأثر شرنگ شوریدگی را در این نوع عاشق دردمند در هیأت سکته و تشنج عصبی و از ریخت افتادگی تمام و کمال هویدا ساخت.

بله، روزی بی خبر و بدون اطلاع قبلی جناب کلولی را نوعی سکته بی مروت برد و پس از چندی که از بیمارستان مرخص و کف پوش اداره را به قدوم خود مزین فرمودند، آه از نهاد کلیه کارمندان برخاست که ای روزگار بی وفا و جفاپیشه و عاشق کُش چه به دک و پوز آقای کلولی که نیاورده ای؟!

موهایش پاک ریخته و کله سرخش با لک و پیسهایی در وسط سر نمایان و تعداد قلیلی موی بغایت نازک سفید، باقی مانده بود که چهره ای بس نازیبا و ناهماهنگ (که اگر ایشان به دل نگیرند دهشتناک) به جنابشان بخشیده بود.

پوست و استخوانی بودند که اینک پوست زردشان چروکیده و آویخته بود. انگشتان هر دو دست کج و کوله و معوج شده و اشکال در صحبت و لسان یافته بودند. کت و شلوار معروفشان که از معرفی گذشت چنان وصله ناجوری به تنشان شده بودند که بیننده احتمال می داد هر آن از تن به پایین سرازیر خواهد گشت!

از همه اینها گذشته، مضحکتر و دردناکتر راه رفتن آقای کلولی بود که هر تنابنده ای را در خیال فرو می برد نکند با انسانی از انسانهای دوران اولیه، المثل دوره نئاندرتال مواجه گشته است!

خلاصه بگویم، این کارمند پاک باخته، پاک وارفته و آب رفته و در شکل عاشقان پاک باخته در ره عشق یکتایی در آمده بود و اما بنده که جوانتر می نمودم و خامی از سر و کله ام فوران می کرد، انگشت تحیر بر دندان می گرفتم که پدر عاشقی بسوزد، چه بلایا که بر سر عشاق نمی آورد!

باری، تا مدتی ـ که چندان هم به درازا نکشید ـ از اطراف و اکناف اداره، اداره جاتیها به فزون همدردی و همنوعی نشان داده و به تأثری جدی بر حال آقای کلولی سر می جنبانیدند و از برایشان سلامتی عاجل آرزو داشتند اما کم کم که آبها از آسیاب افتاد و هیأت جدید

برایشان عادی و معمولی شد و از طرف دیگر برایشان معلوم گشت جناب کلولی از آن عشاق سمج و رودار است که آن سرش ناپیدا و به هیچ وجه حاضر به دل کندن از معشوق بی رحم یعنی همانا اجزا و متعلقات محاسبات حقوقی نمی باشند، نه تنها غمخواری را به باد نسیان سپردند بلکه حرکات و قیافه آقای کلولی دستمال دستی برای مضحکه و مزه پرانی و نمک پاشی و هرهر کرکر خندیدنشان شد!

و از زمانی که ورق برگشت من که بیشتر از بقیه هم قطاران در مجاورت و مؤانست و مراودت با ایشان بودم متوجه شدم آقای کلولی به نحو ناراحت کننده ای دلتنگ و شدیدا در خود هستند. بنابراین بلافاصله به این نتیجه نایل آمدم که ایشان از موردی در عذاب و رنج و تعب فراوان می باشند.

ابتدا قضیه را حمل بر شوخی و متلک پرانیهای برخی همکاران شوخ طبع دانسته اما به واسطه پچ پچ هایی از گوشه و کنار به ادله هایی غیر قابل انکار و حیرت آور ـ از نظر خود ـ و بهتر بگویم اسفناک دست یازیدم مبنی بر اینکه آقای کلولی پاک از زن و زندگی زده شده و بالکل دلسرد گشته اند. شایعاتی قوی و مؤثر مرا به این امر رهنمون ساخته که عیال جناب کلولی آنچنان که ایشان انتظار دارند از رسیدگی علاوه بر اینکه سر باز زده، جسارت را به حد اعلای درجه رسانیده و از دک و پوز این از دست رفته ره متعلقات حقوق کارمندی، عصیان و وحشت بر رخسار می آورند چنانچه آشکار و نهان به بهانه بیماری و بی میلی، تمارض از خود بروز داده و خواستهای محتمل جناب کلولی را نادیده، بل به هیچ می انگارند!

دوستان خواننده! از خدا چه پنهان، باید اعتراف کنم بنده که ساعات محدودی با ایشان در یک اطاق همکلام بودم به جهت قیافه و حرکات (بخصوص به هنگام بلع غذا و یا تکلم) چنان اشمئزاز و چندشی بر وجودم عارض می شد که در تصور نمی گنجد. حال قضاوت بفرمایید آن زن نگون بخت که اجبار مجالست دائم و نزدیک را وقت و بی وقت بر عهده گرفته بودند در چه عذابی قاعدتا دست و پا می زده است!

القصه، وضعیت ظاهری و باطنی آقای کلولی روز به روز بر وخامت گرایید و قضیه بیخ پیدا کرد. از طرف دیگر، به زعم آقای کلولی چون من در عالم تجرد به سر می بردم و متأسفانه از مسایل بعد از ازدواج سر در نمی آوردم، همکار عزیز سفره دل را پیش همچو منی پهن نمی کرد. با این وجود به عیان می دیدم که عنان طاقت از کفشان رفته و تحملشان رو به نیستی و نابودی می نهد!

این بود و بود تا که روزی به هنگام ورود به اطاق متوجه شدم آقای کلولی با جناب آلاله خلوت کرده و در حالتی بغایت ملتهب دست یاری به سویش دراز کرده اند!

آقای آلاله جوان شوخ و شنگ و سر به هوایی بودند که سرشان درد می کرد برای اینکه نخود هر آشی باشند.

ایشان به جد بر این اعتقاد بودند باید دو روز زندگانی را بسیار خوش و خرم گذرانید و محنت ها را تمام و کمال به محنت کشان بخشید و کاری به کار محنت و غم و غصه نداشت.

کلولی متوجه حضور این جانب شده بود اما چنان از خود بیخود و در التهاب بود که حتی اگر خود جناب رئسس هم وارد می شدند به حالشان بی تأثیر بود. آلاله هم که اصولاً اهمیتی به حضور این و آن نمی دادند. بنابراین راحت و آسوده پشت میز نشسته و به گفتگویشان گوش سپردم.

آلاله گفت: «کلولی جان، تو که می دانی من چقدر خاطرت را می خواهم. بی انصاف، چرا از همان اول نیامدی پیش داداشت، حرف دلت را به من می گفتی؛ بقیه اش با من. گره کار تو به سر پنجه من باز شدنیه و لاغیر.»

کلولی با هیجان زایدالوصف در حالی که دست و پایش را گم کرده بود گفت: «آلاله، آلاله عزیزم، تو چه می دانی من چه عذابی می کشم. البته تو هم زن داری و کمابیش حال مرا درک خواهی کرد. این درست کسالت و مریضی مرا از مسیر عادی خارج کرده ولی با کمال شهامت می توانم ثابت کنم قوا و قدرت جوانی همچنان و بیشتر از همیشه در من باقیست ...»

آلاله تأیید کرد: «بر منکرش لعنت!»

ـ دوست و همکار عزیز، خواهشمندم تو بر مسند قضاوت بنشینی، آیا بد کردم شبانه روز برای آسایش و مرتفع نمودن موانع زندگی علیامخدره ام جان کنده و شیره جان را دو دستی در پایان ماه تقدیمشان می کردم و ...

ـ بار دیگر بر منکرش لعنت! از آبدارچی اداره تا خود جناب رئیس کل شاهد و ناظر تلاش های بی وقفه شما بوده اند. اصلاً اگر جای رئیس بودم هر ماه مشتی اضافه کار و پاداش الکی و چاخان برای تو می نوشتم تا این قدر به تک و دو نیفتی و خودت را بیچاره و علیل نکنی.

ـ واقعا قربان دهانت! اما، اینک و در پایان این جان کندن های طاقت فرسا این زن نمک نشناس مرا شوهر خود نشناخته و از وظایف ضروری امتناع می ورزند.

آلاله آب زیرکاهانه پرسید: «کلولی جان، آخر حرف حسابش چیه، شوهر از این بهتر می خواهد، من که معتقدم اگر تمام شهر را زیر و رو بکنند یک نفر مثل تو پیدا نمی شود. به حرف آنهایی که می گویند از ریخت و قیافه بالکل افتاده ای و اگر کسی روز تو را ببیند شب به خوابش می آیی؛ اصلاً و ابدا اهمیتی نده. پس چرا من که الآن روبه رویت نشسته ام و راست راست نگاهت می کنم این طوری فکر نمی کنم؟ این مردم صد تا چاقو می سازند که یکیشان دسته ندارد، نکند این حرفها روحیه ات را خراب کنه. از خیلی پسراشم ـ بزنم به دیوار ـ خوشگلتر و ترگل ورگلتری! سکته کردی که کردی، آدمها گُر و گُر سکته ناقص و کامل می کنند و می شوند بلا نسبت شکل میمون و عنتر و گوریل! و پاک از ریخت و قیافه می افتند ... ببین این مردم چه جوری آمپر آدم را بالا می برند. تو که الآنشم کشته مرده فتّ و فراوان داری؛ فقط عیبت اینه خودت را در این چهار دیواری حبس کرده ای. باور نمی کنی همین حالا پاشو برویم یه چرخی توی خیابون بزنیم؛ اگر برات صف نبستند، من اسمم را عوض می کنم؟ من که نمی فهمم عیال تو چه مرگشه!»

کلولی که تعریفهای آلاله را با ولع می بلعید باد کرد و همه چیز را ریخت روی دایره: «آخ که قربان صفایت آلاله جان، قربان وفایت، کاشکی یک ذره از این معرفت تو را این عیال بنده داشت. می پرسی چه مرضشه، چه می دانم، می گه مریضم، بی حالم، حال و حوصله ندارم، کسی نیست بپرسد پس من چکار کنم ...»

آلاله دوباره هیزمی توی تنور انداخت: «بابا، کلولی، ولش کن، این زنی که من می بینم لیاقت تو که هیچ لیاقت ناخن انگشت کوچیک تو را هم نداره. توی این شهر به این بزرگی، زیر هر سنگی که بلند کنی زنی هست که برای تو جان فدا می کند. زن، زن، زن، اینم شد زن که تو داری!»

از شدت اشتیاق چشمهای کلولی داشت از کاسه درمی آمد. به تته پته افتاد: «تو می گویی من چکار کنم ... یعنی می دانم چکار کنم ولی نمی دانم چکار کنم ... چی می گم ... نمی دانم چه جوری ... از کجا پیدا کنم ... کسی را نمی شناسم ...» بعد با تضرع و

التماس پرسید: «تو کسی را سراغ داری؟»

ـ بع، البته که سراغ دارم، فکر کردی دوست کی به درد آدم می خورد، در این وقتهاست که دوست باید دست دوست را بگیرد. یک زنی برایت در نظر گرفته ام لاق خودت!

کلولی دیگر داشت منفجر می شد. کم مانده بود بپرد دست آلاله را ماچ کند: «آخ که قربان دهانت، راست می گویی، دستم نمی اندازی؟»

ـ دستت بندازم؟ چه بی معنی، همین حالا پاشو برویم دستش را بگذارم توی دستت!

ـ یعنی، یعنی حاضره؟

ـ حاضر، حاضر.

ـ هیچ شرطی ... شروطی؟

ـ نه بابا، پایت را هم ماچ می کند. در ضمن ...

ـ ها؟

ـ دختره!

ـ دختر؟

ـ دختر دختر.

ـ می شناسیش ... یعنی می گم، چند وقته می شناسیش؟

ـ خیلی وقته، خیالت تخت تخت باشه.

در این هنگام ناگهان مثل اینکه چیزی به یاد آقای کلولی آمده باشد خود را جمع و جور کرد و حساب کتاب نمود: «اما ایشان باید مطلع باشند من کارمند و عائله مند بوده و در صورت وصلت پذیری، راهبری دو خانواده را بر دوش خواهم داشت. منظورم را که متوجه هستی ... از نظر خرج و مخارج ...»

ـ اختیار داری کلولی جان، فکر کردی من جایی می شینم که زیرش آب بره، خرج و مخارج که نمی خواد، هیچی، تو را هم جمع و جور می کنه، آره بابام!

کم کم شک و ظن و بدگمانی سراغ کلولی می آمد، محتاطانه پرسید: «منظورت اینه ...»

ـ درست فهمیدی، همان که گفتم، خرجی که نمی خواد، یک مقرری مشتمل بر اضافه کاری و پاداش و فوق العاده هم بت سر ماه می رساند. فکر نکنی از اون زنهایی است که ندید بدید باشد، نخیر، توی دست و پاش تا بخواهی پول و پله ریخته، آن قدر ارث و میراث بش رسیده که می تونه هفت پشت تو را هم نون بده، فقط حرص به دل اینه که اسم تو را رویش داشته باشد. همین و بس. از این بهتر می خواهی؟

ـ تو از کجا می دونی؟

ـ از کجا می دونم؟ من ندونم کی بدونه؟

ـ کس و کارش راضین؟

ـ کس و کاری نداره. یک مادر پیر و پاتال دارد که جرأت ندارد نطق بکشد.

ـ خوبه، خوبه. این خوب شد.

ـ حالا چی، آستینهایم را بالا بزنم؟

ـ مطمئن باشم؟

ـ دِ تو هم چقدر دیرباوری! گفتم که سالهاست انتظارت را می کشد. تو بله را بگی اون بله را قبلاً صادر کرده!

ـ باورم نمی شود!

ـ باور باور کن، می خواهی حالا بش تلفن بزنم و خودت باش حرف بزنی؟

کلولی دستپاچه شد: «نه نه، این کار را نکنی، حالا زوده ... یعنی تو این قدر بش نزدیکی؟»

ـ کلولی، حرفِ دخترعمه خودم هست!

کلولی خشکش زد: «دخترعمه خودت؟»

آلاله قهقهه زد: «بله که. دخترعمه خود خودم. فامیل هم می شویم دیگر. به قول شاعر گرانمایه: مه و خورشید و فلک در کارند تا من و تو به هم برسیم و فامیل شویم.»

زبان کلولی بند آمده بود. از قیافه اش سپاسگزاری می بارید: «آلاله، آلاله، تو چقدر مردی، مردانگی را باید بیایند از تو یاد بگیرند. دیگر ریش و قیچی دست خودت. بگذار صورتت را ماچ کنم» و ماچ آبدار و صداداری از لپهای آلاله برد که صورت آلاله خیس و تر شد. آلاله با اخم و تخم دستمالی از جیب بیرون کشید و صورتش را با بیزاری خشک کرد.

آلاله که بیرون رفت، کلولی در این دنیا نبود، چنان سرمست و شنگول می نمود که در تصورم آمد قادر است هر مخالف خوانی را با سرپنجه های کج و کوله اش در هم بشکند. صواب در این دیدم او را به حال خود بگذارم و آلاله را مورد پرسش و کنکاش قرار دهم. به سراغش رفتم.

ـ از بابت مزاح بود بنده خدا را به طپش قلب گرفتار آوردی؟

خودش را به آن راه زد: «چه مزاحی؟»

ـ همین ها که واگویه داشتی با کلولی!

ـ نخیر، بسیار هم جدی بود. پیش پای تو هم قرار مدار گذاشتم. همین فردا دستشان را توی دست هم می گذارم.

ـ تو چه دوستی هستی، آخر؟ مگر از خدا نمی ترسی؟

ـ چرا بترسم. دو نفر را به هم می رسانم. گناه که ندارد، هیچی، ثواب هم دارد. تو چه دوستی هستی که دوست نداری دو جوان به هم برسند؟

و می خندد.

ـ فکر آن زن بیچاره را کرده ای؟

ـ و تو فکر کلولی بیچاره و دخترعمه بیچاره تر مرا کرده ای؟

ـ من که باور ندارم تو دخترعمه ات را بخواهی دستی دستی به تزویج این مرد متأهل و علیل درآوری!

سکوت می کند. به چشمهایش خیره می شوم.

ـ آیا این هم محض بذله و دمی خوش بودن نیست، یک بازی که بر سر دیگران درمی آوری؟

فکر می کند و می گوید: «فردا تو هم بیا تا با چشمهای خودت ببینی».

با تندی گفتم: «در این صورت وظیفه مسلم خود خواهم دانست به هر شکل ممکن از این عمل ممانعت به عمل آورم.»

ـ تو نمی فهمی!

ـ همان که گفتم، خانواده او را مطلع خواهم ساخت.

و راه افتادم که بروم. جلویم را سد کرد.

ـ بیا بشین. بیا اینجا، روی صندلی بنشین تا درست و حسابی حالیت کنم. این دخترعمه من یک دیو فولادزره ای است که آن سرش ناپیدا. هیچ مردی حاضر نمی شود از پرش رد شود. هر کی آمده و او را دیده در همان نگاه اول فرار را بر قرار ترجیح داده، پیردختر شده و همه ما را عاصی و بیچاره کرده است. این کلولی هم که برای زنش دیگر مرد نمی شود. بنابراین اگر این دو به هم برسند هم ما از شر دخترعمه مان راحت می شویم و هم زن کلولی جانش را برمی دارد و فرار می کند. با چشمهای گرد شده پرسیدم: «پس در حقیقت قصد آن دارید دخترعمه روی دست مانده تان را قالب کنید؟»

ملتمسانه گفت: «ببین چرا تو نمی فهمی، کجای این کار اشکال دارد؟ ...»

به حرفهایش گوش ندادم دیگر و آمدم بیرون. با عزمی جزم به سوی اتاق شتافتم تا کلولی را از گردابی که در آن گرفتار می آمد رهایی بخشم. اما جناب کلولی همچنان در حالت خماری به سر می بردند. جایز ندانستم عیشش را مکدر سازم (شاید هم این جربزه را در خود نیافته بودم) بنابراین از برای چاره اندیشی سخت به اندیشه فرو رفتم و به کلنجاری سخت با خود پرداختم. بالاخره هیچ راهی را پیش پای خود نیافتم جز اینکه همسرش را از ماوقع مطلع سازم. پس با عزمی جزم و با این قصد اسب خود را زین کرده و راه خروج در پیش گرفتم.

اما چه بگویم از این سست عنصری و بی ارادگی! (آدمی در چنین وضعیت خطیر می تواند به فطیرمایه و جوهر وجودی خود آگاه گردد) از خاطرم گذشت چه بسا، در تشریح ماجرا، زن بیچاره دچار ضعف قلب یا سکته گردد و در آن صورت آیا مسبب این فاجعه، چه کسی می تواند باشد الا من!

از آن طرف وظیفه وجدانی بر من حکم می راند تا کاری صورت داده و از ظلم بزرگی که در حق این زن مظلوم و بی گناه و از همه چیز بی خبر در شرف وقوع بود، جلوگیری نمایم. مدتها را میان این دو اندیشه متخالف گذراندم و در نهایت بر سر این دو راهی بدون اتخاذ تصمیم سرگردان باقی ماندم و یکی را بر سبیل صحیح استوار نیافتم.

در عوض عزمم را جزم کرده تا به هر شکل ممکن (حتی با توسل به قوه قهریه) نگذارم این وصلت نضج بگیرد. بنابراین آهی از سر آسودگی کشیده و سعی نمودم تمام قوای دماغی را در خود متمرکز ساخته و بهترین و کوتاهترین راه ممکن را از برای خفه کردن ظلم در نطفه کشف و متهورانه دست به اقدام یازم.

* * *

از آیفون صدای درشتی پرسید: «کیه؟»

آلاله با صدایی لرزان جواب داد: «ما هستیم دخترعمه جان، جناب آقای کلولی هستند!»

در، تقّی صدا کرد و ما به ترتیب بالا رفتیم. به طبقه بالا که رسیدیم در کاملاً باز بود.

آلاله گفت: «همین جاست، برویم تو!»

همین که داخل شدیم در به سرعت پشت سرمان بسته شد. تو گویی آدمی پشت در به انتظار مخفی مانده بود و آن چه آدمی! چه آدمی! او همانا دخترعمه والاگهر آلاله بود که نصیب گرگ بیابان نشود. غول پیکری با کوهی از گوشت، سبیلدار با کپه هایی از مو در صورت. (بعدها در کتب مربوط به طب بر من ثابت آمد از فضولی بی جای برخی هورمونها، افراد به صفات متخالف جنس خود گرفتار می آیند). با صدایی وحشتناک گفت:

ـ بی سر و صدا می روید در اطاق روبه رویی!

آلاله، کلولی را نشان داد و با رنگی پریده گفت: «معرفی می کنم جناب آقای کلولی!» و با انگشت کلولی فلک زده را نشانه گرفت.

دخترعمه چنان سرد و برنده نگاهش را به کلولی دوخت که احساس کردم یعنی فهمیدم (بسیار پوزش می طلبم، مایه شرمندگی است و خجلت، هر چند آنانی که مسبوق خاطر باشند و بر احوالات آگاهی داشته باشند حاضر به شهادتند از امتناع شدید حقیر از باب نازیبایی کلام، اما چون به ناچار در موقعیت تشریح قرار گرفته ام حق، ادای مطلب است به حق) آن مفلوک خودش را خراب کرد و نشانه هایی بر این ادعا یافتم و صد البته مپندارید حال و احوال دیگر افراد حاضر یعنی آلاله و اینجانب بهتر از کلولی بوده باشد!

در نهایت امر، دخترعمه پس از وراندازهای ترسناک و تو دل خالی کن، آنچنان که گویا کلولی را پسندیده باشد؛ آمرانه و با تحکم دستور دادند: «بروید بنشینید.»

ما، سه نفر با قدمهایی لرزان دستور را اطاعت کردیم. آلاله نگاهی به چشمهای وحشتزده کلولی انداخت.

صاحب آن چشمها، مرده ای بیش نبود. آلاله ترسید. با صدایی که سعی داشت رگه های بذله گویی در سخنش نمایان باشد پرسید:

ـ عمه خانم نیستند؟

صدای ترسناک دخترعمه از جایی که بود (و ما نمی دانستیم کجاست) آمد:

ـ فرستادمش پی عاقد. دیر کرده بود.

کلولی تکانی خورد. به آلاله اشاره دادم و به مسخر گفتم: «عقد دخترعمه تو را با جناب کلولی در آسمانها نوشته اند. جنابشان غزل خداحافظی را خواندند. حالا بفرمایید جواب پس بدهید.»

آلاله دستپاچه شد. کلولی را چند بار تکان داد. کلولی حرکتی نداشت. آلاله دو دستی بر سر کوفت و نالید:

ـ آمدیم ثواب کنیم، ... چه مرگش بود ... نکنه دوباره سکته کرده باشد؟

و نگاهی به اطرافش انداخت: «زود باش برسونش بیمارستان، من می روم سر این عفریته را گرم می کنم. اگر بو ببرد بیچاره مان می کند. بی سر و صدا در را باز کن و برو، بندازش روی کولت، دِ عجله کن، عجب گرفتاری شدیم!»

دیگر لازم نمی بینم اطناب به کلامم بدهم. به مشقت فراوان کلولی را به بیمارستانی در آن حوالی رساندم و در آخرین لحظات، فرشته مرگ از روی سر ایشان منصرف شده و به جای دیگر پرواز کردند.

زمانی که مزاج جناب کلولی به صحت می گرایید در گوشش زمزمه کردم: «شکر نعمت نعمتت افزون کند، کفر نعمت از کفت بیرون برد».

کلولی در این نوبت بیماری آن چند تار موی رشته ای باقیمانده را از دست داده و لک و پیسهای پوست سرش بیشتر شده بودند و من در تحیر و سرگردانی مانده بودم از دل و تحمل و طاقت عیال باوفای ایشان در همنشینی و مجالست سالهای آتی در کنار این کارمند دون مرتبه!

نظر شما