چرا مهر انقضا بر پیشانی ادبیات سیاسی ما قرار می گیرد؟
آیا شده است از خود بپرسید چرا داستان های ویلیام فاکنر با وجود سیاسی بودن هیچ گاه منقضی نمی شوند، اما بسیاری از داستان های سیاسی در ادبیات جهان و ایران به سرعت به مرحله محو شدن از ذهن ها و خاطره قدم می گذارند؟ فتح الله بی نیاز، نویسنده و منتقد ادبی، که داستان هایش عرصه نمود شیوه زندگی و نحوه نگرش طبقه متوسط شهرنشین ایرانی پس از انقلاب است و احاطه کاملی بر ادبیات داستانی معاصر ایران دارد، در گفت و گوی زیر به این پرسش مهم پاسخ داده است.
لطفا در ابتدا کمی در مورد پیشینه تعامل یا تقابل ادبیات با سیاست، در آثار نویسندگان توضیح دهید.
بی نیاز: سیاست و ادبیات از آغاز شکل گیری جوامع انسانی همواره به مثابه دو وجه از وجوه جامعه حضور داشته اند و مانند دیگر جنبه های زندگی در رابطه ای آکنده از تضاد و همسویی، تقابل و همجواری قرار گرفته بودند. در اینکه انسان سخنگو پیش از شکل گیری سیاست و جامعه به روایت روی آورده بود، تردیدی نیست، اما با تقسیم بندی کار و به مرور، حضور پررنگ طبقات اجتماعی و تضاد منافع آنها، سیاست و قدرت در یک سو قرار گرفت و ادبیات و سخن فلسفی در جانبی متضاد. این دو اخیر در تحلیل نهایی، به جای ایستایی و تحجر جانب رشد و اعتلا و منافع، به جای منافع فردی جانب مصالح عمومی و به جای عقل گرایی ابزاری جانب عقل گرایی فرهنگی را گرفته اند و به همین دلیل قدرت همواره با ادبیات خصومت ورزیده است. هرچه خصلت سیاست حاکم در مقیاس کلی و یک ایدئولوژی سیاسی به طور خاص، از عدالت اجتماعی، آزادی های مردمی و مصالح همگانی دورتر باشد، ادبیات و هنر و به طور خاص ادبیات داستانی به میزان بیشتری با آن در تقابل و تضاد است. شمار کثیری از اشعار شاعران ما و اروپا گویای این حقیقت تاریخی است. بسیاری از نمایشنامه های شکسپیر که ظاهرا هم شکل و رخسار سیاسی ندارند، در ماهیت امر سیاسی اند. همین تقابل در حکومت های استبدادی فرانسه و روسیه قرون هجدهم و نوزدهم عمق و وسعت بیشتری به خود می گیرد و شماری از روایت های دیکنز، هوگو، داستایوفسکی، تورگنیف، تولستوی، ولتر، روسو، چخوف، گوته و زولا از این جمله اند؛ شماری با اختصاص لایه فوقانی متن به سیاست و شماری دیگر با قرار دادن آن در لایه دوم و حتی سوم متن. با پیدایش حکومت سرمایه داری دولتی شوروی به مثابه ستمگرترین و فاسدترین حکومت تاریخ بشر و فاشیسم در ایتالیا و آلمان، با اشکال نوینی جایگزین مبارزه با قدرت (ترکیب دربار و روحانیت یا متفکرین) شد.
آیا این تقابل در ادبیات غرب، دستاوردهای خاصی نظیر ایجاد گرایش یا ژانر خاصی را به همراه داشته؟
بی نیاز: نمی توان از ژانر خاصی صحبت کرد، اما نویسندگان و شاعران به این نتیجه رسیدند که بشر نمی تواند به اتکای وعده و وعید سیاستمداران به زندگی سعادتمندانه ای دست یابد و آرمان هایش به هزارویک دلیل در مقابل دیدگانش فنا می شود. این نگره، در جهان ادبیات هم بازتاب داشت. چند اثر در ترسیم دنیای آینده و ناتوانی انسان در چنین دنیایی، نام و آوازه شاخصی دارند؛ «ما» اثر یوگنی زامیاتین که در سال 1920 نوشته شد، «دنیای قشنگ نو» اثر آلدوس هاکسلی انگلیسی که به سال 1932 منتشر شد و رمان «1984» نوشته جرج اورول که در سال 1949 به چاپ رسید. بعدها آثار ضدآرمانشهر دیگری همچون «فارنهایت 451» از ری برادبری امریکایی، «گل آفتابگردان» نوشته ویلیام کندی و «میرا» نوشته کریستوفر فرانک در همین زمینه به چاپ رسید.
با این حال آثار متعددی در ادبیات جهان پیشانی نوشت سیاسی دارند؛ تا جایی که این موضوع در نظر بسیاری از منتقدان یک ژانر یا مکتب ادبی به شمار می رود.
بی نیاز: با دخالت دولت ها و حکومت های مدرن در زندگی مردم، خصوصا اهل اندیشه، ادبیات داستانی هم به اشکال جدیدی برای مقابله با آنها رو آورد. داستان های علمی ـ تخیلی، داستان های ارواح و اشباح، داستان های اغراق آمیز، داستان های خیالی، داستان های شگرف یا تو در تو، داستان های شگفت، داستان های رئالیسم جادویی، داستان های پریان، داستان های وهمناک، داستان غریب و داستان پست مدرنیستی از این نوع رویکردها هستند و ثمره اش نه تنها همان متن های برشمرده سوال پیشین، که روایت های بسیاری است مانند «قلعه حیوانات»، «مرشد و مارگریتا»، «محاکمه و قصر»، «کوری» و «بینایی» به ترتیب از اورول، بولگاکف، کافکا و ساراماگو.
تمام این آثار را در ژانرهای فوق نوشته اند و نه با رویکردهای کلاسیک و حتی مدرنیستی. در این ژانرها که دگرگونه نمایی ادبی (آیرونی یا امر کنایی) و بهره گیری از نماد و استعاره بسیار است، نویسنده آنچه را می خواهد در تقابل با سیاست بگوید، می گوید. البته داستان هایی هم هستند که سیاست در لا به لای رخدادها و کنش و دیالوگ شخصیت ها تنیده شده است و نه در لایه اول؛ مانند «جن زدگان» (شیاطین) از داستایوفسکی، «دکتر ژیواگو» از بوریس پاسترناک، «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» از سولژنیتسن، «بازمانده روز» از ایشی گورو، «رگتایم» از دوکتروف و «جزیره زیر دریا» از ایزابل آلنده. داستان های دیگری هم داریم که سیاست در لایه اول آن مطرح می شود، اما به دلیل تمرکز نویسنده روی شخصیت ها و رخدادها، با متن سیاست زده رو به رو نیستیم. برجسته ترین رمان در این عرصه «ظلمت در نیمروز» شاهکار آرتور کوستلر است که بحث آن به مقاله جداگانه ای نیاز دارد. «تمام مردان شاه» از رابرت پن وارن، «بخش سرطان» از سولژنیتسن، «ناپدید شدگان» از آریل دورفمان و «رمان پلیسی» از ایمره کرتش در این زمره اند. اما در این روایت ها سیاست به عنوان یک عنصر تعیین کننده نقش اصلی را در روایت ندارد و نقش های اصلی همچنان به عهده شخصیت ها و رخدادهای داستانی و فضا و مکان و باورها و اعتقادات اجتماعی است؛ یعنی خواننده متنی می خواند که ژرف ساخت آن سیاسی است، اما آن را به عنوان یک قصه کشش مند سیاست نزده پیگیری می کند؛ مثل یک متن روان شناختی.
سهم مارکز در این میان کجاست؟
بی نیاز: بگذارید مثالی از «صد سال تنهایی» بیاوریم. در این رمان که براساس روش یا متد رئالیسم جادویی نوشته شده است، یعنی شیوه ای که «شگفتی در اجزای آن رخ می دهد و نه در جهان داستانی»، سال ها باران می آید و خون جوانی مقتول، خیابان ها و کوچه ها را درمی نوردد و از پله بالا و پایین می رود تا به مادر پسر برسد. همچنین در شب مرگ خوزه آرکادیو بوئندیا از آسمان گل می بارد و زنی چند ده سال در حال دوختن کفن خود است و کولی حکیمی که از دنیای مردگان می آید، رخدادهایی را پیش بینی می کند که فقط با عنصر فرابینی قابل تفسیرند. کشته شدن شانزده پسر از هفده پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که در هفده نقطه از کشور پراکنده شده اند و حاصل 32بار قیام سرهنگ هستند و کشته شدن هفدمین فرزند درست جلوی خانه او در پی فراری کلافه کننده و همچنین دیگر شکل های دلنشین شگرد اغراق و عناصر اسطوره ای و خرافی که در داستان پراکنده نمی شوند و در دست و پای شخصیت ها نمی پیچند و خواننده را آزار نمی دهند، در متن تنیده و جزئی از خود روایت می شوند.
در چنین رمانی آنجا که سیاست به طور مستقیم وارد روایت می شود، بیانی شورآمیز دارد و نه سیاستمدارانه. کشتار کارگران مزارع موز هم بازنمایی شده و حتی به یک طعنه سیاسی بدل می شود. ناگفته نباید گذاشت که در اکتبر سال 1928، حدود 32 هزار نفر از کارگران مزارع موز علیه شرکت امریکایی دارنده آن، که قدرت زیادی داشت، دست به اعتصاب زدند. دولت برای سرکوب این اعتصاب، نیروهای ارتشی را اعزام کرد و آنها در دسامبر سال 1928، کارگران را سرکوب کردند. حدود سه هزار کارگر کشته شدند. اجساد را به جای نامعلومی منتقل و ماجرا را انکار کردند، اما نه در دهکده ماکوندو که جمعیت چندانی نداشت، بلکه در مکان دیگری. اما مارکز چنان این بخش را که گویای تاریخ خیالی یا تاریخ واقعی کلمبیاست بازنمایی می کند که خواننده آن را وصله ای مکانیکی تلقی نمی کند و حتی ضمن تالم و تاثر، از خواندن چنین بخشی لذت هم می برد.
به نظر شما در این میان کدام یک روی دیگری بیشتر تاثیرگذار بوده؟ ادبیات یا سیاست؟
بی نیاز: بدیهی است که در تحلیل نهایی سیاست است که روی دیگر وجوه زندگی از جمله ادبیات تاثیر می گذارد؛ همان طور که وضعیت اقتصادی، آموزش و پرورش، کیفیت و کمیت رشد فرهنگی و شهرنشینی را تعیین می کند. اما ادبیات هم به نوبه خود از دایره این تاثیرات خارج شده و روی مردم تاثیر می گذارد و حتی به آنها جهت گیری پنهان می دهد. شمار کثیری از انسان ها، موقعیت ــ و نه وضعیت ــ اجتماعی شان را مدیون ادبیات هستند؛ چون اندیشه و افکارشان منبعث از ادبیات بوده و بعدها از اندیشه و سخن فلسفی و جامعه شناختی بهره گرفته اند. ترس قدرت ها از ادبیات داستانی و شعر هم همین است.
جناب بی نیاز، در ایران وضعیت چگونه بوده؟ آیا چنین تقابل و تعاملی در پیشینه آثار داستانی ما نیز وجود داشته است؟
بی نیاز: در ایران به دلیل دنباله روی شمار کثیری از روشنفکران از شوروی و گرایش های منحط لنینیستی ـ استالینیستی، بسیاری از آنهایی که می خواستند رنگ و بوی سیاسی به آثارشان دهند، ادبیات سیاست زده نوشتند و البته طبق معمول همراه با شعارهایی به زیان آن گروه و به سود این گروه. به همین دلیل کارهایشان ماندگار نشده و زمان مند شد. توضیح اینکه تمام امور به هر حال زمان مند هستند. پس باید مقوله هایی چون فردیت نه فردگرایی، تنهایی، قدرت طلبی، حسادت، کینه توزی، عشق، جاه طلبی، گرایش به زیبایی، ثروت و شهرت که هستی شناسانه اند و فارغ از زمان، بر متن هژمونی یا سیطره داشته باشند تا آن را بتوان از صفت «تاریخ مصرف داشتن» دور کرد، که چنین نشد. خواسته شد که رئالیسم انتقادی و سوسیالیستی نوشته شود که اگر هم نوشته شد، جایی در گنجینه ادبیات داستانی ما ندارد و فقط خاطره اند و البته قدردانی از نویسندگانشان که به هر حال طبق باورهای خود، خلاقیتشان را در خدمت آرمانشان قرار دادند.
با این وصف به نظر شما نویسندگان جوان امروز می توانند با بهره گیری از ظرفیت هایی که در این رابطه وجود دارد، بر کیفیت و غنای آثار داستانی خود بیفزایند؟
بی نیاز: امروزه ادبیات داستانی در امریکای لاتین حتما مایه ای از رخساره های سیاسی و اجتماعی در دل خود دارد. تصور داستانی عاری از این جنبه ها، برای مردم آن دیار چندان ساده نیست. جالب اینجاست که در حال حاضر این رویکرد در مقیاس وسیعی در امریکا، کانادا، اروپا و افریقا ــ که ادبیات داستانی اش به بحث جداگانه ای نیاز دارد ــ دیده می شود. حتی به وجه امتیاز تبدیل شده است.
پس تردیدی نیست که نویسندگان می توانند امر سیاسی را به مثابه لایه دوم و سوم روایت خود بیاورند و اگر جاهایی روایت طلب کرد، وجه سیاسی را در لایه فوقانی متن قرار دهند. در دهه های گذشته نویسندگانی بودند و هستند که از بازنمود سیاست در آثارشان ترسی نداشته اند؛ برای نمونه آندره مکین، نویسنده روس تبار فرانسوی و سه اثر برجسته اش با نام های «موسیقی زندگی»، «وصیت نامه فرانسوی» و «زنی که منتظر بود». ماهیت بیشتر آثار فاکنر هم سیاسی است. «کشتن مرغ مقلد» تنها اثر خانم هارپر لی نیز در ماهیت سیاسی است. نمونه های دیگری هم وجود دارد: آثار جوزف کنراد مانند «از چشم غربی»، «مامور سری»، «نوسترمو» و آثار میگل آنخل آستوریاس مانند «پاپ سبز»، «چشمان به خاک سپردگان» و «توروتومبو» و آثاری چون «شکار انسان» از خوئائو اوبالدو ری بیرو (برزیلی)، «قصه گو» از یوسا، «صد سال تنهایی» از مارکز، «حفره ای تا امریکا» و «وقتی بزرگ بودیم» از خانم آن تایلر امریکایی، «سرزمین گوجه های سبز» از خانم هرتا مولر رومانیایی الاصل آلمانی، «وداع با اسلحه» و «زنگ ها برای چه کسی به صدا در می آیند» از همینگوی و هزاران متن دیگر.
در عین حال آثاری هم نوشته می شوند که امر سیاسی در لایه فوقانی متن است؛ مانند «یک روز زندگی» نوشته مانلیو آرگه (السالوادری)، «نوعی مردن» از ماریو مونته فورته تولدو (گواتمالایی)، «زندگی واقعی الخاندرو مایتا» و «مرگ در آند» از یوسا، «آقای رئیس جمهور» از آستوریاس، «پاییز پدرسالار» از مارکز و صدها اثر دیگر. تفاوت اساسی این روایت ها و نوع قبلی آنها با آثاری به نام «سیاست زده» که بیشتر به نوشته های نویسندگان روس و غیرروس طرفدار شوروی ــ که امروزه نامی از آنها در جهان ادبیات نیست ــ همین است که محور هر دو نوع روایت مورد اشاره، یعنی حضور سیاست در لایه اول یا دوم متن و حتی بعضا نوع سوم، در این است که در سه مورد گفته شده، خواننده با روایتی فردیت محور رو به روست و نه با نوشتاری در دفاع از منافع و مصالح فلان حزب یا حکومت یا اندیشه سیاسی. در آن سه شکل، ادبیات به بلندگو و امکانی برای شعار تبدیل نمی شود، نویسنده شخصیت های داستانی طرفدار اندیشه خود را سفید و شخصیت های داستانی مخالف افکار خود را سیاه جلوه نمی دهد. آثار الکساندر فادایف، کنستانتین پائوستوسکی، واسیلی بلوف، الکساندر فدین، نیکلای استروفسکی، کنستانتین سیمینوف، الکساندر بک و هزاران چون آنها که امروزه اصلا جایی در دل مردم ندارند، از گونه ادبیات سیاست زده اند. کسی درصدد تجدید آنها نیست چون هنری نیستند. در حالی که بیش از هشتاد سال از جنگ داخلی اسپانیا می گذرد، کمتر کسی از نسل های دهه اول و دوم قرن بیست و یکم و دو دهه آخر قرن بیستم چیزی از آن جنگ می داند، اما رمان «زنگ ها برای چه کسی به صدا در می آیند» که اتفاقا از جمله کارهای خیلی قوی همینگوی هم نیست، هنوز زنده است.
از این رو باید گفت که یکی از مهم ترین نکات داستان نویسی امروز، بی تردید کناره جویی نویسنده از قضاوت صریح درباره این یا آن عقیده و ایدئولوژی و گرایش سیاسی است. برای نمونه، آلبر کامو به خدا و مسیحیت اعتقاد نداشت، اما در رمان طاعون، کشیش را فقط به عنوان یک شخصیت داستانی بازنمایی می کند؛ خوبی ها و بدی ها، نقاط ضعف و قوتش را می گوید و او را به اتکای مضمون رمان و سبب اعتقاد به خدا و مسیح به شیوه مستقیم و غیرمستقیم سیاه نشان نمی دهد. یا در داستان «جزیره ساخالین» که فقر و فلاکت و بدبختی، کل متن را برای خواننده به مرحله خفقان آوری می رساند، نویسنده انسان دوست و نیک طبعی چون چخوف که بیشتر درآمدش را وقف کمک به نیازمندان می کرد و هر رنجی از دیگران او را دستخوش اندوه می ساخت، با چنان بی طرفی و خونسردی اعجاب انگیزی از دردهای هم نوعانش می نویسد که خواننده فکر می کند او هیچ احساسی به انسان ها ندارد.
این تحلیل درباره مارکز هم صادق بود؟ یعنی او و مکتب ادبی اش هم اهل قضاوت صریح نبودند؟
بی نیاز: بله. این موضوع در مورد گابریل گارسیا مارکز هم صادق است. گرچه او و خانواده اش به شیوه میلیاردرهای امریکایی زندگی می کردند، اما از نظر ایدئولوژیک، این نابغه ادبی یک استالینیست بود و از حکومت شوروی سابق که پیدایش آن مصیبت بارترین پدیده تاریخ بشر است و به جریان عدالتخواهی انسان ها و سوسیالیسم راستین ضربه جبران ناپذیری وارد آورد، جانبداری می کرد. او مطلع تر از آن بود که نداند حکومت شوروی در عمر هفتادساله چه کرده است. با این حال این نویسنده بسیار خلاق و هوشمند، کلان اندیش و در عین حال جزئی نگر، درک کرده بود که حتی یک سطر از عقاید و آرای سیاسی واپس گرایانه اش را در هیچ یک از آثارش منعکس نکند. او به خوبی به این نکته پی برده بود که بیان صریح یا حتی پنهان شده اندیشه سیاسی، روایت را به متنی تاریخ مصرف دار تبدیل می کند؛ یعنی همان مشکلی که دامنگیر آثار «شورویگرا» شد. به همین دلیل در سیاسی ترین کارهای او مثل «پاییز پدرسالار»، شعور سیاسی لا به لای شور سیاسی گم می شود و شور سیاسی در آمیزه ای از قصه، خرافه، طنز، خشونت، تلمیح و رمز و رازهای افسانه ای بومی و حرف و حدیث های روزمره و کنش ها و مجادله های غیرسیاسی تنیده می شود.
حال نویسنده دیگری را در نظر می گیریم که روی مسائل خاصی و در دوره مشخصی انگشت گذاشت. شاید امروزه آن مسائل از جامعه جهانی حذف شده اند یا در حال محو هستند، اما به دلیل برخورداری روایت های نویسنده مورد بحث از صناعت ادبی، هرگز کهنه نمی شوند. این نویسنده، ویلیام فاکنر است که حساسیت خاصی نسبت به موضوع برده داری و ستم بر سیاه پوستان داشت و آثار بسیار ارزشمندی در این مورد خلق کرد؛ آثاری که معنای خود را به خواننده القا می کنند و کاربرد واژه منسوخ «پیام» در مورد آنها صدق نمی کند. او همه چیز را از منظر فردیت روایت می کند و تا سرحد امکان از کلی گویی دوری می جوید. در قالب همین فردیت ها و روابط آنهاست که مفاسد سیستم برده داری و خشونت ناشی از این نوع ساختار سیاسی و اقتصای را به نحو دلنشین و درعین حال تکان دهنده ای بازنمایی می کند. او به خوبی خواننده را در تجربه های خود شریک می گرداند، بدون اینکه مجبورش کند بینش او را بپذیرد. تحولات اوایل قرن کشور امریکا، تقابل آدم های زبر و زرنگ و کوشا ولی بی اعتقاد به مذهب، خشونت گرا، رادیکال و خلاق اما بی بندوبار و بی اعتنا به چیزی به نام «گناه»، با انسان های آرام و محافظه کار، سنتی و مذهبی و در عین حال سختگیر و غیرقابل انعطاف، در بیشتر رمان ها و داستان های کوتاه و بلند او دیده می شود و سیمای آن کشور را به خوبی تصویر می کند.
گرچه شماری از داستان هایش در سرزمینی خیالی به نام «یوکناپاتافا» اتفاق می افتد، اما خواننده دنیای خیالی او را همان امریکا می داند. فاکنر هیچ گاه سیاسی نبود و خود را مدافع آزادی، دموکراسی و عدالت نخواند و از این موضع حرکت نکرد؛ اما به تقریب می توان گفت که مجموع تمام نویسندگان چپ گرا و چپ نمای امریکا و اروپا نتوانستند پایمال شدن این وجوه از زندگی را در دنیای برده داری در حد او بازتاب دهند؛ آن هم در شکل تازه ای از رمان و داستان کوتاه.
منبع: / هفته نامه / پنجره شماره ۱۹۲
گفت و گو شونده : فتح الله بى نیاز
نظر شما